انتقام غذایی است که بهتر است سرد سرو شود.

1400/01/12

نام داستان: انتقام غذایی است که بهتر است سرد سرو شود.
هوای بسیار سردی بود و برف زمین را سپید پوش کرده بود. وزش باد سرما را در عمق استخوان هایش فرو میبرد سعی می‌کرد با نسیم دهانش و مالش دست هایش خود را گرم تر کند.
میلی متر به میلی متر به برفی که بر زمین نشسته بود اضافه میشد. این سرما و این بارش برف در این شهر بی سابقه بود.
بر لب جدول نشسته بود. بوت هایش کامل در برف فرو رفته بود هیچ کس جز او در این سرما بیرون نمی‌ماند ولی او منتظر بود…
همین طور که دستانش را می‌مالید یاد گذشته می‌افتاد تا بر تصمیمش مصمم تر شود که مبادا فراموش کند و منصرف شود.
در سرمای زیر صفر پیشانی‌اش عرق کرده بود و از درون حرارت امانش را بریده بود ولی دستانش تا مرز یخ زدگی رفته بود !
از جیب کتش پاکت سیگاری بیرون آورد . یک نخ از داخل آن بیرون کشید و گوشه لبش گذاشت. با فندک فلزی که تقریبا در سرما بدنه‌اش سرد شده بود آن را روشن کرد. همینطور که سیگار می‌کشید چیزی را از جیبش در آورد که زندگی ، سرنوشت و شخصیت جدیدش را رقم می‌زد .
یک چاقوی دسته چوبی ۲۵ سانتی یادگاری که تیزی‌اش موهای دست را می‌برید.
همینطور که به چاقو زل زده بود فکر هایی که بنظرش مزاحم بود ذهنش را فرا گرفته بود :
خشمت را کنترل کند
آنقدر از کسی منتفر نباش
انتقام همه چی را خرابتر می‌کند
هر کی نباشه او پدرت است یعنی می خواهی پدرت را بخاطر سختی های کودکی و جوانی بکشی و .‌‌…
سرش را بالا آورد. دستش را بر ریش های بلندی که بخاطر برف و سرما کمی یخ زده بود کشید و تصمیم نهایی را گرفت.
صدایی به گوشش رسید و ماشینی از دور خودنمایی کرد. او در حال آماده کردن خودش بود. ماشین کمی جلوتر پارک کرد و مردی مُسن در حال پیاده شدن بود.
از جا برخاست. چاقو را در آورد و به سمت مرد مسن دوید. مرد مسن که در حال پیاده شدن بود چاقو را در کمرش فرو کرد و در گوشش گفت:«انتقام غذایی است که بهتر است سرد سرو شود.» چاقو را از کمرش بیرون کشید و فرار کرد.
در حال دویدن بود که یک لحظه چشم هایش را بست و وقتی باز کرد خودش رو نشسته بر لب همان جدول و چاقو در دست دید.
تعجب کرد. دور و اطرافش را نگاه کرد همان مکان و همان زمان بود با خودش گفت من که کار را تمام کردم…
در حال کلنجار رفتن با خودش بود که آن ماشین آمد و همان جای قبلی پارک کرد و مرد مسن پیاده شد.
او چاقو را از غلاف در آورد و به سمت مرد مسن دوید. چاقو را در کمرش فرو کرد و همان جمله را در گوشش گفت و فرار کرد.
تند تر از قبل دوید. چند کوچه را که رد کرد خسته شد. خود را روی برف های که بر زمین نشسته بود انداخت و برای یک لحظه چشم هایش را بست. وقتی چشم هایش را باز کرد دوباره خودش را در همان مکان و همان زمان دید. فریاد زد : چرا این پیری لعنتی نمی‌میره.
این دفعه مرد مسن که در حال پیاده شدن بود چاقو در گردنش فرو کرد.
در حال فرار بود و همزمان سعی داشت چشم هایش را نبندد. بعد از چند دقیقه بادی وزید و جهت بارش برف ها را به سمت صورتش عوض کرد. حال چشم هایش پر از برف و یخ شده بود. ناخود آگاه چشم هایش را بست.
بار ها و بار ها این اتفاق تکرار میشد و هر بار به نحوی چشم هایش بسته میشد و به همان مکان و زمان باز می‌گشت.
دیگر به مرز دیوانگی رسیده بود. این بار که مرد مسن را کشت فرار نکرد منتظر ایستاد تا واکنش افراد را ببیند. هیچکس او و جنازه را نمی‌دید و واکنشی نشان نمی‌داد.
با خونی که راه افتاده بود صورتش را خونی کرد و فریاد می‌کشید: ای مردم، ایها الناس من آدم کشتم بیاید مرا بگیرید. هیچکس انگار ندید و نشنید.
سرش درد شدیدی گرفت. فریاد می‌زد، جیغ می‌کشید ، خودش را چنگ میزد ولی هیچکس متوجه او نمیشد. با خودش گفت:« باید یه جوری از این چرخه خلاص بشم.» دوباره چشم هایش را بست.
بر لب جدول نشسته و منتظر بود. تصمیم نهایی را گرفته بود. مرد مسن که آمد، دوید و وسط خیابان ایستاد، طوری که همه تماشایش کنند. بلند فریاد کشید:« انتقام غذایی است که بهتر است سرد سرو شود.» این بار چاقو را در شکم خودش فرو کرد و بر روی زمین افتاد.
مردم جیغ کشیدند و به سمت جنازه رفتند. مرد مسن پشت سرش را نگاه کرد، جنازه را که دید با اشک و آه به سوی او دوید…

740 👀
2 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-03-31 23:19:56 +0430 +0430

دوستان این بار اولمه که داستان میزارم هر چی بدی داشت به بزرگی خودتون ببخشید. می‌دونم به خوبی اساتید بزرگ و قدیمی شهوانی نمی‌رسه. اگه خوشتون اومد لایک کنید و حتما نظر بدید ممنون

1 ❤️

2021-03-31 23:20:56 +0430 +0430

بشقابی است که بهتر است سرد جلوی میهمان گذاشته شود…

“revenge is a dish best served cold”

2 ❤️

2021-03-31 23:27:33 +0430 +0430

↩ shahx-1
در کتاب ( پدرخوانده ) اثر ماریو پوزو ، دون کرلئونه می فرماید : انتقام غذایی است که سردش خوشمزه تر است .

2 ❤️

2021-03-31 23:35:43 +0430 +0430

↩ ایکاروس
عاشق پدر خوانده بودم! تو باید پاسخگوی مرگ سانتینو باشی… به او پیشنهادی کرد که نتوانست رد کند والبته جمله تاریخی مورد علاقه من! دون عادت ندارد وقتی یکبار پاسخ منفی شنید دیگر از آن فرد چیزی بخواهد شاهکار بود…

4 ❤️

2021-03-31 23:37:27 +0430 +0430

↩ shahx-1
کتابش جزو لذت بخش ترین هاست ، فیلمش هم که جای خود داره ، عالی …

2 ❤️

2021-04-01 00:11:51 +0430 +0430

سلام و درود به کاپیتان عزیز

اولین داستانی بود که نوشتی؟ خیلی خوب بود. یاد داستان tell tale heart آلن پو افتادم. که البته خودمم ازش یک نوشته تقلیدی دارم. ببین این جور نوشته ها که مخاطب خاص دارند نقد پذیر نیستند. چون کاراکتر اصلی یک دیوانه هست، راوی داستان هم باید نوشتارش دیوانگی باشد. البته بگم باید انگیزه رو از کاراکترت می گرفتی، نوشتت رو فوق العاده تر می کرد. یعنی اون دیالوگ که خودش رو توجیه می کنه رو باید پاک کنی، پیانش هم بد نبود، ولی می تونست بهتر باشه بنظرم. در کل لذت بردم و بهت تبریک میگم. من همچین متن هارو خیلی دوست دارم. این داستان خودم رو ببین، اگر تونستی نقدش رو هم بکن که شبت صبح بشه. من می خوابم و فردا بیشتر میایم اینجا باهم درباره داستانت صحبت می کنیم.

صدای خون ( ویرایش سوم )
قرمزه؛ همه چیز قرمزه، دستامم قرمزه، کفش هام هم قرمزه، زمین قرمزه! بجز دست بندی که به دستام بستن و آدمای لاغری که با لباس سبز تفنگ رو به سمت من گرفتند و داد میزنند: « بتمرگ! »
تو چشم هاشون اشک جمع شده. به من نگاه می کنند. گوشه خیابون نشسته ام و بلند از ترسشون می خندم. اینا ترسو هستن؛ از من می ترسن! تفنگ دستشون هست و بالای سرم داد می زنند: «تو مریضی! مریضی قاتل». من قاتل نیستم، اینا ترسو هستند. یکیشون که اونور داره بالا میاره. من فقط یک عاشقم. گوش کن، گوش کن! برات تعریف می کنم؛ از اول برات تعریف می کنم. خواهی دید؛ اثبات می کنم که یک عاشقم. من مریض نیستم!
وای چقدر که لیلا رو دوست داشتم، هنوز هم دوست دارم. با اون موهای قرمز، با اون شال قرمز همیشگی، لبای قرمزش اما چشمای مشکی. انگشت های دستش مثل مداد بود، کشیده و لاغر؛ لاغر مثل دور کمرش. همه چیزش قشنگ بود.
می اومد تو بغلم، می نشست رو پاهام، خیره به چشمام آروم سرش رو به لبام نزدیک می کرد. نگاهش رو بین لب و چشم هام تکون می داد. چشمش رو می بست و لب هام رو می بوسید. کدوم آدم مریضی می تونه این صحنه رو بیاد بیاره؟ معلومه که من یک عاشقم!
درسته! اره، خب شاخه گل هم خار داره. شاید از روز اول صدای راه رفتنش از ذهنم بیرون نمی رفت؛ مثل یک ساعت، تو ذهنم تیک تاک می کرد. وقتی راه می رفت موهای خودم رو می کشیدم. چرا این ساعت خراب نمی شه. راستی، دیدی، اصلا آدم مریض می تونه عاشق بشه؟
راستش نمی دونم چرا اصلا این کار به ذهنم خطور کرد، دلیل خاصی هم نداشتم. فقط صدای راه رفتنش از سرم بیرون نمی رفت. اصلا شاید خواستم عاشقش بشم تا صدا رو نشنوم، ازش دور می شدم اما صدای قدم هاش بیشتر شد.
روز نبود، اما شب هم نبود. آسمون قرمز رنگ شده بود، شاید بخاطر ابر ها بود. داشتم گوجه رو رنده می کردم تا باهاش املت درست کنم. یک ساعت دیگه، لیلا باید از کوچه رد می شد. دانشگاهش تعطیل می شد و می رفت به سمت خونه، خب کلاس آخرش بود؛ آخرین کلاس امروزش. معمولا خودم می رفتم دنبالش خب!
املت رو نخوردم، نه نخوردم! خب برای لیلا بود، لیلا املت دوست داره؛ املت من رو دوست داره. ساندویچش کردم. بعد با همون دستای گوجه ایم،چاقویی رو که لیلا برام خریده بود برداشتم، هدیه پارسالش بود؛ هدیه تولدم. می دونست من چی دوست دارم؛ همیشه می دونست!
بهتر از هر کس می دونم چطوری چاقو رو دستم بگیرم. نه، نه! من یک قاتل نیستم. فقط پدر خدا بیامرزم چوپان بود، خودش هم گوسفند رو سر می برید. نه! اصلا دوست نداشتم ببینم. بزور می گفت نگاه کن و یاد بگیر. بزور می گفت: « باید یاد بگیری! »، اصلا برای همین گوشت نمی خورم. چاقو رو همیشه با خودم می بردم. دیدی! دوباره دیدی؟ مریض نیستم، خیلی هم سالمم!
لباس پوشیدم و رفتم تو کوچه ای که ازش عبور می کرد. بهش گفته بودم بیاد سر کوچه. تاریک بود، چراغ ها همه خاموش؛ خیلی خاموش! یک ساختمون رو داشتن می ساختند، دورش چیزی کشیده بودند، پلاستیک مانند، قرمز رنگ بود که کسی داخل نشه. از یک کناری رفتم پشتش و از یک سوراخی کوچه رو نگاه می کردم. باید می اومد! تمام وجودم می گفت دقیقا از همین طرف رد میشه.
سرد بود؛ بوی بارون هم بود. باد می اومد و پلاستیک رو تکون میداد، هر از گاهی به صورتم می خورد. هر کس که پشت بود، شاید نقش صورتم رو روی پلاستیک می دید، قشنگ می شد نه؟
صدای تیک تاک ساعت می اومد؛ صدای قدم هاش می اومد! مثل تیک تاک ساعت تو ذهنم نقش می بست؛ خب مثل صدای ساعت راه می رفت! بیشتر دقت کردم، آره داشت می اومد، از کنار رد شد. وای چه آرایش قشنگی کرده بود!
آروم پشتش قدم بر داشتم، چاقو تو دستم بود؛ دست راستم. صدای تیک تاک قدم هاش بیشتر و بیشتر شده بود. تو یک لحظه دست چپم رو دور سرش انداختم و چاقو رو فرو کردم تو گردنش؛ از راست به چپ فرو کردم به گردنش و بعد سریع کشیدم بیرون. اینقد تمیز و قشنگ بود که تا چند لحظه یک قطره خون بیرون نمی اومد.
دستش باز شد و کیفش رو انداخت. دو دستش رو دور گردنش گذاشت، تلو تلو خوران به چپ و راست رفت، درست عین گوسفندی که سرش رو از تنش جدا کردن و بدون سر قدم می زنه.
برگشت، یک نگاهی به من کرد؛ نمی دونست چی شده. شاید چیزی می خواست بهم بگه؟ درسته، آره می خواست چیزی بهم بگه. چشم هاش پر از رگ و اشک شده بود. می خواست نفس بکشه نمی تونست؛ روی زانو افتاد، بعد به پهلو. خون از لا به لای انگشت هاش بیرون میزد. چرا چشم های مشکیش داشت منو نگاه می کرد؟ تکون خوردم، اما چشماش به چشم های من گره خورده بود. حتی وقتی که مرده بود، اون چشم ها باز من رو نگاه می کرد. چیزی می خواست به من بگه؟ یا اون چشم ها داشت منو شکار می کرد؟
وای چقد عاشقانه. چقد لیلا رو دوست دارم، حتی وقت مرگش. آسمان هم گریه می کرد؛ بارون می بارید. خون با آب بارون روی آسفالت پخش شده بود.
ساندویچ املت رو از کاپشنم در اوردم و گذاشتم کنارش. بعد مثل بچه ها تو آب و خون بالا و پایین می پریدم. کوچه پر از آب و خون شده بود. قشنگ بود نه؟ آدم سالم این زیبایی رو می فهمه؟
لیلا رو نگاه کردم، دیگه تکون نمی خورد، انگار که نفس نمی کشید. بهش دست زدم، انگار بدنش داشت خشک می شد!
اما چرا صدای قدم هاش قطع نمی شد؟ تکون خوردم، ازش کمی فاصله گرفتم و دوباره بهش نزدیک شدم، اما چرا شدت صدا کم و زیاد نمی شد؟ انگار که خود ساعت توی مغزم بود! دستام رو روی گوش هام گذاشتم، رفتم یک گوشه تکیه به دیوار نشستم ، سرم رو روی زانوهام گذاشتم و چشم هام رو بستم. صدا قطع نمی شد. این نشونه یک آدم عاشق نیست؟ این نشونه یک آدم سالم نیست؟

1 ❤️

2021-04-01 00:13:53 +0430 +0430

دوستان فونت داستان بهم ریخته بود تاپیک رو ویرایش کردم از تاپیک های تازه افتاد بیرون لطفا کامنت بزارین بره جز تاپیک های داغ هر کی خوند نظرشو حتما بگه
مرسی 🌹❤️

1 ❤️

2021-04-01 00:33:12 +0430 +0430

↩ artemis25
ممنون بابت نظرت من قبلا یه مدتی می‌نوشتم ولی دو سالی بود که خیلی ننوشتم
درباره داستان خودت باید بگم که فوق العاده بود تم قرمز و اتفاقات و اسم داستان همخونیه قشنگی داشت. تمام اتفاقات انقد توصیفش خوب بود که تو ذهن نقش می بست. شخصیت سازی کاراکتر عالی بود. پایانش خیلی خوب بسته شد و قشنگ به اول داستان وصل میشد. خیلی خیلی لذت بردم

1 ❤️

2021-04-01 12:09:46 +0430 +0430

سلام، یک نکته هم خواستم درباره نگارشت اضاف کنم، جملات کوتاه رو فقط در زمانی استفاده کن که قصد داری ایجاد ترس و نگرانی رو در مخاطبت ایجاد کنی 🌹 👋

1 ❤️

2021-04-01 12:19:59 +0430 +0430

↩ استاد عقل کل4
خب من که اصلا نفهمیدم چی گفتین، ولی بهرحال براتون آرزو موفقیت و تندرسی می کنم 😁 🌹

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «