این تاپیک را با افتخار به بانویی مهربان با قلبی پاک، تقدیم میکنم.
“خانم ها، شما همه چیز را به او مدیون هستید!”
این جمله، تیتر اصلی اکثر روزنامههایِ امروز، 15 آوریل 1986، پاریس بود. به هر کیوسک و دکّهای که سر میزدی، این جمله یا چیزی مشابه آن، نظرت را جلب میکرد. روزنامه دیگری تیتر زده بود:
“دیو دنیای مردسالار و دلبر سارتر، درگذشت.”
دیو و دلبر! خندهیِ تلخی کردم. هر زنِ عابر و رهگذری که کمی مکث میکرد و روزنامهها را میخواند، به تحسین از این دلبر میپرداخت و زیر لب، کلّی فحش و بدوبیراه به آقایان دیو سرشت میداد.
با توجه به تلاشها و فعالیتهای سیمون برای احقاق حقوق و رهبری جنبش مدرن زنان و بنیانگذاری تفکر فمینیسم، وی چهرهیِ کاریزماتیکی در میان جامعه فرانسه و بالاخص زنان، داشت. بعد از “کوکو شانل”، طراح معروف مُد، وی نمادیترین زن روشنفکر فرانسه و حتی غرب بود. از طرف دیگر، رابطهیِ عاشقانه، ابدی و جسورانه با سارتر و تاثیرگذاری بر شخصیت وی، او را در نزد عموم مردم به چهرهای آوانگارد تبدیل کرده بود. دختر جوانی که در دهه بیست میلادی، با واردشدن به رابطهای بدون تعهد با پسری ناشناخته، لوچ و نه چندان خوشچهره، تمامی قواعد و چهارچوبهای مرسوم را دگرگون کرده بود. سیمون، تقریباً پنجاه سال، آثار سارتر را ویراستاری و یا به گفتهیِ خودش، غربال میکرد و برخی معتقدند که خودش در نوشتن بخشهایی از آنها نقش کلیدی داشته است. رابطهیِ این دو در واقع آزمایشی تجربی و مدرن از عشق ورزیدن بود که نتیجهاش، فرزندی شد به نام “اگزیستانسیالیم”.
این دو برای جوانان زمان خود، زوجی نمونه و موجوداتی افسانهای بودند؛ شورشیان و رهبرانِ اولین مکتبِ جنبشیِ جوانان پس از جنگ جهانی، با فلسفهای که بر تمامیِ نگرش مطلق، خط بطلان میکشید و از آزادی، اصالت وجود و انتخابهای سخت، سخن میگفت. بیشتر اوقات خود را در کافهها، کلوپهای جاز و یا پشت میز تحریر میگذراندند و پایِ ثابت گردهماییهای اعتراضی و تظاهرات خیابانی بودند. سالها در کنار هم آزادانه و با هر تعداد رابطه، زندگی کردند، ولی ازدواج نکردند که با تمامی رسوم و قوانین آن زمان، فاصله داشت و بسیار شوکهکننده و عجیب بود.
گفتگوی تعدادی دختر و پسر “هیپی” آمریکایی و توریست، در جلوی دکّهیِ روزنامهفروشی در خصوص سیمون، نظرم را به سمت آنها جلب کرد؛
با گفتن این جمله، همگی با صدای بلند خندیدند؛
با خواندن این تیتر جنجالی، آن جمع مشغول ادامه گفتگوی خود بودند، که با نجوایی زنانه و آرام و از زیرِلب، به زبان فارسی و در فاصلهای نزدیک، به عقب برگشتم؛
گیج و مبهوت شده بودم! و با چشمان گرد شده و از حدقه بیرون زده، به آن زن نگاه میکردم. از شدت تعجب و شگفتی، توان انجام هیچ عمل و یا عکسالعملی را نداشتم. بیشتر از مفهوم و معنایِ کلام و جمله، زبان و صدایِ آشنایِ آن زن با چشمانی خیس، موجب تعجب و شگفتی من شدهبود. آن خانم تقریبا شصت ساله با نگاهی به من و در حالیکه متوجه تعجب من شده بود، این بار با حرص و غضبِ بیشتر و باز زیرلب و به زبان فارسی گفت:
من کماکان میخکوب و حیرت زده، به وی نگاه میکردم. آن پیرزن در حالیکه متوجه تعجب من شده بود، این بار به زبان فرانسه گفت:
و من بدون معطلی گفتم:
رنگِ چهرهیِ آن زن، مثل گچ، سفید شد.! از شدت تعجب، دهانش باز مانده بود.! کمی هم ترسیده بود! با مِنومِن و لرزش اندام و بالاخص دستانش، گفت:
و خودش با چشمان اشکآلود گفت:
تقریباً چهل سال از آخرین باری که پوری را دیده بودم، میگذشت. خیلی شکسته شده بود. خیلی بیشتر از آنچه میگذشت! هر دو با بورسیه به دانشگاه سوربن آمده بودیم. برای ادامه تحصیل مقطع فوق لیسانس! از همان روزهای اول، عاشق پوری شدم. آخرین باری که همدیگر را دیدیم، از او خواستگاری کردم!، ولی پوری اهل ازدواج و تعهد نبود. در جوابِ تقاضای ازدواج من، گفت:
دیگر ماندن در شهر عشّاق برای من خیلی سخت شده بود. با هر سختی که میشد و به کمک معادلسازی، مدرکی گرفتم و به ایران برگشتم. برای فراموشی پوری، خودم را مشغول ادبیات و ترجمه کردم، بیشتر ترجمه ادبیات فرانسه و آثار بزرگانی مثل کامو، رُب گرییه، روشفور، دوگن و … . از اتفاق به دلیل علاقه فراوان به قلم سیمون، کتاب ماندارینها را هم به فارسی ترجمه کردم. با مرگ وی و به دعوت انجمن ادبی فرانسه، جهت تشییع جنازه، به پاریس دعوت شدم، ولی الان به جای تشییع جنازه، در کافهای خاطرهانگیز در خیابان سوفلو، رودررو با پوری بودم.
با پوزخندی گفت:
آهی کشید و مثل پیرزنهایِ قدیمی، سفرهیِ دلش را باز کرد؛
مات و مبهوت، به صحبتهای پوری گوش میدادم. تمام بدنم از شنیدن این اتفاقات و نشنیدن بقیهیِ ماجرا، سست شده بود. سرم گیج و چشمهایم سیاهی میرفت. ولی پوری هنوز داشت، ادامه میداد؛
از روی صندلی بلند شدم و در حالیکه به چشمان خیس و کمسوی پوری نگاه میکردم، با خندهیِ تلخی گفتم:
در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر شده بود، گفت:
سرم را به سمت در خروج چرخاندم و گفتم:
به بزرگترین گردهمایی فمینیستی قرن، با سخنرانی نویسنده، فیلسوف، منتقد و روشنفکر بزرگ فرانسه، سیمون دو بووار، خوش آمدید.
پ ن: یادی میکنم از استاد پرویز شهدی عزیز، یکی از اساتید ادبیات ایران با بیش از 90 ترجمه ماندگار و خارقالعاده از برترین آثار ادبی جهان، از جمله کتاب زیبای ماندارین ها. خواندن این کتاب فوق العاده با ترجمه پرویزخان را به همه دوستان پیشنهاد میکنم.
پرویز خان! امیدوارم همیشه سرتون سلامت باشه و عمرتون باعزت. سایهیِ شما مستدام.
مرسی احسان جان
عالی بود 🌸💖
جاذبه قلمت جادو میکنه
چقدر سرگذشت جالبی داشتند
فارغ از درست یا نادرست بودن روابطشون
عشق قشنگی بینشون بوده
↩ Saraaajooon
سلام بانو…
سپاس از لطفت…
امیدوارم به دلت نشسته باشه…
سرت سلامت … 🌹
↩ Saraaajooon
وااااای…
پس خدا رحمت کنه خیام رو …
دومین ضربه بزرگ زندگیش رو خورد خیام
↩ Saraaajooon
اون بنده خدا دیگه معانی کلمات از جمله ذوق را فراموش کرده
↩ Grey shadow
درود رفیق شفیق و همیشگی…
سرت سلامت…
میتونم اسمت را بپرسم رفیق جان؟؟؟
↩ Grey shadow
افتخاریست برای من …
خیلی از آشنایی و رفاقت با شما خوشحالم، سهیل جان…
لبت خندون
پایا و مانا باشی
عالی!
این ترفند مکالمات بین چند ناشناس که هیچ احتیاجی به شخصیّتپردازی ندارن و گفت و گوها صرفاً در خدمت داستانپردازیان، از بهتریناس و قدرت قلم و تخیّلت، عالیه.
خیلی چسبید و خوش به حال سارا که انگیزهت رو چند برابر کرده! 👏👏
درود بر تو و دمت گرم 👏👏👏
من در دوران جوانی ؛ از تفکراتِ و اندیشههای این دو
" فمینیسم و اگزیستانسیالیزم " خیلی تاثیر گرفتم و در پردازش و شکلگیری شخصیتِ درونیم نقش بسیاری داشتن …
ممنون بابت این روایت جذاب و دقایقی مرور بر خاطرات گذشته 🙏🙏🙏
↩ لاکغلطگیر
اینقدر گفتم سیمون
احسان حس کرد ننویسه زودتر، کچلش میکنم
گفت بنویسم این دختره دست برداره از سرم 😂😂😂😂
↩ Maniaria
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
↩ لاکغلطگیر
خیلی خوشحالم که این تعاریف را از بیان و قلم تو میخونم…
مایه مباهات و افتخار منه…
سرت سلامت نوید جان
↩ Cannabis54
درود و سپاس فراوان از حضور شما رفیق جان
گوارای نگاه و وجودت…
سرت سلامت و دلت شاد
چقدر زیبا بود، واقعا کیف کردم.😍🌹👌🏼👏🏻
این روشی که استفاده کردی برای معرفي کتابها و یک توضیح کوتاه ازشون رو داخل دیالوگها آوردی، خیلی قشنگ بود.
و خوش به حال خواهریمون که این تاپیک بهش تقدیم شده😁😍
راجع به گابریل کوکو شنل هم باید بگم، ایشون موفق شد کاریزمای خودش و اون تفکر روشنفکری و اندکی فمینیسم رو وارد طراحیهاش بکنه و در نبودش هم ازش با همون چهره قدرتمند قبل از مرگش یاد بشه.
↩ Lilak lime
نوش و گوارای نگاه مهربونت…
کوکو شانل به اعتقاد من، نماد و سمبل، مدرنیته است…
دید و تفکرات اقتصادی و تجاری بسیار قوی و بدیعی داشت.
تئوریسین اقتصادی دنیاست
↩ Esn~nzr
دقیقا نماد مدرنیته و ساده پوشی و ظرافت و به دور از تجملات اما در عین حال شیک!