غروب

1397/06/15

این داستان مناسب خودارضایی نیست. مراقب وقت گرانبهایتان باشید!

ابرهای سپیدِ بالای سرم به تندی حرکت میکردند.‌ گویی مسابقه داشتند: هر توده ابر زودتر به افق برسد، برنده ست! افق. خطی روبروی صورتم که آفتاب سرخ و تابان را با دستان نامرئیِ بی رحم و تنومندش در آغوش کشیده بود. نسیمی از پشت سرم وزید و موهای بلندم را به رقص درآورد. چمن های بلندِ تپه، بینِ انگشتان دست چپم سر جای خودشان لرزیدند. دست چپم را که تکیه گاهم بود و کمی عقب تر از بدنم روی چمنها گذاشته بودم، اندکی جابجا کردم و با دست راستم کتاب را از روی زانوهایم برداشتم. برای چندمین بار به جلد آبی رنگِ محسور کننده اش خیره شدم. هیچ چیز روی جلد نوشته نشده بود بجز یک نام.

ماریا فرانسیس

کتاب را از جایی که پیشتر با تکه کاغذی علامتگذاری کرده بودم، باز کردم و شروع کردم به خواندن شعر ترجمه شده اش:

***غروب

درست آن سوی غروب
هست کسی در انتظارم
درست آن سوی غروب
منتظرست بخت و اقبالم
جایی که کوه های بنفش
در آرامشی عمیق میخوابند
آنجاست که می یابم
بهترین ثروت را، عشق جاودانه***

کتاب را بستم و به جاده ی پایین دست تپه خیره شدم. جاده ای که شبیه یک مار سیاه از افق به سمت تپه به چپ و راست خزیده بود و از کنار تپه عبور میکرد. از زمانی که به اینجا آمده بودم تنها یک خودروی سفید رنگ کهنه و قدیمی طول جاده ی مارپیچ را به سمت روستای پشت تپه پیموده بود. چشمانم را بستم و در خاطراتم غرق شدم…

پنج آبان ۸۷

اولین روزی که نام ماریا را شنیدم. در یکی از کتابفروشی های خیابان انقلاب بی هدف پرسه میزدم و به جلدهای رنگارنگِ کتابهای چیده شده در قفسه ها نگاه میکردم. نگاهم به دختری گره خورد که کنار یکی از قفسه ها ایستاده بود و با اشتیاق خاصی مشغول مطالعه ی کتابی آبی رنگ بود. از مانتوی سرمه ای و مقنعه مشکی رنگش حدس زدم دانشجو باشد. با انگشتانش چند تار از موهای شرابی رنگش را که از مقنعه بیرون زده بود به داخل آن هدایت کرد. چند لحظه بعد کتاب را بست و با دقت کتاب را سر جایش بین دیگر کتابهای قفسه برگرداند و رفت. نمیدانم چرا، اما کنجکاو شدم من نیز آن را بخوانم. دستم را دراز کردم و کتاب را برداشتم. به جلد ساده اش نگاه کردم. ماریا فرانسیس. شروع کردم به خواندن. شعر اول، شعر دوم، شعر سوم… وقتی به خود آمدم، متوجه شدم بیش از یک ساعت است که آنجا ایستاده ام. پاهای خواب رفته و خسته ام نیز گواه دیگری بود بر این مطلب.

کتاب را خریدم و به خانه بازگشتم. روی تخت خوابم دراز کشیدم و باز از صفحه ی نخست شروع کردم. این کتاب مرا جادو کرده بود. تمامی صفحات آن را مو به مو خواندم. اشعار تمام و فصل جدیدی از زندگی من آغاز شد. آن موجود دوست داشتنی آبی رنگ مونس و همدم من شده بود. هر روز اشعار ماریا را می خواندم. دوبار. سه بار. چهاربار. تک تک کلماتش نت هایی از یک قطعه ی جنجالی موسیقی بودند که فراز و نشیبهایی از زندگی خودش را به تصویر میکشیدند.

دیری نپایید که متوجه شدم در گرداب پر تلاطم عشق فرو رفتم. من عاشق ماریا فرانسیس شده بودم. عاشق شاعری بی چهره که داستانهایی از زندگی اش که در لابلای سطرهای اشعارش گنجانده بود. درباره اش جستجو کردم. تنها چیزی که از معشوق یافتم، محل زندگی اش بود و این حقیقت که هیچ اثر دیگری جز این کتاب نداشت. داشتم دیوانه میشدم. خانواده ام دیوانه تر.
“فرید! اون کتاب لعنتی تو رو جادو کرده! بندازش دور!”
“فرید! تصدقتو برم! اینقدر من و باباتو زجر نده!”
“فرید داری دیوونه میشی ول کن.”
“فرید! عشق نافرجام احمقانه ست. خودت میدونی که هیچ آینده ای نداره. چرا اینجوری میکنی؟”
لحظه ای آن را از خودم دور نمیکردم. اگر غفلت میکردم، کتابم را به سان جادوگری فریبنده و خرابکار به آتش میکشیدند. ماریا خدای من شده بود و کتابش قرآن او. و من بنده و معشوقش بودم که روز به روز مشتاق تر میشدم و دچارتر.

بیست و چهارم شهریور ۹۲

شعله های عشق آتشینم تا آسمانها رفته بود. طرد شدم. تنها شدم. مسخره شدم. تهران و ایران برایم تبدیل به زندانی بی حصار شده بودند و دنیایی که ماریا برایم خلق کرده بود سرزمین موعودی بود فرای این زندان. هیچ کس این را نمیفهمید. اهمیتی نیز نداشت. عشق ورزیدن لیاقت میخواست. لیاقتی که از زبان زندانبانهایم جنون معنی میشد و حماقت. می بایست از این زندان فرار میکردم. بالاخره روزی فرا رسید که بتوانم با اندک سرمایه ای که داشتم ایران را ترک کنم. خانواده و اندک دوستانی که برایم باقی مانده بودند را بی خداحافظی رها کردم و رهسپار دیار یار شدم. پروازم ساعت ۶ صبح بود. همانطور که از پنجره ی کوچک هواپیما به مسیر آسفالت فرودگاه که به تندی از من دور میشد خیره بودم ، یکی از اشعارش را توی ذهنم مرور کردم:

ای کاش میشد پرواز کرد
مثل پرنده ای، متین و رها
پر کشید از این شهر غبارآلود
به بهشت رویاها

بوق کوتاه تانکر نفت رشته افکارم را پاره کرد و مرا از چاه خاطرات بیرون کشید. طلبکارانه به تانکر نگاه کردم. به گمانم حیوانی را در جاده دیده بود که بوق زده بود. نگاهم به سمت افق چرخید. خورشید سرخ به سان زنی زیباروی و عریان که روی مردش مینشیند تا کمر در دلِ افق فرو رفته بود. ابرها نیز آهسته تر حرکت میکردند. کتاب را دوباره برداشتم و ادامه ی شعر غروب را خواندم:

درست آن سوی غروب
کسی ست مهربان در انتظار
درست آن سوی غروب
ایستاده تنها و غمخوار
با موهایی به آرامی موج
هنگامیکه اقیانوس خروشان است
و چشمانی به براقی الماس
که زیر نور مهتاب درخشان است

واژه ها دستم را گرفت و به گذشته ها برد. درست همانند پدر مهربانی که دست فرزندش را میگیرد و به گردش میبرد. به یاد آوردم روزی را که برای اولین بار به این سرزمین آمدم:

بیست و هفتم شهریور 92

هنگامیکه از هواپیما خارج شدم و نسیم گرم صبحگاهی صورتم را نوازش کرد، لبخند زدم. حس میکردم که پس از چندین سال به خانه برگشتم. نفس عمیقی کشیدم و شش هایم را از هوای معطر و مرطوب پر کردم. کوله پشتی ام را در داخل سالن تحویل گرفتم و از فرودگاه خارج شدم. مسلماٌ اولین مقصدم زادگاه او بود. در اشعارش چندین باری به روستایی که در آن بدنیا آمده بود اشاره کرده بود. سوار تاکسی شدم و مقصد را به راننده اعلام کردم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم.
چند ساعت بعد به روستایشان رسیده بودیم. با چیزی که توی ذهنم تصور میکردم اندکی متفاوت بود. البته طبیعی بود… پیاده شدم. روستا بوی ادویه و خاک نم خورده میداد. روستاییها با تعجب من، یک غریبه ی تازه وارد، نگاه میکردند. به سمت آبنمای زیبای وسط روستا رفتم. یک سازه ی مرمری دایره ای شکل با طراحی های ریز و سنگبری های استادانه که دور تا دور آن انجام شده بود و یک تمثیل بزرگ و سفید مریم مقدس که در مرکز آن قرار داشت. لبه ی آن نشستم و دستم را داخل آب سردش حرکت دادم و چشمانم را بستم و حسم را با شعر کودکانه تطبیق دادم. ماریا چهار ساله بود که با دوستش فرانچسکا در یک بعدازظهر گرم تابستانی به داخل آبنما رفته بودند. صدای خنده های کودکانه و معصومشان در گوشم پیچید. در شعرش از حس کودکانه اش به خوبی یاد کرده بود. “کاش دنیا من بودم و فرانچسکا و خنده های بی دلیلمان”

بلند شدم. کوله پشتی ام را از دوشم دراوردم و کتاب را از داخلش بیرون کشیدم. صفحاتش را ورق زدم تا به شعر “سرآغاز” برسم. شعری که در آن از خانه ی پدری اش –آن حیاطِ بی گُل- گفته بود. طول روستا را قدم زدم و از کوچه های تنگ و خاکی گذر کردم. سعی کردم با روستاییها صحبت کنم و از آنها برای یافتن خانه ی قدیمیِ فرانسیس بزرگ کمک بگیرم اما زبان مشترکی برای ایجاد ارتباط نداشتیم. به خانه های کوچک و بزرگ سنگی و خشتی شان نگاه کردم. هر کدام از آنها میتوانست خانه ی پدری ماریا باشد. تصویری که از شعر او در ذهنم پدیدار شده بود را مرور کردم: خانه ای کوچک و پر جمعیت. ماریا نگفته بود چند برادر یا خواهر دارد. اما پدرش را در شعر گراز توصیف کرده بود. البته این برداشت شخصی ام بود. پدری خشن، سرد و پر توقع. ماریا هیچوقت از پدرش خوشش نمی آمد. دوران کودکی تلخی داشت. دستم را روی دیوار خشتی خانه ها کشیدم و با چشمان بسته به راهم ادامه دادم. صدای گریه ی ماریا و دادهای پدرش، یا همان خرناس کشیدنهای گراز پیر را تجسم کردم. با هر کشیده ای که پدرش به صورت او میزد، سرم کج میشد. گویی این ضربه ها نصیب من میشدند. صدای ضجه های برادرها و خواهرهای او یا همان توله های گراز را نیز شنیدم که چطور از دیدن آن صحنه ی دلخراش به خود میلرزیدند و کنترل ادرار خود را از دست داده بودند. چشمانم را باز کردم. قطره اشکی از گوشه ی چشمم به روی گونه ام لغزید.

روبرویم تنها مدرسه ی روستا قرار داشت. بازسازی شده بود و با توصیفات ماریا چندان همخوانی نداشت. یک ساختمان آجری دو طبقه. درست شبیه یک قوطی کبریت. چیزی که ماریا از زندان آرزوها توصیف کرده بود منظره ای به مراتب ترسناکتر و دلهره آور تر داشت. جایی برای نابود کردن آمال و آرزوهای رنگی، کشتن خیال و تسلط افکار پوچ و سیاه و سفید.
ماریا را در روپوش سرمه ای اش تصور کردم که هر روز با موهایی پریشان و وز شده و چشمانی پف کرده و خوابالود به مدرسه میرفت. جایی که هیچ علاقه ای به آن نداشت و همچون هر بچه دیگری هر روز با دوستانش نقشه میکشید که چطور از آن قلعه ی بی روح فرار کنند. هیچ شعر دیگری از دوران مدرسه اش نداشت. سعی کردم در ذهنم دوران مدرسه اش را با دوران مدرسه ی خودم مقایسه کنم. مدرسه ی ما در قصرالدشت بود و معلمهای سختگیری داشتیم. خشک و رسمی بودند و تحمل هیچ بازیگوشی و شیطنت را نداشتند. با این وجود ما گستاخ تر از این بودیم که به هشدارها و اخمهای آنها توجه کنیم و فرجام کارهایمان که تنبیه با خط کش و مداد گذاشتن بین انگشتانمان بود برایمان مهم نبود. شاید ماریا نیز چنین خاطره ی مشترکی از مدرسه داشت.

کتاب را در آغوش کشیدم و به پشت سرم نگاه کردم. نمیدانم روستایینان اینجا هم مطلع بودند که شاعری بزرگ در میانشان زندگی میکرده یا خیر. نگاهم میان چهره تک تک روستاییان پیر و جوان حرکت کرد. هیچ چیز خاصی در چهره های آفتاب سوخته شان دیده نمیشد بجز خطهایی از گذر عمر. شاید ماریا هم چهره ای به همین سادگی داشته است. اما در ورای آن چهره ی ساده روحی لطیف و عقلی سرشار نهفته بوده که منِ عاشق را از ایران به اینجا کشیده بود. عشقی خاص و عجیب که برای هیچکس قابل هضم نبود.

مقصد بعدیم شهری بود که چندان فاصله ای با اینجا نداشت. از روستا تا آنجا را با پای پیاده طی کردم. تصور اینکه شهری به این بزرگی در مجاورت روستایی کوچک که با گذر زمان حرکت نکرده بود، عجیب بود. شهری که بزرگترین اتفاقات زندگی ماریا در آن رقم خورد. از دانشگاه رفتن و ادبیات خواندن، تا یافتن اولین عشق. آندریاس. مردی که همیشه توی ذهنم خودم را آندریاس تصور میکردم. در شعر کنار صخره ها، شعری که در کتاب خودم سانسور شده بود و در نسخه ی انگلیسی اش یافته بودم، از عشقبازی شان در طبیعت کنار دریاچه ی آبی رنگ، زیر درختهای سرسبز پشت به صخره ها گفته بود. زمانی که از حرکت لبهای آندریاس روی لبهای نرم خودش که طعم توت فرنگی میداد، نوشته بود؛ نبض آلتم را حس کردم. یا هنگامیکه حرکت دستش را دور آلت آندریاس با تشبیهات حرفه ای توصیف کرده بود، حتی انگشتان سرد و ظریفش را دور آلتم حس میکردم. در رویاهایم پا را فراتر گذاشتم. ماریا را دختری لاغر و سفید تصور کردم با گیسوانی بلند، قرمز و فر، صورتی کک و مکی، چشمانی همرنگ با آب دریاچه و صدایی به لطافت لبخندش. در رویایم کنار دریاچه ایستاده بود و آواز میخواند. از پشت به او نزدیک شدم و او را در آغوش کشیدم. با وجود اینکه هر دوی ما ملبس بودیم، حس کردم آلتم بین رانهای خوشفرم او فرو رفت و در امتداد چاک خیس و داغ واژنش حرکت کرد. اندکی برگشت و با دست راستش سرم را گرفت و پایین گوشم را درون دهانش مکید. انگشتانم به تمنای سینه های گرد و خوشفرمش روی جامه ی حریری اش ریشه دواند تا به نوک تحریک شده شان برسد. حرکت آلتم بین رانهایش سریعتر شده بود و موهای پریشان و خیس ماریا نیز روی صورتش ریخته بود و با صدای بلند نفس میکشید و زیر لب ناله میکرد. کمی بعد، از من جدا شد. بی آنکه برگردد و به چشمان گرد شده و بدن برافروخته ام نگاهی کند، دستم را گرفت و به سمت صخره ها برد. چند لحظه بعد ماریای عریان به پشت دراز کشیده بود و من روی بدن نرمش خیمه زده بودم و آلتم واژن آتشینش را فتح کرده بود. چشمانش بسته بود و بی محابا ناله میکرد و من با شدت و عمیق درون بدنش میکوبیدم. چندان طولی نکشید که جنب شدم و از خواب پریدم. تمام بدنم خیس عرق بود و با صدای بلند نفس نفس میزدم. به راستی سکسی ترین و احساسیترین رویای عمرم بود.

به خانه ای که در آن ساکن بود سر زدم. البته خانه ای دیگر وجود نداشت. خانه اش را تخریب کرده بودند و فروشگاه زنجیره ای بزرگی جای آن ساخته بودند. خانه ای نقلی که از خاطرات خوب و بدش سرشار بود. دوازده شعرش به خانه اش در شهر مربوط میشد. وارد فروشگاه شدم. هنوز حس ناراحتی و ناله های ماریا را میتوانستم در بین قفسه های اغذیه ها و خوراکی ها حس کنم. ماریای من. در شعر گریستم شکست عشقی اش را توصیف کرده بود. اینکه چطور روزها و ساعتها گریسته و به در چوبی خانه اش خیره مانده که عشقش بازگردد. اینکه چطور انتظار همچون دستانی نامرئی گردنش را میفشرد. نه محکم که خفه شود و بمیرد و نه شل که بتواند راحت نفس بکشد. گذشت و نگذشتم از عشق، این نیست مرام عاشق و معشوق . هیچوقت عشقش بازنگشت. ماریا نیز در نهایت بعد از چند سال انتظار، فراموش کرد. چشمان خیسم را با پشت دستم پاک کردم و از فروشگاه خارج شدم.

باد تندی باز مرا از خاطراتم خارج کرد. آخرین پرتوهای سرخ و نارنجی خورشید افق را روشن کرده بود. ابرها آسمان سرمه ای را ترک کرده بودند. دستی به ریش بلند و سفیدم کشیدم و آهی از ته دل کشیدم. ضبط صوتم را از روی چمن ها برداشتم و آخرین فایل ضبط شده را برای چندمین بار پخش کردم.

“سلام ماریا! این سیصد و چهل و هفتمین فایل صوتی ایست که دارم ضبط میکنم. چیز جدیدی نمیخوام بگم. شاید این آخرین باری باشه که چیزی ضبط میکنم. تنها چیزی که میتونم بگم اینه که من در دنیای تو زندگی کردم. با تو خندیدم، گریه کردم، دل شکسته شدم، خیانت دیدم… . باز هم به اینکارم ادامه خواهم داد… امروز عصر میام سرقرار. همونجایی که بایست باشم. روز بعدش هم میام. باز هم میام و باز هم … چیز دیگه ای برای گفتن نیست…”

لبخندی زدم و ضبط صوت را دوباره روی چمن رها کردم. از زمانی که این را ضبط کرده بودم سالها میگذرد و من، همونطور که قول داده بودم، هر روز عصر به اینجا می آیم تا غروبی که توصیف کرده بود را ببینم. غروب را در مکانهای متعددی دیده بودم اما فقط اینجا، بر روی همین تپه ی مخصوص و همین نقطه توصیف ماریا به حقیقت میپیوست. مطمئن بودم که زمانیکه این شعر را نوشته بود، خودش نیز روی همین تپه نشسته بود. اولین بار که این موضوع را متوجه شدم، از هیجان با صدای بلند گریستم. روز بعدش تکه چوب سفید رنگی آوردم و روی بلندترین نقطه ی این تپه نصب کردم. بر روی آن با چاقو نوشتم: “میم اف – 1789 تا 1853 عشق اول و آخر من در مکانی یکسان اما زمانی متفاوت”. عشقی که شاید به گفته ی دیگران به فرجام نرسید اما تک تک لحظات عمرش را در کنار او سپری کردم. من آن سوی غروبی بودم که او گفته بود. غروبی که زودتر رسیده بود.

کتاب را با برای بار آخر باز کردم تا آخرین بخش از شعرش را بخوانم. لبخندی زدم و با چشمانی خیس سطرهای آخر را دنبال کردم:

درست آن سوی غروب
خانه ای از آن من است
جایی که دنیا در دریای صلح غوطه ور است
همچون بهشتی موعود
درست آن سوی غروب
جاییست که یک روز مرا خواهی یافت

پایان

نوشته: آن نبا نه نه


👍 31
👎 6
8564 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

715634
2018-09-06 20:51:52 +0430 +0430

این ترسی ک اولش وادارتون میکنه توضیح بدید که داستانتون بدرد چی‌میخوره و بدرد چی نه. چیزی میذاری آماده باش فحش هم بخوری‌.

1 ❤️

715638
2018-09-06 20:58:02 +0430 +0430

من هم عاشقه سیندرلا بودم و خیلی سعی کردم به دنیای اون بروم اما روباه مکار و گربه نره من رو گول زدند و به شهر آرزوها بردند و بعد فهمیدم تبدیل به خر شدم!
اما شوخی کردم خیلی خوب بود داستانت دوست عزیز…

2 ❤️

715683
2018-09-06 22:18:04 +0430 +0430

5(inlove)
چه عشق اساطیری و اغواگری بود …آدم رو به چالش میکشید که این لحظات عشق و تنهایی و شور و غم و شادی رو با هم تجربه کنه…اینکه عاشق نوشته های کسی بشی حس دلپذیریه…کاش منم گوله بارمو بردارم و راهی شم
آه !اگر راهی به دریاییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود
خیلی خوب بود و لحظه لحظشو سر کشیدم (نوش و نیش بود و بلعیدن رو دشوار میکرد سر کشیدمش )
حیف از آهنگ جا مونده از داستان
داستانی ک بهم قول دادی رو زودتر تموم کن وگرنه من میدونم و تو !

2 ❤️

715684
2018-09-06 22:20:22 +0430 +0430

خوبه ! یه آن گمون کردم دارم یه رمان سمبولیسم قرن نوزدهم میخونم پر از استعاره و تشبیه و توصیفات ناب ادبی
گرچه این شیوه نوشتن توی داستان نویسی تا حد زیادی منسوخ شده ولی تو خوندنی نوشتی … رفتنت بسمت معشوق … رویای مخملی ت … سوژه خوب … شوک رفتار پدر معشوقه و … و البته کتابی نوشتن گاهی فضا رو سنگین و رسمی میکنه … در کل خوب …لایک

1 ❤️

715685
2018-09-06 22:27:50 +0430 +0430

اوه ارکید سپید تو هم خوندیش منو باش (قهقهه )
منم عاشق جرویس پندلتون بودم و اولین بوسه عاشقانه اش

2 ❤️

715687
2018-09-06 22:34:00 +0430 +0430

تکمرد لایک نوشتی ولی نزدیا!پنجمیش مال من بود هنوزم پنجه ;)
میگی بزن خب ?

1 ❤️

715693
2018-09-06 22:44:51 +0430 +0430

منم به اون دخترک مو هویجی حسادت میکردم (لبخند خجول )

2 ❤️

715697
2018-09-06 22:52:11 +0430 +0430

ریمل هم بزنی پلک زدن مکررت خوشمزه تر میشه من اعترافاتمو خصوصی گفتم(لبخند تا بناگوش )

2 ❤️

715705
2018-09-06 23:38:40 +0430 +0430

حیف که جرویس ندید من و تو رو 🙄

2 ❤️

715726
2018-09-07 04:21:27 +0430 +0430

درسته سپیده جان …لایک9

1 ❤️

715727
2018-09-07 04:22:26 +0430 +0430

به به عزیز دلم …فوق العاده …محشر …کاملا ماهرانه .هر چی بگم بازم کم گفتم .
گلم خیلی خوشحالم که دوست هنرمندی مثل شما دارم …
لایک تو پول از طرف من تقدیم به خشایار دوست داشتنی . ?

1 ❤️

715758
2018-09-07 07:24:58 +0430 +0430

اوه چه پیشنهاد جذابی دادی ارکید ?
خشی از الان لایک منو داری !لطفا کت و شلوار مشکی ؛عصا و کلاهش فراموش نشه!موهای طلایی و چشم های آبی جذابش رو هم ذکر کن ?
عاشق من و ارکید هم بشه حتما !ما مشکلی نداریم در تقسیم عشق ?

2 ❤️

715763
2018-09-07 07:34:14 +0430 +0430

نوشتت ثقیل بود و تا حدودی شبیه ترجمه های قدیمی از آثار ادبیات کلاسیک… برای عده ای عیبه و برای عده ای حسن… با این حال توصیفات زیبایی داشت.
از لحاظ مفهوم غنی بود و دلپذیر…
دوسش داشتم.

1 ❤️

715772
2018-09-07 08:21:16 +0430 +0430

آن نبانه نه جان:
داستانت همانند
مایعی شیرن است که
بلعیدن قرص تلخ را آسانتر میکند.
دوباره مجالی برای برانگیختن احساساتم.

درست آنسوی غروب جائیست که یک روز
مرا خواهید یافت.
سنگینی بار معانی کلمات وجملاتت
درک وسیعی میطلبد.
با تشکر
آریا

1 ❤️

715781
2018-09-07 08:50:34 +0430 +0430

آن نبا نه نه لعنتی !
همه داستان هات بهم مربوطن چرا؟
یه رد پایی از داستان قبلت رو توی داستان جدیدت میشه پیدا کرد
داستان قبلی (غلیان )آشنایی دو تا کاراکتر توی کتابخونه شکل گرفت و این داستانت عاشق شدن مرد داستان توی کتابفروشی و با خوندن کتاب شعری از یه زن !
مغزت خیلی پیچیده و جذابه!
پازل شخصیت های داستان هات ذره ذره با تکمیل داستان هات شکل میگیره !
براوو واقعا !
چقدر برای اینجا حیفی تو ?

3 ❤️

715784
2018-09-07 09:11:56 +0430 +0430

بنظرت جرویس دم نوش هم دوست داره؟یه مبل سه نفره سفارش بده (لبخند گیج )
مومیایی برام جذاب تره نیمه تاریک روحمو ارضا میکنه ?

2 ❤️

715787
2018-09-07 10:42:10 +0430 +0430

داستاناتون جالبه ولی حس بدی که میده اینه کا انگار بخش سکسی رو به زور درونش جا میدید

1 ❤️

715795
2018-09-07 11:09:37 +0430 +0430

زیبا بود و مملو از احساسات ناب و خالصانه که مثل و مانندش بسیار کم و نایابه.البته میدونی با تعریف علمی و نسبتا جدید عشق همسویی نداره. ینی در واقع نمیشه بهش عشق گفت. منظورم بحث ارزشی نیست،میتونه چیزی ورای عشق و بالاتر از اون باشه حتی،اما عشق نیست.یعنی فاقد مشخصات چند گانه عشقه. من معتقدم عشق به وطن،عشق به خدا،عشق به فرزند،عشق به پدر و مادر و بسیاری عشقهای رایج و متداول در ادبیات فارسی اصلاً عشق نیستند و بایستی کلمه دیگه ای براشون پیدا کنیم،چون عشق فقط و فقط میان زن و مرد است که هم منتج از رابطه جنسیست و هم به رابطه جنسی ختم میشه در نهایت.
راستی معشوق یه شخصیت حقیقیه و یا وجود خارجی نداشته و از ذهن خودت میاد؟برام جالب بود یه اسم احتمالا اسپانیایی و یا لاتین امریکا.
در کل حس و حال خوبی با خوندنش بهم دست داد.مرسی.
لایک

1 ❤️

715796
2018-09-07 11:10:46 +0430 +0430

1 موضوع داستان براى من كه هيچ وقت همچين جنونى رو نسبت به هيچ كس تجربه نكردم بى معنى بود. عشق خوبه اما اين جنون و بيماريه.
2 افراط در تشبيه و توصيف توى ذوق ميزد و همين باعث كسالت آور شدن داستان شده بود.
3 فكر كنم بيشتر از 30 تا كامنت زير اين داستان هست و بيشتر اون ها چت هايى غير ضرورى و بى ارتباط به داستان هستن. به نظرم اين موضوع جالب نيست و حتى روى ديد من به داستان تاثير منفى ميذاره.
داستان هاى بهترى از شما خوندم و اميدوارم باز در سطحى كه ازتون انتظار ميره بنويسيد. موفق باشيد ?

1 ❤️

715798
2018-09-07 11:18:56 +0430 +0430

نچپونید :| تاپیکش کنید یا موضوعی سکسی رو بنویسید.ارزش یک نوشته فقط به اروتیک بودنش نیست.البته متوجهم که دایره وسیعی از خواننده ها رو داشتن در شهوانی حس خوبیه ولی حیف برخی نوشته هاس که سکس چپون بشن

2 ❤️

715807
2018-09-07 12:53:04 +0430 +0430

مستر کینک عزیز منظور نیلا این بود که ادمین جان داستان های فاقد تم سکسی رو اپ نمی کنه یا بدون نوبت آپ نمیکنه و باید حدود 15 روز حداقل منتظر شد تا شاید آپ بشه
بهرحال اینجا سایت سکسیه و ادمین اصول و قوانینی برای سایتش داره
تاپیک کردن داستان هم بازدید کمی داره و زود از یاد میره بخصوص با بودن تاپیک های آنچنانی که همیشه بالا هستن
و همچنین بعد از تگ دار شدن هر نویسنده این داستان ها توی تگش قرار میگیره و دسترسی خواننده بهش راحتتر خواهد بود تا پیدا کردن یه داستان وسط اون همه تاپیک

3 ❤️

715809
2018-09-07 13:38:42 +0430 +0430

نوشته ي ويژه اي بود
دور از كليشه ها و تكراري ها…
خيلي خوبه كه در تمامي ژانر ها خودتو محك ميزني، موفق هم هستي…

من اصلا مخالف جنون در عشق نيستم… از نظر من مرز خيلي باريكي هست بين عشق و جنون! البته عشقي ك ازش حرف ميزنيم عشق هاي استثنايي اند و انسان هاي استثنايي…!

لايـــك ١٤

1 ❤️

715831
2018-09-07 19:35:10 +0430 +0430

در باب فاقد تم سکسی داغ دیده تر از من تو سایت نیس. ینی پر بکن بکنه ولی ادمین میگه فاقد تم سکسی.

1 ❤️

715835
2018-09-07 20:19:24 +0430 +0430

لایک 17 تقدیم شما

1 ❤️

716000
2018-09-08 11:57:32 +0430 +0430

Annabanana نویسنده گرامی گاها مشاهده شده و میشه که نوشته های خوب صرفا به دلیل دریافت فیدبکهای مثبت در شهوانی و فضای صمیمیش دچار زوال در جهت اروتیک بودن برای گنجاندن در بخش داستانهای سکسی سایت میشن که اکثرشون حتی اروتیک هم نیستن فقط تبدیل میشن به شوربای بیمزه ای از تمام مزه ها که حس چشایی از درکش عاجزه.من به عنوان خواننده ای که به ذهنهای باز احترام میگذاره نمیخوام نوشته های شما هم مثل سایرینی که کم هم نبوده اند دسخوش به کار بردن سکاف به جهت از دست ندادن مخاطبین یا بازدید کمتر در شهوانی بشه که البته ترجیح خودتون حرف آخر است و اینجا برخلاف هرجا مطیع اراده ام.رسم ناخوشایند پاسخگویی به جای مخاطب اصلی انگار نسل به نسل بین کاربران میچرخه و این نقد به دوستانِ جانمان متوجهه همونطور که یکی از کاربرا هم بهش اشاره کرد.توجیهات و توضیحات بعدی به عنوان کسانی که شمای نویسنده نیستید و تقدیم ترکیب واژه ای چون سکس چپان کردن یا تاپیک نزدن به دلیل کم دیده شدن یا محتوای سکسی زوری داشتن برای انتشار یا رسوندن داستانک هاتون به مرحله تگدار شدن ، بر برداشت اولیه من یا سایرینی که با اتمسفر دائمی زیر داستانهای شهوانی نا آشنان و نقدهاشونو به این دلیل فرو میخوردند صحه گذاشت و این برای نویسنده مطلقا خوب نیست،البته که نقدِ نقد چیز بیمعنیه چون تا وقتی ننوشتید مفهوم و روش انتقالش در اختیار شماس،اگر در القای چیزی ناموفق باشید یا کج فهمی و نافهمی برای خواننده پیش بیاد مشکلی متوجه او نیست.

1 ❤️

716020
2018-09-08 15:15:08 +0430 +0430

ابدا باعث ناراحتی نشدید متوجه روابط دوستانه هستم و تحسینش هم میکنم ولی بنا به تجربه ام در فضای زیر داستانها معمولا تناقض گویی بین شما دوستانِ جان و نویسنده متن بوجود میاد که به نفع نویسنده و دوستان و داستانش نیست.شما فرمودید سکس چپوندن برای انتشاره ایشون گفتند هدف بیان بُعد جنسی بین راوی و معشوقش بوده،البته حسی که من با خوندن خیلی از داستان های جالب در سایت گرفتم کلام متین شما بوده و هست و خواهد بود.دوست دیگر فرمودن در بخش تاپیکها کمتر دیده میشه اما نویسنده برای تاپیک کردن تلاشی ناموفق داشته. علی ای حال بحث فعلی بیمورده و تصمیم گیرنده نهایی نویسنده ست،قصدم از نقد اولیه متوجه کردن ایشون به اجحافی بود که ممکنه ناخواسته در حق خودش بکنه این دریافت اولیه من از برخی اروتیک نویسیها در داستانهای ایشون بود و این دریافتو نویسنده به من القا کرده و البته دریافت های بسیار مثبت دیگر در داستانهاشون که باعث میشه برای نوشته هاش و نظردادن براش وقت صرف کنم چرا که یک لیوان آب خنک از سرابی عظیم سیراب ترم میکنه.پایدار باشید و نیلایار را برای خُلق گس و خوی سختگیر من خوب پیش ببرید ?

2 ❤️

716202
2018-09-09 12:15:22 +0430 +0430

لایک تقدیمت?
مثل همیشه عااالی، واقعا لذت میبرم وقتی داستانات رو میخونم… شعرایی که تو داستان بود فوووق العاده بودن مجذوبشون شدم
توی داستان شخصیت پسره عاشق نویسنده یه کتاب شده بود نه؟
بیشتر میومد یه متن ترجمه شده انگلیسی به فارسی باشه چون کلمات خیییییلی قشنگی توش به کار رفته بود ذهن خیلی خلاقی داری! ?

1 ❤️

791446
2021-02-11 22:52:26 +0330 +0330

وقتی داستان تموم شد نتونستم نظر بدم چون اشکم جاری شد و یه مدتی گذشت تا به خودم اومدم، فقط زیبا بود من با این داستان عشق رو لمس کردم ممنون خشایار جان؛ ممنون❤️❤️❤️❤️❤️❤️🌹🌹🌹🌹

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها