به زیرِ نم نمِ باران، دوتایی ، آی می چسبد
هوایت باشد و من هم هوایی ، آی می چسبد
قدم برداشتن بی چتر زیرِ نم نمِ باران
تو با من تا تهِ دنیا بیایی ، آی می چسبد
پیاده رویِ خیس از شعر و خش خش هایِ برگ و تو
بدونِ بال و پر، شوقِ رهایی ، آی می چسبد
سلامی شرمگینانه به یادِ اولین دیدار
مرورِ خاطراتِ آشنایی ، آی می چسبد
تپش هایِ دلم کوکِ مژه برهم زدن هایت
به سازِ عاشقانه همصدایی ، آی می چسبد
بزن یکسو شلالِ گیسوان از شانه یِ مرمر
که در تاریکیِ شب روشنایی ، آی می چسبد
بغل وا کن، مرا جا کن که سهمِ من از این دنیا
همین محدوده یِ جغرافیایی ، آی می چسبد
مرا از گرمیِ بوسه لبالب کن که با هر پیک
شرابِ میوه هایِ استوایی ، آی می چسبد
لبت را چاپ کن مجموعه شعری رویِ لبهایم
به طرحِ جلدِ بوسه، رونمایی ، آی می چسبد
چه زیبا میشود با عشق، دنیایی که ما داریم
دل از من، از تو عمری دلربایی ، آی می چسبد
غزل آماده و در باز و رقصان پرده در مهتاب
اگر امشب به خوابِ من بیایی ، آی می چسبد…!
شهراد_میدری
↩ وحید_لاهیجی
یقیـن دارم میآید
بالاخـره روزے
ڪسی میآید
ڪہ عشـقتر از عشـق باشـد…
امیر_وجود
↩ سالومه۲۸
درووود بر عشق تر از عشقم 🙏
چه دلبری چه عیاری چه صورتی چه نگاری
به گاه خلوت جفتی به گاه عشرت یاری
به غمزه عقل گدازی به چنگ چنگ نوازی
به وعده روبه بازی به عشق شیر شکاری
چو بوی خواهم رنگی چو صلح جویم جنگی
چو راست رانم لنگی چه خوست اینکه تو داری
شگفت یوسف روئی چرا نه یوسف خوئی
یکی قرینه اوئی ولیک گرگ تباری(آوای وحش داشت دوست داشتم😁 )
نه سائی و نه بسودی نه کاهی و نه فزودی
نه بندی و نه گشودی چه دیو دست سواری
رونی
↩ وحید_لاهیجی
😉👌👌👌👌
از گلستان دل بریدم راهی صحرا شدم
دیدم آنجا جلوه ای از پرتو دلدار نیست…
از پس پرده صدایی ناگهان آمد به گوش
گفت… اسیرت کردم اما نیتم آزار نیست…
↩ سالومه۲۸
مبهوت شدم… بر ناز شاعر 🙏
از پس پنجاه سال عشق به ما چون فتاد
از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد
بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست
بر دل من قفل بود قفل درم چونگشاد
داد من از دلبری است کاو ندهد داد من
گرچه در اوصاف او خاطر من داد داد
نازگری خوشزبان پاکبری شوخچشم
عشوه دهی دلفریب بوالعجبی اوستاد
آنکه ازو شوختر چشم زمانه ندید
وان که ازو خوبتر خلق زمانه نزاد
معزی
یک روز عزیزی بهم گفت تو این دنیا هیچ چیز بهتر از یک شریک خوب و هیچ چیز بدتر از یک شریک بد نیست
اگر کنار یک شریک خوب باشی تو جهنم هم باشی لذت می بری
حالا زیر بارون که حال خودش رو داره
ادم رو میبره فضا
ولی متاسفانه با این وضعیت پیدا کردن شریک (هم فاز) و خوب خیلی کمه
↩ وحید_لاهیجی
تو همانی که دل از دیدن تو سیر نشد
جاودان عشق تو در سینه ی من پیر نشد
بارها زخم زدند ، خسته شدم ، نالیدم
از همه خسته ولی از تو که دلگیر نشد
بامن عاشق دلخسته چه کردی که چنین
زندگی بعد تو جز دلهره تفسیر نشد
روز وشب سوخته ام ساخته ام با غم تو
از فراق تو مگر اشک سرازیر نشد ؟
هرکجا مینگرم غیر رخت نیست که نیست
به جز عکس تو درآینه تصویر نشد
آخر قصه ی ما بیکسی زود رس است
آخر قصه از اول که نفس گیر نشد
با که گویم غم بی حد تو را سنگ صبور
دل او با دل تو بسته به زنجیر نشد
↩ mo55
کاملا با شما موافقم
مرحبا ای یار، من مستم ز چشمانت یقین
می برد قلب مرا یاد تو ای زیبا ترین
هم سرای قلب من، سر زن و هم دل جا گذار
جسم من قربان تو، وا کن دلُ و بر جان نشین
سینه پُر درد است و درمانش نگاهی از نگار
یار من شو ناز کن، دل باز کن، عشق است چنین
اینچنین هر لحظه ام، یادت به رویا ساز شد
دل به غم دمساز شد، برخیز و رخسارم ببین
یک شبی بر تخت رویای تو باید رخنه شد
رخت و تختت را به هم پیچیده و دل در کمین
من به یادت عادت دیرینه دارم دلبرم
یاد تو مشروب و من هم ساقیِ مستم، همین
↩ سالومه۲۸
سمو بهم زدی با من قدم زدی
از عشق دم زدی تا روزگارمو بعدا سیاه کنی
رو ردپای رود بارون گرفته بود
شب جون گرفته بود
─── ❖ ── ✦ ── ❖ ───
چادر زدم که تو موهاتو وا کنی
گفتم که جونمو قلب جوونمو قد کمونمو
نذر چشات کنم تا اعتنا کنی
کشتی بهارمو قلب مزارمو دار و ندارمو
─── ❖ ── ✦ ── ❖ ───
دادم که دردمو شاید دوا کنی
چشمای آسمون رنگین ترین کمون
تعارف نکن بمون
کفشاتو در بیار تا خون به پا کنی
─── ❖ ── ✦ ── ❖ ───
درداتو مو به مو تو گوش من بگو
تا خندهاتو تو جغرافیای عشق فرمانروا کنی
ماهی کنار رود از غصه مرده بود
خوابم نبرده بود گفتی که نذرتو باید ادا کنی
↩ وحید_لاهیجی
از من کسی دلدادهتر پیدا نخواهی کرد
میدانم اما با دل ما تا نخواهی کرد
مهتاب من ، تنهایی مرداب را دریاب!
این برکه دلمرده را دریا نخواهی کرد؟
بین من و تو هرچه باشد راز خواهد ماند
ای عشق! میدانم مرا رسوا نخواهی کرد
ای دل! چرا لاف جدایی میزنی وقتی
یک روز را بی فکر او، فردا نخواهی کرد
گفتی به جای عشق حرفی تازه باید زد
با این بهانه مشت ما را وا نخواهی کرد
پایان تلخ، از ما فقط تکرار میسازد
با این جدایی قصه را زیبا نخواهی کرد
↩ سالومه۲۸
جز تو مرا یار و غمگسار نشاید
بی تو مرا جاودان بهشت نباید
صبر من از دل همی بکاهد هر روز
عشق توام هر زمان همی بفزاید
مونس من در شب سیاه ستاره
هجر تو روزم همی ستاره نماید
غارت دلها رخ تو پیشه گرفته است
جز دل آزادگان همی نرباید
تا تو نیایی گشاده روی بر من
دست و دل و کار من همی نگشاید
سوی تو آیم به سر به پای نیایم
گر غم هجر تو بر دلم به سر آید
معزی
↩ وحید_لاهیجی
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد…
↩ سالومه۲۸
وای وای چه کردی بامن بانو یاران را چه شد مرحبا سرشار شدم مرسی که هستین 🙏
فدا کردم به غمهای تو جان را
که دارد تازه غمهایت جهان را
از آن کردم فدا جان در ره عشق
کز آن عاری نباشد رهروان را
چه باشد گر به سوی بی دلانت
به لطف خود بگردانی عنان را
اگر پیشم خرامی از سر ناز
به دیده جا کنم سرو روان را
نثار مقدمت ای نور دیده
نشاید کرد جز روح و روان را
طبیب دل! چرا با تو نگویم
به عهد عشق تو درد نهان را
به جان تو که من باری شب و روز
به ذکر دوست گردانم زبان را
نگارینا چرا محروم داری
ز وصل جان فزایت دوستان را
به تیغ هجر جانم را بخستی
به رغمم شاد کردی دشمنان را
نمی دانم چرا در کوی عشقت
جهان را نیست ره، باشد سگان را
جهان ملک خاتون
↩ وحید_لاهیجی
🥰🌺🙏
بنا کن رسم دلداری ، دل و جان دادنش با من
بده پیغام خود از دور ، اشارت کردنش با من
بسوزان هرچه میخواهی ولی دل را نوازش کن
بپا کن آتش عشقت ، سیاوش بودنش با من
رها کن دود آتش را ولی یاد مرا هرگز
سیه کن آسمان با دود ، نیلی کردنش با من
تو و دل دادن دریا ، من و دنیایی از رویا
بزن کشتی به طوفانها ، به ساحل بردنش با من
ز هر دردی دری بگشا ، به هر آهنگ شادی کن
بزن بر تار و پود دل ، مرتب کردنش با من
بگو از دل ، دل از دلواپسی کم کن
تو وا کن سفرهی دل را ، صبوری کردنش با من …
↩ سالومه۲۸
داغانم داغان “سیاوش بودنش با من” به آتش میکشی آدمو 🙏
وطن آدمی را در هیچ نقشه جغرافیای نشانی نمیتوان یافت؛
وطن آدمی در قلب همه کسانی است که دوستش دارند!
شکسپیر
↩ جودی ابوت
🌺🧡
مجذوبم کن
که ازعشق بی پایانت
واهمه ندارم …
این شیفتگی
دیده نمیخواهد…
کورسوی دریا میشوم
درچشمهای زلالت…
عاشقانه های
دلتنگی ام نواخته میشود…
حاشا نکن
بیقراری لبخندت را…
نفست از روی تاقچه ی دلم
نمی افتد و
عطر زیبای بودنت
کاش واقعی بود…
↩ وحید_لاهیجی
عصر ها
به دور از قیل و قالِ
روزمره گی ها
یک جفت چشمِ عاشق میخواهد , دستی گرم
و دلی که پا به پایت در خلوت خیال با تو
عشق را قدم بزند ودر
پایتخت آغوشت
فرمانروایی کند…
↩ سالومه۲۸
وااااااااااااای “پایتخت آغوشت” اینو کجای قلبم بگذارم بانو 🙏 👌
عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو زیباتر ببینم
تا من اونقدر بخوام زنده بمونم
باهات رویامو تا آخر ببینم
عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو تنهایی نگردم
تو تنها آدمی هستی که هیچ وقت
باهاش احساس تنهایی نکردم
تا از پیشت میرم دلتنگ میشم
مرورت میکنن حرم نفسهام
به هیشکی جز تو احساسی ندارم
به جز تو از خدا چیزی نمیخوام
تا وقتی که تو رو دارم کنارم
چه فرقی میکنه کی هست و کی نیست
بگو داریم تو بیداری میبینیم
که بین دستامون هیچ مانعی نیست
عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو زیباتر ببینم
تا من اونقدر بخوام زنده بمونم
باهات رویامو تا آخر ببینم
عجب جایی به داد من رسیدی
تا من دنیا رو تنهایی نگردم
تو تنها آدمی هستی که هیچ وقت
باهاش احساس تنهایی نکردم
پر از خوشحالی بیوقفه میشم
تا دستام توی دستای تو میره
شاید این لحظه باورکردنی نیست
که از خوشحالی من گریهام میگیره
ببین تا پر شدم از ناامیدی
غم و از تو دلم بیرون کشیدی
دارم دنیا رو زیباتر میبینم
عجب جایی به داد من رسیدی
ترانهسرا: میلاد افشین
↩ وحید_لاهیجی
👏👏👏🙏🥰🌺
با دلِ دیوانهام گاهی مدارا میکنی
گوشه چشمی به من داری و حاشا میکنی
ماهی افتاده بر خا کم کنار پای تو
هرچه در خون میتپم تنها تماشا میکنی
چشم از زیبایی خود برنمیداری ولی ِ
دستِکم آیینهها را نیز زیبا میکنی
عشق میجویی اگر، چون دیگران ترکم مکن
در چنین ویرانههایی گنج پیدا میکنی
من به میل خود به پایت سر نهادم، جان بخواه
جان به قربانت! چرا این پا و آن پا میکنی ؟
↩ سالومه۲۸
این روزا خیلی از شما جایزه میگیرم نمیدونم چطور جبران کنم و در حیرت فرو میرم که آیا روز میرسه که اینهمه لطف رو بتونم پاسخ بدم حضورتون ممنون که “با دلِ دیوانهام گاهی مدارا میکنی…”
عشق به شکل پرواز پرندهست
عشق خواب یک آهوی رمندهست
من زائری تشنه زیر باران
عشق چشمه آبی اما کشندهست
من میمیرم از این آب مسموم
اما اونکه مرده از عشق تا قیامت هر لحظه زندهست
من میمیرم از این آب مسموم
مرگ عاشق عین بودن اوج پرواز پرندهست
[داریوش]
تو که معنای عشقی بهمن معنا بده! ای یار!
دروغ این صدا را بهگور قصهها بسپار
صدا کن اسممو از عمق شب از نقب دیوار
برای زندهبودن دلیل آخرینم باش
منم من بذر فریاد خاک خوب سرزمینم باش
طلوع صادق عصیان ِ من، بیداریام باش
[فرامرز اصلانی]
عشق گذشتن از مرز وجوده
مرگ آغاز راه قصه بوده
[داریوش]
من راهی شدم نگو که زوده
اونکسی که سرسپرده مثل ما عاشق نبوده
اما اونکه عاشقونه جون سپرده هرگز نمرده
↩ وحید_لاهیجی
👏👏👏🥰🌺🙏
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
سعدی
↩ سالومه۲۸
هرگاه قصد رفتن کردید😞
بروید و هرگز برنگردید😞
به رفتن وفادار باشید😞
تا ما هم به فراموش کردنتان وفادار باشیم😞
محمود_درویش
در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی:
حُکمی که قضا بُوَد ز من میدانی؟
در گردشِ خود اگر مرا دست بُدی،
خود را برهاندمی ز سر گردانی…
حکیم عمر خیام
↩ سالومه۲۸
در روزهای آخرِ اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست.
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را،
از سایه های سرد
در اطلس شمیمِ بهاران
با خاک و ریشه،
میهن سیّارشان ــ
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشهی خیابان، میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد:
ای کاش،
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
(در جعبه های خاک)
یکروز میتوانست
همراه خویشتن ببرد
هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتابِ پاک.
■شفیعی کدکنی
↩ سالومه۲۸
کجا به سرگردانی میروی این قلب حقیر جعبه کوچک خاکیست که میتوانی در آن بیتوته کنید کافیست اراده نمایییید 😞 🙏
↩ وحید_لاهیجی
🌺🙏🥰
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی"؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن!
محمدرضا_شفیعی_کدکنی ، جان
↩ سالومه۲۸
ای به فدای خاک کدکن که چنین شیرمردی به ادب پارسی هدیه داد🌺🙏🥰
حامی گل بنفشه زیبای من🌺🙏🥰
من از تو می مردم
اما تو زندگانی من بودی
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی می پیمودم
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
وقتی که شب مکرر می شد
وقتی که شب تمام نمی شد
تو از میان نارون ها، گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
تو با چراغهایت می آمدی به کوچه ی ما
تو با چراغهایت می آمدی
وقتی که بچه ها می رفتند
و خوشه های اقاقی می خوابیدند
و من در اینه تنها می ماندم
تو با چراغهایت می امدی…
تو دستهایت را می بخشیدی
تو چشمهایت را می بخشیدی
تو مهربانیت را می بخشیدی
تو زندگانیت را می بخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم
تو مثل نور سخی بودی
تو لاله ها را می چیدی
و گیسوانم را می پوشاندی
وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب پستا.ن هایم
وقتی که من دیگر
چیزی نداشتم که بگویم
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب پستا.ن هایم
و گوش می دادی
به خون من که ناله کنان میرفت
و عشق من که گریه کنان میمرد
تو گوش می دادی
اما مرا نمی دیدی
فروغ_فرخزاد
تو آفتاب مسلمی طلسمها شکسته ای، بنده حقیر توانای نگاه کردن در عظمتت را ندارم🌺🙏🥰
↩ وحید_لاهیجی
🥰🌺🙏
سه چیز پایان ناپذیرند:
تو، عشق و مرگ
خنجر شیرینت را بوسیدم
پس به دستانت پناه جُستم
این که مرا بکُشی
یا که از مرگ باز داری،
خودِ عشق است.
دوستت دارم آنگاه که میمیرم
و آنگاه که دوستت دارم
گویی که میمیرم …
محمود_درويش
↩ سالومه۲۸
امشب به ذهنم رسید نامههای قدیمی را باز کنم و بخوانم
نمیدانستم دارم با آتش بازی میکنم و با دست خودم قبرم را میکَنم!
بعد از یک دقیقه انگشتانم آتش گرفت.
بعد از دو دقیقه چراغ مطالعهام شعله ور شد
بعد از سه دقیقه روتختیام آتش گرفت
بعد از پنج دقیقه لباس خوابم سوخت و تنها تلّی از خاکستر از من بر جای ماند
نمیدانستم نامههای عاشقانه ممکن است به بمبهای ساعتی تبدیل شوند که با دست زدن منفجر میشوند.
نمیدانستم جملات عاشقانه ممکن است شبیه چوبهی دار شوند، نمیدانستم ممکن است آدم با خواندن نامههای عاشقانهاش زندگی کند و با بازخوانی اشان بمیرد…!
چه حماقتی کردم؟! درِ آتشفشان را پس از سالها گشودم و وارد ماجراجوییِ عجیبی شدم،
غول جادو را از چراغش آزاد کردم تا همه چیزم را نابود کند، النگوها و کتابها و وسائلم را
و مرا چون سیبی گاز بزند!
آیا ممکن است زنی با نامههای عاشقانهاش خودکشی کند؟یا خودش را زیر چرخهای ماشین بیندازد؟!
حروف جادوگر، واژههای دیوانه !
آیا ممکن است کسی با خونسردی تمام خود را در دریایی از خطوط آبی غرق کند؟؟!
این همان کاری است که من کردم، وقت باز کردن کشوها
و حافظهام را آتش زدم و شیطان را بیدار کردم!
ای سفر کرده،که در همه جا حاضری
خواندن نامههایت، قتلگاهی واقعی است
و اکنون این منم که از این قتلگاه بیرون میزنم
چون مرغی سرکنده !
سعاد_الصباح
↩ وحید_لاهیجی
👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
دل که می گیرد نگاهت بوی باران می دهد
بغض های گاه گاهت بوی باران می دهد
می نشینی گوشه ای، لج می کنی با زندگی
اشک های نابخواهت بوی باران می دهد
می نویسی روی کاغذ… کاش…شاید… آه و آه
می نویسی آه و آهت بوی باران می دهد
می گذاری سر به روی شانه های دفترت
شانه های بی پناهت بوی باران می دهد
مثل ارکِ زخمی تبریز، دلتنگی رفیق
دل که می گیرد، نگاهت بوی باران می دهد
↩ سالومه۲۸
مخلصیم👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
به ساعت نگاه می کنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم
سوسوی چند چراغ مهربان
وسایه های کشدار شبگردانه خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری!از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم
سالهاست که مرده ام
■ حسین پناهی