شب زده (1)

1392/12/20

خسته و مستأصل توی خیابون میچرخیدم. اصلا فکرش رو هم نمیتونستم بکنم که برادرم و همسرش این موقع شب خونه نباشن. یه لحظه افسوس میخورم که چرا قبل از اینکه راه بیفتم باهاش تماس نگرفته بودم. ساعت از ده شب گذشته بود. کم کم داشتم به این موضوع فکر میکردم که باید شب رو توی ماشین بگذرونم. این اولین بار نبود که شب رو توی ماشین می موندم و هرچند شغلم ایجاب میکرد که گهگاهی همچین تجربه هایی هم داشته باشم با اینحال برام سخت بود. دم غروب بود که به تهران رسیده بودم و پس از تخلیه بار میخواستم شب رو خونه برادرم بمونم. که اونم از شانس بدم با همسرش به شهرستان رفته بودن. حالا من مونده بودم و یک نیسان آبی رنگ و سرمای زمستون. حس و حال برگشتن توی این جاده سرد و یخزده رو هم نداشتم. شب قبلش هم که مسیری رو به سمت غرب رفته بودم و هنوز خستگی ناشی از اون سفر توی تنم بود. کس دیگه ای رو هم توی این شهر بزرگ نمیشناختم که بخوام برم خونشون. البته آشناهای دوری رو میشناختم که به واسطه اسم و رسم پدرم از خداشون بود حداقل یک شب رو پذیرای من باشن. ولی اگه قرار بود که از پدرم مایه بذارم الان میبایستی توی یکی شرکت های بزرگش سمتی بلندپایه داشته باشم نه اینکه به عنوان راننده آواره جاده و بیابون بشم. اینهم از اخلاق گند منه که هیچوقت نمیخواستم زیر منت کسی حتی پدرم باشم. اونم پدری که حاضر بود تمام زندگیش رو به پای من بریزه به شرطی که هرچی که میگه رو عملی کنم. از جمله ازدواج با دختر شریکش تا بتونه به نحوی مال و اموالش رو صاحب بشه. دانشگاه رو که تموم کردم تونستم توی یه شرکتی کاری فراخور رشته تحصیلیم پیدا کنم. کاریکه هرچند حقوقش به تحصیلاتم نمیخورد اما میتونست منو روی پای خودم نگه داره. پدرم هم همیشه گوشه چشمی بهم داشت و میخواست اونطور که اون میخواد زندگی کنم. ولی من اهلش نبودم. میخواستم زندگی رو اونجوری که خودم میخوام تجربه کنم. به همین دلیل نتونستم با زد و بندهایی که به خاطر چند تومن پول بیشتر توی شرکت و انبارش انجام میشد سازگاری پیدا کنم و چندماه بعد زدم بیرون. شاید بهترین کار برای من همین بود که با داشتن مدرک مهندسی مکانیک سیالات،بشم راننده نیسان و اسیر جاده ها. چون مخم نمیکشید که بخوام جاده صاف کن کسایی بشم که توی ادارات دولتی و خصوصی چشم به مال همدیگه دارن.
نور چراغ ماشینی که از روبرو میومد منو از دنیای خودم بیرون آورد. توی این مدت به رانندگی عادت کرده بودم. بیشتر مواقع فقط چشمم به راه بود و پاهام رو پدال. ولی ذهنم هزار راه نرفته رو میکاوید. و هر بار با بوق ماشینی یا نور چراغی به اتاقک نیسانم برمیگشتم. روزهای اول برام سخت بود و همش به این فکر میکردم که به اونچیزی که حقم بود نرسیدم. ولی حالا دیگه عادت کردم و میدونم اونچیزی که ادمها هستن الزاما اونچیزی نیست که باید باشن. درست مثل حقیقت و واقعیت. اینکه حقیقت اونچیزی هست که باید باشه ولی واقعیت اونچیزیه که هست…!
به همین موضوعات فکر میکردم که ناگهان چیزی مثل یک نور از توی ذهنم گذشت. یاد کسی افتادم که شاید میتونستم امشب رو پیشش بگذرونم. هرچند بعید میدونستم ولی امتحانش مثل تیری در تاریکی بود. ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم و توی شماره های سیو شده گوشیم اسمش رو پیدا کردم. اخرین باری که باهاش تماس گرفته بودم حدود یکماه پیش بود. بنابراین میتونستم امیدوارم باشم که هنوز خطش رو داشته باشه. نگاهی به ساعت انداختم که نزدیک یازده شب بود. با توجه به اخر هفته بودن نمیبایستی خواب باشن. تماس بعد از چند تا زنگ وصل شد و صداش اونطرف خط به گوشم رسید:
ـ به به سلام آقای بهرام اسفندیاری. چی شده این موقع شب یاد ما کردی؟ پارسال دوست امسال آشنا…!
با شنیدن صداش انگار که جون تازه ای گرفته باشم لبخندی زدم و گفتم: سلام نانا. شب بخیر، چطوری؟! ماشالله اینقد رگباری حرف میزنی که نمیذاری جواب بدم.
ـ آخه دیدن شمارت اونهم این موقع شب اینقدر برام عجیب بود که باورم نمیشد.
ـ خوبه حالا، اینقدر بی معرفتی مارو به رخمون نکش. همین یکماه پیش بود که بهت زنگ زدم.خوبه خودم باهات تماس میگیرم. همیشه هم یه جوری برخورد میکنی که فکر میکنم خوشت نمیاد بهت زنگ بزنم!!
لحنش صمیمانه تر شد و جواب داد: آخه دیوونه من اگه خوشم نمیومد که خودم شمارم رو بهت نمیدادم. فکر میکنی اینقدر بی معرفتم کسی که توی بدترین شرایط به دادم رسید رو بپیچونم؟! یعنی منو اینجوری شناختی؟!!
همیشه وقتی اینجوری حرف میزد ازش خوشم میومد. با اینکه فقط دوتا دوست بیشتر نبودیم و موضوع جدی بین ما شکل نگرفته بود ولی همیشه یه حس خاصی نسبت بهش داشتم. نگار ـ که من همیشه نانا صداش میکردم - رفتارش طوری بود که ادم حس میکرد میتونه روش حساب کنه. چیزی که معمولا از دخترها نمیشه انتظار داشت…!

  • حالا کجایی؟ چی شده این موقع شب بهم زنگ زدی؟
    ـ راستش اومده بودم تهران. یه محموله بود که باید این موقع شب تحویل میدادم. میخواستم شب برم خونه برادرم که متاسفانه رفته شهرستان و نیستش. واسه همین موندم توی خیابون. حوصله برگشتن هم توی این موقع شب رو ندارم. تنها کسی که تونستم بهش زنگ بزنم تو بودی. خواستم بپرسم میتونم امشب رو بیام خونه شما؟! البته میدونم که درخواست درستی نیست.
    کمی مکث کرد و انگار که داره ذهنش رو مرتب میکنه تا جواب بده گفت: اختیار داری این چه حرفیه؟ خونه خودته قدمت رو چشم. فقط یه چیزی هست که باید با همخونه م هماهنگ کنم. خودت که فریبا رو میشناسی. اگه بهش چیزی نگم ممکنه یه حرفی بزنه که ناراحتمون کنه. چند دقیقه صبر کن بهت زنگ میزنم.
    وقتی گوشی رو قطع کرد که با فریبا هماهنگ کنه از کاری که کرده بودم پشیمون شدم. ای کاش اصلا زنگ نمیزدم. فریبا رو میشناختم. همون روز اولی که دیدمشون باهم بودن. یه دختر مغرور و از خود راضی که البته از زیبایی چیزی کم نداشت و شاید به خاطر همین زیبایی بود که اینقدر به خودش مینازید. بااینحال به هیچ وجه فیدبک خوبی ازش نمیگرفتم. گوشی دوباره زنگ خورد و صدای نگار که معلوم بود خوشحاله از پشتش بلند شد که میگفت: بیا شاهزاده. وقتی به فریبا گفتم خیلی خوشحال شد. نمیدونم چیکار کردی که این گنده دماغ هم ازت خوشش اومده. آدرس رو که بلدی…؟!
    تلفن رو که قطع کردم بلافاصله راه افتادم. تا اونجا حدود یکساعتی راه بود. البته اگه با سرعت میرفتم میتونستم زودتر هم برسم. صدای پخش ماشین رو زیادتر کردم و با شنیدن صدای خواننده، ناخودآگاه ذهنم رفت سمت روزی که برای اولین بار نگار و فریبا رو دیدم…

یکی از شب های سرد و بارانی نزدیک عید بود و منهم چندتا بارمیوه باید به میدون تره بار تهران میبردم. مثل هر روز تعطیل دیگه جاده شلوغ بود و مسافر توی راه موج میزد. وسط راه چند نفری که اتوبوس گیرشون نیومده بود ملتمسانه واسه هر ماشینی دست بلند میکردن تا هرجوری شده خودشون رو به یه جایی برسونن. ولی من اصلا حوصله مسافر رو نداشتم. هم به خاطر روحیه خودم که ترجیح میدادم تنها و در سکوت مسافرت کنم و هم به دلیل مسائل امنیتی!! یه چندباری بود که یکی دوتا از راننده ها رو توی جاده لخت کرده بودن و پلیس راه هم اکیدا توصیه کرده بود که از سوار کردن مسافران غریبه خودداری کنیم. ابتدای جاده بود که برای پر کردن فلاسک چاییم جلوی مغازه ای که همیشه ازش خرید میکردم ایستادم. مغازه دقیقا کنار یه گاراژ مسافربری واقع شده بود که مسافران سرگردان زیادی جلوش ایستاده بودن. بین تمام اونها چشمم به دوتا دختر جوان که چند تا ساک و وسیله جلوشون بود افتاد که نشون میداد مسافرن. تنها بودنشون باعث شده بود که مورد توجه قرار بگیرن. مثل همه اونهایی که اونجا بودن نگاهی به من کردن و شاید ته دلشون میگفتن که چی میشد مارو هم سوار میکردم. وقتی کارم رو انجام دادم برگشتم که سوار ماشینم بشم تونستم چهره اون دوتا دختر رو واضح تر ببینم. هردوشون قدی بلند داشتن و لباسای شیک و جذابی پوشیده بودن. از وضع ظاهریشون کاملا مشخص بود که اهل این منطقه نیستن. یکیشون اما خیلی زیباتر بود و صورت سفید و بینی عمل کردش خیلی توی چشم میومد و کاملا مشخص بود ازینکه اینهمه مورد نگاههای مردم قرار گرفتن راضی نیست. دختر دومی اما ظاهر آرومتری داشت و از چهره و رفتارش معلوم بود که سعی میکنه به اوضاع مسلط باشه. وقتی از مغازه بیرون اومدم تمام مدت توی چشمام زل زده بود و نگاهم میکرد. بی تفاوت نسبت بهشون در ماشین رو باز کردم و نشستم. فلاسک چای رو جایی زیر پام جا دادم تا نریزه. ولی وقتی سرم رو بالا اوردم تا ماشین رو روشن کنم همون دختر رو دیدم که داره با انگشتاش به شیشه میزنه. نگاهم که به نگاهش گره خورد یک چیزی توی دلم تکون خورد. شیشه رو پایین دادم و گفتم: بفرمایید…!
با لحن ملتمسانه ای که ناشی از استیصال و درماندگی بود جواب داد: ببخشید اگه تهران میرید میتونم ازتون بخوام که منو دوستم رو تا یه جایی برسونید؟ اتوبوسمون نیومده و میگن توی برف و ترافیک گیر کرده و معلوم نیست کی برسه.
باید اعتراف کنم که خودمم بدم نمیومد که با دوتا دختر خوشگل همسفر بشم. تا حالا این تجربه رو نداشتم با اینحال خودم رو نباختم و سعی کردم طوری رفتار نکنم که نشان از شیفتگیم بده. کمی مکث کردم و گفتم: این جلو واسه دو نفرتون جا نیست و مجبورید که جفت هم بشینید. ضمن اینکه این ماشین به راحتی سواری و اتوبوس نیست.
دختر جوان که موافقت ضمنیم رو دید لبخندی زد و گفت: اشکال نداره. یه جوری خودمون رو جا میدیم. و به سمت دوستش که با نگرانی و از دور به ما نگاه میکرد رفت. درعرض چند دقیقه دوتا ساک بزرگی که داشتن رو بین بارهای پشت ماشین جا دادم و
قفل در سمت شاگرد رو باز کردم. وقتی توی ماشین نشستن بوی عطر زنانه ای مشامم رو نوازش داد و یادم انداخت که این چند وقت چقدر کار و زندگی باعث شده تا از جنس ظریف دور باشم.
جلوی چشم متعجب و حسادت ورزانه مسافرانی که هنوز منتظر وسیله ای بودن تا خودشون رو به مقصد برسونن به سمت تهران راه افتادیم…

ادامه دارد…

نوشته: Silver_fuck شاهین


👍 0
👎 0
86726 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

414565
2014-03-11 10:44:11 +0330 +0330

ای ول بالاخره یکی از نویسنده های قدیمی دست به قلم شد فقط خواهشا ادامه شو زودتربذارعین بقیه داستانها نشه

0 ❤️

414566
2014-03-11 12:18:16 +0330 +0330
NA

ایولا سیلور .حدس میزدم که انگار میخوای برگردی .دمت گرم .
میخونم برمیگردم.

0 ❤️

414567
2014-03-11 14:20:05 +0330 +0330

به سلامتی نيسان

0 ❤️

414568
2014-03-12 01:14:10 +0330 +0330

آب دسته بزار زمین ادامه داستانو بنویس زود باش منتظرم

0 ❤️

414569
2014-03-12 01:27:43 +0330 +0330

خوب بود، بنویس . . . . . . . . . . . . . . .

مهندس را ببین با بار میوه
نشسته پشت نیسان با یه گیوه
کنارش دختران خوشگل و ناز
فریبا خانم و نانای بیوه

0 ❤️

414570
2014-03-12 04:15:36 +0330 +0330

خیلی خوشحالم که بعد از مدتها با یک داستان جدید در خدمت دوستان هستم. انتخاب سوژه و نوشتن داستانی که بتونه مطابق با ذائقه مخاطبینم باشه و هم بتونه خود من رو به عنوان نویسنده راضی کنه همواره از دغدغه های من بوده. شاید دلیل کم کار بودنم این موضوع باشه که نمیخوام هرچیزی بنویسم. ممنون از همه دوستانی که داستان رو خوندن و نظر دادن. راستش سوژه این داستان خیلی وقت بود که توی ذهنم بود تا اینکه بالاخره نوشتنش رو شروع کردم. از اونجایی که نخواستم زیاد وارد جزییات بشم و به حاشیه بپردازم سعی کردم تا اونجا که ممکنه اصل داستان رو مد نظر داشته باشم. امیدوارم که از خوندنش لذت کافی ببرید… :)

0 ❤️

414594
2014-03-12 04:38:28 +0330 +0330
NA

xxxxxxxxx

0 ❤️

414571
2014-03-12 05:47:26 +0330 +0330
NA

سلام دوستان،يه دوست دختر ميخوام از خرم آباد،اگه کسي هست همينجا پيام شخصي بده.

0 ❤️

414572
2014-03-12 10:14:00 +0330 +0330
NA

سلام شاهین عزیز
با وجود خسته بودنم داستانتو تا آخر خوندم
و لذت بردم
منتظر ادامش هستم
سعی کن زود ادامشو بذاری
الان از کی تاحالا منتظر بقیه ی یه داستانم!
و این ناراحت کننده س
خسته نباشی

0 ❤️

414573
2014-03-12 10:20:52 +0330 +0330
NA

شاهین جان هرچند بعضی از دوستان داستانای طولانی و پر از جزئیات دوست ندارن اما خیلیا هم دوست دارن!
خود من مدت هاس داستانای این سایتو می خونم و طولانیا رو خیلی دوست دارم
چون بنظرم وقتی داستان طولانیه آدم بیشتر با شخصیتای داستان انس می گیره
در هر صورت خسته نباشی

0 ❤️

414574
2014-03-12 12:09:24 +0330 +0330

تکاورجون ممنون از شعر زیبایی که گفتی. این اخترفشانیت یادم می مونه… :)
لایف آنجل عزیز بابت احساساتی که به خرج دادی ازت ممنونم. راستش انتظارنداشتم بعد ازاینهمه مدت اینطور مورد اظهار محبت دوستانی مانند شما قرار بگیرم. درمورد سبک و قلمم که گفتی باید بگم که سعی میکنم همون سبک خودم که پیشتر در داستانهام استفاده کرده بودم رو ادامه بدم. امیدوارم که بتونی باهاش ارتباط برقرار کنی… :)
شیما خانوم عزیز از شما هم بابت حسن نظر و توجهتون ممنونم. راستش من چون هر قسمت رو جداگانه مینویسم باید بتونم با قصه ارتباط برقرار کنم تا داستان خوب و دلچسبی از آب در بیاد وگرنه خودمم از نوشتنش لذت نمیبرم. سعیم بر اینه که فاصله بین هر قسمت به یک هفته نرسه تا رشته داستان از دست خواننده خارج نشه. درمورد طولانی نوشتن باید بگم که مخاطب این سایت یک مخاطب خاصه که هر داستانی رو نمیپسنده. نوشتن در این سایت هم به مثابه راه رفتن روی لبه تیغه و باید خیلی مواظب بود که به یک سمت نیفتی. با اینحال سعی میکنم که کیفیت رو فدای کمیت نکنم…

0 ❤️

414575
2014-03-12 13:01:31 +0330 +0330

از این که باز هم دست به کیبورد شدید خوشحالیم
خیلی خوب بود. هرچند خیلی کوتاه بود ولی زمینه رو برای اتفاقات خاک برسری در قسمت بعد فراهم کردید! :-D
به هر حال یک پسر و دو تا دختر تو خونه باشن نفر چهارم شیطانه! :-D :-D :-D
خسته نباشید
منتظر قسمت بعدی هستیم…

0 ❤️

414576
2014-03-12 16:15:22 +0330 +0330
NA

سیلور دمت گرم .خوب بود.
مازیارخان داداش خیلی چاکریم،نوکریم .داداش یکم تحویل بگیر لوتی.
ما که از قدیم ارادت داشتیم خدمتتون.در ضمن پیشاپیش عیدت مبارک .
همچنین شما تکاورجون عید شما هم پیشاپیش مبارک باشه.

0 ❤️

414577
2014-03-13 02:29:40 +0330 +0330

داداشیره ما خاک پاتیم، اینجوری نگو، ما کی باشیم که تحویل نگیریم؟ من همیشه به یادتم و پستهای جوکستانت رو مرتب میخونم.
عید شما هم مبارک باشه، ایشالا سال خفن باحالی داشته باشی!

0 ❤️

414578
2014-03-13 08:29:18 +0330 +0330
NA

سیلور عزیز همیشه داستانهاتو دنبال میکنم . خیلی گیرا و زیبا مینویسی . مخصوصا قسمتهای خاص داستانات بی نظیرن حالا چرا نمیدونم . شب زده 1 به عنوان مقدمه دوست داشتنی و خوندنیه و من ترغیب شدم ادامه شو بخونم . سلامت باشی

0 ❤️

414579
2014-03-13 08:47:34 +0330 +0330
NA

عزیز بومی ای هم قبیله
رو اسب غربت چه خوش نشستی
تو این ولایت ای با اصالت
تو مونده بودی تو هم شکستی

تشنه و مومن به تشنه موندن
غرور اسم دیار ما بود
اون که سپردی به باد حسرت
تمام دار و ندار ما بود

کدوم خزون خوش آواز
تو رو صدا کرد ای عاشق
که پر کشیدی بی پروا
به جستجوی شقایق

کنار ما باش که محزون
به انتظار بهاریم
کنار ما باش که با هم
خورشید و بیرون بیاریم

هزار پرنده مثل تو عاشق
گذشتن از شب به نیت روز
رفتن و رفتن صادق و ساده
نیامدن باز اما تا امروز

خدا به همراه ای خسته از شب
اما سفر نیست علاج این درد
راهی که رفتی رو به غروبه
رو به سحر نیست شب زده برگرد

خوب بود
ادامه بده منتظر قسمت دوم داستانت هستم
نظرمو توی قسمت دوم میگم.!

:)

0 ❤️

414580
2014-03-13 14:00:11 +0330 +0330

خدا بگم چیکارت کنه ونداد. دلیل انتخاب اسم این داستان همین شعر بود. یه جورایی دستمو رو کردی. با اینحال دمت گرم… :)

0 ❤️

414584
2014-03-14 05:00:30 +0330 +0330
NA

نوشته ی شاهین…
خوبه که دوباره مینویسی…
راستش تو این قسمت چیزی ندیدم…یعنی در یه داستان دنبال چیزهایی میگردم که متمایز کنه اون نوشته رو…
یه جاهایی حس کردم با سوزنی داری میدوزی که مناسب نیست…
به هرحال امیدوارم داستانت ملموس تر وجذاب تر بشه…
موفق باشی…

0 ❤️

414585
2014-03-14 11:06:33 +0330 +0330
NA

اتفاقا قسدم نابودی داستانت بود ، :دی
اما جدا از شوخی لب تر کن پاک کردنش از اینجا که سهله میرم از ذهن همه بچه ها پاکش میکنم .!
ما با این اسم زندگی کردیم برادر

0 ❤️

414587
2014-03-15 18:57:24 +0330 +0330

با تشكر از نويسنده نسل جوان
بايد بگم ممنون كه باعث شدي بعد از اين همه اراجيف يه داستان قشنگ بخونم
سريعا قسمت بعديش را بذار دوست عزيز

0 ❤️

414588
2014-03-21 03:43:19 +0330 +0330
NA

یه دوستی دارم میگه از خدا نترس از نیسان آبی بترس.

داستانتون خوب بود. فقط لدفن بقیه شو زود زود بزارین که آدم یادش نره. مرسی

0 ❤️

414589
2014-04-05 05:53:54 +0430 +0430
NA

واي خداااا…
وقتي (نوشته ي شاهين) و ديدم مو به تنم سيخ شد…
بي صبرانه منتظر ادامشم…
ترو خداا زودتر آپ کن…
خسته نباشي… محشششششششر…

0 ❤️

414590
2014-04-09 14:59:00 +0430 +0430
NA

درود بر شما. خیلی خوب بود…

0 ❤️

414591
2014-05-31 03:11:07 +0430 +0430
NA

همين الان خوندم عالي عالي دمت گرم

0 ❤️

414592
2014-10-22 04:38:55 +0330 +0330
NA

دمت گرم تندتند بنویس منتظریم

0 ❤️

414593
2015-07-14 19:28:25 +0430 +0430

یکی دیگه از معدود داستانای خوب این سایت,منم مثل همهء بچه ها منتظر قسمت بعدی هستم.خسته نباشی و …مرسی

0 ❤️