انصاف نیست!
یک بار به دنیا آمدن و هزاران بار قبل از مرگ، از دنیا رفتن!!
از ترس، از حرص، از بغض، از حسرت و حسادت…
از خشم، از عصبانیت، از نفرت، از پرخاش…
از بددلی، از حقارت، از اسارت، از…
از دنیا رفتن!!!
من باور دارم
سوال اصلی این نیست که :
آیا زندگی پس از مرگ هم وجود دارد؟!!
من باور دارم
که سوال اصلی این است که :
آیا اصلا ما قبل از مرگ، زندگی کردیم؟!!!
دلی را به دست آوردیم؟
لبی را به لبخند شاد کردیم؟
امیدی را در دیگران به وجود آوردیم؟
مهربانی را به دنیا هدیه دادیم؟
آیا لیاقت نام انسان و صفت انسانیت را داشتیم…؟
هر شخص ، قاضی خودش باشد !
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
↩ وحید_لاهیجی
ای آنـــکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟
در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریــــزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟
محبوس شدم گوشه ی ویرانه ی عشقت
آوار غمت بـــر ســــرم افتـــاد ، کجایی ؟
آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نــدارم
در راه تــو دادم همه بـر بــــاد ، کجایی ؟
اینجا چه کنـــم ؟ ازکه بگیـــرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تـو فریـــاد ، کجایی ؟
دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟
↩ سالومه۲۸
بچهها!
روزهای خوب را خواهیم دید
روزهای آفتابی را خواهیم دید،
موتورها را
در آبی آبها براه خواهیم انداخت، بچهها
و در آبیهای روشن خواهیم راند.
آخرین چرخ دندهها را ( آیا ) بکار انداختهایم
شماره انداز، صدای موتور …
آی … بچهها، چهکسی میداند
چه معرکهایست
۱۶۰ مایل را با بوسه پیمودن!
ببینید!
اکنون برای ما
جمعهها، در بازارها باغچههای پر گل هست
در جمعههای تنهایی، در بازارهای تنهایی …
ببینید!
اکنون ما
همچون شنیدن قصهی یک پری تماشا میکنیم
مغازهها را در معابر روشن.
ببینید!
اینها ۷۷ ردیف مغازهی یکدست شیشهای است!
ببینید!
اکنون ما گریانیم
جواب میدهیم:
کتابی با جلد سیاه ( قانون ) باز میشود ؛ زندان است.
با تسمهها بازوانمان را به بند میکشند
استخوانها میشکنند؛ خون است.
ببینید!
اکنون در سفرهی ما
هفتهای یک تکه گوشت میآید
و بچههای ما،
اسکلتهایی رنگپریده
از کار به خانه بازمیگردند.
بدانید!
اکنون ما؛ ایمان داریم
که روزهای خوب را خواهیم دید، بچهها.
روزهای آفتابی را خواهیم دید.
موتورها را در آبیِ آبها براه خواهیم انداخت
و در روشن ترینِ آبیها،
خواهیم راند.
■ ناظم حکمت
↩ وحید_لاهیجی
بیصدا شڪستم
زخم بر جان
اشک پنهان پشت خروار ها لبخند
و نفهمیدن ها …
در انتظار سرد و خاموش
از خویشتن گُم
دیده مے گسترانم به دورِ بعید
جایے شبیه به ایستادن تــــــــو
حمید_رضا_چوپانی
↩ سالومه۲۸
نرفته باز میآیی
و چرخ میخوری و آفتاب پاییزی
نشان پروازت را
بر خاک
چو نقطهای کمرنگ
و دور مییابد.
چه تنگ حوصله است آسمانت
که سایه ی برگی لرزان می پوشاندت.
نگاه کن
نگاه استوایی
تمام قارهها را گرم کرده است.
و آن زمان که در اقصای نور
ستارهای دنبالهدار
مدار عالم را میگسترد
همین تویی که در این دایره
مجال کوتاهت را دوره میکنی
و بال می زنی و چشمهایت
از گشتن
درون تیرگی و خون و باد
میلرزد.
دمی به جانب دریا نگاه کن
کلنگها پیکان پردرخشش پروازشان را
به جانب افق دوردستها کردهاند
کنار نیزاران
خاکستر سپیدی موج میزند
و ساعتی دیگر
کبودی خاموش
تمام نیزاران را
میپوشاند
و آخرین بال به سینهی افق دوردست
فرو میرود.
دمی نمیگذرد
که شامگاه خستهی پاییزت
میبیند
کزین مدار فراتر نرفته
دوارت
فرود آوردهست
و بالهایت را
خاک و باد
به بازی گرفتهاند.
■ محمد مختاری
↩ وحید_لاهیجی
عاشقانت روز و شب از كوچه ات رد مي شوند
منتها تنها من ِ بيچاره مي آيم به چشم
اصغر_عظیمی_مهر
↩ سالومه۲۸
چون، بی تو، شبانه، سر به بالین بنهم،
انگار که سر زیرِ گیوتین بنهم!
امّا، چو به یاد آورم مرگِ تو را،
سر زیرِ چنین تیغ به تمکین بنهم!
هر روز که من بی تو به سر آوردم،
غم هام فزود، هر چه من می خوردم!
با قهرِ من از تو، عشق شد دشمنِ من:
ای کاش که با تو آشتی می کردم!
در بودنِ من، چه رنج ها می بُردی!
تنها چو شدی ز من، چه غم ها خوردی!
از بودنِ تو، چو زآنِ من، معنا رفت:
تنها، چو من و خدا، دریغا! مُردی!
با یادِ تو سر چو شب به بالین بنهم،
انگار که سر به برگِ نسرین بنهم!
تنهاست به یادِ بوسه هام از لبِ تو:
میراثی اگر ز شعرِ شیرین بنهم!
■ اسماعیل خویی
↩ وحید_لاهیجی
میل بوسه از لبت دارد دل احساسی ام!
وای! دل دل میکنم درگیر رودرواسی ام!
در میان گونه هایت مانده ام در انتخاب
من همیشه مبتلای عادت وسواسی ام!
لحظه ای عکس تورا دیدم ولی از آن زمان
عاشق دوربین عکس و عالم عکاسی ام!
شعرهایم را برای هرکسی “شر” میکنم
تا مگر شعرم بخوانی، تا مگر بشناسی ام!
تو به من گفتی حواست…! هیچ میدانی کجاست؟
غرق چشمانت دچار درد بی حواسی ام!
سیب را می آفریند… منع خوردن می کند
من از این پرهیزهای بی سر و ته عاصی ام!
یک طرف موی شرابی، یک طرف چشم خمار
باز من در گیر و دار آن لب گیلاسی ام!
↩ سالومه۲۸
یعنی اندش بووووووووووود دمت گرم امروز سرشارم به جان وحد پروازم دادی عاااالی بود عاااالی بود حضرت معشوق 🙏 😇
مینشینم کنار میزتان
و آنقدر شیطنت میکنم
که صدای همه چیز در بیاید
صدای جاقلمی و قلمها
صدای خودنویس توی دستتان
صدای کاغذها
صدای میز
صدای هوا
آن وقتی که رسیده باشم توی بغلت
صدای خدا هم در آمده.
عاشقانههای ناب را
برای کسی میسرایند
که شعلهی امید
در چراغ انتظار
پت پت کند
و فانوس راه
خاموش و آویخته باشد به دیوار
من اما
برای تو
کلمه کم میآورم
بانوی من!
شعر بلد نیستم.
وقتی آمدی با چشمهام میگویم.
عاشقانههای ناب را
برای آدمی میخوانند
تا از رنگ کلمات
خود را بیاراید
و زیباترین لباسهاش را
برای معشوق به تن کند.
من اما
لباسی به تنت نمیگذارم.
عاشقانههای ناب را
برای زنی میگویند
که با عطر کلمات
شبی
دلآرام شود.
من اما
قرار ندارم
شبی آرام برای تو بسازم
عباس_معروفی
↩ وحید_لاهیجی
🙏🥰🌺
عالی بود 👏👏👏👏
گاهے وقت خداحافظے ازڪسے,
خواستہ یاناخواستہ مے گوییم:
“مواظب خودت باش”
مواظب خودت باش یعنے
فڪرم پیش توست !!!
مواظب خودت باش یعنے
برام مهمے!
مواظب خودت باش یعنے
دوستت دارم!
مواظب خودت باش یعنے
بہ خدا مے سپارمت!
مواظب خودت باش یعنے
ازالان دلم واست تنگ شدہ!
مواظب خودت باش …
↩ سالومه۲۸
دشت دوم امروز دیگه لازم شد که بگم الله برکتیوی آرتیرسین …🙏🥰🌺
عالی بود👏👏👏 تقدیم به روی ماهتون🙏🥰🌺
تو را اندازه سرباز غمگینی که از برجک
شبی در اوج غربت سر دهد آواز، دلتنگم
“امیرحسین الهیاری”
↩ وحید_لاهیجی
من عاشقِ چشم توام باور اگر داری بمان
با من هواى عاشقی عمرى به سر دارى بمان
با تار گيسو بستهای زنجير بر پاي دلم
از خودزنیهای منِ مجنون خبر داری بمان
بر گونه سيل اشك من هرگز پشيمانش نكرد
ای آه دلتنگی بر او گر تو اثر داری بمان!
تا كی به تلخی بگذرد روز و شب عمر عزيز
در دستهای عاشقت قند و شكر دارى بمان
هر كس برای دردِدل جان دلم شايسته نيست
بغض شكسته در گلو يا چشم تر دارى بمان
باغم، كه حتى باغبان از ميوهء آن هم نخورد
ای رهگذر بر شانهات تيغ و تبر داری بمان
من معتقد هستم كه با همت به هر جا میرسم
غير از دعا كردن اگر چيزی هنر داری بمان
مانند دريا از غمِ دلشورهها آشفتهام
با من اگر در سينهات دٌر و گهر داری بمان
اينجا به نرخ زندگی با مرگ میجنگم هنوز
در اين نبرد تنبهتن، شيری، جگر دارى بمان
↩ سالومه۲۸
شيری، جگر دارى بمان هستم از مرز رویا تا انتهای واقعیات و حقایق من هستم گر تو لایق بدانی حضرت معشوق 🙏
روزی چند بار به رویاهام میبری منو بهت لذت میده؟
لذت ببر 👌 🙏
وقتی گریبانِ عدم؛ با دستِ خلقت می درید…●♪♫
وقتی ابد؛ چشمِ تو را، پیش از ازل می آفرید…●♪♫
وقتی زمین؛ نازِ تو را در آسمانها می کشید●♪♫
وقتی عطش؛ طعمِ تو را با اشک هایم می چشید●♪♫
من؛ عاشقِ چشمت شدم…●♪♫
نه عقل بود وُ نه دلی!●♪♫
چیزی نمی دانم؛ از این دیوانگی وُ عاقلی●♪♫
یک آن شد؛ این عاشق شدن… دنیا؛ همان یک لحظه بود●♪♫
آن دم که چشمانش مرا؛ از عمقِ چشمانم، ربود●♪♫
وقتی که من عاشق شدم؛ شیطان، به نامم سجده کرد!●♪♫
آدم؛ زمینی تر شد وُ عالم، به آدم سجده کرد…●♪♫
من بودم وُ چشمانِ تو… نه آتشی وُ نه گلی…●♪♫
چیزی نمی دانم؛ از این دیوانگی وُ عاقلی●♪♫
من؛ عاشقِ چشمت شدم… شايد کمی هم، بيشتر!●♪♫
چيزی در آن سویِ يقين… شايد کمی هم کيش تر●♪♫
آغاز وُ ختمِ ماجرا؛ لمسِ تماشایِ تو بود●♪♫
دیگر فقط تصويرِ من؛ در مردمک های تو بود●♪♫
من؛ عاشقِ چشمت شدم…●♪♫
افشین یداللهی
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
بی اختیار بود تکراری ولی جاش اینجا برام دلنشین بود بانو 🌹 🙏
روز زمستانی
برای کبوترها دانه بخر
اصرار کودک
باران زمستان
دست و دلباز میشود
پمپ چاه
روی پل
سوت کشدار کشتی
مه زمستانی
مه سپید
زودتر سرد میشود
چای در تنهایی
در زمستان
هویج هم بزرگ میشود
با زخمهایش
تی_جو_ناکامورا
↩ وحید_لاهیجی
عالی بود 🥰🌺🙏
در کُنجی آرام
جایی برای خستگیهایم خالی کن.
برای رسیدن به تو، بسیار دویدهام …
↩ سالومه۲۸
نه باندازه شما که محشرین🥰🌺🙏
قربان پاهای خسته دویده بره عاشق🥰🌺🙏
بند ناف را دوباره نمیتوان بَست
تا زندگی دیگر بار در آن جریان
یابد.
اشکهای ما هرگز کاملاً
خُشک نخواهد شد.
اولین بوسهی ما اکنون روحی است،
که سرگشته در دهانمان میگردد، بدان هنگام که آنها
در نسیان محو میشوند.
■ ریچارد براتیگان
↩ وحید_لاهیجی
با من بگو که دل چو شکایت کند ز تو
شرمندهی کدام وفای تو سازمش…؟
حزنی_اصفهانی
↩ سالومه۲۸
واقعا حرف حقه …
شرمندهی کدام وفای تو سازمش…؟
در امتداد ساحل
در پایان روز
گام تنها صدا
مدتی فقط صدا
تا به میل خود ایستادن
بعد هیچ صدا
در امتداد ساحل
مدتی هیچ صدا
بعد به میل خود رفتن
گام تنها صدا
مدتی فقط صدا
در امتداد ساحل
در پایان روز
■ ساموئل بکت
↩ وحید_لاهیجی
شرحِ دلبستن و دلکندنِ ما آسان نیست
تا کجا خانه نو ساختن از ویرانی!؟
علی_مقیمی
↩ سالومه۲۸
از عمر ما چه باقی ست
جز حیرتی از آن خوش
گیلاس سهم ما را
امسال گو مچینید
سهم کبوتران باد…
(منصور اوجی)
↩ سالومه۲۸
آمد بهار خرم آمد نگار ما
چون صد هزار تنگ شکر در کنار ما
آمد مهی که مجلس جان زو منورست
تا بشکند ز باده گلگون خمار ما
شاد آمدی بیا و ملوکانه آمدی
ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما
پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش
در بیشه جهان ز برای شکار ما
دریا به جوش از تو که بیمثل گوهری
کهسار در خروش که ای یار غار ما
در روز بزم ساقی دریاعطای ما
در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما
چونی در این غریبی و چونی در این سفر
برخیز تا رویم به سوی دیار ما
ما را به مشک و خم و سبوها قرار نیست
ما را کشان کنید سوی جویبار ما
سوی پری رخی که بر آن چشمها نشست
آرام عقل مست و دل بیقرار ما
شد ماه در گدازش سوداش همچو ما
شد آفتاب از رخ او یادگار ما
ای رونق صباح و صبوح ظریف ما
وی دولت پیاپی بیش از شمار ما
هر چند سخت مستی سستی مکن بگیر
کارزد به هر چه گویی خمر و خمار ما
جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود
درکش به روی چون قمر شهریار ما
این نیم کاره ماند و دل من ز کار شد
کار او کند که هست خداوندگار ما
مولانای جان
↩ Morteziii
صبح دستان تو و خیر فقط روی تو است
ای جدا از همه عالم ، نفسِ اول صبح
↩ وحید_لاهیجی
بر سر کوی تو عمری به تماشا ماندیم
در کویر دل سودا زده تنها ماندیم
تا نجویند رقیبان ز دلم بوی تو را
سر بازار تو پیوسته به حاشا ماندیم
دل شیدایی ما شیفته روی تو بود
سالیانیست که با این دل شیدا ماندیم
آنچنانم دل ما سوخته عشق تو بود
که در این مرحله از سینه خود جا ماندیم
طشت رسوایی ما عاقبت از بام افتاد
نرسیدیم به گرد تو و رسوا ماندیم
رهرو عشق تو بودیم وبه سودای وصال
از همه بود و نبود دل خود وا ماندیم
همه شب سوخته دل از غم هجران تو باز
به امید سحری در ره فردا ماندیم
رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد
ما به قربان تو رفتیم و همانجا ماندیم
میرنجات_اصفهانی
↩ سالومه۲۸
دوش ميگفت كه فردا بدهم كام دلت
سببي ساز خدايا كه پشيمان نشود
↩ سالومه۲۸
تو كيستی كه پراكنده در هوای منی
تنيدهای به وجودم ولی سوای منی
كجای زمزمههايم كجای حادثهای
كجا بجويمت ای جان كه ناكجای منی
گره زدی به نگاهت كلافِ چشم مرا
به اين گرهزدنت هم گرهگشای منی
در اين هجوم سياهی كه ماه پيدا نيست
چه باكم از بيراهه كه روشنای منی
كسی شبيه تو در من مرا به دريا برد
رسيدهام به يقين اينكه ناخدای منی
سؤال كردهام عمری چرا چرا و اينک
تويی كه پاسخ صدها چرا چرای منی
ولی سؤال بدون جواب ماندهی من!
تو ای غريبه كه هستی كه آشنای منی
محمدسعيد_عرفانی_منش
↩ وحید_لاهیجی
👏👏👏🥰🙏🌺
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا مُلک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخمکش و دیدهٔ گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمهی خورشید درخشان بروم
تازیان را غم احوال گرانباران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبهٔ آصف دوران بروم😔
↩ سالومه۲۸
سه بارتو ترکمه تکمیل کردی مگه دستم بهت نرسه😡😡😡 منو باید به آرزوم برسونی و ثابت کنی لایقم حق نداری جا بزنی خواهر خوب نوش کن از همشریم تقدیم:
دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند؟
سایهٔ سوختهدل! این طمع خام مبند
دولت وصل تو ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند
خوشتر از نقش تواَم نیست در آیینهٔ چشم
چشم بد دور زهی نقش و زهی نقشپسند
خلوت خاطر ما را به شکایت مشکـن
که من از وی شدم ایدل به خیالی خرسند
من دیوانه که صد سلسله بگسیختهام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند
قصّه ی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
سایه از نازوطرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایه ی آن سرو بلند
هوشنگ خان _ابتهاج
↩ vahidjudo
روانش شاد و یادش گرامی باد 🖤🌹
دلم یڪ عصرِ بارانی؛.
میانِ باغِ شالیزار
دلم یڪ قهوه از چشمت
نه ڪم؛ بسیار میخواهد
یلدا_ڪولیوند
↩ سالومه۲۸
درووود بر لحظاتی که یک شاعر میسراید چون تا ابد زنده میماند با درک اون لحظات 🙏
برای خاطر غیرم به صد جفا کشتی
ببین برای که ای بیوفا کرا کشتی
بران دمی که دمیدی نهان بر آتش غیر
چراغ انجمن افروز عشق ما کشتی
رقیب دامن پاکت گرفت و پاک نسوخت
دریغ و درد که زود آتش حیا کشتی
چو من هلاک شوم از طبیب شهر بپرس
که مرگ کشت مرا یا تو بیوفا کشتی
کسی ندیده که یک تن دو جا شود کشته
مرا تو آفت جان صد هزار جا کشتی
سرم ز کنگر غیرت بر اهل درد نما
مرا چو بر در دروازه بلا کشتی
حریف درد تو شد محتشم به صد امید
تو بیمروتش از حسرت دوا کشتی
محتشم_کاشانی