نفهميدم چطور جلو رفت

1402/01/30

سلام به همه خواننده هاى خوب سايت شهوانى
يكم طولانيه همه داستان و اگه بخوام همشو بگم حوصله سر بر ميشه، برا همين خلاصش ميكنم.

من اسمم مهم نيست و ٢٣ سالمه، كيرمم ١٤ سانته و خيلى هيولا نيست ولى هم زنداييم هم دوست دخترم ازش راضى هستن و ميگن كلفتيش به اندازه اس.
داستان راجع زنداييمه، قبلش بگم كه ما تو يه خانواده مذهبى هستيم كه دو تا دايى دارم، بزرگه ازدواج كرده و طبقه ٣ خونه مامانبزرگم زندگى ميكنه و دايى كوچكم كه مجرده هنوز طبقه ٢. از بچگى خيلى خونشون ميموندم و وقتايى كه ميرم خونه مادربزرگم بيشتر زمان رو طبقه ٢ ميگذرونم. از سال ٨٩ كه داييم عروسى كرد و من خيلى بچه بودم ارتباط خوبى با زنداييم داشتم. اسمش هدى بود؛ الان تقريبا ٤٠ سالشه ولى بعد دو شكم زاييدن هنوز هيكلشو حفظ كرده و حسابى ورزش ميكنه هنوز، از زمان مجردى تكواندو كار ميكرد برا همين پايين تنش حسابى خوب و خوش تراش بود. الانم زومبا و اين جور ورزشا رو انجام ميده. اوايل ازدواجشون كه منم خيلى بچه بودم چون باهام مهريون بود و برام كادو ميخريد دوسش داشتم. يكم كه گذشت و منم به سن بلوغ رسيدم متوجه بدنش شدم و اونم ديگه جلوم رعايت ميكرد، اولا در حد روسرى سر كردن و كم كم چادر. ولى من هميشه سعى ميكردم ديدش بزنم و خودمو بهش نزديك كنم، خودشم يه كارايى ميكرد كه پشمام ميريخت مثلا وقتى كنار هم بوديم من بهش ميچسبيدم خودشو جدا نميكرد. اين كلا طبيعى بود چون از بچگى خيلى ميرفتم سمتش و كنارش ميشستم. از اولايى كه تبلت داشتم خيلى از جزئيات گوشى و لپتاپ سر در مى آوردم برا همين هر اتفاقى راجع گوشى يا لپتاپش ميفتاد رو به من ميگفت. اولين خاطره سكسيم با هدى بر ميگرده به روزى كه تازه لپتاپ خريده بودن و منو برد بالا كه براش يه نرم افزار بريزم، اون زودتر رفت بالا كه لپتاپو آماده كنه و من وقتى رفتم تو خونشون يه صحنه اى ديدم كه خشكم زد، شايد خيلى سكسى نبود ولى برا منى كه با عكس ٨ سالگى دخترعموم حق ميزدم خيلى بود. ديدم چادرشو گذاشته رو دسته صندلى، لپتاپ رو زمينه و خودشم داگى استايل جلوى لپتاپ، داگى بودنش تازه گردى كونش و قرس كمرشو نشونم داد، شق كردم ولى حرئت كارى رو نداشتم و فقط ديد ميزدم. وقتى ديد دم در منتظرم گفت بيا تو و خجالت نكش… بنده خدا فكر ميكرد چون چادر نداره سختمه و نميام تو… نشستم كنارش ولى نه روبروى لپتاپ، با زاويه اى نشستم كه هم بدنشو ببينم هم لپتاپو. اونجا استارت كراش زدن من بود رو زنداييم. خلاصه كنم تا برسم به سال ٩٨. ميرفتم دانشگاه و هيچ دوست دخترى نداشتم و فقط كف دستم بود و تصوير هدى. چند بارى ازش تو زاويه هاى مختلف عكس گرفته بودم كه مثلا چادرش كنار رفته و بدنش معلومه ولى به روى خودم نمياوردم. تصميم گرفتم يجورى خودمو نزديك كنم بهش، از يه زمانى با اينستاگرامش خيلى مشكل داشت، آپديت نميشد و خودشم سر در نمياورد و هر هفته دست به دامن من ميشد. يه روز به سرم زد كه آيدى و رمزشو بردارم و برم تو پيجش، منتظر جمعه شدم كه ببينمش و بياد ازم سوال بكنه، طبق معمول بعد نهار اومد، گفتم بيا يه بار تو گوشى من پيجتو بياريم بالا كه اگه رو گوشى تو پريد بدبخت نشيم، اونم كه خيلى از اين اتفاق ميترسيد سريع قبول كرد. از اون روز من بودمو پيج هدى. هيچى تو دايركتاش پيدا نكردم، يكم نااميد بودم و حس كردم كير شدم. ولى يه شب موقع جقيدن يه فكر خفن به ذهنم رسيد. يه مدت بود راجع الگوريتم اينستا و اكسپلورش تحقيق ميكردم و شروع كردم به فالو كردن پيجاى پورن و پورن استارا در حدى كه تو فيد اصلى اينستاش اينا پر باشه. خيلى منتظر جمعه بودم كه ببينم چه واكنشى نشون ميده… ديدم هيچى نميپرسه… دوباره حس كير شدن داشتم… دو هفته گذشت… فهميدم نتيجه نميده و تصميم گرفتم محبورش كنم به اينكه بياد سراغم. رفتم تو پيجش و تبديل كردم به يه صفحه عمومى و از حالت پرايوت درش آوردم. اين بالاخره جواب داد و جمعه اش اومد سراغم. ولى با اين فرق كه گوشى رو دست خودش گرفته بود و نميداد به من… انگار ميخواد يه چيزى رو مخفى كنه، اون لحظه نميدونستم چرا و داشتم از اينكه كج به گوشيش نگاه ميكردم اذيت ميشدم برا همين گوشى رو از دستش گرفتم و يكم تلاش كرد ولى بهش ندادم. تنظيمات پيج رو برگردوندم به حالت قبلش و اومدم رفرش كنم كه فهميدم چرا نميخواست گوشى دست من باشه… صفحه اصلى پيجش پر عكس پورن استاراى مختلف بود… يه لحظه جفتمون هنگ كرديم… اون نميدونست همه اتفاقا زير سر منه و منم انتظار نداشتم اينا رو با هم ببينيم. هم خجالت كشيدم هم راست كردم. زنداييم به خودش اومد و شروع كرد غر زدن كه اينستام بهم ريخته و كلى عكس ناجور نشون ميده و من نميدونم از كجا اومده… گفتم خب بذار ببينم چيه و الكى شروع كردم ور رفتن بهش. از اونجايى كه ميدونستم از حرفام چيزى نميفهمه شروع كردم كصشر تفت دادن كه بهم ريخته و پيجت بايد پاكسازى بشه و اين شد شروع حرف زدنامون.
بقيش باشه برا قسمتاى بعد…

نوشته: پسر مودب


👍 3
👎 14
36201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

924062
2023-04-19 01:14:42 +0330 +0330

یه دیقه زن دایی هاتون نکنین ببینم چیکار میشه کرد

4 ❤️

924279
2023-04-20 18:41:36 +0330 +0330

ادامە بدە

0 ❤️

924300
2023-04-20 23:34:28 +0330 +0330

کیر تیمور لنگ و یزد گرد پنجم توی کونت در حالی که زن داییت داره نگات میکنه
کوسخول

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها