با عرض سلام خدمت دوستان. داستانی که میخوام بنویسم خاطره یا واقعیت نیست و ساخته ی ذهنمه فقط، امیدوارم خوشتون بیاد.(داستان دارای تم گی رمانتیک هست و در ثورت این که علاقه ای ندارین وقت با ارزشتونو به هدر ندین)
در داستان نقل قول های + سعید و -ها منم(برای دوستانی که ممکنه داستان براشون نامفهموم بشه)
سعید پسر کم حرفی بود و گوشه ی کلاس مینشست و فقط درس رو گوش میداد و موقعی که لازم بود فقط ،حرف میزد.همیشه وقتی حرف میزد بچه ها یه ارزش خاصی بهش میدادن و برعکس اکثر بچه ها تا آخر حرفاش بهش دقت میکردن. این توجه خاص به سعید مختص بچه ها نبود و معلم هامونم اینجوری بودن باهاش.
همیشه دلم میخواست با سعید آشنا بشم و بهش نزدیک بشم و علاقمو بهش بگم ولی اون با افراد خیلی کمی میگشت و با افرادی که داخل دایره دوستاش نبودن گرم نمیگرفت اون موقع فکر کردم که از غرورشه ولی بعدا فهمیدم دلیلش اینه که به هر کسی اعتماد نمیتونسته بکنه.
مدت زمان زیادی گذشت و به وسطای ترم اول رسیدیم که یکی از این روزا شانس به من رو کرد و من و سعید تو یه گروه قرار گرفتیم. سعید که طبق معمول سرگروه هر گروهی میشد، سر گروه گروه ما هم شد، چند تا بحث به هر کدوممون داد که دربارش تحقیق کنیم، من که احساس میکردم تنها شانسمه تا سعید رو به خودم متوجه کنم تموم تلاشمو کردم تا بهترین تحقیق رو بین همگروهی هامون کنم و همینجوریم شد و تنها بخشی که معلم ازش خوشش اومد بخش من و خود سعید بود و بخاطر این که ما دو تا تلاشمونو کامل کرده بودیم به ما دو تا نمره ی کامل رو داد از این به بعد سعید به من نزدیک تر شد و باهام صمیمی شد و تا تعطی
لات عید به حدی بهم نزدیک شده بودیم که با هم برایخرید لباس عیدمون رفتیم و هر کدوممون به اون یکی نظر میداد کدوم لباسو بخریم.خلاصه ما بهم نزدیک تر ونزدیک تر میشدیم که همه ی این افزایش محبت ها باعث شد که وسطای اردیبهشت سعید بهم رازشو بگه اومد پیشم وگفت: + آرمین ببین میخوام راز دلم روبهت بگم و ازت میخوام قول بگیرم به کسی نگی چون من فقط به افراد کمی این رازمو گفتم.
امیدوارم خوشتون اومده باشه از داستان و اگه خوشتون بیاد که ادامش بدم اگه نظر یا انتقادی دارین خوشحال میشم کامنت بذارین;-)
نوشته: F.Y.NE
واقعن خیلی حیفه آدم نمیتونه روح و روانش رو در بیاره نشون بده بگه نگاه چیکارش کردی!
این چیچی بود دیگه پسر گلم؟!ادم داستانم میخواد بنویسه یه جور مینویسه که حداقل سرخطو دست خواننده هاش بده
والا یه لب تو کلاس گرفتید بعد میپرسی ادامه بدم یا نه؟!نه گلم ادامه نده
چاشنی تخیلش یکم زیاد بود و خیلی داستان و یهویی جلو کشوندی … ولی اون قسمت عاشق شدن یهوییش رو من میتونم باور کنم چون تجربه داشتم و لایک رو میدم هر چند فقط بد نبود … به امید پیشرفت
رویایی بود تو زندگی واقعی اینجوری نیست کاش نثر واقع گرا تری داشتی
خداییش خوشم اومد.اولش اومدی وگفتی ساخته ذهن…خودمه.بقیه کصشعر مینویسن قسم میخورندواقعیته
بدک نبود. نه لایک و نه دیس. باید روی نثرت بیشتر کار کنی. شخصیت پردازیات یخده ضعیف بود. علائم نگارشی رو چن جا دیدم که به اشتباه استفاده کردی.