سایه تقارن

1401/08/02

(این یک داستان طولانی تک قسمتی با جزئیات و توضیحات زیاد و درون مایه “گی” است و همگام با خط داستان دنباله دار “راهروها” با روایت هومن و “علیرضا” با روایت علیرضا و “گالری چهره نو” با روایت باراد، نوشته شده است.
هم این داستان و هم هر کدام از قسمتهای سه مجموعه یاد شده، هویت داستانی مستقل خود را دارند، یعنی برای خواندن آن قسمت، الزامی به دنبال کردن قسمت های قبلی ندارید.
اصولا این داستان ها نوشته شده تا با پرداختن به جزئیات زیاد در داستان ترافیک ذهنیم رو کم کنم. سبک نگارش من، پرداختن فوق العاده زیاد (تاکید میکنم: فوق العاده زیاد) به جزئیات و نگارش طولانی هست. حالا اگر دوست دارید بخونید. ضمنا علامت"+" متعلق به راوی داستان، زانیار است.)

کی گفته از هرچی بترسی سرت میاد؟ هرکی گفته باید دهنشو طلا گرفت!
3 سالی میشد که باراد نگران بود. 3 سال کم نیست! 3 سال بود که هر دفعه که یه نفر میخواست به گالری اضافه بشه، باراد باهاش کاری میکرد که طرف فرار کنه!
من 3 ساله تظاهر میکنم نفهمیدم و نمیفهمم که نقاشیای باراد تکراری شدن و باراد افت کرده… فرهود هم حتما همینطوره. با این تفاوت که من “جرأت” نمیکنم بفهمم، فرهود “نمیخواد” بفهمه!
از همون روز اول که اسم “هومن” توی استودیو مطرح شد، باراد به طرز عجیبی گارد گرفت. این مدل گارد گرفتن ها رو میشناختم. نمیخواست و نمیتونست تحمل کنه کسی رو بهش تحمیل کنن چون به شدت نگران ملحق شدن یه نقاش واقعی به استودیو بود. در ظاهر میگفت میخوایم خودمون سه تا باشیم ولی در واقع باراد وحشت داشت که کسی بهتر از اون نقاشی کنه. تا بالاخره اون روز صبح ترس باراد به بار نشست. یادمه… یاوری زنگ زد وگفت با استاد اعتصام پرور دارن میان استودیو و نیم ساعت دیگه میرسن.

از وقتی که یاوری سرزده به استودیو اومد و دید باراد تا دسته کرده تو کون فرهود و منم اون پایین دارم برا فرهود ساک میزنم، دیگه نه تنها سرزده نیومد، بلکه برای همه، حتی برای اعصام پرور هم قدغن کرد که سرزده به استودیو بیان! خب! سرزده جایی رفتن کار بدیه!
اون روز صبح سه تاییمون تو سالن نشستیم و یاوری دوباره سوژه ملحق شدن یه چهره جدید به گالری رو مطرح کرد. اول، باراد همون گارد یواش همیشگیش رو گرفت و گفت طرف باید آزمایشی بیاد تا معلوم شه باراد میخواد باهاش کار کنه یا نه و شاید از مهارت نقاشیش خوشش نیاد و از این حرفا! تمام مدتی که باراد در مورد نقاشی و مهارت و … حرف میزد، اعتصام پرور با یه لبخند ژکوند به باراد خیره شده بود! صبر کرد تا باراد همه حرفاشو زد و بعد با همون لبخند ژکوندش گفت:

اعتصام پرور: در مورد این پسر باید یه نکته ای رو بگم. خوشبختانه ما ازش یه نقاشی داریم! حامیش توی پرورشگاه، این رو برامون فرستاده!
نقاشی رو که باز کرد، پشم، کُرک، پَر و پُرز هر سه تامون به صورت کاملا همزمان ریخت! هر سه تامون توی نقاشی بودیم و در دل صورتهای هر سه تای ما یک چهره جدید حضور داشت. صورتها کاملا متعلق به ما نبودن… تلفیقی از ما با یک صورت دیگه بود. چنان سایه هایی زده بود که خود باراد هم کُپ کرده بود! برای چند دقیقه هیچ صدایی از هیچ کسی در نیومد! همون لحظه من به سمت باراد برگشتم و برای اولین بار، از وقتی با باراد آشنا شدم، “ترس” رو توی صورت باراد دیدم؛ ترسیده بود، بالاخره چیزی که نگرانش بود به واقعیت تبدیل شد: یک نقاش واقعی داره به گالری اضافه میشه.
اون روزایی که باراد توی اوج بود رو خوب یادمه… چنان ایده پردازیایی میکرد که دهن همه باز میموند… اصلا معلوم نبود این ایده ها از کجا به ذهنش میرسید، از همه چیز الهام میگرفت. نقاشیاش فوق العاده گرون بودن و به شدت پرطرفدار… گرچه کارای من و فرهود هم، فروش میرفتن ولی در واقع باراد حتی برای ما هم ایده پردازی میکرد چون اگر میخواستیم ایده پردازیای خودمون رو بکشیم، چنان اختلاف فاحشی بین خروجی کار به وجود میومد که اصلا مایه خجالت گالری میشد! پس… در حقیقت نقاشیای ما، نقاشیای اون بود.
حالا اسم “هومن” حال باراد رو منقلب کرده بود. این بار حریف یاوری هم نشد و قرار شد سه روز دیگه با هومن به استودیو بیان. عصر همون روز رفتم توی آشپزخونه که یه چای سبز برای خودم درست کنم. وقتی برگشتم، باراد رو دیدم که روی مبل تک نفره آشپزخونه نشسته… این یعنی: بیا اینجا زانیار! من سکس میخوام.
ناراحت نیستم. چند ساله که با باراد سکس دارم. البته اسمش برای من و حتی فرهود “دادنه” نه سکس! ما به باراد میدیم و اگر پسرای خوبی باشیم برامون جق میزنه یا میذاره من و فرهود همدیگه رو بکنیم! در حقیقت باراد به هیچ کسی نمیده!
اوایل به اجبار با باراد میخوابیدم. توی یکی از مصاحبه ها از قرارداد حرف زدم، اونم بند مربوط به قدرت باراد… با دست خودم، خودمو به گا دادم. 4 روز تا به هم زدن قرارداد وقت بود، 4 روز توی اتاق حبس شدم، 4 روز درد، تجاوز و تحقیر…
فرشته نجات، شب سوم رسید. شبی که قرار بود فرداش از گالری بندازنم بیرون! البته بیرونِ بیرون که نه، زندان! چجوری باید پول ضمانت قرارداد رو جور میکردم؟ هیچ جوره!
فرشته نجاتم، فرهود بود. عشق باراد!
باراد به معنای واقعی کلمه عاشق فرهود بود و هنوزم هست. البته اصلا نمیشه عاشق فرهود نشد، از بس این پسر نازه! سفید، همیشه تمیز، با چشمای گربه ای کشیده بادومیش و لبای قلوه ای قرمزش که تضادش با رنگ سفید پوستش بیشتر و بیشتر اونو تو چشم میاورد. اون موقعا فارسی رو با لحجه خیلی غلیظ ولی شیرین حرف میزد، اغلب فعلاش رو جابه جا میگفت و مدام از باراد سوال میپرسید که البته انگار قند تو دل باراد آب میشد! چنان با عشق جواب تک تک سوالای فرهود رو میداد که گویی اصلا استخدام شده که به فرهود فارسی یاد بده! وقتی فرهود رو بغل میکرد، لبخند میزد و مرتب موهاشو میبوسید. کلا باراد از هر فرصتی برای بوسیدن فرهود استفاده میکرد. مهربونی ای که چه تو رفتار و چه موقع حرف زدن با فرهود داشت اصلا و ابدا برای هیچ احدالناس دیگری نداشت. وای به حال اون بدبختی که با فرهود بد تا میکرد… یادمه یه بار یه خبرنگاری که در حقیقت آدمِ یکی از گالریای نقاشی دیگه بود، بحث رو به کمونیست بودن بابای فرهود کشیده بود و چندباریم با لحجه فرهود شوخی کرده بود. خلاصه که سوالاش و کاراش به شدت فرهود رو ناراحت کرده بود. باراد داده بود طرفو چنان زده بودن که کارش به بیمارستان کشید! بعدم با فرهود گل خریدن رفتن عیادت طرف! اینجوری باراد فرهود رو سورپرایز کرد که بفرما! من هواتو دارم!
خلاصه که داشتم توی گوشه اتاقی که باراد درش رو روم قفل کرده بود گریه میکردم که قفل در اتاق رو باز شد، یه لحظه فکر کردم باراده، اما دیدم فرهود توی دهنه در ایستاده و یه لیوان آبمیوه دستشه. اومد توی اتاق و تا خواستم از روی زمین بلند شم، بهم اشاره کرد بشینم. خودش کنارم روی زمین نشست و مثل من به دیوار تکیه داد.

فرهود: چرا میخواستی باراد رو اذیت کنی؟
+نمیخواستم. از زورگوییاش خسته شده بودم و فکر کردم باید جلوش بایستم. شاید باراد برای تو خیلی دوست داشتنی باشه ولی رفتارش با من مثل یه حیوون خونگیه.
فرهود: نه. آدم حیوون خونگیش رو دوست داره و نوازش میکنه. تو از یه حیوون خونگی هم برای باراد کم ارزش تری!
گریم گرفت: خب که چی؟ الآن اومدی اینجا روی زخمم نمک بپاشی؟
فرهود: زخم به نمک ؟ جاییت زخمه؟ چرا نمک میخوای؟

وضع منو نگا! تو این حال باید برای این زبون بسته کلاس فارسی هم بذارم!
+نمک به زخم زدن یعنی داغ دل کسی رو تازه کردن.
فرهود: باراد سوزوندتت؟ با چی؟ کجاتو سوزونده؟

خدا!!!
+نه… ببین این یه اصطلاحه… یعنی وقتی کسی ناراحته ناراحت تر بشه. یعنی مثل زخمی که با پاشیدن نمک بهش، دردش بیشتر بشه. تو میگی من از حیوون خونگی هم برای باراد کمترم منم میگم خب الآن اومدی نمک به زخمم بپاشی!
فرهود: آها… فهمیدم. نه. اومدم که اگه بخوای بهت کمک کنم.
+چرا؟
فرهود: چون به یه نفر قول دادم که یه روزی به یه نفر از ته قلبم کمک کنم. حالا اگر تو کمک منو قبول کردی، این قول رو به من بده که یه روزی از ته قلبت به یکی کمک کنی!
+باور نمیکنم.
فرهود: چاره ای نداری!
به سمت فرهود برگشتم و به نیم رخ مثل برفش نگاه کردم. لیوان رو از روی زمین برداشت و به سمتم گرفت. ازش نگرفتم. خندید:
فرهود: نکنه میترسی چیزی به خوردت بدم و بعد بهت تجاوز کنم؟
خودمم خندم گرفت. لیوان رو گرفتم. دیگه شرایط از اینکه بدتر نمیشه! طعم ملس آبمیوه گلوم رو تازه کرد.
فرهود: از سکس با باراد لذت نمیبری. من اینو میبینم. به باراد لذت نمیدی و من اینم میبینم! برای همین اذیتت میکنه. میخواد حرصشو خالی کنه. بهش لذت بده، وقتی میکنتت صورتت رو با دستت نگیر، وقتی ازت لب میگیره توام ازش لب بگیر… براش تازگی داشته باش. انقدر زیرش داد نزن، ناله کن… اینا با هم فرق دارن. براش چیزی رو داشته باش که میخواد. ازش لذت ببر.
+بر فرض که من اینکارا رو هم کردم. اون وقت تا کی باید به باراد اینجوری لذت بدم؟
فرهود: تا 30 سال قراردادت تموم بشه. اصلا متوجه سفته ای که دادی هستی؟ بر فرض که به باراد ندی، میخوای بری توی زندان به هم بندیات بدی؟ کی اینهمه پول داره که بخواد از زندان درت بیاره؟ وثیقه چی؟ کسی برات حاضره بذاره؟
+پس توام به خاطر چک بابات داری اینکار رو میکنی؟
فرهود: من مادرم برام چک داد و نه پدرم. و اینکه نه! من تا آخر عمرم میخوام با باراد بمونم. باراد یه فرشتس.

راست میگفت! عزرائیلیه برا خودش!
فرهود: هیچکسی حاضر نمیشه پولی که لازم داری رو بهت بده یا برات وثیقه بذاره، در حقیقت اگر چنین کسی رو داشتی حداقل تا حالا باید ازش خبری میشد!
با خودم فکر کردم درسته… هیچکس برای من هیچ کاری نمیکنه. اگر با باراد بمونم شاید بتونم حمایتش از خودم رو بالاخره گیر بیارم. فرهود حمایت 100 درصدی باراد رو داره… من دیدم. حتی وقتی فرهود سردرد میگیره، باراد قاطی میکنه… حتی 5 درصد حمایت باراد رو اگر بگیرم… آیندم تأمینه… بابا و مامان که بالاخره از هم جدا شدن و وقتی ازشون کمک خواستم هرچی از دهنشون درمیومد بارم کردن که حالا اگه بیفتی زندان مایه خجالتمونی و ما پول نداریم و …! خواهر و برادری هم که ندارم!
فرهود اون شب خیلی باهام حرف زد. وقتی بلند شد بره بغلش کردم. اونم منو بغل کرد.
+میدونی که حتی اگه جواب نده هم من بهت مدیونم؟
فرهود: جواب میده. خود واقعیت باش. امشب تو با باراد سکس میکنی نه باراد با تو! کار به دل بدی جواب میده.
+دل به کار!
خندید: تقصیر توئه که باراد 3 شبه نتونسته با من تمرین کنه! در ضمن بهم قول دادی که یه روز به یه نفر از ته قلبت کمک کنی.
+میتونم ببوسمت؟
لبخند زد. صورت لطیف و نرمشو توی دستام گرفتم و تا میتونستم لباشو خوردم. این اولین بار در عمرم بود که یه پسر رو اینجوری از ته قلبم میبوسیدم. اون شب وقتی باراد سر وقتم اومد، کنار تخت ایستادم و تا خواست هولم بده و داگیم کنه، ازش خواستم اجازه بده براش ساک بزنم. تعجب کرد ولی اجازه داد. اون شب از ته دلم، برای بقیه ی عمرم، برای گرفتن حمایت باراد، برای موندن تو گالری، برای دوباره بوسیدن فرهود، با باراد سکس کردم. سعی کردم لذت ببرم و تا حدی موفق شدم و جواب داد… باراد بعد از ارضاش منو توی بغلش گرفت و به جای اینکه روی زمین ولم کنه، کنارش روی تخت خوابوندم. توی سکوت شب، وقتی که میدونستم احتمالا بین خواب و بیداریه صورتشو به سمت خودم تابوندم و نرم شروع به بوسیدنش کردم. کاری که همیشه دوست داشتم انجام بدم: نرم بوسیدن یه نفر. باراد چشماشو باز کرد و خودشو روم کشید.
باراد: چقدر دیر پسر خوبی شدی!
+چون فهمیدم دارم از دستت میدم. یهو همه چیز برام واقعی شد.
باراد: من برات واقعی شدم یا سفته هات؟
+نمیگم سفته هام بی تاثیرن… ولی من دیگه تو رو نمیبینم. ازت بدم میومد چون باهام بداخلاق بودی. امشب نبودی… و من دلم برای امشب تنگ میشه.
باراد: باهات بد اخلاق بودم چون تو به شدت یُبس بودی! ولی چرا میگی امشب باهات بداخلاق نبودم؟ من دقیقا مثه 3 شب پیشم!

راست میگفت! حالا چجوری جمعش کنم؟؟؟ چه ضایع!
+نه نیستی. چشمات فرق کردن و وقتی خواستم اجازه بدی برات ساک بزنم قبول کردی. به حرفم گوش دادی.
باراد: خب چرا شبای قبل اینو نخواستی؟
+چون حس از دست دادنت برام واقعی نبود… فکر کردم وقت دارم. من به اندازه تو موفق و باهوش نیستم. تو خیلی خوشگلی، خیلی نقاش ماهری هستی و خیلی قدرتت از من بیشتره…

صورتش رو از فاصله کمی میدیدم. روی دو تا آرنجاش کنار سرم خودشو نگه داشته بود. به چشمام زل زد. انگار میخواست از توی چشمام ذهنم رو بخونه… دست انداختم گردنشو گرفتم و اون یکی دستمم روی پس کلش گذاشتم و صورتشو به خودم نزدیک کردم و لباشو خوردم. از روم پایین رفت، بغلم کرد و خوابیدیم. صبحش که بیدار شدم، در اتاق باز بود! بر خلاف 3 شب پیش که قفل بود! رفتم پایین…
باراد: صبح به خیر. بیا صبحونه بخور.
+من هنوز دوش نگرفتم.
باراد: بیا صبحونه بخور. منم نگرفتم. با هم میریم دوش میگیریم.
+آقای یاوری چی؟
باراد خندید و اومد طرفم: نمیاد. بهش گفتم که یه هفته دیگه پیشم میمونی… حالا دوست داری پیش من بمونی؟
چشمام گرد شد . بغض کردم. اشکی که توی چشمام جمع شد رو دید و دوباره خندید. بغلم کرد. چنان محکم توی بغلم فشارش دادم که یه آخ خفیف گفت! چشمم به فرهود سر میز افتاد. بهم لبخند زد. از اون لحظه به بعد، من عضو گالری چهره نو شدم!
به مرور از تظاهرِ به عاشق باراد بودن، به عاشق باراد بودن رسیدم. بهم اهمیت میداد،البته نه به اندازه ای که به فرهود اهمیت میداد، ولی خب بازم حواسش بهم بود. برخلاف اوایل که به گالری ملحق شده بودم، میذاشت با فرهود تنها باشم. با فرهود فارسی کار میکردم، برام کتاب میخوند و ایراداش رو میگفتم، فیلم با زیرنویس فارسی میدیدیم و …
یه بار که با فرهود داشتیم سریال “خواب و بیدار” رو با زیرنویس فارسی میدیدیم، سریال رو پاز کردم و فرهود رو بوسیدم. باهام همراهی کرد و بوسیدنمون بالا گرفت… یه لحظه چرخیدم و باراد رو توی اتاق دیدم. شاشیدم به خودم! باراد اخم کرده بود. دم دمای عصبانی شدنش بود.
فرهود: بیا باراد. بیا سه تایی سکس کنیم. مگه زانیار قرار نیست باهامون بمونه؟
باراد: یعنی مجبورت نکرده؟
فرهود: نه! زانیار خوب ساک میزنه، تو خوب میکنی!
به خودم جرات دادم و بلند شدم به سمت باراد رفتم. کمربند شلوارش رو باز کردم که دستمو گرفت… منو توی بغلش کشید و در گوشم گفت: هیچ وقت فرهود رو اذیت نکن. اینو یادت میمونه؟
در گوشش گفتم: من برای تو و فرهود میمیرم!
اون شب، برای اولین بار با هم سه تایی سکس کردیم. باراد گذاشت فرهود منو بکنه و بعد هم اجازه داد من فرهود رو بکنم. حتی توی عشق بازی، با فرهود مثل یه شی شکستنی رفتار میکرد. فرهود به پشت دراز کشید، سرش رو روی پاهای باراد گذاشت و من برای اولین بار فرهود رو کردم… باراد صورت فرهود رو گرفته بود، توی صورتش نگاه میکرد و قربون صدقش میرفت و میبوسیدش. بالاخره توی فرهود ارضا شدم و بی حال روی سینش افتادم.
باراد: توی فرهود خالی کردی؟
تا اومدم جواب بدم فرهود گفت: ولش کن باراد، بار اولشه نمیدونه! زانیار، از این به بعد دیگه همینجوری خالی نکن. بپرس.

  • معذرت میخوام… باراد؟ بیام برات ساک بزنم؟ میخوای منو بکنی یا فرهود رو؟
    باراد: نه. برای خودم زدم. مگه میشه صورت فرهود رو دید و تحمل کرد و ارضا نشد؟

اون شب و اون سکس سه نفره بهم فهموند که حتی توی سکس هم باید با باراد هماهنگ باشم!
به مرور باراد دیگه مجبورم نمیکرد باهاش بخوابم. خودم سراغش میرفتم. اوایل فقط از سر مجبوری بود ولی به مرور وقتی دیدم میگه 69 شیم و برام ساک میزنه و ارضام میکنه یا اجازه میده با فرهود سکس کنم و حتی سوژه نقاشی بهم میده، عاشق باراد شدم. از بعد از اون شب باراد موقع دمنوش درست کردنم توی آشپزخونه پیداش میشد. دمنوشام رو دوست داشت. براش درست میکردم و روی مبل تک نفره آشپزخونه مینشست. سر به سرش میذاشتم. روی پاهاش میشستم و بهش میگفتم اول بذاره ببوسمش تا بهش دمنوش بدم، مهم بودنو دوست داشت و من بهش این حس رو دادم که برام مهمه و هر کاری بخواد میکنم. کم کم و جدی جدی برام خیلی مهم شد. بیشتر کارایی که میکردم دیگه باج دادن نبود، از سر دلم بود.
عاشق قفسه سینش بودم. سینه هاش و شکم عضله ایش به طرز عجیبی من رو شهوتی میکرد. چند بار گازش گرفته بودم که میخندید و میگفت تو دیوونه ای!
بهم نمیگفت بیا باهات سکس کنم، ولی انقدر موقع دمنوش خوردنش خودم میرفتم بین پاهاش میشستم و ساک میزدم که دیگه نشستنش روی اون مبل به منزله داشتن رابطه دو نفره من و باراد بود. عاطفی، جنسی…

حالا بعد از 7 سال هنوزم اون مبل اینجاست و اون روز از صبح که یاوری و اعتصام پرور رفتن فکر باراد مشغول بود. حتی نیومد ناهار بخوره. اما الآن اینجا نشسته. به سمتش برگشتم. خدایا چجوری یه نفر رو انقدر زیبا می آفرینی؟ چجوری همه چیز صورت این پسر سر جاشه؟ خندم گرفت.

+باراد؟ چیه؟
باراد :میخوای چی باشه؟ هوست کردم!
+پسر همین دیشب تا خایه کرده بودی تو ملیکا…الان هوس منو کردی؟
باراد: هیچ کی برای من جای تو و فرهود رو نمیگیره… هیچ کَسی و هیچ کُسی!

توی این 7 سال هیچ وقت و هرگز باراد اونجوری باهام سکس نکرده بود. نفسم بالا نمیومد و به شدت حالت تهوع داشتم. همونطور که به راحتی میتونم دستمو تکون بدم و متوجه حرکت دستم میشم، با تلمبه های باراد متوجه تکون خوردن چیزی توی شکمم میشدم. حتی وقتی باراد برای اولین بار منو کرد انقدر درد نکشیده بودم! هرچقدر التماس کردم که یواش تر بزنه، افاقه نکرد… اصلا انگار اینجا نبود… از شدت درد اشکم دراومده بود. وقتی توم ارضا شد و پهلوهامو ول کرد برگشتم سمتش… تازه به خودش اومد.
باراد: زانیار خوبی پسرم؟
دستشو به سمت صورتم آورد. دوباره حس حیوون خونگی بودن به سراغم اومد. صورتمو کشیدم و خم شدم شلوارمو بردارم… سوراخم دل میزد و ازم خون میومد.
باراد: زانیار چرا خونی شدی؟
+باراد معلوم هست چته؟ داغونم کردی…چرا اینقدر وحشی شدی؟
باراد: بیا بشین زانیار…بذار سوراخت رو ببینم…اصلا وایستا…باید برات بتادین بیارم…
+نه ولم کن…فقط الان ولم کن…
به سمت اتاقم رفتم. فقط میخواستم از باراد دور بشم. اون لحظه به شدت احساس تحقیر شدن به سراغم اومده بود. رفتم جعبه کمک های اولیه رو برداشتم که دم راه پله، فرهود رو دیدم. خواست کمک کنه که قبول نکردم و رفتم تو اتاقم. هرچقدر در زد در رو باز نکردم. خودمو تو آینه دیدم. دور سوراخم خونریزی داشت، یه کم بتادین زدم و به پهلو روی تخت دراز کشیدم. یه کم بعدش باراد و فرهود اومدن سراغم. باراد میکوبید تو در:

باراد: زانی؟ در رو چرا قفل کردی؟باز کن پسر…
+ولم کن باراد…از اینجا برو!
باراد: زانی یا در رو باز میکنی یا میشکنم میام تو…میدونی که شوخی ندارم باهات… قبلا هم اینکار رو کردی و میدونی که میشکنم میام تو…
راست میگه. حدودا دو سال بعد از اینکه دیگه پیش باراد موندنی شده بودم، فرهود یه هفته رفت چین. باراد قاطی کرده بود، حتی حموم هم نمیرفت! استودیو توی یه سکوت بدی رفته بود. برای باراد مشروب بردم و وقتی مست شد، یه آدم دیگه شد… اون شب با دیلدو باهام سکس کرد و انقدر بهم بد گذشت که در رو روی خودم قفل کردم. صبحش هرکاری کرد در رو باز نکردم. خیلی شیک، شکست اومد تو!
ازم معذرت خواهی کرد و گفت فقط تیکه هایی از دیشب یادشه ولی میدونه چیکار کرده. قول داد دیگه تکرار نمیکنه و واقعا هم نکرد. دیگه هیچ وقت با دیلدو باهام سکس نکرد. هیچ وقت.
حالام میدونستم قراره مثل اونشب در رو بشکنه و صرفا تهدید نیست! نمیتونستم تند راه برم. آروم به سمت در رفتم که اولین مشت رو که توی در کشید! با زحمت سعی کردم سریعتر راه برم که دومی رو توی در کوبید. قفل در رو باز کردم که اومدن تو.
فرهود: زانی خوبی؟
+باراد من واقعا میخوام تنها باشم. ببینم تو اصلا با مفهوم پرایوسی آشنایی؟
باراد: توام با این مفهوم که حق نداری بهم نگاه نکنی یا ازم ناراحت باشی آشنایی؟
جوابشو ندادم. دلم میخواست تنها باشم.
باراد: دراز بکش روی تخت. یالا.

وای نه… سکس؟ توی این وضعیت؟
+باراد من نمیتونم باهات سکس کنم…خواهش میکنم!
باراد: پسر تو دیوونه ای؟ بخواب ببینم چه بلایی سرت آوردم!

با کمک فرهود شلوارمو در آوردم و روی تخت دراز کشیدم. تا دستش به لبمرام خورد سوراخم تیر کشید.
+یکم بتادین بهش زدم…
باراد: بتادین که فایده نداره…اونم برای این التهاب…فرهود از توی جعبه کمک های اولیه هیدروکورتیزون بهم بده…با یه گاز استریل…یه اگزازپام هم بده…
به زور اگزازپام رو به خوردم داد! بعد رفت سراغ سوراخم و بهش پماد زد. تا خواستم بلند شم روم دراز کشید… وای سوراخم تیر کشید!
+آآآآآآآآآآآآی بارااااد پاشو…دردم میاد!
باراد: بلند نمیشم تا بهم بگی که دیگه باهام قهر نیستی…من واقعا معذرت میخوام!
فرهود کنارم نشست و روی صورتم خم شد:
فرهود: به نظرم کوتاه بیا! اینکه من میبینم دوباره میگیره میکنتتا!
+باراد من واقعا ازت ناراحتم…چرا اینقدر وحشی شدی؟ الانم دردم میاد بلند شو!
صورتم رو کمی به سمت خودش تابوند و ازم لب گرفت. خیر سرم اومدم حفظ ظاهر کنم و همراهی نکنم که نتونستم! حتی توی این وضعیت هم من… باراد رو دوست دارم! از روم بلند شد. در حالی که کنار میرفت از نگرانیاش برای این پسره هومن گفت. درست حدس زده بودم. میدونه که این دفعه این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست و قضیه جدیه. اون شب باراد بهمون گفت این پسره صرفا یه نقاش جدید نیست و یاوری چون مالیات 5 سالشو نداده و الآن گیرش انداختن، حاضر شده از توی پرورشگاه یکی رو بیاره و نقش یه آدم خَیر رو برای لاپوشونی گندش بازی کنه.
باراد: ولی فقط این نیست… فکر میکنه نقاشی های من تکراری شدن…

و بالاخره یه نفر این موضوع رو به روی باراد آورد!
فرهود: آهاااااااا…پس با این حساب نمیتونیم سرش رو به طاق بکوبیم و بیرونش کنیم یا بگیم کارش خوب نیست و نمیخوایم باهاش کار کنیم!
باراد: راستش کارش خوبه…من وانمود کردم خوب نیست و خوشم نیومده…ولی تکنیکای هاشورزنیش عالی بود…

بفرما! حتی خودشم میدونه کار پسره عالیه!

اون عصر تا شب به مسخره بازی و فیلم دیدن گذشت. شب نذاشت تنها بخوابم. میدونه که عاشق قفسه سینشم… پیراهنشو درآورد و بغلم کرد. تا میتونست باهام لب بازی کرد. برای همین دوستش دارم! من رو بلده. میدونه چقدر عاشق نرم بوسیدنشم…

بالاخره هومن از راه رسید. توی همون اولین برخورد فهمیدم باراد کاملا درست حس کرده… این پسره از اوناس که به گامون میده… ابدا تو سری خور و گاگول نبود! به محض دیدنش، باراد عصبی شده بود. میدیدم. حالات صورتش واضح بود. شروع به پیاده کردن ایده هاش رو سر هومن کرد. میخواست ترتیب کون هومن رو بده و کاری کنه خود هومن بذاره بره. برام مهم نبود. اونم یکی مثل بقیه!
شبی که قرار بود نامحسوس به هومن بفهمونه کجا چه خبره، من رو فرستاد دم در اتاق هومن. شورت تنم بود. در رو که باز کرد انگار که حوری دیده! داشت منو میخورد! عصبانی شدم. به چه حقی داشت به من اینجوری نگاه میکرد؟ تو صورتش بشکن زدم:
+کجا رو نگاه میکنی؟
هومن: رونای خوش فرمت رو… پوستت رو برنزه میکنی؟

هان؟ این داره چاپلوسی میکنه؟
+نه. رنگ خودشه.
هومن: موهات چی؟ منم موهام مشکیه ولی مال تو پرکلاغیه… خیلی مشکیه… اونو که دیگه رنگ میکنی مگه نه؟
داره دستم میندازه… میخواد مسخرم کنه؟ وایستا… حالت چشماش اصلا تمسخر نداره… نکنه از من خوشش میاد؟
+نه. اونم رنگ خودشه.
دوباره به رونام زل زد. نجوا کرد: تقارن…
+بله؟

نه… فهمید؟ این هومنه که برای اولین بار فهمید من تقارن دارم؟ باراد و فرهود به دفعات منو لخت دیدن ولی هیچ وقت نفهمیدن که من اجزای صورت و بدنم تقارن دارن…
هومن: میشه ازت خواهش کنم دستات رو کنار هم بذاری و نشونم بدی؟ لطفا…

چاپلوسی نیست… واقعا فهمید! هومن من رو دید، جوری که هیچ کس دیگه ای ندید… دستامو کنار هم گذاشتم و روبه روش گرفتم. ناخواسته لبخند زدم:

  • داری قورتم میدی!
    سرش رو بالا آورد و به چشمام نگاه کرد. صبر کن ببینم… چقدر خوشتیپه! من به خاطر باراد باهاش دشمنی کردم، اصلا براش مهم نیست… چشماش رو نگا… مشکی، درشت. پوستش سفیده مثل فرهود نیست ولی بازم سفیده… باراد راست میگفت… خیلی شکل اون علیرضای بیچارس… باراد چه دهنی ازش سرویس کرد، کاش سر هومن اون بلا رو نیاره… وا! بیاره! به من چه!
    هومن: تقارن توی وجودت بیداد میکنه… این راز جذابیتته… برای همین چهرت به دل نشینه…

گفتم به من چه؟ اتفاقا خیلیم به من چه! زد تو خال! فقط تونستم تشکر کنم: خب… ممنونم.
هومن: رنگ استایلت مشکیه. رنگ سبزه پوستت مثل پودر زغال روی مقوا، برای سایه زدن یه نقاشی سیاه قلمه که بدجور تقارنت رو به رخ میکشه (دوباره به رونام نگاه کرد) انگار پاهاتو تراشیدن… چقدر خط عضلاتت قرینس…

احدی این رو به من نگفته بود… اصلا برای کسی مهم نبود! نه باراد… نه فرهود… تازه اونا خیلی بیشتر از هومن منو لخت دیده بودن.
زیر لب گفتم: اینو تا حالا کسی بهم نگفته بود.
+پس احتمالا کسی درست نگات نکرده!

ذهنم رو خوند؟ فهمید که چقدر فهمیدن این موضوع برام عقده شده بود؟
+تو هم واقعا خیلی خوش تیپی!

بدون هیچ حرفی برای چند لحظه به هم لبخند زدیم. ضربان قلبم بالا رفت. راستی من خودم هیچ دلیلی برای دشمنی با هومن ندارم!
همون شب فهمیدم نمیخوام به هومن آسیب برسه. قولی که به فرهود داده بودم توی ذهنم میپیچید. شبی که فرداش قرار بود باراد ترتیب هومن رو بده رفتم که مجبورش کنم از اینجا بره… گوش نکرد… به جاش ازم خواست صفرش رو باز کنم! باراد درست حس کرده بود. برای همینم انقدر عصبیه… اما… این پسر، باراد رو به باد میده. به قول یه فیلمی که اسمشم یادم نیست حاضر شده از دستش بگذره تا از جونش!
بهش کمک کردم. من عاشق بارادم ولی “عاشق باراد بودن” برای من یک انتخاب نبود! یک اجبار بود! هیچ وقت اینطوری ضربان قلبم برای باراد بالا نرفت شاید چون من کم کم عاشق باراد شدم… ولی برای هومن از همون شب دم اتاق…
بهش گفتم که باید چیکار کنه و چجوری در عین با گالری موندن، راهش رو از باراد جدا کنه. یاوری مجبوره قبولش کنه. قضیه مالیات رو به هومن نگفتم، ولی من میدونم که قضیه جدیه… باراد حتی تحمل دیدن سردرد فرهود رو نداره و فرهود به قول خودش تا آخر عمرش میخواد با باراد بمونه. من هیچ وقت اجازه عاشق کسی دیگه شدن رو ندارم. این تنها فرصتیه که میتونم به کسی که باعث بالا رفتن ضربان قلبم شد کمک کنم. کسی که من رو دید وقتی هیچ کس دیگه ای ندید…
وقتی روی هومن خوابیدم و داخلش کردم همون اول کار نزدیک بود بیام… من شب های زیادی با یاد هومن برای خودم جق زدم! سعی میکردم ازش دور بشم ولی… هر لحظه جلوی چشمام بود… موهاش. چشماش… به طرز عجیبی حالت صورتش مهربونه. معلومه که فقط کافیه سمتش بری تا ببینی چقدر میتونی باهاش خوشحال باشی… دلم میخواست هیچ وقت بوسیدنش تموم نمیشد…

بالاخره اون شبی که ازش نفرت داشتم اومد… باراد همون بلایی رو سرش آورد که سر من، اون پسره بیچاره علیرضا و اون یکی آورده بود… هومن خیلی خوب تحمل کرد. زیر من و فرهود اصلا داد نزد، ولی زیر باراد صدای دادش دراومد. اما چندتا داد کوتاه زد، گریه نکرد، تقلا نکرد… موقعی که باراد ولش کرد ناخواسته رفتم طرفش که داد باراد بلند شد: زانیار عقب بایست.
به زحمت ایستاد و با کمک دست گرفتن به دیوار از استخر بیرون رفت. باراد ازم عصبانی شد: چرا میخواستی بهش کمک کنی؟
+باراد فکر فردا رو هم بکن… فردا یاوری و اعتصام پرور میان برا نقاشیامون… این پسر قطعا حرفی نمیزنه که اگه میخواست بزنه تا حالا زده بود… ولی ممکنه حالت جسمیش قضیه رو لو بده… من نمیخوام تو رو دوباره ناراحت ببینم… چون دیدم چقدر اذیت شدی.

باراد مکث کرد: درست میگی. ولی الآن سراغش نرو. فعلا بیاین سه تایی جشن بگیریم. کی حال شنا داره؟
فرهود: من شارژم! حالشم دارم!
+منم دارم!

یه درصد فکر کن حالشو نداشته باشم!! اونوقت فاتحم خوندس… تا همین حالاشم خیلی بی گدار به آب زدم. سه تایی تو استخر شنا کردیم که طبق معمول فرهود برد. لامصب خیلی تو شنا فرزه! رفتم مشروب آوردم و تو آب خوردیم و به خنده و بوس و سر به سر هم گذاشتن گذشت… تو فکر هومن بودم. یعنی حالش چطوره؟ با چه بدبختی ای راه میرفت… پسره ی چغر گریه نکرد! تو شوخیای باراد و فرهود میخندیدم و باهاشون همراهی میکردم. به باراد ور میرفتم و توی آب سینشو گازش میگرفتم و میخندیدم. یه ساعتی گذشت که از آب بیرون اومدیم.
باراد: زانی جعبه کمک های اولیه رو بردار برو سراغش. بعدم بیا بهم بگو چطوره.
+نه باراد الآن که زوده! من الآن میخوام دوش بگیرم، یه نفرم قول داده بود برامون هات چیپس درست کنه! گشنمونه ها!!
باراد: اوووه… راست میگی!! فرهود پسرم؟
فرهود خندید: حتما! مخصوصا حالا که بعد از یه هفته زانی داره میخنده حتما!

باید زمان میگذشت. نباید سریع سراغ هومن میرفتم. باراد رو نمیشه دست کم گرفت. خیلی بی احتیاطیه… فرهود برامون هات چیپس درست کرد و خوردیم و صدای خنده هامون استودیو رو گرفته بود.

باراد: بچه ها من خیلی خوابم میاد. زانی عزیزم برو سراغ این کون قشنگ، فقط اگه مرده بود بیدارم کن.
از روی صندلیم بلند شدم و روی پای باراد نشستم: میدونی قشنگ ترین لحظه هامو با تو دارم؟
لباشو بوسیدم و بغلم کرد. از روش بلند شدم، جعبه کمک های اولیه رو برداشتم. باراد و فرهود رفتن طبقه بالا. به سمت اتاق هومن پرواز کردم! صداش زدم، جواب نمیومد، رفتم تو حموم، وای… رنگش به شدت پریده بود و لب بالاش سفید شده بود. توی وان نشسته بود و انگار به هوش نبود. بغضم گرفت… حتی نمیتونم از کسی که دوستش دارم محافظت کنم…
+هومن؟ عزیزم هومن؟؟
آروم توی صورتش زدم، یهو عین برق گرفته ها پرید بالا و داد زد: ولم کن، چیه؟
+منم! خوبی؟ اومدم ببینم حالت خوبه؟
محکم پلک میزد و سعی میکرد هوشیار بشه… دستشو گرفتم: بیا بیرون عزیزم… بیا بذار سوراختو ببینم… حتما زخم شدی، بیا، جعبه کمک های اولیه رو هم آوردم!
هومن: زانیار دستمو ول کن، لباسات خیس میشه.
+به جهنم. از وان بیا بیرون.

دستشو گرفتم و از وان کشیدمش بیرون. بغلش کردم و به خودم فشارش دادم… کاش مال من بود… چقدر دوستش دارم… ولی باراد چی؟ من باراد رو هم دوست دارم…
هومن: زانیار یه خبر خیلی خیلی بد برات دارم… چیزی رو فهمیدم که ازش بی خبری…
+یا خدا… چیشده؟
از بغلم جداش کردم و صورتشو با دستام گرفتم: باراد فهمیده؟
هومن: از اونم بدتر…
+هومن نصفه عمرم کردی…
بیجون خندید: تخمات تقارن ندارن… وقتی داشتم برات ساک میزدم فهمیدم!

ده سال از عمرم پرید! خندم گرفت! دیوثو نیگا… حولشو از رخت آویز برداشتم و خشکش کردم. حالا که توی نور میدیدمش… چقدر میخوامش…
+روی تخت دراز بکش و بالشتو بذار زیرت.
لمبراشو باز کردم. یهو تکون خورد. خونریزی داشت ولی برخلاف چیزی که فکر میکردم اونقدرا هم حاد نبود! حالا یا به خاطر اینکه با سوراخ صفر زیر باراد نخوابید، یا به خاطر اینکه خودشو چرب کرده بود… نمیدونم، ولی خوشبختانه وضع سوراخش بدک نبود، حال جسمیشم احتمالا به خاطر شوک و استرسه که اینجوری شده… نمیدونم باید دید فردا چطوره. براش بتادین و پماد زدم و یه گاز استریل روی سوراخش گذاشتم.
+هومن، اینا آموکسیسیلین هستن، هر 6 ساعت یه بار باید یکیش رو بخوری، برای احتیاط که عفونت نکنی. فردا صبح زخمت رو با بتادین بشور و دوباره از این پماد بزن.

آروم سرشو تکون داد. برگشتم تو آشپزخونه و یه آب قند غلیظ درست کردم و برگشتم پیشش. سرشو تو بغلم گرفتم و به خوردش دادم. وقتی خورد دوباره چشماشو بست. نتونستم خودمو کنترل کنم، فقط لباشو میخواستم… آروم چشماشو باز کرد و به صورتم دست کشید. سرشو روی بالشتش گذاشتم و پتو رو روش کشیدم. چه هیکل خوبی داره… چقدر شکل علیرضاست… ولی توی چهره اون یه بیبی فیس بودن، به چشم میخورد، تو چهره هومن به طرز عجیبی مهربونی موج میزنه. حتی الآن که تقریبا بیهوشه معلومه.
از اتاقش بیرون اومدم. نمیخواستم برم اتاق خودم. به طرز عجیبی احتیاج به باراد داشتم. به قولش عمل کرد. دیشب کاری با هومن نکرد. دلم قفسه سینه باراد رو میخواد… با همین افکار وارد اتاق باراد شدم. خواب خواب بود! راحت و ریلکس! تیشرتش تنش بود. تیشرت خودمو درآوردم و رفتم کنارش خوابیدم. تا دستمو روی سینش گذاشتم، چشماش رو باز کرد و عصبانی شد.
باراد: زانیار تویی؟ اینجا چه غلطی میکنی؟ برای چی منو بیدار کردی؟

  • من بیدارت نکردم. پاهام منو اینجا کشوندن. بیشتر از هر وقت دیگه ای دلم خواست بغلت کنم.

چشمای قرمز خوابالوش رو مالید و دوباره بهم نگاه کرد.
باراد: پسره چطوره؟
+توی وان خوابیده بود. براش پماد زدم و الآنم اینجام.

نیم خیز شد و تیشرتشو درآورد.
باراد: خیلی خوابم میاد. اصلا آبی توی کمرم نمونده که بکنمت!
+یکی طلبم. ببخشید بیدارت کردم.
باراد: اشکال نداره، بیا تو بغلم.
بغلم کرد. بدون اهمیت به خواب و بیدار بودنش لباش رو گرفتم و مک میزدم. دستمو روی قفسه سینش میکشیدم، سینه هاش رو فشار میدادم و لیس میزدم. با خوابالوترین حالت ممکن گفت:
باراد: خوشحالی؟
+آره. برات اونقدری مهم بودم که به خاطرم به این پسره وقت دادی و گفتی تا خود شب نقاشی هم طرفش نمیری. احساس کردم دوستم داری.
باراد: دوستت دارم که با وجود اینکه صفر پسره رو دیشب باز کردی بازم کاریت نداشتم!

تمام بدنم لرزید… باراد رو هول دادم عقب، خواستم از توی بغلش بیرون بیام که نذاشت و محکم تو بغلش نگهم داشت.
باراد: میدونم دوستش داری.
+باراد به خدا من… من به خدا میخواستم… من…
باراد: آروم باش. کاریت ندارم. توی تمام این 7 سال برام مهم بودی. هنوزم هستی. دلت نمیخواست بهش سخت بگذره، آره؟

گریم گرفت. کارم تمومه. باراد پوستمو میکنه… تموم شد… همه چیز تموم شد. گالری، نقاشی، استودیو و حتی خود باراد… همه چیز تموم شد… گریم گرفت و هنوز هیچی نشده آب دماغم راه افتاد!

  • گوه خوردم… گوه خوردم باراد…
    چشماشو کامل باز کرد. دستاشو از دورم برداشت. سریع خودمو عقب کشیدم. توی تخت نیم خیز شد و چراغ کنار تخت رو روشن کرد. به طرفم برگشت.
    باراد: چرا خون دماغ شدی؟
    +خون دماغ؟ (دستمو به بینیم کشیدم) نمیدونم… باراد… منو از خودت دور نکن… وای حالا چیکار کنم…

ترسیده بودم و ناخواسته میلرزیدم و بدون اینکه بتونم خودمو کنترل کنم گریم گرفته بود… همه چیزم رو از دست دادم. باراد امکان نداره بهم رحم کنه. از کنار تخت یه دستمال سمتم گرفت و اومد طرفم و بغلم کرد:
باراد: من اون هیولایی که تو فکر میکنی نیستم. حداقل نه برای تو و فرهود. برای همینم کاریت نداشتم. میدونستم پسره صفره. پروندش رو از توی پرورشگاه درآوردم. از اون بکنای حسابی بوده و البته هیچ وقت هیچ کسی رو روش نگرفتن! برای همین احتمال دادم صفر باشه. حتی خودم به فرهود پیشنهاد دادم که به بهونه ناراحت بودن تو، بذاریم اولین نفر تو بکنیش. میخواستم فرهود نفهمه که پسره صفر نیست. چون در مورد پرونده هومن با فرهود حرف زده بودم.

محکم بغلش کردم: باراد… من بازم تو رو میبینم؟ تو رو خدا بهم بگو که بازم منو بغل میکنی…
خندید: اووه. میدونم دوستش داری. خودمم ازش بدم نمیاد… ولی حیف که شرایط ایجاب میکنه از اینجا بره. بهش چی گفتی؟ قضیه مالیات رو گفتی؟ (سرم رو از تو بغلش جدا کرد و به چشمام زل زد. گریم شدید شد)
+نه… به خود خدا قسم نه… هیچی در مورد مالیات نگفتم. فقط بهش گفتم بعد از شب نقاشی از اینجا بره. به یاوری بگه نمیخواد با ما بمونه و بره جای دیگه… بره یه استودیو جداگونه…
باراد: یعنی از دست من فراریش دادی!

سرم رو پایین انداختم. همه چیز تموم شد… همه چیز…
+باراد… همه چیز تموم شد؟

نفس عمیق کشید: نمیدونم. جواب چند تا سوالی که ازت میپرسم رو درست بده. اگر دروغ بگی میفهمم.
+چشم.
باراد: دوستش داری؟
+آره.
باراد: میدونستی نباید بهش کمک کنی؟
+آره.
باراد: چرا کمک کردی؟
+به خاطر فرهود.
چشماش گرد شد: فرهود ازت خواست به پسره کمک کنی؟؟
+نه… 7 سال پیش، شبی که قرار بود فرداش منو از گالری بیرون کنی من تو توهم مواجه شدن با سرنوشتم و خدا اینجور خواسته و این تقدیرمه و این کسشعرا بودم… همون شب تو گالری نبودی. جلسه آخر با یاوری و وکیل گالری بود. فرهود اومد سراغم و کاملا متوجهم کرد که چقدر همه چیز واقعیه و دارم تو و گالری و نقاشی رو همزمان با هم از دست میدم… منو از خواب بیدار کرد. اولش فکر کرده بود قصدم اذیت تو بوده و بهم گفت که از یه حیوون خونگی هم کمترم و تحقیرم کرد… وقتی بهش فهموندم که خودمم از اون مصاحبه پشیمونم، چیزی رو بهم گفت که هرگز نمیدونستم.
باراد: چی؟
+اینکه از سکس لذت ببرم. کاری که اصلا نمیدونستم با تو هم میشه انجام داد. اون شبی که برای آخرین بار سراغم اومدی، خود واقعیم شدم… کارایی رو کردم که دلم میخواست و تو اصلا مانع نشدی… همونجا فهمیدم که چقدر احمق بودم که داشتم دستی دستی تو رو از دست میدادم. فرهود اونشب بهم گفت به یه نفر قول داده از ته قلبش یه روزی به یکی کمک کنه و از منم همینو خواست.

باراد ابروهاشو بالا انداخت و زد زیر خنده! با تعجب بهش نگاه کردم… وای یا خدا… چیکار کنم؟ یه سکوت چند دقیقه ای بینمون حاکم شد. باراد میخندید و سرش رو تکون میداد.
باراد: پس برای همین اونشب انقدر واقعی شده بودی! ناله های اون شبت رو یادمه… به حرفای فرهود گوش دادی و بعد به هومن کمک کردی که قولی که به فرهود داده بودی رو جبران کنی!

دوباره بغضم شکست: باراد من خودکشی میکنم اگر قرار باشه تو رو نبینم…
دوباره خندید: چرا؟ مگه هومن چشه؟ میتونی بری پیشش. خودت گفتی دوستش داری.
+دارم. دوستش دارم ولی عاشق توام.

هولم داد عقب: دروغ میگی!
به طرفش رفتم و خواستم بغلش کنم که هولم داد عقب، دوباره به سمتش رفتم، یکی محکم خوابوند تو گوشم، بینیم دوباره خون اومد ولی به سمت باراد خیز گرفتم و بالاخره دستمو دورش حلقه کردم:
+ازت متنفر بودم… به خدا که ازت متنفر بودم… اما به مرور عاشقت شدم… وقتی دیدم بهم ایده نقاشی میدی، وقتی دیدم دیگه توی سکسا بهم زور نمیگی و نوازشم میکنی، وقتی دیدم توی انتخاب بیلبوردا نظر خودمم میپرسی و خلاصه وقتی دیدم بهم اهمیت میدی عاشقت شدم… به خدا تمام لحظاتی که روی اون مبل آشپزخونه گذشت واقعی بود… تا اون عصر که تو منو اونجوری کردی… ناخود آگاه پرت شدم به 7 سال پیش… احساس کردم دقیقا همون حیوون خونگی هفت سال پیشم… احساسات و افکارم رو نتونستم کنترل کنم… بعد هومن اومد… انکار نمیکنم… بهش علاقه پیدا کردم، به صورت مهربونش…

دیگه نتونستم ادامه بدم. گریه امونمو برید… بعد از چند لحظه سکوت باراد دستشو انداخت زیر گلوم و چونم رو بالا آورد: زانیار تو از من در این حد رنجیدی؟
+گوه خوردم!
باراد: جواب منو بده. بهت میگم من اون شب واقعا انقدر زیاد تو رو رنجوندم؟
سرم رو پایین انداختم: آره.
با دستاش دو طرف صورتمو گرفت: به خدا که اگه بهم دروغ بگی خودم، با همین دستای خودم، خفت میکنم. توی چشمام نگاه کن. بهم بگو ببینم، من رو میخوای یا هومن رو؟
داد زدم: به خدا قسم تو رو…

برای چند دقیقه با ابروهای تو هم کشیده و اخم، توی چشمام نگاه کرد. شاید این آخرین باری باشه که اینجوری به چشماش نگاه میکنم. باراد رو دوست دارم! به باراد معتادم… برای همین دوستش دارم… مثل معتادی که مواد و سرنگشو دوست داره… بالاخره چشمای قشنگ آبیش بهم خندید… چشماش خندیدن و لبخند زد و بغلم کرد.

باراد: دیگه هیچ وقت منو دور نزن زانیار. هیچ وقت.

اصلا جوابی نداشتم که بدم. با صدای بلند توی بغل باراد گریه میکردم.
+هر کاری بگی میکنم.
باراد: هرکاری؟
+هر کاری.
باراد: مطمئنی؟
باراد: مطمئنم.
خندید: میخوام باور کنی که دوستت دارم. واقعا دارم زانیار. هم تو رو و هم فرهود رو. شماها پسرای منین. مال خودمید و به هیچ کس، حتی اگر عاشقشم بشین، نمیدمتون… فقط ازت یه چیز میخوام اونم اینه که بپذیری که حساب بی حساب شدیم و من هیچ وقت دیگه با تو خشن سکس نمیکنم و خطای اون روزم توی آشپزخونه رو با کار دیشب تو کمِ هم گذاشتم. فقط یه شرط دیگه هم دارم. باید یه چیزی رو قبول کنی.
+چی؟
دوباره تو چشمام نگاه کرد: که دوستت دارم.

بغضم برای بار چندم ترکید. صورتمو ول کرد و محکم تو بغلش فشارم داد. من، زانیار، قسم میخورم که دیگه هیچ وقت باراد رو ناراحت نکنم… من باراد رو دوست دارم… دیگه میدونم.

باراد: در مورد امشب… به هیچ وجه فرهود نباید بفهمه تو برای هومن کاری کردی و یا اینکه من دیگه میدونم 7 سال پیش اون شب بین تو و فرهود چی گذشته.
+چشم.
باراد: و اما در مورد هومن. اختیار با خودته. میخوای دوستش داشته باشی یا نه به خودت مربوطه. ولی اینکه اولویت چندمت باشه دیگه به من مربوطه.
+اولویت چندمم باشه؟
باراد: آخر.
+چشم.
باراد: بدون هماهنگی من دیگه باهاش سکس نمیکنی.
+چشم.

پیشونیم رو بوسید…
+باراد… من حاضرم پیشمرگت باشم. برات میمیرم… هیچ وقت منو کنار نذار… قفسه سینت، چشمات، صورت مثل ماهت… من بدون تو نمیتونم!
خندید: دیوث چاپلوس!
+حرفای دلم بود.
و واقعا بود… واقعا حرفای دلم بود… بلندتر خندید: پاشو بریم دوش بگیریم! خوابم رو که پروندی لااقل یه دمنوش برام درست کن!

یه چیزی محکم خورد تو صورتم. بیدار شدم دیدم فرهوده! خودشو پرت کرده بود روی من و باراد و دستش خورد تو صورتم!
فرهود: کثافتاااا!! کنار هم بدون من خوابیدین… الهی بلند نشین!
دست باراد دور شونم حلقه شده بود و سرم روی شونش بود.
باراد: ساعت چنده فرفری؟
فرهود: 11!
باراد: فری یه نیمرو بزن برامون.

تا شب نقاشی با گالری فرانسوی هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. فقط دو بار باراد سراغم اومد. یه بار با فرهود یه بار بدون فرهود. به قولش پایبند بود، ابداً از سکس خشن خبری نبود!
هومن توی اتاقش خودشو حبس کرده بود و فقط موقع کلاسا با اعتصام پرور میدیدمش. چیزی در صورتش تغییر نکرده بود… همچنان مهربون بود و بهم لبخند میزد. باراد باز هم سر قولش بود: توی اون 6 روز حتی نزدیک هومن هم نشد.
در مورد نقاشی ای که هومن بهم داده بود به باراد گفتم. نگفتنش ریسک بود. حتما میدونست ولی به روم نمی آورد پس خودم ترجیح دادم بگم. سرشو تکون داد و گفت روی نقاشی کار کنم و خوبه که ایده دارم. رفتار باراد باهام به شدت مهربون شده بود.
بالاخره شب نقاشی با گالری فرانسوی 5 نفره Amour از راه رسید. سه تا پسر بودن با دو تا دختر. گالری پر از فیلمبردار و خبرنگار و کله گنده های نقاشی شده بود. چند تا از گالریای رقیب هم اومده بودن… باراد و هومن به شدت زیر ذره بین بودن…
بعد از خوش و بش معمول، هممون دور هم نشستیم. دخترا داشتن باراد رو قورت میدادن! باراد مثل ستاره شده بود. هومن خوشتیپ، با وقار و آروم، کنار باراد، دقیقا جایی که براش مشخص کرده بودن نشست و شروع به نقاشی کرد. توی 5 ساعتی که وقت داشتیم، باراد ابدا تحت فشار نبود! عصبی نبود! نگران نبود! تبدیل شده بود به همون باراد 7 سال پیش… با همون اعتماد به نفس…
وقتی 5 ساعت تموم شد و نقاشی باراد و هومن رو کنار هم دیدم…
وای… این یه جنگه… دو تا کار فوق حرفه ای کنار هم بود، باراد یه تناقض بین یه آینه و چشم و دست کشیده بود که از مجرای اشک چشم به زیر دست اشک میچکید و هومن نقاشی راهروها با سه تا پسر رو کشیده بود… هاشوراش از نسخه اولیه ای که ازش دیده بودمم قشنگتر بود.
نقاشی نُه نفرمون کنار هم، به دیوار بود و به طرز فاحشی کار باراد و هومن توی چشم بود. از هممون بهتر بودن… به لطف ایده ای که هومن بهم داده بود نقاشی من خیلی خوب از آب دراومد.
بین نقاشی هومن و نقاشی باراد که کنار هم به دیوار بود ایستاده بودم. دستی روی شونم نشست.
فرهود: نقاشیت خیلی قشنگه.
+مرسی عزیز دلم. نقاشی توام خیلی خوبه، جالبه که کار ما 4 تا از اونا بهتره.
سرشو به علامت مثبت تکون داد: آره واقعا.

کنار هم ایستادیم. ناخودآگاه به سمت فرهود برگشتم:
+دوستت دارم فرهود. به خاطر توئه که من اینجام.
فرهود: به خاطر لیاقت خودته که اینجایی و اینکه منم دوستت دارم عزیزم.
+فرهود هیچ وقت ازت نپرسیدم. اما آیا تو، اگر به 7 سال پیش برگردی، بازم اون شب همون کار رو میکنی؟
فرهود: نه.
با حیرت روبه روش ایستادم و به صورتش زل زدم… خندید:
فرهود: نمیذاشتم 3 شب طول بکشه. همون شب اول میومدم سراغت.
+ترسیدما!
با صدای بلند خندید.
+به نظرت اون کسی که بهش قول داده بودی یه روز به یه نفر از ته قلبت کمک کنی، از کمکی که به من کردی خوشحاله؟
فرهود: هزار بار بله.
+راستی… فرهود… به کی این قول رو داده بودی؟

لبخند زد: باراد.

نوشته: رهیال


👍 49
👎 4
19901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

900038
2022-10-24 00:08:45 +0330 +0330

سلام عزیزان. اینم از انتشار داستان، بعد از دو روز! البته به لطف لایکاتون، کامنتاتونو میخونم. ممنونم.
(به خدا به خط داستان علیرضا میرسیم، لطفا آرامش خودتونو حفظ کنین!)


900049
2022-10-24 00:53:17 +0330 +0330

فعلن نخونده لایکو میزنمم و بهت تبریک میگم بابت داستان قشنگی که قراره الان بخونم…

3 ❤️

900075
2022-10-24 04:17:53 +0330 +0330

تخمات تقارن ندارن :)) هومن رو بپیچین من ببرم
این داستان دست کم سه تا شوک قوی داشت مرسی که طولانی مینویسی♡

4 ❤️

900130
2022-10-24 16:46:36 +0330 +0330

عااااااااالی تو دیگه کی هستی خدلیه رمانی تو عاااااالی

4 ❤️

900141
2022-10-24 19:31:03 +0330 +0330

فاک . خیلی خوب بود
نمیتونم تا قسمت بعدی صبر کنم ببینم چرا فرهود با باراد همچین قولی داده . ادامه کار باراد با هومن چی میشه
لطفا زودتر قسمت بعدی رو بنوسید 🙂🙂🙂🙂🙂

3 ❤️

900149
2022-10-24 23:57:04 +0330 +0330

فوق العاده بود و از موده کیری دفعه پیش درمون اورد خوبه که خط داستان رو بردی جلو چون اگه فقط راوی تغییر میکرد تخمی میشد 🤍
به امید داستان زودتر

1 ❤️

900162
2022-10-25 01:01:20 +0330 +0330

بنویس که خوب می‌نویسی

1 ❤️

900191
2022-10-25 02:43:34 +0330 +0330

همه داستان از دید و بیان همه شخصیت ها عالیییه من به شخصه عاشق طولانی بودنشم که میتونم یه تایم با دل سیر کلشو بخونم
واقعا خسته نباشید❤️❤️

2 ❤️

900236
2022-10-25 15:04:23 +0330 +0330

میتونی در حد هوگو معروف شی
فوق العاده مثل همیشه

1 ❤️

900260
2022-10-25 23:03:29 +0330 +0330

زیبا مینویسی الان فقط فرهود مونده که چی گذشته و چطور رسیده به اینجا چرا دایی بارادانقدر بهش پر بال داده چه رازی این در میان هست

2 ❤️

900261
2022-10-25 23:05:42 +0330 +0330

سلام همه داستان‌ها رو خوندم فقط فرهود هم راوی بشه ببینیم از دید آن ماجرا چطوره و راز بین دایی باراد و آن چیه باید صبر کنیم تا بقیه داستان منتشر بشه ممنون از قلم زیبات

1 ❤️

900426
2022-10-27 06:40:40 +0330 +0330

اسم های داستان: باراد، فرهود، هومن، رهیال، زانیار
اسامی واقعی نویسنده و بکنهاش: اصغر جقی، جواد چماق، قربان گراز، داوود فنر، قنبر دارکوب

0 ❤️

900510
2022-10-27 23:39:46 +0330 +0330

چرا آپدیت نمیشه لعنتیییی من واقعا احتیاج داشتم که حداقل امشب علیرضا آپدیت شده باشه :((

1 ❤️

900511
2022-10-27 23:51:20 +0330 +0330

اسامی برخی نظر دهندگان: پسر کیر کلفت کون کن
اسامی واقعی: پسر کیریه کلفت کون
رهیالم که عشقه♡

2 ❤️

900586
2022-10-28 06:02:46 +0330 +0330

در پاسخ به Yasindlx:
رفتم مشخصات پروفایلت را دیدم. هشتاد ساله هستی. امان از سن بالا و کون گشاد و کیر و شل و ول. نوشته بودی “حوصله هیچکسو ندارماااا” خب به کیرم که حوصله نداریاااا. این بی کیری هم مصیبت شده برای بعضیاااا.
اون موقع یه متر قد داری و ۲۳۰ کیلو وزن داریاااا 🤮🤮🤮؟ خب اسم پروفایت را بزار بُشکهِ عَنیااااا 💩 💩 💩 !
اگه هم اینطور نباشه انقدر برای خود انترت شخصیت قایل نیستی که اینطوری مشخصات میدی. شرط میبندم قیافت هم مثل هیکلت خیلی تخمیه اااا!
با کمال بی احترامی کیر هر چی سگه توی اندرونِ جد و آباداتاااااا!!!
سرش چپه شو و چپه بمونیااااا
(حال کردی چه خوب خوب ریدم بهت)
خاک بر سرت بُشکه عَن بی حوصلهِ در کفِ کیریااااا

0 ❤️

900588
2022-10-28 06:26:18 +0330 +0330

Moon girl: میخوای این بار عکس کیرما برات بفرستم پشمای کُست فر بخوره؟ سی سالت شده و هنوز در حسرت کیری؟!!!
با این اوضاع، حالا کی گفته قیافت شبیه ماهه اوسکول جان اسم آی دیت را گذاشتی Moon girl؟ اَنتر هرچی زشت تره، ادا و اطوارش بیشتره! سییییی سالِِِت شُد… کیری جان (منظورم قیافته)! کیر نصیبت نشد که از زور بدبختی میایی توی سایتِ گی!!! ای خاک بر سرت…
(خواستم یه فحش کیری آبدار حوالت کنم دیدم خوشحال میشی، نکردم)

0 ❤️

900612
2022-10-28 12:48:25 +0330 +0330

پشمای کس من فر هست کله کیری تو لازم نیست عکس دولاتا برام بفرستی :)) من سی سالم نیست ولی چهل سالمم بشه میام اینجا تو هم کسمو نمیتونی بخوری حالا هم به قول خودت دولاتا بکن تو کوناتا بزن بچاک وگرنه یه چیزی میگم گوز شی سمت پنجره. کسخل برقیه مریض برو با هم پیاله خوداتا :)) ریدم تو اولین لحظه تقسیم سلولیت.

0 ❤️

900616
2022-10-28 13:19:26 +0330 +0330

مون گرل و یاسین عزیز:
من به عشق مخاطبینی مثل شما، به ذوق خوندن کامنتای قشنگتون دارم مینویسم. مون گرل عزیز، از همون روزی که اون کامنت قشنگ رو پایین داستان علیرضا 2 برام گذاشتی،یکی از قشنگترین لحظاتم توی این سایت رو برام رقم زدی! اینکه یه نفر به خاطر نظر دادن در مورد داستانام اکانت بسازه منو به وجد آورد. امشب داستان رو آپدیت میکنم، ببخشید که دیر شد.
یاسین عزیز : خودت میدونی که طرف مشورت من برای قسمتهایی از داستان بودی و هستی. ممنونم که به داستانام سر میزنی و ممنونم که انقدر گُلی.

در مورد اون عزیز عصبانی: چرا این صفحه رو باز میکنی و انقدر انرژی بد میفرستی؟ واقعا از داستان من حس خوبی نگرفتی؟ اگه نگرفتی که من متاسفم. امیدوارم اگر قسمت های بعدی رو خوندی خوشت بیاد اگرم نیومد به نظرم کافیه صفحه رو ببندی! در هر صورت این داستان مخاطبین خودشو داره و اگر شما جزوشون نیستی مایه ناراحتی منه ولی لطفا به بقیه مخاطبین کاری نداشته باش. اگرم نقدی داری خیلی خیلی خوشحال میشم بهم پیام بدی و برام بنویسی نقدت چیه.

2 ❤️

900618
2022-10-28 14:21:12 +0330 +0330

عملا داشتم گریه میکردم خیلی عالی می‌نویسی امیدوارم ۱۰۰۰ قسمت باشه این سری از داستانهات

1 ❤️

900629
2022-10-28 15:13:30 +0330 +0330

سی تا لایک خورده و یه عالمه طرفدار داره خیلیا ام‌ چون عضو سایت نیسن نمیتونن کامنت بزارن اونارو نمیبینی نظرات چارتا جغی با کره رو میبینی ؟🥲

1 ❤️

900646
2022-10-28 18:10:40 +0330 +0330

سلام رهیال عزیز:
من بابت کامنتی که گذاشته بودم ازت معذت میخوام. باور کن من هرگز قصدم توهین به “محتوای داستانت” نبود و فقط با اسامی شوخی کردم. چنانچه بابت رنجش و آزردگی تو یا دیگر دوستان شدم معذرت میخوام. در ضمن، به داستانت هم لایک دادم. منتظر هستم که ادامه داستانت را بنویسی و مطمین باش لایک میکنم.

اما درباره Yasindlx: خواستم کاملا شفاف باهات صحبت کنم. اولا، تو اومدی به من توهین کردی و من هم مجبور شدم جواب درخوری بهت بدم.
ثانیا، من پارتنر دارم و اتفاقا خیلی هم خوش تیپ هست. نیازی ندارم بیام اینجا دنبال افراد مریض و روان پریشی بگردم که هزار تا مشکل روانی دارند. اگه به قول خودت مشخصات پروفایلت فیک هست، اون کامنتی که گذاشتی نوشتی “حوصله هیچکسو ندارماااا” که فیک نیست: خوب معلومه که یک بیمار عصبی هستی.

1 ❤️

900659
2022-10-28 20:45:41 +0330 +0330

Yasindlx عزیز:
من هم صمیمانه از شما عذرخواهی میکنم. مجددا از بقیه هم همینطور.
برای خودم هم متاسفم که اینقدر حساس شدم که هضم حرف ها، نقد ها و توهین های دیگران برای من آنقدر سخت شده که به خودم اجازه بدم واکنش بدتری نشون بدم.
امیدوارم که من را ببخشی.

2 ❤️

900660
2022-10-28 20:56:40 +0330 +0330

عاشقتونم!

3 ❤️

900674
2022-10-29 00:03:59 +0330 +0330

رهیال عزیزم بشدت خوشحال شدم که کامنت منو یادته. الان شرمنده ام که زیر داستان قشنگت این همه حرفهای زشت نوشتیم داستانت لایق قشنگ ترین کامنت هاست. همه عذرخواهی کردن منم معذرت میخوام. از این به بعد اگر نظر بدی دیدم دیگه ریکشنی نشون نمیدم که بدتر بشه.
میرم خصوصی داوا :) just kidding

3 ❤️

900837
2022-10-30 09:14:09 +0330 +0330

بازم آفرین عالی پسر

1 ❤️

900856
2022-10-30 12:26:12 +0330 +0330

قلمت زیباست چقدر خوبه داستان ها در مورد هم حس هات بخونی دیدگاها رو میخونی جالبه

1 ❤️

902283
2022-11-10 01:49:15 +0330 +0330

فوق العاده بود توی داستانت غرق شدم✌️😇
خسته نباشی🥰

1 ❤️