پارسا و بهترین دوست دنیا

1393/09/17

این مال چند سال پیشه… اون موقع من پسری 16 ساله بودم. خونوادمون ازادی محض بود…در این حد بگم براتون که 5 ماهه بودم بابام با قاشق چایی خوری بهم عرق سگی میداد…عکس هاشم هست الان تو قاب چوبی کنار میزم…سیگار گوشه لبم دارم می نویسم…کلا من پسری بودم قلدر اما مهربون…کلی دوست دختر داشتم…اما فقط دوس بودیم… با هم حرف میزدیم درد دل می کردیم… زیاد بود…از همون بچگی مشگل خونوادگی داشتم…همش دعوا بود خونه…این باعث شد من دوره ی نو جونی رو تجربه نکنم و خیلی زود بزرگ بشم… وقتی که هم کلاسی هام مجله سکسی میاوردن مدرسه از سکسو این جور چیزا حرف میزدن برام مسخره بود…چون این دوره رو گذرونده بودم…که ببین اینا کجا ان من کجا…یا میگفتن دزدکی سیگار بکشیم …زنگ که می خورد همه بچه ها یه راست می رفتن مدرسه ی دخترونه ی وحدت و همچنان دخترارو دید میزدن که انگار خر داره به کاهو نگا می کنه…

خیلی طول نکشید خونوادم طلاق گرفتن … من مامانو انتخواب کردم…مامانم مدیر فروش یکی از شرکت های معروف شهرمون بود. در امدش دست کمی از بابام نداش… یه خونه گرفتیم تو قلب یه شهر شلوغ. با ساختمونای دود زده و مردمی که فقط زنده ان…بعد اساس کشی کلی حالم گرفته بود…خیلی…خونه قبلی مون تو یه جای خلوت از شهر بود…کوچمون هم همش خونه بود(اپارتمان نداش)… یه حیاط بزرگ با گلای رز ارغوانی داشت…یه درخت بزگ یاسمن هم بود که تک وتو خونه کفترا بود…اتاق منم یه تراس داشت رو به رویه حیاط با لبه ی پهن که گوشش مینشستم و گیار میزدم سیگار می کشیدم یا با گربه ام ملوس بازی میکردم… از اینا مهم تر این بود که از بهترین دوستم بیتا جدا شده بودم…شاید واسه شما عجیب باشه اما بهترین دوست من یه دختر بود با چهره ی خیره کننده گونه های استخوانی لبهای قلوه ای و چشم هایی گاه سبز روشن گاه عسلی قد بلند و خوش اندام طوری که هرکی میدید اگه نمی گفت عجب کردنی ا می گفت فرشتس رو زمین ما با هم بزرگ شده بودیم…از دوچرخه سواری گرفته تااا مسابفه ی گوزیدن…دکتر بازی…اتیش زدن سطل اشغال محله…یعنی کاری نبود که ما با هم نکرده باشیم…یلی بودیم واسه خودمون هر روز با هم حرف می زدیم… درد دل می کردیم… خونواده هامون شبیه هم بودن این مارو بیشتر به هم نزدیک میکرد…اونم مشکل های منو داشت…گاهی شب ا میرفتیم خونه اونا…یا اونا میومدن…تو حیاطشون سایه بون داشتن زیرش میز صندلی چوبی کهنه چیده بودن…اونجا جمع می شدیم مشروب می خوردیم می زدیم می رقصیدیم…وستا بابا اینا تخته نر میزدن…مامانینا غیبت می کردن یا کتاب می خودن…ما ام با هم بودیم…ته حیاط تاب زنگ زده ی دونفره بود رو ان مینشستیم…یا ام جیم میشدیم میرفتیم پشت بوم سیگار می کشیدیم و از اون بالا رو ماشین همسایه که مثل تخم چشش ازش مواظبت می کرد تف می کردیم…چند بار هم بایارو حرفمون شده بود…یه بار خیلی مست بودیم.اب دهنمون از لبو لوچه هامون اویزون بود… داشتیم با هم حرف می زیم…یه هو بیتا گفت : دیدی دختر بچه هارو تو خیابون جبش میگیرن ؟

  • اره چه طور ؟
  • منو اون جوری بگیر بشاشم رو ماشین بیشرف سری پیش گوه زیادی خورد گف با دوستات سر و صدامیکنید
  • از خره شیطون بیا پایین
  • می خندیم ااا…می چسبه…
  • باشه شلوارش و شورتشو کشید پایین منم همون مدلی که گفت بغلش کردم بیتا : نندازی پایین…
  • نه حواسم هست رفتم بغل دیوار پشت بوم…تا بالای زانو های من بود…بیتارو نزدیک کردم به دیوار…پاهاشو رد مدم اون وره دیوار…شرو کرد به شاشیدن ! بیتا : احمق! اینجا میزیزه تو حیاتش. برو اون ور تر
  • باش رفتم اون ور تر… بیتا با فشار میشاشید…قطرات شاش سفید رنگش از لا به لای کس تپل و بزرگش که بار ها ان را دیده بودم و برام عادی بود با صدای خاص بیرون می امد و ابشار وار روی شیشه ی جلوی ماشین می خورد و هزار تیکه می شد…ما هم از خنده غش کرده بودیم از قضای روزگار تابستون بود و این یارو ( عباس بی کله ) تو حیات خوابیده بود… یه خورده از جیش بیتا روش ریخت روش بیدار شد…من تو تاریکی قیافشو دیدم و سری بیتاو پایین اوردم…گفتم یا رو تو حیاته ریده بودیم به شلوارمون… طرف خواب الود بیدار شد و سیخ وایساد…زنشو صدا کرد : فاطمه ؟
  • فااااطمهه!!!
  • هاان ؟
  • پاشو بریم تو…یه شب اومدیم حیاط بارون گرفت
  • کو بارون ؟
  • بابا ریخت روم بیدار شدم…پاشو الان زیاد میشه که زنشو ورداشت دمشو گداشت رو کولش رفت تو اونجا بود که داشتیم روده بر می شدیم از خنده ! کلی از این خاطره ها رو جم کرده بودم اگه بگم یه دنیا میشه علاوه بر شلوغی هامون خیلی هم مهربون بودیم. نه فقط با خودمون. با همه ! زمستونا شبا بهم زنگ میزد می گفت روتو بکش سرما نخوری و… خلاصه اومدیم به اینجا. با هم درد دل می کردیم. بیتا وستا با یکی دوس میشد…اما بیشتر از دو زور طول نمی کشید…چنان با اب وتاب برام تعریف می کرد که اره زنگ زدم بهش و ایجوری گفتم و تموم کردمو… جدا شده بودیم اما اگه هر روز نباشه یه روز در میون هم دیگرو می دیدیم… 2سال گذشت رسیدیم سال اخر با هم درس می خوندیم وستا شوخی می کردیم من گیتار می زدم اون ا صدای نازش اهنگ می خوند.کنکور دادیم.دانشگاه قبول شدیم. من معماری بیتا شهر سازی. دانشگاهامون با این که تو یه شهر بود ولی یکی نبود. سر این موضوع کلی گریه کردیم و مامان کلی به ریشمون می خندید… با همین روال رفتیم دانشگاه. از دانشگاه به هم گفتیم از دیونگی هامون … درس کوفتی تموم کردیم … من بلا فاصله با پس اندازایه چندر غازم و کمک بابام یه دفترک معماری باز کردم و یه در امد بخور نمیر را انداختم. شبا بیتا از هم کلاسی پسرش بهم می گفت…اسمش اشکان بود وعضشون توپه توپ بود. پسره خوشگل و با حال بود. بیتا ام می گفت از اون خوشش اومده…منم فک میکردم مثل قبلیا دو روزه است چن بار با هم رفته بودیم بیرون. و بیتا کلی راجب من بهش گفته بود تا یه شب بیتا بی مقدمه گفت : فردا اشکانینا میان خاستگاری ! من که دهنم کف کرده بود : خاستگاری؟!
  • اره
  • نگو که می خوای عروسی کنی
  • پارسا دوسش دارم خودمو جمع جور کردم: خوب ؟
  • می ترسم
  • از چی ؟
  • از این که نتونم با تو باشم
  • بیتا تو بهش گفتی دیگه من و تو به هم قول دادیم که تا اخر با همیم؟
  • اره…ولی قیرتیه !
  • گه خورده
  • :D
  • حالا فردا بشه حرف می زنیم
  • باشه شب به خیر
  • خدافظ تلفن و قطع کردم … دنیا داشت رو سرم خراب می شد. پا هامو حس نمی کردم. نذر کردم که نشه هر چی دارمو خیرات می کنم شد فردا شب . بیتا طبق معمول دیر تر از گذشته سر و کله اش پیدا شد بیتا : پارسا ؟
  • جانم؟
  • عروس شدم… بغضمو قورت دادم : مبااااااارکهههههه ! اما مطمئن بودم بیتا فهمیده. که دارم میمیرم بعد کلی مباراک باد جلوی غم خدافطی کردیم. از فردا بهترین دوستم نامزد داشت و من بی اختیار اشک میریختم. تا حالا به او چشم نداشتم اما عاشقش بودم از ان به بعد بیتا کمتر بهم زنگ میزد و خبر می گرفت حق ام داشت…چون حالا حالا تو ایران دوستی پسر و دختر عجیب میاد و اشکان حق داشت نذاره من دیوانه شده بودم. یه روانیه خالص. هیچ حسی نداشتم. سه ماه گدشت و روز عروسی رسید. همه کراوات زده مجلسی با مغز های کیری حاضر بودن تا قر بدهند و بیتا را برای گاییده شدن راهی کنن… منم بودم… با بیتا می رقصیدم…غم پشت چشام موج میزد… جفتمون نیم ناراحت بودیم…چون ارزو داشتم خوشبخت بشه هم نمی خواستم بره… چشمامون پر بود مراسم عروسی تموم شد و بعد عروس کشون من بیتا را در بغل اشکان دیدم که میبرد داخل و بیتا برای حاضران دست تکان میداد تخته گار دادم تا قبل بستن در بیتا را نبینم… من کنجه اتاقم کز کرده بودم. تنگی دیوار هارا حس می کردم. چن روز گدشت خبری از من نبود…مامان به دیدنم اومد تو خونه ای که اجاره کرده بودم…باهاش حرف زدم و گفتم جریان از چه قراره نه گداشت نه ورداشت. گفت باید زن بگیری ! خندیدم و گذشتم از حرفش دیوانه تر از هرشب کل قرص و دری وری می خوردم اما نفسم هام بوی روح گندیده می داد دیگه هر چند وقت یک بار صدایی گذرا از بیتا میشنیدم شاید هفته ای یک بار…گذرا…مجلسی ومطئن بودم بهش خوش نمی گذره ! عینه هم زاد هایی که تلپاتی دارند سعی می کردم خوب باشم تا حد اقال ماردم را ناراحت نکرده باشم مامان با تمام قوا سعی داشت حالم را به حالت اولیه بر گرداند زوزی یک روان پزشک برام می اورد منم فک کردم بهترین راه همسر باشد چون هم ممکن بود درمانم باشد و هم مادر و را خوشحال می کردم فردای ان روز به مامان گفتم یکی ا هم کلاسی هامو به نام مهین می خوام بگیرم یکی از هم کلاسی هام به اسم مهین. دختر خیلی با نمکی بود و نسبت به بقیه دخترا بیشتر درکم میکرد. درسته به چرک پای بیتا هم نمی رسید اما چاره ای نداشتم. از طرفی مطمئن بودم دوسم داره اما بهش رو نداده بود از طرفی با بیتا ام دوست جون جونی بودن و داستان مارو از سیر تا پیاز می دونست چند هفته ای بود مامان پیش من بود مامانو انگار برق سه فاز گرفت و چشاش برق زد.بی تردد به بابا خبر داد شب بهش اس ام اس دادم که فردا بریم چایی قلیون. بعد همون جا هم بهش تکلیف کردم اونم همون جا قبول کرد. شبش به بیتا جریانو گفتم…کف کرده بود… اونم به ظاهر خوشحال بود اما درونن زار میزد عرضه یک هفته بدون نامزد بازی و قرتی بازی ها ازدواج کردم. چون هم دیگرو خوب میشناختیم نیازی نبود. شب عروسیم با بیتا می رقصیدم دقیقا شب عروسی اون بود اما این بار من داماد بودم اون مهمان. چشمامون پر شد. خلاصه شب شد و رفتیم خونه. مهین از اونجایی که دختره شلوغی بود…پرید روم لبما میک رز و … حدوده بیست روز گذشت…تازه تازه از داغ بیتا کمتر شده بود که شب بهم زنگ زد. غم تو صداش موج می زد. گفت فردا کاره واجب داره با من. منم گفتم واسه شام بیاد خونمون.شب از استرس خوابم نبرد فردا شد به مهبن گفتم بیتا میاد… شام درست کنه…شب بیتا با روی سفید و رنگ پریده اومد تو…نیومده زد زیره گریه ! گفت با اشکان نتونسته زندگی کنه .یه ماهه می خواسته جدا بشه… امروز طلاق گرفته… منو مهین کلی باهاش حرف زدیم اروم ترش کردیم. یه لغمه بهش غدا خوروندیم. اسرار کردیم شبو بمونه. گفت نه میرم خونه مامان اینا. رفت اونجا و به من زنگ زد
  • الو پارسا ؟ من بلند شدم اومدم اشپز خانه
  • جانم ؟ رسیدی ؟ چرا بهم نگفته بودی با اشکان نمی تونی زندگی کنی ؟ این باره اولی بود که بیتا چیزی رئ به من نمی گفت مننم هم از این کارش ناراحت بودم و هم نگران
  • اره رسیدم. میشه فردا ببینمت ؟ کنار مهین نتونستم حرف بزنم
  • عصری بیا دفتر این بار فکرو خیال ورم داشته بود…لحظه شماری می کردم تا وقته موعود رسید هوا بارونی بود. ابر ها کل اسمان را تسخیر کرده بودن دفتر مرده بود.نه کسی بود و صدایی…منم رو صندلیم لیم داده بودم ئ پامو روی میز گذاشته بودم و سیگار به دست از پجرهی پشتم بیرون و نگاه می کردم. صدای زنگ در منو به خودم اورد…پا شدم در را باز کردم. بیتا به همان شکل بچگی اش جلو در بود قلبم داشت از جا در می اومد به سمت هم رفتیم محکم عینه بچگی هامون م بغل کردیم هم دیگرو. بوی مو هاش اشنا بود. همان بوی شامپوی همیشگی اش را می داد.دستمو کردم لای موهای بلندش. چشمانم را بستم و نفس عمیق کشیدم. اشک هایش را روی شونه هایم حس می کردم. چن دیقه ای همان جور بودیم. تا سرم را بیرون اوردم. نگاهش کردم. طبق معمول بر عکس همه ی دخترا بدون ارایش بود. اشک هاایش ارام ارام روی مژه های باندش قلت میزد و پایین می افتاد. اورا به داخل اوردم. در را بستم. رو صندلی نشستم او را هم بغلم نشاندم. دستانش دور گردنم بود. محکم بغلم کرده بود و از پشت سرم پنجره را با اسمان تاریک را نگاه می کرد. سر صحبت را باز کردم : بیتا ؟ با صدای گرفته : هان ؟ : جون پارسا. بگو چی شده ؟ تو که چیزی از من قایم نمی کردی… دوباره گریه کرد : هیچی…یادته بهت گفتم از چی نگرانم ؟ : ار این که نتونی با من باشی : از چیری که می ترسیدم سرم اومد. پارسا بدون تو نمی تونم. شبا که حرف نمی زنیم خوابم نمی بره. هرجا میریم با تو اونجا خاطره دارم که بغض من هم ترکید و با تمام مردانگی ام گریه کردم من : منم بیتا…خدا شاهده از اون شب دیونه شدم. بیتا را برق گرفت : از کی ؟!
  • از شب خاستگاری. دارو می خورم. حتی فکر خود کشی ام کردم بیتااااا بدونه تو نمی توووو… که با بوسه لب هامو بست…دهنش مزه زندگی میداد…چشمان هر دو تایمان بسته بود…چون هم پیچ و خم بدن هم را میشناختیم …هم به قدر کافی خجالت می کشیدیم…دستم روی بدن صافش می لغرید…بی اختیار ارام ارام لباس هایش را در اوردم…او هم مال من را… دستم را ارام بردم پشتش… سینه بند او را باز کردم. سینه هایی که دیده بودم می دیدیم…ارام تی شرت من را در اورد…جا هایی را از شکمم میشناخت که قلقلکم می امد…ارام نوازش می کرد…به هم چسنیدیم. فیکس اندازه ی اغوشم بود. نه کمتر نه بیشتر. با دست خرت و پرت های روی میز را زمین ریختم .اورا خواباندم. پا هایش را بالا گرفتم و شلوارش را در اوردم. پا و ران های خیلی زیبایی داشت. انگار خدا برای خلق ان صد سال وقت گداشته است.از میانه پا هایش بالا امدم و سینه های نوک صورتی اش را ناز کردم…عطر نفسش که تند شده بود همه جا پیچیده بود… نوک سینه هایش را خوردم. شورنش را بالا کشیدم. چهره ی کسش را دیدم. همان شکلی بود.تپل سفید بزرک با لب های صورتی و سوراخی تنگ… و خال کوچک سیاهی که به رویش داشت و زیبایی ان را چند برابر می کرد.دستی رئیش کشیدم. طعمش را چشیدم. طعمه عجیبی داش. مزه ی ته خیار را میداد. هر چقدر می خوردم سیر نمیشدم. بیتا ارام شلوار و شرت نیمه بازم با پایین کشید. من روی او افتادم و سرم را کنار گوشش اوردم. تنها ذکری که می گفتم این بود کاش اینجا اخر دنیا باشد. یک ساعت طول کشید. بهترین ساعت عمرم بود. هر دوی مان ارضا شده بودیم و به ارزو وصال رسیده بودیم. من از روی بیتا بلن شدم نشستم رو صندلی. سیگاری روشن کردم. بیتا بلند شو و سیگارم را از روی لبم کش رفت… یکی دیگه روشن کردم… من : بیتا چی کار کنیم ؟
  • چیو ؟
  • به هم برسیم
  • هیچی
  • من مهینو طلاق می… حرفمو برید : اهل دل شکستن نبودی پهلوون… سرمو پایین انداختم بیتا : قول بده به خاطره من دلشو نشکونی
  • ولی…
  • قول بده!!!
  • ول می دم… بلند شد و ارام ارام لباس هایش را پوشید تماشایش می کردم گفتم : نمی تونم بدون تو
  • منم نمیتونم
  • پس چی کار کنیم ؟ دکمه های مانتویش را بست شالش را سرش انداخت. رو به من کرد : بیا قریبه باشیم…می خوام برم نیشابور با دختر خالم اینا کار کنم.کل این خرابه ی بزرگ بوی تورو میده
  • نمی تونم بیتا…نکن این کارو…هر کار دیگ… با گریه : مجبوریم محکم محکم بغلم کرد. انگار دارد در سرد خانه مرا برا بار اخر بغل می کند : خدافط … اشک هایم را پاک کردم : خدافط (البته حرف های زیادی ردو بدل شد و من فقط اون هایی که تو ذهنم حک شده رو نوشتم) در را باز کرد…همان طور که امده بود رفت انگار از اول وجودنداشت… اینجا اخرش بود. دیگه نبود. به هش زنگ زدم. نبود که نبود. رفتم خونشونو نبود دود شده بود رفته بود هوا یا اب شده بود رفته بود زمین حدود 1 سال دنبالش بودم که مهین سر این موضوع ازم قهر کرد و طلاق خواست منم که به بیتایم قول داده بدم به ناچار دست بر داشتم سه ساله از این جریان گدشت. با مهین یه زندگی شاد و بدون عشق گذروندم و می گذرونم. اما رده پای بیتا تو کل شهر هست. مطمئنم با ادم های دیگر قدم زدنی یاده من افتد… چند وقت پیش تو تو یه جای شلوغ از شهر مشقول باز سازی ساختمان قدیمی ای بودم که خانمی دیدم با دختری حدودن 3 ساله چمدان به دست منتظره تاکسی بود…او هم من را دید و از همان لب خند هایی زد که سر کوچه منو دیدنی میزد. شناختمش…روی دار بست متر به دست محوش شدم…به دخترش اشاره کرد که به من دست تکان دهد. من هم برایش دست تکان دادم…سوار تاکسی شد و از شیشه پشت نگاهی به من انداخت…من بو دم و او که حالا فقط ما قریبه هایی بودیم که بیشتر از خودمان هم دیگر را میشناختیم…پایان (من پارسا از مشهد. امشب به طور اتفاقی وارد سایت شدم . خواستم داستانمو بگم. ارزو می کنم شما هم چنین عشقی و تجربه کنین )

نوشته:‌ پارسا


👍 0
👎 0
23031 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

446619
2014-12-08 15:34:32 +0330 +0330

داستانت خوب بود ولی…
ریدم تو نوشتنتو کیرم تو اول اخر کسی که به تو مدرک داد

0 ❤️

446620
2014-12-08 18:42:15 +0330 +0330
NA

اخه کدوم حرومزاده مریضی تو معده نوزاد که شیر هم میخوره خیلی وقتا بالا میاره باید بزنی پشتش اروغشو بگیری عرق سگی میریزه؟؟ من اینکارو با نوزاد بدترین دشمنم نمیکنم اونوقت یک پدر میاد با بچه تازه به دنیا امده خودش؟؟ مثلا خواستی بگی خلافت سنگینه؟؟ شرط میبندم از اینایی که تا سرکوچه میری 10 نفر انگشتت میکنن در یک کلام خر خودتی!!!

0 ❤️

446623
2014-12-09 02:35:14 +0330 +0330
NA

مدفن عشق وصاله…بهش میرسیدی اینقدر شیرین نبود

0 ❤️

446624
2014-12-09 03:12:43 +0330 +0330
NA

نگارشت خیلی قشنگ بود…اما ی جاهایی مث عرق سگی دیگه خیلیییییی دروغ بود… scratch_one-s_head

0 ❤️

446626
2014-12-10 02:14:24 +0330 +0330
NA

داداش عجب حرفی زدی.کفم برید
بیگ لایک

0 ❤️