زن‌هایِ صبح‌های زود (۳)🎈

1400/04/13


سپیده دستی به روبالشی کشید: ملافه‌ها رو باید بشورم.
تقریبا هفته‌ای یکبار.
پاهایش را از تخت آویزان کرد، ساق‌هایی با ماهیچه‌های تحلیل رفته و پوست چروک، دنبال دمپایی‌هایش گشت. لِخ لِخ‌کنان جلوی آینه میز توالت قدیمی رفت، با دقّت نگاه کرد: باید ریشه‌هامو رنگ بذارم.
تقریبا هفته‌ای یکبار.
هوا داشت خنک می‌شد، به فکر شستن پرده‌ها، روشن کردن بخاری، تغییر چیدمان مبل‌های نشیمن، عوض کردن رومیزی‌های ساتن با قلاب بافی‌های ابریشم و گذاشتن تشکچه برقی روی صندلیش افتاد.
خوب بود، این‌همه کار، می‌توانست چندین روز سرگرمش کند.
سه برش کوچک نان سنگک از فریزر بیرون آورد و روی میز گذاشت، دکمه چای ساز را زد و به دستشویی رفت.
تا چای دم بکشد، میز را چید، لباس خوابش را عوض کرد، رشته مروارید بلند یادگار مادرش را انداخت، مداد مشکی بِل‌اش را( که این اواخر مدام از اصل نبودن و حتی تغیر رنگ طلایی مات مداد شکایت داشت)، توی چشمهایش کشید و نشست سر میز صبحانه.
برای خودش چای لیوانی ریخت، کمرنگ و سر خالی، شروع کرد به لقمه گرفتن و مرور ، ازشصت و یکسال پیش.
سالهای قبل از آن، در خانه‌ی پدری، غمی نداشت، هر چه بود، مربوط به بعد از پوشیدن آن پیراهن بلند سفید توری می‌شد.
لقمه را با بغض قورت داد. آخرین جرعه‌ی چای را با احتیاط سر کشید، اگر تفاله توی دهنش می‌رفت بالا می آورد. دستمال مخصوص و شیشه پاک کن را که برای او ‘رایت’ بود، برداشت و به سمت بوفه‌ی گوشه‌ی سالن رفت.
دوازده سال بود، صبح‌ها، این مراسم مقدس را در تنهایی انجام می‌داد.
درِ شیشه‌ای بوفه را با احتیاط باز کرد، شکلات خوری پایه دار انگشتی را از توی کاسه بزرگ بارفَتَن سبز بیرون آورد، آهی کشید، کاسه را با احتیاط بلند کرد، صورت جوان مرد با سبیل نازک و ابروهای پر پشت، از توی قاب لبخند می‌زد.
قطرات اشک، بدون عجله وارد چین و چروک دورِ چشم زن شدند، برای رسیدن به چانه، زمان زیاد و چروک‌های زیادتری وجود داشت.
دستمال را کشید روی شیشه و لب‌هایش را به چشم‌های عکس نزدیک کرد، صدایی مثل خرد شدن شیشه نازک لای دستمال پشمی، از گلوی زن آمد.
مادر‌های داغدار یاد می‌گیرند بی‌صدا و بی‌اشک زاری کنند.
هر کدام از چشم‌های توی عکس را چند بار بوسید، قول داد به‌زودی همدیگر را ببیند، قاب را برگرداند سر جایش، بعد کاسه بارفَتَن سبز، شکلات خوری پایه دار انگشتی و در بوفه را بست، از توی یقه اش دستمالی در آورد، دماغش را گرفت و رفت به دختر‌ها زنگ بزند، نگرانش می‌شدند، حالا که دوازده سال بود، برادرشان شب ها به خانه برنمی‌گشت.

ادامه دارد…
سپیده 🎈

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-07-04 17:59:43 +0430 +0430

مثل همیشه عالی🍓

4 ❤️

2021-07-04 18:07:45 +0430 +0430

خیلی غمگین بود 😭 😭 😭
نکنین با ما اینطوری ❤️ 🌹


2021-07-04 18:07:59 +0430 +0430

لعنت به پیری…
لعنت به تنهایی که گذر عمر به آدم تحمیل می‌کنه
لعنت به روزی که همه چی واسه‌ی آدم حس نوستالژی ایجاد می‌کنه، مثل “مدادا مشکی بل اش” که دیگه تقلبی شده…

قلمت جادو میکنه سپید…🍃🌹

5 ❤️

2021-07-04 18:08:52 +0430 +0430

↩ Pesar.shirazi.70
مرسی 🙏🎈

2 ❤️

2021-07-04 18:09:44 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
زنهای صبح های زود همیشه جوون و شاد و عاشق نیستن🙏🎈❤

2 ❤️

2021-07-04 18:10:45 +0430 +0430

↩ Lor-Boy
لعنت به همشون😅
ترس وحشتناک منه. پیری و تنهایی …
قربونت بشم 😘😘😘🎈❤🙏

2 ❤️

2021-07-04 18:12:32 +0430 +0430

↩ sepideh58
یه چی بگم، باورت میشه؟؟؟؟
رفتم مادرمو بغل کردم و حسابی ماچ مالیش کردم 🤣🤣🤣

هنوز داره با تعجب نگام میکنه 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

5 ❤️

2021-07-04 18:21:21 +0430 +0430

↩ Lor-Boy
چه کار خوبی کردی 😍😍

2 ❤️

2021-07-04 18:32:29 +0430 +0430

چه غمناک.
مرسی از شما سپیده بانو58.
خسته نباشی. 🙏 🌹

1 ❤️

2021-07-04 19:36:04 +0430 +0430

واقعن زیبا بود و آرامش‌بخش
خیلی لذت بردم از این حجم از انتقال احساسات

1 ❤️

2021-07-04 19:54:35 +0430 +0430

عزیز ما همینطوریشم غمامون زیاده …
ولی بازم عالی بود

0 ❤️

2021-07-04 19:56:43 +0430 +0430

↩ be=to=che
مرسی از شما که خوندین🙏🎈❤

2 ❤️

2021-07-04 19:56:45 +0430 +0430

↩ Lor-Boy
منم یه بار همین کارو کردم مادرم رو کرد بهم و گفت: باز چه دست گلی به آب دادی که داری پاچه خواری می‌کنی🤣🤣🤣

2 ❤️

2021-07-04 19:57:11 +0430 +0430

↩ Rabbit131313
مرسی امیر جانم 😘🎈

2 ❤️

2021-07-04 19:57:52 +0430 +0430

↩ Lonly-boy
ببخشید دیگه زندگی همیشه گل و بلبل نیست .حتی توی داستان ها. مرسی خوندی عزیزم 🙏🎈

3 ❤️

2021-07-04 20:32:26 +0430 +0430

عالی و غمگین🙏🙏🙏

1 ❤️

2021-07-04 20:45:11 +0430 +0430

↩ arashkarimi44
فدات شم. شدم دگ😅🎈

2 ❤️

2021-07-04 20:45:19 +0430 +0430

👌👍🙏❤🙏

1 ❤️

2021-07-04 20:45:35 +0430 +0430

↩ Power M
مرسی عزیزم ❤🎈🙏

2 ❤️

2021-07-04 20:48:35 +0430 +0430

↩ arashkarimi44
عععععععههههه. میزنمتا🤨🤨🤨🤨🤨

1 ❤️

2021-07-04 21:07:45 +0430 +0430

↩ sepideh58
قبول دارم زندگی پستی و بلندی زیاد داره

1 ❤️

2021-07-04 21:09:17 +0430 +0430

↩ Lonly-boy
ماچ بهت عزیزم 🎈 شاد باشی

1 ❤️

2021-07-04 21:30:15 +0430 +0430

↩ Eldorado5555
😘❤🙏🎈

1 ❤️

2021-07-04 22:18:50 +0430 +0430

قشنگ بود.
مرسی

1 ❤️

2021-07-04 22:35:44 +0430 +0430

↩ Eccentric
مرسی عزیزم 🙏🎈

1 ❤️

2021-07-04 22:37:53 +0430 +0430

↩ sepideh58
ارادتمند.🌹❤

1 ❤️

2021-07-04 22:43:17 +0430 +0430

ماندگاری عشق در تار و پود داستانت موج می زند. و مثل یک قلب تپنده، جریان دارد. 🌹

1 ❤️

2021-07-05 00:24:32 +0430 +0430

عالی عشقم
عالی واژه مناسبی نیست برای این متن
بی نظیر بود‌
حس مادرانه قشنگی داشت
یاد مامان خودم افتادم که اگر ساعت همیشگی زنگ نزنم
با دلنشین ترین لحن ممکن میگه مادر من کجایی نگرانت شدم
دلم گرفت برای روزمرگیش
برای غم سنگینش که چکه میکنه از چشاش 😢😢

1 ❤️

2021-07-05 07:59:54 +0430 +0430

↩ rrahmog
ممنونم عزیز دلم و خوشحالم تونستم این حس عمیق‌عاشقانه رو بهت منتقل کنم 🙏🎈

1 ❤️

2021-07-05 08:05:06 +0430 +0430

↩ Saraaajooon
ای جان دلم .سایه مادر همیشه مستدام باشه ❤ هیچ عشقی خالص تر از حس مادر نیست. مرسی خوندی زیبا جانم 😘🎈

1 ❤️

2021-07-05 08:18:22 +0430 +0430

↩ sepideh58
فدات بشم عزیزم ❤️❤️❤️
ایشالا همه مادرا سلامت باشند و سایشون رو سر بچه هاشون 🥰🥰🥰

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «