به زیرِ نم نمِ باران، دوتایی ، آی می چسبد
هوایت باشد و من هم هوایی ، آی می چسبد
قدم برداشتن بی چتر زیرِ نم نمِ باران
تو با من تا تهِ دنیا بیایی ، آی می چسبد
پیاده رویِ خیس از شعر و خش خش هایِ برگ و تو
بدونِ بال و پر، شوقِ رهایی ، آی می چسبد
سلامی شرمگینانه به یادِ اولین دیدار
مرورِ خاطراتِ آشنایی ، آی می چسبد
تپش هایِ دلم کوکِ مژه برهم زدن هایت
به سازِ عاشقانه همصدایی ، آی می چسبد
بزن یکسو شلالِ گیسوان از شانه یِ مرمر
که در تاریکیِ شب روشنایی ، آی می چسبد
بغل وا کن، مرا جا کن که سهمِ من از این دنیا
همین محدوده یِ جغرافیایی ، آی می چسبد
مرا از گرمیِ بوسه لبالب کن که با هر پیک
شرابِ میوه هایِ استوایی ، آی می چسبد
لبت را چاپ کن مجموعه شعری رویِ لبهایم
به طرحِ جلدِ بوسه، رونمایی ، آی می چسبد
چه زیبا میشود با عشق، دنیایی که ما داریم
دل از من، از تو عمری دلربایی ، آی می چسبد
غزل آماده و در باز و رقصان پرده در مهتاب
اگر امشب به خوابِ من بیایی ، آی می چسبد…!
شهراد_میدری
↩ سالومه۲۸
سعدی:
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سرآمد، فراق هم به سرآید
↩ Esn~nzr
سپاسگزارم استاد 🙏🥰🌺
تا بپیوندد به دریا، کوه را تنها گذاشت
رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت
هیچ وصلی بی جدایی نیست این را گفت و رود
دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت
هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا
هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را گذاشت
اعتبار سربلندی در فروتن بودن است
چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت
موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت
با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت
فاضل_نظری
↩ Alixxx$$$
آدمها از هم یاد میگیرن همه چی رو.
عشق رو، خیانت رو، دروغ رو،
وفاداری رو، رفتن یا موندن رو.
همه ی اینها رو از آدمهای دیگه یاد میگیرن.
گاهی باید بشینی و فکر کنی،
که از آدمهایی که توی زندگیت اومدن و رفتن چی یاد گرفتی؟
عشق، احساس، خیانت،
دروغ، نفرت، یا وفاداری؟
اینجوری شاید در انتخاب آدمهای بعدیت
با چشم باز عمل کنی!
↩ سالومه۲۸
بابت طاهر بودن دل و جان که قرابت بسیار دارم از بابا طاهر عریان:
من آن رندم که گیرم از شهان باج
بپوشم جوشن و بر سر نهم تاج
فرو ناید سر مردان به نامرد
اگر دارم کشند مانند حلاج
↩ Alixxx$$$
لاله یِ لب ، سیب ِ گونه ، خرمن ِ آویشنش
خود گواهی میدهد ، بانو(سحر) بهاری کامل است…
علیجانی_متین
↩ سالومه۲۸
فریدون مشیری:
تو نیستی که ببینی،
چگونه عطر تو
در عمق لحظهها جاریست !
چگونه عکس تو
در برق شیشهها پیداست !
چگونه جای تو
در جان زندگی سبز است …!
↩ Esn~nzr
جمعه ها شعرِ من انگار تو را می خواند
قلم و کاغذ و خودکار تو را می خواند
چشم، با اینکه شده خیره به راهت اما
پلک، تا می زند هر بار تو را می خواند
جمعه ها حس عجیبی ست میان من و دل
دل آواره به تکرار تو را می خواند
هر زمان رفت دلم در پی زیبایی و زَر
چشم چون می کند انکار تو را می خواند
هر زمان از غم تو تکیه به دیوار زدم
باز دیدم در و دیوار تو را می خواند
باز هم جمعه و صد حرف به دل مانده و من
شعر با حالت اقرار تو را می خواند
چرا من هی فکر می کنم امروز جمعه است ؟
↩ سالومه۲۸
ایرج میراز با عشق برای مقام زن سروده تقدیمی از وحید جودو:
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کُند مادرِ تو با من جنگ
هر کُجا بیندم از دور کُند
چهره پر چین و جبین پُر آژنگ
با نگاهِ غضب آلود زند
بر دلِ نازکِ من تیرِ خدنگ
مادرِ سنگدلت تا زندهست
شهد در کامِ من و توست شَرنگ
نشوم یکدل و یکرنگ تو را
تا نسازی دلِ او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بیخوف و درنگ
روی و سینۀ تنگش بدری
دل برون آری از آن سینۀ تنگ
گرم و خونین به منش باز آری
تا بَرد ز آینۀ قلبم زنگ
عاشقِ بیخرد ناهنجار
نه، بل آن فاسقِ بیعصمت و ننگ
حُرمتِ مادری از یاد ببُرد
خیره از باده و دیوانه ز بنگ
رفت و مادر را افکند به خاک
سینه بدرید و دل آورد به چنگ
قصدِ سرمنزلِ معشوق نمود
دلِ مادر به کفش چون نارنگ
از قضا خورد دمِ در به زمین
و اندکی سُوده شد او را آرنگ
وان دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بیفرهنگ
از زمین باز چو برخاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
«آه دست پسرم یافت خراش
آه پای پسرم خورد به سنگ»
↩ vahid_judo
هنر زن بودن ، جوانه زدنهای پی در پی است،
حتی وقتی شاخههایت را شکستند،
حتی وقتی ساقههایت را زدند،
حتی وقتی بیرحمی تبر، تنت را،
تنهات را از ته برید…
تو اما ریشهات را نگهدار،
دستهایت را به آسمان بلند کن
تو دوباره سبز خواهی شد…!
عرفان_نظر_آهاری
↩ سالومه۲۸
چقدر زیبا فروغ بانو میگه:
دوست داشتم
معلم املای تو بودم!
و دوستت دارم را املا بگویم!
و هی بپرسم تا کجا گفتم؟
تو بگویی دوستت دارم …!
↩ Esn~nzr
امشب ؛
تمام حوصلہام را
جمع ڪردهام بہ تڪرار نام تو …
" دل تنڪَم "
ڪہ صدايت ڪنم
و تو بڪَويے :
جــــــــــان_دلم …
سارا_قبادے
↩ سالومه۲۸
شفیعی کدکنی:
گفتی بمان ، می خواستم ، اما نمی شد
گفتی بخوان ، بغض گلویم وا نمی شد
گفتی که تا فردا خداحافظ ولی آه
آن شب نمی دانم چرا فردا نمی شد…
↩ Esn~nzr
چو بستی در بروی من بکوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
شهریار
↩ سالومه۲۸
معینی کرمانشاهی:
به انتظار نبودی، ز انتظار چه دانی
تو بیقراری دلهای بیقرار چه دانی …!
↩ Eccentricc
امشب رو اجازه بدید همراهی نکنم فقط نظاره گر باشم
↩ سالومه۲۸
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفه ی روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود آن یک تویی
چون که یکها محو شد آنک تویی
این من و ما بهر آن برساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند 🙏
↩ Eccentricc
همه خوابند
بهجز چشم زبان بستهی من
و پر از اشک
ولی شکوه بلد نیست که نیست…!!!
سید_ابوالفضل_حسینی
↩ vahid_judo
از هر چه هست و نيست گذشتم
ولی هنوز
در مرز چشمهای تو گيرم
فقط همين
با ديدنت زبان دلم بند آمده ست
شاعر شدم که لال نميرم
فقط همين،،،
محمد علی بهمنی
↩ Eccentricc
"تو"
در من زیستی
مَن در “تو” مُردم…
فریدون_مشیرے
↩ Eccentricc
هنوز هم می توانم شعر بنویسم
فقط
کمی تو را کم دارم…
↩ سالومه۲۸
چشمهایت عطری دارند گیج کننده
از همانها که پلک میزنی
و یکباره جهان
به بوی مردمکهای خوش رنگت
عطری دلچسب میگیرد! 🙏
↩ vahid_judo
واوووو چه پر احساس 🥰🙏🌺
دعای عشق
به هجرانت فقط یارا خدا صبرم دهد باید
نبودش گر دعا میمردم امشب ، از غمت شاید
پیاپی میزند در را فقط دستان تنهایی
چو در را میگشایم غم فقط بر خانه می آید
چه کردم دلبرم رفتی نگفتی بی تو میمیرم
نمردم هم بدان هر لحظه این دل غصه می زاید
چو رفتی دل تو گویی در کویری داغ بر شن ها
دوان است ودل پی ات صورت به خار و سنگ میساید
نمی بارد چرا باران خدایا بر دل عاشق
چرا این تشنگی یا رب به پایان پس نمی آید
چه باید کرد ، ای داود همراز از غم دوری
تو گویی عشق و هجران ، عاشقان را حتم میباید
داود _همراز
↩ سالومه۲۸
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
↩ vahid_judo
بی قراریها نشان جوشش هرعاشق است
آب یک جامانده رانامی بجزمرداب نیست
حسین_بیگدلی
↩ سالومه۲۸
منو به یاد این ترانه انداختی بانو
میون یه دشت لخت
زير خورشید کوير
مونده یک مرداب پیر
توی دست خاک اسیر
منم اون مرداب پیر
از همه دنیا جدا
داغ خورشید به تنم
زنجیر زمین به پام
من همونم که یه روز
می خواستم دريا بشم
می خواستم بزرگترين
دريای دنيا بشم
آرزو داشتم برم
تا به دريا برسم
شبو آتیش بزنم
تا به فردا برسم
اولش چشمه بودم
زير آسمون پیر
اما از بخت سیاه
راهم افتاد به کوير
چشم من
چشم من به اونجا بود
پشت اون کوه بلند
اما دست سرنوشت
سر رام یه چاله کن
توی چاله افتادم
خاک منو زندونی کرد
آسمونم نباريد
اونم سر گرونی کرد
حالا یه مرداب شد
یه اسیر نیمه جون
یه طرف میرم به خاک
یه طرف به آسمون
خورشید از اون بالاه
زمینم از این پایین
هی بخارم می کنن
زندگیم شده همین
با چشام مردنمو
دارم اینجا میبینم
سر نوشتم همینه
من اسیر زمینم
هیچی باقی نیست ازم
قطره های آخره
خاك تشنه همینم
داره همراش میبره
خشک میشم تموم میشم
فردا که خورشید میاد
شن جامو پر میکنه
که میاره دست باد