نازگل (۲)

1397/08/14

…قسمت قبل

چشمامو که باز کردم کاوه لخت و بی حال کنارم خوابیده بود.
پوزخند صدا داری به حال اسفناک خودم زدم که همون موقع چشماشو باز کرد و با بی تفاوتی بهم نگاه کرد.
فهمیدم بیدار بوده.چشماش کاسه ی خون بود.
همیشه بعد هر رابطه این طوری قیافش عصبی و به هم ریخته میشد.
انگار این رابطه ی زوری برای اونم لذتی نداشت.
طاق باز به سمتم خوابید و بازومو با خشونت به سمت خودش کشید و دستاشو لا به لای موهام برد و نوازش وار حرکت داد.
وقتی نگاه بی حس و پر نفرتم و دید موهامو کشید و عصبی زل زد تو چشمام .
_پس تو کی میخوای با این دل صاب مرده ی من راه بیای لعنتی؟
با شدت پسش زدم.
_دست به من نزن کثافت لجن.
بلند شد و نشست دستاشو قاب صورتم کرد وصورتشو بهم نزدیک کرد طوری که نفسای داغش به صورتم میخورد.
_من عاشقم لعنتی میفهمی؟کل وجودت ماله منه چرا نمیفهمی همه ی کارام از روی دوست داشتنه دیوانه واره.چرا نمیفهمی تو رو از زمین و زمان از خودمم بیشتر دوست دارم.چرا نمیفهمی من دیوانه وار عاشقتم؟
لحنش پر از بفض و دیوونگی بود.
کاوه همیشه مثل روانیا رفتار میکرد انگار هیچ وقت نشناخته بودمش.
ولی این بار مثل یه پسر کوچولوی مظلوم شده بود.
نگاهم سمت چشمای مشکیش رفت.
خمار بود و شهوت انگیز.
طوری که هر دختری به جای من تو این وضعیت مقابلش بود نمیتونست منکر این حجم جذابیت و شهوتی بودن یک مرد بشه.
چشمام رفت سمت بالا تنه ی جذاب و بی نقصش.
هر دختری جز منو میتونست جذب کنه ولی من بی حس بی حس بودم.
دستمو دور گردنش حلقه کردم و انگشتامو توی موهای پر پشت مشکیش فرو بردم.
لبامو توی چند میلی متری لبای داغش نگه داشتم و توی چشماش خیره شدم.
چشماش از هیجان برق میزد و لبخندی روی لبش اومد و خواست لباشو روی لبام بزاره که سریع خودمو عقب کشیدم و با تمام توانم توی صورتش تف کردم.
_تف به این دوست داشتنت!نه تو رو میخوام نه این عشق مسخره رو ازت متنفرم میفهمی متنفر!
طوری عصبی و ترسناک توی چشمام نگاه کرد که یه لحظه واقعا ازش ترسیدم عقب عقب رفتم که یهو سیلی محکمی به صورتم زد و صورتم از درد سوخت.
با ناباوری نگاهش کردم.
توی چشماش فقط خشم بود و تنفر.
_لیاقت محبت کردن نداری اصلا لیاقت دوست داشتن نداری!آره با تو فقط باید مثل سگ رفتار کرد همین…کاش عاشقتم نمیشدم.
دستشو بالا برد تا سیلی دیگه ای بهم بزنه که با ترس چشمامو بستم.
ولی نزد!دستشو روی هوا پایین برد و ملافه رو کنار زد و از روی تخت بلند شد با عصبانیت لباساشو تنش کرد و از خونه بیردن رفت.
موقع بیرون رفتن طوری درو به هم کوبید که مطمعن بودم حتما نفس از خواب پریده.
لباسی تنم کردم و از اتاق بیردن رفتم و سمت اتاق نفس رفتم ولی با اتاق خالی مواجه شدم.
صداش زدم ولی جواب نداد.
_نفسم؟عشق مامان؟
نبود که نبود کل خونه رو زیرو رو کردم و اثری ازش نبود.
با دستای لرزون شماره ی کاوه رو گرفتم بعد از چند تا بوق صدای خش دارش توی گوشی پیچید.
_الو؟
_الو کاوه نفس…نفس نیست!
چند ثانیه حرفی نزد که گفتم.
_با تو ام میگم نفس…
_نفس رو من بردمش خونه ی مامانم چند روزی اونجا میمونه.
_چی…چی داری میگی تو عوضی بچمو کجا بردی؟
_تا وقتی آدم نشی وضع همینه حتی نمیزارم ببینیش.
نزاشت جوابی بدم که گوشی رو قطع کرد و بوق ممتد تو گوشم پیچید.
سریع به سمت در رفتم که دیدم قفله.
منو تو خونه حبس کرده بود؟
تاوان این کارتوپس میدی کاوه تاوانشو پس میدی‌.
انقدر گریه کردم و جیغ زدم که همونجا جلوی در از حال رفتم…

با حس لمس موهام توسط کسی چشمامو باز کردم.
کاوه بالای سرم بود به اطرافم که ناگه کردم هوا تقریبا تاریک شده بود.
روی تخت توی اتاق خودمون بودیم و منم توی بغلش.
مثل جن زده ها از روی تخت بلند شدم و اسم نفس و صدا زدم که منو تو بغلش گرفت.
_کاوه نفسمو بیار.اون تنها چیزیه که دارم کجا بردیش؟
_هیش آروم باش خانومه یکی یه دونم پیش مامانم جاش امنه امنه فقط چند روز.
_چرا اینکارو باهام میکنی؟چرا؟چرا؟
سرمو توی سینش فرو بردم و گریه میکردم.
اشکامو پاک کرد و اروم گونمو بوسید.
_نفس توی اتاقش خوابیده امروز تو شرکت پیش خودم بود.فقط خواستم ادبت کنم خانوم کوچولو کاش از دوریه منم اینقدر دیوونه میشدی ولی حیف…
با شنیدن حرفاش انگار روح تازه توی بدنم دمیده بودن از روی تخت بلند شدم و به سمت اتاق نفس رفتم.
خوابه خواب بود بغلش کردم و با تمام وجود بوسیدمش که صداش در اومد.
_آخ مامانی جون خفه شدم آخ.
محکم تر بغلش کردم.
_کجا بودی تو عشق مامان؟میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
گونمو بوس کرد.
_منم همینطور مامانی جونم دلم برات یه ذله شد.
_اوف قوربون اون حرف زدنت برم خشگله مامان.
چنان محکم بغلش کردم که انگار صد ساله ندیدمش.
همون موقع کاوه اومد توی اتاق و با لبخند نگاهمون میکرد.
لبخندی بهش زدم و بعد از بوسیدن نفس از اتاق بیرون اومدم‌.
انگار دنیا رو بهم داده بودن!
روی تخت دراز کشیدم کاوه هم اومد توی اتاق و طبق عادت همیشگیش پیرهنشو در اورد و از پشت بغلم کرد.
نفس راحتی کشیدم و چشمامو بستم انگار دیگه وجود کاوه برام آزار دهنده نبود.


صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
با دیدن اسم سمیرا اخمام توی هم رفت.با بی حوصلگی جواب دادم.
_بله؟
_بله و بلا ادم با دوست صمیمیش اینطور حرف میزنه؟
_سمیرا چی میخوای سره صبحی؟
_چیه باز اون شوهر روانیت چیکار کرده؟
_سمیرا خفه شو راجع به شوهر من اینطوری حرف نزن.
_اوهو از کی تا حالا؟
_از همین حالا کارتو بگو!
_امشب یه سورپراز بزرگ برات دارم مهمونی خونه ی من ساعت 6.
ته دلم خوشحال شدم خیلی وقت بود خوش نگذرونده بودم برای نفسم خوب بود.
خوایتم چیزی بگم که سریع گفت.
_فقط خودت تنها بیای اون دست خر رو دنبال خودت نیاری.
_چی داری میگی؟امکان نداره بزاره تنها بیام!
_به من ربطی نداره یه جوری دست به سرش کن نازگل این بزرگترین فرصت زندگیته از دستش نده.
نمیفهمیدم چی میگه باشه ای گفتم و متفکر گوشی رو قطع کردم.
یعنی این سورپرایز چی میتونست باشه؟

گوشی رو روی پا تختی گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم.
وقتی وارد سالن شدم کاوه توی آشپز خونه بود و با بالای تنه ی لخت و یه شلوارک مشغول صبحونه درست کردن بود.
پشتش به من بود صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.
سریع به سمتم برگشت و با لبخند نگاهم کرد.
_صبح به خیر خانوم خابالوی من.
یاد دیشب افتادم که چجوری مثل یک بچه تو بغلش خوابم برده بود.
با صدای ارومی گفتم.
_صبح به خیر.
انگار که ذوقش کور شده باشه لبخندش محو شد،توقع چی رو از من داشت؟به همین زودی نمیتونستم رفتاراشو فراموش کنم.
لقمه ای گرفتم.
_نفس هنوز بیدار نشده؟
_امروز تنهاییم.نفس پیش مامانت میمونه.
سرمو تکون دادم.
_پس باید بهت بگم که فقط تو تنهایی چون من امروز مهمونی دعوتم خواستم در جریان باشی.
_یعنی چی؟یادت رفته؟
یکم فکر کردم.
_چی رو یادم رفته؟
_امروز…امروز سالگرده…!
ادامه نداد و حرفشو خورد.
یکم مات نگاهش کردم،امروز چندم بود؟
خیلی وقت بود آمار روزا از دستم در رفته بود.
اخمام رفت توی هم.
_هر روزی که هست برام مهم نیست اگه نزاری برم اون موقع فقط اوضاع رو از این بد تر میکنی!
_نازگل التماست میکنم یه امروزو نزن تو ذوقم کلی تدارک دیدم واسه…
وسط حرفش پریدم.
_من باید برم خونه ی سمیرا.
عصبی نگام کرد دستای مشت شدش نشون از این میداد داره خودشو کنترل میکنه سرم داد نزنه.
_باشه پس با هم میریم.
_لازم نکرده تنهایی میرم.
_نازگل اون روی سگ منو بالا نیار گفتم با هم میریم.
میدونستم نمیتونم متقاعدش کنم پس سکوت کردم.
با اخمای تو هم از پشت میز بلند شدم و توی اتاق رفتم که از پشت دستمو کشید.
_چرا انقدر اصرار داری تنها بری؟
_چه اصراری؟چرت و پرت نگو!
_ببین نازگل اگه روزی بفهمم زیر ابی رفتی خودم میکشمت فهمیدی؟اونوقته که زندگیتو برات جهنم میکنم…
بازومو از دستش کشیدم که محکم تر منو گرفت و چسبوندم به دیوار.
خیلی سریع لباشو روی لبام گذاشت و با زبونش مکید مثل یه ربات فقط بی حرکت وایستاده بودم.
بعد چند دقیقه که حسابی لبامو خورد ازم جدا شد.
دستشو توی موهام برد و نوازش وار پایین اورد بعد روی لبام کشید.
_این لبا…
بعد روی جای جای بدنم دست کشید و مکث کرد.
_این تن…کل وجود تو فقط ماله منه، من!فهمیدی؟
مثل همیشه لبامو با دست پاک کردم و خواستم به سمت حموم برم که مانع شد.
_بیا اینجا.
وقتی دیدم داره لباساشو در میاره اخمام توی هم رفت.
دوباره نگام کرد.
_میخوامت.
_الان نمیتونم کاوه!
_یعنی چی نمیتونم؟
بی حرکت نگاهش کردم که به سمتم اومد.
دستش سمت لباسام رفت و تاپمو از تنم در اورد.
دستمو روی دستش گذاشتم.
_یه روزم منو انگولک نکن زمین به اسمون میرسه؟
این بار اون اخماش توی هم رفت از اتاق بیرون رفت و درو به هم کوبید.
نفسمو بیرون دادم و به سمت حموم رفتم.
تمام لباسامو در اوردم و رفتم زیره دوش و آب سرد رو باز کردم!
خیلی وقت بود اینجوری خودمو شکنجه میدادم.
برخورد قطره های آب روی بدنم بهم ارامش میداد هر چند سرد بود.
یهو برگشتم به اون شب که توی همین حموم دوباره روحمو به بازی گرفته بود…

<<گذشته>>

دستامو اهرم دیوار کرده بودم و زیره اب سرد نفس میکشیدم که یهو دستی دور کمرم حلقه شد و آب گرم شد.
متوجه کاوه شدم که از پشت بغلم کرده بود.
_هنوز این عادت لعنتی از سرت نیفتاده؟
_کاوه برو بیرون.
منو به سمت خودش کشید و سینه هامو تو دستش فشرد و همزمان پاهامو قفل پاهاش کرد.
_سیرمونی نداری نه؟
_مگه میشه همیشه جلوم باشی ازت سیر بشم؟
منو به دیوار چسبوند و در حالی که لبامو میبوسید یه رابطه ی دردناک سرپایی رو انجام داد.
هوای بخار گرفته ی حموم و حرکات ارومش باعث میشد علی رقم میل باطنیم از سر لذت آه بکشم که این جری ترش میکرد و حرکاتش تند تر و شهوتی تر میشد.
از پشت بغلم کرد و بعد از رفتن چند تا قوربون صدقه از حموم بیرون رفت.

<<حال>>

اروم اشکایی که از روی گونم چکید و پاک کردم.
خیلی زود موهامو شستم و بیرون اومدم.
هنوز پامو بیرون نذاشته بودم که با حس حالت تهوع شدیدی عوق زدم و هر چی تو معدم بود و بالا اوردم.
شیره اب باز بود و داشتم عوق میزدم که یهو کاوه وارد اتاق شد.
_نازگل؟حالت خوبه؟
شیره اب و بستم و از حموم بیرون اومدم
خیلی سرد جواب دادم.
_خوبم.
_حالت تهوع داری؟نکنه…
حتی نزاشتم حرفشو ادامه بده.
_حتی فکرشم نکن!

بی تفاوت جلوی میز ارایشم رفتم و مشغول خشک کردن موهام شدم.
چند ثانیه همونطوری بهم زل زد و از اتاق بیرون رفت.

ساعت نزدیک 6 بود تازه یاد سمیرا افتادم.
خبری از کاوه نبود امیدوار بودم خونه نباشه.
حوله رو از تنم در اوردم و سراغ کمدم رفتم لباس قرمز آتیشی دکلته ای برداشتم و تنم کردم.
خیلی سریع آرایش ملایمی هم کردم مانتومو تنم کردم و از اتاق بیرون رفتم.
سرکی توی خونه کشیدم.
وقتی دیدم نیست کفشای پاشنه بلندم و تو دستم گرفتم و اروم به سمت در قدم برداشتم.
هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که صداشو شنیدم‌.
_مگه نگفتم با هم میریم؟
لعنتی این که خونه بود!با دلخوری نگاهش کردم.
_چی میشه خودم برم خب؟
_دلیل این همه اصرارتو نمیفهمم!گفتم باهات میام یعنی باهات میام.
_اونجا مهمونی دخترونس میخوای بیای چیکار؟
با تمسخر نگاهم کرد.
_که دخترونس اره؟معلوم میشه…
_کاوه…
_راه بیوفت.
_ولی…
_گفتم راه بیوفت.
_خیلخب راه میوفتم با همین سرو وضع میخوای بیای؟
نگاهی به خودش کرد.
_سرو وضعم چشه؟
_یه دوش میگرفتی حداقل.
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و در حالی که تهدید وار انگشتتشو به سمتم تکون میداد گفت.
_دو دیقه دیگه میام وای به حالت بیام بیرون اینجا نباشی!
لبخند ساختگی زدم و سرمو تکون دادم.
خیلی سریع توی حموم رفت.
یه پا داشتم یکی دیگه هم قرض گرفتم و سمت سوییچش روی اپن پریدم و برش داشتم و از خونه بیرون رفتم.
وارد اسانسور شدم و در حالی که نفس نفس میزدم با دو به سمت ماشین رفتم.
میدونستم آینده ی خوبی در انتظارم نیست و کاوه بیچارم میکنه ولی بازم از رو نرفتم.
ماشین با صدای بدی از جا کنده شد و با سرعت زیادی به سمت خونه ی سمیرا رفتم که ای کاش نمیرفتم.
کاش پام میشکست و اصلا نمیرفتم.کاش کاش کاش.

ماشینو جلوی خونه ی سمیرا نگه داشتم و پیاده شدم.
همش از ترس اینکه کاوه دنبالم بوده باشه پشت سرمو نگاه میکردم.
زنگ خونه رو زدم که صدای نازک سمیرا توی ایفون پیچید.
_خوش اومدی عزیزم بیا تو.
و در با صدای تیکی باز شد.
سمیرا با لبخند دم در وایستاده بود و نگام میکرد.
با نفس نفس خودمو بهش رسوندم بعد از یه روبوسی سر سری با حرص بهش گفتم.
_فقط دلم میخواد سورپرایزی در کار…
هنوز حرفمو کامل نزده بودم که با دیدن کامیار دقیقا کنارم خشکم زد و نفسم بند اومد.
با چشمایی که داشت از حدقه در میومد نگاهش کردم.
خیلی تغییر کرده بود توی موهاش چند تار سفید دیده میشد.
این نشون میداد این چند ساله اونم مثل من خیلی زجر کشیده.
ولی اون هنوزم همون کامیار جذابی بود که روزی دیوانه وار عاشقش بودم.
به سمتم اومد و بغلم کرد موهامو تویری دستش گرفت و با تمام توان توشون نفس کشید.
_خیلی دلم برات تنگ شده بود.
نه میتونستم پسش بزنم نه با اغوش باز بغلش کنم از همون شب لعنتی دیگه ندیده بودمش و نخواستم که ببینمش.
میدیدمش و چی بهش میگفتم؟میگفتم دختری که عاشقش بودی بهش تجاوز شده و حالا حاملس؟
خودمو از بغلش بیرون انداختم و نگاهش کردم.
مثل بهت زده ها!
دستمو توی موهاش بردم و بعد روی صورتش دست کشیدم.
دستمو گرفت توی دستشو بوسید.
_از دیدنم خوشحال نشدی؟
منی که واسه دیدنش له له میزدم الان با دیدنش هیچ حسی نداشتم.
انگار لال شده بودم فقط.
یهو صدای سمیرا از پشت سر اومد.
_عاشقای دل خسته اینکارا رو بزارین واسه تو اتاق زشته.
و بعد دستمو کشید و وارد سالن شدیم.
دختر پسرا با وضعای ناجور وسط پخش و پلا بودن.
لعنت بهت سمیرا تو که گفتی دخترونس.
اگه کاوه میومد و میدید کجا اومدم منو قطعا میکشت.
ولی بد تر از اون اگه کامیارو میدید…
بعد از سلام کردن با همه سمت سمیرا رفتم.
_سمیرا من میرم.
_دیوونه شدی؟کامیار به خاطره تو اومده!
_انگار فراموش کردی من متاهلم!کامیارو کشوندی اینجا که چی؟بین منو اون قراره چی بشه؟
کامیار که صدای داد و بیدادمونو شنید به سمتمون اومد.
_نازگل چی شده؟
_ولم کن!واسه چی اومدی اینجا؟هان؟
_فکر میکردم خوشحال میشی!
_هر چی بین ما بوده تموم شده.

نگاهی به سمیرا انداخت و منو به سمت یکی از اتاقا کشید و درو بست دستامو تو دستاش گرفت و زل زد تو چشمام.
_نه تموم نشده!همه چیزو میدونم!سمیرا همه چیزو بهم گفت میدونم اون لجن چه بلایی سرت آورده.
اشک تو چشمام جمع شد با نوک انگشت اشکامو پاک کرد و ادامه داد:
_چرا تو تمام این سالا سکوت کردی؟چرا هیچی بهم نگفتی؟اونوقت زندش نمیزاشتم.خودم خونشو میریختم.
اشکام شدت گرفت.
_کامیار کاری باهاش نداشته باش باشه؟
_برات مهمه مگه؟مگه دوسش داری؟
_معلومه که نه! من همه اینکارا رو به خاطر نفس کردم…
حرفمو قطع کرد و در حالی که با حسرت و ناراحتی نگام میکرد زمزمه کرد.
_دخترت!
سرمو به معنی مثبت تکون داد که گفت.
_از اون کثافت جدا میشی.
_نمیشه نمیتونم.
_نمیشه؟یا نمیخوای؟
_نمیتونم نفس رو بی پدر بزرگ کنم.
_خودم براش پدری میکنم.کارای طلاقتو هم خودم انجام میدم.
_ولی کامیار…

تا سرمو بالا اوردم نگاهش کنم منو چسبوند به دیوار و لبام و با اسارت لباش در آورد.

با حرص و میبوسید انگار میخواست تلافی همه ی این روزای جدایی رو سرم در بیاره.

بی حرکت وایستاده بودم که یهو عقلم بهم فرمان داد و دستام به سینش کوبیدم.

ولی اون جری تر شد و دوتا دستامو بالای سرم نگه داشت و محکم تر بوسید.

تقلا میکردم که ازش جدا شم ولی فایده نداشت به زور لبامو از لباش جدا کردم.

_کامیار داری چیکار میکنی؟ولم کن.

دور کمرمو گرفت و محکم به خودش چسبوند.

با هیجان تو چشمام نگاه کرد.
_حتی نمیتونی فکرشو بکنی که چقدر دلم برای خوردن این لبا تنگ شده بود.

لبخندی زد و سرشو توی گردنم فرو برد.
خواست دوباره به سمت لبام بیاد که مانعش شدم.
_کامیار خواهش میکنم ادامه نده بزار برم من بچه دارم!

_تو مال منی نازگل فقط مال من.

ترسمو که دید پرتم کرد و هولم داد روی تخت و روم خیمه زد.
یکم تو چشمام نگا کرد و خیلی سریع لبای داغشو به لبام چسبوند.

همزمان با دستش به بالا تنم چنگ میزد و از گردنم گازای ریز میگرفت.
وقتی خواست دکمه های پیرهنشو باز کنه ترس تو دلم نشست و چشمامو بستم که خنده ی مردونه ای کرد و لبامو ریز بوسید.
دستی روی گونم کشید و گفت.
_تو ام مثل من به بودن با عشقت نیاز داری!

اروم چشمامو که باز کردم پیرهنشو کامل در اورده بود.

دستش سمت زیپ لباسم رفت.
قلبم مثل گنجشک میزد.
اروم بازش کرد و پایین داد.
بالا تنه ی لختم رو که دید اب دهنشو قورت داد و سینه هامو بوسید و مکید.

از برخورد نفسای داغش با بدنم داشتم دیوونه میشدم.
خیلی سریع به سمت لبام اومد و همون طور که میبوسید اروم سینه هامو میمالید.

ولی نا خود آگاه فکرم رفت سمت نفس.
اینکارم خیانت به کاوه نه خیانت به هر دوشون بود‌.

توی یه حرکت ناگهانی خودمو ازش جدا کردم.
_نه کامیار ولم کن!
_ولت نمیکنم امکان نداره ولت کنم.
با دستم به سینش کوبیدم ولی کنار نرفت.
_کامیار میگم ولم کن نمیخوام.
_این همه سال ولت کردم چی شد؟دیگه ولت نمیکنم.

با این حرفش فهمیدم دیوونه شده.
گلدون شیشه ای کنار تخت رو برداشتم و ضربه ای به سرش زدم.
گوشه ی تخت افتاد خواستم بلند شم که از پشت بغلم کرد.
_به لطف تو دیگه هیچ دردی برام معنا نداره فکر کردی با یه گلدون از پا میفتم؟

و دوباره به سمتم هجوم آورد.
هرچی تقلا میکردم بی نتیجه می موند.
میخواستم جیغ بزنم ولی با لباش خفم میکرد.

هر چقدر بیشتر تقلا میکردم تا کنار بره جری تر میشد.
داشتم زیره بدنش له میشدم که لباسمو پایین داد و دستش سمت دامنم رفت.

همون لحظه صدای عربده ای از بیرون اومد.

_میگم زنم کجاس عوضی؟کجا قایمش کردی؟

و یهو در با شدت باز شد و محکم به دیوار برخورد کرد.
کاوه با دیدن ما خشکش زد و رفته رفته رگ پیشونیش متورم تر میشد.
سریع لباسمو بالا دادم و سینه هامو باهاش پوشوندم.

_کاوه من…

_میکشمت هرزه ی کثافت.

و چنان زد توی گوشم که حس کردم کر شدم.
بعد از چند تا لگد محکم به شکم و پهلوم پرتم کرد روی زمین.
چشمامو که باز کردم فقط کاوه رو دیدم که روی کامیار افتاده بود و به حد مرگ کتکش میزد.
خون از صورتش زده بود بیرون.
دستمو جلوی دهنم گرفته بودم و فقط گریه میکردم.
کاوه فقط داد میکشید و به صورت کامیار مشت میزد.
همه پشت در اتاق جمع شده بودن و سعی داشتن اون دو تا رو از هم جدا کنن.
کامیار غرق خون مثل جسد وسط اتاق افتاده بود.

کاوه به سمتم اومد و طوری موهامو کشید که حس کردم مغزم در اومد.
لگدی به پهلوم زد و همونطور که موهام تو دستش بود منو به سمت خودش کشید.
یهو صدای سمیرا از پشت سر اومد.
کاوه سیلی به سمیرا زد طوری که روی زمین پرت شد و بی توجه به اون دوباره منو دنبال خودش کشید سمت ماشین.
روی صندلی عقب پرتم کرد و ماشین و روشن کرد.
تمام مدت عربده میکشید و با مشت روی فرمون میزد.

چیزی نگذشت که جلوی خونه نگه داشت و بدون اینکه ماشینو توی پارکینگ ببره پیاده شد.
بازومو کشید و بدون اینکه حرفی بزنه منو کشید توی خونه.
از موهام گرفت و پرتم کرد وسط خونه و درو بست.
کمربندشو در اورد و دور دستش پیچید.
با ترس عقب عقب رفتم.
_کاوه بقران من…من کاری نکردم به جون نفس من…
نزاشت حرفی بزنم و محکم زد توی دهنم.
و ضربه های مداوم کمربند و جیغایی که میزدم.
یهو حس کردم از بین پام سیل خون راه افتاد و با درد بدی زیره دلم بیهوش شدم.


چشمامو که باز کردم زنی با روپوش سفید بالای سرم بود با گیجی لب زدم.

_من کجام؟
_بالاخره به هوش اومدی عزیزم؟دو روزه که بیمارستانی.
یه سقط خیلی دردناک همراه خونریزی داشتی خیلی شانس اوردی خودت سالمی.

با شوک فقط نگاهش میکردم.

یعنی من حامله بودم؟چطور نفهمیده بودم؟
یه بچه داشت تو وجودم رشد میکرد و من نمیدونستم؟
بچه ای که با کتک های کاوه حالا سقط شده بود.

پرستار که حال زارمو دید با نگرانی به سمتم اومد.
_حالت خوبه عزیزم؟رنگ به رخت نیست.
_خ…خوبم.
نگاهی بهم کرد و از اتاق خارج شد.
دستمو روی صورتم گرفتم و اشک ریختم.

ادامه داره…
ادامه داره…

نوشته: نازگل


👍 8
👎 3
7636 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

728599
2018-11-06 08:08:32 +0330 +0330

واقعا نمی دونم این آب دوغ خیار چیه تحویل ملت میدی
با چه اعتماد به نفسی این کوس شعرارو مینویسی
کاملا معلومه کمتر از 16 سال سن داری بشین مشقات و بنویس بچه

0 ❤️

728617
2018-11-06 10:11:53 +0330 +0330
NA

بقیشو زود بذار ببینیم اخرش چی میشه…

0 ❤️

728654
2018-11-06 16:58:27 +0330 +0330

خوب بود مرسی
منتظر ادامش هستم

1 ❤️