داستان فریاد زیرآب نسخه اصلی و کامل(قسمت 4 آپدیت شد )

1391/11/14

دوستای عزیزم این داستان چند روز پیش به اسم فریاد زیرآب آپلود شده بود ولی هربار میدیدم که پای داستان بچه ها ناراضی هستن برای همین گشتم و پیداش کردم و تو این تاپیک براتون میذارم فقط یه چیز رو بگم که اسم داستان (مينويسم بلكه با نوشتن و ثبت خاطرات، نكته ي مبهم گذشته ها رو پيدا كنم… خاطرات کتایون )هستش و تو دو فصل نوشته شده منم سعی میکنم تو چند قسمت بذارم که از خوندنش خسته نشید
از آزمايشگاه شيمي اومدم بيرون و مانتو ي سفيد رنگي كه هميشه تو آزمايشگاه بايد تنمون مي كرديمو در اوردم گرفتم دستم و به طرف ساختمون مجاور كه كمد وسايلم بود راه افتادم. دستمو گذاشتم رو جيب شلوار جينم و موبايلمو لمس كردم، اما مطمئن بودم هيچ خبري نبود و voice messageيا missed call اي نداشتم. هنوزم عادت نكرده بودم كه ديگه وقتي كلاسم تموم مي شه نبايد منتظر هيچ پيغامي ازش باشم…ساعت حدود 10 شب بود و راهروها و كلاسا خلوته خلوت بودن. رسيدم به راه پله هاي قديمي و چوبي( اين ساختمون دانشگاه جزو ساختمونهاي فوق العاده قديمي و كلاسيك شهر بود و تا حدودي شبيه موزه! خصوصا با عكس هاي سياه و سفيد دانشجوهاي فارق التحصيل بين دهه ي 40 تا 60 ميلادي كه به ديواراي راهرو بود، اين ذهنيت رو بيشتر تداعي مي كرد كه داري تو موزه قدم مي زني! البته هرچند كه نشانه هاي زيادي از قرن بيست و يك مثل دستگاههاي پرينت و فتو كپي و ماشين هاي خودپرداز پول تو راهرو سريع يادت مينداخت كه كجايي!) بالاخره به در خروجي رسيدم. تازه يادم افتاد كاپشنم تو كمدمه(locker) و مجبورم اين چند قدم فاصله ي بين دو تا ساختمونو قنديل ببندم! آستيناي پليورمو كشيدم پايينو كلمم فرو بردم تو يقه ام و نفسمو حبس كردم! انگار كه مي خواستم شيرجه بزنم تو آب! در و باز كردم و با اولين سوز وحشتناكي كه خورد تو صورتم طبق معمول بر پدر و مادر آب و هواي اين كشور يخ بندون لعنت فرستادم و سعي كردم قدمامو تند تر كنم، اما به خاطر برف زيادي كه نشسته بود و بيشترشم يخ زده بود از دويدن پشيمون شدم! “والاغيرتا يه امروزو نخور زمين كه هرچي دست انداز و برامدگي در نواحي پشتي بدنت بود بس كه رو اين يخا كوبيده شده زمين به كل آسفالت شده و چيزي ازش باقي نمونده!” بالاخره رسيدم به اون يكي ساختمون كه بر عكس قبلي يه ساختمون خيلي مدرنه و جديدا ساختنش. درو باز كردم و داخل سالن شدم، تو هال اصلي طبق معمول چند نفري بودن،اما نسبتا خلوت تر از هميشه بود، اونم به خاطر ديروقتيه ساعت بود. چند تا پسر چيني با اون لهجه ي مزخرفشون كه آدمو ياد عق! زدن ميندازه داشتن ميخنديدن و حرف مي زدن و كنارشون هم يه دختره نشسته بود رو پاي يه پسره و شديدا مشغول كندن لباي هم! يكي از دستاي پسره هم داشت پشت دختره رو ماساژ ميداد و اونيكي دستشم جلوي دختره داشت كند و كاو مي كرد. كمدم طبقه ي دوم بود، رفتم طرف راه پله ها كه شنيدم يكي با صداي بلند داره با موبايلش فارسي حرف مي زنه. ديگه برام عادي شده بود، به قول بچه ها اينجا دانشگاه تهران بود بس كه ايرانيا زياد بودن! در حين بالا رفتن پنج شش تا پله ي باقي مونده سعي كردم گوشامو تيز كنم ببينم از حرفاش سر در ميارم يا نه!( يكي از سرگرمي هاي مورد علاقه ام اينه! خصوصا كه حتي اگه بيخ گوش طرف هم وايساده باشم تشخيص نمي ده ايرانيم و راحت حرفشو مي زنه! گاهيم چه حرفايي!) رفتم طرف كمدمو مانتوي آزمايشگاه و جزوه هامو گذاشتم تو كمد، طبق معمول به عكسش كه رو در كمدمه يه نگاه كردمو لبخند زدم، انگشتمو اوردم بالا و گذاشتم رو لبمو چسبوندم به عكس. " خداحافظ تا فردا" كاپشنمو برداشتم و يه بار ديگه يه نگاه به عكس كردم و در كمدو بستم و رفتم به سمت راه پله ها. سرم پايين بود و داشتم زيپ كاپشنمو مي بستم كه صداي همون پسره كه چند دقيقه قبل داشت با موبايلش حرف ميزدو از فاصله ي نزديكتر شنيدم. رفتم كه از كنارش رد بشم كه يه لحظه چشمش افتاد به من و سر تا پامو برانداز كرد، منم بي نفاوت از كنارش رد شدم و رفتم پايين.داشتم ساعتو نگاه مي كردم كه ببينم موقع اومدن كدوم اتوبوسه و با كدومشون مي تونم برم كه موبايلم زنگ زد.

  • سلام كتي جان. كجايي؟
    • سلام باربد. كلاسم تموم شده مي خوام برم خونه.
  • ئه خوب وايسا دارم ميام دنبالت، نزديكم.
    ذوق كردم كه مجبور نيستم كلي منتظر اتوبوس وايسم و راحت مي شه برم خونه. آروم آروم رفتم دم در خروجي و داشتم از پشت شيشه ها خيابونو نگاه مي كردم كه ماشينشو ار دور ديدم. زود درو باز كردم و رفتم طرف ماشين. با سرعت دنده عقب گرفت و جلوي پام زد رو ترمز.
    كيفمو پرت كردم رو صندلياي عقب و پريدم بالا.
  • آخ باربد الهي تا صبح خواب حورياي بهشتي لختو ببيني! عزا گرفته بودم كه چه جوري تو اين سرما برم خونه!
  • اولا كه عليك سلام! دوما خسيس! تو كه مي خواي دعا كني يه جوري دعا كن كه تو بيداري ازين حوريا نصيبم بشه! سوما من نامردم اگه تورو مجبور به خريد ماشين نكنم! تو كي ميخواي آدم شي دختر؟ ديگه بسه همدردي با بي نوايان و خانه به دوشان و هم لسان(homeless) !
  • برو بابا! همدردي با بينوايان كيلو چنده! من اينجوري راحت ترم. حوصله ي دردسراشو ندارم! همون جاي پاركش كلي دردسره. ديگه چه برسه به بقيه اش!بعدم من پياده رويو دوست دارم.ضمنا همين حوريه بهشتيه لخت تو خوابم از سرت زياده! چشم تينا رو دور ديدي؟؟
  • آخ آخ نگو كه هنوز نرفته دلم براش يه ذره شده.
  • رفت؟
  • آره بعد از ظهري گذاشتمش فرودگاه. آخر هفته برمي گرده.
  • خوب پس حالا تا آخر هفته با همين حوري لخته تو خواب سر كن تا برگرده. روتم زياد نكنا! تينا نيست من به نيابت ازون ميپائمت!

با خنده دنده رو عوض كرد و چيزي نگفت. سرمو تكيه دادم به پشتي صندلي و رفتم تو فكر.* باربدو دوسالي مي شد كه ميشناختم. روز اولي كه ديدمش تازه از تورنتو اومده بودم اين شهرو دنبال يه خونه مي گشتم. باربد تو سايت دانشگاه يه آگهي داده بود كه يه خونه ي دو طبقه داره و مي خواد طبقه ي بالارو اجاره بده. اولش خيلي شك داشتم كه با يه پسر اونم يه پسر ايراني هم خونه بشم! همينجوريش مامان بابام كلي از دستم دلخور بودن كه پيششون نمونده بودم و اومده بودم اين شهر. اما طبق معمول نتونسته بودن جلوي كله شقيه منو بگيرن،ولي ديگه نمي خواستم بيشتر حساسشون كنم و به همين خاطرم يه كم شك داشتم رو همخونه شدن با يه پسر. اما چون تو آگهي تاكيد شده بود دو تا خونه كاملا مجزا هستن وسوسه شده بودم برم ببينمش. باربد خونه رو بهم نشون داده بود و اظهار خوشحالي كرده بود ازينكه خونه رو به يه ايراني اجاره بده . از خونش خوشم اومده بود، فقط تنها مشكلم اونم به خاطر حساسيت مادرم اين بود كه صاحبخونه يه پسر به ظاهر مجرده! بعد ازينكه نظرمو راجع به خونه پرسيد بود گفته بودم: - خيلي خوبه. فقط من يه شرط دارم براي اجاره كردن خونه!
اونم چپ چپ نگاه كرده بود و گفته بود:- معمولا مالك شرط مي ذاره! حالا بفرماييد ببينم چيه.

  • اينكه شما مجرد نباشين!
    وقتي با چشماي گشاد شده پرسيده بود براي چي، يه لحظه اون كرم هميشگي تو تنم وول خورده بود و خيلي جدي گفته بودم - براي اينكه يه وقت عاشقم نشين!
    درست لحظه اي كه نزديك بود عصباني بشه ازينكه فكر كرده بود سر كارش گذاشتم خنده ام گرفته بود و عذر خواهي كرده بودم از شوخيم و براش توضيح داده بودم منظورم چيه. خوشبختانه از همون اول نشون داد كه خيلي پسر با شعوريه و راحت مي شه باهاش كنار اومد. سر قيمت و چند تا چيز كوچيكه ديگه هم خيلي سريع باهم كنار اومديم و حتي پيشنهاد داد براي خريد وسايل هم كمكم كنه چون هنوز جايي رو بلد نيستم. آخرشم با خنده و چشمك گفته بود- راستي، هرچند قابليت بالايي براي عاشق شدن دارين، اما خيالتون جمع، من قبلا عاشق شدم و در دام بلا گرفتار!*

تو همين فكرا بودم كه باربد ماشينو جلوي پيتزا هات نگه داشت و پرسيد - چي مي خوري؟

  • من گشنه ام نيست، براي خودت يه چيزي بگير.
  • امكان نداره! تينا سفارش كرده بايد حسابي بهت غذا بتپونم! لاغر شدي.
  • واي نه باربد، چيزي از گلوم پايين نمي ره.
  • خوب اگه از بالا نميره از پايين بهت تنقيه مي كنم!
  • گمشوووووووو
    با خنده در ماشينو بست و رفت. هميشه همينطوربود، خصوصا وقتايي كه مي ديد ناراحتم خودش يا تينا همش سعي ميكردن هوامو داشته باشن.تينا دوست دخترش بود يا به قول خودش همون دام بلا! با تينا هم حيلي خوب بودم.از روز اولي كه ديده بودمش ازش خوشم اومده بود و باهاش احساس صميمت كرده بودم.

چند روز بعد ازينكه وسايلو جابه جا كرده بودم و تو خونه مستفر شده بودم يه شب باربد گفته بود دوست دخترش شام داره مياد اونجا و منم اگه دوست دارم باهاش آشنا شم برم پيششون.اولش فكر كرده بودم حالا بايد كلي اخم و تخم خانمو تحمل كنم و لابد منو به عنوان يه رقيب مي خواد ببينه! " عجب بدبختيه! از دست داداشاي خل و چل و گيراي مامان بابام راحت شدم، حالا بايد با يه دختر غريبه سر عشق رقابت كنم!" اما تينا از همون برخورد اول فوق العاده صميمي و مهربون برخور كرده بود و حتي اظهار خوشحالي كرده بود ازينكه رفته بودم پيششونو كلي سفارش كرده بود كه اگه كاري داشتم حتما از باربد كمك بخوام! البته اين اخلاق و ريلكس بودنش هم به خاطر تربيت اروپايي و مادر كانادايي الاصش بود.از طرفيم خودشو يه ايرانيه اصيل مي دونست و خصوصيات خوب ايرانيا رو هم از پدرش به ارث برده بود. 3-4 سالي هم از من بزرگتر بود و همين باعث مي شد منو عين خواهر كوچكنرش بدونه و خيلي هوامو داشته باشه. جزو كادر هواپيمايي air Canada بود و در ماه 2 دفعه پرواز داشت. البته كارش تا حدودي سكرت بود و زياد راجع بهش صحبت نمي كرد. اما هرچي كه بود فوق العاده دوسش داشتم و باهاش راحت بودم

چند دقيقه كه گذشت باربد جعبه به دست نشست تو ماشين و همونجور كه دهنش داشت ميجنبيد در جعبه رو باز كرد و يه تيكه هم به زور داد دست من. منم كه از بوي پيتزا و لنبوندن اون به اشتها اومده بودم شروع كردم به خوردن، اما ذهنم يه جاي ديگه بود و حرفي نمي زدم.باربدم حرفي نمي زد و بعد ازينكه چندتا تيكه ي ديگه خورد ماشينو روشن كرد و راه افتاد. چند دقيقه كه گذشت پرسيد – به چي فكر مي كني؟

  • هيچي
  • هروقت مي گي هيچي يعني خيلي چي! باز زدي دنده عقب ؟ (منظورش اين بود كه رفتي تو فكر گذشته!)
    رومو كردم طرف شيشه و زل زدم به خيابونو گفتم - دست خودم نيست، همش فكرم منحرف مي شه.
  • اما چند وقت بود خوب شده بودي، ديگه كمتر مي رفتي تو فكر.
    بعد با يه لحن مهربون گفت - دلت تنگ شده ، آره؟
  • خيلي…
  • بيشتر براي چيش دلتنگي؟
  • براي مهربونياش، توجهاش، همه چي، اينكه همه چيمو بهتر از خودم يادش بود و مي دونست، به فكر همه چيم بود. هنوزم عادت نكردم كه وقتي كلاسم تموم مي شه ديگه نيست كه زنگ بزنه و بهم خسته نباشيد بگه يا برام پيغام گذاشته باشه.
  • تو راست مي گي كتي، خيلي مهربون بود، حتي منم كه پسرم گاهي از كاراش تعجب مي كردم و ايده مي گرفتم! وقتايي كه امتحان داشتي به تلفن من زنگ مي زد و سفارش مي كرد كه اگه تو تنبلي كردي غذا درست نكردي، من برات يه چيزي بيارم بالا بخوري يا هردفعه مي فهميد داره برف مياد مي گفت چكت كنم ببينم مي خواي بري بيرون لباس مناسب تنته يا نه. تو حق داري كه دلت براي اين چيزا تنگ بشه، اما خوشحال باش كه لذتشو قبلا چشيدي و براي خوشحاليش دعا كن…درسته كه اون ديگه نيست و هيچ كسم نيست كه قد اون دوست داشته باشه، اما خيلياي ديگه هستن كه دوست دارن و به فكرتن. من و تينا واقعا نگرانتيم دختر.
    يه آه كشيدم و ديگه هيچي نگفتم. فقط يه نگاه قدرشناسانه بهش كردم و سرمو تكون دادم. باورم نميشد 7 ماه گذشته، 7 ماه و خورده اي از آخرين باري كه باهاش حرف زده بودم و بهم گفته بود دوسم داره. " چرا بيشتر بهش نگفته بودم منم دوست دارم؟ چرا مدت بيشتري عاشقش نبودم؟ چرا همه ي3 سالي كه باهم بوديمو عاشقش نبودم؟ " اينا مدام تو ذهنم تكرار مي شد و يهو ناخواسته به زبون اوردمشون.
  • باربد من عذاب وجدان دارم، نمي تونم خودمو ببخشم، ما تو اين3 سالي كه باهم بوديم من فقط 2 سالشو دوسش داشتمو و 1 سال ازون 2سالو عاشقش بودم. درست برعكس اون كه از همون ماهاي اول تمام احساسو محبتشو به من داد.
  • خودتو عذاب نده كتي، اين بدترين چيزه، به اين چيزا فكر نكن، زندگي كن، به جاي جفتتون زندگي كن، مي دوني كه اونم هميشه همينو مي خواست.
    ديگه جفتمون ساكت شديم و چيزي نگفتيم. چند دقيقه بعد رسيديم جلوي در خونه و پياده شديم.باربد يه بار ديگه هم همه ي حرفاشو تكرار كرد و كلي سفارش كرد، بهش شب به خير گفتم و رفتم بالا. داشتم از خستگي غش مي كردم. از صبح سه تا كلاس طولاني داشتم، اما خودمم مي دونستم بيشترش روحيه، نه جسمي. لباسامو عوض كردم و مسواك زدمو رفتم افتادم رو تخت. اما هرچي چشمامو رو هم فشار مي دادم و تو جام غلت مي زدم خوابم نمي برد. دستامو گذاشتم زير سرمو همينجوري كه طاقباز خوابيده بودم زل زدم به سقف. يه نيروي قوي داشت ذهنمو مي كشيد به گذشته. به قول باربد باز داشتم مي زدم دنده عقب!
  • مدتي بود كه تو يه سايت خبري تو قسمت جوانانش يه سري مطلب مي نوشتم. اون موقع هنوز ايران بودم و به توصيه يا بهتره بگم به زوره يكي از معلماي دبيرستانم براي سايت هفته اي2 -3 بار مطلب مي فرستادم. اون موقعي كه شاگردش بودم هميشه مي گفت سعي كن زياد بنويسي كه استعدادت هرز نره! البته اين نظر اون بود؛ وگرنه خودم چيز خاصي حس نمي كردم! آخر سر هم خودش چون يه آشنا داشت باهاشون صحبت كرده بود كه براي سايتشون هرزگاهي يه چيزايي بنويسم. براي اينم كه منو بذارتم تو رودربايستي، چون دستش به جايي بند نبود و ديگه شاگردش نبودم كه بخواد تهديدم كنه، گفته بود- به پاداش همه ي اون نمره هاي بيستي كه بهت دادم بايد حتما باهاشون همكاري كني! " ما كه نفهميديم بالاخره استعداد داشتيم كه نمره ي 20 گرفتيم يا اون نمره هاي 20 به خاطر لطف خانم معلم بود!" احتمالا يه حق الزحمه اي چيزي مي گرفت!
    چندوقتي بود كه مدير سايت دنبال نفر مي گشت براي ساختن يه لوگوي تبليغاتي، منتها يه سري شرايط خاص داشت و زياديم وسواسي بود كه هركسي حاضر نمي شد باهاش راه بياد تا اينكه بعد از چند روز طرفو پيدا كردن. من فقط از روي ايميلهاي پابليكي كه تو سايت مي فرستادن در جريان بودم و فهميده بودم طرف دانشجوي سال آخره كامپيوتره. چند وقت بعداز اون ماجرا داشتم ميل باكس ايميلم كه روي سايت بودو چك مي كردم كه ديدم از طرف همون پسره يه ايمل دارم. برام نوشته بود بعد از قبول سفارش لوگو با سايت آشنا شده و مطالب 2-3 نفرو هميشه مي خونه كه منم جزوشونم. يه ايميل خيلي معمولي و رسمي بود و منم زياد بهش اهميتي نداده بودم. اون موقع تازه شروع كرده بودم به يه كار جديد، اتفاقات عجيبي كه تاحالا تو زندگيم براي خودم افتاده بود رو در قالب طنز يا داستان كوتاه مي نوشتم و يكي دو تا تيپ شخصيتي هم تو نوشته ها گنجونده بودم. دوباره چندوقت بعد برام ايميل داد و ايندفعه با لحن صميمي تر! گفته بود بعضي وقتها واقعا از مطالب خنده اش مي گيره و هميشه دنبالشون مي كنه. اما به يه چيز جالب هم اشاره كرده بود. اينكه گفته بود –احساس مي كنم اين اتفاقات براي خودتون يا نزديكانتون افتاده، چون خيلي ملموس مي نويسيد و معلومه كه حسشون كردديد.
    خيلي تعجب كردم ازينكه اينقدر باهوش بود! تاحالا هيچ كس اين كلك رو نفهميده بود و از ايميلايي كه مي دادن كاملا مشخص بود فكر مي كنن اين حوادث فقط تو ذهن من اتفاق مي افتن و واقعيت ندارن. سر همين موضوع يه كم ارتباطمون بيشتر شد. فقط بديش اين بود كه اون با خوندن هر كدوم از نوشته هام منو بيشتر مي شناخت و تقريبا اخلاق و عقايد كلي من دستش اومده بود، خودشم كه باهوش بود و حس ششمش زياد! چيزاييم كه نمي تونست از لابه لاي نوشته ها بفهمه، حدس مي زد و معمولا هم حدساش درست بود! هرچي سعي مي كردم ازش فاصله بگيرم نمي شد. فقط تنها راه فراري كه پيدا مي كردم بهونه ي درس بود اما اونم زياد كارساز نبود. حدود دو ماهي مي شد كه باهاش آشنا شده بودم و اون ??? شخصيت منو شناخته بود ولي اطلاعات من راجع به اون فقط در حد اسم و فاميل و رشتيه ي دانشگاهيش محدود مي شد! حتي از ترسم ديگه خيلي كم مطلب تو سايت مي ذاشتم يا اگرم چيزي مي نوشتم سعي مي كردم ديگه مربوط به خودم نباشه. اما با همه ي اينا يه سري ويژگي هاي شخصيتي جالب داشت كه مانع ازين مي شد رابطمو به كل باهاش قطع كنم.
    همون اولا هم بهم پيشنهاد داده بود كه يه قالب برام بسازه كه بيشتر با نوشته هام همخوني داشته باشه و سر همين جريانم به بهانه ي اينكه بهم دسترسي داشته باشه شماره ي موبايلمو گرفته بود، اما هيچ وقت بهم زنگ نزده بود و من به خيال خودم خدارو شكر مي كردم كه " شماره امو گم كرده و لابد ديگه روش نمي شه دوباره بگيره."
    اشتياقش به رابطه با خودمو حس مي كردم اما در عين حال هم فوق العاده خوددار و متين رفتار مي كرد و هيچ وقت بهونه اي نمي داد دستم! تا اينكه يه روز عصر بالاخره زنگ زد.* …

فكرم به اينجا كه رسيد نگاهمو از سقف گرفتم و چشمامو رو هم فشار دادم كه اشكم در نياد. ديگه حتي حوصله ي گريه كردنم نداشتم. غلت زدم و ايندفه به پهلو خوابيدم ، بالشمو تو بغلم فشار دادمو به ديوار روبه رو زل زدم. به مغزم فشار اوردم كه حرفاش يادم بياد.

*- سلام خانم -ن- عصرتون به خير.
طبق معمول هميشه كه اگر صداي كسيو از پشت تلفن نميشناختم با لحن سرد و خشن جوابشو مي دادم لحنم عوض شد! - سلام بفرماييد.

  • اميدوارم بد موقع مزاحم نشده باشم.
  • لطفا اول خودتونو معرفي كنين تا بعد در مورد مزاحمت يا عدم مزاحمت تصميم بگيرم!
    ساكت شد، معلوم بود جا خورده اما به روي خودش نيورد.
  • خوب صداتون همونجوري كه فكر مي كردم طنين قشنگي داره اما اين لحن خشنتون اصلا به روحياتتون نميادا! من متين - د - هستم كتي جان.
    يه لحظه گوشي تو دستم خشكيد! “واي اين كه همين پسره اس!!! " انگار يه كاسه آب يخ ريختن رو سرم! اصلا نمي دونستم چي بهش بگم. كلي عصباني شده بودم . نه به خاطر رفتارم چون به نظرم اصلا بد رفتاري نكرده بودم باهاش و حقش بود! به خاطر اين عصباني بودم كه كه باز يه برگ ديگه از ابعاد شخصيتيم پيشش رو شد. آخر جمله اش هم عمدا با تاكيد گفت كتي جان كه بگه " ببين تو با من چه جوري حرف مي زني اونوقت من چه آقامنشانه جوابتو مي دم!” همه ي اين فكرا در عرض چند ثانيه از ذهنم گذاشت و باعث شد با غيض بيشتري باهاش حرف بزنم.اما اون ماهر تر ازين حرفها بود. با چند تا جمله ي ساده جو رو عوض كرد و با گفتن اينكه " حالا بي زحمت شمشيرتو غلاف كن تا دوباره تصميم نگرفتي گردنمو بزني !" منو به خنده انداخت.
    اونروز خيلي راحت گفت كه از شخصيت من خوشش اومده و دوست داره بيشتر باهم در ارتباط باشيم و وقتيم با كنايه گفته بودم " عشق اينترنتيم عالمي داره!" سريع و رك گفته بود - اولا نگفتم عاشقت شدم، گفتم خوشم اومده اونم از شخصيت و طرز فكرت كه جزئي از وجودتن اما همه اش نيستن. هنوز خيلي چيزاي ديگه مونده كه بايد بپسندم. شايدم اصلا ديدمت ازت خوشم نيومد!
    نمي دونم چرا به جاي اينكه
17112 👀
0 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2013-02-02 17:15:53 +0330 +0330

دوستای خوبم داستان 124 صفحه هستش که من 12 صفحه رو براتون گذاشتم سعی میکنم هر چند روز یه مقدارشو آپلود کنم فقط شما هم لطف کنید وقتی خوندید یه نظر بدید که تالار بالا بیاد همه بتونن بخونن چون واقعا داستان قشنگیه

0 ❤️

2013-02-05 11:49:45 +0330 +0330

دبیا چرا کسی نظر نذاشته یعنی ادامه داستان رو نذارم ؟؟؟؟؟؟

0 ❤️

2013-02-06 04:08:15 +0330 +0330

خیلی عالی بود اگه میشه بقیه داستان هم بذار…ممنون

0 ❤️

2013-02-06 12:46:01 +0330 +0330

داستان خیلی قشنگیه،ازت ممنونم ساینا جون و منتظر ادامش هستم :)

0 ❤️

2013-02-07 04:48:28 +0330 +0330

قسمت 2
با صداي زنگ در از اون حالت خلسه اومدم بيرون. باربد بود و طبق معمول با كلي سر و صدا و هيجان وارد خونه شد. از همون دم در هم شروع كرد به بو كشيدن و به به چه چه كردن! حالا بماند كه چيزي كه درست كرده بودم اصلا بو نداشت و فقط مي خواست دل منو خوش كنه بلكه يه روز بالاخره يه آشپز ماهر بشم! البته تقصير منم نبود. متين بد عادتم كرده بود، يا اصلا توقعي نداشت يا اگرم پيش هم بوديم معمولا خودش يه چيزي سر هم بندي مي كرد و مواقع ديگه هم رستورانهاي شهر به دادمون مي رسيدن!
غذارو كشيدم و با باربد مشغول شديم كه يادم افتاد براش نون داغ نكردم. اگه دو تا بشقابم پلو مي خورد باز بايد نون مي خورد باهاش و البته تينا هم هميشه ازين موضوع شاكي بود و سر هر وعده كلي گيس و گيس كشي مي كردن! پاشدم نون براش تست كنم كه تستر يه كم اتصالي كرد و وقتي خواستم از برق بكشمش يهو جرقه زد و يه لحظه احساس كردم يه ذره برق گرفتم! (البته ولتاژ برق اينجا 110 ه) باربد پريد تو آشپزخونه و كشيدم عقب و با وحشت نگام كرد! ديونه فكر كرده بود مي خواستم خودكشي كنم! وقتي فهميد اتفاقي بوده دادش رفت هوا كه: - تو چته امروز! اون از صبح كه نزديك بود منو بكشي، اينم از الان كه داشتي خودتو به كشتن مي دادي! خدا سوميشو به خير كنه!
با خنده گفتم: - خيالت جمع، سوميش به خير شد!
بعدم براش ماجراي صبحو با پسر ايرانيه تو ايستگاه اتوبوس تعريف كردم، كلي خنديد و هي مي گفت " تو كرم ه مردم آزاري داري!" بعدم اخماشو كشيد تو هم و با صداي كلفت و به شوخي گفت: - اگه خواست پاشو از گليمش دارزتر كنه و بياد طرف آبجيه ما، بگو بيام نفسشو ببرما!

  • خب حالا بذار اونايي كه كشتيشون شب هفتشون بگذره بعد برو سراغ اين يكي!

بعد از شام باربد رفت پايين خونه ي خودشو منم داشتم درس مي خوندم كه يه اس ام اس برام اومد. تنها دوستم كه شماره تلفنم رو داشت و باهاش يه ارتباط ه كمي داشتم، يه دختره فرانسوي الاصل به اسم ه اليزابت بود. موبايلو برداشتم و خوندم، ديدم نوشته همايش ه فردا رو يادم نره و حتما سر وقت خودمو برسونم. هرچي سعي كرده بودم از زيرش در برم نذاشته بود و زورم كرده بود كه بايد برم. اصلا اسم و موضوع همايشش برام خنده دار بود، چه برسه به شركت كردن توش! دو تا دانشگاه بزرگ شهر، كه يكيشم دانشگاه ما بود، دانشجوهاشون يه مراسمي تشكيل داده بودن به نام " به دنبال عشق" يا يه همچين چيزايي(دقيق يادم نيست)! اونم به خاطر نزديكي به روز ولنتاين. دستورالعملشم به اين شكل بود كه هركسي مي رفت و اگر به دنبال يك پارتنر مي گشت، خيلي رك و صادقانه جلوي همه، مشخصات فرد مورد نظرشو مي گفت و اگر كسي با اون مشخضات توي جمع حضور داشت، پا مي شد مي رفت جلو و خودشو معرفي مي كرد. البته بيشترش جنبه ي سرگرمي و به اصطلاح “fun” داشت، اما خوب كسايي هم بودن كه اين مدلي عشقشونو پيدا كرده بودن! اليزابت هم چند وقتي بود كه از يه نفر خوشش اومده بود و چون ديده بود طرف پا جلو نمي ذاره، مي خواست فردا بره روي سن و از يارو خواستگاري كنه! به منم گفته بود بايد برم كه اعتماد به نفسش بره بالا! جالبيش اينجا بود كه اليزابت هيچ چيزه خاصي راجع به پسره نمي دونست و فقط از چهره و دوسه تا برخورد كوتاهي كه تو كلاساشون باهم داشتن خوشش اومده بود.
چند تا اس ام اس ديگه زد كه “هنوز چيزي براي اضافه كردن به مشخصاته طرف به ذهنت نرسيده؟ " منم گفتم نه!
هميشه از خنگيش خنده ام مي گفت! هي بهش مي گفتم” بابا من كه اين پسر و نديدم كه بخوام كمكت كنم تو شرح مشخصاتش، بعدم شايد طرف خودش با يكي باشه، بيخيال سر جدت!" به خرجش نمي رفت كه نمي رفت!

موقع خواب احساس مي كردم ديگه كوپنم براي فكر كردن به گذشته براي اونروز پر شده و سعي مي كردم به زور خودمو بخوابونم كه باز نرم تو فكر و خيال! از بچگي همينطور بودم. هميشه چيزي رو كه دوست داشتم و مي رسيد به وسطاش، سعي مي كردم ذره ذره ادامه اش بدم كه ديرتر تموم بشه! در مورد مرور خاطرات هم همين حالتو داشتم و دلم نمي خواست به اين زوديا تمومش كنم. دفعه هاي قبل كه با هر دفعه مرور كردنشون حالم بد شده بود و اينقدر از خودم و دنيا بريده بودم كه فكر مي كردم حتما رواني مي شم. هر دفعه هم سوالاي بيشتري تو ذهنم تلنبار مي شد و “چرا” ي بزرگتري جلوي چشمم نقش مي بست.

= = = = = = =

حدود يه ربعي مي شد كه تو سرما منتظر اليزابت وايساده بودم. حسابي از دستش عصباني شده بودم و يه سره داشتم با خودم غر مي زدم كه از دور سر و كله اش پيدا شد. كلي عذرخواهي كرد و گفت كه داشته تاحالا دنبال دستكشش مي گشته! هرچي بهش گفتم “حالا كه تقريبا نيم ساعت اوله برنامه گذشته بيا توام از خيرش بگذر” راضي نشد.
وقتي وارد سالن شديم يه پسر سياه پوست رفته بود بالا و داشت به شوخي اندازه ي دور كمر و باسن و سينه ي دختر مورد علاقشو مي گفت و پسراي ديگه هم هي براش هورا مي كشيدن و سوت مي زدن! يه چند نفريم تو صف وايساده بودن كه نوبتشون بشه و برن بالا. همين جوري كه آروم آروم داشتيم از كنار رديف صندليا رد مي شديم تا يه جاي خالي پيدا كنيم ديدم همون پسر ايراني ديروزيه هم تو صفه و داره با خنده ما دوتا رو نگاه مي كنه. وقتي ديد نگاهم افتاده بهش سرشو تكون داد كه يهو اليزابت با هيجان هرچه تمامتر بازومو كشيد و آروم گفت : - وااااااااي ببين اوناهاش. هموني كه برامون سر تكون داد.
بعدم شروع كرد تند تند سر و كله اشو تكون دادن كه مثلا جواب طرفو بده! با تعجب نگاش كردم گفتم : -چي؟؟ تو ازين پسر خل و چله خوشت اومده؟ ديونه شدي؟
همينجور كه داشت قند تو دلش آب مي شد چپ چپ نگام كرد گفت: - مگه چشه؟ بيشتر دختراي كلاس ازش خوششون مياد!

  • مي دوني ايرانيه؟؟؟
    ايندفعه اون با چشاي گشاد شده برگشت طرف منو گفت: - شوخي مي كني؟؟ اما به من گفته بود اهل روسيه اس! اسمشم " nick" ه.
    در حيني كه ما مشغول جر و بحث بوديم و منم قاطي كرده بودم كه جريان از چه قراره nick رفت بالا و شروع كرد به گفتن يه سري چرت و پرت و خندوندن ملت. بعدم براي خوندن مشخصات ه دختر آرزوهاش يه ليست بلند بالا از تو جيبش دراورد كه همونم كلي باعث خنده ي همه شد ! اليزابت كه داشت پس مي افتاد و خودشو ول كرده بود رو من هي مي گفت " دعا كن مشخصاتش با من جور باشه!" با حرص هلش دادم عقب و گفتم: - چته بابا! انگار پرنس ادوارد مي خواد ازش خواستگاري كنه! ايني كه من مي بينم و با توجه به چيزايي كه تو ازش گفتي به درد دوستي نمي خوره. هنوز مليتش مشخص نيست! جه برسه به بقيه ي چيزاش!
  • ولي من ازش خوشم اومده!
  • بس كه خري!
    اينو گفتم و رومو اونور كردم.
    nick بعد از گفتن ه يه سري خصوصيات اخلاقي رسيد به خصوصات ظاهري كه هرچي بيشتر مي رفت جلو بيشتر مي ديدم اينايي كه داره مي گه با منم مچ مي شه! اما خدارو شكر مي كردم كه خيلياي ديگه هم تو جمع پيدا مي شدن كه همچين خصوصيات ظاهري داشته باشن و با خيال راحت نشسته بودم سر جام. اليزابتم حسابي حالش گرفته شده بود و با اخم نشسشته بود. نگاش مي كردم خنده ام مي گرفت! از رفتن روي سن پشيمون شده بود و همچين قيافه اش تو هم بود كه انگار يه شكست عشقي ه سخت خورده بود! خصوصا كه مي ديد يه سري دختر با مشخصات مربوطه پاشدن رفتن جلو و دارن با nick دل مي دن قلوه مي گيرن.
    چند نفر ديگه ام رفتن بالا و حرفاشونو زدن كه مدير برنامه اومد به همه اطلاع داد يه گروه موزيك مي خواد بياد و آهنگاي مخصوص ولنتاينو بزنن و بخونن.
    اولين آهنگي كه زدن تقريبا معروفترين آهنگي بود كه هميشه تو اين روز تو تلويزيون و راديو پخش مي كنن و يه تم ه فوق العاده آروم و عاشقانه داره. اونا مي زدن و همه باهاشون مي خوندن. منم تكيه داده بودم به صندليمو چشمامو بسته بودم . دلم مي خواست باز پرتاب شم به گذشته …
  • اونروز قرار بود برم خونه ي متين كه شيريني ه قبوليش تو كنكور فوق ليسانسو بهم بده. حسابي خوشحال بود و منم از خوشحاليش از ته دل براش ذوق مي كردم.
    تازه فهميده بودم معنيه اينكه مي گن وقتي يكيو دوست داري همه ي شاديها و خوبي هاي دنيارو براش مي خواي يعني چي. ديگه حاضر نبودم كوچكترين ناراحتي براش پيش بيارم و دلم مي خواست تا اونجايي كه مي شه عشق و احساسمو بهش نشون بدم. خودمم باورم نمي شد من همون كتايون ه بي احساس و خشك گذشته هستم! هي مي رفتم خودمو تو آينه نگاه مي كردم " اين تويي؟؟؟ خودتي كتي؟ " ولي تنها جوابي كه براي تعجبم داشتم يك كلمه بود. " متين و عشقش". متين اينقدر خوب و صبور بود كه تمام ناسازگاريها و كج خلقياي منو تحمل كرده بود و اينقدر صبر كرده بود تا منو انداخته بود به دام يا به قول خودش تصاحبم كرده بود!

درو كه باز كرد پريدم تو بغلش و تند تند صورت و لبشو بوس مي كردم. اونم در حالي كه از شيرجه اي كه من تو بعلش زده بودم داشت تلو تلو مي خورد و مي خنديد هي مي گفت" بابا كتي جان آروم. خفم كردي! " اما من گوشم بدهكار نبود و اينقدر تف ماليش كردم كه اونم براي تلافي همچين تو بغلش فشارم داد كه دادم درومد و دست از بوس كردنش ورداشتم. همينجوري كه تو بغلش بودم رفت طرف كاناپه و انداختم اون رو، دندوناشو مثل خون آشاما داد بيرون و انگشتاي دستشو خم كرد و گردنشو يه وري گرفت اومد طرفم گفت “حالا خودم بوست مي كنم!” بعدشم سرشو اورد پايين و از همون اول همچين لبمو گاز گرفت و مك زد كه انگار تاحالا تو قرنطينه بوده! هي سرشو به تنم فشار مي داد و همه جامو از رو لباس بوس مي كرد و قلقلك مي داد. منم كه از قلقلكاش غش كرده بودم از خنده ، دست و پا مي زدم كه ولم كنه. بعد ازينكه حسابي كرمشو ريخت و خالي شد و منم بس كه خنديده بودم دل و روده ام بهم پيچيده بود، رضايت داد و از روم رفت كنار. پاشد چند قدم رفت عقب اما باز برگشت و خواست بياد طرفم كه همونجور كه يه وري افتاده بودم رو كاناپه دست و پامو اوردم بالا و جلوم گارد گرفتم، جيغ زدم و تهديدش كردم " اگه بياي جلو يه لقد مي زنم به وسط پات و گازت مي گيرم!" با خنده دستاشو به علامت تسليم برد بالا و در حالي كه داشت مي رفت طرف آشپزخونه گفت " قبلنا رام تر بوديا عروسك!" كفشمو از پام در اوردم و پرت كرد طرفش كه جا خالي داد و در رفت پشت اپن آشپزخونه سنگر گرفت!

عين يه پسر بچه ي شر و شيطون از خوشحاليش ورجه وورجه مي كرد و مي پريد بالا پايين! از كاراش خنده ام مي گفت.

  • آقاي مهندس، پس كو اين شيرينيت؟ زود باش ديگه بابا.
  • الساعه ميارم خدمتتون بانو. چند لحظه تامل بفرماييد.
    از تو فريزر يه كيك بستني دراورد و شروع كرد به بريدنش. همونجور كه سرش پايين بود با يه خنده ي زير لبي گفت: - كتي مي خواستم يه معما بپرسم ازت؟
  • بپرس.
  • خوب دقت كن درست جواب بديا! ببين اگه سه تا دختر تو يه بستني فروشي سر يه ميز نشسته باشن، يكيشون بستنيشو ليس بزنه، يكيشون مك بزنه، اون يكيم گاز بگيره، به نظر تو كدومشون ازدواج كردن؟
    با خنده گفتم: - تو معماهاتم به آدميزاد نمي ره ها!
  • حالا ديگه، فقط درست فكر كن كه جواب غلط ندي بيفتي تو دردسر!
    مي دونستم هرچي بگم بالاخره ميندازتم تو تله! دلو زدم به دريا و گفتم : - خوب به نظر من هر سه تاشون يه شوهر دارن!
    با تعجب پرسيد: - چطور؟؟؟
  • خب براي اينكه اين سه تا كار مكمله همن ديگه!
    يهو انگار كه تازه دوزاريش افتاده باشه زد زير خنده، اينقدر بلند بلند مي خنديد كه گفتم الان خفه مي شه! بعد از چند لحظه كه نفسش اومد سرجاش سرشو بالا كرد گفت: - خوشم اومد! خيلي جواب باحالي دادي. از طرز فكرت خوشم اومد! فقط بپا تو يه وقت گاز نگيريا! همون مك و ليس كافيه!
    با خنده سرمو انداختم پايين و به روي خودم نيوردم كه چي داره مي گه. مي دونستم اينجوري حرف زده كه عكس العمل منو ببينه! با دوتا بشقاب اومد نشست بغل دستمو گفت " اينم شيريني، بفرماييد ميل كنيد". بعدم كمر منو گرفت كشيد طرف خودشو تقريبا نشوندم رو پاش و بشقابمو داد دستم. يه تيكه بريدم گذاشتم دهنم، احساس مي كردم تاحالا كيك بستني به اون خوشمزگي نخورده بودم! اونم دستشو گذاشته بود پشت كمرم كه از تاپم اومده بود بيرون و داشت آروم كمرمو نوازش مي كرد.
  • متين، چرا خودت نمي خوري؟
  • اتفاقا اينجوري كه تو مي خوري خيلي هوس كردم!
  • ئه، خوب بيا بخور ديگه.
    دولا شدم بشقابشو از رو ميز بدم بهش كه كمرمو سفت نگه داشت و نذاشت برم جلو.
  • اونو نمي خوام كه! همينيو كه داري مي خوري مي خوام، خودتم بايد بدي بهم.
    با شيطوني نگاش كردم و با چنگال خودم يه تيكه بريدم بردم نزديك دهنش: - بفرماييد شادوماد!
  • اين مدلي نه! يه جور ديگه!
  • ئه متين، اذيت نكن، يه جور ديگه چيه. اونجوري كثيف كاري و دهني مي شه بابا!
  • بهتر، منم مي خوام دهنيه تو باشه ديگه! زود باش ، مي چلونمتا!
    خنده ام گرفته بود از دستش. يه تيكه گذاشتم دهنمو و بدون اينكه بجوئمش صورتمو بردم نزديك صورتش. اونم لباشو اورد جلو و فوري زبونشو كرد تو دهنمو همشو كشيد از دهنم بيرون، چشاشو بست و شروع كرد به جويدن.
  • ديوونه!
  • حرف اضافه بزني چلونده شديا! بدو يه قاچ ديگه.
    ايندفعه ديگه خودمم خوشم اومده بود، يه تيكه ديگه گذاشتم دهنمو و وقتي لبامو چسبودنم به لبش سعي كردم نذارم با زبونش از دهنم كيكو بكشه بيرون. داشتيم اون تو با زبونامون كشتي مي گرفتيم! هم خنده امون گرفته بود هم از بوسيدن هم عقب نمي مونديم. متين كه همچين هر تيكه ي كيكو مي قاپيد و فوري قورت مي داد كه جا براي زبون من باز بشه، كه ازش عقب مي موندم! تو اين وسط دستاشم كه پشتم بودن بيكار نبودن و از زير تاپم برده بود بالا و هي پشتمو ميماليد و كم كم رفته بود سراغ بند سوتينم. اينقدر لباي همو مك زديم و زبون همو خورديم كه خسته شديم.
    هلم داد عقب و خيلي عميق تو چشمام نگاه كرد. انگار مي خواست ببينه وقتش رسيده يا نه؟! احساس مي كردم هنوز 100% مطمئن نيست به خاطر همين با همه ي احساسم جواب نگاهشو دادم و بهش لبخند زدم. اونم انگار راحت تر از هميشه جوابشو گرفت، اول پيشونيمو بوسيد و بعدم رو دستاش بلندم كرد بردم به سمت اتاق خوابش. نشست رو تخت و دستشو آروم گذاشت وسط پامو از بالا هم شروع كرد به بوسيدن گردنم. كم كم بدنم داشت داغ مي شد و متينم كه اينو احساس كرده بود پاشد و پيرهنشو از تنش دراورد و دوباره نشست رو تخت. دست برد طرف سينه هام و شروع كرد به ماليدن، چون از قبل هم سوتينمو باز كرده بود راحت مي تونست به كارش ادامه بده. منم چشمامو بسته بودم و آروم داشتم نفس مي كشيدم. كم كم دستشو برد زير تاپمو رسوند به سينه هام، دستاش گرم بودن، اما نه به داغيه بدن من. يه كم كه ماليد سريع تاپ و سوتينمو در اورد و يهو حمله ور شد روم. خوابوندم رو تخت و با يه دستش يه سينمو گرفت و دهنشم گذاشت رو اون يكي. از همون اول تند تند مك مي زد و با دندوناش نوك سينمو مي كشيد كه صدام در اومده بود. همچين مي خورد كه مي ترسيدم كنده شه! منم از لذت و شهوت آروم آه مي كشيدم كه بعد از چند دقيقه پاشد و شلوار منو خودشو دروارد. براي اولين بار داشتم با شرت مي ديدمش. كيرش باد كرده بود و خصوصا چون شرتشم تنگ بود بيشتر زده بود بيرون. بي اختيار يه لحظه دستمو بردم بالا و از رو شرت كيرشو لمس كردم ولي نذاشت به كارم ادامه بدم و دوباره خوابوندم. يه كم از رو شرت كسمو ماليد و لبامو خورد تا اينكه شرتمو از پام دراورد. يه كم اضطراب داشتم اونم به خاطر اينكه نمي دونستم دقيقا قراره چه اتفاقي بيفته و مي خواد چيكار كنه، اما هر چي بود، از كاري كه مي كردم مطمئن بودم و با رضايت كامل خودمو در اختيارش گذاشته بودم.
    سرشو برد پايين، مثل دفعه ي قبل اول بالاي كسمو بوسيد و بعد نوك زبونشو از بالا تا پايين خيلي آروم كشيد. يه آه بلند كشيدم و اونم تمام دهنشو باز كرد و يا فشار شروع كرد مكيدن. چوچولمو مي مكيد و زبونشو مي كرد تو و محكم ضربه مي زد. منم به خودم مي پيچيدم و صدام از قبل بلندتر شده بود و ناخوداگاه سرشو بيشتر به خودم فشار مي دادم. لحظه ي آخر دستشو گذاشت بالاي كسمو تند تند ماليد و زبونشم تا اونجايي كه مي تونست مي كرد تو و چند تا ضربه ي محكم زد و با دندوناش چوچلمو گرفت و كشيد كه همزمان ارضا شدم و بي حال افتادم. پاشد رفت صورتشو شست و برگشت. با لبخند نگام مي كرد.
    همون لحظه احساس كردم بيشتر از هميشه دوسش دارم و بايد يه جوري نشونش بدم.
    تو چشماش هنوزم رگه هايي از شك بود. نگاش كردم و با چشمك گفتم: - منتظر بقيه اشم!
  • مطمئني كتي؟
  • اوهوم، زود باش.
    دولا شد و يه بار ديگه خيلي عميق بوسم كرد و در گوشم گفت: - پس با دوران دوشيزگي خداحافظي كن عشق من.
    چشمامو بستمو سرمو تكون دادم. رفت پايين نشست بين پام. نمي دونستم چه جوري مي خواد پردمو پاره كنه، اما ترجيح مي دادم حرفي نزنم و بهش اطمينان كنم. تنها ترسي كه داشتم به خاطر دردش بود وگرنه هر لحظه مطمئن تر مي شدم كه دارم كار درستي مي كنم.
    اول دستشو گذاشت رو كسمو دوباره يه كم ماليد و سرشو برد پايين و يه كم اطرافشو ليس زد و مكيد تا دوباره تحريك شه، انگشتشو مي چرخوند و اروم ضربه مي زد. وقتي فهميد به حد كافي تحريك شدم، انگشت اشاره اشو آروم كرد تو، يهو خودمو سفت كردم و اونم كه انگار فهميده بود دستشو كشيد عقب گفت" نترس عزيزكم" . با اون يكي دستش دستمو سفت گرفت و دوباره انگشتشو فرو كرد تو. يه لحظه يه درد گذرا احساس كردم كه گفت “رسيدم بهش، حاضري؟” سرمو تكون دادم و پلكامو رو هم فشار دادم كه سريع دوتا انگشتشو برد جلو و يه درد شديد پيچيد تو پايين تنه ام و انگار يه چيزي زير دلم خالي شد، ولي انقدر سريع انجام داد كه فقط يه جيغ كوتاه تونستم بكشم. نفسمو كه تو سينه ام حبس كرده بودم ول كردم و سرمو گذاشتم رو بالش. اومد بالا و كشيدم تو بغلش و سفت فشارم داد. تو چشماش كه نگاه كردم يه لحظه برق اشك و خوشحالي رو ديدم،دستمو بوسيد و اروم گفت" ديگه مال خود خودمي".
    سرمو بلند كردم به جاي لكه ي خون رو روتختي نگاه كردم، احساس مي كردم از هميشه خوشحالتر و راضي ترم و ديگه آغوش متين برام يه حس و حال ديگه داشت. زير گردنشو بوس كردم و با خنده گفتم: - بخواب كه ايندقعه من مي خوام به حسابت برسم .
  • كتي اگر دوست نداري مجبور نيستيا.
    يه بوس هوايي براش فرستادم گفتم: - حالا بذار دفعه ي اولو امتحان كنم تا دفعه هاي بعد.
  • فقط تورو امواتت يه وقت گاز نگيريا!
    با خنده گفتم: - بخواب بچه، اينقده حرف نزن.
    اولش دستمو گذاشتم رو شورتشو يه فشار دادم، فكركردم الانه كه بتركه! اينقدر كه باد كرده بود و بزرگ شده بود. آروم شرتشو كشيدم پايين و كيرشو براي اولين بار ديدم. احساس كردم از فشاري كه بهش اومده و تاحالا خودشو نگه داشته، كيرش بيش اندازه بزرگ شده. اول خيلي آروم گرفتمش تو دستمو يه كم ماساژش دادم، دستمو مشت كرده بودم دورش و عقب جلو مي بردم. بعد سرمو دولا كردم از كنار بيضه هاش تا نوك كيرش با نوك زبونم يه ليس زدم كه يهو متين يه آه كشيد و خودشو شل كرد. ديدم بيشتر ازين انصاف نيست معطلش كنم و دهنمو باز كردم و تا اونجايي كه مي شد كردمش تو، لبامو دورش سفت كرده بودم و زبونمو مي چرخوندم دورش و همزمان مك هم مي زدم. كم كم دستامم وارد عمل كردم و ب
0 ❤️

2013-02-07 04:54:07 +0330 +0330

ادامه بده رها بانو

0 ❤️

2013-02-07 11:22:05 +0330 +0330

ساىنا جون داستان قشنگیه،واقعا ازت ممنونم و منتظر بقیش هستم

0 ❤️

2013-02-07 13:17:25 +0330 +0330

[quote=رامونا]ادامه بده رها بانو[/quote]
ادامشو هم تا چند روز دیگه میزارم

0 ❤️

2013-02-07 13:24:04 +0330 +0330

فرشید و سزار عزیز مرسی که نظر دادید داستان واقعا قشنگه

0 ❤️

2013-02-07 13:47:39 +0330 +0330

[quote=ساینا جون4]دبیا چرا کسی نظر نذاشته یعنی ادامه داستان رو نذارم ؟؟؟؟؟؟[/quote]
اینم خوبه ها ولی داستان خودت قشنگتره

0 ❤️


2013-02-07 14:23:27 +0330 +0330

[quote=سامان دلاور][quote=ساینا جون4]دبیا چرا کسی نظر نذاشته یعنی ادامه داستان رو نذارم ؟؟؟؟؟؟[/quote]
اینم خوبه ها ولی داستان خودت قشنگتره[/quote]

جالبه جناب دلاور!!!
خودشماتوی تاپیکی که برای محارم ایجاد کرده بودین در جواب کسانی که به حالت اعتراض به تندی صحبت میکردن دعوت به احترام میکردیشون. حالا خودت اومدی و از همون الفاظ استفاده میکنی؟!!! پیشنهاد میکنم یه چندتا ازون داستانهای محارمی خودتو در قالب یک داستان چند قسمتی بنویسی. مطمئنم خیلی مورد توجه قرار میگیره…

0 ❤️

2013-02-07 14:37:08 +0330 +0330

واقعا فکر میکنی بازم لازمه آپدیت بشه ؟؟ 3 یا 4 بار آپدیت شدا یعنی اینهمه طرفدار دارمو خبر ندارم ؟
الان فکر میکنی اومدی به من متلک گفتی ؟؟؟؟ خب کوچولو من اگه قرار بود که بدم بیاد خودم با دست خودم نمیومدم داستان بنویسم یا میتونستم از ادمین خواهش کنم حذفش کنه ولی این کارو نکردم پس اگه میخوای مثلا منو حرص بدی برو سوژه جدید پیدا کن

0 ❤️

2013-02-07 14:46:01 +0330 +0330

شاهین جان ممنون از لطفت ولی اینجور آدما ارزش جواب دادن ندارن نادیده گرفتنشون بهتره نمیدونم با خودش چه فکری کرده که احساس میکنه من با این حرکتش ناراحت میشم

0 ❤️

2013-02-07 14:46:46 +0330 +0330

همینکه شما مال محارمتو نوشتی و در زمره نویسندگان قهار و قهقهه هار شهوانی بحساب اومدی برای کلهم اجمعین سایت کافیه. مگه چارصدهزارتا کاربر چقدر وخت خوندن دارن سیمینبره بفاک رفته :D
گاده شده را گادن خطاست لاجرم از من بهت آزاری نمیرسه فرزندم

ساینا خانوم قلم شیوایی در نویسندگی داره حرف منم چیزی جز تشویق ایشون برای رو آوردن به نوشتن و بدست گرفتن قلم نبود. نترس جای شما نویسندگان متبحره گشاد رو تنگ نمیکنه تو که بخیل نبودی :D

0 ❤️

2013-02-07 14:53:46 +0330 +0330

سوءتعبیر نشه عزیزجان من هیچ فکری نکردم قصدم این بوده و بس که خودت دوباره قلم دست بگیری شروع به داستان بنویسی یا نگارش خاطرهات بکنی نه اینکه داستان دیگرانو کپی کنی
اگه باعث ناراحتیت شدم العفو بانو

0 ❤️

2013-02-07 15:17:32 +0330 +0330

ای سامان!!! ای دلاور!!
ای به بهم رساننده دو خط حتی ناموازی!!! ای کسیکه دوسیه همه کاربرای سایت زیر بغلته و هروقت که اراده کنی لینکش رو ارائه میکنی. باور کن با این حرفت یه تکون حسابی خوردم و تصمیم گرفتم دوباره قلم به دست بگیرم. توی این چند وقت هیچکس نتونسته بود اینقدر منو تحت تاثیر قرار بده. مخصوصا بعد از خوندن اون تاپیکت در باب سکس با محارم که کلی نظریات دانشمند و غیردانشمند و فیلسوف رو ردیف کرده بودی و البته هیچ اصراری هم نداشتی که کسی با محارم خودش سکس کنه. به جای اینکه دیگرون رو سیخ بزنی تا بنویسن خودت دست به قلم شو. چون من هنوز روی حرفم هستم و بی صبرانه منتظرم ببینم مامان مرجان و آبجی شراره و خاله فریبات رو چه جوری کردی؟؟ مطمئنم ننوشته بالای 100 هزارتا بازدیدکننده از الان منتظرشن. بنویس مرد بزرگ تا ببینیم در راستای تایید بزرگان چه میکنی ای ابرمرد دلاور… (:

0 ❤️

2013-02-07 18:20:29 +0330 +0330

واقعا عالي بود ساينا جون من كه وقتي تايپك بالا بود ديدم به نظرم جالب ميومد. اما وقتي خوندمش خيلي جالب تر از اوني كه فك ميكرم. دستت درد نكنه خيلي هم آموزنده :) مرسي منتظر ادامه شم

0 ❤️

2013-02-08 04:38:38 +0330 +0330

واقعا عالي بود ساينا جون من كه وقتي تايپك بالا بود ديدم به نظرم جالب ميومد. اما وقتي خوندمش خيلي جالب تر از اوني كه فك ميكرم. دستت درد نكنه خيلي هم آموزنده :) مرسي منتظر ادامه شم

0 ❤️

2013-02-08 04:40:37 +0330 +0330

زیبا بود ادامه بده

0 ❤️

2013-02-10 05:30:33 +0330 +0330

feet خاله میترا شیوا ، بهنام مرسی که نظر دادین

0 ❤️

2013-02-18 06:47:52 +0330 +0330

دو سه روزي مي شد كه تينا برگشته بود و حسابي با باربد مشغول بودن. احساس مي كردم از لحظه لحظه ي با هم بودنشون استفاده مي كنن و من مثل يك الگوي شكست خورده جلوي چشمشونم و مي خوان جوري رفتار كنن كه بعدها هر اتفاقي افتاد مثل من حسرت نخورن و آرزو به دل نمونن.
خيلي سعي مي كردن هر جا مي رن منم به زور با خودشون ببرن و تنهام نذارن، اما خودمو كه نمي تونستم گول بزنم. در ظاهر نشون مي دادم از ديدنشون كنار هم براشون خوشحالم اما تو دلم اشك مي ريختم و حتي بهشون غبطه مي خوردم! معمولا به بهانه ي اينكه " حالا تينا تازه برگشته و شما دو تا احتياج دارين باهم تنها باشين" قالشون مي ذاشتم و باهاشون نمي رفتم. اما اونشب( شب مهموني نيكان) چون شب تعطيلم بود ديگه نذاشتن تو خونه تنها بمونم و به زور با خودشون بردنم.
از سر شب رفتيم يه كم چرخ زديم و بعدشم رفتيم يه رستوران كه اسپاگتي بخوريم.
منتظر تلفن اليزابت بودم و هر چي مي گذشت و مي ديدم خبري ازش نشد كه نتيجه ي كارو بهم بگه، بيشتر حرص مي خوردم و به خودم به خاطر اون نقشه ي احمقانه و بچه گانه بد و بيراه مي گفتم. ديگه نا اميد شده بودم و حدس مي زدم نقشه ام نتيجه اي نداده چون به اليزابت سفارش كرده بودم هر چي شد فورا بهم خبر بده و هنوز ازش خبري نشده بود.
ديگه كم كم مي خواستيم از رستوران بريم بيرون و باربدم پاشد بره صورت حسابو بده كه تلفنم زنگ زد. با عجله گوشيو برداشتم و ديدم شماره ليزه اما هر چي مي گفتم الو جوابي نمي داد. فقط يه صدايي عين نفس زدن بين خنده يا گريه بود! بعده چند لحظه كه بالاخره جونش بالا اومد و منم داشتم سكته مي كردم صداش درومد و قهميدم غش كرده از خنده! اينقدر حرص خوردم تا بالاخره تعريف كرد چي شده.
مي گفت از اول كه وارد شده فقط دوستاي نيكان بودن و هيچ خبريم از پدرش نبوده. وقتيم ليز سراغ پدرشو گرفته، گفته كه كاري براش پيش اومده و نمي تونه بياد! با اليزابتم خيلي معمولي و سرد برخورد كرده و حتي به دوستاشم معرفيش نكرده. مي گفت:

  • از همون لحظه ي اول فهميدم حرفاي اونروزش سركاري بوده و خواسته مسخره ام كنه. منم از حرصم خواستم همون موقع برگردم كه پشيمون شدم و گفتم تا آخرش بمونم ببينيم چي مي شه. فقط جعبه ي Flesh Light رو يواشكي بردم گذاشتم پشت يكي از مبلاي سالن پذيزايي كه كسي دستم نبينه آبروم بره. ديگه كاملا نا اميد شده بودم و داشتم به خودم به خاطر اومدن به اينجا لعنت مي فرستادم كه آخر شب چند تا از دوستاش كه شديدا مست كرده بودن شروع كردن به مسخره بازي و تو سر و كله ي هم زدن كه يهو يكشون افتاد بغل همون مبله و جعبه رو ديد! داشت زور مي زد كه در قوطيشو باز كنه كه با ديدن ه توش يهو قهقه ي خنده رو سر داد و همه رو صدا زد!

اليزابت باز به اينجا كه رسيد خودش زد زير خنده و دوباره حرفاش نامفهوم شد. منم خندم گرفته بود و باربد و تنيا داشتن با تعجب نگام مي كردن!
مي گفت بعد از اينكه همه رو صدا زده و دور خودش جمع كرده جعبه رو اورده بالا و به همه نشون داده كه يهو خونه از خنده ي بقيه تركيده. خود نيكانم رنگش پريده بوده و هاج و واج داشته نگاه مي كرده و سر از جريان در نمي اورده!

  • اگه بدوني كتي، يه چراغ گنده بالا سرش آلارم مي زد كه " اين جعبه از كجا اومده!!!" ولي سر در نميورد! ديگه تا آخر شب دوستاي مستش و دخترا تا توسنتن بهش متلك انداختن و سر به سرش گذاشتن!

اليزابت اينا رو بين خنده هاش برام تعريف كرد و سريع خداحافظي كرد و گفت بايد برگرده تو ساختمون كه يه وقت بهش شك نكن.
تلفنو كه قطع كردم قيافه ي باربد و تينا عين دو تا علامت سوال گنده شده بود؟! وقتي براشون تعريف كردم جريانو به يه علامت تعجب تبديل شدن و بعدم غش و ريسه اي بود كه مي رفتن! از خنده ي اونا خودمم شديد خندم گرفته بود. اصلا فكر نمي كردم اينجوري بشه و همچين نتيجه اي بده! فقط بديش اينجا بود كه اليزابت جرات نكرده بود لو بده كه كار اونه و نيكانم نمي فهميد اين حالگيري از كجا آب خورده!
= = = = = = =

موقع برگشتن به خونه تينا داشت از شلوار جيني كه جديدا خريده تعريف مي كرد كه چقدر جنسش خوبه و حتي وقتي خاكستر سيگار افتاده روش سوراخ نشده و باربدم هي سر به سرش مي ذاشت.

يهو ياد متين و شلواري كه 3سال بود داشتمش و بيشتر اوقات پام بود، افتادم. با اينكه كهنه شده بود حتي دلم نميومد به دور انداختنش فكر كنم. انگار تو هر جيبش كلي خاطرات از روزاي خوب قايم كرده بودم و با دور انداختنش مجبور بودم خاظراتمو بريزم دور. مثل همه ي چيزاي ديگه اي كه بهم داده بود همشون برام حكم يادگاري هاي عشق رو داشتن و اندازه ي خودش عزيز بودن…

  • بعد از اينكه باهم يه شيطوني كوچولو كرده بوديم و از حموم اومدم بيرون متين صدام كرد گفت برم تو اتاق. تا با حوله و موهاي خيس كه داشت ازشون قطره قطره آب مي چكيد، ديدم، با همون مهربونيه هميشگيش گفت " اينجوري با حوله و موهاي خيس خواستني تر مي شيا" بعدم كشيدم تو بغلش و صورتمو بوسيد و سرشو كرد لابه لاي موهام. لپشو بوس كردم و گفتم: - چيكارم داشتي عزيزم؟
  • كتي پاشو وايسا.
    پاشدم جلوش وايسادم و اونم حولمو زد كنار. با ديدن بدن لختم دوباره چشماش برق زد و انگار نه انگار كه همين چند دقيقه پيش داشتيم سكس مي كرديم! با خنده گفتم " هيز بازي در نيار" . بدون اينكه به حرفم محل بذاره بالاي شكممو بوسيد و بعدم كف دستاشو باز كرد گذاشت دو طرف كمرم انگار كه مي خواست وجب كنه يا اندازه بگيره! جفتمون خندمون گرفته بود. آخه انگشتاي دستاش از پشت و جلوي كمرم فقط چند سانت فاصله داشتن كه به هم برسن! به شوخي گفت:
  • نگاه كن توروخدا! هيچ فرقي با كمره من نداره، فقط چند متري باريك تره!
    بعدم به اندازه گيريش رو باسنم ادامه داد و آخر سر گفت: - نه، خوبه! اندازه اس.
  • چي مي گي تو؟ چي خوبه؟
    بدون اينكه جوابمو بده رفت سر كمد و يه بسته ي كادو شده ي خوشگل با روبان در اورد و گرفت جلوم.
  • مال توئه كتايون جان.
  • اين چيه متين؟
  • بازش كن خودت مي بيني.
    همونجور حوله به دست بسته رو گذاشتم رو تخت و آروم كادوشو باز كردم. وقتي از بسته درش اوردم چشمام گرد شد! يه شلوار لي بود، اما دقيقا هموني بود كه چند وقت پيش، وقتي باهم داشتيم مدلاي جديده جينو رو سايت بوفالو Buffalo) ) نگاه مي كرديم خوشم اومده بود! يه مدل راسته و تنگ با كمر پهن كه روش با سنگاي ريز صورتي و آبي كار شده بود. واقعا خوشگل بود و يه مدل تك. با تعجب نگاش كردم:
  • اينو از كجا گير اوردي متين؟
  • يكي از دوستام كه از دبي جنس مياره بهش سفارش دادم، فكر نمي كردم بتونه پيداش كنه، ولي خدارو شكر تونست. فقط سر اين سايزت پدرمون درومد!
    با لبخند نگاش كردم و پريدم بغلش. تمام صورت و لبشو مي بوسيدم و هي ازش تشكر مي كردم. خود شلوار مهم نبود، اون به فكر بودن و محبتاي بي رياش بود كه برام يه دنيا ارزش داشت. تنها كاري كه تونستم بكنم اين بود كه تو چشماي قشنگش نگاه كنم و بگم " ممنونم متين". رو چشمامو بوسيد و گفت " قابلتو نداره عزيزم".
    گذاشتم رو زمين كه ديدم يه بسته ي كوچولوي ديگه ام لابه لاي كاغذ كادوئه، بازش كه كردم يه شرت و سوتين خيلي خوشگل سرمه ايه براق از توش افتاد بيرون. رو سمت چپ شرت و سوتين هم يه M مدل دار با نگيناي ريز و براق حك شده بود. با خنده گفتم: - واي متين، چقدر بامزه اس. خصوصا M اش! اينارم دوستت اورده؟
    يه اخم كرد و با حالتي كه مثلا غيرتي شده گفت:
  • نه خير! دوستم غلط كرده بخواد بره براي تو شرت و سوتين بخره! دهه!!!اينارو خودم اون دفعه كه براي كاراي شركت رفته بود كيش خريدم.
  • بعدم با همون اخم بامزه اش ادامه داد: - اون M هم يعني اينكه فقط اينارو بايد جلوي خودم بپوشيا، فقط براي من.
    سرمو گذاشتم رو شونه اشو آروم گفتم: - فقط براي تو* …

صبح با صداي زنگ تلفن از خواب پريدم. با چشماي بسته دستمو از زير پتو دراز كردم و از ميز كنار تختم گوشيو برداشتم. با خوابالودي جواب دادم كه صداي اليزابت با يه لهجه ي خيلي كج و كوله و خنده دار گفت " سلام عليكم!" .
باربد اين يه كلمه رو با بدبختي يادش داده بود و بهش گفته بود هر وقت ديدي كتي ناراحت و غمگينه اينو بهش بگو تا خوشحال بشه! با خنده به فارسي گفتم " عليك سلام" و بعدم ادامه اشو به انگليسي باهاش حرف زدم و احوالپرسي كردم . فقط زنگ زده بود كه دوباره ماجراي ديشبو با آب و تاب بيشتري تعريف كنه و به جزئياتش شاخ و برگ بده. منم تو خواب و بيداري حرفاشو يه خط در ميون گوش مي دادم و هرزگاهي يه " اوهوم" مي گفتم.

  • فقط كتي يه مشكلي هست!
  • چي؟
  • اينكه ديشب موقع خداحافظي nick بهم داشت چپ چپ نگاه مي كرد، مي ترسم يه وقت فهميده باشه كه كار من بوده!
    با دستم كوبيدم رو پيشونيمو گفتم: - آخه من از دست خنگي تو چيكار كنم؟ بابا مثل اينكه اصلا يادت رفته نقشه ي احمقانمون از اول چي بود و تو قرار بود چه جوري رو در رو حالشو بگيريا! اون موقع چطور نمي ترسيدي و خيليم مشتاق بودي كه خودت شخصا حالشو بگيري؟ حالا كه اتفاقي اين جريان پيش اومده و حالش گرفته شده مي ترسي؟ اتفاقا به نظر من يه كاري كني كه بفهمه اين موضوع از طرف تو بوده، بهترم هست و حساب كار دستش مياد!
    يه كم ديگه باهاش چونه زدم و از دستش حرص خوردم تا قطع كرد. دوباره پتو رو كشيدم رو سرمو داشت چشمام گرم مي شد كه باز تلفن زنگ زد. داد زدم " تو روحت گراهام بل!" و با چشماي بسته گوشيو برداشتم. ايندفعه تينا پشت خط بود و طبق معمول با يه عالمه سفارشهاي مادرانه. ازينكه قبلش عصباني شده بودم كلي شرمسار!!! شدم و سعي كردم خيلي خوب باهاش حرف بزنم و هرچي مي گفت، مي گفتم " چشم"! واقعا دوسش داشتم و برام حكم خواهر ه نداشته ام رو داشت. آخر سر هم امر كرد كه براي يه پارتيه ايراني براي اونشب ساعت هشت، 3 تا بليط گرفته و براي ساعت هفت آماده باشم و بعدم تق تلفنو قطع كرد! حتي نذاشت مخالفتمو اعلام كنم!
    گوشيو گذاشتم رو ميز و با خودم فكر كردم" حالا تا شب خدا بزرگه و يه جوري از زيرش در مي رم"!
    با نا اميدي پلكامو رو هم فشار دادم بلكه صبح ه روز تعطيلي يه ساعت بيشتر بشه بخوابم كه دوباره زنگ تلفن عين پتك خورد تو كلم! ميخواستم موهاي سرمو بكنم! ديگه ايندفعه با حالت گريه و جيغ گفتم" FUCK" و دستمو دراز كردم كه هنوز گوشيو برنداشته بودم كه قهقه ي باربدو از پشت در خونه شنيدم! گوشيو كه برداشتم ديدم اونه پاي تلفن و صداي خنده اش واضح تر شد. سرش جيغ كشيدم:
  • مرگ! كوفت! حناق! رو آب بخندي! از دست شماها نميشه يه ساعت بيشتر خوابيد؟
    در خونه رو باز كرد و از همونجا داد كشيد: - سلام از بنده اس جيگر! به جون تو تقصير من نبود. اين تيناي ذليل نشده زنگ زد كله ي سحري بيدارم كرد و اينقدر عشوه اومد تا خواب از سرم پريد! بعدم خواستم صبحونه بخورم ديدم نون ندارم گفتم بيام بالا ازت بگيرم كه صداي جيغتو به خاطر تلفن تينا شنيدم!

اون از لاي در خونه با من حرف مي زد من عين احمقا از پاي تلفن جوابشو مي دادم! آخر سرم اينقدر چرت و پرت گفت تا خواب از سرم پريد و پاشدم دوباره برم بهش نون و كره و مربا بدم! تقريبا شده بود برنامه ي هر روز صبحمون!
= = = = = =

وقتي باربد رفت احساس كردم دلم خيلي گرفته، يه دلتنگي بد و بغض خفه كننده. انگار غم و ناراحتيا چنگ انداخته بودن دور گلوم و داشتن هي فشارشونو زياد تر مي كردن. دلم تنگ بود، دلم براي متين تنگ شده بود، اينقدر كه فكر مي كردم دلم مچاله شده و به زور داره مي تپه.
دوست داشتم برم زير دوش آب گرم وايسم و اشكام با قطره هاي آب قاطي شن. از بچگي هر وقت دلم خواست گريه كنم مي رفتم تو حموم و زير دوش آب گريه مي كردم كه كسي نبينتم. انگار ريختن قطره هاي آب روي پوست بدنم برام لذت داشت و بهم آرامش مي داد. ياد روزاي آخري افتادم كه مي خواستم بيام كانادا…

  • وقتي فهميدم ويزامون اومده و تا كمتر از دو ماه ديگه بايد از ايران بريم شوكه شدم. تا دو سه سال قبلش خيلي منتظر بودم كه بالاخره بتونم از ايران خارج شم اما مدتها بود ديگه فكرشو از سرم بيرون كرده بودم. زندگي كردن تو ايرانو با همه ي سختياش دوست داشتم و اگرم تو برهه اي دلم مي خواست خارج شم فقط براي پيشرفت كردن تو درس بود. اما مدت زيادي بود ديگه نظرم عوض شده بود و دلم مي خواست تو ايران بمونم و همونجا درسمو ادامه بدم و مهمتر از همه ديگه من خودم نبودم و يك شخص جديد و مهم وارد زدگيم شده بود. ديگه بعد از يكسال و خورده اي، جدايي از متين برام غير ممكن بود و حتي فكرشم عذابم مي داد.
    اونروز عين مسخ شده ها نشسته بودم وسط اتاقم و بي اختيار اشكام بي صدا مي ريخت پايين. هيچ تصميمي نمي تونستم بگيرم و كاملا فكرم ايست كرده بود. نا خوداگاه گوشيو برداشتم و شماره ي متينو گرفتم. به محض اينكه تلفنشو جواب داد و با لحن هميشگيش گفت " جانم" گريه ام شدت گرفت و به هق هق اتفادم. دست و پاشو گم كرده بود و هي سعي مي كرد آرومم كنه و بپرسه چي شده، فقط توسنتم بگم بايد رو در رو باهاش حرف بزنم و بياد دنبالم. نيم ساعت بعد دم در خونه وايساده بودم كه ماشينش با سرعت جلوم ترمز كرد. طفلكي اينقدر هول كرده بود كه رنگش پريده بود. نشستم تو ماشينو دوباره زدم زير گريه. انگار همين كه ديده بود سالمم و اتفاقي براي خودم نيفتاده تا حدودي خيالش راحت شده بود، به خاطر همينم رفت يه جاي آروم پارك كرد و گذاشت خوب خودمو خالي كنم و بعد ازم جريانو پرسيد. دستمو گرفت تو دستشو با صداي مهربونش گفت:- عروسكم مي خواي سكته ام بدي؟ توروخدا بگو چي شده.
    سرمو انداختم پايين و با همون بغضم تند تند براش تعريف كردم چي شده و جريان چيه. وقتي حرفام تموم شد جرات نمي كردم سرمو بالا كنم، همش مي ترسيدم فكر كنه تاحالا بازيش دادم و حالام مي خوام ولش كنم برم.
    دستمو گذاشت رو صورتشو با غمگين ترين لحني كه تا اون موقع ازش نشنيده بودم گفت: - اين بدترين خبريه كه مي تونستم بشنوم كتي. نمي دونم چي بگم، اگر مي خواي بري من كاملا بهت حق مي دم و اگرم فقط بخواي به خاطر من بموني من نمي ذارم به اين شانس زندگيت پشت پا بزني.
    يه نفس عميق كشيد و دوباره ادامه داد: - اما من چه جوري بدون تو تحمل كنم؟
    با گريه گفتم: - منم نمي تونم، تو برام از درس خيلي ارزشت بيشتره، من نميرم.
    سرشو اورد بالا، چشماشو تنگ كرد و خيلي عميق تو چشمام نگاه كرد و گفت: - مطمئني دلت مي خواد با من بموني؟ مطمئني اينقدر دوسم داري كه هر سختي اي رو بتوني تحمل كني؟
    فوري گفتم: - آره، معلومه، من بدون تو نمي تونم، بعدم با نرفتنم سختي پيش نمياد، اگر برم و ديگه تو نباشي يبشترين سختيه برام.
  • كتايون، قول بده كه چون منو دوست داري باهام مي موني و سختيارم تحمل مي كني.
  • اين چه حرفيه، چي مي گي متين؟ معلومه كه من چون دوست دارم باهات مي مونم، بعدم از كدوم سختي حرف مي زني تو؟
  • تو فقط قول بده كتي.
    با اينكه نمي فهميدم چي مي گه و از چي حرف مي زنه، همونجور كه مي خواست بهش قول دادم.
  • باشه باشه، با اينكه نمي فهمم راجع به چي صحبت مي كني، بهت قول مي دم.
    يه لبخند زد بهم و يهو انگار يه باري از رو دوشش برداشتن، خيلي آروم گفت: - پس تو مي ري و ما هم باهم مي مونيم، خب؟
    با ناباوري گفتم: - چي؟؟ كجا برم؟ چي مي گي تو؟
  • آره عزيزم، تو مي ري، بعد از اينكه درستم تموم شد يا تو برميگردي يا من ميام. مي دوني كه مادر من چند سال پيش براي اقامت امريكا برام اقدام كرده، تا چند وقت ديگه هم درست مي شه، اونوقت مي تونم خيلي راحت بيام پيشت.
    از خوشحالي زبونم بند اومده بود، نمي دونستم چي بگم، عين ديونه ها يهو وسط گريه زدم زير خنده! اصلا باورم نمي شد مشكل به اون بزرگي به اين سادگي حل شده باشه! از ته دل يه نفس راحت كشيدم و چشمامو بستم. تنها جس بدي كه از همون لحظه شروع شد، احساس دلتنگي بود كه مطمئنا از دوري بهمون دست مي داد. نمي دوستم طاقتشو دارم يا نه. چه طور مي توستم هزارها كيلومتر از متين فاصله داشته باشم و به زندگي عاديم هم ادامه بدم؟؟؟
    اونشب با هم خيلي حرف زديم و سعي كرديم به هم دلداري بديم. تنها راه ممكن و عملي همون بود و اگر اونقدر همو دوست داشتيم كه قطع رابطمون رو نتونيم تحمل كنيم، بايد رضايت به دلتنگي و دوري ه مقطعي مي داديم تا وقتي دوباره بتونيم پيش هم باشم.
    از همون لحظه شمارش معكوس براي با هم موندمون شروع شد و با گذشت هر ساعت و هر روز جفتمون احساس بره هايي رو داشتيم كه مي خواستن سلاخيشون كنن*…

شير آبو بستم و از زير دوش اومدم كنار. چند دقيقه اي مي شد به كاشهياي ديوار روبه روي وان خيره شده بودم و باز رفته بودم تو حال و هواي گذشته. دستمو دراز كردم و از جالباسي حوله امو برداشتم. همون حوله ي سفيد صورتي قشنگي كه متين بهم داده بود. مثل يه شي قيمتي با ملاحظه برداشتمشو پيچيدمش دور خودم. يه نفس عميق كشيدم و صورتمو كردم توش. دلم مي خواست بوي خودم و متينو از توش احساس كنم. حاضر بودم همه ي زندگيمو بدم و يه بار ديگه اون بو و آغوش گرمو تجربه كنم. تو آيينه يه پوزخند به خودم زدم و گفتم " ازين ولخرجيا نكن، سرنوشت تو اينقدر لجباز و پرروئه كه با اين چيزا خر نمي شه و به آهه دله تو راه نمياد".
به خاطر گريه اي كه كرده بودم چشمام شديد پف كرده بود و صورتمو و بيشتر از همه بينيم قرمز و پف آلود شده بود. پلكام سنگين شده بودن و چشمام دردناك. رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز كشيدم و چند لحظه پلكامو گذاشم رو هم.
از خواب كه پريدم هوا تاريك شده بود. 3 ساعتي مي شد كه با حوله و موهاي خيس خوابم برده بود. احساس اصحاب كهف بهم دست داده بود! فقط مي خواستم چند لحظه چشمامو بذارم رو هم كه 3 ساعت خوابيده بودم! تنم خشك شده بود و لرز كرده بودم " يه آنفولانزاي حسابي رو شاخته!". ساعتو نگاه كردم كه 6 عصر بود و يهو يادم افتاد الاناس كه سر و كله ي تينا پيدا بشه. فوري تلفنو برداشتم و شماره اشو گرفتم كه يه بهونه اي جور كنم براي نرفتن. به هيچ وجه ازين مهمونيا خوشم نميومد و محيطش برام غير قابل تحمل بود. اصلا نمي فهميدم اون يه عده آدم مست كه يه سره دارن تو دود سيگاراشون مي لولن تو همديگه دنبال چي تو زندگي هستن و اصلا هدفشون چيه!

با اولين بوق گوشيو برداشت: - الو سلام تينا جان.

  • سلــــــــــــــــــام! كجايي تو دختر؟ هرچي زنگ مي زنم جواب نمي دي باربدم خونه نيست داشتم نگران مي شدم.
  • من خواب بودم عزيزم، تينا جون مي خواستم بگم كه …
  • چـــــــــــــــــــي؟ خواب بودي؟ هنوز حاضر نشدي؟ زود باش دختر، من تا نيم ساعت ديگه اونجام.
  • بابا من حالشو ندارم، جون من بيخيال.
  • غلط كردي با اون باربد كه نمي دونم كجا غيبش زده! پاشو ببينم، مي ريم اونجا حالتم مياد سر جاش.
    بعدم طبق معمول تق گوشيو قطع كرد! اعصابم خورد شده بود. تلفنو پرت كردم رو تخت. " اااااااااااااه! من نخوام بيام پارتي بايد چه غلطي بكنم!" باز خودم به خودم جواب دادم " توام كه يه سره در حال غلط كردني! اين يه بارو بيخيال شو!"
    به زور از جام پاشدم و رفتم سر كمد لباسام. با بي حوضلگي دونه دونه اشونو مي زدم كنار كه اون ته چشمم به اون لباس ه مشكيم افتاد.
0 ❤️

2013-02-25 17:20:41 +0330 +0330

داستان به این قشنگی چرا کسی نظر نمیده هان ؟؟؟؟؟؟؟

0 ❤️

2013-04-01 16:55:10 +0430 +0430

من از این داستان خیلی خوشم میومد و دلم میخواست تا آخرش بخونم ممنون سایناجون

0 ❤️

2013-04-03 07:43:27 +0430 +0430

[quote=Naeerika]من از این داستان خیلی خوشم میومد و دلم میخواست تا آخرش بخونم ممنون سایناجون[/quote]
خواهش نائیریکای عزیزم آره واقعا داستان قشنگیه ولی به داستان شما نمیرسه :X

0 ❤️

2013-04-03 07:57:42 +0430 +0430

يه هفته اي ازون شب مهموني مي گذشت و نيكانو تقريبا هر روز تو محيط دانشگاه مي ديدم يا شايدم اون خودشو جلوي چشم من سبز مي كرد! هرچي بود به هيچ وجه برام اهميتي نداشت و سعي مي كردم ناديده بگيرمش. خصوصا اگه اليزابت همراهم نبود اين كار آسون تر بود و نيازي نبود هر دفعه سقلمه هاش يا حرفهاي تكراريشو راجع به nick عزيز(!) تحمل كنم. خود نيكانم عكسي العمل خاصي نشون نمي داد و فقط هر دفعه از دور يه سري به علامت احترام و آشنايي خم مي كرد و منم به همون شكل جوابشو مي دادم. معمولا هم با دختراي متفاوت مي ديدمش. تا اونجايي كه به مدد ه فضولي هاي اليزابت دستگيرم شده بود، پدرش جزو ديپلمات هاي زمان شاه بوده و تا حالا با خانواده اش تو امريكا زندگي مي كرده اما مدتي مي شده كه گويا آب و هواي بهاري و هميشه معتدل ايالت كاليفرنيا به مذاقشون خوش نميومده و هوس سر زدن به كشور يخبندان همسايه رو كرده بودن!
كلا مشخص بود آدم تنوع طلب و هوسبازيه، تاحالا يكي دوتا از دخترايي كه قبلا باهاش بودنو ديده بودم كه حسابي از دستش شاكين و مي گن بعد از يه مدت خيلي راحت ولمون كرده و مي گفتن دليلشم اينه كه مي گه " دوستون ندارم!"
اين حرفها كلا براي من خنده دار و بي معني بود، مني كه تجربه ي يك عشق واقعي رو داشتم و ذره ذره از عشق و محبت يك نفر ديگه سيراب شده بودم، برام اين حرفها پوچ و مضحك بود. همچين موقع هايي بود كه سعي مي كردم كمتر حسرت گذشته رو بخورم و حداقل خودمو اينطور راضي كنم كه خيليا تو دنيا هستن كه شانس تجربه كردن يك عشق واقعي رو ندارن و من جزو اون دسته نيستم. گاهي وقتها نياز داشتم خودمو گول بزنم تا تحمل ناراحتيها براي ساده تر بشه.

اواسط ماه مارچ بود و نزديك عيد نوروز. با اينكه نه هوا و طبيعت نشوني از بهار، و نه شهر و بيشتر مردم نشوني از عيد و سال نو داشتن اما ايرانيايي كه مي ديدم، همگي سعي مي كردن به زور بهارو با خودشون بيارن و سال نوشون رو تو غربت جشن بگيرن.
من و باربد هم به دستور تينا موظف شده بوديم خونه هامونو حسابي بتكونيم و همه جارو برق بندازيم! هرجوري سعي كرده بوديم از زيرش در بريم جلومونو گرفته بود و عين شمر(!) بالا سرمون وايساده بود كه دست از پا خطا نكنيم!
خودمم بدم نميومد يه دستي به سر و گوش خونه و خصوصا اتاقم بكشم. يه روز از صبح رفتيم وسايل مورد نيازو با باربد خريديم و فرداش از كله ي سحر دست به كار شديم.
با كمك باربد اتاقمو خالي كرديم و بعدم تنهايي و زمزمه كنون براي خودم دست به كار شدم. با ديدن اتاق خالي ياد اولين روزي افتادم كه اومده بودم تو اين خونه و مي خواستم وسايلمو بچينم…

  • يكماه بعد از اينكه خانواده ام به طور كامل مستقر شدن و كمي جا افتاديم منم به بهونه ي اينكه اون رشته اي رو كه مي خوام بخونم، تو دانشگاه يه شهر ديگه در سطح بالاتري ارائه مي شه ازشون جدا شدم و اومدم اين شهر. تو اين مدت روزي چند بار با متين تلفتي حرف مي زديم و مدام از دلتنگي مي گفتيم. كم كم داشتم درد دلتنگيو حس مي كردم و مطمئنم بودم با تنها شدن تو يه شهر ديگه اين حس بيشتر اذيتم مي كنه. اما عزممو جزم كرده بودم و با خودم عهد كرده بودم از پسش بر بيام. متين خيلي نگران بود و همش مي گفت " حداقل چند وقت بيشتر با پدر مادرت مي موندي بعد جدا مي شدي" اما طبق معمول مرغ من يه پا داشت و از تصميمي كه گرفته بودم بر نمي گشتم. نگرانيه متين ديگه وقتي به اوج خودش رسيد كه فهميد مي خوام با يه پسر ايراني همخونه و همسايه بشم. خيلي سعي كردم مطمئنش كنم كه مشكلي نيست و نگران نباشه، اونم در ظاهر قانع شده بود اما از حرفا و برخورداش مي فهميدم خيلي نگرانه و تا به چشم خودش نبينه خيالش راحت نمي شه.
    متين مثل هميشه سعي كرد به خاطر نگراني و تعصبات خودش منو تو فشار نذاره و دركم كنه و همينم باعث مي شد بيشتر از پيش قدرشو بدونم و ازش متشكر باشم. وقتيم بعد از گذشت يه مدت، ديد اتفاق خاصي نيفتاده تا حدودي آرومتر شد. تو اون روزا بيشترين چيزي كه به جفتمون فشار مي اورد دلتنگي و دوري از هم بود. تلفن و چت و ايميل، جزو هر روزه ي زندگيمون شده بود و بسته ها و هديه هايي هم كه هر 2-3 هفته يه بار برام مي فرستاد بدجوري لوسم مي كرد.
    بعد از گذشت 5 ماه ديگه طاقتم تموم شده بود و روزي چند دفعه ازش مي خواستم كه زودتر بياد.
    اواسط اسفند بود و نزديك عيد و همين بيشتر منو هوايي مي كرد. يه روز كه طبق معمول روزاي ديگه بهم زنگ زد صداش از هميشه خوشحالتر و پر انرژي تر بود.
  • كتي برو يه جا بشين مي خوام بهت يه چيزي بگم.
  • خوب بگو.
  • نشستي؟
  • اذيت نكن متين، حوصله ندارم.
  • بابا آخه مي خوام يه چيزي بگم كه مي ترسم از ذوقت غش كني، رو صندلي نشسته باشي بهتره.
    با ناباوري گفتم: - متين؟؟؟ نكنه داري مياي؟
    يهو صداشو ناراحت كرد و يه آه كشيد:- نه بابا، هنوز نتونستم كاراي شركتو تموم كنم.
  • اه، لوس بي مزه، پس چي مي خواستي بگي؟
  • راستش يه سري برگه بود مي خواستم روشو بخونم ببينم تو مي فهمي يعني چي؟
    بعدم شمرده شمرده و با مكث ادامه داد: - پرواز ه تهران- لندن- …- به نام آقاي متين - د- ساعت: …

ديگه بقيه اشو نشنيدم و فقط صداي جيغم بود كه ازونور گوش متينو كر كرد! اينقدر ذوق زده شده بودم كه نمي دونستم بايد چيكار كنم، مي پريدم بالا پايين به متين مي گفتم" دوست دارم"! اونم مي خنديد و مي گفت " نگفتم بشين رو صندلي! حالا الان پس بيفتي من چيكار كنم؟" ولي من ديگه اين حرفها حاليم نمي شد. انگار تمام دنيارو داده بودن بهم. آخرشم اينقدر حواسم پرت شده بود كه حتي يادم رفت ساعت دقيقو شماره ي پروازشو بپرسم و خودم دوباره بهش زنگ زدم.
5 روز ه ديگه مي رسيد و براي من هر ساعت ه اون 5 روز كش ميومد. هرچند كه مدت موندنش كم بود اما براي من لحظه لحظه اش غنيمت بود.
= = = = = =

وقتي رسيدم فرودگاه به ساعت كه نگاه كردم ديدم حدود 3 ساعت و نيم زودتر رسيدم! اينقدر كه هيجان و دلشوره داشتم نتوسنته بودم تو خونه بند شم و زودتر زده بودم بيرون. رفتم نشستم تو كافي شاپ فرودگاه و يه قهوه سفارش دادم و آدما رو زير نظر گرفتم. بيشترشون خوشحال بودن و معلوم بود منتظر يه مسافر ه عزيزن. اما احساس مي كردم هيچ كدومشون به خوشحاليه خودم نيستن. اون 3 ساعت باقي مونده هم با هر ترفندي بود سر خودمو گرم كردم تا بالاخره روي تابلو اعلانات حك شد كه پرواز لندن-… به زمين نشست.
احساس مي كردم رنگم پريده و دست و پام شل شده. مي دونستم تا باراشو تحويل بگيره و بياد بيرون يه كم طول مي كشه. دويدم سمت دستشويي و يه كم به موهاي پريشون و صورت رنگ پريده ام سر و سامون دادم. بعد از 6 ماه مي خواستم ببينمش و همين همه ي اظطرابها و هيجانهاي دنيا رو مي ريخت تو دلم. گاهيم فكراي احمقانه ميومد تو سرم! " نكنه متين بگه قيافت چرا اينجوري شده و ديگه خوشم نمياد ازت؟" “نكنه اصلا نمياد و منو گذاشته سر كار؟!” يا اينكه شاهكارترينشون اين بود كه " نكنه عين اين فيلما دست تو دست يه دختر ديگه بياد و به ريش من بخنده؟" خودمم ازين فكر مزخرف خنده ام گرفت و سريع كارمو جلوي آيينه تموم كردم و دويدم به سمت جمعيتي كه منتظر ايستاده بودن تا مسافراشون وارد شن. هر يه چرخ دستي كه اول مي ديدم و به دنبالشم مسافري كه داشت هلش مي داد، ضربان قلب منم مي رفت بالاتر. يهو احساس ضعف كردم و دستمو گرفت به ميله اي كه كنارم بود، يه نفس عميق كشيدم و دوباره با چشماي مشتاق خيره شدم به سمت دري كه مسافرا ازش خارج مي شدن. يه لحظه فكر كردم دوباره مثل همه ي اين مدتي كه از زور ه دلتنگي مي رفتم تو خيالات و متينو مي ديدم كه داره نزديكم مي شه، ايندفعه ام دارم خيال مي كنم. اما از هميشه واقعي تر بود و داشت باهام باي باي مي كرد. به خودم اومدم و چند نفري كه جلوم بودنو با تمام زورم زدم كنار و دويدم سمتش. ديگه اون لحظه هيچي برام مهم نبود جز رسيدن به متين و دوباره تجربه كردن آغوش گرمش، اينقدر سريع مي دويدم به سمت در خروجي كه چند نفر برگشتن نگام كردن. وقتي رسيدم بهش و خودمو انداختم تو بغلش، انگار آرامش دنيارو بهم دادن. دستاشو مثل هميشه حلقه كرده بود دورم و كشوندم طرف خودش، بعد از 6 ماه دوباره داشتم امنيت و آرامش ه وجودشو احساس مي كردم. سرمو گرفته بود تو سينه اش و فقط فشارم مي داد به خودش.
چند دقيقه اي تو همون حال بوديم كه يادمون افتاد سر راه وايساديم. هرچند كه مسافراي پشت سري انگار هيچ عجله اي نداشتن و نمي خواستن خودشونو از ديدن اون صحنه ي رمانتيك محروم كنن!
متين با يه دستش چرخ دستيو هل داد و با اون يكي دستشم منو كشيد كنار و دوباره بغلم كرد. سرمو بردم بالا و با چشمام كه از اشك شوق خيس شده بود نگاش كردم . موهامو از رو پيشونيم زد كنار و با يه لبخند شيرين و صداي لرزون گفت " سلام عزيز دلم". ديگه طاقت نيوردم و لبامو مجكم چسبوندم رو لباش. فقط خودمو بهش فشار مي دادم و انگار مي خواستم همه ي دلتنگيامو تو همون چند لخظه ي اول جبران كنم. چندين دقيقه تو همون حال و هوا بوديم تا كم كم به حالت عادي برگشتيم و يه كم از هم فاصله گرفتيم. تازه يادم افتاد حتي جواب سلامشو ندادم. وقتي بهش سلام كردم با خنده گفت:

  • قربونت بشم با اين حواس جمعت، سلام به روي ماهت عزيزم.
    سرمو گذاشتم رو شونه اشو گفتم: - متين من فعلا تو آسمونام، سر به سرم نذار.
    دستشو دور كمرم حلقه كرد و سرمو بوسيد و با همون صداي مهربون هميشگيش گفت: - پس من از تو جلوترم، چون من فعلا رفتم تو بهشت اما تو هنوز تو آسمونا سرگردوني.
    بعدم با خنده و به شوخي ادامه داد: - كتي مطمئني اينجا منكرات ندارن؟ من كه ميگم بيا زودتر فلنگو ببنيدم تا نيومدن دستگيرمون بكنن به خاطر اين حركات بي ناموسي!
    با خنده ازش جدا شدم و رضايت دادم بريم خونه. تو تاكسي كه نشستيم كشيدم سمت خودشو نشوندم رو پاش. مثل هميشه صورتمو چسبوندم زير گردنشو از بوي خوب ادكلنش مست شدم. تو راه بيشتر همو نگاه مي كرديم و حرفامونو با نگاهمون بهم منتقل مي كرديم. دم خونه وقتي ميتن داشت چمدونارو از پله ها ميورد بالا جلوتر رفتم تا درو براش باز كنم كه ديدم روي در خونه چند تا بادكنك و كاغذ رنگي چسبوندن و بينشونم نوشته بودن Welcome Matin . فهميدم كار تينا و باربده و كلي ازشون ممنون شدم، چون خودم اينقدر ذوق و عجله داشتم كه حتي يادم رفته بود براي متين يه شاخه گل بخرم و اونا جاي من جبران كرده بودن. متينم وقتي ديد خيلي خوشحال شد و گفت " تو غربت پيدا كردن همچين دوستاي مهربوني غنيمته". به اين حرفش بعده ها بيشتر پي بردم.
    متين دو تا چمدون بزرگ و يه چمدون كوچيك همراش بود كه يكي و نصفي از اون دوتا بزرگا سوغاتيا و چيزايي بود كه براي من اورده بود و بقيه اشم وسايل و لباساي خودش بود. مي گفت " جاي چمدونا رو به دو قسمت مساوي تقسيم كردما اما سوغاتياتم مثل خودت زورگو بودن و بيشتر از حقشون جا گرفتن!"
    نشسته بودم رو پاشو اونم دونه دونه چيزايي كه برام اورده بودو در ميورد و توضيحات مربوطه اشو مي داد. لباس و عطر و خاتم و هر چيز ديگه اي كه فكر مي كرد خوشم بياد. اخر سرم يه بسته ي بزرگ لواشك و آلوچه در اورد كه براي اون بيشتر از همه ذوق كردم! خودشم يه تيكه از لواشكارو كند و گذاشت دهنم وبا چشمك گفت " به منم بده". با خنده صورتمو بردم جلو و لبامو گذاشتم رو لباشو اونم سريع زبونشو كرد تو دهنم. اول از همه لواشكو قورت دادم و بعدم با خيال راحت زبونشو مك مي زدم و لباشو آروم گاز مي گرفتم. متين از منم هول تر بود و همچين فشارم مي داد به خودشو زبونمو مي كشيد تو دهنش كه نفسم بند اومده بود. جفتمون تشنه ي هم بوديم و اون لحظه كنترل شهوتمون غير ممكن بود. تو اون مدت سعي كرده بوديم يه جوري خودمونو مهار كنيم و حالا كه وقتش رسيده بود ديگه هيچي جلو دارمون نبود. تو همون حال و هوا بوديم كه صداي در اومد و پشت سرشم صداي باربد كه " بي زحمت پاشيد لباساتونو بپوشيد مهمون دارين!"

من كه به ديوونه بازياش عادت داشتم، اما متين عين برق گرفته ها لب و دهن منو ول كرد و با تعجب به دور و بر نگاه كرد. فكر كرده بود يكي داره مي بينتمون! بهش گفتم باربده و ازين مسخره بازيا هميشه در مياره. پاشدم درو باز كردم كه ديدم با تينا يه كيك دستشونه و تا منو ديدن شروع كردن به شعر خوندن و دست زدن و صوت كشيدن. اومدن تو و قبل از اينكه من معرفيشون كنم به متين، خودشون رفتن جلو و خيلي گرم و صميمي باهاش دست دادن و روبوسي كردن و همچين خوشامد گفتن كه انگار چند ساله همو مي شناسن! معلوم بود متينم از رفتارشون خوشش اومده و همون موقع مي تونستم رضايتو تو چشماش ببينم. فهميده بود كه همه ي نگرانياش بيخود بوده و اين دو نفر دوستاي واقعي بودن برام تو اين مدت. باربد هي بهم مي گفت " كتي جان مي دونم بد موقع مزاحم شدم و احتمالا وسط عمليات بودين، ولي قول ميديم زود بريم كه شما هم به كارتون برسيد!" و تينا هم هي دعواش مي كرد كه مودب باشه و حداقل جلوي متين رعايت كنه!

وقتي رفتن و درو پشت سرشون بستم متينم معلوم بود از آشنايي باهاشون خوشحاله . اومد طرفمو و بغلم كرد و گفت" حالا كه با دوستاتم آشنا شدم برسيم به كار اصليمون".
= = = = =

صبح با نوازش و احساس ه لبي كه داشت چشماي بسته امو مي بوسيد از خواب بيدار شدم. دستاي متين دورم بود و بدناي لختمون تو هم گره خورده بود.

  • صبح به خير عشق من.
    با چشماي خمار نگاش كردم و يه لبخندي از ته دل زدم گفتم : - مي شه من يه بار ديگه بخوابم تو اينجوري بيدارم كني و بهم صبح به خير بگي؟
    با صداي بلند خنيد و پاشد نشست دست منم گرفت و بلندم كرد.
  • تو اين مدتي كه اينجام حق نداري يك دقيقه بيشتر از حد لازم بخوابي. بقيه اشو بايد در اختيار من باشي خانم –ن-.
    سرمو گذاشتم رو سينه اش و سعي كردم فكر روز آخريو كه مي خواد برگرده از سرم بيرون كنم.

تو اون روزا دنياي دور و برم يه رنگ و شكل ديگه داشت. خورشيد طلايي تر بود و آسمون آبي تر. همه چي به نظرم قشنگ ميومد و قد همه ي عمرم خوشحال بودم. به همه ي آدماي دور و برم لبخند مي زدم و اگر كسي قيافه اش تو هم بود تعجب مي كردم!همه بايد مي خنديدن و خوشحال مي بودن چون به نظر من همه چي خوب و عالي بود. يه سره به هم چسبيده بوديم و از هر فرصتي براي بوسيدن و بوئيدن هم استفاده مي كرديم. خيلي جاها هم با تينا و باربد مي رفتيم و خوشيامون دو برابر مي شد.

متين از همون روزاي اول ازم قول گرفته بود كه تا روز آخر همينطور خوش باشيم و نذاريم فكر برگشت حالمونو خراب كنه. اما مگه مي شد؟ فكر جدايي ه دوباره و دلتنگي، اينقدر عذاب آور بود كه گاهي عين بچه ها به سرم مي زد برم بليطشو پاره كنم كه ديگه نتونه بره!
شبي كه داشت چمدوناشون مي بست و وسايلشو جمع مي كرد چهار زانو نشسته بودم رو صندليو با بغض و دلخوري دستامو زده بودم زير چونمو زل زده بودم بهش. نگاش كه بهم افتاد با خنده گفت: - قربون اون لب ورچيدنت بشم، اينجوري نگاه نكن خانمي. يادته دفعه ي اول تو تهران چقدر سخت از هم جدا شديم؟ اما همه ي اون سختيا و دلتنگيا با ديدن دوباره ي هم، تموم شد. ايندفعه هم بايد طاقت داشته باشي. تا چند وقت ديگه هم درسم تموم مي شه هم به كاراي شركت سر و سامون مي دم، مامان هم گفته تا چند ماه ديگه اقامت امريكام هم درست مي شه، اونوقت يا باهم مي ريم اونجا يا همينجا مي مونيم. تو فقط بايد مثل قبل محكم باشي و نذاري دلتنگي و سختيا از پا درت بيارن.
بعدم دستاشو باز كرد و پاشدم رفتم نشستم تو بغلش. پيش خودم مي گفتم “اينقدر دوسش دارم كه بتونم بازم دوريشو تحمل كنم به اميد آينده”. اما ممكن بود ايندفعه بيشتر طول بكشه و همين منو آزار مي داد.
با اينكه ازم خواسته بود منم مثل خودش نرم فرودگاه كه خداحافظي راحت تر باشه، اما نتونسته بود راضيم كنه و باهاش رفتم. دلم مي خواست تا آخرين لحظه كنارش باشم.

وقتي چمدوناشو رفت تحويل بار داد بغلم كرد و همه ي حرفاشو دوباره تكرار كرد. گفت ممكنه ايندفعه مدت دوري بيشتر بشه و بايد قويتر باشم. بعدم اشكامو پا كرد و گفت " عروسك مگه قول نداده بودي چشماتو به خاطر من خيس نكني؟"
عين بچه هاي لجباز سرمو تكون دادم و گفتم : - نمي شه متين، اگر مي خواي گريه نكنم نرو!
با خنده سرشو اورد جلو لبامو بوس كرد و خودش اشكامو پاك كرد.
وقتي داشت مي رفت سمت سالن ترانزيت دوباره احساس مي كردم قلبي تو سينه ام نيست و نفس كشيدن برام مشكل شده.* …

  • اوه اوه ببين چه برقي انداخته همه جا رو، كتي ساعتي 20 دلار بهت مي دم بيا پايين خونه ي منم همين جوري تمييز كن!
    باربد بود، اومده بود تو و داشت دور اتاق راه مي رفت درو و ديوارارو نگاه مي كرد. با لوله ي جاروبرقي كه دستم بود زدم به كمرشو گفتم: - باربد جان، اصلا حوصله ي كتك زدنتو ندارم، بيا برو بذار به كارم برسم.
    دستاشو كرد تو جيبشو سوت زنون رفت به طرف در خونه و با يه حالت بيخيال گفت: - باشه! مي رم، پس خودت كمك نخواستيا! اصلا همتون همينين. شما دخترا رو آدم تا زانوشم عسل كنه بذاره دهنتون بازم طلبكارين!
  • ئــــــــــــــه! اومده بودي براي كمك؟ خوب بابا حالا قهر نكن، بيا تختمو كمك كن بذاريم سر جاش.
  • نه ديگه، الكي كه نيست! ساعتي 20 دلار مي گيرم.
  • گمشو، برم كارگر بيارم از تو ارزونتر مي گيره!
  • خب ساعتي 25 ديگه خيرشو ببيني!
    برگشتم يه چشم غره بهش رفتم و تا خواستم دهنمو باز كنم اداي منو دراورد و گفت : - مي دونم، مي دونم. تو روح ِ آدم پررو و طمع كار و بي صفت و بي عرضه و درغگو و مادر…
  • ااااوه! خب بابا! همون يكي دوتاي ِ اوليش بسه برات!

كمك كرد وسايلو با هم جا به جا كرديم و بعدم من رفتم سر وقت آشپزخونه. براي اينكه دوباره نرم تو فكر و كارامو زودتر تموم كنم بهش گفتم بالا بمونه و همينجا تلويزيون نگاه و باهام حرف بزنه! اونم لم داد رو كاناپه و گذاشت رو كانال ِ شوهاي سكسي و شروع كرد به تحليل و بررسي!
ديگه نزديكاي ظهر بود و مي خواستم كم كم فكر نهارو بكنم كه تلفن زنگ زد و باربد برداشت. از لحن حرف زدن و قربون صدقه رفتنا و شوخهاي ِ كمر به پايينش (!) معلوم بود تينا پشت خطه. منم سرمو از پشت ديوار آشپزخونه اورده بودم جلو ببينم چي مي گه و چي كار داره. يهو ديدم يكي زد تو سرش و يكيم كوبيد رو پاش و هي دست و سرشو تكون مي داد و لبشو گاز مي گرفت! با خنده گفتم : - چيه؟ چته؟ داره تهديد به تحريم ِ سكسيت مي كنه؟
دستشو گذاشت رو دهنيه گوشيو با حالت گريه گفت: - ازون بدتر! مي گه براتون خودم نهار درست كردم كه بعد از چند وقت غذاي خونگي بخوريم!
با خنده برگشتم تو آشپزخونه و مشغول كارم شدم، اين پسره نمي خواست يه لحظه جدي باشه!
گوشيو كه قطع كرد دويد طرف در.

  • كجا مي ري؟
  • از تو كه نمي شه توقعي داشت، ميرم خودم يه چيزي سر هم بندي كنم بيارم بهش بگم ما خودمون نهار داريم، تو نهار خودتو بخور ماهم نهار خودمون!
  • آره تو گفتي و تينا هم قبول كرد! بابا ديگه اينقدرا هم دست پختش بد نيست كه!
  • بيچاره من به فكر توام! تو حداقل به جونيت رحم كن! آخه غذاهاي ِ اين آتيش به جون گرفته رو مي شه خورد؟؟؟
    راست مي گفت! من كه هيچ تجربه
0 ❤️

2013-05-04 10:36:25 +0430 +0430

اینم قسمت آخر از فصل اول این داستان چون دارم میرم ادامه فصل 1 و فصل 2 رو کامل میذارم امیدوارم خوشتون بیاد

  • با متين قرار گذاشته بوديم يه مدت ِ كوتاه بياد و دوباره برگرده همه ي كاراشو انجام بده و ديگه براي هميشه بياد پيشم و از شر دلتنگي و دوري راحت بشيم. كار اقامتشم درست شده بود و جفتمون ازين موضوع خوشحال بوديم. اما احساس مي كردم يه مشكلي داره، يه چيزي جلوشو مي گيره و دنبال بهانه اس كه سفرشو بندازه عقب. عشق و محبتش بيشتر از قبل شده بود و حتي حالت وسواسي پيدا كرده بود. ساعتهايي كه مي دونستم به وقت ايران نصفه شب و بايد خواب باشه بهم زنگ مي زد و مي گفت " خواب بد ديدم و نگرانت شدم". تا اونجايي كه مي تونستم بهش دلداري مي دادم و سعي مي كردم آرومش كنم، مي گفتم “اين حالتا از اثرات دلتنگيه و با اومدنت همه چي درست مي شه عزيزم”. حتي باربدم كه يكي دوبار باهاش تلفني حرف زده بود اينو احساس كرده بود و مي گفت " متين چرا اينقدر پريشونه؟" خود منم از حالتاش يه چيزايي فهميده بودم و مدام دلشوره داشتم. نسبت به حسش هيچ شكي نداشتم و از هميشه بيشتر مي دونستم دوسم داره، اما احساس مي كردم يه چيزي داره از درون مي خورتش و نمي خواد بروزش بده. تو اين بين روزايي هم بود كه غيبش مي زد و چندين ساعت ازش بي خبر مي موندم تا اينكه دوباره پيداش مي شد و بيشتر اوقاتم كاراي شركتشو بهونه مي كرد.

چند روز مونده بود به اومدنش و زنگ زده بود ازم بپرسه چه چيزاييو مي خوام. سعي مي كرد صداشو سر حال نشون بده و خيلي عادي گفت قبل از پروازش به كانادا چند روزم بايد بره آلمان براي يكي از كاراي شركت.
اما براي من نمي تونست فيلم بازي كنه. اين كسي كه داشت پاي تلفن با من حرف مي زد متيني نبود كه من ميشناختم. ديگه صبرم تموم شده بود و نمي تونستم خودمو گول بزنم. بايد مي فهميدم چه مشكلي داره. تو اون مدت خيلي از لحاظ روحي بهم فشار اومده بود و اونروز بالاخره سر باز كرد.

با لحن خيلي آرومي گفت: - پس خانمي ديگه چيزي نمي خواي؟
يهو بغضم تركيد و با گريه بهش گفتم: - چرا، من متين ِ خودمو مي خوام. من مي خوام راستشو بهم بگي. چرا به من نمي گي چي شده؟
با دستپاچگي گفت: - عروسكم، من كه بهت گفتم فشار كارام يه كم زياد شده و سرم شلوغ بوده. چيز مهمي نيست كه.
سرش داد كشيدم :- متين به من دروغ نگو، تو يه چيزيت هست، براي چي مي خواي بري آلمان؟ شما كه اصلا با كشوراي اروپايي كار نمي كردين.

  • كتي، عزيز دلم، خواهش مي كنم اينجوري نكن. آره، تو درست فهميدي. ولي من نمي خواستم نگرانت كنم. الانم توروخدا اصرار نكن. قول مي دم بعدا همه چيو بفهمي.
    بغضمو قورت دادم و با جديترين لحني كه تو خودم سراغ داشتم گفتم: - متين، منو مي شناسي، من آدم لجبازيم. اگر همين الان همه چيو نگي بهم، تا آخر هفته بليط مي گيرم ميام ايران خودم سر از همه چي در ميارم.

چند لحظه ساكت شد. بهش فرصت دادم تصميمشو بگيره و خودمم تصميم گرفتم تهديدم فقط در حد ِ حرف باقي نمونه و اگر بهم نگفت چي شده حتما عمليش كنم.
چند تا نفس عميق كشيد و با صدايي كه سعي مي كرد لرزششو مهار كنه گفت: - كتايون؟ قول مي دي مثل هميشه مقاوم باشي و طاقتشو داشته باشي؟
" خدايا مگه چي مي خواد بگه؟ طاقت چيو داشته باشم؟" چشمامو بستم و تو دلم گفتم " خدايا خودت به خير بگذرون"

  • آره متين، تو فقط بگو. هرچي كه باشه باهم حلش مي كنيم عزيزم. ما بايد سختيامونم باهم بگذرونيم. بگو عزيز دلم.
  • كتي …من… سرطان دارم.
    دستام شل شد و نزديك بود گوشي ِ تلفنو بندازم زمين.
  • كتي؟ الو؟ چي شد؟ جواب بده دختر…
    از پنجره ي اتاقم يه نگاه به آسمون انداختم. گرفته و ابري بود. امكان داشت باد و طوفان بشه و همه جارو به هم بريزه.
    دستمو گذاشتم رو لبام كه داشتن با سرعت غير عادي مي لرزيدن و دو طرف ِِ صورتمو گرفتم فشار دادم كه دهنم باز شه و از فشاري كه داشتم به فكم ميوردم دندونامو خورد نكنم. شايد اگر يه چوب كلفتم بين دندونام بود تو اون حالت خورد مي شد.
    يك كلمه تو ذهنم داشت مي كوبيد " سرطان" كه يه دنيا در برابرش ناتوان بودن.
    " خدايا اينجوري به خير گذرونديش؟"
    نمي دونم تو اون لحظه يهو چه نيرويي و چه جوري تو جسمم رسوخ كرد. نيرويي كه از روي زمين بلندم كرد و بردم بالا، اينقدر بالا كه ديگه سرطان ِ متين هم پيشش كوچيك و حقير بود. به متين قول داده بودم طاقتشو داشته باشم پس بايد نشونش مي دادم كه دارم. بايد مي فهميد ديگه تنها نيست و من كنارشم. اينقدر رفته بودم بالا كه حتي يه قطره اشكم از چشمم نيفتاد و از عجز و ناتواني چند لحظه پيشم خبري نبود. با صدايي كه خودمم از آرامشش تعجب كرده بودم پرسيدم: - چه سرطاني متين؟
    قبل از اينكه بهم جوابي بده صداي نفسش كه انگار حبس كرده بود و دادش بيرون، تو گوشي پيچيد، شايد فكر كرده بود تو اون چند لحظه اي كه هيچي نگفته بودم پاي تلفن از حال رفتم. وقتي خواست جوابمو بده هنوز صداش مي لرزيد و توش ترس حس مي شد. ترس از برخورد من. از خودم بدم اومد. نبايد مي ذاشتم حتي ديگه يك لحظه احساس ترس و تنهايي كنه. بايد مقابل ِ سختيا مي ايستادم و از پا درشون ميوردم. تاحالا اينكارو متين مي كرد و حالا جاهامون عوض شده بود. تصميممو گرفته بودم، بايد از پسش بر ميومدم .
    اونروز خيلي باهم حرف زديم. حرفايي كه شايد خيلي از آدما تو زندگياي مشترك ِ 20 و 30 ساله اشون فرصت گفتنشو پيدا نكنن.
    به متين گفتم كه چقدر دوسش دارم و هيچي جز اون برام مهم نيست و همه ي تلاشمو مي كنم تا دوباره بتونه سلامتيشو به دست بياره. هميشه كنارش مي مونم و با هم مريضيشو از بين مي بريم.
    احساس مي كردم با شنيدن هركدوم ازين حرفها يه دريچه ي جديد رو به روش باز مي شه و به همون اندازه هم اميد به زندگي تو وجودش بيشتر. تازه مي فهميدم تو اون مدت چقدر افسرده و پژمرده شده بوده و من با خوشخيالي داشتم خودمو گول مي زدم كه همه چيز عاديه. حالتش تو اون لحظات مثل كسي بود كه خودش داشته كفن خودشو مي پوشيده و براي مردن آماده مي شده اما يهو ميان و بهش مي گن قرار نيست بميري. وقتي بهم گفت “از تنها چيزي كه مي ترسيدم ناراحتي ِ تو بود و حتي فكر ِ مردنم اينقدر آزارم نمي داده” فهميدم چه درد و رنجيو تاحالا تحمل مي كرده.
    موقع خداحافظي تو صداش احساس ِ راحتي و آرامش مي كردم و همين براي من يه شروع بود، يه شروع ِ خوب ولي با ادامه اي دشوار. چقدر صاحب اين صدا رو دوست داشتم و برام ارزش داشت. حاضر بودم هركاري براش بكنم…

از همون روز كار ِ من شروع شده بود. نشستم پاي اينترنت و هرچقدرسايت پزشكي مي تونستم سرچ كردم و خوندم. از چند تا از دوستام تو رشته هاي پزشكي خواستم برام از بهترين پروفسورهاشون وقت بگيرن كه راجع به متين و نوع درمانش باهاشون صحبت كنم. يكي دوبار رفتم بخش سرطاني ِ بيمارستانا و خودم از نزديك مريضها رو ديدم. متين هوچكين (سرطان غدد لنفاوي:Hodgkin) داشت و تو بيشتر ِ مقاله هايي كه خونده بودم نوشته بودن جزء سرطان هاي درمان پذيره و دكترايي هم كه باهاشون صحبت كرده بودم اين موضوع رو تاييد كرده بودن. 90% كسايي كه به اين نوع سرطان مبتلا مي شدن قابل درمان بودن و 5 % جزو افراد ِ سخت درمان، و فقط 5% تسليم مرگ مي شدن.
با خوندن تمام اين اطلاعات و خبرا روز به روز اميدم بيشتر مي شد و به متين روحيه ي بيشتري مي دادم.
تازه فهميده بودم اون روزايي كه ازش خبر نداشتم، حالش بد بوده و بايد مي رفته بيمارستان و تحت نظر قرار مي گرفته.
مي دونستم زير نظر بهترين پزشكاس و دكتر خانوادگيشون براش از يه بيمارستان مجهز تو آلمان وقت گرفته و قرار بود چند روزي اونجا بستري بشه. مي گفت دكترش خيلي به اين درمان اميدواره و اين مركز جزو ِ مجهزترين بيمارستان هاي ِ درمان ِ سرطان ِ دنياس.

دل تو دلم نبود و هرچي به روز ِ پروازش نزديك مي شديم بيشتر اضطراب مي گرفتم. هرچي اصرار كرده بودم منم برم اونجا و پيشش باشم قبول نكرده بود. گفته بود با پدرش مي ره و جاي نگراني نيست و من تو خونه ي خودم منتظرش باشم.
شبي كه رسيده بود آلمان و تو بيمارستان بستري شده بود بهم زنگ زد. گفت برنامه اشون اينجوريه كه دو روز ِ اول چند تا داروي قوي بهش تزريق مي كنن و دو روز ِ بعد واكنش ِ بدنشو تحت نظر مي گيرن.
با لحني كه حالت التماس داشت گفتم: - متين، بعدش مياي پيشم ديگه، مگه نه؟

  • آره عروسكم. من خودمم ديگه طاقت ندارم، اگرم مي خوام بميرم قبلش بايد تورو ببينم.
    تنم ازين حرفش لرزيد.
  • توروخدا اينجوري نگو، مگه قرار نبود ديگه ازين حرفها نزني؟
  • باشه عزيزم، ديگه نمي گم.
    باز ازش قول گرفتم براي اومدنش و اونم براي اينكه خيالمو راحت كنه گفت: - با دكترم صحبت كردم و هرچند كه با مسافرت ِ به اين زودي مخالفه و ميگه بعد از درمان بدنم ضعيف مي شه اما قبول كرده و براي 6 روز ديگه اجازه داده. قرار شده جواب آزمايشهاي ِ بعد از تزريق ِ دارو رو هم به يه بيمارستان كه باهاش همكاري دارن تو شهر شما بفرستن.
    از ته دل با خوشحالي گفتم: - پس يعني حدودا" 7 روز ديگه اينجايي؟
  • آره دختر كوچولو، تا هفته ي ديگه اونجام و اينقدر بغلت مي كنم و مي بوسمت كه خسته شي.
    چشمامو بستم و يه نفس عميق كشيدم و با همه ي وجودم گفتم كه منتظرشم.

تو اون 6-7 روز ِ باقيمونده تمام وجودم پيش متين بود و فقط دعا مي كردم. از خدا مي خواستم هم بهش قدرت بده تا بتونه مريضيشو شكست بده و هم بهش كمك كنه.
دو سه روز ِ اول فقط در حد چند كلمه تونستم باهاش صحبت كنم. به خاطر داروها خيلي حالش بد بود و مي گفتن همش بهش آرام بخش تزريق مي كنن. اما روزاي بعدي بهتر بود و راحت تر مي تونست صحبت كنه.
روز پنجم مي بردنش اتاق عمل و دوباره از غده ها نمونه برداري مي كردن تا نتيجه ي درمانو ببينن و يك روز ديگه تحت نظر مي گرفتنش. اگر حالش خوب بود بهش اجازه ي پرواز مي دادن و دو هفته بعدم نتيجه ي آزمايشارو به خواست خود ِ متين مي فرستادن به يكي از بيمارستاناي ِ اينجا.
پايان ِ روز ششم وقتي بهم زنگ زد و گفت حالش خوبه و دكترش براي مسافرتش مانعي نمي بينه از خوشحالي نمي دونستم بايد چيكار كنم، تمام سختيا و دلتنگيا رو يادم رفت و فقط تشنه تر براي ديدنش شدم. از خوشحاليم مدام مي پريدم بالا پايين و آواز مي خوندم. بعد از اين همه مدت كه آخراش ديگه برام حكم لحظات ِ كشنده رو داشت، مي خواستم متينو ببينم.
ايندفعه اگر تينا و باربد جلومو نمي گرفتن از صبح رفته بودم تو فرودگاه و بَـست نشسته بودم تا هواپيماي متين فرود بياد. هرجوري بود سعي كرده بودن آرومم كنن و تو خونه نگهم دارن. قرار شده بود 3 تايي بريم فرودگاه و ايندفعه بر خلاف دفعه ي قبل كلي گل و بادكنك گرفته بودم و تو ماشينو پر كرده بودم.
وقتي رسيديم ديگه طاقتم تموم شده بود و مي خواستم پرواز كنم به سمت سالن انتظار. قبل از اينكه بريم تو باربد دستمو گرفت و اول سعي كرد يه كم آرومم كنه. و بعد با يه لحن نگران گفت: - كتي مي خواستم يه چيزي بهت بگم.
با كنجكاوي نگاش كردم و منتظر شدم حرفشو بزنه.

  • مي خواستم بگم توقع نداشته باش متينو با ظاهر هميشگي و جذابش ببيني.
    يه كم مكث كرد و ادامه داد: - يعني منظورم اينه … مي دوني كه… خودت گفتي تو ايران چند بار شيمي درماني كرده . شايد ظاهرش…
    با قدرداني نگاش كردم.
  • مي دونم باربد جان، از همون موقعي كه فهميدم متين سرطان داره اينم مي دونستم. به خودشم گفتم نگران ِ اين موضوع نباشه ، من فقط خودشو مي خوام.
    بعدم به اون و تينا كه با نگراني داشت نگام مي كرد و منتظر ِ عكس العمل من بود يه لبخند زدم و جفتشونو بغل كردم. چقدر اين دوتا فرشته مهربون بودن. از روزي كه جريانو فهميده بودن يه لحظه تنهام نذاشته بودن و هروقتم كه من كم ميوردم اونا بهم انرژي مي دادن و تشويقم مي كردن به متين روحيه بدم.

ايندفعه متين خيلي سريع و بدون ِ هيچ معطلي از سالن ترانزيت اومد بيرون. از طرف بيمارستان نامه داشت و تو پروازم حسابي مراقبش بودن و موقع پياده شدنم اول از همه پياده اش كرده بودن و چمدوناشو تحوليش داده بودن.
اول تينا ديدش و با ذوق به من نشونش داد. از دور داشت آروم آروم ميومد و منم محوش شده بودم. موهاش كامل ريخته بود و يه كلاه كش باف گذاشته بود سرش كه بهش خيلي ميومد. لاغر تر شده بود و حركاتش كمي كند بود اما مثل هميشه صاف و محكم راه مي رفت و از ديدنش غرق لذت مي شدم…*

از جام پاشدم و دست و گردنمو يه كم حركت دادم كه از خشكي در بياد. ماهيه هم انگار آدم به خليه من نديده بود و ازينكه يه ساعت بهش زل زده بودم تعجب كرده بود! هروقت به گذشته فكر مي كردم اينقدر همه چي جلوي چشمم طبيعي و عادي اتفاق مي افتاد كه دوباره مي رفتم تو همون حال و هوا. اون لحظه هم همون شور و هيجان بهم دست داده بود و مي توسنم چشمامو ببندم و متينو مجسم كنم كه آروم آروم داره مياد طرفم و منم هر لحظه ضربان قلبم مي ره بالاتر و نفسام تند تر مي شن. پاشدم رفتم تو آشپزخونه و يه كم ماكاروني درست كردم و تا دم بكشه كتابا و جزوه هامو برداشتم و نشستم به درس خوندن.

يه ساعتي مي شد كه سرم به درسا گرم بود كه موبايلم زنگ خورد. پاشدم بردارم ديدم شماره اش نا آشناس اما با اولين الويي كه طرف گفت شناختمش. نيكان بود! " تو از جون ِ من چي مي خواي پسر؟"

  • مزاحم كه نشدم؟
  • نه آنچنان.
  • خب خدارو شكر، ايندفعه رو هم جستم! حالتون خوبه؟
  • بله خيلي خوبم.
    وقتي ديد من حالشو نپرسيدم خودش گفت: - منم خوبم، ممنون!
    خنده ام گرفته بود از دستش. خيلي ريلكس و خونسرد بود و هيچ وقت كم نميورد. گفتم: - مي شه يه سوالي بپرسم؟
  • بله، شما سوالتونو بپرسين ولي قول نمي دم جواب بدم!
    " لعنتي! داشت حرف خودمو به خودم تحويل مي داد!"
  • خب مي خواستم بپرسم شماره ي منو از كجا اوردين؟
  • آهان، اين جزء اسراره و شرمنده تونم. اصلا مگه فرقيم داره؟ مهم اينه كه من شماره تو گير اوردم و الان دارم باهات حرف مي زنم.
  • بله كه فرق داره، مي خوام بدونم كدوم نامردي همچين خيانتي در حقم كرده!
    با تعجب و صداي بلند گفت: - دست شما درد نكنه! يعني صحبت كردن با من اينقدر فجيعه؟
  • حالا!
    دوباره برگشت تو فاز ِ خونسردي ِ هميشگيش و گفت: - خوب تو الان تنها يه راه داري و اونم عوض كردن ِ خطته تا از دست من خلاص شي! كه البته فكر نكنم به صرفه باشه 200 دلار ضرر كني به خاطر تعويض خط!
  • شما زنگ زدي كه فقط راجع به خط من صحبت كني؟
  • نه والله، اما كتي خانم بابا اينقدر بداخلاقي كه با اينكه ازت اجازه گرفتم هنوز جرات نمي كنم اسم كوچيكتو بدون پسوند و پيشوند صدا بزنم! حالا تازه اولش گفتي حالت خيلي خوبه، خدا اون روزو نياره كه حالت بد باشه!
    با خنده گفتم: - خب تقصير خودته، اينقدر پس و پيش حرف مي زني و آدمو مي پيچوني كه عصباني مي شم! حالا كارتو بگو، نترس.
  • خب راستش نمي دونم چه جوري بگم. از ظهر تاحالا تو فكرم. خودمم نفهميدم چي شد بهت زنگ زدم.
    چيزي نمي گفتم و ساكت گوش مي دادم.
  • راستشو بخواي دلم تنگ شده بود…
    ازين حرفش جا خوردم. كتمان نمي كنم كه به كمك ِ احساسات ِ دخترانه ام يه بوهايي برده بودم و حتي ته دلم يه جورايي شده بود. من عين يه آدم معتاد شده بودم كه مدت ِ زيادي بود بهش مواد نرسيده. دل و روح من با عشق متين شكوفا شده بود و اينقدر رشد كرده بود كه به رسيدگي ِ هر روز و هر ساعته احتياج داشت ولي الان مدت ِ زيادي بود كه…
    با صداي نيكان به خودم اومدم.
  • كتي، از دستم ناراحت شدي؟
  • نه، ولي منظورتو متوجه نشدم.
  • منظورم واضح بود. خوب من خيلي وقته دارم به تو فكر مي كنم. خيلي خوشحالم كه امروز تونستم بيشتر بهت نزديك شم. كتي…
  • ببين نيكان تو…
  • اولين باره اسم كوچيكمو صدا زدي!
    با يه مظلوميت خاص اينو گفت و نذاشت حرفمو ادامه بدم. با كلافگي دست كردم تو موهامو دادمشون عقب. سرمو تكون دادم و شقيقه هامو فشار دادم و سعي كردم تمركز كنم. " من دنبال چيم؟" خودمم نمي دونستم. من مدتي بود ديگه هيچ هدفي تو زندگي نداشتم. متين براي من همه چي بود و هست ولي حالا… با نيكان چي كار بايد مي كردم؟
  • ببين نيكان، تو داري اشتباه مي كني. اين شايد يه هوس ِ. توروخدا اين آرامش ِ نصفه نيمه اي كه با هزار بدبختي به دست اوردمو به هم نزن.
  • كتي باور كن من از همون روز اول كه تو ايستگاه اوتوبوس ديدمت ازت خوشم اومد. با اينكه باهام دعوا كردي و از دستم ناراحت شده بودي اما خوشحال بودم كه تونستم باهات چند كلمه حرف بزنم. به خدا احساس ِ من هوس نيست. من حتي اونروز عمدا جلوي تو اليزابتو خونم دعوت كردم كه عكس العمل تورو ببينم. بعدشم براي خود ِ اليزابت همه چيو توضيح دادم و اونم اينقدر گل بود كه راحت پذيرفت. همه چيو برام تعريف كرد، حتي اينكه اون فلش لايت كار تو بوده. بهم كمك كرد بهت نزديك بشم. امروزم باهم نقشه كشيديم كه اون نياد و من تورو برسونم. باور كن نه من بچه ام كه هوسو از علاقه ي واقعي تشخيص ندم نه حسم الكي و زودگذره.

از اليزابت تعجب كرده بودم، هم شريك ِ دزد بود هم رفيق ِ قافله! با اينكه خودش اون اوايل از نيكان خوشش ميومده حالا چه راحت كشيده بود كنار و حتي داشت براي نزديك شدن ِ ما تلاش مي كرد! يه پوزخند زدم و فكر كردم " تف تو روحت دنيا كه چقدر بي پدر و مادري. مزخرف تر از مسخره بازياي ِ توام هست؟ هركيو هرجور مي خواي يه بلايي سرش مياري و سرگردونش مي كني…"

  • كتي؟ مي شه فردا ببينمت؟ خواهش مي كنم. بايد رو در رو باهات صحبت كنم.
  • اما من …
  • خواهش مي كنم.
    نتونستم بيشتر ازون مقاومت كنم." يعني منم ازش خوشم مياد؟" هنوز براي خودم جوابي نداشتم. " پس متين چي؟"
    قرار شد فردا همو تو رستوران ِ هتل ِِ نزديك خونه ببينيم.
    قبل از قطع كردن ِ تلفن با خوشحالي و كمي خجالت كه ازش بعيد بود گفت " اميدوارم خوب بخوابي عزيزم" و سريع قطع كرد. شايد مي ترسيد عصباني شم و سريع قطع كرده بود كه ديگه نتونم چيزي بگم!
    انگار چند نفر تو دلمو داشتن چنگ مي زدن و هزارتا فكر مختلف ميومد تو سرم. حتي اشتهامم كور شده بود و ديگه نمي تونستم چيزي بخورم.
    پاشدم غذايي رو كه درست كرده بودم گذاشتم تو يخچال و چراغاي خونه رو خاموش كردم رفتم رو تختم دراز كشيدم.
    يه ور ِ ذهنم شده بود متين و يه ورش نيكان. اما مثل هميشه متين و فكرش از هر چيزي تو زندگيم قوي تر بودن و با اومدنش تو ذهنم همه ي فكراي ديگه رو بيرون كرد و مثل شاهزاده ي قصه ها اومد و آروم آروم تو بالاترين نقطه ي فكر و ذهنم نشست. با كمال ميل رفتم به استقبالش و منتظرش شدم.
    چقدر دلم براش تنگ شده بود، براي آغوشش و گرماي وجودش، براي بوسه هاش، براي بوئيدنش…
  • چند دقيقه اي مي شد كه از دنياي دور و بر بي خبر بوديم و تو دنياي كوچولو و قشنگ خودمون سير مي كرديم. سرمو فرو كرده بودم تو بغلشو نفسهاي عميق مي كشيدم، مي خواستم تمام عطر تنشو يه جا تنفس كنم. ديگه باربد و تينا صداشون در اومده بود و با خنده مي گفتن " بسه بابا، بقيه اشو بذارين براي تو خونه".
    متين يه بار ديگه زير گردنمو بوسيد و يه كم منو از خودش جدا كرد. همونجور كه ي
0 ❤️

2013-05-04 10:44:22 +0430 +0430

مينويسم بلكه با نوشتن و ثبت خاطرات، نكته ي مبهم گذشته ها رو پيدا كنم.

فصل دوم

از كلاس كه با اليزابت اومديم بيرون ديگه نفسم در نميومد. صبح همون روز پريود شده بودم و طبق معمول ِ هميشه، از شدت درد و حالت تهوع و سرگيجه دلم مي خواست در جا خودمو بكشم! دولا دولا راه مي رفتم و دستمم گرفته بودم به كمرم. اليزابت بيچاره هم هي يه نگاه دلسوزانه به من مي كرد و دستشو مي ذاشت پشتم و كمكم مي كرد تو راه رفتن. تقصير خودمم بود، روز قبلش چند تا از وسيله هاي سنگين خونه رو جا به جا كرده بودم و ديگه وضعم شده بود نور علي نور! به پيشنهاد اليزابت رفتيم طرف آسناسور كه بريم غذا خوري ِ طبقه ي هفتم. پر از مبل و كاناپه هاي راحت بود و مي شد روشون دراز كشيد. مثل هميشه به محض باز كردن در سالن، حتي با اون حال ِ من، بازم جفتمون خنده امون گرفت از وضعيت اونجا. فقط اسمش بود كه غذا خوريه، وگرنه به خوابگاه و اتاق هاي خصوصي دو نفره، بيشتر شباهت داشت! يه سالن خيلي بزرگ دايره اي شكل با تعداد زيادي ستون وسط سالن كه از هر طرفش يه راهرو پيچ مي خورد و مي رفت سمت سالن هاي ديگه ، پر از مبل هاي چرمي مشكي در ابعاد مختلف با كاربردهاي متفاوت! بعضي از مدلا هم واقعا فقط به درد خوابيدن روشون مي خورد! اليزابت دويد رفت ته سالن رو يه كاناپه ي خالي نشست و منتظر من شد. منم با نفس نفس و كمر خميده و در حالي كه چشمام داشت سياهي مي رفت خودمو رسوندم بهش و انداختم روش. يهو انگار ضعف كرده بودم و ديگه هيچ رمقي نداشتم. اليزابت ديگه عادت داشت و مثل دفعه ي اولي كه منو به اين حال ديده بود وحشت نمي كرد اما بازم نگران بود و مي گفت اين حالت تو غير عاديه.
دستمو گرفت و يه كم پشتمو ماساژ داد و وقتي بهش گفتم مي خوام يه قرص ديگه بخورم با غرغر پاشد رفت يه آبميوه برام بخره. مخالف ِ سر سخت قرص خوردن بود و هميشه با من بحث مي كرد چرا اين همه دارو مي خورم! راستم مي گفت ، از صبح تاحالا پنجمين قرصي بود كه مي خواستم بخورم!
به پهلو رو كاناپه خوابيده بودم و نگام به طرف در سالن بود كه ببينم كي بر مي گرده، چشمامو بسته بودم و داشتم از درد به خودم مي پيچيدم و هي حرص مي خوردم كه اين دختره كجا غيبش زد. دوباره كه چشمامو باز كردم ديدم با نيكان دارن ميان طرفم و اليزابتم غش كرده از خنده و معلومه داره طبق معمول سر به سرش مي ذاره و مي خوندونتش! نمي دونم چرا يه لحظه از ديدن نيكان خوشحال شدم اما سعي كردم به روي خودم نيارم. چند قدم مونده بود برسن بهم كه تازه نيكان چشمش اتفاد به من و انگار از ديدن ِ رنگ پريده و سر و وضع آشفته ام ترسيده باشه دويد طرفم و با نگراني پرسيد " چي شده". يهو اليزابتم گفت " واااي پسر اينقدر حرف زدي يادم رفت براش يه چيزي بگيرم" و بعدم دوباره دويد رفت بيرون. از گيجي ِ اين دختر مي خواستم سرمو بكوبم تو ديوار!
نيكان دستشو اورد جلو و گذاشت رو پيشونيم.

  • چته كتي، تب داري؟ سر ما خوردي؟
    " واويلا! حالا جواب اينو چي بدم!" با صدايي كه انگار از ته چاه ميومد گفتم:
  • نه، چيزي نيست، يه كم حالت تهوع دارم.
  • رنگت خيلي پريده، نكنه مسموم شدي كه حات تهوع داري؟
  • نه بابا، مسموم نشدم، يه چيزي بخورم خوب مي شم. نگران نباش.
    هي ازون اصرار كه رو به موتي، از من انكار كه چيزيم نيست! البته مساله اين نبود كه روم نمي شد بهش بگم پريودم! چون به نظر من هيچ چيز خجالت آوري نيست و يه رفلكس كاملا عاديه بدنه، فقط احساس مي كردم گفتن ِ همچين موضوعي صميميت زياد رو نشون مي ده و منم از همون صميمت مي ترسيدم! انگار ناخداگاه مي خواستم هر دري رو كه به سمت ِ صميمت ِ بيشتر مي ره و تهش به " دل " مي رسه رو ببندم!
    تو همين فكرا بودم كه خدا به دادم رسيد و اليزابت برگشت. يه شيشه آب سيب بزرگ گرفته بود و فوري درشو باز كرد و داد دستم. به زور از جام پاشدم و از تو كيفم قوطي قرصمو در اوردم و يه دونه از توش برداشتم. نيكان همينجور با كنجكاوي داشت نگام مي كرد و به محض اينكه قوطي رو گذاشتم رو ميز ِ جلوم قاپش زد و شروع كرد به خوندن ِ روش! زير لب يه " فضول " گفتم و قرصو انداختم تو دهنم و آبميوه رو سر كشيدم. اونم داشت رو قوطي رو مي خوند و نمي دونم چرا اخماش رفته بود تو هم! محلش نذاشتم و برگشتم از اليزابت تشكر كردم . داشت مي گفت اگه حالم بده برم پيش اون و شب تنها نمونم و منم مي گفتم نگران نباشه و كم كم خوب مي شم. داشتيم همينجور آروم حرف مي زديم كه نيكان برگشت با دلخوري گفت:
  • كتي چرا اين قرصارو مي خوري؟
  • چشه مگه؟!! مسكنه ديگه!
  • اينا چيز خوبي نيست. هيمن چند وقت پيش يه برنامه تو تلويزيون نشون مي داد كه اين مسكنا با اينكه گياهين اما يه سري عوارض جانبي دارن.
    چشمم به اليزابت افتاد كه داشت چپ چپ نگاي ما دوتا مي كرد. حساسيت داشت جلوش فارسي حرف بزنيم و اون چيزي نفهمه. فوري براش توضيح دادم كه نيكان داشت راجع به چي حرف مي زد كه اونم نه گذاشت نه برداشت زرتي گفت:
  • آره نيك، منم همش بهش مي گم اگه ازين قرصا بخوره بچه دار نمي شه!
    نيكانم زد زير خنده و دوباره به فارسي گفت: - بفرما! شاهد از غيب رسيد!
    بعدم با چشمك اضافه كرد: - تازه ممكنه شوهرتم به خاطر بچه دار نشدن طلاقت بده، اينجوري دو جانبه ضرر مي كنيا!
    يه چشم غره بهش رفتم و قوطي رو از دستش گرفتم.
  • شما دو تا لازم نكرده نگران بچه دار نشدن من باشيد!
    دوباره نيكان گفت : - تو بگو ليز! اگه دختري بچه دار نشه شوهرش بايد طلاقش بده ديگه، مگه نه؟
    اليزابتم با با تعجب يه نگاه به من كرد! با حرص به فارسي به نيكان گفتم: - حداقل جلوي يه خارجي آبرو داري كن!
    با خنده گفت: - بابا اينقدر سخت نگير. بذار يه كم تعجب كنه بخنديم!
  • داره راست مي گه كتي؟ جدي تو ايران اگه يه زن بچه دار نشه طلاقش مي دن؟ اگه اينطوره زناي ايراني واقعا بيچاره ان و مرداي ايراني واقعا مستبدن!
    نيكان هي مي خنديد و منم از دست مزخرفاتي كه داشت مي گفت حرص مي خوردم. قبل از اينكه من چيزي بگم دوباره خودش گفت:
  • البته فوريم طلاق نمي دن اليزابت جان! اول مي برن خانومه رو جادو جنبل مي كنن بعد اگه جواب نداد ديگه طلاقش مي دن! البته گاهي اوقاتم مامان آقاهه مي ره براش يه زن ِ ديگه مي گيره!
    اليزابت چشماش داشت از حدقه مي زد بيرون و خود نيكانم با ديدن قيافه ي متعجب اون غش كرده بود از خنده! مي دونستم حالا اين اليزابت از فردا هركيو ببينه مي خواد براش اين موضوع چرت و ما قبل تاريخي رو تعريف كنه! با حرص گفتم " تو روحت نيكان" از جام پاشدم يه لقد حواله اش كنم كه چشمام سياهي رفت و باز ضعف كردم. دوباره ولو شدم رو مبل و از حال رفتم. نيكان و اليزابت هم سريع از جاشون پريدن و اومدن طرفم. به زور بهم يه كم ديگه آبميوه دادن و هي تند تند بادم مي زدن. يه نيم ساعت كه گذشت سرگيجه ام بهتر شده بود اما درد دل و كمرم داشت امونمو مي بريد. انگار نه انگار كه قرص خورده بودم! اليزابت گفت ديگه كم كم بايد بره و هي اصرار كرد باهاش برم كه قبول نكردم. آخر سر خداحافظي كرد و خودش رفت، اما نيكان هنوز نشسته بود. همونجوري به حالت خوابيده با غيض نگاش مي كردم و اونم زل زده بود بهم و هيچي نمي گفت. از دستش ناراحت شده بودم، هم به خاطر چرت و پرتايي كه جلوي اليزابت گفته بود هم به خاطر … سعي كردم اجازه ندم فكر دوم بياد تو سرم. اصلا نمي دونستم چرا جلوي يكي ديگه هميشه عين خروس جنگي مي پرييم بهم! " اصلا چرا جلوي اليزابت اون همه چرت و پرت گفت؟؟ " يهو ذهنم انگار صداش درومد كه " بيخودي خودتو گول نزن! از دست نيكان به اين دليل ناراحت نشدي! دلت مي خواست با اين حال بدت بيشتر بهت توجه نشون بده… عين موقع هايي كه اينجوري مي شدي و متين…" يهو يه درد ناجور پيچيد تو دلم و دستمو مشت كردم و رو روكش مبل فشار اوردم. چشمامو بستم و سر خودم داد كشيدم. " باز تو مزخرف فكر كردي؟ اصلا هم اينطور نيست. هيچ كس مثل متين نمي شه، هيچ كس." نمي دونم چم شده بود. باز طبق معمول يه بغض پيچيده بود تو گلوم و اعصابمو خورد كرده بود. داشتم انگار بهانه مي گرفتم. خصوصا كه حالمم خوب نبود و اون حالت بهانه گيري انگار تو وجودم تشديد شده بود. مي دونستم اگه چشمامو باز كنم اشكام مي ريزن پايين و منم ازينكه جلوي كسي گريه كنم متنفرم. به خودم هي بد وبيراه مي گفتم و زور مي زدم كه اشكام نريزن. يهو احساس كردم يكي نشست كنارم. فهميدم نيكانه. دستشو گذاشت زير گردنمو اورد بالا و اروم گذاشت رو پاش. هيچ عكس العمل خاصي نشون ندادم و چشمام هنوز بسته بود. به خاطر دردم نفسمو با فشار مي دادم بيرون و مچاله شده بودم. با دستش دستمو كه مشت كرده بودم گرفت و يه كم رو انگشتام فشار اورد تا مشتمو باز كردم. آروم گفت:
  • ببين دختره ديونه چيكار كرده كف دستشو ها! لازمه اينقدر به خودت فشار بياري؟
    راست مي گفت. خودمم جاي فرورفتگي ناخونامو كف دستم حس مي كردم و داشت مي سوخت. مي دونستم فهميده تو اون حالت بيشتر فشار روحي داشتم تا فشار و درد جسمي. انگشتاشو آروم مي كشيد كف دستم كه ازون حالت انقباض خارج شه. يه لجظه دستمو برد بالا و منم نفسم حبس شد تو سينه ام، اما انگار پشيمون شد، يا شايدم ترسيد، نمي دونم… دستمو اورد پايين و گذاشت رو پاش و همون دستشو گذاشت رو كمرم. وقتي با فشار و خيلي نرم شروع كرد به ماساژ دادن كمر و پهلو هام فهميدم از حالتام متوجه شدم چمه. نمي دونم از گرماي دستش و ماساژي كه مي داد بود، يا به خاطر تلقين، كه بعد از چند دقيقه دردم خيلي بهتر شده بود و ديگه ازون انقباضا و درد وحشتناك خبري نبود. ديگه راحت تر داشتم نفس مي كشيدم و بدنم شل تر شده بود. چند دقيقه ديگه كه گذشت ديگه دستشو از رو كمرم برداشت و منم از جام پاشدم. جفت دستامو گذاشته بودم رو پاش و اهرم بدنم كردم كه از جام پاشم. موهام ريخته بود دو ور صورتم و سرم دولا بود. موهامو زد كنار و آروم پرسيد:
  • بهتري؟
    سرمو تكون دادم و بدون اينكه نگاش كنم گفتم:
  • آره، خيلي. ممنونم.
    موهامو زدم عقب و كامل از جام پاشدم. قبل از اينكه كيفمو بردارم خودش زودتر برش داشت و كاپشنمو داد دستم و گفت " مي رسونمت".
    مي دونستم مخالفت باهاش فايده اي نداره و خودمم بي حال تر ازون بودم كه بخوام وايسم چونه بزنم باهاش. پشت سرش رفتم تا دم در خروجي و مثل دفعه ي قبل كه مي خواستيم باهم بريم ماهي بخريم گفت همونجا وايسم تا ماشينو بياره. وقتي منتظر بودم باربد به موبايلم زنگ زد و گفت چرا دير كردم و نگرانم شده. گفتم دارم مي رم خونه و اونم گفت شب ه مي ره پيش تينا و يادم نره در ورودي ِ خونه رو قفل كنم. بهش گفتم خيالش راحت باشه و بعدم باهاش خداحافظي كردم و رفتم سوار ماشين شدم.
  • مي دوني كتايون خانم، از تنهايي رانندگي كردن اصلا خوشم نمياد. راستش مي خواستم ببينم مي شه به بنده اين افتخارو بديد روزايي كه كلاسامون حدودا يه ساعت تموم مي شه برسونمتون؟
    از دليل اوردنش خندم گرفته بود!
  • اما من معمولا كلاساي من ظهر تا عصره. به ساعتاي تو نمي خوره.
  • خب عيب نداره، منتظر مي شم كلاسات تموم شه. كم كم دارم انتظار كشيدنو ياد مي گيرم!
    منظورشو از جمله ي آخرش فهميدم، خصوصا اينكه با آه كشيدن و يه حالت خاص گفت. اما سعي كردم به روي خودم نيارم و جوابشو ندادم. اونم ديگه چيزي نگفت تا وقتي كه رسيديم جلوي خونه و چراغاي خاموشو ديد.
  • كسي نيست؟
  • نه، باربد رفته پيش تينا.
  • نمي ترسي تنهايي؟
    شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
  • نه، عادت دارم.
  • خوبه! پس شجاعي! من كه خيلي از تنهايي مي ترسم!
    در ماشينو باز كردم و پياده شدم.
  • راستي كتي…
  • بله؟
  • يه چيزايي رو نمي شه جلوشو گرفت. خودشون پيش ميان.
  • منظورتو متوجه نمي شم؟
    ادامو دراورد و شونه هاشو انداخت بالا و با خنده گفت:
  • حالا كم كم به حرفاي من و منظوراي پشت پرده ام هم عادت مي كني!
    درو بستم و دولا شدم از پنجره ي ماشين گفتم:
  • به هرحال ممنون، خيلي لطف كردي.
  • خواهش مي كنم خانم خانما، وظيفه بود. شب به خير.
    دنده عقب گرفت و رفت ته كوچه دور زد و موقع رد شدن از جلوم يه بوق زد و با سرعت رفت.
    به آسمون يه نگاهي كردم و با خودم گفتم " كي گفته وظيفه اته؟؟؟" نفسمو دادم بيرون و در خونه رو باز كردم و رفتم تو…

تو تاريكي ِ راه پله اول يه نگاهي به در خونه ي باربد انداختم و يدفعه دلم گرفت. اينقدر به وجود خودش و تينا عادت كرده بودم كه اگر 24 ساعت نمي ديدمشون دلم براشون تنگ مي شد. با يادواري محبت ها و همراهياي هميشگيشون يه لبخند اومد رو لبم و از پله ها رفتم بالا و وارد خونه شدم. بر عكس شباي ديگه كه از دانشگاه ميومدم و زود مي خوابيدم، زياد خسته نبودم و دلم مي خواست تو يه جاي شلوغ باشم و آدماي مختلف دور و برم باشن.
اول از همه ضبط هالو روشن كردم و يه سي دي با آهنگاي شاد گذاشتم و بعدم رفتم لباسامو عوض كردم. همونجور با آهنگ مي خوندم و در جا مي رقصيدم و وول مي خوردم. نمي دونم چرا اينقده الكي شاد بودم! هي مي خواستم خودمو گول بزنم و اون حالتو بندازم گردن هوا و زمين و آسمون و … هر چي غير از وجود نيكان! تو همين فكرا بودم كه تلفن زنگ زد و با خوشحالي ازينكه ديگه مجبور نيستم خودمو محاكمه كنم رفتم و گوشيو برداشتم. تينا بود و مثل هميشه نگران من.

  • كتي جان خوبي؟ شام خوردي؟ كي رسيدي؟ تنهايي نمي ترسي؟ مي خواي بياي اينجا؟
  • اوووووه! چته دختر! بذار اول جواب سلامتو بدم بابا! نه عزيزم، من خوب خوبم، خيليم دارم از تنهاييم لذت مي برم. شماهام خوش باشين.
  • آره، خداروشكر صدات كه خوبه. راستشو بگو ببينم كلك، نكنه تنهايي نايت پارتي گرفتي؟ صداي آهنگم كه مياد!
    با خنده گفتم:
  • آره پارتي گرفتم، منتها دي جي و نورپرداز و رقاص و گارسونم خودمم!
    يه كم ديگه ام حرف زديم و مطمئنش كردم كه مشكلي نيست و بعدم باربد گوشيو گرفت. اول از همه هم پرسيد چه جوري برگشتم خونه؟ عين اين دخترايي كه جلوي باباشون مي خوان كم نيارن و جواب پس ندن گفتم:
  • يكي از دوستام رسوندم.
  • يعني كدوم دوستت؟
    با خنده گفتم:
  • حالا چه فرقي مي كنه! فرض كن نيكان.
    يهو دادش رفت هوا!
  • غلط كرده پسره ي پرروي ِ مادر… بي پدر …
  • آآآآآي گوشم رفت، چته بابا!
  • كتي فردا ميام سرتو مي ذارم لب باغچه مي برم! حالا ببين.
    همينجور الكي هي داد مي زد و تهديد مي كرد، منم هرهر بهش مي خنديدم! خيلي رو نيكان حساسيت داشت! البته به خاطر حساسيتش رو من بود، مي گفت " متين هر وقت مي خواست برگرده تورو دست من ميسپرد و بهم مي گفت مثل برادرم مواظبت باشم." در اين موردم مي دونستم با خود نيكان مشكلي نداره و اين حالت و برخوردش مثل يه تعصب برادرانه بود كه هم خيلي برام ارزش داشت هم به خنده مينداختم! يه كم ديگه هم هوار هوار زد و بعدم يهو لحنش برگشت به حالت عادي و خيلي آروم گفت " خب ديگه، براي امشبت كافيه! باقيش باشه براي فردا شب!" غيرتي شدنشم به آدميزاد نمي رفت! با خنده ازش خداحافظي كردم و گوشيو گذاشتم. تا از جام پاشدم برم تو آشپزخونه دوباره زنگ زد. با همون لبخند و حالت قبلي گوشي رو برداشتم .
  • چيه ؟ پشيمون شدي مي خواي همه ي سهممو همين امشب بدي؟
  • چه سهميه اي؟
  • ئــــــــه! شمايين؟
  • نه والا، من همين يه نفرم! تو كي مي خواي ازين رسمي حرف زدنت دست برداري بابا! بعدم سلام از بنده اس البته!
  • ببخشيد، سلام. فكر كردم باربده، آخه همين الان داشتم باهاش حرف مي زدم.
  • پس به خاطر همين موبايلتو جواب نمي دي؟
  • آره تو اتاق بود نشنيدم. كاري داشتين؟
    جوابمو نداد! خنده ام گرفته بود كه زوري مي خواد منو با خودش صميمي كنه، هرچند كه از بعد از ماجراي عصر و ماساژ كمر(!) خودمم احساس مي كردم ناخواسته صميميت بينمون بيشتر شده. چيزي كه ازش مي ترسيدم و فرار مي كردم!
  • خب حالا قهر نكن، كاري داشتي ؟
  • آهان، بهتر شد. ببينم شام كه نخوردي هنوز؟
  • نه، چطور؟
    حالا فهميده بودما! منتها ماجراي كوچه علي چپ و اينا بود!
  • پس چيزي نخور، اومدم براي خودم شام گرفتم گفتم حتما توام غذا نداري براي توام گرفتم. الان ميارم بهت مي دم.
    بعدم گوشيو قطع كرد. مونده بودم چيكار بايد بكنم! تعارفش كنم بياد تو يا همون دم در غذارو بگيرم و عين پيتزا دليوري ها انعامشو بدم و بگم خداحافظ؟! فرصتم نداده بود كه باهاش مخالفت كنم و يه بهانه اي بيارم.
    اول از همه دويدم تو اتاق و لباسمو عوض كردم. يه بليز تنگ با شلوار جين پوشيدم و پريدم جلوي آينه! موهامو بردم بالاي سرمو و بعدم لوسيون و پنبه برداشتم و ته مونده ي آرايش رو صورتمو پاك كردم و خواستم دوباره يه خط چشم ظريف بكشم پشت پلكم كه يهو به خودم تو آينه ماتم برد. " چته؟؟ چرا اينقدر هول شدي؟ مگه كي مي خواد بياد؟ نكنه…؟؟؟؟" باز داشتم خودم محاكمه مي كردم! خط چشمو انداختم رو ميز توالتم و بدون اينكه حتي يه روژ لب كمرنگم بزنم از جلوي آيينه رفتم كنار. حتي دست بردم كه موهامم باز كنم و به حالت معمولي بريزم دورم كه ديگه وقت نشد و زنگ زدن. در پايينو براش باز كردم و جلوي در بالا منتظر شدم بياد. تا رسيد سر پله ها و منو ديد يه ابروشو داد بالا و با دقت نگاه كرد.
  • چيه؟ نكنه اشتباهي اومدي؟ نمي خواي بباي بالا؟
    يهو انگار از حالت خلسه دراومده باشه دستشو دراز كرد و دو تا كيسه رو گرفت طرفم گفت:
  • نه ديگه، مزاحم نمي شم، بيا بگيرشون.
    با ترديد گفتم:
  • نه، خواهش مي كنم، مزاحم نيستي، اگر دوست داري بيا تو.
  • مطمئني؟ مجبور نيستي منو دعوت بكني تو خونه تا.
    اينو كه گفت انگار ته دلم قرص شد و مطمئن تر شدم، درو بيشتر باز كردم و خودمم رفتم كنار تر.
  • اين حرفا چيه، بيا تو.
    چند تا پله ي باقي مونده رو هم اومد بالا و ايندفعه از فاصله ي نزديكتر چند لحظه نگام كرد و بعدم يه لبخند زد، يه " با اجازه" گفت و داخل شد. كيسه هارو از دستش گرفتم و داشتم توشونو نگاه مي كردم. همونجور كه داشت دور و خونه رو نگاه مي كرد گفت:
  • اون يكي كيسه رو از داروخونه گرفتم.
    با تعجب گفتم:
  • داروخونه؟!
    بعدم توشو نگاه كردم. ديدم چند تا بسته كمپرس آب گرم كه مي چسبه به بدن برام خريده با چند بسته قرص ويتامين كه همشم مربوط به دوره ي ماهانه ي خانما بود!!! هم خنده ام گرفته بود هم عصباني شده بودم!
  • اونجوري چپ چپ نگاه نكن! گفتم امشب كه ديگه نمي رسي فردام باز كلاس داري وقت نمي كني بري ازين چيزا بخري باز فردا سر كلاس ممكنه حالت بد شه.
  • حالا از كجا فهميدي تموم شده بودن اين چيزام؟
  • خب اگه داشتي كه امروز به اون حال نمي افتادي!
    با خودم فكر كردم " حالا خوبه نوار بهداشتي نخريده!" آروم گفتم:
  • ممنون.
  • خواهش مي كنم، وظيفه بود.
    باز ازين حرفش حرصم گرفت! نمي دونستم چرا احساس مي كنه وظيفه اشه! پشتش بهم بود و داشت قاب عكسايي كه رو ميز عسلي كنار كاناپه بودو نگاه مي كرد وگرنه مي شد يكي از چشم غره هاي معروفمو نثارش كنم! رفتم تو آشپزخونه و بسته ها رو باز كردم. يه جور سوپ گرفته بود با ميگوي سرخ شده. ريختمشون تو ظرف و سالاد درست كردم و بردم سر ميز. ديدم هنوز داره با دقت قاب عكسارو نگاه مي كنه. دوتاش عكس خودم و خانوادم بود و يكيش عكس تينا و باربد و 4 تاي ديگه عكساي خودم و متين. اون قا
1 ❤️

2013-05-04 12:08:23 +0430 +0430

سلام ساینا جون :

مرسی عزیزم از کار قشنگت. =D> =D> =D>

0 ❤️

2013-05-04 12:31:10 +0430 +0430

نويسنده اين داستان شمايى؟؟؟؟ :?
ولى من قبلا يه اسم ديگه زير اين داستان ديده بودم

0 ❤️

2013-05-04 13:21:22 +0430 +0430

ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻳﻪ ﺳﺮﻩ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﺗﺎ ﺍﻼﻥ ﮐﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﺮﺩﻡ.ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺪن ﻫﺮ ﺳﻄﺮ ﺍﺯ ﺍﯼ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﻋﺸﻖ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﻴﺸﻢ ﻣﻴﻮﻓﺗﻢ.ﺩﻗﻴﻘا ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ و ﺷﺒﺎ و ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩ.ﺣﺘﯽ ﺍﻭﻥ خﺩﺍﻓﻈﯽ و ﺟﺪﺍﻳﯽ ﻫﺎﯼ ﺳﺨﺖ.ﺑﻌﺪ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺷﻢ. ﺑﺎﺯﻡ ﺑﺮﺍ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﮑﻨﻢ.ﻓﻘﻂ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻗﺼﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﮐﺘﺎﻳﻮﻥ ﺗﻮ ﺍﻳﻨﻪ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺷﮑﺮ ﺧﺪﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺴﺘﺶ و ﺗﻮ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﺩﺍﺭه ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻴﮐﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﻋﺸﻖ ﮐﺘﺎﻳﻮﻥ…
ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻴﻠﯽ ﺑﺪ ﺷﺪ ﺑﺎﺯ ﻳﺎﺩ ﺍﻭن ﺭﻭﺯﺍ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ.ﻓﻘﻂ ﺍﻳﻨﻮ ﻣﻴﮕﻢ ۱۰۰۰ ﺗﺎ ﻗﻠﺒﻢ ﮐﻤﺘﻪ.
ﻣﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺖ.

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «