ششمین بار بود که در نیم ساعت اخیر، صدای زجرآور و گوشخراش آلارم شنیده میشد.
سپیده با غیض دندانهایش را بهم فشرد، دو ساعتی میشد بیدار توی تخت بود، اسید معده، توی گلویش را میسوزاند، دهانش تلخ شده بود،به سمت مرد برگشت: اگه نمیخوای بلند شی لاقل اون صاب مرده رو خاموش کن.
مرد، پتو را با غیض کنار زد: خفه شو اول صبحی زر نزن، تا نصف شب باید با توِ نفهم جرو بحث کنم، صدای آلارم ناراحت میکنه خانومو.
از اتاق بیرون رفت و در را بهم کوبید.
سپیده یاد دعوای شب قبل افتاد، چشمهای از گریه پف کردهاش میسوخت.
اتفاق عجیبی نبود، چند روز در هفته این حس را تجربه میکرد.
تا نیمههای شب دعوا داشتند. سر همه چیز، از مسائل مهم تا احمقانه و بیخود.
زبان هم را بلد نبودند. سپیده گاهی فکر میکرد در یک جزیره دور افتاده با یک بومی زندگی میکند، شاید مرد هم همین فکر را میکرد.
سعی کرد موضوع دعوای دیشب را بخاطر بیاورد، همیشه همینطور بود، موضوع اصلی یک بهانه بود برای مطرح کردن عقدههای قدیمی، مسائل حل نشده ای که با کوچکترین اشاره، مثل یک دمل چرکی رسیده، با فشار عفونت و خون را بیرون میزد، دملی که همیشه پر بود.
یادش آمد. مثل اغلب اوقات، یک بحث احمقانه. سپیده یک کیف جدید خریده بود، کوچک و سبک، با بند بلند، که کج ازین شانه به پهلوی مقابل بیندازد، هم امنیت بیشتر داشت، هم برای درد شانه اش بهتر بود.
: خوشگله؟
مرد شاکی شد: این مسخره بازی جدیده؟ و جواب تعجب سپیده را با توجیه همیشگیِ: تو مردا رو نمیشناسی، نمیدونی چه برداشتی میکنن، داد.
سپیده از برداشت مردهایی که نمیشناخت، خسته بود.
داد زد: دیگه کیف که یقه باز و شلوار کوتاه نیست، چرا زر میزنی؟
مرد خشمگین به طرف سپیده رفت، با پرههای گشاد بینی، بند کیف را انداخت روی شانهی سپیده و بهطرف پهلوی مخالف کشید، بند از وسط سینه های کوچکش رد شد، مرد فشار را بیشتر کرد و توی صورتش داد زد: چشای کورتو وا کن، انگار داری داد میزنی، آهای! ممههای منو نیگا کنین،
نفهمی وگرنه لازم نبود همه چیزو من برات توضیح بدم، بیشخصیت.
سپیده، له شده زیر حجم توهین کلمات ، با آستین لباسش، بزاق مرد را که روی صورتش پاشیده بود پاک کرد و همانطور کیف به گردن، داخل اتاق خواب رفت.
حواسش بود، در را آرام ببندد، اینطور مواقع نباید بهانه دست مرد میداد. کیف را چپاند ته کمد، خزید زیر لحاف و دمل را فشار داد و خاطرات با اشک وکینه بیرون زد.
نیمه شب از خواب پرید، باز کابوس، بدون لباس توی خیابان راه میرفت و مردهای غریبه بدنش را دستمالی میکردند.
مرد کنارش خروپف میکرد، باید تاصبح منتظر میشد، که…
ادامه دارد…
سپیده🎈
پ.ن: روز قلم بر تمام کسانی که دستی بر قلم دارند مبارک .
وای مُردم از خنده! آرین شوهر شیواست! دوست گلمون تورو با شیوا اشتباه گرفته! 😂 😂 😂
↩ sepideh58
حس اون لحظه بود بعد رفیق جبران شد خیلی دوستم باهات خیلی دوست 😎
↩ sepideh58
سپیده جون من دیگه دارم به این ماچ های که برام میفرستی عادت میکنما رفیق گلم بعد میشه واسم حق دیگه نمیتونی ندیا 😎 بعد پاسخ میدم آبدار کل لپاتو قرمز میکنما 😏
😞😞😞
امیدوارم داستان واقعی نبوده باشه هر چند خیلی ذیره ولی روزتم مبارک↩ sepideh58
اختیار داری،به تو تبریک نگیم به کی بگیم ،تو فک کن بهت تبریک نمی گفتم 😉