عزیزان : خاطرات واقعی رو میگم، بنابراین اسم نمیدم . کاملا واقعی .
سه سال پیش بود . یه پسری تو مجازی آشنا شدیم. گفت ۲۳ ساله از عظیمیه. یک شبانه روز باهم چت کردیم.
میگفت که دانشجو هست و، مغازه دارن و میخوان مغازه تو ملارد اجاره کنن ، و از این بلوفها.
گفت که پسر خاله اش نانواست، رفته همدان. مهممونی ، و خودش تنهایی به جای پسر خاله اش ، انوایی مونده. شب تا صبح مکان داره.
گفت کارش ساعت ۱۰ شب تموم میشه ( پخت و پز نون) .
خلاصه شیو کردم و آماده شدم.
نونوایی ، اطراف هشتگرد بود. یکی از دهاتهای ساوجبلاغ.
خلاصه از حصارک سوار ماشین حصارک شدم. ساعت ۹ سوار ماشین شدم. ماشین خط.
راننده با یه مسافر زد و بند داشت. از اتوبان رفت . قرار بود از جاده قدیم هشتگرد بره. ترافیک هم بود. شب جمعه بود. یه هو دیدم هشتگرد شهر جدیدیم.
با راننده جر و بحث کردم که عجله دارم . خلاصه راننده گفت که بر میگرده از شهر قدیم هشتگرد به سمت حصارک .
ساعت ۱۱ شب هشتگرد بودیم.
راه افتاد و بازهم ترافیک. تا ۱۲ شب رسیدیم به سر خط روستا و پیاده
شدم
اون چهار راه هم که پیاده شدم روزها ماشین و تاکسی داره. نصف شب نداره.
پیاده شدم.
نصف شب ، تنها، ماشین نیست. زوزه گرگ. یه هو دیدم یه گله سگ وحشی میان سمت من.
سریع رفتم اون ور خیابون. وسط خیابون از اون بتونها گذاشتن و جاده را به دو قسمت رفت و برگشت تقسیم کردن. ارتفاع این بتونها، یک متره. سگ نمیاد بپره از روش.
رفتم اون ور خیابون. اینجا هم ترسیدم یه گله سگ دیگه بیاد . ماشین هم نمیفتاد . ترس و سرما . وحشت بود.
یه ماشین واستاد و سوار شدم، به سمت هشتگرد. گفتم میخوام برم فلان روستا. قبول کرد و آخرش منو
کنار گله سگ پیاده کرد و گفت میترسه نصف شب بره اون روستا.
باز با وحشت فرار کردم اون ور خیابون که گله سگ نکشن منو.
خلاصه یه چند دقیقه بعد یه پراید واستاد و دربستی گرفتم. آدرس هم بلد نبودم . هی زنگ میزدم به پسره و
آدرسو تیکه تیکه گفت.
با هزار رحمت رسیدم روستای مورد نظر . اینجا راننده پیاده کرد و کرایه گرفت و رفت.
موندم وسط روستا، ساعت ۱ و نیم شب .
وحشت
فقط وحشت
، باز صدای سگ رفته بود هوا. اما کنارم سگی نبود.
پسره زنگ زدم بیا . گفت کلید نونوایی رو شاگرد برده و نونوایی بازه نمیتونه بیاد.
وای خدا . بلد نبودم. نصف شب. دست
خالی
آدرس هم بلد نبودم.
با هزار وحشت رفتم و نونوایی را پیدا کردم. ساعت حوالی دو نصف شب .
دیدم نونوایی بازه. پسره دم در بود. عکس هم هر چی داده بود قلابی داده بود. شهوت ازش میبارید. دیدم در نونوایی را بست. گفتم تو گفتی کلید نداری. دیدم همه حرفاش دروغ بود و بس.
رفتیم و لخت شدم و کرد.
کیر قلمی خوبی داشت. ده دقیقه تلمبه و آبش اومد.
اینبار گفت که پاشو برو فردا پسر خالم میاد. در حالیکه پسر خاله چیه؟. خودش نانوا بود. منو کرد و بعدش گفت بدو برو.
وای خدا. ساعت دو نیم شب.
گفت زنگ بزن یکی بیاد ببردت. اسنپ نبود . هر کی زنگ زدم نیومد.
یه هو شماره تاکسی تلفنی بادم افتاد . زنگ زدیم . اونم آدرس بلد نبود. بهش گفتم بیا جلوی نونوایی. گفت از هشتگرد دارم میام و بلد نیستم.
پسره به زور منو بیرون کرد و نونوایی رو بست.
نصف شب با هزار رحمت راننده تاکسی رو پیدا کردم وسط روستا. گوشیش ساده بود و لوک نمیشد بدم.
خلاصه با هزار زحمت پیداش کدوم و سوار شدم و اونم تا میدون حصارک بیشتر نیاورد
. دوباره منتطر ماشین موندم . سرما . اما حصارک امن بود و ترس نداشت.
ساعت ۵ صبح یه ماشین خط سوار شدم و رفتم خونه.
فردا شب دیدم پسره پی داده که
کجایی حشریم.
جواب ندادم .
نوشته: سالار
لیافتتون همین ادمای درب و داغون و لاشیه .ادم میاد باهاتون مودبانه و از رو احترام حرف میزنه میزنید بلاک میکنید میرید بعد میرید نصفه شب تو سرما به یه ادم کلنگی کون میدید بعدم بیرونتون میکنه.خلایق هر چی لایق
واسه دادن این همه عذاب کشیدی بخوای بکتی چیکار میکنی. خودم میام میبرمت میکنمت برمیگردونم. تلافی اون راضی هستی؟
نونواها پر حاشیه اند .
یه رفیق نونوا توی همین سایت هست که دوستان میشناسنش !!!
داستانت ی خاطره واقعای بود
برای منم پیش اومده 🤣🤣🤣
@سالار داستانت واقعی است من احساس میکنم ، چون خوب اون منطقه را بلدم و میتونم بفهمم که راست میگی ، اشتباه شما فقط این بود که ندیده و نشناخته حرکت کردی و دل و زدی به دریا، اگه دوست داشتی حتما به من پیام بده ، دوست دارم بیشتر با هم آشنا بشیم ، مرسی
داستان واقعی به نظر میرسه و خیلی خوب تونستی حس ترس و سرمای شب رو بهمون منتقل کنی. عالی بود
چی بگم که لایقت باشه به نظرم اون نانوا عوضی لاشی جواب احمقهای بی مغزی مثل توست حقت بود سگها بخورنت
خسته نباشی این همه مشقت وسختی کشیدی که بری کون بدی؟ مگه میشه؟ مگه داریم؟
داستانت رو دادم شوگرددی خوند
معمولا حوصله خوندن مطالب شهوانی و کلا مطالب سایت و مجازی این حرفا رو نداره
ولی از اونجایی که کلی از این خاطرات عجیب و غریب داره
و معتقده برای اقایون دادن از کردن به مراتب سخت تره
فکر کردم احتمالا براش جذاب باشه
بهت لایک داد
منم بیگ لایک میدم
بخاطر شهامتی که برای انتشار چنین خاطره ی تخمی بخرج دادی
من که هیچوقت تحمل چنین وضعی رو ندارم
تو مهمونی ی مردی بهم هیزی کنه
وقتی حواسش پرت بشه و دیگه هیزی نکنه
بهم بر میخوره 😁 😁 😁
کیر تو مغز نداشتت کونیه بدبخت