هیس

1395/04/27

بر روی توالت فرنگی نشستم. نفسم به شماره افتاده بود. هنوز باورم نمیشد. برای چندمین بار بی بی چک را نگاه کردم. دو خط، چگونه ممکن است؟ احساس خفگی میکردم. ضربان قلبم بالا رفته بود. آخرین رابطه ام کی بود؟ دو ماه و نیم قبل. نفسم بند آمد. نگاهم به رو برو خیره ماند. چرا آن شب را از یاد برده بودم؟


(دو ماه و نیم قبل)

گردن خشک شده ام را به چپ و راست تکان دادم. چشمم بر روی عقربه های ساعت چرخید. ساعت پنج بعد از ظهر را نشان میداد و هنوز کلی کار باقی مانده بود. عینکم را برداشتم ، چشمانم را بستم و آنها را کمی مالش دادم تا سوزششان کم شود. با صدای ویبره ی گوشی بر روی میز چشم باز کردم و به صفحه ی آن نگاه کردم. عکس خندان فرشاد و نامش بر روی صفحه ی گوشی خودنمایی میکرد. کلافه گوشی را برداشتم و تماس را برقرار کردم.

  • چیه؟
  • چیه و مرگ عزیز دلم. میمیری یه بار مثل آدم باهام حرف بزنی دورت بگردم؟
    از فحش های عاشقانه اش خنده ام گرفت اما سعی کردم همچنان طلبکارانه با او صحبت کنم.
  • دق دلیمو که سر بابای محترمتون نمیتونم خالی کنم ، فعلا تو نقش دیوار کوتاهو بازی میکنی.
  • بله دیگه شما کلاً منو کیسه بکس خودت میکنی همیشه. حالا باز بابا جون من چیکار کرده؟
    نفسم را با آه بیرون دادم. این هفته بشدت فشار کار بر رویم بود.
  • بگو چیکار نکرده! وقتی قراردادای جدید میبنده و کارشو توسعه میده باید به فکر نیروی کار جدیدم باشه. برای پشتیبانی فقط هشت نفریم. حالا هم که با دوتا بانک جدید و چندتا شرکت بازرگانی غول قرار داد بسته. باور کن وقت سرخاروندن نداریم اینا هم که اضافه میشه دیگه بیچاره ایم. این هفته دوتا از بچه ها رو فرستادن دفتر پارک علم و فناوری. بقدری کار ریخته سرمون که امروزم که مثلاً روز تعطیلمونه اومدیم سر کار.
    بقدری حرف ها را تند و پشت سر هم گفتم که نفسم گرفت. فرشاد با صدای بلندی همراه با تعجب گفت:
  • چی؟ تو الان شرکتی؟
  • بله آقا ، بنده الان سر کارم و دارم میمیرم از خستگی. توهم که پسر بزرگترین سهامدار شرکتی و داری واسه خودت عشق و حال میکنی.
    فرشاد سکوت کرد. مطمئنم که از حرف هایم ناراحت شده است. همیشه میگوید دوستیمان را با مسائل کاری قاطی نکن اما بازهم گوش من بدهکار نیست. خودم به حرف می آیم :
  • بیخیال. حالا کجایی؟ چیکار میکنی؟
    با ناراحتی میگوید:
  • صبا من نمیدونستم کارتون اینجوری فشرده شده. حتما با بابا صحبت میکنم.
    فرشاد بود و یک دنیا مهربانی. آدم دورویی نبود و الکی حرفی نمیزد. حتم دارم با پدرش صحبت خواهد کرد. لبخندی بر روی لبم نقش بست.
  • مرسی فرفری جونم. یه بوس طلبت
  • عجب بچه زرنگی هستیا. میخوای با یه بوس سر و ته قضیه رو هم بیاری؟
    خنده ی نسبتاً بلندی کردم و کمی شیطنت چاشنی حرفایم :
  • حالا باید بشینیم پای میز مذاکره، ببینم تو چه حرفایی به بابات میزنی منم باهات راه میام.
    صدای خنده اش در گوشی پیچید.
  • بیشرف چه گرو کشی ام میکنه. امشب دارم برات.
    کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد:
  • اوه راستی زنگ زدم اینو بگم. امشب میریم باغ سپهر دوست عرشیا. ساعت هشت آماده باش میام دنبالت.
    به ساعت پایین دسکتاپ مانیتور نگاهی انداختم. اگر الان حرکت میکردم یکساعت دیگر در خانه بودم . تا هشت نزدیک به دو ساعت وقت بود و برای یک دوش و حاضر شدن زمان کافی داشتم.
  • اوکی . کیا هستن؟
  • عرشیا و سپهر و داداشش به همراه عَیالات متحده
  • خوبه. پس منم الان میرم خونه دیگه. بای
  • باشه. میبینمت
    کش و قوسی به بدنم دادم. این دورهمی خستگی کل هفته را از تنم در می آورد و خلوت بعد از دورهمی با فرشاد بیشتر حالم را خوب میکرد. از فکرش لبخند بزرگی بر روی صورتم نقش بست. با خوشحالی وسایلم را جمع کردم و از دفترم خارج شدم.

  • صبا بیا چایی بخور.
  • باشه مامان الان میام
    پایین موهای بافته شده ام را با کش بستم و بر روی شانه ام رها کردم. حوصله ی آرایش نداشتم. فقط کمی ریمل و یک رژ قرمز که به پوست سفیدم می آمد،همین کافی بود. در حال زدن مرطوب کننده به دستم بودم که در اتاقم باز شد و مادرم به همراه لیوانی چای به داخل آمد. با دیدن من که آماده برای بیرون رفتن بودم اخم بر روی صورتش نشست
  • کجا به سلامتی
  • با بچه ها میریم بیرون. شبم میرم خونه ی نینا
  • بیخود. خالت اینا شام میان اینجا ببینن شب نیستی زشت میشه
    تحمل خاله ی ازخود متشکر و پسر خاله ی هیزم را نداشتم. چقدر خوب که به باغ میرویم وگرنه تحمل مهمان های امشب از توانم خارج بود.
  • پوف، مامان جونم من به بچه ها قول دادم. شما هم میخواستین زودتر بهم بگین.
    مادرم شاکی پشت به من کرد، لیوان چای را بر روی میز کامپیوتر کنار در گذاشت و در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت:
  • 28 سال سنته هنوز کارای بچگونه میکنی. ببینم میتونی با این رفیق بازیات و شب بیرون موندنات حرف پشت سرت دربیاری یا نه.
    همیشه وضع من همین بود. برای بیرون رفتن با دوستانم یا باید اجازه میگرفتم و یا جواب پس میدادم. باری دیگر در دل گفتم " کاش من پسر بودم" . بازدمم را با صدا بیرون دادم و به سمت کمد برای برداشتن لباس مناسب رفتم.

در ماشین را باز کردم و سوار شدم. به محض نشستنم فرشاد پایش را بر روی گاز فشرد و ماشین را به حرکت در آورد.

  • به به خانوم خشگله. چه عجب! میذاشتی نیم ساعت دیگه میومدی. بچه ها یه ساعته اول جاده منتظر ما موندن.
    لبخند اغواگرانه ای بر لبم نشاندم و با لحن لوسی گفتم:
  • ببخشید دیگه. بخدا تا اومدم بیام خالم اینا رسیدن مجبور شدم وایسم باهاشون سلام علیک کنم.
    به سمتش خودم را متمایل کردم و بوسه ی ریزی بر روی لپش زدم. از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت.
  • بانو ما با این بوس شما خر نمیشیم. گفته باشم.
    چشمکی حواله اش کردم و گفتم:
  • اصل کاری سر جاشه. جوش نزن
    خنده ی بلندی کرد.
  • خوشم میاد که از من هات تری.
    خودش را کمی به سمتم کج کرد. در حالیکه هنوز نگاهش به جلو بود ادامه داد:
  • امشب تا صبح در خدمتتونم.
    خودم را به او نزدیک کردم. دستم را به سمت بین پاهایش بردم و بر روی آلتش قرار دادم. از حرکت ناگهانی من شوکه شد و صاف در جایش نشست.
  • نکن بچه هواسم پرت میشه.
    ماشینش شاسی بلند بود با شیشه های دودی. خیالم راحت بود که داخل ماشین دید ندارد. باز هم به او نزدیکتر شدم.آلتش هنوز کوچک بود. شروع به مالیدنش کردم. لحنم را شهوت انگیز کردم.
  • چرا عشقم؟ دوس نداری؟ تازه میخوام تو ماشین واست ساکم بزنم
    آلتش در حال بلند شدن بود. قفسه سینه اش بالا و پایین میشد. صدای نفس هایش بلندتر شده بود. خواستم زیپش را باز کنم تا دستم را به داخل شرتش ببرم اما دستم را پس زد و با لحن جدی گفت:
  • نکن صبا اینجا جاش نیست. الان میرسیم به بچه ها کیر راست شدمو میبینن زشته
    لب و لوچه ام آویزان شد. دست به سینه به سمت پنجره چرخیدم و پشتم را به او کردم.

پاهایم را به روی مبل آوردم و در سینه جمع کردم. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. دو بامداد بود و ما هنوز اینجا بودیم. پوف کلافه ای کشیدم. دو ساعت پیش شام خورده بودیم و الان در حال مشروب خوردن بودند . من همیشه فقط شراب میخوردم و فرشاد طبق معمول برایم آورده بود. جامم را در جلوی چشمانم میچرخاندم. نینا در کنارم نشست و آرام در گوشم گفت:

  • پایه ای سر کارشون بزاریم؟
    نینا دوست ده ساله ی من از ترم اول دانشگاه تا به الان بود. از طریق من و فرشاد با عرشیا دوست شده بود و اکیپ کوچکی تشکیل داده بودیم. از دوست دخترهای سپهر و برادرش خوشم نمی آمد برای همین پیشنهاد نینا به مذاقم خوش آمد. بدون برداشتن نگاهم از جام شراب در حالیکه میچرخاندمش به همان آرامی که خودش حرف زده بود گفتم:
  • چیکار کنیم؟
    سرش را نزدیکتر آورد و گفت:
  • احضار روح
    دستم از حرکت ایستاد. لبخند خبیثی بر روی لبم نشست. بیشتر از صدبار در جمع های مختلف این مسخره بازی را در آورده بودیم و با تکان دادن سکه بر روی حروف بقیه را سر کار گذاشته بودیم. نگاهی به نینا کردم و گفتم:
  • پایتم
    نینا دستانش را به هم کوبید و رو به جمع نیمه مست گفت:
  • بچه ها بیاین یکاره باحال بکنیم
    همه سوالی نگاهش میکردند. در حالیکه سعی در عریض نشدن لبخندش داشت ادامه داد:
  • اینجا یه باغ قدیمیه. جون میده برای احضار روح
    فرشاد و عرشیا قبلاً اینکار را با ما امتحان کرده بودند اما نمیدانستند که ما سرکارشان میگذاریم، برای همین موافق بودند. دخترها با صداهای جیغ جیغی یشان مخالفت کردند. اما سپهر و برادرش برای اثبات شجاعتشان و خودی نشان دادن قبول کردند. نینا به سرعت برگه ی سفیدی پیدا کرد و دور تا دورش حروف الفبا را نوشت. میان صفحه را به چهار قسمت فرضی تقسیم کرد. بالا سمت راست کلمات سلام و خداحافظ ، پایین سمت راست کلمات جن ، روح و ارواح خبیث، بالا سمت چپ کلمات بلی و خیر و در انتها پایین سمت چپ اعداد 1 تا 9 را بشکل ترتیب قرار گرفتنشان بر روی صفحه ی موبایل نوشت. دوباره رو به جمع کرد و گفت:
  • یه سکه بدین
    همه در مشغول پیدا کردن سکه در کیف و جیب های خود شدند. سپهر با خوشحالی بیش از اندازه که گویی کشفی مهم کرده فریاد زد:
  • پیدا کردم. بیا
    و سکه را برای نینا پرتاب کرد. از این همه هیجانشان خنده ام گرفته بود.دخترها کناری نشسته و اعلام کرده بودند که کاری به ما ندارند.اما هدف اصلی ما آنها بودند. رو به نینا گفتم:
  • اینجوری که نمیشه. پاشو چراغا رو خاموش کن. باید شمع باشه اینجوری جواب نمیده
    نینا لب هایش را به داخل کشید و با دندان به آنها فشار وارد میکرد تا نخندد. باز هم سپهر که حسابی جوگیر شده بود بلند شد و به سرعت به داخل آشپزخانه رفت. چند دقیقه ی بعد با یک شمع و بشقابی برای زیر آن برگشت. نینا شمع را روشن کرد. درست است که از آزار دادن دخترها لذت میبردم اما واقعاً نای تکان خوردن نداشتم. برای همین هرچه نینا اصرار کرد از جایم بلند نشدم تا همراهیش کنم. فرشاد پایین پای من روی زمین نشست و کاغذ را جلویش گذاشت. نینا و سهیل برادر سپهر در دو سمتش نشستند. سپهر چراغ ها را خاموش کرد و روبروی فرشاد نشست. نینا سکه را در وسط کاغذ که هیچ نوشته ای نداشت قرار داد. برای چند لحظه نه کسی حرفی زد و نه حرکتی کرد. خانه در تاریکی و سکوت سنگینی فرو رفته بود. نگاهی به دو دختر انداختم. نور شمع بقدری کم سو بود که بدرستی دیده نمیشدند اما حتم داشتم ترسیده اند. با صدای آرامی گفتم:
  • همه انگشت اشارتونو بذارین روی سکه. دستتون صاف باشه و آرنجتون به جایی نخوره. هیچ فشاری هم به سکه نیارین.
    همه انگشت خود را بر روی سکه گذاشتن. دوباره سکوت بر جو حاکم شد. حیف که حال نداشتم از جایم تکان بخورم وگرنه میدانستم سکه را بر روی چه حروفی ببرم که تا یک هفته از ترس خوابشان نبرد. از افکار شومم لبخندی به لبانم آمد. نینا با صدایی رسا به یکباره سکوت را شکست.
  • اگر روح یا جنی در این مکان هست که میتونه با ما ارتباط برقرار کنه لطفاً جواب مارو بده. جمع ما بهش سلام میکنه
    به بچه ها اشاره کرد و همه با هم گفتن:
  • سلام
    سکه همچنان بیحرکت وسط صفحه قرار داشت. بعد از چند لحظه نینا دوباره همین جمله را تکرار کرد اما باز هم سکه هیچ حرکتی نکرد. از زرنگ بازی نینا خنده ام گرفت. میخواهد جلوی آنها طبیعی رفتار کند. نینا بار دیگر جمله را گفت و همه سلام کردن اما سکه باز هم تکان نخورد. رو کرد به من و گفت:
  • صبا تو همیشه نیروت از من بیشتر بوده. ما نیرومون برای ارتباط کمه. بیا انگشتتو بزار
    اما من بیحال تر از آن بودم که بتوانم تکانی بخودم بدهم.
  • من از همینجا میگم. اگر نشد بعدش میام انگشت میذارم
    زیر چشمی به همه نگاه کردم. دو دختر جلو آمده بودن و به صفحه زل زده بودند. پسرها هم تحت تاثیر مستی شجاع شده بودند و بدون هیچ ترسی منتظر تکان خوردن سکه بودند. نفس عمیقی کشیدم تا خنده در صدایم مشخص نباشد.
  • اگر روح یا جنی در این مکان هست که میتونه با ما ارتباط برقرار کنه لطفاً جواب مارو بده. جمع ما بهش سلام میکنه
    سکه تکان خورد و به آرامی بر روی کلمه ی سلام رفت. صدای هین بلند دختران سکوت خانه را شکست. لب پایینم را بین دندان هایم کشیدم تا خنده ام مشخص نشود. میدانستم که کار نیناست. نگاهم بر روی سکه چرخید. دست سپهر که با آن سکه را گرفته بود به وضوح میلرزید.
  • من هم به شما سلام میکنم. اگر میشه به من بگین شما روح هستین یا جن
    چشمم را بر روی صورت تک تک بچه ها چرخاندم. در آن تاریکی هم بوضوح ترس در صورتشان نمایان بود. نگاهم بر روی سکه رفت. هیچ تکانی نخورده بود. دوباره جمله ام را تکرار کردم اما باز هم سکه تکانی نخورد. با ابروی بالا رفته به نینا نگاه کردم. او با چشمان ریز شده و کمی اخم به سکه نگاه میکرد. نکند نینا سکه را تکان نمیدهد؟ به صورت تک تک پسرها دقیق نگاه انداختم. فرشاد از همه ریلکس تر بود. پس او هم در حال شیطنت است. لبخندی بر لبم آمد.
  • اگر نمیخواین با ما صحبت کنین لطفا برین روی کلمه ی خداحافظ
    بعد از چند ثانیه سکه شروع به حرکت کرد. اما بر روی حروف میچرخید. بعد از دو دور چرخیدن شروع کرد بر روی حروف ایستادن. بچه ها یکی یکی حروف را به هم وصل کردن و جمله ای بدست آمد:
  • پیغام برای صبا
    نگاه چپ چپی به فرشاد انداختم. اینطور پیش برود که همه میفهمیدند سرکارشان گذاشته ایم! سکه دوباره به حرکت در آمد و نینا حروف را به همه میچسباند و کلمات را یکی یکی میگفت:
  • امشب … میخوام… بکنمت
    با تمام شدن جمله و از حرکت ایستادن سکه همه ی سرها بالا آمد و به من نگاه کردند. بعد از چند لحظه صدای شلیک خنده ی همه به هوا بلند شد. همیشه از اینکه مسائل خصوصی ام در جمع عنوان شود بیزار بودم. با مشت ضربه ی محکمی به شانه ی فرشاد زدم. میخواستم با اینکار کمی تفریح کنم اما بدتر حالم گرفته شد.

دخترها کمی آنطرف تر در حال کشیدن قلیان بودند. اهل هیچگونه دودی نبودم و ترجیح میدادم با کاری که فرشاد کرد کنارشان ننشینم چون قطعاً تیکه ای به من می انداختند. پسرها در حال انجام بازی حکم ، سر و صدای زیادی به پا کرده بودند. حوصله ام سر رفته بود و میان آن همه دود احساس خفگی میکردم. بلند شدم تا به حیاط بروم و کمی قدم بزنم. چند قدم نرسیده به در فرشاد صدایم زد.

  • صبا کجا میری؟
    هنوز از او دلخور بودم. با لحنی سرد گفتم:
  • میرم تو حیاط قدم بزنم.
  • برو منم این دستو بازی کردم میام.
    چشکمی به من زد و لبخند دندان نمایی تحویلم داد. میخواست بعداً به باغ بیاید و لابد با بوسه ای مسخره بازیش را از دلم درآورد. پشت چشمی برایش نازک کردم و خارج شدم. باغ پر از درخت های میوه ی تنومند بود که شاخه و برگشان در هم تنیده شده بود. به همین خاطر نور از لابه لای آنها عبور نمیکرد و فضای تاریکی آنجا تشکیل شده بود. شروع کردم به آرامی جلو رفتن. نسیم خنکی به صورتم میخورد. با نفسی عمیق هوای تازه را به درون سینه کشیدم. چند دقیقه ای که راه رفتم به درخت تنومندی رسیدم که عجیب در میان سایر درختان خودنمایی میکرد. نور مهتاب کمی آنجا را روشن کرده بود. احساس کردم بر روی تنه اش چیزی حک شده. جلوتر رفتم و دستم را بر روی قسمت کنده شده کشیدم. سعی در خواندن کلمه داشتم که کسی من را از پشت بغل کرد. مطمئنم که فرشاد است و قصد ترساندنم را داشته. سعی کردم دستانش را از دورم آزاد کند.
  • اَه ، این لوس بازیا چیه. ولم کن
    اما تلاشم بی نتیجه بود. با خیس شدن لاله ی گوشم دستانم شل شد. مالیده شدن آلت سفت و بلند شده اش بر روی باسنم شهوت به خواب رفته ام را به یکباره بیدار کرد. پایین لاله ی گوشم درحال مکیده شدن بود وصدای نفس های داغش در گوشم میپیچید. سعی کردم در جایم بچرخم اما بیشتر به سمت درخت هولم داد و بیشتر خودش را به من چسباند. یک دستش را به سرعت از بالای تاپی که به تن داشتم داخل سوتینم کرد و سینه ام را درآورد. با دست دیگرش دکمه و زیپ شلوار جینم را باز کرد. دستش را به داخل شرتم برد و شروع به مالیدن بالای آلتم کرد. از عصر منتظر این لحظه بودم و الان کاملاً هیجانزده ، اما در بدجایی قرار داشتیم و هر لحظه ممکن بود کسی ما را ببیند.
  • فرشاد ولم کن. ممکنه یکی سر برسه آبرومون میره
    لبش را به گوشم چسباند و گفت:
  • هیس
    از گرمایی که به بدنم خورد آتش گرفتم. احساس کردم لاله ی گوشم در حال ذوب شدن است. او به کارش ادامه میداد و من سعی در کنترل صدایم داشتم تا از لذت فراوان فریاد نزنم. یک لحظه دست از مالیدنم برداشت و دستانش را از بدنم جدا کرد. تا خواستم برگردم شلوار و شرتم را پایین کشید و دوباره من را به درخت چسباند. اول و آخرش ما در اینجا و همین حالت سکس میکردیم. پس بهتر بود بجای هر حرفی او را همراهی کنم تا هر دو لذت ببریم. کمی باسنم را عقب دادم و به کمرم قوس انداختم. پاهایم را اندکی از هم فاصله دادم تا راحت تر بتواند آلتش را فرو کند. بین پاهایم به اندازه ی کافی از ترشحاتم خیس بود. آلتش را با فشار اندکی به داخل فرستاد. از داغی بیش از اندازه ی آن حال عجیبی به من دست داد. گرمایش با همیشه فرق داشت. از طرفی درونم را میسوزاند و از طرف دیگر لذتی به من میداد که تا به حال تجربه نکرده بودم. ریتم نفس هایم با ورود و خروج آلتش هماهنگ شده بود. بطوریکه احساس میکردم اگر آلتش را کامل از واژنم خارج کند نفس من نیز قطع میشود. هر دو سینه ام را در دستانش گرفته بود و محکم فشارشان میداد. لبش را بر روی گردنم قرار داده بود و بر روی پوستم زبان میکشید. تعداد رفت و برگشت آلتش رو به افزایش بود و هر لحظه بزرگ شدن آن را درون خودم حس میکردم. قدرت ضربه هایش بیشتر شد. گاز محکمی از کتفم گرفت. سینه هایم از فشار زیاد در حال متلاشی شدن بودند. اما تمام اینها چیزی بود که من همیشه منتظرش بودم. من عاشق یک سکس خشن بودم و این اولین بار بود که آن را تجربه میکردم. چنان لذت وصف ناپذیزی از این همه درد بردم که به ارگاسم رسیدم. جیغ کوتاهی کشیدم، چشمانم سیاهی رفت و برای لحظه ای احساس کردم که روح از بدنم خارج شد. با ارضاء شدن من او برای چند لحظه ای به صورت وحشیانه به کارش ادامه داد. دیگر حس شهوتم رفته بود و درد را بدرستی حس میکردم. در یک لحظه درد برایم غیرقابل تحمل شد اما با آه عمیقی که کشید او نیز ارضاء شد. در همان حالت چند لحظه من را در آغوشش نگه داشته بود و آلتش را در نیاورد. در آغوش او بودن در هوای آزاد تجربه ی شیرینی برایم بود. به آرامی آلتش را از واژنم خارج کرد و از من فاصله گرفت. به سرعت شرت و شلوارم را بالا کشیدم. برگشتم تا به او بگویم " ممنونم از این سکس بینظیر" اما فرشاد نبود. رو برویم تا جایی که چشم کار میکرد سیاهی مطلق بود. از ترس قلبم وحشیانه میزد. با صدایی لرزان گفتم:
  • فر…فرشاد
    اما جوابی نشنیدم. نه فرشادی در کار بود و نه هیچ جنبنده ای دیگر. در حالیکه از روبرو دیدگانم برای یافتن فرشاد چشم بر نمیداشتم به سمت عقب گامی برداشتم و دوباره صدایش کردم.
  • فرشاد کجا رفتی؟
    قلبم را در گلویم احساس میکردم. نفسم بند آمده بود. به سرعت چرخیدم و با تمام توان به سمت خانه دویدم. وقتی وارد خانه شدم نگاه همه با تعجب بر روی من چرخید و چشمان من خیره به فرشادی که ورق در دست بود مشغول بازی بود. پاهایم دیگر تحمل صاف ماندن نداشتند. همان جا در جلوی ورودی خانه زانو زدم و نشستم. نینا زودتر از همه به خود آمد و به سمتم دوید.
  • چی شده صبا؟ چرا رنگت شده مثه گچ دیوار؟ با توام .
    فرشاد در آغوشم گرفت.
  • چته؟ چرا نفس نفس میزنی؟ حیوون دنبالت کرده ؟
    اما من قادر به دادن هیچ جوابی نبودم. چه میگفتم؟ میگفتم غریبه ای آمده و من به خیال اینکه فرشاد است با او سکس کرده ام؟ اما او خود فرشاد بود. من دستش را لمس کردم، بعد از دو سال پوست دست فرشاد را میشناسم. حتی صدایش وقتی گفت هیس، صدای فرشاد بود. تنها تفاوتش نحوه ی سکسش بود. فرشاد همیشه رابطه ای لطیف و عاشقانه دوست داشت اما او خشن بود. فرشاد الان اینجاست و مشغول بازی بوده. پس آن یکی فرشاد به آن سرعت کجا رفت؟

با یادآوری آن شب حالت تهوع به سراغم آمد. از جایم بلند شدم ، در کنار توالت فرنگی زانو زدم و داخل آن عق زدم. چند روزی بود که هر چه میخوردم استفراغ میکردم. زمان عادت ماهیانه ام نیز عقب افتاده بود. امروز به بارداری مشکوک شدم. در راه بازگشت از سرکار یک بی بی چک خریدم. منتظر شدم تا پدر و مادرم برای خرید از خانه خارج شوند. امتحانش کردم و حالا نتیجه مثبت است. از جایم بلند شدم و به سمت روشویی رفتم. چند مشت آب به صورتم پاشیدم تا کمی حالم جا بیاید. در آینه به چهره ی بشدت رنگ پریده ام نگاه کردم. بعد از آن شب بقدری حالم آشفته و بد بود که از فرشاد فاصله گرفتم. دو هفته بعد از آن ماجرا فرشاد از طرف شرکت برای خرید قطعات کامپیوتری به چین رفت و هنوز بازنگشته است. پس قطعاً پدر این نطفه مرد آنشب است.

  • یعنی کی میتونه باشه؟
    دستی به جای فرو رفته در پشت کتفم کشیدم، یادگار آن شب بود. نور چراغ بالای آینه کم و زیاد شد. سرم را بالا گرفتم و به چراغ نگاه کردم که ناگهان خاموش شد. به سمت در رفتم تا از دستشویی خارج شوم. دستگیره را پایین دادم اما در باز نشد. چندین بار دیگر امتحان کردم اما باز هم باز نشد. احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده. خوردن نفس هایی را در کنار لاله ی گوشم حس کردم. قلبم بقدری پر قدرت میکوبید که صدایش را میشنیدم. کنار گوشم گفت:
  • هیس

نوشته: …N


👍 35
👎 2
34660 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

549246
2016-07-17 08:53:33 +0430 +0430

سعی کنید داستان کوتاه بنویسید

0 ❤️

549255
2016-07-17 09:57:14 +0430 +0430

خودت اعتراف کردی توهم زدی…
اولش که روی سنگ توالت بودی و بعدشم ظاهرا با اجنه و آدمای نامرئی سکس داشتی!!!
خدا شفات بده . درضمن از لحن نوشتنتم معلوم بود کپی برداری کردی … مخصوصا اونجا که گفتی: روحم از بدنم خارج شد…
از رو سنگ توالت پاشو اینقد به خودت فشار نیار

0 ❤️

549258
2016-07-17 10:17:45 +0430 +0430

مرسی نازی عزیزم. موضوع جالب و متفاوتی بود. قلمت مثل همیشه خوب و روون بود.
اینکه میتونی روی موضوع‌های کاملا متفاوت کار کنی نقطه قوت هست.

0 ❤️

549262
2016-07-17 11:00:56 +0430 +0430

عاااااااااالی لذت بردم ازخوندش

0 ❤️

549263
2016-07-17 11:01:42 +0430 +0430

قشنگ و متفاوت بود
موفق باشید ?

0 ❤️

549264
2016-07-17 11:05:55 +0430 +0430

پسرباشخصیت عزیز ممنونم که وقت گذاشتین و داستان رو خوندین. فکر کنم اگر بخوایم داستان رو خیلی کوتاه بکنیم باید از توصیفات حالات اشخاص و محیط کم کنیم. خوب اینطوری هم از زیبایی داستان کاسته میشه. این نظر شخصی منه :)
faranak.lez عزیز اگر دقت کنید این یک داستانه و نه یک خاطره. و داستان مسلماً زاییده ی ذهن منه و داستان هم قرار نیست با واقعیت زندگی حتماً مطابقت داشته باشه. اگر کمی ادب رو رعایت کنید ممنون میشم دوست خوب.
khanderoo1 دوست داشتنی ممنونم که مثل همیشه ازم پشتیبانی میکنی :-*

0 ❤️

549267
2016-07-17 11:16:35 +0430 +0430

ARAD_SM خوشحالم که دوست داشتی این داستانو دوست خوبم :)
lolitajoojoo عزیز ممنونم از شما ?

0 ❤️

549270
2016-07-17 11:45:01 +0430 +0430

فیلم ترسناک بود؟!:-D
بدک نبود ،ویرایش کن ،بصورت فیلمنامه ،بعدش بفرست برای کمپانی برادران وارنر!
ویلیام فرید کین هنوز نمرده! به عنوان آخرین فیلمش میتونه بسازه!شاید بعداز جن گیر،باز براش اسکار بیاره :دی

0 ❤️

549271
2016-07-17 11:50:55 +0430 +0430

من فک میکنم باغبان بوده کردتت بعد خواسته فرار کنه افتاده مرده شده روح اومده تو دستشویی دوباره کردتت ? (erection) (wanking) ?

0 ❤️

549282
2016-07-17 13:21:54 +0430 +0430

من داستانهای کس شعر را نمیخونم عاشق این داستانی هستم که نظر میدن خیلی جالب تر از داستانه کوتاه مفید

0 ❤️

549285
2016-07-17 13:35:57 +0430 +0430

افرین زیبا و با احساس (clap)

0 ❤️

549291
2016-07-17 14:52:54 +0430 +0430

از این داستان نتیجه میگیریم اولا، کوتاه تر بنویسید، دوما قبل از استفاده از بی‌بی چک… از فاکر چک… استفاده کنید تا بفهمید بابای بچه کی بوده… گذشته از شوخی خوب نوشتی، ولی حواشی زیاد داشت داستانت

0 ❤️

549292
2016-07-17 15:16:07 +0430 +0430

۱ مختصر و مفید بنویس
۲ تقلید نکن
۳ فقط داستانتو بنویس ، دیگه لازم نیست زحمت بکشی بیای زیر نظرات دیگران نظر بدی
۴ ظرفیت انتقاد داشته باش

0 ❤️

549293
2016-07-17 15:22:32 +0430 +0430

princessirani نازنین ممنونم از شما که وقت گذاشتی و خوندی داستانمو ?
غلتک.جان عزیز از افعالی که بکار بردید فکر کنم متوجه نشدید این یه داستانه نه خاطره ی شخصی من. ولی نظرتونم جالبه.
AMIR-MAJID عزیز خوشحالم خوشتون اومده.ممنون از شما :)
azzzzzzzzzz من همیشه توی این سایت به همه احترام گذاشتم. سعی کنید اگر از داستان های من خوشتون نمیاد مودبانه برخورد کنید.ممنونم از شما دوست عزیز
Payam888 گل ممنونم از شما دوست خوب ?
milad1ma ممنون از شما. حواشی اولش زیاد بود برای اینکه خواستم طوری داستان معمولی پیش بره که نشه پیش بینی کرد قراره چه اتفاقی بیافته. بازم ممنون از وقتی که گذاشتین.

0 ❤️

549294
2016-07-17 15:26:55 +0430 +0430

faranak.lez عزیز داستان های من عموما طولانی هستن. زمانیکه میبینید طولانیه اجباری نیست که بخونید. اگر نوشته های دیگه ی منو بخونید میبینید که سبکم همینه و تقلیدی هم نیست. من برای خواننده های داستانم احترام قائلم و جوابشون رو میدم که این مورد فکر نمیکنم ربطی به شما داشته باشه. اگر انتقادی سازنده باشه من حتما استقبال هم میکنم ازش اما نه هر حرفی رو.

1 ❤️

549300
2016-07-17 15:55:06 +0430 +0430

بیشتر تخمانتیک بود تا رمانتیک
هیس…

1 ❤️

549350
2016-07-18 00:42:52 +0430 +0430

نازی جزئی از بهترین داستان نویسای این سایته.در ضمن به نظر من داستان اگه خوب باشه اصلا ادم احساس نمیکنه طولانی.مثل این داستان که دوست نداشتم تموم بشه.همیشه شاد باشی.

1 ❤️

549358
2016-07-18 06:02:58 +0430 +0430

سلام دوستان.
شوهرم شب کاره. پول لازمم. میخوام طلا بخرم
0
9
3
0
4
3
1
8
6
4
2

0 ❤️

549362
2016-07-18 06:31:00 +0430 +0430

reza_blacksun عزیز تا جایی که میدونم این داستان نه قرار بوده رمانتیک باشه نه دراماتیک. بازم ممنون از وقتی که گذاشتین.
غریبه1388 دوست خوبم ممنونم از حمایتت. لازم دونستم اینجا مطلبی رو هم بهت بگم. داستانی که از صادق هدایت گذاشتی رو خوندم و به قدری خوشم اومد که لایکش کردم. اما چون تصمیم گرفتم دیگه پای هیچ داستانی کامنت نذارم اونجا چیزی نگفتم و اینجا دارم بهت میگم. به کارت ادامه بده. موفق باشی ?
13boy نازنین ممنونم از تعریفت دوست عزیز. خوشحالم خوشت اومده.

0 ❤️

549375
2016-07-18 08:41:57 +0430 +0430

نازی عزیز.مرسی.خوب بود.غلط املایی نداشتیِ.سوژه هم خوب بود.فرم نگارشت عالی.بازهم بنویس.شاد وپایدار باشی.لایکت کردم

0 ❤️

549379
2016-07-18 09:07:19 +0430 +0430

خیلی خوب بود (clap) موفق باشید

0 ❤️

549384
2016-07-18 10:11:06 +0430 +0430

خروسجنگی عزیز دستتون درد نکنه. خیلی ممنونم از حمایتتون و خوشحالم داستانم مورد پسندتون بوده
صدف گل نازنین ممنونم ازت ?

0 ❤️

549386
2016-07-18 10:33:57 +0430 +0430

اون مال فیلم خارجیاس ک روی توالت فرنگی میشینن تو خیلی بتونی ی جایی گیر بیاری برا نشستن سر چاه عزیزم

1 ❤️

549394
2016-07-18 10:44:33 +0430 +0430

elpachoo عزیز نمیدونم به چه علت انقدر راحت به من بی احترامی میکنین! اما بازم ممنون که وقت گذاشتین و داستانو خوندین.
Mellilink عزیز موضوع اصلی داستان اصلاً حامله شدن دختر نیست. یه داستان تخیلی و بدور از واقعیته. از شما هم ممنونم برای وقتی که گذاشتین :)

0 ❤️

549398
2016-07-18 11:18:01 +0430 +0430
NA

من چند ماهی هست سر میزنم اینجا ولی باید اعتراف کنم جذابیت و کشش این داستان مجبورم کرد عضو بشم و نظر بدم ؛ انصافا فضا سازی داستان عالی بوده و شخصیتها هر جایی لازم بوده معرفی شدن ؛ پلان بندی خوبتون نظم خیلی خوبی به خواننده جهت درک بهتر داده و آخر اینکه پایان بندی غیرمنتظرتون منو یاد فیلمهای هیچکاک انداخت(البته با اغراق )

0 ❤️

549399
2016-07-18 11:22:45 +0430 +0430

خیلی باحال بود اگاکریستی…
ادامه لطفا

0 ❤️

549419
2016-07-18 16:18:02 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود.هیجان داشت.داستان اینجوری دوس دارم.دمت گرم

0 ❤️

549421
2016-07-18 16:49:30 +0430 +0430

غریبه1388 گل من همرو تشویق به رعایت ادب میکنم اونوقت تو میزنی بدترش میکنی که ?
mack63 عزیز باعث افتخارم منه که داستانم انقدر از دیدتون خوب بوده که حاضر شدین عضو بشین و پاش کامنت بذارین. بینهایت ممنونم از شما ?
pichunter عزیز دیگه اغراقتون زیادی بزرگ بود.خوشحالم خوشتون اومده :)
Hst ممنونم از لطف شما دوست عزیز
zx98 عزیز خوشحالم که داستان مورد پسندتون بود. ممنون از شما

1 ❤️

549457
2016-07-18 22:34:26 +0430 +0430

ajiiiiiiibe kossher naboood
albate kososher toosh dashtaaa vali jaleb bood ye lahze fek kardam daram filmaye sherlok holmz ro mibinam khkhkh
like khosheman amad !

0 ❤️

549461
2016-07-18 23:22:29 +0430 +0430

از معدود نویسنده ها و از اندک داستانهایی بود که میشود وقتی که گذاشتی برای آنرا بگویی تلف نشده . خوشحالم که میفهمی نباید با هرکسی و ناکسی بحث کنی و پاسخ به سبک خودش بدهی. شعورت ستودنی است حتما ادامه بدهید حتی اگر اینجا نشد هرجای دیگه هم شده بنویسید موفق هستید شک ندارم و خوشحال میشوم باز هم بخونم

0 ❤️

549467
2016-07-19 02:00:50 +0430 +0430

mer c , man trasnak doost daram

0 ❤️

549477
2016-07-19 06:46:55 +0430 +0430

aidinpsy عزیز خوشحالم که از داستان خوشتون اومده
sadra.vy ممنون از وقتی که گذاشتین برای خوندن داستان و ممنون از تعریف و تشویقتون دوست خوب ?
Mylove509 مرسی خانوم گل. چه خوب که دوست داشتی :)

0 ❤️

549619
2016-07-20 15:25:31 +0430 +0430

اینایی که داستان مینویسن بعدش هی میان زیرش سرسلامتی میدن و یاداوری میکنن که این داستانو «من» نوشتم نه کس دیگه‌ای… آدمو یاد این نویسنده‌های برنده نوبل ادبی میندازه که خروجی سالن محل برگذاری مراسم اهدای جایزه به کتابشون وای‌میسن و با افتخار به طرفداراشون لبخند تحویل میدن و پشت جلد کتاباشونو واسشون امضا میکنن !!!
من هر داستانی رو بخوام بخونم اولین کاری که میکنم میرم بخش نظراتش . هرجا ببینم نویسنده داستان فرت و فرت اومده اظهار فضل کرده و با اصرار و تأکید و تکرار خواسته به همه بفهمونه نویسنده این شاهکار ادبی «منم ، من » وقت خودمو تلف نکردم .
بهرحال با این وضعیتی که توی بخش نظرات داستانتون ، ببخشید شاهکارتون دیدم و میشه فهمید با یه داستان تخیلی سروکار داریم … وقت خودمو تلف نکردم . حالا پونصتا لایکم داشته باشه.
یکم به شعور خودتون و مخاطبتون احترام بذارید و بخش نظراتو بذارین واسه خواننده‌ها . یه داستان تخیلی طولانی اینهمه توجیه‌کردن نداره دیگه .
حالا بیا زیر این نظرم یه نظر دیگه بذار !!! بابا میدونیم خیلی حالیته… بشین داستانتو بنویس

1 ❤️

549625
2016-07-20 16:58:18 +0430 +0430

Kosmikham000 عزیز ممنونم از شما دوست :)
hampayejelodar عزیز واقعا کامنتتون منو متعجب کرد! اینکه من از کسی که وقت گذاشته و داستان طولانی منو خونده تشکر کنم چرا باید باعث ناراحتی شما بشه؟ اینکه من پای داستانم کامنت بذارم و با خواننده ی داستانم صحبت کنم و جواب نظرشونو بدم چه ضرری برای شما داره؟ من برای تمام خواننده ها چه کسایی که خوششون اومده از داستان و چه کسایی که ناراضی بودن و ایراد گرفتن احترام قائلم و جوابشونو میدم چون وقت گذاشتن و داستانو خوندن. البته شما حتی یک خط هم نخوندی. جالب اینجاست که بخشه کامنتا مربوط به اینکه بیاین و نظرتونو راجع به داستان بگین نه اینکه ایراد بگیرین از من که چرا جواب سایر دوستان رو میدم. بهرحال موفق باشید دوست عزیز

0 ❤️

549627
2016-07-20 17:00:46 +0430 +0430

من مودبانه پایین بقیه ی داستانا کامنت میذارم بهم توهین میشه،دیگه پای هیچ داستانی کامنت نمیذارم میام فقط زیر داستان خودمم کامنت میذارم بازم بهم توهین میشه. واقعا نمیدونم دیگه باید چه رفتاری داشت.

0 ❤️

549690
2016-07-20 22:36:09 +0430 +0430

بابا دختررررر این چی بود نوشتی ?
ینی عالی بود ینی محشر بود ینی ترکوندی
تو هم انگاری تنت خورده به تن سیاه پوش و ایول
کشیدی تو خط اونا با این داستانت ?
فوق العاده حال کردم
لایک داشتی

0 ❤️

549695
2016-07-20 22:44:51 +0430 +0430

شما که نظر دادن بقیه رو «توهین» میدونین ، مشخصه چه توقعی باید از خودتون داشته باشین .
اصولا من اهل کل‌کل کردن نیستم و هرجا طرفم منطق رو با احساس قاطی کنه ترجیح میدم بحثو تموم کنم . این چند کلمه‌رو هم میگم و دیگه با خودتون و داستانتون و نظراتتون کاری ندارم . گرچه ناگفته پیداست شما بلافاصله سعی میکنین این نظرو با نظر دیگه‌ای مثلا خنثی کنین ! ولی بهرحال مهم نیست چون دیگه جوابی برای شما نخواهم داشت و بقول معروف : شما حرف بعدیتم درسته !!
اولا ، اینکه در بخش نظرات فقط خواننده‌های داستاناتون حضور داشته باشن و شما با بیطرفی و وسعت نظر و بدون هیچ توجیه و اظهار نظر و قضاوتی فقط ناظر باشین و نکات مثبتو بگیرین و نکات منفی رو نادیده بگیرین ، نشونه ظرفیت بال و حرفه‌ای بودن شماست که متأسفانه در این مورد شما اصلا حرفه‌ای رفتار نکردین و بخش نظرات داستانتون بیشتر شبیه چت‌روم شده . زیر هر نظر یه کامنت از شماست .
دوما داستانهایی خیلی زیباتر و حرفه‌ای تر از این داستان شما توی همین سایت هستن که نویسنده همچنان ناشناس هستش و مطلقا خودشو وارد بازی نظر تو نظر و چت با خواننده‌ها نکرده و اتفاقا به کامنتهای زیر داستان که نگاه کنیم اکثریت با احترام و ستایش نویسنده بوده .
سوما بنده دلیل نخوندن و وقت نذاشتن برای داستان شما رو کاملا واضح و روشن بیان کردم و با این وضعیت نظرات زیر داستانتون و اعلام حضور و اظهارنظرتون درباره نظرای دیگران میشه فهمید فهوای کلام و لب مطلب چیه . پس وقتمو جای دیگه‌ای مصرف میکنم . بقول معروف حرمت امامزاده به متولیشه . حتی اگه داستانتون ارزش یه بار خوندنو داشته شما با این رفتار غیر حرفه‌ای اصل مطلبو به حاشیه بردین و به زعم خودتون فقط خواستین ثابت کنین کم نمیارین !!
به نظر من قشنگتر اینه شما بعنوان نویسنده داستان بیطرفی رو رعایت کنین و فقط ناظر بازخوردهای مثبت و منفی باشین و اینقد غلیظ خودتونو قاطی گفتگوهای بقیه نکنین. میتونین مثلا بعد از اینکه داستانتون تعداد مشخصی لایک دریافت کرد و در بخش داستانهای برگزیده قرار گرفت ، یه بار مختصر و مفید بیاین یه تشکر کنین ، همین. اونایی که شما رو میشناسن و داستاناتونو میخونن که بی‌شک لایک میذارن و اوناییم که نمیشناسن و از سبک شما خوششون نیاد ، این حاضرجوابیا کمکی به محبوبیت بیشترتون نمیکنه .
در آخر هم چون مثلا تذکر داده بودین و یاداوری فرموده بودین که بخش کامنتها مربوط به چه چیزی هست ، بنده هم یاداوری میکنم بخش کامنتها مربوط به درج نظرات خواننده‌های داستانه ، نه نویسنده‌های داستان ! بقول اون دوستمون شما نظرات خودتو توی داستانت کامل گفتی دیگه اینجا اظهار نظر دوباره شما لطف قضیه رو از بین میبره.
شما اگه فقط داستانتو مینوشتی الان بنده اینجا به نقد اصل داستان میپرداختم و ای بسا یکی از خواننده‌‌های داستاناتون میشدم ولی از اونجایی که شما ترجیح دادین مستقیما وارد بحث و جدل با نظر دهنده‌ها بشین ، مسائل مهمترو فدای این بگومگوهای بی سرانجام کردین .
بهرحال امیدوارم از این به بعد حرفه‌ای تر رفتار کنید و مجبور نشین بیاین گلایه کنین که چرا بهتون «توهین» میشه !!! نظر کجا ، انتقاد کجا ، توهین کجا…

2 ❤️

549698
2016-07-20 22:55:37 +0430 +0430

البته خانوم کوچولو اینم باس اضاف کنم که شما بهتره واس نظرات جلز ولز نکنی و حرص نخوری قبلا هم گفتم اگه خاطرت باشه ! هر خواننده ای آزاده به میزان شعورش هر نظری که بخواد پای داستان بده ! بقیه خودشون چشم دارن و میبینن که چه نظوری درخور چه داستانیه

منم اصلا این شیوه رو مناسب نمیبینم که با هرکسی که پای داستانتون نظر داد کل کل کنی و بخوای بهش بقبولونی که اینطوری هست یا نیست!
اینکار یه مقدار از شان نویسنده ی داستان کم میکنه ;)
فکر میکنم خودت نمونه هاشو زیاد دیدی

پس به نفع خودته همه چی رو ول کنی و فقط برای دل خودت بنویسی

به مثل هست که میگه در جواب توهین ، نه تواین کن نه توجیه بلکه سکوت کن و به کارت ادامه بده (از صدتا فحش بدتره)

دیگه اینکه این تصمیم جدیدت نشان از ضعف شخصیتت داره و اصلا خوشم نیمد ، دلم میخواد خیلی محکم و بااراده و مثل قبل نظراتت رو پای داستانها ببینم ، این تصمیم و عکس العمل ، مال آدمای ضعیف النفسه
**
همیشه سعی کن تو هرحالتی خودت باشی** ?

0 ❤️

549723
2016-07-21 05:44:40 +0430 +0430

عالي بود عالي نازي خانوم عزيز
من اولين داستانيست از شما ميخونم ميشه بگيد بقيه داستانها تون رو چطور ميتونم پيدا كنم

0 ❤️

549758
2016-07-21 11:23:48 +0430 +0430

Master_Fucker من بیجا بکنم بخوام پا توی کفش اون دوتا استاد بکنم. خواستم یکم داستانم متفاوت از همیشه باشه. خوشحالم خوشتون اومده از داستان :) اما در مورد موضوع دیگه من به هیچ عنوان با کسی کل کل نکردم. فقط از اینهمه بی انصافی که بعضیا توی این سایت در حقم میکنن ناراحت شدم. شاید از نظر شما من آدم ضعیفی باشم اما شخصیتم همینه. تحمل توهین به خودمو ندارم. شما دیدن من با همه خوب برخورد میکنم اما اینکه یه نفر بدون شناختی از من بیاد راحت شخصیتمو زیر سوال ببره برام سنگینه. همونطور که پای بقیه ی داستانام دیدن وقتی کسی نقد میکنه خیلی از وقتا شده گفتم درست میگن و ایراداتمو پذیرفتم فقط اگه اون ایراد رو قبول نداشتم از خودم دفاع کردم. من برای نوشتن داستانم وقت میذارم پس حق خودم میدونم که بخوام ازش دفاع کنم. اینم بگم چه شما و چه هزار نفر دیگه به من بگین پای داستانات جواب خواننده رو نده من بازم اینکارو میکنم و از حمایتاشون تشکر میکنم. اما هیچ وقت قصد کل کل با کسی رو نداشتم. این حرفتونم آویزه ی گوشم میکنم، واقعا بعضی از آدما ارزش ندارن که بخوایم باهاشون هم کلام بشیم. مرسی از شما ?

1 ❤️

549760
2016-07-21 11:27:22 +0430 +0430

mahya321 عزیز خوشحالم که خوشتون اومده. لینک بقیه ی داستانام توی پروفایلم هست دوست عزیز :)

0 ❤️

549764
2016-07-21 12:12:58 +0430 +0430

منم با نظر hampayejelodar موافقم . این نویسنده ظاهرا خیلی به کل‌کل کردن و خودنمایی علاقه داره . راستش منم تا نصفه‌ها خوندم دیدم همش تخیلات یه زن نه چندان نرماله ، ادامه ندادم . البته اینجا ظاهرا رسم بر اینه نویسنده‌ها خیلی واسه هم نوشابه باز میکنن و توی دادن لایک به همدیگه دست و دلبازن . کاملا واضحه کسایی که خیلی اینجا ذوق‌ کردن و کفشون بریده پای ثابت این داستانا هستن .
از طرز جواب دادن و برخورد هر نویسنده با مخاطباش مخصوصا منتقداش، میشه فهمید متعلق به چه رده اجتماعی و دارای چه سطح فرهنگیه

1 ❤️

549784
2016-07-21 20:22:12 +0430 +0430

حالا اون هیس کی بود ؟! بابای فرشاد ؟ :)

0 ❤️

549786
2016-07-21 20:26:49 +0430 +0430

bachemahalebala
دوست عزیز یه چنتا از داستانهای دسته ی اول رو میشه معرفی کنی؟ صرفا از روی کنجکاوی ?

0 ❤️

549819
2016-07-21 22:09:47 +0430 +0430

سلام
اول باید بگم که داستان عالی بود نازی جان با اینکه اصلا داستان های دنباله دار و اروتیک و کلا تخیلی رو نمیخونم ولی داستانهات رو همیشه دنبال میکنم چون سبک نوشتنت عالیه.این حرف ها رو هم یه اکانت فیک(مثل بعضیا) نمیزنه،کسی داره میگه که 5 سال تو این سایت داستان خونده و فرق خوب و بد رو میفهمه و مثل بعضیا دنبال سوژه واسه خود ارضایی نیست.اکثر اعضای سایت هم کامنتام رو دیدن وبهم لطف دارن که حتی بیشتر از اکثر داستان ها کامنت من لایک میخوره پس موفقیت بی دلیل نیست.البته منظورم از موفقیت این داستان بود که الکی لایک نخورده و حالا کاری به دیس لایک های فیک که میخوره ندارم.خلاصه ی حرفم اینه که اگه هر کسی بجای تخریب بقیه دنبال موفقیت خودش باشه هم ذهنش آروم تره هم واقعا موفق میشه.

6 ❤️

551587
2016-08-06 06:07:23 +0430 +0430

من زمانی که به این داستان دیسلایک دادم چهارتا دیسلایک داشت . جالبه بعد از دو هفته شده دوتا ! من که یادم نمیاد رأی خودمو پس گرفته باشم
ظاهرا نویسنده نسبتا محترم به آرزوشون رسیدن…
جالبه ! معنی اکانت فیک رو فهمیدیم !
من که نفهمیدم اینجا چه خبره هرکی فهمید به بقیه هم بگه

0 ❤️

588835
2017-04-10 16:04:19 +0430 +0430

سلام جن بود، چی بود که منی داشت، به بیبی چک رسید بچه شد؟؟ روح هم آدمو میکنه آیا؟

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها