داغونتر از اونیم که بخوام حسم رو برات تعریف کنم. خیلی خسته ام. و فقط آغوشت، می تونه برام مرهم باشه. آغوش گرم و داغی که مسکن تمام دردهامه. از چی برات بگم. و از چی نگم برات. که ناگفته هام بیشتر از گفته هامه. حتی دیگه کلمات هم نمی تونن آنچه که تو ذهنم نقش بسته را توصیف کنند. لعنت به این زبون (ادبیات) که خواستهٔ تو دلم را نمی تونم با اون توصیف کنم. آخه چرا؟!
من عشق را می فهمم ولی بالاتر از عشق چی می شه؟ جنون؟… من لذت را درک می کنم اما بالاتر از لذت تو ادبیات مون چی داریم؟…چرا کسی که بالاتر از توصیفات شعرا و ادبا چیزی تو ذهنشه را نمی تونه به کلام بیاره؟… این چه ادبیاتیه که پاش تو این زمینه می لنگه؟… به قول سعید کنگرانی تو فیلم «در امتداد شب» خطاب به خورشید که صبح دمیده بود. می گفت: در نیا لعنتی تو این همه مدت صبحا اومدی بیرون چه گُهی خوردی که الان در اومدی…چرا که آخرین شب عشقش با گوگوش بود.
در نیا لعنتی تو این همه مدت صبحا اومدی بیرون چه گُهی خوردی که الان در اومدی...👌👌👌 قشنگ بود
↩ Nafas7196
یه کلمه؟
نه اینهمه؟…
البته بله ترکیبی از ایناهم باید یه اصطلاحی چیزی دربیاد.
↩ روســکــا
آخه روشنایی که توش نتونی آزاد باشی و حرفتو بزنی…
همون تاریکیه…
فقط منتش رو سرمونه که، روشنایی داریم!
↩ Nafas7196
همون دیگه ادبیاتمون نازاست.
بخاطر اینکه نتونسته برای این مفاهیم کلمه ای یا اصطلاحی بیاره.
ما غنیمت های بی رویایی این جنگ های سردیم
زندگیمون کو؟
ببین ما کشته های بی نبردیم
دیگه عاشق شدن، ناز کشیدن فایده نداره، نداره.
دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره، نداره.