داستانهاي كوتاه و بسيار آموزنده (حتما بخونين)

1392/11/23

با سلام
يه سري داستانها و مطالب كوتاه متفرقه داشتم كه از سايتهاي مختلف به مرور جمع كردم و الان هوس كردم ه تعداديشو بذارم اينجا و توصيه ميكنم حتما بخونين چون احتمالا بتونين از توشون مطالب به درد بخوري در بيارين. در ضمن كسي هم اگه تو آرشيوش مطلب به درد بخوري داره ممنون ميشم اينجا بذاره تا بقيه هم استفاده كنن

98489 👀
2 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2014-02-20 18:11:11 +0330 +0330

[quote=xhastxnist]روزانه چند نوبت باید ناموس نداشته ات رو یکی کنم همه اش هم فقط بخاطر اینکه به اعتقادات ایرانی و مسلمانان توهین کردی , من نیز بهت نشون میدم که دیوث بودن تو ناراحت کننده است گرچه بخوای سعی کنی موضوع رو با پشت هم اندازی و سفسطه و هوچی گری و نقش خوب بودن و نمایش هایی فریبکارانه عوض کنی و تحت الشعاع قرار بدی , باز هم من برایم فرق نمیکنه چون دیوث کثیفی مثل تو رو بهش ریدن و دوست دارم به گه کشیدنش و ببینم و ناموسش و یکی کنم ( منظورم موضوع تنها زنی که از بیچاره بودن و به خاطر اینکه توی دهات شما بود گول تو رو خورد زنت شد ولی بعد فهمید مرد نیستی و رفت و گفت اگر قبلا فقط گرسنه بوده حالا هم گرسنه باید باشه هم به هزارجور کثافت بودن باید تن بده که طاقت نداره و حکم طلاق رو گرفت ) همه رو بهت یاد اوری میکنم تا بشه برایت عذاب و تکرارش شاید وجدان کیری تو رو بیدار کنه و رنج ببری از اینکه مرد نیستی . یاد اوری اومدم بکنم بری به گهی که خوردی و بقول خودت جواب نمیدی دیگران ببینند دوباره زر زدی و جوابت و من هم دوباره با سند مربطه دادم هرچند کیرم هم نیستی ولی دلم نیامد بی جواب بگذارم تو رو و البته با یاد اوری موضوع زنت خواستم کمی بیشتر کونت و بسوزونم و بیادت بندازم زن هستی و بهرام را باید از اسم خودت برداری . دیوث صفت بتمام معنا بودن تو بمن که خیلی وقت هست اثبات شده اما تو و دوستانت که به موضوع اسلام خیلی علاقه دارید توهین کنید همگی بکیرم نظر کنید شاید شفا بگیرید و عکس زنت و هم بردار در حالی که توی توهمات خودت دارند دونفر میکنندش . خاک توی سر چنین دوجنسه یا بهتر بگم نوع خنثی یهت یهتر و درست تر است . پیشا پیش کیرم تو وجودت و حلقت جناب دیوث خان کوچک بهرام هات 20 کونی شب خوش[/quote]

=D> 8} :)) :$

0 ❤️

2014-02-21 04:11:27 +0330 +0330

[quote=asal 7]اقا بهرام یه داستان طنز بزار رفتم کلبه وحشت حالم گرفتس
یه چی بزار بخندیم روحیمون عوض شه :’’( :|[/quote]

يه كم طولانيه ببخشيد

یک روز بز زنگوله پا از بچه هاش خداحافظی کرد که برود دشت و صحرا علف بخورد و برایشان شیر بیاورد. مامان بزی به بچه ها سپرد که در را به روی مامور گاز و برق و آب و گرگ باز نکنند. بچه ها هم که بر خلاف آمار و ارقام رسمی گرسنه بودند به مادرشان قول دادند که در را باز نکنند. چند دقیقه که گذشت گرگ که دید بز زنگوله پا از خانه بیرون رفته در خانه را زد. شنگول پرسید: کیه؟ گرگ گفت: منم، منم مادرتون شیر یارانه ای
آوردم براتون. شنگول گفت: تو مادر ما نیستی. چون دروغ می گی.
گرگ با دست زد تو پیشانیش و رفت و چند دقیقه ی دیگه آمد و در زد و گفت: منم، منم مادرتون شیر مدت دار آوردم براتون.
منگول گفت: اگه تو مادر مایی بگو ببینم یه پاکت شیر رو چند خریدی؟ گرگ کمی فکر کرد و گفت: هزار تومن. منگول گفت: برو گرگ بی حیا! تو مادر ما نیستی چون شیر در عرض این هفته شده 2 هزار تومن، هرچند نرخ تورم هنوز یه رقمیه!
گرگ دوباره زد به پیشانیش و رفت بقالی محلشون ولی هرچیزی خواست برای بچه ها بخرد آنقدر گران شده بود که نتوانست و دست از پا درازتر برگشت پشت در و کوبید به در و گفت: بچه ها! منم، منم مادرتون، با وجود کنترل قیمت ها هیچی نتونستم بخرم براتون. شنگول خندید و گفت: بچه ها! بچه ها! بدوین بیاین مامان اومده.
و در را باز کرد و گرگ پرید تو و شنگول و منگول را یک لقمه ی چپ کرد، بعد از مسوولان که این فرصت را برایش فراهم کرده بودند تشکر کرد و نگاهی به اطراف انداخت و لامپ کم مصرف خانه را خاموش کرد که در مصرف منابع محدود انرژی صرفه جویی بشود و راهش را کشید و رفت.
اما بچه ها بشنوید از آن طرف که مامان بزی رفت و رفت تا برسه به صحرا و دشت ولی همه جا شده بود باغ و ویلای شخصی و جاده ی آسفالته. همینجور که دنبال یک وجب علف می گشت یک بی ام دبلیو کروکی کنارش ایستاد و پسر جوانی که راننده اش بود و باباش سالیانه از یک کارمند فلک زده کمتر مالیات می داد گفت: آبجی! میای بریم کثافتکاری؟ ننه بزی این طرف را نگاه کرد، آن طرف را نگاه کرد، وقایع کاشمر و استخر صدف و خمینی شهر را در ذهن مرور کرد و به خاطر امنیتی که وجود دارد احساس آرامش خاطر کرد، بعد یاد قیمت شیر افتاد. خلاصه چند لحظه ای چک و چانه زدند و بی ام دبلیو گرد وخاک کرد و دور شد و وقتی گرد و خاک کنار رفت مامان بزی دیگر کنار جاده نبود.
شب که مامان بزی با دست پر به خانه رسید دید در بازست. اول با خودش گفت کی در را باز گذاشته؟ اینجوری که بر اثر تبادل گرمایی بیرون و داخل خونه کلی انرژی با ارزش هدر می ره بعد ترسید که نکند صاحبخانه با حکم تخلیه آمده ولی وقتی داخل شد حبه ی انگور از زیر میز بیرون پرید و ماجرا را برایش تعریف کرد. ننه بزی که شنید بچه هایش را گرگ خورده دو دستی زد تو سرش و گفت: خاک به سرم شد! گوشت کیلویی هیجده هزار تومن رو گذاشتم دم دست گرگ! بعد ماشین حساب برداشت و وزن شنگول و منگول را حساب کرد و دوباره زد تو سر خودش. تازه یادش افتاد که دو نفر هم سهمیه ی یارانه ی نقدی اش کم می شود برای همین دوباره زد توی سرش و به حبه ی انگور گفت تو بشین سریال ستایش رو ببین که وقتی برگشتم برام تعریف کنی من هم میرم دخل گرگه رو بیارم.
بعد رفت بالا پشت بام خانه ی گرگه و پا کوبید. گرگه که یک بسته سوپ آماده را با سه لیتر آب قاطی کرده بود تا شکم بچه هایش را سیر کند دید خاک از سقف ریخت تو سوپ، فریاد زد: کیه کیه! تاپ تاپ می کنه، سوپ منو پر خاک می کنه! بچه ی وسطی گفت: بابا گرگی! شعرت قافیه نداشت. گرگ چنان ناسزایی به بچه اش گفت که حتا روزنامه ی پرتیراژ صبح هم رویش نمی شود آن را بکند تیتر درشت. یکی از بچه گرگها گفت:‌بابا!‌سوپ به جهنم! بگو از جلو دیش بره کنار خیر سرمون داریم فارسی وان می بینیم ها! گرگ این را که شنید رفت تو کوچه و بزی را دید. بعد با بز زنگوله پا قرار گذاشتند که عصر وسط جنگل دوئل کنند، حالا چرا همان موقع دوئل نکردند شاید می خواستند خبر بیست و سی را ببینند و بعد با خیال راحت بمیرند.
گرگه رفت پیش دندانپزشک و گفت که چون چند ساعت دیگر باید شکم یک بز را پاره کند می خواهد دندانپزشک دندان هایش را تیز کند. دندانپزشک محترم وقتی هزینه ی تیز کردن دندان را گفت دود از مخ گرگ بلند شد و گرگ گفت: ببینم مگه شما دندانپزشک ها قسم نخوردید؟ دندانپزشک فاکتور خرید جنس هایش را که با وجود پیشرفت علم و تکنولوژی و خودکفایی در تمامی زمینه ها ده دست می چرخید تا وارد کشور شود نشان گرگ داد، مالیات ارزش افزوده را حساب کرد، پول برق و آب و هفته ای یک بار تنظیم دیش ماهواره را هم به اقلام اضافه کرد. گرگ سوتی کشید و دست کرد جیب اش یک نخود درآورد و گفت: من با این نخود می خواستم شب برای بچه ها آش بپزم اون رو هم می دم به شما. دندانپزشک که لجش درآمده بود تمام دندان های گرگ را کشید و به جایش پنبه گذاشت.
بز زنگوله پا هم رفت پیش استاد آهنگر و گفت که شاخ هایش را تیز کند. استاد هم هزینه ی تیز کردن شاخ را که اتحادیه داده بود ضربدر افزایش قیمت میلگرد کرد و حاصل را دو بار در ارزش افزوده ضرب کرد و کل هزینه را غیر نقدی با مامان بزی حساب کرد.
وقتی از جاش بلند شد چون حسابی سرحال آمده بود شاخ های بز زنگوله پا را جوری تیز کرد که انگار شاخ خواهر مادر خودش باشد و بهش گفت: برو زن! خدا به همرات! اگه گرگ نخوردت باز هم به ما سر بزن بعد نشست پای دیس پلوی هندی و با دست شروع کرد به خوردن.
خلاصه بچه ها، در دوئلی که در اعماق جنگل درگرفت مامان بزی زد و شکم آقا گرگه را پاره کرد ولی اگر فکر می کنید بعد از یک روز که از هضم شدنشان گذشته بود شنگول و منگول از آن تو پریدند بیرون باید بهتان عرض کنم که اشتباه فکر کردید! از شکم گرگه فقط باد معده خارج شد.
بز زنگوله پا وقتی دید چیزی توی شکم به پشت چسبیده ی گرگ بینوا نیست خواست راهش را بکشد و برود که یک دفعه یک ون کنار پایش ترمز کرد و او را به جرم زنگوله بستن به پا برای جلب توجه در انظار عمومی و به خطر انداختن سلامت جنگل سوار ون کردند و بردند و هرچی مامان بزی گفت که بز زنگوله پاست به خرج شان نرفت که نرفت.
حبه ی انگور هم وقتی سریال ستایش تمام شد یک ساعتی اشک ریخت و بدبختی های خودش یادش رفت بعد هم گرفت خوابید و تا صبح خواب های خوش دید.
پایان

0 ❤️

2014-02-21 04:33:16 +0330 +0330

[quote=sony1392]مرگ من یواش
تاپیک ات کیریه کلا[/quote]

پس چشماتو ببند، خودتو شل كن، بشين روش فكر كن :P :))

0 ❤️

2014-02-21 04:42:17 +0330 +0330

درودبهرام عزیز!
بسی فیض بردیم ازتاپیک وداستان های اموزنده ، فقط یک چیزتاپیکت رواعصابه واون پست های توهین امیزدختر(پسر)ایرانیه که بدجوری اعصابم روخردکرد
به نظرم بااین بچه مسلمون های متعصب که طاقت انتقادازعقایدشون روندارند، بحث نکنی بهتره!
لذا گزارش بده به ادمین تاباهمه پست هاش پرتش کنه به زباله دان شهوانی!

0 ❤️

2014-02-21 04:46:41 +0330 +0330

بعضیاش تکراری بود ولی بازم ممنون

0 ❤️

2014-02-21 05:18:04 +0330 +0330

[quote=sony1392][quote=xhastxnist]روزانه چند نوبت باید ناموس نداشته ات رو یکی کنم همه اش هم فقط بخاطر اینکه به اعتقادات ایرانی و مسلمانان توهین کردی , من نیز بهت نشون میدم که دیوث بودن تو ناراحت کننده است گرچه بخوای سعی کنی موضوع رو با پشت هم اندازی و سفسطه و هوچی گری و نقش خوب بودن و نمایش هایی فریبکارانه عوض کنی و تحت الشعاع قرار بدی , باز هم من برایم فرق نمیکنه چون دیوث کثیفی مثل تو رو بهش ریدن و دوست دارم به گه کشیدنش و ببینم و ناموسش و یکی کنم ( منظورم موضوع تنها زنی که از بیچاره بودن و به خاطر اینکه توی دهات شما بود گول تو رو خورد زنت شد ولی بعد فهمید مرد نیستی و رفت و گفت اگر قبلا فقط گرسنه بوده حالا هم گرسنه باید باشه هم به هزارجور کثافت بودن باید تن بده که طاقت نداره و حکم طلاق رو گرفت ) همه رو بهت یاد اوری میکنم تا بشه برایت عذاب و تکرارش شاید وجدان کیری تو رو بیدار کنه و رنج ببری از اینکه مرد نیستی . یاد اوری اومدم بکنم بری به گهی که خوردی و بقول خودت جواب نمیدی دیگران ببینند دوباره زر زدی و جوابت و من هم دوباره با سند مربطه دادم هرچند کیرم هم نیستی ولی دلم نیامد بی جواب بگذارم تو رو و البته با یاد اوری موضوع زنت خواستم کمی بیشتر کونت و بسوزونم و بیادت بندازم زن هستی و بهرام را باید از اسم خودت برداری . دیوث صفت بتمام معنا بودن تو بمن که خیلی وقت هست اثبات شده اما تو و دوستانت که به موضوع اسلام خیلی علاقه دارید توهین کنید همگی بکیرم نظر کنید شاید شفا بگیرید و عکس زنت و هم بردار در حالی که توی توهمات خودت دارند دونفر میکنندش . خاک توی سر چنین دوجنسه یا بهتر بگم نوع خنثی یهت یهتر و درست تر است . پیشا پیش کیرم تو وجودت و حلقت جناب دیوث خان کوچک بهرام هات 20 کونی شب خوش[/quote][/quote]

0 ❤️

2014-02-21 05:18:05 +0330 +0330

[quote=ویکتور _victor]درودبهرام عزیز!
بسی فیض بردیم ازتاپیک وداستان های اموزنده ، فقط یک چیزتاپیکت رواعصابه واون پست های توهین امیزدختر(پسر)ایرانیه که بدجوری اعصابم روخردکرد
به نظرم بااین بچه مسلمون های متعصب که طاقت انتقادازعقایدشون روندارند، بحث نکنی بهتره!
لذا گزارش بده به ادمین تاباهمه پست هاش پرتش کنه به زباله دان شهوانی![/quote]

چاكريم، لطف داري
بلاخره از اين انگلها هميشه بوده تو سايت، منم به خدا اگه جوابي بهش ميدم به خاطر بعضي كاربرهاست كه نه اونو ميشناسن نه منو و ممكنه فكر كنن خبريه وگرنه ميدوني كه خود اون اصلا عددي نيست كه آدم بخواد جلوش صفر هم بذاره.
ميدونم كار درست گزارش دادنه ولي هيچ وقت زير آب زني تو خونم نبوده. بذار اونم برا خودش اونجا انقد پارس كنه تا خسته شه، من كه گفتم ديگه اينجا هر چي بگه جوابي بهش نميدم.
به هر حال ممنون از پستت

0 ❤️

2014-02-21 05:28:15 +0330 +0330

يه وقت فكر نكنين اين life angel همون xhastxnist هست كه با يه كاربري ديگه اش اومده پست گذاشته. فقط چون جنس امروزش خوب بوده تو عالم هپروت اشتباهي پستي كه بايد با life angel ميذاشت با xhastxnist گذاشت

:)) <:P :))

0 ❤️

2014-02-21 05:31:40 +0330 +0330

[quote=یاشار سکسی]بعضیاش تکراری بود ولی بازم ممنون[/quote]

بلاخره هر كدومشون ممكنه برا چند نفر تكراري باشن و فكر نكنم بشه كاريش كرد ولي باز سعي ميكنم خيلي عموميهاشو نذارم چشم

0 ❤️

2014-02-21 05:38:40 +0330 +0330

///اولین منشور حقوق بشر در جهان///

منم کوروش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه دادگر، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهار گوشه جهان. پسر کمبوجیه، شاه بزرگ، …، نوه کوروش، شاه بزرگ، …، نبیره چیش پیش، شاه بزرگ…آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم، همه مردم گام های مرا با شادمانی پذیرفتند. در بارگاه پادشاهان بابل بر تخت شهریاری نشستم. مردوک خدای بزرگ دل های مردم بابل را بسوی من گردانید، …، زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم.ارتش بزرگ من بآرامی وارد بابل شد. نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید.نابسامانی درونی بابل و نیایشگاههای آنجا دل مرا بدرد آورد… من برای آرامش کوشیدم.من برده داری را برانداختم. به بدبختی های آنان پایان بخشیدم.فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند. فرمان دادم که هیچکس مردم شهر را نیازارد و به دارایی آنان دست یازی نکند.مردوک خدای بزرگ از کار من خشنود شد… او مهربانی ا ش و فراوانی را ارزانی داشت. ما همگی شادمانه و در آشتی و آرامش پایگاه بلندش را ستودیم.من همه شهرهایی را که ویران شده بود از نو ساختم. فرمان دادم تمام نیایشگاههایی را که بسته شده بود، بگشایند. همه خدایان این نیایشگاهها را به جاهای خود بازگرداندم.همه مردمانی را که پراکنده و آواره شده بودند، به جایگاههای خود برگرداندم و خانه های ویران آنان را آباد کردم. همچنین پیکره خدایان سومر و اکد را که نبونید، بدون هراس از خدای بزرگ، به بابل آورده بود، به خشنودی مردوک خدای بزرگ و به شادی و خرمی به نیایشگاههای خودشان بازگرداندم. باشد که دل ها شاد گردد.بشودکه خدایانی که آنان را به جایگاههای نخستینشان بازگرداندم، هر روز در پیشگاه خدای بزرگ برایم زندگانی بلند خواستار باشند… من برای همه مردم همبودگاهی آرام مهیا ساختم وآرامش را به تمامی مردم پیشکش کردم.

0 ❤️

2014-02-21 05:42:44 +0330 +0330

ایرانیان سرزمین پارس ، 5000 سال قبل چشم مصنوعی ساخته اند !!!

دانشمندان ایرانی و ایتالیایی، چهره اسکلت کشف شده متعلق به یک زن را که در شهر باستانی سوخته در استان سیستان و بلوچستان ایران کشف شد، بازسازی کردند.
چهره این زن ایرانی که 5 هزار سال پیش در شهر سوخته زندگی می کرده و صاحب قدیمی ترین چشم مصنوعی جهان است، در موزه ملی هنر شرقی در رم به نمایش درآمد.

این یکی از بزرگترین دستاوردهای علمی است که نشان می دهد ایرانیان در 5 هزار سال پیش، از تکنیک های مختلف پزشکی استفاده می کرده اند، ازجمله ساخت یک چشم مصنوعی برای یک زن 30 ساله ایرانی که برای تزئین آن از مفتول های طلا به قطر نصف موی سر انسان به جای مویرگ ها استفاده شده است.

پروفسور لورنزوکوستانتینی، رییس آزمایشگاه بیو باستان شناسی موزه ملی هنر شرقی رم ومجری این طرح نیز با بیان اینکه بازسازی چهره صاحب قدیمی ترین چشم مصنوعی جهان با استفاده ازجدیدترین علوم جنایی و پردازش های رایانه ای تحقق یافته، گفت: بازسازی چهره این زن ایرانی که اسکلت وی در کاوش های باستان شناسی شهر سوخته کشف شده، حاصل کار مشترک محققان ایرانی و ایتالیایی است و بدون همکاری کارشناسان ایرانی تحقق این طرح امکان پذیر نبود.

کوستانتینی گفت: دکتر سید منصور سجادی سرپرست هیئت باستانشناسی شهر سوخته و مرکز فوق تخصصی چشم پزشکی نور در ایران سهم بسزایی را در تحقق این طرح بر عهده دارند.

0 ❤️

2014-02-21 05:47:52 +0330 +0330

دریاسالار« آرتمیس » نخستین فرمانده نیروی دریایی زن جهان !!

آرتمیس نخستین زن دریانورد ایرانی است كه درحدود 2480 سال پیش، فرمان دریاسالاری خویش را از سوی خشایارشاه هخامنشی دریافت كرد و اولین بانویی كه در تاریخ دریانوردی جهان در جایگاه فرماندهی نیروی دریایی قرار گرفته است !!

در سال 484 پیش از میلاد، هنگامی كه فرمان بسیج دریایی برای شركت در جنگ با یونان از سوی خشایارشاه صادر شد، آرتمیس فرماندار سرزمین كاریه با پنج فروند كشتی جنگی كه خود فرماندهی آنها را در دست داشت به نیروی دریایی ایران پیوست.

دراین جنگ كه ایرانیان موفق به تصرف آتن شدند، نیروی زمینی ایران را 800 هزار پیاده و 80 هزار سواره تشكیل می داد و نیروی دریایی ایران شامل 1200 ناو جنگی و 300 كشتی ترابری بود. همچنین آرتمیس در سال 480 پیش از میلاد در جنگ سالامین كه بین نیروی دریایی ایران و یونان درگرفت شركت داشت و دلاوری های بسیاری از خود نشان داد و با ستایش دوست و دشمن روبرو شد.

او در یكی از دشوارترین شرایط در جنگ سالامین، بادلیری و بیباكی كم مانند توانست بخشی از نیروی دریایی ایران را از خطر نابودی نجات دهد و به همین دلیل به افتخار دریافت فرمان دریاسالاری از سوی خشایارشاه رسید.

او به خشایارشاه پیشنهاد ازدواج نیز داد که بدلایلی این پیوند صورت نگرفت !!

ناوشکن آرتمیس :

در سالهای دهه شصت میلادی (دهه چهل خورشیدی) نیروی دریایی ایران ، برای نخستین بار ناو شكن بزرگی را به نام یك زن نام گذاری كرد و او «آرتمیس» بود. ناو شكن آرتمیس در دوران خدمت «دریاسالار فرج الله رسایی» به آب انداخته شد و سالها بر روی آبهای خلیج همیشه پارس پاسدار سواحل ایران بود.

0 ❤️

2014-02-21 05:55:01 +0330 +0330

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی؟

فرمود چهار اصل:

۱- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم

۲- دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم

۳- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمیدهد پس تلاش کردم

۴- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم

0 ❤️

2014-02-21 06:01:15 +0330 +0330

روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند.

اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد.

رئیس قبیله با خوشحالی گفت که زمان شکار پلنگ فرا رسیده است و امشب …
حتما پلنگ خودش را نشان می دهد . ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شکارچیان نشان داد و با زخمی کردن جوانی که به شدت می ترسید ، سرانجام با تیر های بقیه از پا افتاد.

یکی از جوانان از رئیس قبیله پرسید:

”چه چیزی باعث شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی کنید؟ در حالی که شب های قبل چنین چیزی نمی گفتید!؟”

رئیس قبیله گفت:

” ترس جوان و باور او که پلنگ دارای قدرت جادویی است باعث شد پلنگ احساس قدرت کند و خود را شکست ناپذیر حس کند. این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج کننده ما هستند که باعث قدرت گرفتن زورگویان و قدرت طلبان می شوند.
پلنگ اگر می دانست که در تیم شکارچیان کسانی حضور دارند که از او نمی ترسند هرگز خودش را نشان نمی داد!”

0 ❤️

2014-02-21 06:32:45 +0330 +0330

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.
آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.»…استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند…آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند…سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
« کدام لاستیک پنچر شده بود؟»…!!!

0 ❤️

2014-02-21 06:56:24 +0330 +0330

تا حالا اسم… کوه پردیس و شگفتی های آن رو شنیدید؟؟!!!

اين کوه باستاني پرديس است در حومه شهرستان جم از توابع عسلويه استان بوشهر و در نيمه هاي راه بندر کنگان به فيروز آباد شيراز قرار دارد . حالا بگو معجزاتش چیه ؟؟

  1. قله اين کوه نزديک ترين نقطه زمين به خورشيد است چون بالاترين ارتفاع در نزديکي خط استواست .

  2. آتشکده فوق العاده باستاني که در قله کوه قرار دارد ، محل تولد و غسل تعميد پدر جمشيد جم است .

  3. مغناطيس فوق العاده قوي کوه در جهان زبانزد است و اگر در فاصله 50 تا 100 متري کوه با ماشين توقف کني و ترمز دستي را بخوابانيد ، ماشين بجاي سر پائيني به نرمي به سمت کوه کشيده مي شود و سربالایی خواهد رفت و با برخورد به سنگها متوقف میشود.

  4. پوشش گياهي منطقه نوعي خار بياباني است که خواص دارويي فراوان دارد و عسل حاصله از منطقه تماما" پيشخريد چند کارخانه داروسازي بزرگ جهان است يکي از ترکيبات اصلي مسکن Advil که يکي از بهترين قرصهاي شناخته شده براي ناراحتي هاي اعصاب و دردهاي ميگرني است از همين عسل تهيه مي شود

5- اين منطقه خرماي ويژه نيز توليد مي کند كه به نام خرماي خصه معروف است اين خرما اندازه آلبالو بود و براي ساخت قندهاي رژيمي براي بيماران *ديابتي *صادر مي شود و ما یه دونه ازین خرما رو هم نمیبینیم

*** و از هــــمــــه مــــهـــمــتــــر ***

از جمله خواص اين كوه خاصيت خارق العاده اين كوه دركمك به درمان مبتلايان به* ايدز * مي باشد .
به خاطر نزديكي اين كوه به خورشيد امكان رشد و نمو ويروس هاي بيماري زا از جمله ويروس HIV در اين كوه صفر مي باشد. پزشكان متخصص بريتانيايي در موسسه Imperial Medical College در شهر لندن اخيرا در مقاله اي در روزنامه تايمز ضمن بر شمردن اين خاصيت از سازمان ملل درخواست نموده اندتا نام اين كوه(ANTI-HIV Mountain)را به تغيير دهند.

ضمنا دكتر Tim Hopkins رييس موسسه فوق درخواست ايجاد شهركهاي درماني براي مبتلايان به ايدز در اين منطقه نموده است. وي معتقد است با اسكان مبتلايان به ايدز در اين منطقه پس از حداكثر مدت 18 ماه هيچ نشانه اي از بيماري در اين مبتلايان ديده نشود.

از ديگر خواص درماني اين كوه كه زبانزد همه متخصصين mountain trapi (كوه درماني)است . خواص مغناطيسي اين كوه باعث تخريب سلولهاي سرطاني شده و به همين دليل متخصصين بسياري بيماران سرطاني زا را به كوهنوردي دراين كوه توصيه مي‌نمايند. مديكال كالج ايالت اياهو آمريكا نيز طي تحقيقي خواص درماني اين كوه را تاييد نموده است

0 ❤️

2014-02-22 12:12:21 +0330 +0330

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد …
در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید: چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته…؟!
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه…
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم!

0 ❤️

2014-02-24 12:29:11 +0330 +0330

مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد.

وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم.

سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و او را در جا کشت.

او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید: آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟

مرد پاسخ داد : نه قربان ، من ندیدم ؛ اما همسرم دید!

0 ❤️

2014-02-24 12:54:34 +0330 +0330

روزی رضاشاه با هیات همراه با ماشین جیپ در حال حرکت به سوی جنوب بوده که سر راه از… یزد رد می شود و میبیند که مردم زیادی در آن جا گرد هم جمع شده اند.

رضا شاه به جلو می رود و از حاضرین می پرسد که چه خبر شده؟
در پاسخ می گویند که:
آخوند فلان مسجد دعایی خوانده که کور مادرزاد را شفا داده است…

رضا شاه می گوید: آخوند و فرد شفا یافته را بیاورید تا من هم ببینم.
چند دقیقه پس از آن، آخوند را به همراه یک دیگر که لباس دهاتی به تن داشت و شال سبزی به کمر بسته بود را نزد رضاشاه می برند…

رضا شاه رو به شفا یافته می کنه و میگه: تو واقعن کور بودی…؟؟
یارو میگه: بله اعلا حضرت…
رضاشاه می پرسه: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این آخونده بینایی خود را بدست آوردی…؟
یارو میگه : بله اعلاحضرت
رضاشاه میگه: آفرین… آفرین…؛
خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟
یارو میگه: قربان… این شال که قرمز نیست… این سبز رنگ هست.
بلافاصله رضاشاه شلاق رو بدست میگیره و میفته به جون اون شفایافته و آخوند و سیاه و کبودشون میکنه و میگه قرسماق پوفیوز… تو دو دقیقه نیست که بینایی بدست آوردی؛
بگو ببینم فرق سبز و قرمز رو از کجا فهمیدی…؟؟؟؟

0 ❤️

2014-03-13 08:05:10 +0330 +0330

روزی مرد نابینایی روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .

روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.

عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است

0 ❤️

2014-03-13 08:19:59 +0330 +0330

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است…

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است ، آزمایش ساده ای وجود دارد… این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو… « ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید ، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعد در ۲ متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. ».

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود.

مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید: « عزیزم ، شام چی داریم؟ » .

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.

بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید.

این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: « عزیزم شام چی داریم؟ » و همسرش گفت: « مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!

حقیقت به همین سادگی و صراحت است. مشکل ، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم ، در دیگران نباشد ؛ شاید در خودمان باشد…

0 ❤️

2014-03-13 13:07:35 +0330 +0330

یک شب، حدود ساعت ۵/١١ بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که می‌بارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو می‌آمد بلند کرد.

راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه ١٩۶٠ و اوج تنش‌هاى میان سفیدپوستان و سیاه‌پوستان در آمریکا بود.

مرد جوان آن زن سیاه‌پوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آن جا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.

زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست… با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آورده‌اند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون:

«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسیدید… به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم… به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به دیگران دعا می‌کنم.»

0 ❤️

2014-03-17 04:38:45 +0330 +0330

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.

هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:

“یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.”

مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!

زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستیم بستگی دارد.

قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟

0 ❤️

2014-03-17 04:42:01 +0330 +0330

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت : تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای میدهم.

هر کسی که بتواند در عرض شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نروئید.

بالاخره روز ملاقات فرا رسید.

دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل بسیار زیبائی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید.

شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت …

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود !!!

برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو

0 ❤️

2014-03-17 14:52:25 +0330 +0330

[quote=Diyannaa]ممنون از تاپیکتون
داستاناتون عااااللللیییه، دست مریزاد!! =D>
میشه ما هم اگه داستان کوتاه داشتیم بزاریم؟؟!! :)[/quote]

سلام
خواهش
نظر لطفتونه
من که پست اول هم نوشتم هر کی بخواد داستان بذاره تاپیک متعلق به خودشه.
ممنون هم میشم اگه کسی داستان مفید بذاره

0 ❤️

2014-03-17 17:10:12 +0330 +0330

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیباروی و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید: میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟

یکدفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند.

او گفت: اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا!

سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم. پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:

برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.

روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟

و همسرم اینگونه جواب داد:

من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم …

شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند

عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند

دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند

و بخند که خدا هنوز آن بالا با تـوست

نویسنده ناشناس

0 ❤️

2014-03-17 17:59:36 +0330 +0330

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد…در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

0 ❤️

2014-03-18 13:31:44 +0330 +0330

بسیاری از مردم کتاب ”شاهزاده کوچولو” اثر اگزوپری را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان هواپیمای جنگی بود و با نازی ها جنگید و در نهایت در یک سانحه هوایی کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آو خود را در مجموعه ا ی به نام “لبخند” گرد آوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند. او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبان ها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد می نویسد: "مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل به شدت نگران بودم. جیب هایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباس هایم را گشته بودند در رفته باشد. یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نیانداخت. درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم ”هی رفیق! کبریت داری؟” به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. می دانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمی خواهد… ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لب های او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همان جا ایستاد. مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من حالا با علم به این که او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.
پرسید: ”بچه داری؟” با دست های لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: "آره، ایناهاش” او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشم هایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم… دیگر نبینم که بچه هایم چه طور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آن که حرفی بزند، قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا به بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد. نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.
یک لبخند زندگی مرا نجات داد.

بله، لبخند بدون برنامه ریزی، بدون حسابگری، لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست. ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آن گونه ببینند که نیستیم. زیر همه این لایه ها، “من” حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم. من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارند. متاسفانه روح ما در زیر لایه هاییست که ساخته و پرداخته خود ما هستند و در ساختشان دقت زیادی هم به خرج می دهیم. این لایه ها ما را از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوای ما می شوند. داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است. آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسانی را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی “من” طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و در واقع آن روح کودکانه درون ماست که به لبخند او پاسخ می‌دهد.

0 ❤️

2014-03-18 14:43:09 +0330 +0330

او میگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد. و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که 19 سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی ونامنظم به او سر بزنم.آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم.وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم.وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید.یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای 2 نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.
در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم. هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست. زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.

به عزیزانتان بگویید دوستشان دارید.
امروز بهتر از دیروز و فرداست…

0 ❤️

2014-03-19 10:02:30 +0330 +0330

تاپیکتون خیلی خوب و قشنگ و پربار و آموزنده است.
اگه نگیم بهترین ،ولی باید گفت که یکی از بهترینهاست .ازتون کمال تشکر رو دارم .آفرین .
لطفا ادامه بدین.
پایدار و برقرار باشین .

0 ❤️

2014-03-19 15:20:09 +0330 +0330

[quote=شیرجوان…]تاپیکتون خیلی خوب و قشنگ و پربار و آموزنده است.
اگه نگیم بهترین ،ولی باید گفت که یکی از بهترینهاست .ازتون کمال تشکر رو دارم .آفرین .
لطفا ادامه بدین.
پایدار و برقرار باشین .[/quote]

ممنون از لطفتون و خوشحالم که مورد پسند بوده.
چشم حتما

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «