خانم کلبی مدیرمون سر صف اعلام کرد شنبه آماده باشین برای اردو؛ هر کسی غذا خودشو بیاره بهداشتی تره. از اونجا که این برنامه راهیان نوره و تکلیف دینی محسوب میشه، لطفا با غریبه ها گرم نگیرین. بخصوص با پسرها که برحسب اتفاق همزمان با ما هستن؛ کسی ارتباط نگیره.
تمام اونروز، سر صف سرکلاس زنگ تفریح پچ پچ های بچه ها رو می شنیدم.
_،وای پسرها هم بامان. قراره با مرد رویاییم ملاقات کنم. _میدونی چیه؟ من اگه اونجا هر کسی شماره خواست، با قاطعیت بهش میدم.= اگه ازت خواست بدی میدی؟؟ _ نمیدونم فکر نکردم _من سه چهارتا همسرمو بین اونا پیدا میکنم، = زهرای اوسکول! اون پسرهان که میتونن چهار تا زن بگیرن نه دخترها!
زهرا از رو رفت. کل کلاس خندیدیم.
هر کسی چیزی گفت . یکی پرسید : فاطی تو بگو
چیکار میکنی؟همه منتظر که من چی میگم ؛من ولی جوابی نداشتم.
روز اردو
حول و حوش ساعت ده رسیدیم.
معلما و مدیر چادر خودشون جدا از بچه ها پهن کرده بودن و دخترها سه چهار نفری یک گروه تشکیل داده بودیم. هر گروه یک سرگروه داشت
که مدیریت بچه ها را بر عهده داشت یعنی اجازه
ورود و دخول با اون بود. سرگروه ما سمیه بود
منو زهرا و الناز بچه های گروه.
سر ظهر کم کم خبرهایی به گوش رسید که از کاروان پسرها؛ یه چنتایی میخوان بیان پیش ما
احوالپرسی. اولش جدی نگرفتیم ولی کم کم سروکله ی پنج شش نفر از سرگروه های پسرها پیدا شد. اینطوری بود که سرگروه میومد پیش سرگروه اجازه میگرفت اگه قبول میکرد سرگروه می رفت گروهشو میآورد. خلاصه گذشت و دیدیم
گروه های مدرسه آیندگان؛ از دخترانه تبدیل به مختلط شدن. بعدتر شنیدیم که آیندگان( مملکت😄 ) جهاد اصغر را فدای جهاد اکبر (که همان نکاح است) نموده و وظیفه شرعیشان را به بهترین شکل، جامه عمل پوشانده اند.
همینها بود که سمیه گفت: اگه سمت ما اومدن
نظر شما چیه؟ ورود بدم یا مخالفین؟
زهرا و الناز موافق بودن. سمیه پرسید:
تو چی میگی فاطی؟ _برات بد نمیشه؟
میدونی اگه کلبی بفهمه چه عواقبی منتظرته؟
_به فکر اونا نباش؛ تو بگی نه؛ منم همون میگم.
فکر کردم:
بگم نه خودخواهیه، زری و الی
دلشون میخواد. گناه دارن. بگم آره، به خودم ظلم کردم.: به خاطر الی و زری قبوله. ده دقیقه بعد اومدن. سامی سرگروهشون بود. سامی پسرخاله سمیه با علی و حسین و رضا دوستاش. سمیه موافقت کرد که با پسرها غذاشون تقسیم کنن.
سامی گفت: ما که غذا نداریم ولی کباب و منقل و تشکیلات داریم حاضریم برای شما هم درست کنیم
سمیه پرسید ؛ کباب چی؟ _جوجه
خلاصه سامی و سمیه رفتن سرگرم آتیش و منقل
علی با زری، حسین با الی مشغول صحبت شدن. رضا تنها ماند. منم رفتم گوشه ای، برای خودم کتاب بخونم. کم کم یخ رضا آب شد اومد پیش من که مثلا حرف بزنیم. برعکس هیکل استخونیش، قیافه خوبی داشت. سرش پایین بود؛ گفت: من تک فرزندم.تا حالا با هیچ دختری رودرو صحبت نکردم بسکه خجالتی ام. سامی بهم گفته شما دنبال دوست پسر نیستین. منم مومن تر از اینم که به دختری چشم داشته باشم … با اون خجالتش؛ مخمو دو لقمه کرد. منم کتابو گذاشتم کنار، باهاش صحبت کردم. ناهار خوردیم و چایی
بعد از قلیان کشیدن پسرها وقت خواب ظهر شد.
سامی به پسرها گفت طبق قرارمون، الان وقت خوابه … هر گروه باید به چادر خودش برگرده.
قرار بود شب بمونیم و اونجا باشیم بعد از ظهر رفتیم بازدید منطقه با معلما و بچه ها. خانم کلبی
بهمراه خانم هاشمی، معلم پرورشی به ما قوانین و بازگو کردند.
سامی گفت سمیه اگه میخواین دور هم جمع بشیم
باز هم ولی اینبار طولانی تر از قبل.
سمیه گفت؛ بشرطی که بساطتون پرتر از قبل باشه … __ اون که بله؛! 😈😈
منم که یخم وا شده بود گفتم گناه داره رضا
باید بیشتر باهاش گرم بگیرم. حوصله ش سر نره
سامی گفت برنامه اینه؛ سمیه برای بچه ها شربت بریز تا کبابا آماده میشن. سمیه رو دیدم که به
سامی چشمک زد و با سینی لیوانا شربت گل سرخ
برگشت. الی اولی برداشت خورد گفت چه خوبه
حسین و علی و زری … زوج بعدی منو رضا بودیم
هیچکی اعتراضی نداشت … من خوردم تلخ بود
گفتم چرا تلخه؟ بقیه انگاری تو ذوقشون خورده باشه به من نگاه کردن رضا گفت چی؟ شاید خرابه
خواست بخوره سامی صداش زد نمیدونم چی بهش گفت برگشت گفت نه خوبه تو بخور .
راستی سمیه، سلام رسوند گفت تا نیم ساعت دیگه کبابا آمادن . من ادامه دادم شربتو یک نفس خوردم تا تلخیشو حس نکنم. کم کم حس کردم
گرم شدیم. دیدم سرم داره گیج میره … سمیه داشت سفره میچید گفتم من حالم خوب نیست
بیدار شدم شام میخورم. نمیدونم چه وقت خوابم برد بین خواب و بیداری صدای حسین به گوشم رسید که داشت به الناز میگفت؛
_… خب یه کاری میتونیم بکونیم، شب تو اوکی هستی ساعت ده یازده؟ میخواستم باهمدیگه یه عشق و حال حسابی…گفتم اگه اوکیی یه نیمساعت اوکی کنم اتوبوس راهیان اینجائه خو؛
_ اوهوم
_بعدش رفیقمه گفتم بریم با هم دو تایی تو اتوبوس.
_حسین، تو اتوبوس؟؟
_عبابا کسی نیس که
_عههههههه
_ بعد اتوبوسه دیگه کسی نی، بعد آخه ما چون تو قرنطینه ایم خو ؟ _خو!
_بخاطر همین من قایمکی بیام تو اتوبوس
تو هم بیای سوار کنم یه سیخکی باهم باشیم 😈😈😈
تا فهمیدن بیدارم خودشون جمع و جور کردن.
بیدار شدم رفتم به سمیه بگم غذامو بیاره دیدم خبری از اونو سامی نیست
. به الی گفتم : پس بچه ها کجان؟
_هیچی بیرونن، سمیه گفت غذاتو بهت بدم. بذار بگم رضا بیاره.
رضا با بالاتنه لخت اومد سینی در دست. گفت: عروس خانم چطورن؟
خدایا این چی میگه ؟؟؟ عروس؟؟؟
↩ poo80
اگه فرصت شد قسمت دومش بنویسم؛ جوابتو میگیری 👏🏻👏🏻
جدا از اینکه خوب و گیرا مینویسی و البته دوست داشتنی؛
لامصب این تاپیک انگار دقیقا ماجرای کنعانیه😂
این داستان ترند میشه اگه یخورده همت کنیم😁😁😁
↩ Dr.carter
داداش مگه میشه نفهمید😂
همه فهمیدن هرکیم نگفته خودشو زده به اون راه😏
↩ Two Face
سلام قطعا تشویق شما عزیزان به من انگیزه میده ❤🙏🏻
من برای نوشتن سعی میکنم از هر چیزی ایده بگیرم.
بهتره بدونی چندان کنعانی هم بی تاثیر نبوده ها🤣 🤣
↩ FattiBanoo_new
قطعا بی تاثیر نبوده 😬👏👏
واقعا روحم تازه شد
مرسی
↩ Fuzzy01
این داستان نتیجه ی آمیزش واقعیت با قوه تخیل است.
اصل داستان مربوط به دوران دبیرستانمه؛ هفت هشت سال پیش.
بله، شخصیتها واقعی اند. دیالوگ حسین کنعانی را به شخصیت حسین داستان اضافه کردم، شیطنت خودم بود. 😂
↩ FattiBanoo_new
قربونت فاطی جون
یه سوال
من اکثر فاطی ها که دیدم پرحرارت و هات بودن شما چطور؟
میگم که معلمها این برنامه را از قبل چیده بودن گروه مختلط باشه؟
↩ Mehrzad love pu
بر اساس تئوری بله … در حقیقت نمیشه ثابت کرد.