سفر دانشجویی به دشت هویج

1393/03/01

گروه کوهنوردی دانشگاه یه برنامه داشت: “سفر 2 روزه به دشت هویج” قرار بود سه نفری بریم اسم بنویسیم، من و رضا و علی. سال دوم دانشگاه بود. دوران شادی داشتیم. گروه اهل خوش گذرونیای مشروع و ساز و آواز و برنامه های طبیعت گردی، نه سیگار می کشیدیم و نه مشروب و نه سکس پارتی. تنها فکری که داشتیم این بود که واسه خودمون دنبال عشق بگردیم.
جلسه هماهنگی برنامه (جلسه ای که همه میومدن تا با برنامه سفر آشنا بشن) 2 روز قبل رفتن تو یکی از سالن های دانشکده برگذار شد. تقریبا 40 نفر قرار بود بیان که بیشتر از نصفشون دختر بودن. با بچه ها کیف کردیم که آره، دیگه پیدا کردیم.
روز موعود رسید. ساعت 6 صبح، جلوی در دانشگاه. همه اومدن و اتوبوس راه افتاد. ما سه نفر رو صندلی آخر نشستیم و با 4 -5 تا پسر از رفقای دیگه شلوغ کردیم. از هلن و مونا تا عباس قادری و جواد یساری، میرقصیدیم و می خندیدیم. دخترام که صندلیای وسط اتوبوس بودن کم کم اومدن تو گروه و دست میزدن و تو همون صندلی یه تکونی به خودشون میدادن. صبا با دخترخاله (مونا) و دوستش (هنگامه) سه ردیف جلوتر از ما نشسته بودن. یه دختر ناز که بیشتر از همه چشمای قشنگش توجه منو جلب کرده بود، با قد متوسط، با لبای گوشتی و کشیده، باسن و سینه هاش هم خوب بود (البته نه خیلی عالی). برای اولین بار در طول سفر برگشت و با یه لبخند مارو همراهی کرد و دست میزد. همون موقع تصمیم گرفتم بیشتر به کارا و رفتارش دقت کنم، انگار اونی که دنبالش میگشتم بود.
مسیر با رقص و شادی فراوون تموم شد و رسیدیم به روستای افجه. از اتوبوس که پیاده شدیم، دیدم که برنامه تا یه جاهایی پیش رفته و زوج ها تشکیل شدن. با رضا و علی پچ پچ کنان فحش و کشیدیم به اون پسرایی که زودتر از ما مخ زده بودن. راه افتادیم و در طول مسیر آواز قط نمیشد. فضا واسه زوجای جوونمون رویایی بود و پشت سر ما از صدا لذت میبردن. گروه صبا هم با ما بود و این منو راضی نگه داشت و میخوندم و انگار نه انگار سربالایی داریم میریم. مخاطب همه ی آهنگام شده بود. صورت زیباش منو از اون گروه کنده بود و با خیالش برد. داشت کم کم دلمو میبرد. دیگه اصلا حواسم به علی و رضا نبود. آهنگ شب مهتاب رو شروع کردم که یهو یکی جیغ کشید که این آهنگ عالیه و خیلی دوسش دارم. دیدم صباه. اصلا انگار دنیارو بهم دادن. به بهترین نحو ممکن اجراش کردم، جوری که اشک تو چشای نازنینش جمع شد. حس خیلی خوبی داشتم، از اینکه داره همه چی خوب پیش میره.
رسیدیم به دشت. تابستون بود و سبزه و درختای بلند که کنار جوی آب رشد کرده بودن. یه چشمه هم داشت و کنار چشمه پناهگاه. بساط رو تو پناهگاه چیدیم و آتیشو روشن کردیم و چایو گذاشتیم. با رضا و علی و صبا و هنگامه و مونا که دیگه اومده بودن تو گروه راه افتادیم کنار جوی آب و گپ و گفت آشنایی:
من: شما از بچه های دانشگاه ما نیستین، کجا درس میخونین؟
صبا: علامه میخونم، جامعه شناسی. با هنگامه با همیم.
علی: مونا، شما چی؟
مونا: من طراحی صنعتی دانشگاه هنر میخونم. شماها همتون فنی هستین؟
رضا: آره، هممون عمران میخونیم
بعد از یه صحبت یک ساعته و شیرین زبونی جلو دخترا، سه تا سه تا رفتیم یه گوشه و حرفا یه کم خصوصیتر شد. رضا و مونا، علی و هنگامه، من و صبا. ما رفتیم لب جوی آب نشستیم.
من: صبا، تا حالا از کسی خوشت اومده؟ تا حالا کسی رو دوست داشتی؟
-: زود نیست واسه این سوالا؟
من خجالت کشیدم و سرخ شدم و تو دلم به خودم فحش میدادم. آخه من و چه به این حرفا، اولین باره میخوای دوست دختر داشته باشی، اصلا نمیدونی چطور باید شروع کنی. اما نمیخواستم فرصتو از دست بدم، فکر کردم گفتنش بهتر از نگفتنه، بره بهتر از اینه که تا آخر عمر حسرت نگفتن رو دلم بمونه.
-: اشکال نداره حالا، چرا اینقد خجالت میکشی؟!
خیالم یکم راحت شد و گفتم: ببخشید آخه نمیدونستم باید از کجا شروع کنم.
-: آره، اتفاقا تازه تموم شده و مونا مجبورم کرد بیام این سفر تا حال و هواش از سرم بپره.
این و میگفت و من تو صداش بغض و تو نگاهش غم تازه ای رو دیدم. گفتم: معذرت میخوام، نمیخواستم ناراحت… اومد وسط حرفم و گفت: نه اشکالی نداره، تو که نمیدونستی.
هم خوشحال بودم و هم ناراحت، خوشحال از اینکه تنهاست و ناراحت از اینکه تازه تنها شده و غمگینه.
-: فرشاد! صدای قشنگی داریا. میشه برام بخونی؟
با این جملش حال و هوا عوض شد و منم براش شروع کردم به خوندن. البته حواسم بود که غمناک نخونم و از اون حال و هوا درش بیارم. حال خوبی داشتم و چشامو بسته بودم و میخوندم و تو ایرا بودم. آهنگ تموم شد و چشام هنوز بسته بود که لپم داغ شد. دیدم صبا صورتمو بوسید و از م خیلی تشکر کرد. وقت ناهار داشت می رسید و باید بساط کباب رو علم می کردیم. دخترا گوشتا رو سیخ زده بودن و ما منقل رو ردیف کردیم و یه کار گروهی شاد با خوردن اون کبابای خوشمزه تموم شد. چای و قلیون (البته قلیون میکشیم سه تامون) و ورق و پانتومیم و … خلاصه نفهمیدیم کی شب شد. همه نشستیم دور آتیش و شروع کردیم به معرفی و قرار شد هرکسی قشنگترین خاطره رو تعریف کنه. من ازین برنامه ها خوشم نمیاد و واسه همین رفتم سمت چشمه و با خودم خلوت کردم. یه لحظه هم از فکر صبا خارج نشدم. مدت کمی بود که دیده بودمش و آشنایی کوتاهی داشتیم، اما انگار سالها بود که میشناختمش و قلبم به شدت میزد. صورت جذاب همراه با متانت خاص و علایقش که با صلیقه من جور بود، همه با هم باعث شده بود که منو جذب کنه و مهربونیش که منو عاشق کرده بود. آره حس عجیبی که تا حالا تجربشو نداشتم. انگار اندوه صبا (که اصلا کاری به دلیلش نداشتم) منم غرق کرده بود و یه غم بزرگی تو سینم سنگینی میکرد. بلند شدم تا از تپه بالا برم و آواز خوندنو شروع کنم. راه که افتادم تو تاریکی حس کردم تنها نیستم و دیدم صبا اومده و پا به پام داره از تپه میاد بالا.
-: چی شد، تو هم نتونستی جلسه رو تحمل کنی؟
-: نه فرشاد، حوصلم سر رفت. تورو دیدم که داری میری سمت کوه، اومدم که باهم بریم.
انگار اونم یه حسی پیدا کرده بود. تو مسیر که باهم حرف میزدیم، دیگه اون لحن غمگینو نداشت. امیدوار شدم و دستشو گرفتم. با نور مهتاب صورتشو نگاه کردم و محو زیبایی لبخندش شدم و لبخندش به منم سرایت کرد. وای که چقد زیبا شده بود! شالش کمی عقب بود و نور ماه از لابلای موهای بلندش می تابید و مثل رشته های نقره تو باد می رقصیدن. گرمای دستش، دست سردمو زنده کرد. بعد از چند لحظه محو شدن، به خودم اومدم و دستشو با قوت قلب کمی فشار دادم و به راهمون ادامه دادیم.
-: فرشاد! تو نگفتی، تا حالا تجربه داشتی؟
انگار واقعا براش مهم شده بود، خوشحال بودم و با لبخند جواب دادم: نه!
-: چرا میخندی؟ برای تو که دختر خوب زیاده، فقط باید پیداش کنی.
-: منم دنبالش میگردم. دوس دارم قبل از صحبت کردن باهاش، دوسش داشته باشم که هنوز مورد پیش نیومده.
تو آخرین کلمات این جمله بودم که تازه فهمیدم چی گفتم، سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم: البته تا امروز! که دیدم دوباره لبخندی زد و منم همراهیش کردم و گفت: راستش منم امروز حس خوبی دارم. از همون لحظات اول فهمیدم که سفر خوبی میشه. مرسی که برام خوندی. دیگه رسیده بودیم به قله و چشم انداز خیلی قشنگی از اطراف تو دیدمون بود. ایستادیم و اطرافو نگاه کردیم. نگاهمون چرخید تا همزمان به هم افتاد. یه نگاه عمیق که انگار به هم دوخته شده بود و نمیتونستی جداش کنی. همونطور که دستاش تو دستام بود، تصمیم گرفتم. باز هم تصمیمی که شاید خیلی زود بود، اما دلم میخواست اجراش کنم. قلبم داشت از سینم کنده میشد. دست و پام یخ کرد، جوری که صبام فهمید و دستامو تو دستاش فشار داد و یه لبخندی رو لباش قشنگش نشست. ناخودآگاه سرم به طرفش خم شد و چشام بسته شدن و لبام روی لباش قفل شد. اصلا مخالفتی نکرد و این به من آرامش داد. چند لحظه تو همین حالت بودیم و داشتم طعمی رو تجربه میکردم که بهتر از اون خاطرم نیست چیزی خورده باشم. دستامون از هم جدا شد و کمر هم رو گرفتیم و لب ها به حرکت افتادن. دیگه به هم چسبیده بودیم و همدیگه رو نوازش میکردیم. عاشق لباش شده بودم. دلم میخواست ساعت ها بخورم. خودشو ازم جدا کرد و چشمای نازشو باز کرد و لبخندی میزد که نشونه رضایت بود. گفتم: صبا!
-: جانم؟
-: میدونم زوده و شرایطت مهیا نیست …
بازم پرید تو حرفم و گفت: هیسسسس! بذار واسه بعد.
لبخندی زدیم و دوباره رفتیم تو آغوش هم!

نوشته: فرشاد


👍 0
👎 0
67182 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

418761
2014-05-23 01:41:54 +0430 +0430

‏‎ ‎خرمن هویج تو کونت پس سکسش کو ! بچه کونی اینو واسه مجله خانواده بفرست که هم چاپ میکنن و هم فوش نمیخوری

0 ❤️

418762
2014-05-23 02:14:20 +0430 +0430
NA

عای بود آفرین

0 ❤️

418764
2014-05-23 03:57:12 +0430 +0430
NA

کیرم تو دهنت!
گفتم الن میبریش یه گوشه ایی ساک برات میزنه ما هم حال میکنیم!!!

0 ❤️

418765
2014-05-23 09:27:30 +0430 +0430
NA

قشنگ بود مگه قراره ه اخر همه جی سکس باشه

0 ❤️

418766
2014-05-23 09:32:42 +0430 +0430

اطلاعات عمومی داشت.
نمیدونستم دشتی به این نام داریم ! سرچ کردم دیدم سمت لواسانات دشت هویج داره .

0 ❤️

418767
2014-05-23 12:38:30 +0430 +0430
NA

از این محسن یاد بگیرید تو سایت سکسی هم دنبال اطلاعات عمومی میگرده.
البته داستان که تخمی بود.
ما هم سفر دانشجویی رفتیم و منهتا فرصت گوه خوری اینطوری توش پیش نیومد واسمون.

0 ❤️

418768
2014-05-23 14:14:39 +0430 +0430
NA

كاري به محتوا ندارم
از نگارشت خوشم اومد

0 ❤️

418769
2014-05-23 14:50:53 +0430 +0430
NA

وا اردوی دانشجویی رفتین یا سکس اردو؟ همه دوتا دوتا شدن! :| چقد دانشجواتون بی جنبه ن!

0 ❤️

418770
2014-05-24 04:21:28 +0430 +0430

خاطره قشنگی بود
فقط اولش گند زدی با مشخصات سکسی که دادی (لبای گوشتی و سینه و باسن خوب)

کاش بیشتر ادامش میدادی

0 ❤️

418771
2014-05-24 08:02:52 +0430 +0430

فکرکنم یه بچه چوپانی چیزی هستی که همش آواز میخونی .این تن بمیره راست میگم یا نه؟مثلا تو دانشجویی اونم عمران .سلیقه رو با صاد مینویسن بچه کونی عقده ای.خر در چمن میخونی تو دشت هویج.همه اون هویجا یکی یکی تو کونت مردک قزبیت.

1 ❤️

418772
2014-05-24 16:38:59 +0430 +0430
NA

خوندن نظرات از خوندن خود داستان خیلی قشنگتر بود،کلی خندیدیم

0 ❤️

418773
2014-05-24 17:25:29 +0430 +0430

چاخان
بیشتر شبیه ترجمه یک داستان خارجی بود
چون اگه ایرانی بود حداقل یک در مالی توش بود
کاشکی یک کم سکسی ترش میکردی

0 ❤️

418774
2014-05-24 22:55:41 +0430 +0430

ای ول داشت جقیاو تو کف گذاشتی…باریکلا

0 ❤️

418775
2014-05-24 23:16:14 +0430 +0430
NA

هویج

0 ❤️

418776
2014-05-25 03:56:43 +0430 +0430
NA

کاش ی کیر خوب واسه من پیدا میشد

0 ❤️

689424
2018-05-24 01:02:39 +0430 +0430

داستانو نخوندم فقط خاطره دشت هویج رفتن خودم زنده شد با عنوانت

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها