شماره اشتباهی

1389/06/08

سلام : اسم من اميره الان 31 سال دارم اين داستان بر ميگرده به 9 سال پيش تا الان
9 سال پيش ميخواستم به خالم در شهرستان زنگ بزنم که يادم رفت بايد کد ان شهر را اول بگيرم و بدون کد شماره را گرفتم که گوشي را دختري که بعدآ فهميدم اسمش بهاره است برداشت و من طبق معمول که با دختر خالم شوخي ميکردم شروع کردم به اراجيف و جالب اينجا بود که اون اصلا نگفت که اشتباهه و با دقت گوش ميکرد و در اخر گفتم که آخر هفته بايد براي نامزدي برادرم حتما بيايند و بهاره هم گفت که حتمآ مياييم و من گوشي را قطع کردم 2 ساعتي گذشت که تلفن زنگ زد
وقتي کالر ايدي را ديدم تعجب کردم شماره خالم بود البته بدون کد گوشي را بردااشتم ديدم دختري ميگه من دختر خالتم گفتم اسمت چيه گفت همونيکه دعوت کردي براي نامزدي برادرت من که تازه فهميدم چه کار کردم گفتم ببخشيد من مزاحم نيستم اگه به شمارتون کد اظافه کنيد شماره خاله من است و من حواسم نبوده و بدون کد گرفتم و اون گوشي را قطع کرد
نامزدي برادرم تموم شده بود و 2 روز گذشته بود که دوباره زنگ زد وگفت که تنهاست و ميخواهد با کسي حرف بزندو من هم که تنها بودم شروع کردم از عشق و عاشقي حرف زدن اين صحبتها 3 ساعت طول کشيد تا اخر سر ميدان امام حسين با هم قرار گذاشتيم روز قرار من با موتور سر قرار رفتم و با نشانيهايي که از هم داشتيم هم ديگر را زود پيدا کرديم و رفتيم ابميوه فروشي کلي با هم حرف زديم بهاراه که خيلي زيبا با اندامي کاملا مانکن و خيلي خوش صدا و 19 ساله و من که خودمو آماده ديدن زني 35 ساله و زشت کرده بودم با ظاهري بسيار بد صورت نتراشيده ولباسهايي کاملآ معمولي و با موتور رفته بودم و حسابي خجالت کشيدم ولي بهاره اصلآ به روم نياورد و قرار بعدي را منزل من گذاشتيم و خداحافظي کرديم تا موقع قرار فرا رسيد من که اينبار حسابي به خودم رسيده بودم با پرايد برادرم رفتم با يک دسته گل سر قرار رسيدم و با بهاره به منزل رفتيم من که حسابي پيش خودم نقشه کشيده بودم وبساط مشروب و کاندوم واسپري را قبلآ اماده کرده بودم وقتي وارد منزل شديم براي او مبل را کنار کشيدم تا روي مبل بنشيند و او هم همين کار را کرد من هم رفتم کمي تنقلات و ميوه آوردم و نشستم پيشش ود ستم را انداختم دور گردنش و برايش از اين خانه که قسطي خريدم ميگفتم که با يک نگاه به چشمانم يکدفعه گفت که چرا مرا به اين خانه آوردي من فکر ميکردم که مادر و پدرت هم هستند و اين يک جلسه آشنايي است. من که مات مونده بودم گفتم پدرم که به رحمت خدا رفته و مادرم هم همين حوالي زندگي ميکند پيش برادرم و من هم ترا براي اينکه بيرون ممکن است ماموري به ما گير بدهد اينجا اوردم تا بدون دلهره با هم حرف بزنيم ولي اگه تو ناراحتي بيرون برويم که گفت نه همين جا هم بد نيست و تو پسر خوبي به نظر ميايي و من به تو اطمينان ميکنم . من که انگار گردن گيرم شده باشه شروع کردم از خوم فردين بازي در اوردن و گفتم که بايد از طرف من خيالش راحت باشه و تا زماني که خودت نخواهي از من نامردي نميبيني خلاصه 5 الي 6 ساعت حرفهايمان که بوي عشق ميداد طول کشيد موقع خداحافظي هديهاي به من داد که من ان موقع بازش نکردم و تشکر کردم وگفتم که حتمآ دفعه بعد هديه مرا خواهد ديد وقتي رساندمش منزل خودشان بعد از خداحافظي دو سه کوچه انطرفتر هديه را باز کردم چيزي ديدم که اصلآ باورم نميشد يک گوشي صفر موبايل با يک خط 0912 و يک نامه داخل نامه نوشته بود که از من خوشش امده و اگر رفاقت با او به ازدواج ميانجامد به يک شماره موبايل که نوشته بود زنگ بزنم واگر نه کلآ بي خيال شم وتماس نگيرم واي خط وگوشي را همينجور کادو بردارم
من که گيج شده بودم زنگ زدم و چند روز مهلت فکر کردن خواستم در اين يک هفته کلي با خودم فکر کردم در آخر تصميم گرفتم که که با او ازدواج کنم وقتي به او خبر دادم همان روز با هم قرار گذاشتيم و او خواست که چند ماهي بين خودمان بماند بعد من به اتفاق خانواده براي خواستگاري به منزلشان بياييم خانواده من از همه چيز خبر داشتند وکلي با بهاره به مهرباني رفتار ميکردند ولي خانواده بهاره خبر نداشتندمن کم کم فهميدم که پدر بهاره از خرپولهاي تهرانه واين موضوع مرا ناراحت ميکرد مادرم ميگفت وصلت با اين خانواده پول ميخواهد و من هم که حالا عاشق بهاره بودم دلم نميخاست بهاره پيش خواهر بزرگش که شوهر کرده بود کم بياره شوهر خواهرش سوپر مارکتي داشت به همين خاطر به بهاره گفتم ميرم ژاپن الارقم مخالفت همه و بهاره رفتم بماند که با چه بدبختي اما رفتم هر ماه يکي دوبار بيشتر نميتوانستم تماس بگيرم ان موقع موبايل ايران خارج خط نميداد بماند که در اين دو سال چه کارهايي نکرده بودم 2 شيفت کار ميکردم روزي 120000 ين به پول ان زمان 140000 تومان ما ميشدخلاصه بعد از 2 سال صد ميليون تومان به پول 6 سال پيش جمع کردم در اواخر اين دو سال موبايل بهاره همش خاموش بود خانوادم هم از او خبر نداشتند تا اينکه به ايران برگشتم ولي باز هم موبايلش خاموش بودخلاصه رفتم طرف خانهاشان ديدم دم در خونشون چراغوني شده ويک پسر کوچيک 12 يا 13 ساله کرابات زده و ايستاده صداش کردم گفتم چه خبره گفت عروسي گفتم عروسي کي گفت خاهرم گفتم اسمت چيه گفت رضا گفتم فاميليت گفت… يک ان دنيا رو سرم چرخيد وقتي سر حال اومدم گفتم عروسي کجاست گفت تالار…تو تهران پارس نميدونستم بايد چکار کنم ماشين سييلو که روز قبل برادرم برام خريده بود را سوار شدم رفتم دسته گل بزرکي خريدم اخر شب ساعت 10 شب رفتم تالار ايستادم تا جشن تموم شدموبايل وخطي را هم که او گرفته بود را کادو کردم ومنتظر ماندم تا عروس داماد امدند بيرون بله بهاره بود دسته گل را برداشتم کادو را هم همينطور و جلو رفتم بهاره از ديدن من داشت سکته ميکرد داماد که لا اقل 40 سال را داشت سلام کرد .گل را گرفت من خودم را هم دانشجويي خانم … معرفي کردم و عذر خواهي کردم که دير به جشن رسيدم و کادو را به دست بهاره دادم بهاره که انگار کمي خيالش راحت شده بود تشکر کرد ولي لحن صداش داد ميزد که بغض گلوشو گرفته و من هم بدون خداحافظي برگشتم يک ماه بعد خانه را فروختم ويک مغازه خريدم وامتياز اژانس اتوموبيل کرايه را گرفتم که الانم در ان مشغول کارم داخل ستار خان 5 سالي گذشت تا اينکه روزي خانمي ماشين خواست من هم يکي را فرستادم بعد از 10 دقيقه ماشين با خانم به آژانس برگشتند و راننده گفت که خانم به بازار ميرند و راننده من طرح ندارد من به يکي از راننده هام که طرح داشت گفتم که او خانم را ببرد خانم پياده شده بود که با يک ماشين ديگه سوار شود من هم سرم به کار خودم بود اصلآ به او نگاه نميکردم که يکي صدا کرد امير تويي من که تعجب کرده بودم اين خانم مرا از کجا ميشناسد با دقت به او نگاه ميکردم منم که انگار سوزن خورده بودم از جا پريدم بله او بهاره من بود البته حدود 20 سال پيرتر خيلي شکسته شده بود من که به خودم اومدم ديديم بهاره گريه ميکنه منم شروع کردم به گريه سويچمو برداشتم يکي از دوستامو گذاشتم سر جام ورفتيم تو ماشين کمي که دور شديم ايستادم وپرسيم چرا پير شدي فهميدم 2 سال بيشتر زندگي نکرده طلاق گرفته والانم به دور از پدرش که مصوب ازدواج اون بوده تنها زندگي ميکنه و يک ارايشگاه تو مطهري داره وخواهرش تو ستارخان زندگي ميکنه من هم از اول تا اخر قضييه خودمو گفتم وازش خاستم که به خونه من که الان ديگه گيشا خريده بودم بريم قبول کرد وقتي وارد خونه شديم بي مقدمه ازش لب گرفتم بردمش روي کاناپه وشروع به ماليدن سينههاش کردم که يکهو پريد و گفت من جنده نيستم منم محکم زدم تو گوشش وگفتم که همون روز اول ميخواستم بکنمت اگه به حرفت گوش نميکردم الان تو زن من بودي ولي حالا هم منو بدبخت کردي هم خودتو بهاره ديگر هيچي نگفت منم ولش کردم زنگ زدم 2 تا پيتزا اوردند بعد از نهار خودش گفت من به تو بد کردم حالا ميخام يک هديه بهت بدم دست منو گرفت گذاشت رو کسش من که دوباره مات مونده بودم رفتم طرفش و شروع کرديم به لب خوردن نيم ساعتي لبشو ميمکيدم که دستمو بر دم رو سينش از رو ي لباس خيلي سفت بود من تا حالا بدن لختشو نديده بودم اون هم معلوم بود خيلي وقته با کسي نبوده چون لا ماليدن سينه هاش از روي لباس ارضاع شده بود من اول لباسشو در اوردم سوتين قشنگي داشت من لنگشو نديده بودم از پشت باز نميشد خودش فهميد من بلد نيستم با يک اشاره از جلو باز کرد جالب بود سينه هاش خيلي خوشگل بود دلم ميخاست تا اخر فقط نگاش کنم وقتي به سينه هاش دست زدم خيلي سفت بودند ديگه طاقت نياوردم وشروع به ليسيدن سينه هاش کردم نوک سينه هاش صورتي بود اول سينه چپشو خورم سينه راستسو ميماليدمبعد بر عکس دوباره رفتم سراغ لبش که يک با ولع شروع به خوردن لبم کردکه به من خيلي حال داد و باز هم ارضاع شد در همين موقع دست بر د به کير من و ميماليد من هم لباسم و شلوارم و شورتمو در اوردم و کيرمو بردم جلوي دهنش اول کمي به من و کيرم نگاه کرد ولي بعد برد تو دهنش معلوم بود وارد نيست کمي که گذشت عادي شد وخوب ساک ميزد ومحکم هم ساک ميزد من هم با سينه هاش بازي ميکردم که ديدم داره ابم مياد کشيدم بيرو ن ريختم رو سينه هاش رفت حموم من هم کمي به خودم رسيدم کمي اب هويج وموز خوردم وقتي از حموم اومد يک حوله دور کمرش بود و بالا تنش هنوز لخت بود منم به بهانه اب هويج صداش کردم که امد من حوله را کشيدم باورم نميشد کس به اين باحالي نديده بودم کون خوبي داشت يک گرم هم چربي نداشت خوابوندمش اول گفت ديگه بسه ولي ديد من گوش نميکنم چيزي نگفت منم رفتم وسط پاش و شروع کردم بع ليس زدن هر بار که زبانمو از پايين به بالا ميکشيدم اهي ميکشيد که منو ديوانه ميکرد ديگه کير من هم بزرگ شده بود کمي با کيرم به لبه هاي کسش ماليدم بع کردم تو با هزار زحمت رفت خيلي تنگ بود خلاصه من شروع کردم تلمبه زدن حالا ديگه اه بهاره به اخ تبديل شده بودو سر و صدا ميکرد 20 دقيقهاي ميکردمش که يهو لرزيد و منو محکم به خودش فشار داد منم که ميدونستم از کون عمرآ بذاره هيچي نگفتم و هي تلمبه ميزدم عرقم ديگه در اومده تا بالاخره ابم اومد ريختم رو کسش بعد بلند شد دوباره حموم کرد اومد لباساشو پوشيد ماچم کرد حالا هم که يک سال ميگذره با هم تو يک خونه ايم ولي زنو شوهر نيستيم
برام غذا ميپزه لباس ميشوره همه کارامو ميکنه کس ميده ولي ديگه شوهر نميخواد به منم نميگه چرا.

فرستنده :‌ aminagha


👍 0
👎 0
27148 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

266178
2010-09-30 06:30:43 +0330 +0330
NA

دمت گرم عجب چیزی نصبت شد ای خدا دست مارم بگیر

4 ❤️

266179
2010-09-30 06:47:46 +0330 +0330
NA

توچه قدرساده اي بابا!!!
اين داستانه نه واقعيت.

5 ❤️

266180
2011-04-21 17:47:05 +0430 +0430
NA

چیزه خوبی نصیبش شد ولی کونشم پاره شد بعده این همه بدبختی …

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها