ترس نمی ذاشت حتی به راحتی گریه کنه، سعی میکرد با دست راست دست چپش رو از دست مرد بیرون بکشه ولی مثل یه عروسک دنبال مرد کشیده می شد.
با هق هق و التماس توضیح میداد: به خدا رفتم آرایشگاه، اونم با آژانس، بعدشم که خونه ی عموی خودت بودیم.
پره های بینی مرد گشاد شده بود. چشمهاش از خشم دریده شده بود و زن رو میکشید.
کشو رو باز کرد و ساطور بزرگ سرویس چاقو رو در آورد، استیل استفاده نشده در آفتاب روز برق زد.
زن جیغ زنان گفت: میخوای چیکار کنی؟دیوونه شدی؟ غلط کردم. دیگه نمیپوشمش تو رو خدا ولم کن.
پاهاش سست شد، بی رمق آویزون شده بود.
مرد دست چپ زن رو روی کابینت گذاشته بود و ساطور توی دست چپ خودش بود.
با غیظ به دست زن که انگشتاشو جمع کرده بود نگاه کرد و داد زد: صاف کن انگشتاتو!
به انگشتر هایی که در بند اولِ دو انگشت حلقه و وسط بود نگاه کرد.دو انگشتر ساده و نازک که دورتادور نگین های بی کیفیتی داشت.
به چشم های زن خیره شد: نگفتم دوست ندارم اینا رو دستت کنی ؟نگفتم فقط زن های خراب این مدلی انگشتر دستشون میکنن؟
ترس زن رو لال کرده بود: بعد از مدتها…دیگه نمی پوشم.
مرد مچش رو محکم تر فشار داد: من هنوز مرد عملم، فکر نکن چون کارمو از دست دادم یه گیاه بی مصرف شدم.
و ساطور رو محکم کوبید…
خون پاشیده شد به آشپز خونه و صورت مرد، زن جیغ کشید و چشمهاش رو باز کرد.
هوا گرگ و میش بود، تمام تنش فلج شده بود تا چند لحظه نتونست تکون بخوره.
قلبش داشت از جا کنده می شد، دست چپش رو از زیر پتو بیرون آورد، با دست راست انگشتهاشو لمس کرد، سالم بودند و سرجاشون اما درد رو حس میکرد.
توی تخت نشست.
منگ بود. به خوابش فکر کرد، یاد فیلم پیانو افتاد، یه سوراخ کوچک توی جوراب شلواری ضخیم…
بلند شد و چراغ رو روشن کرد، دنبال انگشتر ها می گشت، دیشب توی دعوا مرد همین جا پرت کرده بود.
پتو رو بلند کرد و لکه بزرگ خون روی سفیدی تشک… شوکه شد.
چطور نفهمیده بود؟ اصلا چرا حالا؟ وقتش نبود که !
لباسهاشو عوض کرد، تشک رو هرچقدر سابید تمیز نشد.
کمی سفید کننده و آب روی ملحفه ریخت و رفت توی سالن نشست.
زل زده بود به نقش های پرده، فکرش خالی شده بود.
یک ساعت بعد که مرد با ظرف حلیم برگشت، زن تمام انگشترهاشو ریخته بود توی کیسه، تمام انگشتر ها، گردنبندها، دستبندها و گوشواره ها و پابندهای بدلیشو.
مرد، متوجه چیزی نشد، زن رو بغل کرد:بیا بریم صبونه بخوریم.برات حلیم گرفتم .
قاشق رو که بلند کرد، برق استیل نفسش رو بند آورد. آروم از پشت میز بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت، کابینت رو باز کرد و جعبه سرویس چاقوها رو برداشت. چشمش که به ساطور افتاد، بند انگشتش از درد تیر کشید… ساطور رو در حوله ای پیچید و اون رو به درون پلاستیک بدلیجات انداخت…
باصدای بلند پرسید: دارچین می خوای؟
ریدم بخودم
بعدش فهمیدم
ساطورو زده لاپای دختره
چون هم شکاف و هم خون اونجا بوده رو ملافه هم ریخته 😎
ااااااااااااااااااااا😲
چه قشنگ نوشتی
بازم ادامه بده خیلی باحال بود😘