دوستای عزیزم این داستان چند روز پیش به اسم فریاد زیرآب آپلود شده بود ولی هربار میدیدم که پای داستان بچه ها ناراضی هستن برای همین گشتم و پیداش کردم و تو این تاپیک براتون میذارم فقط یه چیز رو بگم که اسم داستان (مينويسم بلكه با نوشتن و ثبت خاطرات، نكته ي مبهم گذشته ها رو پيدا كنم… خاطرات کتایون )هستش و تو دو فصل نوشته شده منم سعی میکنم تو چند قسمت بذارم که از خوندنش خسته نشید
از آزمايشگاه شيمي اومدم بيرون و مانتو ي سفيد رنگي كه هميشه تو آزمايشگاه بايد تنمون مي كرديمو در اوردم گرفتم دستم و به طرف ساختمون مجاور كه كمد وسايلم بود راه افتادم. دستمو گذاشتم رو جيب شلوار جينم و موبايلمو لمس كردم، اما مطمئن بودم هيچ خبري نبود و voice messageيا missed call اي نداشتم. هنوزم عادت نكرده بودم كه ديگه وقتي كلاسم تموم مي شه نبايد منتظر هيچ پيغامي ازش باشم…ساعت حدود 10 شب بود و راهروها و كلاسا خلوته خلوت بودن. رسيدم به راه پله هاي قديمي و چوبي( اين ساختمون دانشگاه جزو ساختمونهاي فوق العاده قديمي و كلاسيك شهر بود و تا حدودي شبيه موزه! خصوصا با عكس هاي سياه و سفيد دانشجوهاي فارق التحصيل بين دهه ي 40 تا 60 ميلادي كه به ديواراي راهرو بود، اين ذهنيت رو بيشتر تداعي مي كرد كه داري تو موزه قدم مي زني! البته هرچند كه نشانه هاي زيادي از قرن بيست و يك مثل دستگاههاي پرينت و فتو كپي و ماشين هاي خودپرداز پول تو راهرو سريع يادت مينداخت كه كجايي!) بالاخره به در خروجي رسيدم. تازه يادم افتاد كاپشنم تو كمدمه(locker) و مجبورم اين چند قدم فاصله ي بين دو تا ساختمونو قنديل ببندم! آستيناي پليورمو كشيدم پايينو كلمم فرو بردم تو يقه ام و نفسمو حبس كردم! انگار كه مي خواستم شيرجه بزنم تو آب! در و باز كردم و با اولين سوز وحشتناكي كه خورد تو صورتم طبق معمول بر پدر و مادر آب و هواي اين كشور يخ بندون لعنت فرستادم و سعي كردم قدمامو تند تر كنم، اما به خاطر برف زيادي كه نشسته بود و بيشترشم يخ زده بود از دويدن پشيمون شدم! “والاغيرتا يه امروزو نخور زمين كه هرچي دست انداز و برامدگي در نواحي پشتي بدنت بود بس كه رو اين يخا كوبيده شده زمين به كل آسفالت شده و چيزي ازش باقي نمونده!” بالاخره رسيدم به اون يكي ساختمون كه بر عكس قبلي يه ساختمون خيلي مدرنه و جديدا ساختنش. درو باز كردم و داخل سالن شدم، تو هال اصلي طبق معمول چند نفري بودن،اما نسبتا خلوت تر از هميشه بود، اونم به خاطر ديروقتيه ساعت بود. چند تا پسر چيني با اون لهجه ي مزخرفشون كه آدمو ياد عق! زدن ميندازه داشتن ميخنديدن و حرف مي زدن و كنارشون هم يه دختره نشسته بود رو پاي يه پسره و شديدا مشغول كندن لباي هم! يكي از دستاي پسره هم داشت پشت دختره رو ماساژ ميداد و اونيكي دستشم جلوي دختره داشت كند و كاو مي كرد. كمدم طبقه ي دوم بود، رفتم طرف راه پله ها كه شنيدم يكي با صداي بلند داره با موبايلش فارسي حرف مي زنه. ديگه برام عادي شده بود، به قول بچه ها اينجا دانشگاه تهران بود بس كه ايرانيا زياد بودن! در حين بالا رفتن پنج شش تا پله ي باقي مونده سعي كردم گوشامو تيز كنم ببينم از حرفاش سر در ميارم يا نه!( يكي از سرگرمي هاي مورد علاقه ام اينه! خصوصا كه حتي اگه بيخ گوش طرف هم وايساده باشم تشخيص نمي ده ايرانيم و راحت حرفشو مي زنه! گاهيم چه حرفايي!) رفتم طرف كمدمو مانتوي آزمايشگاه و جزوه هامو گذاشتم تو كمد، طبق معمول به عكسش كه رو در كمدمه يه نگاه كردمو لبخند زدم، انگشتمو اوردم بالا و گذاشتم رو لبمو چسبوندم به عكس. " خداحافظ تا فردا" كاپشنمو برداشتم و يه بار ديگه يه نگاه به عكس كردم و در كمدو بستم و رفتم به سمت راه پله ها. سرم پايين بود و داشتم زيپ كاپشنمو مي بستم كه صداي همون پسره كه چند دقيقه قبل داشت با موبايلش حرف ميزدو از فاصله ي نزديكتر شنيدم. رفتم كه از كنارش رد بشم كه يه لحظه چشمش افتاد به من و سر تا پامو برانداز كرد، منم بي نفاوت از كنارش رد شدم و رفتم پايين.داشتم ساعتو نگاه مي كردم كه ببينم موقع اومدن كدوم اتوبوسه و با كدومشون مي تونم برم كه موبايلم زنگ زد.
با خنده دنده رو عوض كرد و چيزي نگفت. سرمو تكيه دادم به پشتي صندلي و رفتم تو فكر.* باربدو دوسالي مي شد كه ميشناختم. روز اولي كه ديدمش تازه از تورنتو اومده بودم اين شهرو دنبال يه خونه مي گشتم. باربد تو سايت دانشگاه يه آگهي داده بود كه يه خونه ي دو طبقه داره و مي خواد طبقه ي بالارو اجاره بده. اولش خيلي شك داشتم كه با يه پسر اونم يه پسر ايراني هم خونه بشم! همينجوريش مامان بابام كلي از دستم دلخور بودن كه پيششون نمونده بودم و اومده بودم اين شهر. اما طبق معمول نتونسته بودن جلوي كله شقيه منو بگيرن،ولي ديگه نمي خواستم بيشتر حساسشون كنم و به همين خاطرم يه كم شك داشتم رو همخونه شدن با يه پسر. اما چون تو آگهي تاكيد شده بود دو تا خونه كاملا مجزا هستن وسوسه شده بودم برم ببينمش. باربد خونه رو بهم نشون داده بود و اظهار خوشحالي كرده بود ازينكه خونه رو به يه ايراني اجاره بده . از خونش خوشم اومده بود، فقط تنها مشكلم اونم به خاطر حساسيت مادرم اين بود كه صاحبخونه يه پسر به ظاهر مجرده! بعد ازينكه نظرمو راجع به خونه پرسيد بود گفته بودم: - خيلي خوبه. فقط من يه شرط دارم براي اجاره كردن خونه!
اونم چپ چپ نگاه كرده بود و گفته بود:- معمولا مالك شرط مي ذاره! حالا بفرماييد ببينم چيه.
تو همين فكرا بودم كه باربد ماشينو جلوي پيتزا هات نگه داشت و پرسيد - چي مي خوري؟
چند روز بعد ازينكه وسايلو جابه جا كرده بودم و تو خونه مستفر شده بودم يه شب باربد گفته بود دوست دخترش شام داره مياد اونجا و منم اگه دوست دارم باهاش آشنا شم برم پيششون.اولش فكر كرده بودم حالا بايد كلي اخم و تخم خانمو تحمل كنم و لابد منو به عنوان يه رقيب مي خواد ببينه! " عجب بدبختيه! از دست داداشاي خل و چل و گيراي مامان بابام راحت شدم، حالا بايد با يه دختر غريبه سر عشق رقابت كنم!" اما تينا از همون برخورد اول فوق العاده صميمي و مهربون برخور كرده بود و حتي اظهار خوشحالي كرده بود ازينكه رفته بودم پيششونو كلي سفارش كرده بود كه اگه كاري داشتم حتما از باربد كمك بخوام! البته اين اخلاق و ريلكس بودنش هم به خاطر تربيت اروپايي و مادر كانادايي الاصش بود.از طرفيم خودشو يه ايرانيه اصيل مي دونست و خصوصيات خوب ايرانيا رو هم از پدرش به ارث برده بود. 3-4 سالي هم از من بزرگتر بود و همين باعث مي شد منو عين خواهر كوچكنرش بدونه و خيلي هوامو داشته باشه. جزو كادر هواپيمايي air Canada بود و در ماه 2 دفعه پرواز داشت. البته كارش تا حدودي سكرت بود و زياد راجع بهش صحبت نمي كرد. اما هرچي كه بود فوق العاده دوسش داشتم و باهاش راحت بودم…
چند دقيقه كه گذشت باربد جعبه به دست نشست تو ماشين و همونجور كه دهنش داشت ميجنبيد در جعبه رو باز كرد و يه تيكه هم به زور داد دست من. منم كه از بوي پيتزا و لنبوندن اون به اشتها اومده بودم شروع كردم به خوردن، اما ذهنم يه جاي ديگه بود و حرفي نمي زدم.باربدم حرفي نمي زد و بعد ازينكه چندتا تيكه ي ديگه خورد ماشينو روشن كرد و راه افتاد. چند دقيقه كه گذشت پرسيد – به چي فكر مي كني؟
فكرم به اينجا كه رسيد نگاهمو از سقف گرفتم و چشمامو رو هم فشار دادم كه اشكم در نياد. ديگه حتي حوصله ي گريه كردنم نداشتم. غلت زدم و ايندفه به پهلو خوابيدم ، بالشمو تو بغلم فشار دادمو به ديوار روبه رو زل زدم. به مغزم فشار اوردم كه حرفاش يادم بياد.
*- سلام خانم -ن- عصرتون به خير.
طبق معمول هميشه كه اگر صداي كسيو از پشت تلفن نميشناختم با لحن سرد و خشن جوابشو مي دادم لحنم عوض شد! - سلام بفرماييد.
دوستای خوبم داستان 124 صفحه هستش که من 12 صفحه رو براتون گذاشتم سعی میکنم هر چند روز یه مقدارشو آپلود کنم فقط شما هم لطف کنید وقتی خوندید یه نظر بدید که تالار بالا بیاد همه بتونن بخونن چون واقعا داستان قشنگیه
دبیا چرا کسی نظر نذاشته یعنی ادامه داستان رو نذارم ؟؟؟؟؟؟
داستان خیلی قشنگیه،ازت ممنونم ساینا جون و منتظر ادامش هستم :)
قسمت 2
با صداي زنگ در از اون حالت خلسه اومدم بيرون. باربد بود و طبق معمول با كلي سر و صدا و هيجان وارد خونه شد. از همون دم در هم شروع كرد به بو كشيدن و به به چه چه كردن! حالا بماند كه چيزي كه درست كرده بودم اصلا بو نداشت و فقط مي خواست دل منو خوش كنه بلكه يه روز بالاخره يه آشپز ماهر بشم! البته تقصير منم نبود. متين بد عادتم كرده بود، يا اصلا توقعي نداشت يا اگرم پيش هم بوديم معمولا خودش يه چيزي سر هم بندي مي كرد و مواقع ديگه هم رستورانهاي شهر به دادمون مي رسيدن!
غذارو كشيدم و با باربد مشغول شديم كه يادم افتاد براش نون داغ نكردم. اگه دو تا بشقابم پلو مي خورد باز بايد نون مي خورد باهاش و البته تينا هم هميشه ازين موضوع شاكي بود و سر هر وعده كلي گيس و گيس كشي مي كردن! پاشدم نون براش تست كنم كه تستر يه كم اتصالي كرد و وقتي خواستم از برق بكشمش يهو جرقه زد و يه لحظه احساس كردم يه ذره برق گرفتم! (البته ولتاژ برق اينجا 110 ه) باربد پريد تو آشپزخونه و كشيدم عقب و با وحشت نگام كرد! ديونه فكر كرده بود مي خواستم خودكشي كنم! وقتي فهميد اتفاقي بوده دادش رفت هوا كه: - تو چته امروز! اون از صبح كه نزديك بود منو بكشي، اينم از الان كه داشتي خودتو به كشتن مي دادي! خدا سوميشو به خير كنه!
با خنده گفتم: - خيالت جمع، سوميش به خير شد!
بعدم براش ماجراي صبحو با پسر ايرانيه تو ايستگاه اتوبوس تعريف كردم، كلي خنديد و هي مي گفت " تو كرم ه مردم آزاري داري!" بعدم اخماشو كشيد تو هم و با صداي كلفت و به شوخي گفت: - اگه خواست پاشو از گليمش دارزتر كنه و بياد طرف آبجيه ما، بگو بيام نفسشو ببرما!
بعد از شام باربد رفت پايين خونه ي خودشو منم داشتم درس مي خوندم كه يه اس ام اس برام اومد. تنها دوستم كه شماره تلفنم رو داشت و باهاش يه ارتباط ه كمي داشتم، يه دختره فرانسوي الاصل به اسم ه اليزابت بود. موبايلو برداشتم و خوندم، ديدم نوشته همايش ه فردا رو يادم نره و حتما سر وقت خودمو برسونم. هرچي سعي كرده بودم از زيرش در برم نذاشته بود و زورم كرده بود كه بايد برم. اصلا اسم و موضوع همايشش برام خنده دار بود، چه برسه به شركت كردن توش! دو تا دانشگاه بزرگ شهر، كه يكيشم دانشگاه ما بود، دانشجوهاشون يه مراسمي تشكيل داده بودن به نام " به دنبال عشق" يا يه همچين چيزايي(دقيق يادم نيست)! اونم به خاطر نزديكي به روز ولنتاين. دستورالعملشم به اين شكل بود كه هركسي مي رفت و اگر به دنبال يك پارتنر مي گشت، خيلي رك و صادقانه جلوي همه، مشخصات فرد مورد نظرشو مي گفت و اگر كسي با اون مشخضات توي جمع حضور داشت، پا مي شد مي رفت جلو و خودشو معرفي مي كرد. البته بيشترش جنبه ي سرگرمي و به اصطلاح “fun” داشت، اما خوب كسايي هم بودن كه اين مدلي عشقشونو پيدا كرده بودن! اليزابت هم چند وقتي بود كه از يه نفر خوشش اومده بود و چون ديده بود طرف پا جلو نمي ذاره، مي خواست فردا بره روي سن و از يارو خواستگاري كنه! به منم گفته بود بايد برم كه اعتماد به نفسش بره بالا! جالبيش اينجا بود كه اليزابت هيچ چيزه خاصي راجع به پسره نمي دونست و فقط از چهره و دوسه تا برخورد كوتاهي كه تو كلاساشون باهم داشتن خوشش اومده بود.
چند تا اس ام اس ديگه زد كه “هنوز چيزي براي اضافه كردن به مشخصاته طرف به ذهنت نرسيده؟ " منم گفتم نه!
هميشه از خنگيش خنده ام مي گفت! هي بهش مي گفتم” بابا من كه اين پسر و نديدم كه بخوام كمكت كنم تو شرح مشخصاتش، بعدم شايد طرف خودش با يكي باشه، بيخيال سر جدت!" به خرجش نمي رفت كه نمي رفت!
موقع خواب احساس مي كردم ديگه كوپنم براي فكر كردن به گذشته براي اونروز پر شده و سعي مي كردم به زور خودمو بخوابونم كه باز نرم تو فكر و خيال! از بچگي همينطور بودم. هميشه چيزي رو كه دوست داشتم و مي رسيد به وسطاش، سعي مي كردم ذره ذره ادامه اش بدم كه ديرتر تموم بشه! در مورد مرور خاطرات هم همين حالتو داشتم و دلم نمي خواست به اين زوديا تمومش كنم. دفعه هاي قبل كه با هر دفعه مرور كردنشون حالم بد شده بود و اينقدر از خودم و دنيا بريده بودم كه فكر مي كردم حتما رواني مي شم. هر دفعه هم سوالاي بيشتري تو ذهنم تلنبار مي شد و “چرا” ي بزرگتري جلوي چشمم نقش مي بست.
= = = = = = =
حدود يه ربعي مي شد كه تو سرما منتظر اليزابت وايساده بودم. حسابي از دستش عصباني شده بودم و يه سره داشتم با خودم غر مي زدم كه از دور سر و كله اش پيدا شد. كلي عذرخواهي كرد و گفت كه داشته تاحالا دنبال دستكشش مي گشته! هرچي بهش گفتم “حالا كه تقريبا نيم ساعت اوله برنامه گذشته بيا توام از خيرش بگذر” راضي نشد.
وقتي وارد سالن شديم يه پسر سياه پوست رفته بود بالا و داشت به شوخي اندازه ي دور كمر و باسن و سينه ي دختر مورد علاقشو مي گفت و پسراي ديگه هم هي براش هورا مي كشيدن و سوت مي زدن! يه چند نفريم تو صف وايساده بودن كه نوبتشون بشه و برن بالا. همين جوري كه آروم آروم داشتيم از كنار رديف صندليا رد مي شديم تا يه جاي خالي پيدا كنيم ديدم همون پسر ايراني ديروزيه هم تو صفه و داره با خنده ما دوتا رو نگاه مي كنه. وقتي ديد نگاهم افتاده بهش سرشو تكون داد كه يهو اليزابت با هيجان هرچه تمامتر بازومو كشيد و آروم گفت : - وااااااااي ببين اوناهاش. هموني كه برامون سر تكون داد.
بعدم شروع كرد تند تند سر و كله اشو تكون دادن كه مثلا جواب طرفو بده! با تعجب نگاش كردم گفتم : -چي؟؟ تو ازين پسر خل و چله خوشت اومده؟ ديونه شدي؟
همينجور كه داشت قند تو دلش آب مي شد چپ چپ نگام كرد گفت: - مگه چشه؟ بيشتر دختراي كلاس ازش خوششون مياد!
درو كه باز كرد پريدم تو بغلش و تند تند صورت و لبشو بوس مي كردم. اونم در حالي كه از شيرجه اي كه من تو بعلش زده بودم داشت تلو تلو مي خورد و مي خنديد هي مي گفت" بابا كتي جان آروم. خفم كردي! " اما من گوشم بدهكار نبود و اينقدر تف ماليش كردم كه اونم براي تلافي همچين تو بغلش فشارم داد كه دادم درومد و دست از بوس كردنش ورداشتم. همينجوري كه تو بغلش بودم رفت طرف كاناپه و انداختم اون رو، دندوناشو مثل خون آشاما داد بيرون و انگشتاي دستشو خم كرد و گردنشو يه وري گرفت اومد طرفم گفت “حالا خودم بوست مي كنم!” بعدشم سرشو اورد پايين و از همون اول همچين لبمو گاز گرفت و مك زد كه انگار تاحالا تو قرنطينه بوده! هي سرشو به تنم فشار مي داد و همه جامو از رو لباس بوس مي كرد و قلقلك مي داد. منم كه از قلقلكاش غش كرده بودم از خنده ، دست و پا مي زدم كه ولم كنه. بعد ازينكه حسابي كرمشو ريخت و خالي شد و منم بس كه خنديده بودم دل و روده ام بهم پيچيده بود، رضايت داد و از روم رفت كنار. پاشد چند قدم رفت عقب اما باز برگشت و خواست بياد طرفم كه همونجور كه يه وري افتاده بودم رو كاناپه دست و پامو اوردم بالا و جلوم گارد گرفتم، جيغ زدم و تهديدش كردم " اگه بياي جلو يه لقد مي زنم به وسط پات و گازت مي گيرم!" با خنده دستاشو به علامت تسليم برد بالا و در حالي كه داشت مي رفت طرف آشپزخونه گفت " قبلنا رام تر بوديا عروسك!" كفشمو از پام در اوردم و پرت كرد طرفش كه جا خالي داد و در رفت پشت اپن آشپزخونه سنگر گرفت!
عين يه پسر بچه ي شر و شيطون از خوشحاليش ورجه وورجه مي كرد و مي پريد بالا پايين! از كاراش خنده ام مي گفت.
ساىنا جون داستان قشنگیه،واقعا ازت ممنونم و منتظر بقیش هستم
[quote=رامونا]ادامه بده رها بانو[/quote]
ادامشو هم تا چند روز دیگه میزارم
فرشید و سزار عزیز مرسی که نظر دادید داستان واقعا قشنگه
[quote=ساینا جون4]دبیا چرا کسی نظر نذاشته یعنی ادامه داستان رو نذارم ؟؟؟؟؟؟[/quote]
اینم خوبه ها ولی داستان خودت قشنگتره
[quote=سامان دلاور][quote=ساینا جون4]دبیا چرا کسی نظر نذاشته یعنی ادامه داستان رو نذارم ؟؟؟؟؟؟[/quote]
اینم خوبه ها ولی داستان خودت قشنگتره[/quote]
جالبه جناب دلاور!!!
خودشماتوی تاپیکی که برای محارم ایجاد کرده بودین در جواب کسانی که به حالت اعتراض به تندی صحبت میکردن دعوت به احترام میکردیشون. حالا خودت اومدی و از همون الفاظ استفاده میکنی؟!!! پیشنهاد میکنم یه چندتا ازون داستانهای محارمی خودتو در قالب یک داستان چند قسمتی بنویسی. مطمئنم خیلی مورد توجه قرار میگیره…
واقعا فکر میکنی بازم لازمه آپدیت بشه ؟؟ 3 یا 4 بار آپدیت شدا یعنی اینهمه طرفدار دارمو خبر ندارم ؟
الان فکر میکنی اومدی به من متلک گفتی ؟؟؟؟ خب کوچولو من اگه قرار بود که بدم بیاد خودم با دست خودم نمیومدم داستان بنویسم یا میتونستم از ادمین خواهش کنم حذفش کنه ولی این کارو نکردم پس اگه میخوای مثلا منو حرص بدی برو سوژه جدید پیدا کن
شاهین جان ممنون از لطفت ولی اینجور آدما ارزش جواب دادن ندارن نادیده گرفتنشون بهتره نمیدونم با خودش چه فکری کرده که احساس میکنه من با این حرکتش ناراحت میشم
همینکه شما مال محارمتو نوشتی و در زمره نویسندگان قهار و قهقهه هار شهوانی بحساب اومدی برای کلهم اجمعین سایت کافیه. مگه چارصدهزارتا کاربر چقدر وخت خوندن دارن سیمینبره بفاک رفته :D
گاده شده را گادن خطاست لاجرم از من بهت آزاری نمیرسه فرزندم
ساینا خانوم قلم شیوایی در نویسندگی داره حرف منم چیزی جز تشویق ایشون برای رو آوردن به نوشتن و بدست گرفتن قلم نبود. نترس جای شما نویسندگان متبحره گشاد رو تنگ نمیکنه تو که بخیل نبودی :D
سوءتعبیر نشه عزیزجان من هیچ فکری نکردم قصدم این بوده و بس که خودت دوباره قلم دست بگیری شروع به داستان بنویسی یا نگارش خاطرهات بکنی نه اینکه داستان دیگرانو کپی کنی
اگه باعث ناراحتیت شدم العفو بانو
ای سامان!!! ای دلاور!!
ای به بهم رساننده دو خط حتی ناموازی!!! ای کسیکه دوسیه همه کاربرای سایت زیر بغلته و هروقت که اراده کنی لینکش رو ارائه میکنی. باور کن با این حرفت یه تکون حسابی خوردم و تصمیم گرفتم دوباره قلم به دست بگیرم. توی این چند وقت هیچکس نتونسته بود اینقدر منو تحت تاثیر قرار بده. مخصوصا بعد از خوندن اون تاپیکت در باب سکس با محارم که کلی نظریات دانشمند و غیردانشمند و فیلسوف رو ردیف کرده بودی و البته هیچ اصراری هم نداشتی که کسی با محارم خودش سکس کنه. به جای اینکه دیگرون رو سیخ بزنی تا بنویسن خودت دست به قلم شو. چون من هنوز روی حرفم هستم و بی صبرانه منتظرم ببینم مامان مرجان و آبجی شراره و خاله فریبات رو چه جوری کردی؟؟ مطمئنم ننوشته بالای 100 هزارتا بازدیدکننده از الان منتظرشن. بنویس مرد بزرگ تا ببینیم در راستای تایید بزرگان چه میکنی ای ابرمرد دلاور… (:
واقعا عالي بود ساينا جون من كه وقتي تايپك بالا بود ديدم به نظرم جالب ميومد. اما وقتي خوندمش خيلي جالب تر از اوني كه فك ميكرم. دستت درد نكنه خيلي هم آموزنده :) مرسي منتظر ادامه شم
واقعا عالي بود ساينا جون من كه وقتي تايپك بالا بود ديدم به نظرم جالب ميومد. اما وقتي خوندمش خيلي جالب تر از اوني كه فك ميكرم. دستت درد نكنه خيلي هم آموزنده :) مرسي منتظر ادامه شم
دو سه روزي مي شد كه تينا برگشته بود و حسابي با باربد مشغول بودن. احساس مي كردم از لحظه لحظه ي با هم بودنشون استفاده مي كنن و من مثل يك الگوي شكست خورده جلوي چشمشونم و مي خوان جوري رفتار كنن كه بعدها هر اتفاقي افتاد مثل من حسرت نخورن و آرزو به دل نمونن.
خيلي سعي مي كردن هر جا مي رن منم به زور با خودشون ببرن و تنهام نذارن، اما خودمو كه نمي تونستم گول بزنم. در ظاهر نشون مي دادم از ديدنشون كنار هم براشون خوشحالم اما تو دلم اشك مي ريختم و حتي بهشون غبطه مي خوردم! معمولا به بهانه ي اينكه " حالا تينا تازه برگشته و شما دو تا احتياج دارين باهم تنها باشين" قالشون مي ذاشتم و باهاشون نمي رفتم. اما اونشب( شب مهموني نيكان) چون شب تعطيلم بود ديگه نذاشتن تو خونه تنها بمونم و به زور با خودشون بردنم.
از سر شب رفتيم يه كم چرخ زديم و بعدشم رفتيم يه رستوران كه اسپاگتي بخوريم.
منتظر تلفن اليزابت بودم و هر چي مي گذشت و مي ديدم خبري ازش نشد كه نتيجه ي كارو بهم بگه، بيشتر حرص مي خوردم و به خودم به خاطر اون نقشه ي احمقانه و بچه گانه بد و بيراه مي گفتم. ديگه نا اميد شده بودم و حدس مي زدم نقشه ام نتيجه اي نداده چون به اليزابت سفارش كرده بودم هر چي شد فورا بهم خبر بده و هنوز ازش خبري نشده بود.
ديگه كم كم مي خواستيم از رستوران بريم بيرون و باربدم پاشد بره صورت حسابو بده كه تلفنم زنگ زد. با عجله گوشيو برداشتم و ديدم شماره ليزه اما هر چي مي گفتم الو جوابي نمي داد. فقط يه صدايي عين نفس زدن بين خنده يا گريه بود! بعده چند لحظه كه بالاخره جونش بالا اومد و منم داشتم سكته مي كردم صداش درومد و قهميدم غش كرده از خنده! اينقدر حرص خوردم تا بالاخره تعريف كرد چي شده.
مي گفت از اول كه وارد شده فقط دوستاي نيكان بودن و هيچ خبريم از پدرش نبوده. وقتيم ليز سراغ پدرشو گرفته، گفته كه كاري براش پيش اومده و نمي تونه بياد! با اليزابتم خيلي معمولي و سرد برخورد كرده و حتي به دوستاشم معرفيش نكرده. مي گفت:
اليزابت باز به اينجا كه رسيد خودش زد زير خنده و دوباره حرفاش نامفهوم شد. منم خندم گرفته بود و باربد و تنيا داشتن با تعجب نگام مي كردن!
مي گفت بعد از اينكه همه رو صدا زده و دور خودش جمع كرده جعبه رو اورده بالا و به همه نشون داده كه يهو خونه از خنده ي بقيه تركيده. خود نيكانم رنگش پريده بوده و هاج و واج داشته نگاه مي كرده و سر از جريان در نمي اورده!
اليزابت اينا رو بين خنده هاش برام تعريف كرد و سريع خداحافظي كرد و گفت بايد برگرده تو ساختمون كه يه وقت بهش شك نكن.
تلفنو كه قطع كردم قيافه ي باربد و تينا عين دو تا علامت سوال گنده شده بود؟! وقتي براشون تعريف كردم جريانو به يه علامت تعجب تبديل شدن و بعدم غش و ريسه اي بود كه مي رفتن! از خنده ي اونا خودمم شديد خندم گرفته بود. اصلا فكر نمي كردم اينجوري بشه و همچين نتيجه اي بده! فقط بديش اينجا بود كه اليزابت جرات نكرده بود لو بده كه كار اونه و نيكانم نمي فهميد اين حالگيري از كجا آب خورده!
= = = = = = =
موقع برگشتن به خونه تينا داشت از شلوار جيني كه جديدا خريده تعريف مي كرد كه چقدر جنسش خوبه و حتي وقتي خاكستر سيگار افتاده روش سوراخ نشده و باربدم هي سر به سرش مي ذاشت.
يهو ياد متين و شلواري كه 3سال بود داشتمش و بيشتر اوقات پام بود، افتادم. با اينكه كهنه شده بود حتي دلم نميومد به دور انداختنش فكر كنم. انگار تو هر جيبش كلي خاطرات از روزاي خوب قايم كرده بودم و با دور انداختنش مجبور بودم خاظراتمو بريزم دور. مثل همه ي چيزاي ديگه اي كه بهم داده بود همشون برام حكم يادگاري هاي عشق رو داشتن و اندازه ي خودش عزيز بودن…
صبح با صداي زنگ تلفن از خواب پريدم. با چشماي بسته دستمو از زير پتو دراز كردم و از ميز كنار تختم گوشيو برداشتم. با خوابالودي جواب دادم كه صداي اليزابت با يه لهجه ي خيلي كج و كوله و خنده دار گفت " سلام عليكم!" .
باربد اين يه كلمه رو با بدبختي يادش داده بود و بهش گفته بود هر وقت ديدي كتي ناراحت و غمگينه اينو بهش بگو تا خوشحال بشه! با خنده به فارسي گفتم " عليك سلام" و بعدم ادامه اشو به انگليسي باهاش حرف زدم و احوالپرسي كردم . فقط زنگ زده بود كه دوباره ماجراي ديشبو با آب و تاب بيشتري تعريف كنه و به جزئياتش شاخ و برگ بده. منم تو خواب و بيداري حرفاشو يه خط در ميون گوش مي دادم و هرزگاهي يه " اوهوم" مي گفتم.
اون از لاي در خونه با من حرف مي زد من عين احمقا از پاي تلفن جوابشو مي دادم! آخر سرم اينقدر چرت و پرت گفت تا خواب از سرم پريد و پاشدم دوباره برم بهش نون و كره و مربا بدم! تقريبا شده بود برنامه ي هر روز صبحمون!
= = = = = =
وقتي باربد رفت احساس كردم دلم خيلي گرفته، يه دلتنگي بد و بغض خفه كننده. انگار غم و ناراحتيا چنگ انداخته بودن دور گلوم و داشتن هي فشارشونو زياد تر مي كردن. دلم تنگ بود، دلم براي متين تنگ شده بود، اينقدر كه فكر مي كردم دلم مچاله شده و به زور داره مي تپه.
دوست داشتم برم زير دوش آب گرم وايسم و اشكام با قطره هاي آب قاطي شن. از بچگي هر وقت دلم خواست گريه كنم مي رفتم تو حموم و زير دوش آب گريه مي كردم كه كسي نبينتم. انگار ريختن قطره هاي آب روي پوست بدنم برام لذت داشت و بهم آرامش مي داد. ياد روزاي آخري افتادم كه مي خواستم بيام كانادا…
شير آبو بستم و از زير دوش اومدم كنار. چند دقيقه اي مي شد به كاشهياي ديوار روبه روي وان خيره شده بودم و باز رفته بودم تو حال و هواي گذشته. دستمو دراز كردم و از جالباسي حوله امو برداشتم. همون حوله ي سفيد صورتي قشنگي كه متين بهم داده بود. مثل يه شي قيمتي با ملاحظه برداشتمشو پيچيدمش دور خودم. يه نفس عميق كشيدم و صورتمو كردم توش. دلم مي خواست بوي خودم و متينو از توش احساس كنم. حاضر بودم همه ي زندگيمو بدم و يه بار ديگه اون بو و آغوش گرمو تجربه كنم. تو آيينه يه پوزخند به خودم زدم و گفتم " ازين ولخرجيا نكن، سرنوشت تو اينقدر لجباز و پرروئه كه با اين چيزا خر نمي شه و به آهه دله تو راه نمياد".
به خاطر گريه اي كه كرده بودم چشمام شديد پف كرده بود و صورتمو و بيشتر از همه بينيم قرمز و پف آلود شده بود. پلكام سنگين شده بودن و چشمام دردناك. رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز كشيدم و چند لحظه پلكامو گذاشم رو هم.
از خواب كه پريدم هوا تاريك شده بود. 3 ساعتي مي شد كه با حوله و موهاي خيس خوابم برده بود. احساس اصحاب كهف بهم دست داده بود! فقط مي خواستم چند لحظه چشمامو بذارم رو هم كه 3 ساعت خوابيده بودم! تنم خشك شده بود و لرز كرده بودم " يه آنفولانزاي حسابي رو شاخته!". ساعتو نگاه كردم كه 6 عصر بود و يهو يادم افتاد الاناس كه سر و كله ي تينا پيدا بشه. فوري تلفنو برداشتم و شماره اشو گرفتم كه يه بهونه اي جور كنم براي نرفتن. به هيچ وجه ازين مهمونيا خوشم نميومد و محيطش برام غير قابل تحمل بود. اصلا نمي فهميدم اون يه عده آدم مست كه يه سره دارن تو دود سيگاراشون مي لولن تو همديگه دنبال چي تو زندگي هستن و اصلا هدفشون چيه!
با اولين بوق گوشيو برداشت: - الو سلام تينا جان.
من از این داستان خیلی خوشم میومد و دلم میخواست تا آخرش بخونم ممنون سایناجون
[quote=Naeerika]من از این داستان خیلی خوشم میومد و دلم میخواست تا آخرش بخونم ممنون سایناجون[/quote]
خواهش نائیریکای عزیزم آره واقعا داستان قشنگیه ولی به داستان شما نمیرسه :X
يه هفته اي ازون شب مهموني مي گذشت و نيكانو تقريبا هر روز تو محيط دانشگاه مي ديدم يا شايدم اون خودشو جلوي چشم من سبز مي كرد! هرچي بود به هيچ وجه برام اهميتي نداشت و سعي مي كردم ناديده بگيرمش. خصوصا اگه اليزابت همراهم نبود اين كار آسون تر بود و نيازي نبود هر دفعه سقلمه هاش يا حرفهاي تكراريشو راجع به nick عزيز(!) تحمل كنم. خود نيكانم عكسي العمل خاصي نشون نمي داد و فقط هر دفعه از دور يه سري به علامت احترام و آشنايي خم مي كرد و منم به همون شكل جوابشو مي دادم. معمولا هم با دختراي متفاوت مي ديدمش. تا اونجايي كه به مدد ه فضولي هاي اليزابت دستگيرم شده بود، پدرش جزو ديپلمات هاي زمان شاه بوده و تا حالا با خانواده اش تو امريكا زندگي مي كرده اما مدتي مي شده كه گويا آب و هواي بهاري و هميشه معتدل ايالت كاليفرنيا به مذاقشون خوش نميومده و هوس سر زدن به كشور يخبندان همسايه رو كرده بودن!
كلا مشخص بود آدم تنوع طلب و هوسبازيه، تاحالا يكي دوتا از دخترايي كه قبلا باهاش بودنو ديده بودم كه حسابي از دستش شاكين و مي گن بعد از يه مدت خيلي راحت ولمون كرده و مي گفتن دليلشم اينه كه مي گه " دوستون ندارم!"
اين حرفها كلا براي من خنده دار و بي معني بود، مني كه تجربه ي يك عشق واقعي رو داشتم و ذره ذره از عشق و محبت يك نفر ديگه سيراب شده بودم، برام اين حرفها پوچ و مضحك بود. همچين موقع هايي بود كه سعي مي كردم كمتر حسرت گذشته رو بخورم و حداقل خودمو اينطور راضي كنم كه خيليا تو دنيا هستن كه شانس تجربه كردن يك عشق واقعي رو ندارن و من جزو اون دسته نيستم. گاهي وقتها نياز داشتم خودمو گول بزنم تا تحمل ناراحتيها براي ساده تر بشه.
اواسط ماه مارچ بود و نزديك عيد نوروز. با اينكه نه هوا و طبيعت نشوني از بهار، و نه شهر و بيشتر مردم نشوني از عيد و سال نو داشتن اما ايرانيايي كه مي ديدم، همگي سعي مي كردن به زور بهارو با خودشون بيارن و سال نوشون رو تو غربت جشن بگيرن.
من و باربد هم به دستور تينا موظف شده بوديم خونه هامونو حسابي بتكونيم و همه جارو برق بندازيم! هرجوري سعي كرده بوديم از زيرش در بريم جلومونو گرفته بود و عين شمر(!) بالا سرمون وايساده بود كه دست از پا خطا نكنيم!
خودمم بدم نميومد يه دستي به سر و گوش خونه و خصوصا اتاقم بكشم. يه روز از صبح رفتيم وسايل مورد نيازو با باربد خريديم و فرداش از كله ي سحر دست به كار شديم.
با كمك باربد اتاقمو خالي كرديم و بعدم تنهايي و زمزمه كنون براي خودم دست به كار شدم. با ديدن اتاق خالي ياد اولين روزي افتادم كه اومده بودم تو اين خونه و مي خواستم وسايلمو بچينم…
ديگه بقيه اشو نشنيدم و فقط صداي جيغم بود كه ازونور گوش متينو كر كرد! اينقدر ذوق زده شده بودم كه نمي دونستم بايد چيكار كنم، مي پريدم بالا پايين به متين مي گفتم" دوست دارم"! اونم مي خنديد و مي گفت " نگفتم بشين رو صندلي! حالا الان پس بيفتي من چيكار كنم؟" ولي من ديگه اين حرفها حاليم نمي شد. انگار تمام دنيارو داده بودن بهم. آخرشم اينقدر حواسم پرت شده بود كه حتي يادم رفت ساعت دقيقو شماره ي پروازشو بپرسم و خودم دوباره بهش زنگ زدم.
5 روز ه ديگه مي رسيد و براي من هر ساعت ه اون 5 روز كش ميومد. هرچند كه مدت موندنش كم بود اما براي من لحظه لحظه اش غنيمت بود.
= = = = = =
وقتي رسيدم فرودگاه به ساعت كه نگاه كردم ديدم حدود 3 ساعت و نيم زودتر رسيدم! اينقدر كه هيجان و دلشوره داشتم نتوسنته بودم تو خونه بند شم و زودتر زده بودم بيرون. رفتم نشستم تو كافي شاپ فرودگاه و يه قهوه سفارش دادم و آدما رو زير نظر گرفتم. بيشترشون خوشحال بودن و معلوم بود منتظر يه مسافر ه عزيزن. اما احساس مي كردم هيچ كدومشون به خوشحاليه خودم نيستن. اون 3 ساعت باقي مونده هم با هر ترفندي بود سر خودمو گرم كردم تا بالاخره روي تابلو اعلانات حك شد كه پرواز لندن-… به زمين نشست.
احساس مي كردم رنگم پريده و دست و پام شل شده. مي دونستم تا باراشو تحويل بگيره و بياد بيرون يه كم طول مي كشه. دويدم سمت دستشويي و يه كم به موهاي پريشون و صورت رنگ پريده ام سر و سامون دادم. بعد از 6 ماه مي خواستم ببينمش و همين همه ي اظطرابها و هيجانهاي دنيا رو مي ريخت تو دلم. گاهيم فكراي احمقانه ميومد تو سرم! " نكنه متين بگه قيافت چرا اينجوري شده و ديگه خوشم نمياد ازت؟" “نكنه اصلا نمياد و منو گذاشته سر كار؟!” يا اينكه شاهكارترينشون اين بود كه " نكنه عين اين فيلما دست تو دست يه دختر ديگه بياد و به ريش من بخنده؟" خودمم ازين فكر مزخرف خنده ام گرفت و سريع كارمو جلوي آيينه تموم كردم و دويدم به سمت جمعيتي كه منتظر ايستاده بودن تا مسافراشون وارد شن. هر يه چرخ دستي كه اول مي ديدم و به دنبالشم مسافري كه داشت هلش مي داد، ضربان قلب منم مي رفت بالاتر. يهو احساس ضعف كردم و دستمو گرفت به ميله اي كه كنارم بود، يه نفس عميق كشيدم و دوباره با چشماي مشتاق خيره شدم به سمت دري كه مسافرا ازش خارج مي شدن. يه لحظه فكر كردم دوباره مثل همه ي اين مدتي كه از زور ه دلتنگي مي رفتم تو خيالات و متينو مي ديدم كه داره نزديكم مي شه، ايندفعه ام دارم خيال مي كنم. اما از هميشه واقعي تر بود و داشت باهام باي باي مي كرد. به خودم اومدم و چند نفري كه جلوم بودنو با تمام زورم زدم كنار و دويدم سمتش. ديگه اون لحظه هيچي برام مهم نبود جز رسيدن به متين و دوباره تجربه كردن آغوش گرمش، اينقدر سريع مي دويدم به سمت در خروجي كه چند نفر برگشتن نگام كردن. وقتي رسيدم بهش و خودمو انداختم تو بغلش، انگار آرامش دنيارو بهم دادن. دستاشو مثل هميشه حلقه كرده بود دورم و كشوندم طرف خودش، بعد از 6 ماه دوباره داشتم امنيت و آرامش ه وجودشو احساس مي كردم. سرمو گرفته بود تو سينه اش و فقط فشارم مي داد به خودش.
چند دقيقه اي تو همون حال بوديم كه يادمون افتاد سر راه وايساديم. هرچند كه مسافراي پشت سري انگار هيچ عجله اي نداشتن و نمي خواستن خودشونو از ديدن اون صحنه ي رمانتيك محروم كنن!
متين با يه دستش چرخ دستيو هل داد و با اون يكي دستشم منو كشيد كنار و دوباره بغلم كرد. سرمو بردم بالا و با چشمام كه از اشك شوق خيس شده بود نگاش كردم . موهامو از رو پيشونيم زد كنار و با يه لبخند شيرين و صداي لرزون گفت " سلام عزيز دلم". ديگه طاقت نيوردم و لبامو مجكم چسبوندم رو لباش. فقط خودمو بهش فشار مي دادم و انگار مي خواستم همه ي دلتنگيامو تو همون چند لخظه ي اول جبران كنم. چندين دقيقه تو همون حال و هوا بوديم تا كم كم به حالت عادي برگشتيم و يه كم از هم فاصله گرفتيم. تازه يادم افتاد حتي جواب سلامشو ندادم. وقتي بهش سلام كردم با خنده گفت:
من كه به ديوونه بازياش عادت داشتم، اما متين عين برق گرفته ها لب و دهن منو ول كرد و با تعجب به دور و بر نگاه كرد. فكر كرده بود يكي داره مي بينتمون! بهش گفتم باربده و ازين مسخره بازيا هميشه در مياره. پاشدم درو باز كردم كه ديدم با تينا يه كيك دستشونه و تا منو ديدن شروع كردن به شعر خوندن و دست زدن و صوت كشيدن. اومدن تو و قبل از اينكه من معرفيشون كنم به متين، خودشون رفتن جلو و خيلي گرم و صميمي باهاش دست دادن و روبوسي كردن و همچين خوشامد گفتن كه انگار چند ساله همو مي شناسن! معلوم بود متينم از رفتارشون خوشش اومده و همون موقع مي تونستم رضايتو تو چشماش ببينم. فهميده بود كه همه ي نگرانياش بيخود بوده و اين دو نفر دوستاي واقعي بودن برام تو اين مدت. باربد هي بهم مي گفت " كتي جان مي دونم بد موقع مزاحم شدم و احتمالا وسط عمليات بودين، ولي قول ميديم زود بريم كه شما هم به كارتون برسيد!" و تينا هم هي دعواش مي كرد كه مودب باشه و حداقل جلوي متين رعايت كنه!
وقتي رفتن و درو پشت سرشون بستم متينم معلوم بود از آشنايي باهاشون خوشحاله . اومد طرفمو و بغلم كرد و گفت" حالا كه با دوستاتم آشنا شدم برسيم به كار اصليمون".
= = = = =
صبح با نوازش و احساس ه لبي كه داشت چشماي بسته امو مي بوسيد از خواب بيدار شدم. دستاي متين دورم بود و بدناي لختمون تو هم گره خورده بود.
تو اون روزا دنياي دور و برم يه رنگ و شكل ديگه داشت. خورشيد طلايي تر بود و آسمون آبي تر. همه چي به نظرم قشنگ ميومد و قد همه ي عمرم خوشحال بودم. به همه ي آدماي دور و برم لبخند مي زدم و اگر كسي قيافه اش تو هم بود تعجب مي كردم!همه بايد مي خنديدن و خوشحال مي بودن چون به نظر من همه چي خوب و عالي بود. يه سره به هم چسبيده بوديم و از هر فرصتي براي بوسيدن و بوئيدن هم استفاده مي كرديم. خيلي جاها هم با تينا و باربد مي رفتيم و خوشيامون دو برابر مي شد.
متين از همون روزاي اول ازم قول گرفته بود كه تا روز آخر همينطور خوش باشيم و نذاريم فكر برگشت حالمونو خراب كنه. اما مگه مي شد؟ فكر جدايي ه دوباره و دلتنگي، اينقدر عذاب آور بود كه گاهي عين بچه ها به سرم مي زد برم بليطشو پاره كنم كه ديگه نتونه بره!
شبي كه داشت چمدوناشون مي بست و وسايلشو جمع مي كرد چهار زانو نشسته بودم رو صندليو با بغض و دلخوري دستامو زده بودم زير چونمو زل زده بودم بهش. نگاش كه بهم افتاد با خنده گفت: - قربون اون لب ورچيدنت بشم، اينجوري نگاه نكن خانمي. يادته دفعه ي اول تو تهران چقدر سخت از هم جدا شديم؟ اما همه ي اون سختيا و دلتنگيا با ديدن دوباره ي هم، تموم شد. ايندفعه هم بايد طاقت داشته باشي. تا چند وقت ديگه هم درسم تموم مي شه هم به كاراي شركت سر و سامون مي دم، مامان هم گفته تا چند ماه ديگه اقامت امريكام هم درست مي شه، اونوقت يا باهم مي ريم اونجا يا همينجا مي مونيم. تو فقط بايد مثل قبل محكم باشي و نذاري دلتنگي و سختيا از پا درت بيارن.
بعدم دستاشو باز كرد و پاشدم رفتم نشستم تو بغلش. پيش خودم مي گفتم “اينقدر دوسش دارم كه بتونم بازم دوريشو تحمل كنم به اميد آينده”. اما ممكن بود ايندفعه بيشتر طول بكشه و همين منو آزار مي داد.
با اينكه ازم خواسته بود منم مثل خودش نرم فرودگاه كه خداحافظي راحت تر باشه، اما نتونسته بود راضيم كنه و باهاش رفتم. دلم مي خواست تا آخرين لحظه كنارش باشم.
وقتي چمدوناشو رفت تحويل بار داد بغلم كرد و همه ي حرفاشو دوباره تكرار كرد. گفت ممكنه ايندفعه مدت دوري بيشتر بشه و بايد قويتر باشم. بعدم اشكامو پا كرد و گفت " عروسك مگه قول نداده بودي چشماتو به خاطر من خيس نكني؟"
عين بچه هاي لجباز سرمو تكون دادم و گفتم : - نمي شه متين، اگر مي خواي گريه نكنم نرو!
با خنده سرشو اورد جلو لبامو بوس كرد و خودش اشكامو پاك كرد.
وقتي داشت مي رفت سمت سالن ترانزيت دوباره احساس مي كردم قلبي تو سينه ام نيست و نفس كشيدن برام مشكل شده.* …
كمك كرد وسايلو با هم جا به جا كرديم و بعدم من رفتم سر وقت آشپزخونه. براي اينكه دوباره نرم تو فكر و كارامو زودتر تموم كنم بهش گفتم بالا بمونه و همينجا تلويزيون نگاه و باهام حرف بزنه! اونم لم داد رو كاناپه و گذاشت رو كانال ِ شوهاي سكسي و شروع كرد به تحليل و بررسي!
ديگه نزديكاي ظهر بود و مي خواستم كم كم فكر نهارو بكنم كه تلفن زنگ زد و باربد برداشت. از لحن حرف زدن و قربون صدقه رفتنا و شوخهاي ِ كمر به پايينش (!) معلوم بود تينا پشت خطه. منم سرمو از پشت ديوار آشپزخونه اورده بودم جلو ببينم چي مي گه و چي كار داره. يهو ديدم يكي زد تو سرش و يكيم كوبيد رو پاش و هي دست و سرشو تكون مي داد و لبشو گاز مي گرفت! با خنده گفتم : - چيه؟ چته؟ داره تهديد به تحريم ِ سكسيت مي كنه؟
دستشو گذاشت رو دهنيه گوشيو با حالت گريه گفت: - ازون بدتر! مي گه براتون خودم نهار درست كردم كه بعد از چند وقت غذاي خونگي بخوريم!
با خنده برگشتم تو آشپزخونه و مشغول كارم شدم، اين پسره نمي خواست يه لحظه جدي باشه!
گوشيو كه قطع كرد دويد طرف در.
اینم قسمت آخر از فصل اول این داستان چون دارم میرم ادامه فصل 1 و فصل 2 رو کامل میذارم امیدوارم خوشتون بیاد
چند روز مونده بود به اومدنش و زنگ زده بود ازم بپرسه چه چيزاييو مي خوام. سعي مي كرد صداشو سر حال نشون بده و خيلي عادي گفت قبل از پروازش به كانادا چند روزم بايد بره آلمان براي يكي از كاراي شركت.
اما براي من نمي تونست فيلم بازي كنه. اين كسي كه داشت پاي تلفن با من حرف مي زد متيني نبود كه من ميشناختم. ديگه صبرم تموم شده بود و نمي تونستم خودمو گول بزنم. بايد مي فهميدم چه مشكلي داره. تو اون مدت خيلي از لحاظ روحي بهم فشار اومده بود و اونروز بالاخره سر باز كرد.
با لحن خيلي آرومي گفت: - پس خانمي ديگه چيزي نمي خواي؟
يهو بغضم تركيد و با گريه بهش گفتم: - چرا، من متين ِ خودمو مي خوام. من مي خوام راستشو بهم بگي. چرا به من نمي گي چي شده؟
با دستپاچگي گفت: - عروسكم، من كه بهت گفتم فشار كارام يه كم زياد شده و سرم شلوغ بوده. چيز مهمي نيست كه.
سرش داد كشيدم :- متين به من دروغ نگو، تو يه چيزيت هست، براي چي مي خواي بري آلمان؟ شما كه اصلا با كشوراي اروپايي كار نمي كردين.
چند لحظه ساكت شد. بهش فرصت دادم تصميمشو بگيره و خودمم تصميم گرفتم تهديدم فقط در حد ِ حرف باقي نمونه و اگر بهم نگفت چي شده حتما عمليش كنم.
چند تا نفس عميق كشيد و با صدايي كه سعي مي كرد لرزششو مهار كنه گفت: - كتايون؟ قول مي دي مثل هميشه مقاوم باشي و طاقتشو داشته باشي؟
" خدايا مگه چي مي خواد بگه؟ طاقت چيو داشته باشم؟" چشمامو بستم و تو دلم گفتم " خدايا خودت به خير بگذرون"
از همون روز كار ِ من شروع شده بود. نشستم پاي اينترنت و هرچقدرسايت پزشكي مي تونستم سرچ كردم و خوندم. از چند تا از دوستام تو رشته هاي پزشكي خواستم برام از بهترين پروفسورهاشون وقت بگيرن كه راجع به متين و نوع درمانش باهاشون صحبت كنم. يكي دوبار رفتم بخش سرطاني ِ بيمارستانا و خودم از نزديك مريضها رو ديدم. متين هوچكين (سرطان غدد لنفاوي:Hodgkin) داشت و تو بيشتر ِ مقاله هايي كه خونده بودم نوشته بودن جزء سرطان هاي درمان پذيره و دكترايي هم كه باهاشون صحبت كرده بودم اين موضوع رو تاييد كرده بودن. 90% كسايي كه به اين نوع سرطان مبتلا مي شدن قابل درمان بودن و 5 % جزو افراد ِ سخت درمان، و فقط 5% تسليم مرگ مي شدن.
با خوندن تمام اين اطلاعات و خبرا روز به روز اميدم بيشتر مي شد و به متين روحيه ي بيشتري مي دادم.
تازه فهميده بودم اون روزايي كه ازش خبر نداشتم، حالش بد بوده و بايد مي رفته بيمارستان و تحت نظر قرار مي گرفته.
مي دونستم زير نظر بهترين پزشكاس و دكتر خانوادگيشون براش از يه بيمارستان مجهز تو آلمان وقت گرفته و قرار بود چند روزي اونجا بستري بشه. مي گفت دكترش خيلي به اين درمان اميدواره و اين مركز جزو ِ مجهزترين بيمارستان هاي ِ درمان ِ سرطان ِ دنياس.
دل تو دلم نبود و هرچي به روز ِ پروازش نزديك مي شديم بيشتر اضطراب مي گرفتم. هرچي اصرار كرده بودم منم برم اونجا و پيشش باشم قبول نكرده بود. گفته بود با پدرش مي ره و جاي نگراني نيست و من تو خونه ي خودم منتظرش باشم.
شبي كه رسيده بود آلمان و تو بيمارستان بستري شده بود بهم زنگ زد. گفت برنامه اشون اينجوريه كه دو روز ِ اول چند تا داروي قوي بهش تزريق مي كنن و دو روز ِ بعد واكنش ِ بدنشو تحت نظر مي گيرن.
با لحني كه حالت التماس داشت گفتم: - متين، بعدش مياي پيشم ديگه، مگه نه؟
تو اون 6-7 روز ِ باقيمونده تمام وجودم پيش متين بود و فقط دعا مي كردم. از خدا مي خواستم هم بهش قدرت بده تا بتونه مريضيشو شكست بده و هم بهش كمك كنه.
دو سه روز ِ اول فقط در حد چند كلمه تونستم باهاش صحبت كنم. به خاطر داروها خيلي حالش بد بود و مي گفتن همش بهش آرام بخش تزريق مي كنن. اما روزاي بعدي بهتر بود و راحت تر مي تونست صحبت كنه.
روز پنجم مي بردنش اتاق عمل و دوباره از غده ها نمونه برداري مي كردن تا نتيجه ي درمانو ببينن و يك روز ديگه تحت نظر مي گرفتنش. اگر حالش خوب بود بهش اجازه ي پرواز مي دادن و دو هفته بعدم نتيجه ي آزمايشارو به خواست خود ِ متين مي فرستادن به يكي از بيمارستاناي ِ اينجا.
پايان ِ روز ششم وقتي بهم زنگ زد و گفت حالش خوبه و دكترش براي مسافرتش مانعي نمي بينه از خوشحالي نمي دونستم بايد چيكار كنم، تمام سختيا و دلتنگيا رو يادم رفت و فقط تشنه تر براي ديدنش شدم. از خوشحاليم مدام مي پريدم بالا پايين و آواز مي خوندم. بعد از اين همه مدت كه آخراش ديگه برام حكم لحظات ِ كشنده رو داشت، مي خواستم متينو ببينم.
ايندفعه اگر تينا و باربد جلومو نمي گرفتن از صبح رفته بودم تو فرودگاه و بَـست نشسته بودم تا هواپيماي متين فرود بياد. هرجوري بود سعي كرده بودن آرومم كنن و تو خونه نگهم دارن. قرار شده بود 3 تايي بريم فرودگاه و ايندفعه بر خلاف دفعه ي قبل كلي گل و بادكنك گرفته بودم و تو ماشينو پر كرده بودم.
وقتي رسيديم ديگه طاقتم تموم شده بود و مي خواستم پرواز كنم به سمت سالن انتظار. قبل از اينكه بريم تو باربد دستمو گرفت و اول سعي كرد يه كم آرومم كنه. و بعد با يه لحن نگران گفت: - كتي مي خواستم يه چيزي بهت بگم.
با كنجكاوي نگاش كردم و منتظر شدم حرفشو بزنه.
ايندفعه متين خيلي سريع و بدون ِ هيچ معطلي از سالن ترانزيت اومد بيرون. از طرف بيمارستان نامه داشت و تو پروازم حسابي مراقبش بودن و موقع پياده شدنم اول از همه پياده اش كرده بودن و چمدوناشو تحوليش داده بودن.
اول تينا ديدش و با ذوق به من نشونش داد. از دور داشت آروم آروم ميومد و منم محوش شده بودم. موهاش كامل ريخته بود و يه كلاه كش باف گذاشته بود سرش كه بهش خيلي ميومد. لاغر تر شده بود و حركاتش كمي كند بود اما مثل هميشه صاف و محكم راه مي رفت و از ديدنش غرق لذت مي شدم…*
از جام پاشدم و دست و گردنمو يه كم حركت دادم كه از خشكي در بياد. ماهيه هم انگار آدم به خليه من نديده بود و ازينكه يه ساعت بهش زل زده بودم تعجب كرده بود! هروقت به گذشته فكر مي كردم اينقدر همه چي جلوي چشمم طبيعي و عادي اتفاق مي افتاد كه دوباره مي رفتم تو همون حال و هوا. اون لحظه هم همون شور و هيجان بهم دست داده بود و مي توسنم چشمامو ببندم و متينو مجسم كنم كه آروم آروم داره مياد طرفم و منم هر لحظه ضربان قلبم مي ره بالاتر و نفسام تند تر مي شن. پاشدم رفتم تو آشپزخونه و يه كم ماكاروني درست كردم و تا دم بكشه كتابا و جزوه هامو برداشتم و نشستم به درس خوندن.
يه ساعتي مي شد كه سرم به درسا گرم بود كه موبايلم زنگ خورد. پاشدم بردارم ديدم شماره اش نا آشناس اما با اولين الويي كه طرف گفت شناختمش. نيكان بود! " تو از جون ِ من چي مي خواي پسر؟"
از اليزابت تعجب كرده بودم، هم شريك ِ دزد بود هم رفيق ِ قافله! با اينكه خودش اون اوايل از نيكان خوشش ميومده حالا چه راحت كشيده بود كنار و حتي داشت براي نزديك شدن ِ ما تلاش مي كرد! يه پوزخند زدم و فكر كردم " تف تو روحت دنيا كه چقدر بي پدر و مادري. مزخرف تر از مسخره بازياي ِ توام هست؟ هركيو هرجور مي خواي يه بلايي سرش مياري و سرگردونش مي كني…"
مينويسم بلكه با نوشتن و ثبت خاطرات، نكته ي مبهم گذشته ها رو پيدا كنم.
فصل دوم
از كلاس كه با اليزابت اومديم بيرون ديگه نفسم در نميومد. صبح همون روز پريود شده بودم و طبق معمول ِ هميشه، از شدت درد و حالت تهوع و سرگيجه دلم مي خواست در جا خودمو بكشم! دولا دولا راه مي رفتم و دستمم گرفته بودم به كمرم. اليزابت بيچاره هم هي يه نگاه دلسوزانه به من مي كرد و دستشو مي ذاشت پشتم و كمكم مي كرد تو راه رفتن. تقصير خودمم بود، روز قبلش چند تا از وسيله هاي سنگين خونه رو جا به جا كرده بودم و ديگه وضعم شده بود نور علي نور! به پيشنهاد اليزابت رفتيم طرف آسناسور كه بريم غذا خوري ِ طبقه ي هفتم. پر از مبل و كاناپه هاي راحت بود و مي شد روشون دراز كشيد. مثل هميشه به محض باز كردن در سالن، حتي با اون حال ِ من، بازم جفتمون خنده امون گرفت از وضعيت اونجا. فقط اسمش بود كه غذا خوريه، وگرنه به خوابگاه و اتاق هاي خصوصي دو نفره، بيشتر شباهت داشت! يه سالن خيلي بزرگ دايره اي شكل با تعداد زيادي ستون وسط سالن كه از هر طرفش يه راهرو پيچ مي خورد و مي رفت سمت سالن هاي ديگه ، پر از مبل هاي چرمي مشكي در ابعاد مختلف با كاربردهاي متفاوت! بعضي از مدلا هم واقعا فقط به درد خوابيدن روشون مي خورد! اليزابت دويد رفت ته سالن رو يه كاناپه ي خالي نشست و منتظر من شد. منم با نفس نفس و كمر خميده و در حالي كه چشمام داشت سياهي مي رفت خودمو رسوندم بهش و انداختم روش. يهو انگار ضعف كرده بودم و ديگه هيچ رمقي نداشتم. اليزابت ديگه عادت داشت و مثل دفعه ي اولي كه منو به اين حال ديده بود وحشت نمي كرد اما بازم نگران بود و مي گفت اين حالت تو غير عاديه.
دستمو گرفت و يه كم پشتمو ماساژ داد و وقتي بهش گفتم مي خوام يه قرص ديگه بخورم با غرغر پاشد رفت يه آبميوه برام بخره. مخالف ِ سر سخت قرص خوردن بود و هميشه با من بحث مي كرد چرا اين همه دارو مي خورم! راستم مي گفت ، از صبح تاحالا پنجمين قرصي بود كه مي خواستم بخورم!
به پهلو رو كاناپه خوابيده بودم و نگام به طرف در سالن بود كه ببينم كي بر مي گرده، چشمامو بسته بودم و داشتم از درد به خودم مي پيچيدم و هي حرص مي خوردم كه اين دختره كجا غيبش زد. دوباره كه چشمامو باز كردم ديدم با نيكان دارن ميان طرفم و اليزابتم غش كرده از خنده و معلومه داره طبق معمول سر به سرش مي ذاره و مي خوندونتش! نمي دونم چرا يه لحظه از ديدن نيكان خوشحال شدم اما سعي كردم به روي خودم نيارم. چند قدم مونده بود برسن بهم كه تازه نيكان چشمش اتفاد به من و انگار از ديدن ِ رنگ پريده و سر و وضع آشفته ام ترسيده باشه دويد طرفم و با نگراني پرسيد " چي شده". يهو اليزابتم گفت " واااي پسر اينقدر حرف زدي يادم رفت براش يه چيزي بگيرم" و بعدم دوباره دويد رفت بيرون. از گيجي ِ اين دختر مي خواستم سرمو بكوبم تو ديوار!
نيكان دستشو اورد جلو و گذاشت رو پيشونيم.
تو تاريكي ِ راه پله اول يه نگاهي به در خونه ي باربد انداختم و يدفعه دلم گرفت. اينقدر به وجود خودش و تينا عادت كرده بودم كه اگر 24 ساعت نمي ديدمشون دلم براشون تنگ مي شد. با يادواري محبت ها و همراهياي هميشگيشون يه لبخند اومد رو لبم و از پله ها رفتم بالا و وارد خونه شدم. بر عكس شباي ديگه كه از دانشگاه ميومدم و زود مي خوابيدم، زياد خسته نبودم و دلم مي خواست تو يه جاي شلوغ باشم و آدماي مختلف دور و برم باشن.
اول از همه ضبط هالو روشن كردم و يه سي دي با آهنگاي شاد گذاشتم و بعدم رفتم لباسامو عوض كردم. همونجور با آهنگ مي خوندم و در جا مي رقصيدم و وول مي خوردم. نمي دونم چرا اينقده الكي شاد بودم! هي مي خواستم خودمو گول بزنم و اون حالتو بندازم گردن هوا و زمين و آسمون و … هر چي غير از وجود نيكان! تو همين فكرا بودم كه تلفن زنگ زد و با خوشحالي ازينكه ديگه مجبور نيستم خودمو محاكمه كنم رفتم و گوشيو برداشتم. تينا بود و مثل هميشه نگران من.
نويسنده اين داستان شمايى؟؟؟؟ :?
ولى من قبلا يه اسم ديگه زير اين داستان ديده بودم
ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻳﻪ ﺳﺮﻩ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﺗﺎ ﺍﻼﻥ ﮐﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﺮﺩﻡ.ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺪن ﻫﺮ ﺳﻄﺮ ﺍﺯ ﺍﯼ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﻋﺸﻖ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺸﻢ ﻣﻴﻮﻓﺗﻢ.ﺩﻗﻴﻘا ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ و ﺷﺒﺎ و ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ.ﺣﺘﯽ ﺍﻭﻥ خﺩﺍﻓﻈﯽ و ﺟﺪﺍﻳﯽ ﻫﺎﯼ ﺳﺨﺖ.ﺑﻌﺪ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺷﻢ. ﺑﺎﺯﻡ ﺑﺮﺍ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﮑﻨﻢ.ﻓﻘﻂ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻗﺼﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﮐﺘﺎﻳﻮﻥ ﺗﻮ ﺍﻳﻨﻪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺷﮑﺮ ﺧﺪﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺴﺘﺶ و ﺗﻮ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﺩﺍﺭه ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻴﮐﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﻋﺸﻖ ﮐﺘﺎﻳﻮﻥ…
ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻴﻠﯽ ﺑﺪ ﺷﺪ ﺑﺎﺯ ﻳﺎﺩ ﺍﻭن ﺭﻭﺯﺍ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ.ﻓﻘﻂ ﺍﻳﻨﻮ ﻣﻴﮕﻢ ۱۰۰۰ ﺗﺎ ﻗﻠﺒﻢ ﮐﻤﺘﻪ.
ﻣﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺖ.