ماریسا

1395/02/31

سلام
قبل از شروع داستانم, لازمه بگم اسامی تمام افراد و مکانهای این داستان غیر واقعیه…ولی خود داستان واقعی هستش.و این داستان تجربه اول نوشتن همچین متنی برای منه.هم طولانیه و شاید جنبه تحریک کنندش خیلی نباشه
من یه بایسکشوال هستم.و هم با دختر ها بودم و هم با پسر ها.اسمم ماریساست و بیست و سه سالمه.من از وقتی که به بلوغ جنسی رسیدم و خودارضايي كردم تمایل سیری ناپذیری برای سکس داشتم و به جهت رگه های مازوخیسمی که توی وجودم بود دنبال خشن ترین هاش بودم.
این ماجرای اولین سکس منه چون برای من جذاب ترینه و هرگز یادم نمیره.من تا سن 19 سالگیم وارد رابطه های سکسی با پسر ها نشده بودم.هم به جهت دید منفی غالب تو جامعه به افرادی که اعتقادی به محدودیت دینی در سکس نداشتن و هم به جهت عدم اعتماد به پسر های اطرفم.همیشه دنبال کسی بودم که مثل خودم فکر کنه و عطش بالای منو برای هم آغوشی با یه مرد با هرزگی یکی ندونه و فرقشو بفهمه…بگذریم
من بعد از تولد 18 سالگیم,
با دوست دخترم بهم زدم.اون با یه پسر دوست شد و چون بودن با من به خاطر علاقش به لز نبود و.فقط به خاطر اطمینان بود و نیاز, رفت…
من هم سرم با کلاس هام و کتابخونه و … گرم شد.در همین موقعیت ها بود که من توجهم به پسری که هم کلاسی من بود جلب شد.ما کلاس فلسفه هنر میرفتیم و حدود چهار ماهی بود از شروع کلاس هامون میگذشت.
اون پسر اسمش فرزان بود.اخلاق عجیبی داشت!خیلی کم حرف,خیلی آروم…اون با کسی دوست نبود و انقد جدی به نطر میومد که کسی هم سمتش نمیرفت.فرزان آدم عجیبی برای من بود و من همیشه میگفتم شاید گی هست که انقدر تو خودشه,چون همیشه پسر های گی تنها و منزوی هستند.توجه کنید همجنس باز نه, همجنس گرا. تیپ ظاهری متالهد هارو داشت.و موهای لخت بلند و مشکی چشمهای عسلی و ریشهای بلند.من جدا شیفته ظاهرش بودم.صورت لاغر و استخونی و بی روحی داشت.با تن صدایی که همیشه آروم بود و انگار بلد نبود بلند صحبت کنه.منم دست کمی از اون نداشتم.قیافه معمولی ای داشتم و هیکل فوق العاده ورزیده.و تنها نکا
ت خاص در من بعد از اندام مناسبم موها و صدام بود.موهای من تا یک وجب بالای زانوم بود و کاملا فر بود.و صدای من به گفته تمام کسانی که شنیدن بسیار تحریک کننده.و صورتم هم کاملا شبیه دختریه که در تابلوی باکره ی صخره ها جلوی پای مریم نشسته.
فهمیده بودم فرزان شدیدا اهل مطالعست.تو ذهنم تصورش میکردم در حالیکه با منه. اونطوریه که من همیشه دنبالش بودم.تلاش میکردم راهی پیدا کنم که نظرش به من جلب شه.من همیشه موهام رو میبافتم و توی مانتوم مینداختمشون.اون روز هم موهام رو بافتم ولی روی مانتوم انداختمشون.یه دامن بلند و چین دار و مانتوی کوتاه گشاد تنم بود که به کلاس رفتم.
مشخصا تعجب کرده بود و در بین هیاهوی بچه ها با تیکه های مختلف در باب بلندی موهای من , فقط نگاهشون میکرد.چیزی ته قلبم بهم امید میداد این توجه عجیب اون میتونه نشونه اینکه اون آدم عجیبیه باشه.سر کلاس هم از شانس من صحبت از کاماسوترا و فلسفه تنتریسم شد.و سخنرانی مفصل من برای استاد و تسلیم شدنش عرصه رو برای عرض اندام بازتر کرد.فرزان بعد از کلاس اومد و با همون لحن زمزمه مانند گفت بحث جالبی کردی( فلسفه تنتریسم و هندوییزم از لحاظ ازادی و تقدس سکسش مد نظرمون بود)خیلی وقته دنبال این حال و هواهای شرقی هستی؟ که گفتم همین ها باعث شدن من مثل یه احمق زندگی رو نبینم. و رفتم… و نگاه اون که پشت سرم ثابت موند…بعد از اون رفتار فرزان با من گرم تر شد.ما بهم نزدیکتر بودیم و اون عاشق موهای من بود.از روی اونا طراحی میکرد عکس میگرفت نوازششون میکرد و مثل قلمو روی صورت میکشیدشون.و من برای شروع بحثی مربوط به نیازم لحظه شماری میکردم.مطمئن بودم فرزان همونیه که من میخوام.تا یک روز همه چیز عوض شد…اون روز من با فرزان رفتیم بام…برای حرف زدن و آرامش گرفتن.اون عاشق کوه بود. بعد از نیم ساعت که جفتمون تو سکوت به شهر خیره شده بودیم, صداش کردم: فرزان?
برگشت و آروم گفت بله
-فرزان تو از چیزی ناراحتی?
تعجب کرد.یکم جا به جا شد وگفت
-نه چرا همچین فکری میکنی

  • تو همیشه یه جایی ته یه غاری گمی که من نمیتونم بفهمم چی تو سرته.میتونی اگه چیزی هست بهم بگی?اگرم نه,حداقل بدون که منو نمیتونی گول بزنی
    و خندیدم تا اگه نمیخواد بگه راحت باشه…اونم بعد یه خنده کوتاه گفت معمولا زنا مردارو نمیفهمن.تو حتما یه پسری و تا الان نقش بازی میکردی جلوی همه نه?خندیدیم…ساکت شدم.ساکت شد…تا خودش به حرف در اومد و گفت: آره…ماریسا.من ناراحتم.حتی نمیدونم از چی.از کجا.حتی نمیدونم چجوری باید خوب بشم
    پریدم وسط حرفش و گفتم از بی زنیه زن بگیری سر عقل میای و زدم زیر خنده.نمیخواستم جدی شه.وقتی که جدی میشد,دیگه نمیشد آرومش کرد.لبخند زد و گفت نه…من نمیتونم جواب دهنده ی عاطفه ی احمقانه ی یه موجود روتین باشم که اشوه ریختن رو از زن های خاله زنک دورش یاد گرفته…دختری که بتونه خاصه من باشه هم دوام نمیاره.ابروهامو.بالا دادم و با چشمهای گشاد کرده گفتم میکشیش قاتل رنجیره ای?
    خندید و گفت نه فقط شاید تا حد مردن پیش برن…
    اینو که گفت تمام بدنم مور مور شد.صحنه های سکسم با اون در حالیکه داره به شدت و خشن من رو میکنه تو یک ثانیه از جلوی چشمهام رد شد.
    دید ساکتم,نگاهم کرد.لبخند زد و گفت: گرایشاته.من آدم سادیسمی ای هستم و برای احتیاط خندید که اگه دید من واکنشم منفیه بتونه بگه شوخی کرده.سر نخ رو ول نکردم,ادامه دادم
    -خوب چیر عادی ایه.یکی از درد چشیدن لذت میبره و یکی از هدیه کردن درد
    -ولی همه این جوری فکر نمیکنن
  • به نظر منکه اینجوریه,درد چیز خیلی جذابیه و انگار صادقانه از روح میاد
    گفتم و به جلوم زل زدم.نگاهشو از روم بر نمیداشت…
    گذشت و به خونه هامون برگشتیم.شب برام یه عکس فرستاد,چه اشاره ی ظریفی!عکس زنی بود که لای ملافه ای پیچیده شده بود و موهاش با طناب به بالا کشیده شده بود جواب ندادم.فردا سر کلاس خیلی عادی سلام کردیم.رفتارش مثل کسی بود که انگار هرگز صحبت خاصی با من نداشته.لبخند های عادی,نگاه کردن های عادی…از رفتارش لذت میبردم.اون قطعا آدم مورد اطمینان من بود و حسی که هرگز در من خطا نمیکرد اینو میگفت.وقت استراحت رفتم کنارش.باید سریع مطلب رو.میفهموندم بهش.
    صداش کردم
    .با لبخند رفتم سمتش
    -فرزان,یه چیزی رو.یادم رفت دیروز بهت بگم.فقط یه عشقی که مثل عشق به خداوندگارته میتونه تورو به تنبیه کردناش و حمایت و پرستشش تشویق کنه.برای اینکار آدم باید خدا داشته باشه.
    و لبخند زدم و لیوانمو برداشتمو سریع رفتم.اگه اون میفهمید,مثل من بود و میومد طرفم و اگه نه,باید بیخیالش میشدم برای سکس.
    بعد از تایم استراحت,اتفاق خاصی نیفتاد.شب بهم پیام داد…
    -ماری?
    -بلی فرزان
    -تو دیوونه ای نه?
    -نمیدونم,راضیم
    -ماری تو حرفای عادی ای به من نزدی خودت میدونی.
    -به هر حال تو اولین کسی بودی که احساس راحتی کردم باهاش
    -چرا
    -چون تفکراتت مثل منه,آدم با شعور و درستی هستی و من قبولت دارم
    -همش همینه?
    نمیدونستم چی بگم,شاید خجالت میکشیدم صریح باشم.دوباره فرستاد
    -برای من هم تو از بهترین دخترهای روی زمینی و دقیقا مثل یه پسر منو درک کردی ولی مثل یه دختر برای من جذابی.
    -تو هم برای من جذابیت خاصی داری فرزان
    -ماریسا,من حتی میتونم بگم بهت علاقه دارم.
  • من قصد ازدواج ندااااارم آقااااا
    و با چندین شکلک.خنده و.شب بخیر تموم شد

دوستی ما رسما شروع شده بود.و هرروز بیشتر همدیگه رو میشناختیم جفتمون میدونستیم ابن شناخت و علاقه ایه که برای رسیدن به سکس و اوج لذت میخوایمش چون هیچکدوم سکس رو بدون علاقه مفرط به هم نمیخواستیم.حرفی نمیزدیم از سکس و از بوسه های وقت و بی وقتمون فرا تر نمیرفتیم…تقریبا بعد از 6 ماه از شروع دوستیمون و دو سال از آشناییمون,اون من رو.به خونش دعوت کرد برای اینکه راحت باشیم و تو تنهایی و دنجی عشق بازی کنیم.من اون روز با عطر و خوشبوترین شامپویی که داشتم موهامو شستم و ساده بافتم و پیشش رفتم.فضای خونش تاریک و پر از بوی عود و قهوه بود.خیره نگاهم میکرد.رفتارش کاملا خاص بود و چشمهاش تبدار.برای هر جفتمون قهوه آورد.رفتم و کنارش نشستم.بغلم کرد.جرعه جرعه قهوه رو پایین میدادم و با چشمهای بسته از نوازش موهام لذت میبردم.نگاهش کردم.زبونم رو روی لبای بستش کشیدم.خندید.فنجون قهومو گرفت به خوردم داد و گذاشت روی میز.با دستام دو طرف صورتشو گرفته بودم.قهوشو تا اخر سر کشید ولی قورت نداد.نگاهم کرد و تو یه لحظه سرمو گرفت و پایین اورد و خم شد روی صورتم .سرمو بغل کرده بود.موهاش که روی صورتم افتاده بود پشت گوشش انداختم.همزمان لبشو روی لبام گذاشت و همه قهوه رو توی دهنم ریخت.بی طاقت شدم.همونجور که توی بغلش ول بودم لباش رو لیس میزدم و میمکیدم و اون هم لبام رو.گاز میگرفت و میکشید.یک دفعه آروم شدیم.سرم رو روی شونه هاش گذاشتم.کمر و موهام رو نوازش میکرد.همونطور دستش به سمت موهام رفت و بافتشون رو باز کرد.سرش رو.کنار گوشم آورد و زمزمه کرد موهای بازت رو ندیده بودم تاحالا عزیز دل فرزان.محکم تو بغلم فشارش دادم و سرمو بیشتر تو گردنش فرو کردم.تمام کمر و رون پاهام رو محکم میمالید و فقط صدای نفسش بود که کنار گوشم هر لحظه داغ ترم میکرد.میخواستم نشونش بدم چقدر برای داشتنش شهوتیم.خودمو عقب کشیدم و دو طرف لباسشو بالا کشیدم و به یه حرکت از تنش خارج کردم.سرمو محکم به سینش فشار داد.قلبش چقدر تند میزد! دستامو رو کمرش گذاشتم و میمالیدم.همونطوری غلتیدیم و خوابوندم.دکمه های پیرهن مردونه ای که تنم بود باز کرد.دراز کشید روم و در حالیکه لبام رو میبوسید سوتینم رو در آورد.وای که چقد نگاه خیره ی خمارش من رو دیوونه میکرد که تک تک حالات چهرم رو تحت نظر داشت.سینه هام رو فشار میداد و تو مشتش میچلوند و نوکش رو تا حدی که از درد ناله کنم میکشید.برجستگی سفت لای پاهام دیوونم کرده بود.بلند شد و.لای پاهام زانو زد.چشم ازم بر نمیداشت.دستشو انداخت توی شلوارم و شورتم و هر دو رو همزمان در آورد.خم شد روم و دوباره مشغول بوسیدن لبام شد.بغلم کرد و بلندم کرد.کمربندش به کسم میخورد.خودمو بهش فشار دادم.اتاقش فقط با چندتا شمع روشن بود و تختش کنج اتاق بود.رفتیم روی تخت و من رو چسبوند به سه کنج دیوار.دستمو.بردم روی کمربندش و ور میرفتم که بازش کنم.شلوارش رو در آوردیم.تموم تنم از هیجان میلرزید و احساس میکردم مثل عسل شل شدم.کنار گوشش نالیدم فرزاااان…کلافه بودم…دلم میخواست همه چیز رو چنگ بزنم.زل زد بهم و در حالیکه میگفت جاااااانم قلب فرزاااان من رو خابوند و افتاد روم.حرکاتش داشت رنگ و بوی شدتی میگرفت که من خیلی دوست داشتم.مثل کسی که هذیون بگه خیلی آروم زمزمه میکرد جاااان فرزان…چی میخوای قلب فرزان…چیه…نفس زدنت واسه چیهههه…منم مثل خودش گاهی بین ناله هام آروم صداش میزدم.تموم بدنم رو میبوسید.با انگشتاش خطی میکشید و با لباش اون خط رو دنبال میکرد.شکم صاف و عضلانیم رو محکم میمالید و میلیسید.تا رسید به کسم.سرم رو بالا آوردم تا نبینم داره کسمو نگاه میکنه.معذب میشدم.صورتشو روی شکمم گذاشت و کشید تا روی کسم.دستاش رو انداخت روی دوتا پاهام که نتونم پاهامو ببندم.پهلو هام گرفته بود و با زبون کل شکاف کسم رو میلیسید.زبونش رو از بالا تا پایینش میکشید و در آخر کمی داخل فرو میکرد.عرق کرده بودم و ناله هام اوج گرفته بود…فرزااااااااان…آاااااههه.فرزاااان مننننن…آههههییییی فرزااااانننننن…احساس میکردم عضلات زیر شکمم دارن جمع میشن.تحت فشار بودم و بی طاقت خودمو تکون میدادم.پاهام میخواستن بسته شن ولی فشار بازو های فرزان کاملا باز نگشهون داشته بود که زبونش به لای چاک کس خیس و داغ من دسترسی کامل داشته باشه.اسمشو بلند و کشدار مینالیدم و اون شدیدتر لبه های کس منو میمکید و مبکشید و زبونش رو تند و محکم روی کسم میکشید…احساس فوران داشتم…با آخرین و عمیق ترین مکیدن فرزان جیغ کشیدم و ارضا شدم.میلرزیدم.سریع بالا اومد و بغلم کرد.نوازشم میکرد و آروم تکرار میکرد جانم…فرشته ی من…ماریسای من…جانم…
بعد از کمی آروم گرفتم و دوباره قلقلک ریزی ته دلم شروع شد…فرزان هم با انگشتش سوراخ کونم رو ماساژ میداد و گردنم رو گرفته بود و آروم میفشرد.با فشار دستام بهش فهموندم که میخوام بخوابه.رفتم و روی صورتش نشستم.کسم جلوی چشمهاش بود و چشمهاش خیره تو چشمهای من.برگشتم و خم شدم روی شورتش که کیر برجستش خیلی واضح بهش فشار میاورد.صورتم رو کشیدم روی شرتش.با لبهام کیرشو فشار میدادم.کونمو فشار میداد و گاهی آه کوچکی میکشید.انگشتش رو آروم توی سوراخ تنگ من که ضربان میزد فرو میکرد و من گاهی با لبهام از درد روی کیرش فشار میاوردم.شورتش رو آروم کشیدم پایین و کیرشو در اوردم.خیل
ی کلفت بود و قطری در حدود یک آب معدنی کوچیک داشت.از لذت دردی که منتظرم بود با ولع زبونم رو روی کیرش میکشیدم و با لبهام زیرش رو میبوسیدم.اون هم با آه مردونه آرومش و فشار انگشت علاقش رو نشونم میداد.زبونم رو زیر کلاهک کیرش حرکت میدادم و فشار میدادم که یک دفعه تمام انگشتشو فرو کرد توی کونم.دلم ضعف رفت و آخی از درد گفتم و رون پاش رو فشار دادم…همین آخ برای منفجر شدن فرزان کافی بود!بلند شد و از پهلو من رو گرفت و به تندی به سمت کیرش کشید.هیجان زده شده بودم و نفس نفس میزدم.سگی شده بودم و روم خم شده بود.گاز میگرفت شونه هامو و سینه هام رو فشار میداد.موهام رو اروم ارو
م دور دستش حلقه کرد و یک دفعه موهام رو کشید و گفت وقت کردنته ماریسای سکسیه من وقت گاییدنته وقت شنیدن زجه هاته…وقت فرو کردن کیرم تو اون کون نرمته.همونجور که خم شده بود روم با دستش کیرشو جلوی سوراخ کونم گذاشت و شروع کرد فشار دادن.لای کونم از آب کسم کاملا لیز شده بود و فقط کسم داشت نبض میزد با فشاری که روی سوراخ کونم میاورد.دستامو که ستون کرده بودم گرفت و سرمو فشار داد به تخت.بازوهامو محکم گرفت و با انداختن وزنش روی کیرش فشار شدیدی رو شروع کرد.من ناله های محکم و.بلندی میکردم و باز شدن لحظه به لحظه و آروم عضلات سوراخ کونمو حس میکردم.دقیقا تو لحظه ای که از ذهنم گذشت کون دادن خیلیم درد نداره کیر فرزان که کمی داخل رفته بود انگار که یک دری به روش باز شده باشه خیلی ناگهانی و سریع تا ته فرو رفت توی کونم و شکم فرزان به کمرم چسبید.مردم و نفسم حبس شد!!!شروع کردم به جیغ کشیدن
فرزااااااااان فرزااااااااااااان درش بیااار درششششش بیااااااار فرزاااااانننننن دارم میمیرم داره پاره میشه فرزان به خدا دارم پاره میشم فرزاااااااان تورو خداااااا درش بیار جیغ میزدم و تلاش میکردم از زیرش در برم ولی پاهام محصور پاهاشو بازوهام تو مشتش بودو مثل یه بچه بغلم کرده بود.موهامو میبوسید و بو میکرد و تلاش میکرد آرومم کنه
آروم باش جونه دلم آروم بگیر قلب من الان خوب میشی تحمل کن بخاطر من
داشتم کمی از سوزش میفتادم که آروم کیرش به سمت بیرون کشیده شد.سوراخ کونم خیلی میسوخت و این حرکت آرومش خیلی برام دردناک بود
آاااااااااااااییییییییییی آهههههههه میسوووووووزمممممم اااااااییییییییی فرزاااااااااانننننن
کمرمو گرفت و دوباره کیرشو فشار داد.سرمو گذاشتم رو تخت و نالیدم.اونم دید من خوبم شروع کرد به تلمبه زدن.سوزش سوراخ کونم.تبدیل به داغی زیادی شده بود که خیلی حشریم میکرد.یه جوری که.انگار الان آتیش میگرفت.صدای نفس نفس زدن فرزان بلند شده بود و من تو تمام لگن و شکمم احساس انقباض داشتم.دستشو رسوند به سینه های من و محکم فشارشون داد و گفت کستو بمال و شروع کرد نوک سینه هامو کشیدن…جیغ میزدم از درد و لذت کسمو تند تند میمالیدم تا دوباره لرزش شدید و ارضا شدنم …فرزان هم بعد از چند تلمبه بسیار محکم آه خیلی بلندی کشید و بلا فاصله روی من دراز کشید…
هیچ حرفی نمیزدیم و فرزان فقط بازوهای من رو آروم نوازش میکرد.چرخیدم تا صورتشو ببینم.موهاش رگه رگه به صورتش چسبیده بود و بیحال و خمار نگاهم میکرد.خودشو از روم کنار کشید و سفت کشیدم تو آغوشش.لبامو بوسید و زمزمه کرد: دوستت دارم

نوشته: ماریسا


👍 15
👎 4
61086 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

541847
2016-05-20 20:49:08 +0430 +0430

این داستان کذایی شما بخار از کلم بلند کرد!
تناقضات فوق العاده آشکار و غیر واقعی داشت!
در عین حال از فانتزی سکسی شما مازوخیمتون معلومه!قویا توصیه میکنم به یه روانشناس رجوع کنی

1 ❤️

541848
2016-05-20 20:54:43 +0430 +0430

نه دیگه فایده ای نداره من تصمیمم رو گرفتم.بجای اینکه بشینم این طومار رو بخونم میرم ارشد شرکت میکنم.اودافظ

6 ❤️

541849
2016-05-20 20:56:14 +0430 +0430

داستانت خیلی عالی بود. خسته نباشی

0 ❤️

541852
2016-05-20 21:02:08 +0430 +0430

همون که گفتی «… قطری به اندازه آب معدنی کوچک داشت …» دیگه نخوندم و معلوم شد چرت و پرته …

1 ❤️

541883
2016-05-21 05:39:17 +0430 +0430

داستانت عالی بود ?

0 ❤️

541885
2016-05-21 06:16:12 +0430 +0430

همون دوکلمه اولش خوندم فهمیدم تخیلیه

0 ❤️

541887
2016-05-21 06:59:40 +0430 +0430
NA

کسشر بود (dash)

0 ❤️

541894
2016-05-21 08:25:47 +0430 +0430

از جایی که گفتی قهوه رو از دهنش توی دهنت خالی کردم حالم بهم خورد و استفراغ کردم و بقیه شو نخوندم ،،، خاک تو ،،،،،،،،،،

1 ❤️

541902
2016-05-21 10:10:49 +0430 +0430
NA

دوستت دارم آخر شو خوندم مرسی منم دوستت ندارم

0 ❤️

541911
2016-05-21 11:38:34 +0430 +0430

وطنم پاره تنم…
خانوم ها و اقایااااااان
اینم از داستان اقای فرزان و خانوم بایسکاشوال. ماریسا مازوخسمی. تازگیا مد شده هرکی واسه خودش یه سبک جور میکنه. من فک کنم این سبکا همشون ایرانی اصیل هستن. قدیما مردا با شلاق زنارو میکردن الان شده مد برده داری. بعضی مردا هم احساس میکرون اگه زنو تو س ک س به گریه در بیارن به مردونگیشون زیاد میشه اینم فک کنم بایکاشوال هست.خلاصه هر کوفتی که هست ادن کیره اخر سر میره تو سوراخ…

0 ❤️

541923
2016-05-21 15:40:03 +0430 +0430

tebqe mamool xsher -_-

0 ❤️

541956
2016-05-21 22:24:37 +0430 +0430
NA

من نمیدونم چه اصراریه که خیلیها سعی دارن خودشون و دیدگاه و افکارشون و حتی سکسشون رو در قالب یه سبک خاص نشون بدن که مثلا خیلی روشنفکرن ماریسا تو که میخواستی بدی دیگه حرف از شباهت چهره ت با تابلوی فلان و اضافه کردن تیکه ها وجملاتی از چند کتاب لازم نبود یهو مینوشتی رفتی دادی برگشتی

1 ❤️

541960
2016-05-21 22:52:10 +0430 +0430

بالایی راس میگه از کون دادن که دیگه این حرفارو نداره که

0 ❤️

541961
2016-05-21 23:01:24 +0430 +0430
NA

هم برچسب داستان و هم تو نظر بعضی دوستان کلمه همجنس باز امده بود ولی مگه این داستان توش همجنس بازی داشت که من نفهمیدم!!!؟؟؟
بگذریم نوع نگارش و تصویر کردن اتفاقات داستان خوب بود بجز یه سری توضیحات اضافی در مورد نویسنده .
بهر حال اینم داستانه دیگه.

0 ❤️