به زیرِ نم نمِ باران، دوتایی ، آی می چسبد
هوایت باشد و من هم هوایی ، آی می چسبد
قدم برداشتن بی چتر زیرِ نم نمِ باران
تو با من تا تهِ دنیا بیایی ، آی می چسبد
پیاده رویِ خیس از شعر و خش خش هایِ برگ و تو
بدونِ بال و پر، شوقِ رهایی ، آی می چسبد
سلامی شرمگینانه به یادِ اولین دیدار
مرورِ خاطراتِ آشنایی ، آی می چسبد
تپش هایِ دلم کوکِ مژه برهم زدن هایت
به سازِ عاشقانه همصدایی ، آی می چسبد
بزن یکسو شلالِ گیسوان از شانه یِ مرمر
که در تاریکیِ شب روشنایی ، آی می چسبد
بغل وا کن، مرا جا کن که سهمِ من از این دنیا
همین محدوده یِ جغرافیایی ، آی می چسبد
مرا از گرمیِ بوسه لبالب کن که با هر پیک
شرابِ میوه هایِ استوایی ، آی می چسبد
لبت را چاپ کن مجموعه شعری رویِ لبهایم
به طرحِ جلدِ بوسه، رونمایی ، آی می چسبد
چه زیبا میشود با عشق، دنیایی که ما داریم
دل از من، از تو عمری دلربایی ، آی می چسبد
غزل آماده و در باز و رقصان پرده در مهتاب
اگر امشب به خوابِ من بیایی ، آی می چسبد…!
شهراد_میدری
↩ سالومه۲۸
مخلصیم👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
به ساعت نگاه می کنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم
سوسوی چند چراغ مهربان
وسایه های کشدار شبگردانه خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری!از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم
سالهاست که مرده ام
■ حسین پناهی
↩ وحید_لاهیجی
باز هم یڪ صبح سرد تازه ے دیگر رسید
باد و بوران زمستان آمد از هر سو وزید
آسمان بارید و نقاش طبیعت باز هم
زد به دنیاے سیاهیهاے ما رنگ سپید
آنجلا_راد
↩ سالومه۲۸
کتابی که با دستان خود
نوشته ام را برایم نخوان
من بارها خواسته ام
تو را لای یکی از این صفحات پنهان کنم
من بارها خواسته ام در یکی از فصل های کتاب
اسلحه را بردارم
و تمام مردان داستان را بکُشم
بیایم و دستانت را بگیرم
و با تو فرار کنم
تا در جنگلی زندگی کنیم و
دیگر نویسنده نباشم
من بارها خواسته ام
که نروی،که نمیری، که بمانی…
اما به من بگو
با قطاری که در آخرین صفحات کتاب
با انتظارت ایستاده است چه کنم؟
بابک_زمانی
↩ وحید_لاهیجی
چشمان تو ؛
معبدے
کہ ابرها نماز باران رادر آن سجده میکنند…
سلمان_هراتی
↩ سالومه۲۸
به خاطر کندن گل سرخ ارّه آوردهاید؟
چرا ارّه؟
فقط به گل سرخ بگویید: تو، هی تو
خودش میافتد و میمیرد!
بیژن_نجدی
↩ وحید_لاهیجی
کوه منم دشت منم
خاطره یار کجاست؟
گل منم خار منم
کوچه بی یار کجاست؟
جان منم دل منم
خانه عشاق کجاست؟
اشک منم آه منم
عاشق بی درد کجاست؟
↩ سالومه۲۸
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
که اینان زود میپوشند رو در خوابهای بیگناهیها
و من میمانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیده متروک
شب افتاده ست و در تالاب من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که میترسم ترا خورشید پندارند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم همه از خواب برخیزند
و میترسم که چشم از خواب بردارند
نمیخواهم ببیند هیچکس ما را
نمیخواهم بداند هیچکس ما را
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمیخواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
↩ وحید_لاهیجی
دیدمت لرزید دستم ، چادر اُفـتــاد از سرم
یک نفر پرسید:خوبی؟!گفتم:اکـنون بهتـرم
زیر لب با اخم گفتی: چادرت را جمــــع کن
خنده رو،آهسته تــر گفتــم:اطاعت سرورم
عاشق ایـــن غیرت و مردانگی هایت شدم
عشق پاکت مردِ بـا احساسِ من! شد باورم
عشقِ تو رنگین کمان پاشیده بر دنیایِ مـن
هم تــو عشقِ اولم هستی،هــم عشقِ آخرم
هرچــه در انکار کوشیدم نشد؛ناممکن است
آخرش هم عشقِ مــن! فهمید گویــــا مادرم
کــرده شاعر دختری مغرور را چشمت عزیز
تا نگاهم بــــــاز کردی، چادر افتاد از ســـرم
↩ سالومه۲۸
وااااااااااااااااااااااااو نمیدونی به چه رویاهایی منو فرستادی بانو نمیدونی نمیتونم برات کف بزنم و بگم عالی بود توان اینو رو ندارم از رویایی که برام ساختی دربیام این لحظات و فقط دارم مینویم نمیدونم چی مینویسم نمیدووووووووووونم چی بگم از عهده شکر بربیام 🙏 😞 منو ببخش بایسته نمیتونم تشکر کنم اینجا 🙏
اردلان سرافراز :
روزی دل من که تهی بود و غریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید
در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصه ی مهر تو شنید
چشم تو مرا به شب خاطره برد
در سینه دلم از تو و یاد تو تپید
در سینه ی سردم ، این شهر سکوت
دیوار سکوت به صدای تو شکست
شد شهر هیاهو ، این سینه ی من
فریاد دلم به لبانم بنشست
خورشید منی ، منم آن بوته ی دشت
من زنده ام از نور تو ای چشمه ی نور
دریای منی ، منم آن قایق خرد
با خود تو مرا می بری تا ساحل دور
کنون تو مرا همه شوری و صدا
کنون تو مرا همه نوری و امید
در باغ دلم بنشین بار دگر
ای پیکر تو ، چو گل یاس سپید
↩ سالومه۲۸
حرف دلمو زدم داشتم میپوکیدم🥰🌺🙏
درد دارد
وقتی ساعت ها می نشینی
به حرفایی که
هیچ وقت قرار نیست بگویی
فکر می کنی
■ هاینریش بل
↩ سالومه۲۸
همه چیز…
خاطره…
گفتگوها…
بوسه ها…
هم آغوشی پیکرهای دلداده…
همه چیز می گذرد!
ولی تماس ارواحی که
یکدیگر را لمس کرده و
در میان انبوه اشکال زودگذر
یکدیگر را شناخته اند
هرگز زدوده نمی شود…
رومن رولان
↩ وحید_لاهیجی
همه طومارِ قضا پُر شد از اندوهِ فراق
غم هجرانِ مرا چون به شمار آوردند
هرکه جز عشقِ تواَش کار، از او در عجبم
که در این غمکده او را به چه کار آوردند
↩ سالومه۲۸
تو برایم چو وجودی غمینی،
گل زودمیرای شعر،
که همان دم که با آن خوشم
و بر آنم تا سرمست شوم از وجودش،
حس میکنم که باید بگریزم به دورها،
بسیار دور،
بهسبب شوربختی جان خویش؛
شوربختی اندوهناک من.
آنگاه که دیوانهوار به سینهات میفشارم
و لبانت را به دهان میکشم،
طولانی و بیوقفه،
غمگینم، عزیز من!
زان رو که قلبم بسیار خسته است
از عشقی چنین عاجزانه به تو.
تو لبانت را بر لب من مینهی
و خود را وامیداریم تا سرخوش باشیم
از عشقمان، که هرگز شاد نخواهد بود
-زیرا که جانمان بسی خسته است
از رؤیاهایی که پیش از این دیدهایم-.
اما آن ترسان منم،
و تو بسیار سرآمدی.
آنگاه که به تو میاندیشم،
جز خواهش گداختن در عشق، چیزی اندرونم نیست؛
بهخاطر آن شادی کوچکی که به من هبه میکنی،
که نمیدانم از روی ترحم است یا هوس.
زیبایی تو، زیبایی محزونیست
که هرگز در رؤیا نیز شهامت دیدنش نداشتم،
اما زان گونه که گفتی، تنها رؤیاست.
آنگاه که برایت از چیزهای خوشایندتر سخن میگویم
و تو را به سینه میفشارم
-و تو به من نمیاندیشی-.
حق با توست، عزیزکم:
من غمگین غمگینم و بسی ترسان.
آری! تو برای من
مگر وهمی گذرا
در چشمان بزرگ رؤیا
نیستی،
که ساعتی مرا به سینه میفشرد
و بهتمامی غرقه میسازد
در چیزهای دلنشین سرشار از افسوس.
زمانی که خسته، رنج حزنانگیزم را
در اشعار لطیف جاری میسازم
نیز چنین است.
گل زودمیرای شعر،
نه چیزی بیش از آن، عشق من.
اما تو نمیدانی، عزیزکم
و هرگز از آنچه که رنجم میدهد، خبرت نخواهد شد.
شکوفه طلایی!
تو که تاکنون رنجها کشیدهای!
به خیره شدن در چهرهات،
-که بهگاه لبخند هم میگرید-
ادامه میدهم.
آه از آن شیرینی حزنانگیز چهرهات!
هرگز نخواهی دانست، عزیزکم
در کنار تو،
به ستایش اندام ظریف و دلنوازت ادامه خواهم داد
که شیرینی نوبهار دارد
و بسیار گلبیز است و طاقتسوز.
و من حتی با این خیال کابوسوار
که دیگری عاشق اندامت باشد
و به سینهات بفشارد،
عنان از کف میدهم.
به ستودنت ادامه خواهم داد،
به بوسیدنت و به رنج کشیدن؛
تا آن روزی که بگویی
همهچیز باید پایان پذیرد.
آن دم، تو دورتر نخواهی بود
و من در سینهام خستگی احساس نخواهم کرد،
اما فریاد برخواهم آورد از درد
و دگر بار در رؤیا خواهم بوسید
و به سینه خواهم فشرد
آن خیال غایب را.
و برایت اشعاری غمناک خواهم نوشت
برای یاد جانگداز تو
-که تو دیگر نخواهی خواند-.
اما در سینه من،
جانفرسا و دیرپای خواهد ماند
برای همیشه.
■چزاره پاوزه
↩ وحید_لاهیجی
سکوتت را ندانستم
نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنی هارو
تو هم هرگز نپرسیدی…
شبی که شام آخر بود
به دست دوست خنجر بود
میان عشق و آینه
یه جنگ نابرابر بود.
↩ سالومه۲۸
این موی سپید، برف پیری نیست
یک عمر تمام در زمستانم
بی هیچ بهار.
بی هیچ بهار؟
(منصور اوجی)
آی دنیا آآآآآآآآآآآآآآآی دنییییییییا بهارم آرزووووست 🙏
↩ سالومه۲۸
بگذشت مه روزه عید آمد و عید آمد
بگذشت شب هجران معشوق پدید آمد
آن صبح چو صادق شد عذرای تو وامق شد
معشوق تو عاشق شد شیخ تو مرید آمد
شد جنگ و نظر آمد شد زهر و شکر آمد
شد سنگ و گهر آمد شد قفل و کلید آمد
جان از تن آلوده هم پاک به پاکی رفت
هر چند چو خورشیدی بر پاک و پلید آمد
از لذت جام تو دل ماند به دام تو
جان نیز چو واقف شد او نیز دوید آمد
بس توبه شایسته بر سنگ تو بشکسته
بس زاهد و بس عابد کو خرقه درید آمد
باغ از دی نامحرم سه ماه نمیزد دم
بر بوی بهار تو از غیب دمید آمد 🙏
مولانای جان