ملاقات

1397/02/11

ملاقات…
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن!
ولی ندیدن بهتر از نبودنشه !.. سیگار داری ؟…

-اگه یه روز نباشم ، نه اینکه دست خودم باشه ها ، اینکه مجبور باشم نخوام که ببینمت ، اگه مجبور بشم دیگه حتی اسمت رو نیارم ، تو بازم منو دوست داری؟
-آخه این چه حرفیه میزنی ؟ مگه تو بچه ای که یکی بخواد تو رو مجبور کنه؟
-نه حالا تو بگو ، یک در هزار که احتمال بدیم ، خودت میگفتی هیچی تو این دنیا غیر ممکن نیست.
-هنوزم میگم ، هنوزم میگم هیچی تو این دنیا غیر ممکن نیست ، فقط کافیه با تمام وجود بخوایش ، با تمام وجود به اون چیزی که میخوای اعتقاد داشته باشی ، ایمان داشته باشی.

یاد این حرفش که افتادم ، قلبم سوخت ، اشتباه میکرد ، هنوزم اشتباه میکنه ، تو جیب لباس بلند آبی رنگم دنیال پاکت سیگار Essi گشتم.
آه احتمالا زیر بالشت یا پتو توی اتاقم جا مونده بود ، یه نگاه به دور و برم انداختم ، غیر از منو ویلچری که با چرم سورمه ای نشیمنگاهش دوخته شده و یه شماره که با رنگ سفید پشتش نوشته شده بود ، تو فضای غم آلود اون آسایشگاه کسی دیده نمیشد ، آخه این موقع تایم خواب بود ، غروب شده بود و پرستارها درحال تعویض شیفت بودند . من بخاطر رفتار خوب اون روزم ، تو اون ساعت بیرون بودم، اخه غذام رو سر وقت خورده بودم ، موهام رو شونه کرده بودم و قرص هام رو بدون بهونه گرفتن یکی یکی خورده بودم ، اما احتمالا تا چند دقیقه دیگه بخاطر سوزی که راه افتاده بود ، دنبال من هم میومدن.
از بین مسیر پر از دار و درختی که به اتاق نگهبانی میرسید خودم رو به اتاقک درب ورودی آسایشگاه رسوندم، مش رجب اونجا نشسته بود و بجای دیدن مانیتور و تصویر راهروهای سیاه و سفید ، چای غلیظ سیاه رنگش رو نگاه میکرد ، میدونستم دخترش با دامادش مشکل دارند ، اینو خانم حاجیلو وقتی داشت ماجرای دعوای چند شب پیششون رو برای خانم رضایی تعریف میکرد و من خودم رو به خواب زده بودم ، شنیدم.
و حالا شاید مش رجب هم به سیاهی چای و همرنگیش با بخت خودش و دخترش و دامادش زل زده بود. اهل روستاهای شمال بود ، اطراف رودبار و بعد از زلزله وحشتناک سالهای قبل ، خونه و زمین رو ول کرده بود و دست تنها دختر بازمونده اش رو گرفته بود و به تهران اومده بود . شده بود تاجر درجه یک خرده برنج های گیلان برای مراسم های عزاداری مختلف! گاهی هم چای و زیتون از خطه سرسبز شمال برای پرستارها و دکترها میاورد.
اما مرد خوش قلبی بود ، ساده و بی ریا! برعکس چای و بخت غلیظش!
میبینی ، اینجامن به زیر و بمش آشنا شدم ، رفتارم مناسبه ، رفتارم عاقلانه است ، اینو دکتر به مادرم گفته بود ، اما بعضی وقتها احساس میکنم گم شدم ، گم شدم تو هوا و فضایی که تو توش جریان داشتی ، اما وقتی به خانم رضایی اینو میگم ، میگه تو اینجایی ، گم هم نشدی !
اما من گم شدم ، تو همون شب برفی گم شدم ، همون شبی که پیاده راه افتادیم تا قدم بزنیم ، همون شبی که سراشیبی های سعادت اباد رو با هم دویدیم ، همون شبی که وسط برف تو بوستان سئول بغلت کردم و بوسیدمت ، همون شبی که تو ماشین لرزیدیم و از لبهات کلمه عاشقتم رو شنیدم.
گم شدم ، اما هیچکس باور نداره!
هیچکس باور نداره که منو تو ، تو یوسف آباد ، تو اون خونه غریبه چطور با هم یکی شدیم! آخه من اینا رو به هیچکی نگفتم ، میدونم تو هم نگفتی ، اصلا چه کاریه که بذاریم قند تو دل بقیه آب بشه و حسرت دیوونه بازیهای ما به دل بقیه بمونه ، نباید جلوی چشم کسی باشی ، نباید جلوی چشم کسی باهم باشیم ، یادته اون خانمی که تو پارک دیدمون و چطور دلش برای ما ضعف رفت ، یادته چه دعایی کرد، اما نه اون لعنتی دعا نکرد ، جادوکرد ، جادو کرد تا گم بشی ، مجبور بشی ، دور بشی!
و حالا من … حالا من ، باید اینجا با مش رجب تنها باشم و با هم به غلظت چای سیاهش خیره بمونیم!
-مش رجب … عهههه مش رجب ، چرا لال شدی! اینجایی عمو!
با صدای بیموقع من بند افکار مشوش مش رجب پاره شد و از دنیایی که توش گم شده بود به دنیای گند زمان خودش برگشت و با غرولند گفت :
-چی شده پسر ؟ چی میخوای ؟
-مشتی سیگار داری؟
-بله دارم ، اما به تو نمیدم !
-چرا عمو ؟ اذیت نکن تورو خدا، پاکت سیگار خودم رو لای پشتی و پتو تو اتاق جا گذاشتم ، پولش رو میدم بهت ، بذار مامان بیاد برای ملاقاتی ، باور کن یه پاکت اضافی هم خودم بهت میدم.
-بیا بگیر بابا ، اینقدر پولای مامانت رو بذل و بخشش نکن ، تو جرات داری به مامانت بگی پول بده برای سیگار! فقط مواظب باش خانم رضایی نبینه که راپورت جفتمون رو میده!
-مسخره میکنی عمو! خانم رضایی راپورت تو رو میده ، اما منو نه!
-مسخره چیه ؟ حقیقت رو گفتم ،بعدم ببینم چرا نباید راپورت تو رو بده؟
-چون من ازش آتو دارم!
-برو بابا دلت خوشه! چه اتویی داری؟
-عهههه زرنگی عمو ، اگه بگم که دیگه نمیشه ازش استفاده کرد .
-برو پسر جون ، برو مارم مثل خودت دیوونه نکن!
لبخند زدم و با کبریتی که به سمتم دراز شده بود ، سیگارم رو آتیش زدم.
من پرونده پزشکی خودم رو خونده بودم ، کاملا از همه نظرات دکترهایی که باهاشون ملاقات داشتم مطلع بودم ، اونا معتقد بودند که من مبتلا به اسکیزوفرنی هستم ، میدونی چرا ؟ چون همیشه یا از تو حرف میزنم یا میگم که گم شدم !
اونا فکر میکنند که بحث کردن با من منطقی نیست ، چون حرفها و نشونه هایی که میدم ، هیچوقت واقعیت نداشته! اونا فکر میکنند که من گم نشدم .
اما گاهی وقتا بنظرم باید بیایی و بهشون نشون بدی که تو وجود داشتی و داری ، اون روزای اول که سراغت رو میگرفتم و بیتابی میکردم ، بهم گفتن رفتی یه جای دور ، خارج از کشور ، اما من حرفشون رو باور نمیکردم ، چون همیشه نشونه های تو رو اشتباه میدادن ، مثلا رنگ موهات رو میگفتن شرابیه ، یا چشمهات ابیه! و من تو دلم کلی میخندیدم به حماقت عاقلانه اشون!
چند روز پیش داشتم نقاشی صورتت رو میکشیدم ، اون روزی که آرایشت فوق العاده شده بود ، پشت پلکهات رو سایه سیاه زده بودی و من به شوخی بهت گفتم شبیه اسپایدرمن شدی و تو با کیفت زدی تو سرم ! کاش دوباره اینجا بودی و دوباره با کیفت میزدی منو! شاید ضربه آخرت منو میکشت ، یا عاقلم میکرد! اما منکه دیوونه نیستم! شاید…
آره …داشتم نقاشیت میکردم ، اول یه دایره کشیدم ، دایره که نمیشد بهش گفت ، ترکیبی از بیضی و دایره بود ، بعد موهای بلندت رو کشیدم ، مثل همون روزی که تو باغ بودیم و روسری آبی و سرمه ایت از سرت افتاده بود دور شونه هات و باد تو موهات پیچید!
بعد رفتم سراغ چشمهات ، همون چشمهای عجیب ، همونایی که قهر و خنده اش منو دیوونه میکرد، نکنه بخاطر چشمهات دیوونه شدم؟ نکنه اینا راست میگن من دیوونه ام ، نکنه چشمهات خاصیت جادویی داشت و عقل منو پرونده!
بعد بینی قشنگت رو کشیدم ، خوشتراش و سربالا ، از همونایی که آدم دلش نمیومد بهش دست بزنه که یه وقت ظرافتش بهم نخوره! آخه تو خیلی ظریف بودی و شکننده ! یادته روزای اول وقتی گفتی من هیچ عمل زیبایی نکردم با تعجب بهت گفتم ، یعنی این بینی خودته؟
و تو غش غش خندیدی و گفتی ؛ دیوونه دوستت دارم!
نکنه راست گفته بودی ! نکنه من واقعا ً دیوونه بودم ، نکنه بینی ات عملی بود و من دیوونه نفهمیده بودم! نکنه واقعاً دوستم داشتی؟
بعد دوتا ابروی کشیده برات کشیدم ، مثل خودت که وقتی قلم آرایش رو به دست میگرفتی، با ظرافت خط ابروهات رو پر رنگ میکردی! منم برات دوتا ابروی دلبر کشیدم ، از اون دلبرهایی که کمر به قتل عشاقشون میبستن تا از شرش راحت شن! اما من برای تو شر نداشتم ، من فقط عاشقت بودم و به بودنت نیاز داشتم ، شاید درگیر فلسفه عشق بودم ، اینکه باید برای اینکه بهت ثابت کنم عاشقت هستم ، باید چی رو بهت ثابت کنم!
آخر سر اومدم سراغ لبهات ، لبهای خوش حالت و خوش رنگت که پرپر میزدم برای بوسیدنشون وقتی بهم میگفت دوستم داری!
برات دوتا دست باز کشیدم ، میدونی چرا؟ میگم برات ! من رفتارم عقلانیه! کاری رو بی دلیل نمیکنم ، اینو همه پرستارها هم میدونن.
مثلا وقتی گلی رو میچینم ، تو یه جعبه مقوایی کرم رنگ میگذارم ، بعد با ماژیک روش حروف L O V E رو درهم و ضربدری مینویسم ، بعد میگذارم گلها خشک بشه ! من گل خشک رو دوست دارم ، من از گل خشکها مثل گلهایی که تو بهم دادی مراقبت میکنم ، من گل عشقمون رو تا ابد تو دل خودم نگه داشتم… من عاشق گلهایی هستم که از تو برام به یادگار مونده ، من عاشق گل عشقت هستم ، حتی اگه خشک شده باشه!
تو رو نمیدونم ، اما دل من برات تنگ شده ، برای صدات تنگ شده ، برای خنده هات تنگ شده ، برای دعوا کردن هات تنگ شده ، دلم برای لمس صورتت تنگ شده ، دلم برای همه وجودت تنگ شده!
اما تو رو نمیدونم !
دیروز خانم رضایی داشت گریه میکرد ، میگفت شوهرش با یکی رابطه داره ، میگفت حرفهایی رو به اون میزده که تو این پونزده سال به خودش نگفته بوده ، میگفت زنه خوشگل نیست ، اما قشنگ نامه مینویسه ، میگفت خوب بلده دلبری کنه!
بهش گفتم من یادت میدم چطورنامه بنویسی ، من یادت میدم چطور دلبری کنی !
اما اون وسط هق هق هاش بهم گفت ، تو اگه بیل زن بودی ، درخونه خودت رو بیل میزدی!
اولش نفهمیدم ، که بیل زدن و نوشتن و دلبری کردن ، چه ربطی به هم دارن ، ولی وقتی رفت و تو اتاق پشت پنجره تنها شدم ، فهمیدم شاید اون حرفهای منو باور کرده!
راستی نمیخوای بیایی و منو ببینی ، مامانم میگه لباس آبی خیلی بهم میاد ف اونقدر که ذوق زده میشه و گریه اش میگیره ، میگه وقتی ته ریش میگذارم صورتم مردونه تر میشه ، اینو تو هم میگفتی ، با اینکه صورتت رو اذیت میکرد ، بازم میگفتی با ته ریش منو ببوس ، یادته چقدر بهت میگفتم دیوونه اذیت میشی؟
نکنه تو هم دیوونه بودی؟ راستی الان اذیت نیستی ؟ سفرت طولانی نشده؟ هنوزم قصد نداری بیایی؟
من طاقت دیدن گریه هیچکس رو ندارم ! اما خودم شبها مدام در حال اشک ریختنم!
تو آیینه خودم رو که میبینم ، موهای سفیدم رو میشمارم ، باهاشون رفیق شدم ، آخه از وقتی تو رفتی سفر ، موهای من از ترس برنگشتنت رنگ باختن ، من باهشون حرف میزنم ، دلداریشون میدم که تو برمیگردی و با هم اون زندگی که گفتی رو میسازیم ، آخه رویاهای من و تو رویاهای دور از دسترسی نبود ، ما چیزی از دنیا نمیخواستیم ، فقط لمس بود و آغوش و آرامش…
وقتی نقاشیت تموم شد ، دکتر که پشت سرم ایستاده بود گفت :

-چرا لباس تنش نیست؟ چرا دستهاش رو اینطور از هم باز کرده؟

  • چون گرماییه ، چون تو خونه پیش من که باشه لباس تنش نمیکنه ؛ چون میخوام باهاش بخوابم ، میخوام برم تو بغلش و آرامش بگیرم

-خوب چرا نمیری!

  • میرم ، هر شب و هر لحظه میرم پیشش ، میرم و التماسش میکنم برگرده ، اما هی گم میشم ، هی تو راه و بیراهه هاگم میشم ، هی مسیر رفت و برگشت رو گم میکنم ؛ یه بار سر از خورشید درآوردم و سوختم ، یه بار رفتم مریخ و آهن شدم ، یه بار رفتم مشتری و یخ زدم ، اما بازم دست نمیکشم ، بازم میرم پیشش ، بازم میرم که التماسش کنم برگرده!

دکتر سرش رو تکون داد و به یکی از پرستارها گفت :

  • از همون همیشگی، فقط دوزش رو دوبرابر کنید.

سیگارم تموم شد ، نفهمیدم چرا صورتم خیس شده ، انگار بارون اومده ، خوبی بهار همینه ، نمیفهمی کی سرده وکی گرمه ، کی بارون میاد و کی عطر بهارنارنج سرت رو پر میکنه ، بهار خوبه ؛ بهار دختر قشنگیه ، من بهار رو هم دوست دارم…
از دور صدای خانم مدیر میاد ، خانم خوبیه ، هرچند کمی بدخلقه ، شاید منم اگر جاش بودم همین طور بد خلق بودم ، منو که بیرون میبینه صدای جیغش بلند میشه :
-خانم رضایی ، اینو بیرون همینطور ول کردی به امون خدا رفتی نشستی آبغوره میگیری؟ مگه ملاقاتی نداره فردا؟ مگه قرار نشد ، کمی به سر و وضعش برسی ، چرا حمام نبردیش؟ اگه دکتر کامکار بفهمه مطمئن باش اخراجت میکنه! بدبخت این همه زحمت کشیده تا خانوداه اش رو راضی که که اون رو بیارنش ملاقاتی ، شاید این بنده خدا حالش بهتر بشه ، اونوقت اگه امشب سرما بخوره و مریض بشه میخوای چه خاکی به سرت بریزی؟

خانم رضایی با عجله دوید تو حیاط ومنو که مبهوت حرفهای خانم مدیر بودم رو با خودش برد تو اتاقم !
پرسیدم :
-من ملاقاتی دارم و در همون حین یه عطسه پرملات کردم!

بنده خدا چنان محکم زد تو صورت خودش و گفت خاک به سرم سرما خوردی مرد! که دلم براش ریش شد.

راست میگفت ، سرما خورده بودم! با کمکش سرم رو شستم وموهام رو سشوار کشیدم و ساکت و بی حرکت موندم تا برام شونه اشون کنه ، وعده قرصهای شبونه ام رو بعلاوه قرص سرما خوردگی بزرگسالان با ارامش خوردم و بدون اعتراض رفتم توی تخت خوابم .
قبل از اینکه بره ، پرسیدم ، من فردا ملاقاتی دارم؟

نگاهی کرد و در حالیکه داشت از در خارج میشد ، گفت خدایا فقط خودت کمکش کن!

دلم شور میزد که چه اتفاقی قرار بود بیفته ، شب هزار بار تا هزار شمردم و خوابم نبرد ، حالم بد بود و بی قرار بودم ، حدود شش صبح بود که بهم ارامبخش دادن تا بخوابم ،اما وقتی داشتم با عجله توی خواب دنبال تو میگشتم ، شعر عجیبی داشت تو سرم تکرار میشد ، انگار پر بود از گلایه های قلبم به تو ، انگار جرأکرده بودم که بهت گلایه کنم و این مضمون تکرار میشد:

اومدی سربزنی بهم چی آوردی برام ؟/ بگو خنده هاتو آوردی که از غصه درام
رنگ موهاتو که عوض کردی غریبی میکنم! گم شدم اما بهم میگن همین دوروبرام
بعد عمری اومدی بازم ملاقاتی من /تازه میشه زخمای قلب خیالاتی من
اینا میگقتن رفتی سفر یه جای دور / حالا اشکات رو اوردی واسه سوغاتی من

حس کردم دارن تکونم میدن ! چشمهام رو که باز کردم دیدم خانم رضایی بالای سرم ایستاده و صدام میکنه ، سرم رو که چرخوندم ، تو رو دیدم ! موهات شرابی شده بود ، با یه دنیا غریبگی تو نگاهی که پر از اشک بود ، اما روسریت هنوز پاپیونهای آبی و سورمه ای داشت و روی شونه های ظریفت ول شده بود…

پایان

نوشته: دکتر استرنج

آهنگ ملاقاتی رستاک که در متن استفاده شده:

Your browser does not support the audio element.

👍 28
👎 0
8347 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

685201
2018-05-02 05:07:20 +0430 +0430

هیچی
اول خخه
یاد قدیمای سایت افتادم خخخ

1 ❤️

685223
2018-05-02 07:23:08 +0430 +0430

عالی بود ایول
بازم بنویس
بیشتر رو بعضی صحنه ها وایسا

1 ❤️

685258
2018-05-02 11:40:22 +0430 +0430

عالی ، زیبا، عاشقانه
بازم بنویسید لطفا

0 ❤️

685287
2018-05-02 13:11:21 +0430 +0430

ای بابا.حالمون رو دگرگون کردی با داستانت+ آهنگ رستاک

0 ❤️

685296
2018-05-02 14:27:08 +0430 +0430

سلام به همه و ممنون از نظرات و لایکهایی که به داستان دادند و عذرخواهی بابت اینکه موضوع داستان سکسی نبود.
این اولین کار من بود و امیدوارم در موارد بعدی بهتر عمل کنم.

0 ❤️

685298
2018-05-02 14:31:23 +0430 +0430

از اساطیر عزیز هم که برای بهتر شدن داستان بنده رو راهنمایی کردند تشکر ویژه دارم ، امیدوارم که دوباره به جمع شهوانی برگردند.

0 ❤️

685299
2018-05-02 14:33:01 +0430 +0430

دلم گرفت از همه غمهای دنیا …از این داستان…از همه چی …لایک

1 ❤️

685307
2018-05-02 15:40:26 +0430 +0430

عالی بود
به دلم نشست

1 ❤️

685313
2018-05-02 16:23:58 +0430 +0430

شرابيه موهاش چشاش آبيه/ يه جا بين مستي و بي خوابيه…
راديو چهرازي، پارك سئول، رستاك و يه خونه ي كوچيك تنهايي تو يوسف آباد، تركيب پر خاطره ايه براي من.
ممنون از داستان خوبت و خاطره هايي كه برام يادآور شدي با همين چند كلمه. عالي بود. عالي، غم انگيز و دردناك.
موفق باشي.

1 ❤️

685332
2018-05-02 20:23:22 +0430 +0430

بازم ممننونم از نظرات دلگرم كننده شما و معذرت بابت سكسي نبودن داستان

0 ❤️

685355
2018-05-02 21:05:30 +0430 +0430

عااالي پسرررر
عاااااالي
ي نمه اشكمون اومد 😢

1 ❤️

686161
2018-05-07 15:18:08 +0430 +0430

فوق العاده لذت بردم از داستانت.امیدوارم در اینده کارای بیشتری ازت ببینم.موفق باشی دکی

1 ❤️