صیغه‌ی پردردسر 3: نیمه شب سرگردانی

1400/04/12

قسمت قبل


-«جنده خانوم، دارم بهت میگم من نصف عمرمو تو این جاده ها بودم. من میدونم کیلومتر به کیلومتر این جاده ها چقد طول میکشه تا طی بشن. من رانندگی خودمو میشناسم. حالا تو هی گوز گوز کن تا بیشتر زابرا بشیم نصف شبی.»

ساعت یک نصف شب بود و من دیگه عملا قصد داشتم مثل تام (توی تام و جری) چوب کبریت بذارم زیر پلکام تا باز بمونن. تقریبا شیش ساعت تموم خیره بودم به آسفالت سیاه و رد خط کشی های سفید وسط جاده. احتمال میدادم امید به زندگیم تو این 6 ساعت نصف شده. از بس مریم اعصاب تراشیده بود ازم؛ از بس به دست فرمون من و آروم رفتنام و آهنگام نق زد (دلخوشی سفر برا من، مسیرش بود. اگر ضرب العجلی نمی‌داشتم، هیچوقت سرعت متوسطم تو جاده بیشتر از 85 تا نمیشد)؛ از بس حرف مفت میزد؛ از بس صداش بلند و زیر بود. از بس کله شق بود و حرف تو سرش فرو نمیرفت؛ از بس آهنگای تخمی میذاشت (کیری هر چند دقیقه، کابل آکس رو از گوشی من قطع میکرد و میزد رو گوشی خودش و آهنگی تخمی تر از آهنگ قبلی خودش پلی میکرد) مسافت طی شده مون تو این 6 ساعت، 400 کیلومتر نشده بود هنوز. چرا که این مریم خانوم، هی چایی میخورد و شاشش میگرفت. دم به دقیقه باید وای میستادیم تا خانوم بره پشت یه تپه ای رو آبیاری کنه و بیاد. به جون خودم اگه مثانش به اندازه یه فنجون اسپرسو حجم داشت. احتمالا اون روزی که مثانه قسمت میکردن، این تو صف چایی نذری بوده؛ و روز بعدش هم که عقل قسمت میکردن، این داشته پشت یه درخت میشاشیده. ولی چیزی که زیاد وقتمون رو گرفت، و اونم کاملا تقصیر همین تحفه بود، یه قضیه دیگه اس.

ساعتای 11 رسیده بودیم به یه مجتمع رفاهی قبل یه شهر، با مسجد و رستوران و سوپر مارکت و محل چادر مسافرین و یه واحد گشت پلیس راه. بهترین جایی بود برای خوردن شام و گذروندن شب. آخرین شهری که ازش گذشته بودیم، دو ساعت و نیم قبلش بود و مریم نگذاشت بریم اونجا دنبال مسافرخونه. میگفت «نمیخواد بخاطر من تو رودروایسی بیفتی و خرج مسافرخونه الکی بدی. الان فعلا یخورده پیش برو، دیگه خیلی خوابت گرفت یه پارکی، مجتمعی، مسجدی جایی تو مسیر پیدا میکنیم همین تو ماشین میخوابیم.» اینجایی که رسیده بودیم، حدود شاید 20 تا کامیون و 30 تا سواری تو محوطش پارک کرده بودن و مسافراشم یا چادر زده بودن یا تو ماشینشون بودن یا تو رستورانش داشتن شام میخوردن (اوایل تابستون بود و فصل مسافرتا تازه شروع شده بود. شلوغی اینجور محلا کاملا قابل درک بود). ماشین رو که پارک کردم، مریم طبق معمول خواست بدوه طرف میعادگاه همیشگیش (دستشویی)، قبلش برگشت بهم گفت: «واقعا نمیای؟» گفتم: «بکش بیرون دختر. من گه بخورم دیگه ازین غلطا بکنم. [به قطار چادر ها اشاره کردم] اگه یه درصد هم حاضر بودم، تو این شلوغی امکانش نیست.» تو مسیر، درباره اون کاری که تو توالت پمپ بنزین کرده بودیم، کلی حرف زدیم. گیر داده بود تو هر توالت عمومی که تو مسیر دیدیم، اگه موقعیتش بود، همون کارو تکرار کنیم. دو مرتبه که کنار مسجدای بین راهی وایساده بودیم، باز پیله میکرد که بریم حرکتی صورت بدیم، که من قبول نمیکردم. خوب خداییش شما جای من، هم ریسک عرفی داشت و هم ریسک بهداشتی. تا بلاخره تونستم تو مغز سیمانیش فرو کنم که هزار جور مرض میگیریم با اینطور کارا. دیگه گیر نداد. ولی باز اینجا وایسادیم، این شروع کرده به کسشر گفتن. گفتم: « برو بشاش بیا من همینجا منتظرتم، بریم شامی بخوریم و اگه شد بریم تو همین شهر، مسافرخونه ای، اتاقی، آغل کوسفندی، جایی پیدا کنیم و کپه مرگمون رو بذاریم. من دیگه نای رانندگی ندارم.»

رفتن و اومدنش طول کشید. من همون توی ماشین خواستم به چشام یه استراحتی بدم، برا همین کجکی تکیه دادم به پشتی صندلی و در ماشین، و چشام رو هم بستم. تازه ریلکس کرده بودم، که یکی در ماشینو باز کرد و از ماشین افتادم بیرون و نزدیک بود دماغ معیوب شده و دردمندم به آسفالت مالیده بشه. خودم رو جمع کردم و دوتا نفس عمیق کشیدم که نزنم سیاه و کبودش کنم اون موقع شب. دستاش رو آورد بالا و دوتا غذا و نوشابه و لیوان رو نشونم داد. نامرد بلد بود چطور دلم رو نرم کنه. یه لبخند به عطوفت حقیقی زدم و لبش رو بوس کردم و گفتم: «خو زنگ میزدی، میومدم تو همون رستوران میخوردیم. بعدشم، خرجایی که میکنی رو بنویس که بهت پس بدم. مهمون من اومدی مسافرت مثلا.» گفت: «باکی نیست. رستورانش هم شلوغه و پر سر و صداست، هم جای غذا خوردن نیست. باربند وانتت رو اتاق کردی چکار پس؟ میریم همین تو میخوریم، خیلی هم خوب و عالی» بد نمیگفت. در باربند رو باز کردم، رفتم بالا و چراغای سقفش رو روشن کردم و چمدونا رو خزوندم یه گوشه ای و خودم چارزانو اون آخر نشستم و به مریم بفرما زدم. مریم اومد بالا، خواست درو پشت سرش ببنده، گفتم نبند بزار هوا بیاد، میپزیم این تو؛ گوش نکرد و درو بست. شصتم خبردار شد که یه برنامه ای تو سرش داره.


  • ادامه در کامنت
2270 👀
6 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-07-03 17:16:46 +0430 +0430

درو که بست، غذا ها رو سروند کنار و چار دست و پا اومد طرفم، با دست هولم داد به دیواره پشتی اتاقک و لباش رو گذاشت رولبام. دهنش بو آدامس نعنایی های خودم رو میداد که از تو داشبورد بلند کرده بود. یکم که لب گرفتیم، رفت پایین و تو همون جای تنگ و ترش، با تقلا ی زیاد شلوار و شورت من و خودش رو در آورد، ولی اینبار قصد ساک زدن نداشت. دکمه های مانتوش رو باز کرد، ولی درش نیاورد. از تو کیف دستیش، یه کاندوم دیگه در آورد داد بهم، بعد به پشت دراز کشید کف اتاقک و پاهاش رو از هم باز کرد و کسش رو آورد رو به روم. من کاندوم رو کشیدم سر کیرم و خم شدم روش، یه دستم رو حمایل کردم و اون یکی رو بردم زیر سوتینش و همزمان با فشار دادنشون، کیرم رو سروندم در سوراخش. تو که رفت، باز صدای آهش بلند شد. اینبار خودم هم صدام در اومده بود و همصدا شده بودم باهاش. کف اتاقک تخته کشی شده بود، ولی خوب، بازم سفت بودن. زانو هام بعد یک دقیقه تلمبه زدن، به حد مرگ درد میکردن. دیگه خدا اجر دل مریم رو بده که کمرش آیا چه حالی داشت. دیگه طاقت نیاوردم. مریم رو بلند کردم از جاش، تخت برانکاردی رو کشیدم وسط و خودم دراز کشیدم روش و مریم هم رو به من نشست رو کیرم و شروع کرد بالا و پایین شدن. توی همون چند دقیقه اول، که من دراز، توی هپروت شهوت بودم و مریم کون می‌جنبوند و با دست سینه هاش رو می‌مالوند و ناله می‌کرد، متوجه شدم این پوزیشن بسیار از قبلی راحت تره، ولی دوتا اشکال عمده ی پیشبینی نشده داشت. دومی اینکه اگه مریم یکم زیاد جو میگرفتش، سرش میخورد به سقف اتاقک. مشکل اولی و مهم تر، ترکیب حرکات ما و کمکای عقب نرم ماشین و کف چوبی اتاقک و این تخت پوکیده صاب مرده بود. ترکیبی که نتیجه داده بود به رقص بندری باربند ماشین، رو سمفونی آه و ناله های من و مریم و قیس قیس پایه های تخت رو چوب و جیغ کشیدن زهوار های در رفته ی تخت زیر وزن ما دوتا. خدا میدونه این وضعیت چقدر ادامه داشته، که متوجه صدای قدمای پشت دیوارای اتاقک و خنده جماعت بیرون شدم. با دست جلوی مریم رو گرفتم، با انگشت اشاره به بیرون کردم. اونم متوجه شد و قلب دوتامون ریخت پایین.

سریع خودمون رو جمع کردیم شروع کردیم به لباس پوشیدن. گویا تموم شدن سر و صدا و تکونای ماشین بیرونی ها رو هم متوجه کرده بود که عملیات ما تموم شده، خنده شون بلند تر شده بود. یکی از بیرون زد رو بدنه کابین و گفت: «گشت امنیت جاده هستم. جناب میشه بیاید بیرون صحبت کنیم؟» من همینطور که عجله ای لباسام رو میپوشیدم گفتم: «چشم سرکار، یه لحظه فقط» مریم داشت زیر لبی میخندید، یه “مرض” غلیظ بهش گفتم و در عقب رو باز کردم و رفتم بیرون سریع درو پشت سرم بستم و پشت به در ایستادم تو سینه ماموره. یارو یه کله ای کشید که داخل رو ببینه. چیزی دید یا ندید نفهمیدم. اون یکی ماموره اونطرف داشت جماعت رو متفرق میکرد. این یکی پرسید نسبتتون با خانوم چیه؟ میدونستم بهترین جواب صداقته. اومدم بگم عقد موقتیم، که مریم در عقب رو به ضرب باز کرد و طوری کوبوندش تخت کمرم که پرت شدم تو بغل افسره و دوتایی نزدیک بود بخوریم زمین. ما که داشتیم خودمون رو صاف و صوف میکردیم، کلش رو آورد بیرون و با صدای عجیبی گفت: «وِخُرا وا کاری نِویکرریم هَرکار. راشتیو شاو ویخورریم.» نگاش کردم دیدم دهنش پره و داره زور میزنه غذای تو دهنش رو قورت بده. یه نفس عمیق کشیدم و با این وسوسه که در رو چنان بکوبم به هم که گردنش این وسط بشکنه، مقابله کردم. دست گذاشتم رو سرش و با فشار کلش رو از لای در کردم تو و در رو بستم، بعد رو کردم به افسره که داشت خندش رو فرو میخورد و جواب دادم: «عقدیم جناب سروان، اگه منظورتون اینه. محرمیم با هم.» اون یکی ماموره نمیتونست اطراف رو خلوت کنه. برا همین اینیکی گفت دنبالش برم تو دفتر حراست مجتمع، خانوم رو هم با خودم بیارم. در رو باز کردم، دیدم مریم با صورت سرخ از سرفه نشسته و نزدیکه خفه بشه. کیف دستیش رو از کنار دیوار برداشتم و پرت کردم تو سینش گفتم: «مدارکتو وردار، پاشو بریم که گاومون سر زا مرد.» خودم هم کیف مدارکم رو از تو داشبورد برداشتم و رفتم دنبال ماموره. ملت همینطور میخندیدن. انگار عروسی ننه شون بود. انگار خودشون رو از ریشه سیب زمینی کندن و بزرگ کردن تا شدن این نره خرا. انگار خودشون گرده افشانی میکنن. رفتیم تو دفتر حراست و نشستیم جفت هم. افسره گفت: «خوب فرمودین که همسرتون ان. میتونم مدارک شناسایی ببینم؟» شناسنامه خودم و مریم و دفترچه عقد نامه رو دادم بهش. عقد نامه رو باز کرد و سر تا تهش رو خوند. یکم کله کچلشو خاروند و یه دست جای مهر برجسته زیرش کشید. گفت: «من الان چطور بدونم این جعلی نیست؟» پرسیدم: مگه ازینا جعلیش هم هست؟ گفت: «نمیدونم، شما بگید!» یکم در و دیوار رو نگاه کردم، و گفتم: «جناب، عقد موقت نیاز به هیچکدوم ازین دنگ و فنگا نداره. دلیل اینکه ما رفتیم دنبال اینطور کاری و خیر سرمون رسمیش کردیم و 300 تومن پیاده شدیم، این بوده که کسی اینطور گیرا بهمون نده. اونجا تو محضر بهمون گفتن این مهر برجسته دیگه نهایت قانونه و با این، دیگه خود آملی لاریجیانی هم حریفتون نیست. حالا بنا باشه اولین جا اینطور انگی بهمون بچسبونن که آخر نامردیه. چرا باید دروغ بگیم محرم بودنمون رو. یه خبطی کردیم، جای اشتباهی کار اشتباهی رو انجام دادیم. شما رو به خدا پیله این چیزا رو نکنید.» همینطور حرفا رو ادامه دادم تا افسره گویا قانع شد. یکم دیگه سوال جوابمون کرد که از کجا میاید و کجا میرید و قصدتون چیه و این حرفا. یه سخنرانی اعتقادی-منکراتی هم درمورد بدی انجام کارمون تو اینطور جاهای عمومی کرد؛ که من چون شکمم از گشنگی به درد اومده بود و از عصر یه لحظه آرامش اعصاب نداشتم و الان دیگه خوابم هم میومد، از تموم حرفاش چیزی بیشتر از وزوز مگس وارش یادم نمونده. فقط آخر کار توصیه کرد بخاطر جماعت و شلوغی، شب رو اینجا نمونیم بهتره. بریم تو همین شهر نزدیک اینجا (شهر کوچیکی که 15 کیلومتری تا مجتمعی که بودیم فاصله داشت) و شب رو جایی غیر از اینجا بمونید. یه دست رو چشم گذاشتم و مدارک رو گرفتم و رفتیم بیرون.


  • ادامه در کامنت بعد
6 ❤️

2021-07-03 17:18:12 +0430 +0430

پای ماشین که رسیدم، دوتا در باربند رو تا ته باز کردم، ظرف غذا رو کشیدم طرفم و همونطور که رو لبه در اتاقک نشسته بودم شروع کردم به خوردن. مریم هم اومد و کنارم نشست. یخورده تو سکوت غذا خوردیم. هنوزم نگاه تمسخر آمیز جماعت گذری رو حس میکردم. غذا رو که خوردیم، گفتم «بشین بریم تو شهر برای امشب یه عنی به سرمون بگیریم.» نمیدونستم، از عصبانیت من خوشحال میشد، یا کلا کسخل بود و این وضعیت رو به تخمدونش هم نمیگرفت. استارت زدم و ماشین رو انداختم تو جاده، که یهو صدای عربده “میهانه میهانه” این یارو عنچهره حنجره خلا، امید جهان، از باندای ماشین بلند شد. دیگه عملا داشت از تو گوشام دود بیرون میومد. دست انداختم، کابل آکس رو از ضبط و گوشی مریم کندم و از پنجره انداختم بیرون. مریم خندش گرفت، من دست بردم بالا که بزنمش، خودشو مجاله کرد گوشه در و منم ـ نه زیاد محکم ـ با مشت زدم رو کناره باسنش. مشتم خورد تو تیغه استخون لگنش و بیشتر دست خودم درد گرفت و اون بیشتر خندید. چن دقیقه ای تو مسیر بودیم، ساعت 12 ای بود که وارد شهر شدیم. ظلمات بود. انگار زمین و آسمون و در و دیوار شهر رو قیر ریختن. دو سه باری تو این شهر اومده بودم، ولی کوچکترین ذهنیتی از محل مسافرخونه نداشتم.
اولین مغازه بازی که دیدم، از صاحبش پرسیدم تو شهرتون مسافرخونه کجا پیدا میشه؟ یارو با لحن معتادا، یخورده مِن مِن کرد و یه آدرسی رو داد بهمون. به زور و زاری پیداش کردیم. یه رستوران سه طبقه بود که دو طبقه بالاش اتاق بود که اجاره میداد به مسافرا. رفتیم تو، هیشکی نبود. دوتا ندا دادم تا یه زنه خواب آلود شُلمرگ سرشو از لای در آورد بیرون و گفت اتاق نداریم. پرسیدم مسافرخونه دیگه ای نیست تو شهر، گفت نه. گفتم پارکی، مسجدی، طویله ای؟ گفت اول و آخر شهر پارکه. میبینیدش. برگشتیم تو ماشین. مریم پرسید تا شهر بعدی چقد راهه؟ گفتم صد و سی و خوردی کیلومتر. گفت بیا غیرت کن، این یه ساعت رو هم بریم شاید اونجا مسافرخونه گیرمون اومد. گفتم 130 کیلومتر این موقع شب دو ساعت راهه نه یه ساعت. گفت اگه اون گاز وامونده رو فشار بدی یه ساعت میشه. کفرم در اومد. انگار یادش نبود خود بیمادرش بود که سرشب، رای منو از مسافرخونه رفتن زده بود که الان تو اینطور هچلی افتاده بودیم. همونطور که دندونام رو فشار میدادم رو هم گفتم: «جنده خانوم، دارم بهت میگم من نصف عمرمو تو این جاده ها بودم. من میدونم کیلومتر به کیلومتر این جاده ها چقد طول میکشه تا طی بشن. من رانندگی خودمو میشناسم. حالا تو هی گوز گوز کن تا بیشتر زابرا بشیم نصف شبی.» دیگه هیچی نگفت.

نگاهی رو ساعت داشبورد انداختم. 1:05 رو نشون میداد. دیگه عملا میدونستم هر متر پیشروی، خطر تصادفمون رو دو برابر میکنه. اولین جایی که چارتا ماشین مسافر دیدم، زدم کنار و رو کردم به مریم، که خوابش برده بود. ازش پرسیدم: «رو صندلی میخوابی یا تو باربند؟ اونجا باز تره، ولی صندلی نرم تره.» گفت میرم تو کابین پشت. رفتیم پشت ماشین، تخت رو کشوند همون کنار دیواره کابین و دراز کشید. یه ملافه از زیر تخت در آوردم و انداختم روش، یکم خیره شدم به چشای خواب آلودش. با خودم گفتم چطور میتونم از دست این خدازده عصبانی باشم. پیشونیش رو بوس کردم و گفتم: «ببخشید اگه یخورده عصبانی بودم. قول میدم فردا شب وضعمون بهتر باشه!» مریم دست انداخت پشت گردنم و سرم رو آورد پایین یه بوس کوچولو به لبام زد و گفت: «طوری نیست. تو ببخش اگه عصبانیت کردم.» یه لبخند به هم زدیم، پا شدم دریچه های اتاقک رو باز کردم و رفتم بیرون و در رو بستم. نشستم رو صندلی شاگرد و سعی کردم که موقعیت راحتی برا خودم ایجاد کنم، که متوجه شدم یه چیزی تو شورتم اضافه است داره اذیت میکنه. دوباره پیاده شدم دست کردم تو شورتم و المان مزاحم رو در آوردم و تو اون تاریکی گرفتم جلو صورتم که ببینم چیه. متوجه شدم که تو اون گیر و دار لباس پوشیدنمون موقعی مامور پشت در بوده، یادم رفته کاندوم رو بکشم بیرون. و بعدا با خوابیدن کیرم، اینم در اومده همینطور تو شرتم برا خودش ول بوده. از سر بیچارگی خندیدم و کاندوم رو انداختم تو جوب و رفتم رو صندلی مچاله شدم که بخوابم.


  • پایان

در قسمت بعد: دست مریم میپیچه / من میرینم / باک ماشینمون دوباره پر میشه

10 ❤️

2021-07-03 17:46:41 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
به قول حاج رضا مارمولک:
این داستانتون اِند جالبی بود

2 ❤️

2021-07-03 17:48:30 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
عالی بود 🤣🤣🤣🤣🤣🤣
فقط در قسمت بعدش 😂😂😂😂😂😂😂😂

1 ❤️

2021-07-03 18:13:44 +0430 +0430

↩ Lonly-boy
شما و حاجی مارمولک اند الطافید ❤️ 🙏

1 ❤️

2021-07-03 18:15:12 +0430 +0430

↩ sepideh58
😁 😁 😁
عای کونم میسوخت اون زمانی که میفرستادم برا سایت، ادمین دو تا یکی میکرد قسمتا رو، اینا حذف میشدن 😂 😂 😂

3 ❤️

2021-07-03 18:17:56 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
عزیزم 😂😂😂❤ خوبه که الان اونجوری که باب دلته منتشر کردی 😘🎈

1 ❤️

2021-07-03 18:24:23 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
چقدر پاستوریزه ای،اتفاقا توی سفر میچیبه هر جا امکانش بود سکس بکنی

1 ❤️

2021-07-03 19:23:02 +0430 +0430

↩ داغی
😂 😂 😂
مرسی که خوندین 🙏
فقط اینکه این داستان، خاطره نیست عزیز دل. فقط داستانه

0 ❤️

2021-07-03 19:56:34 +0430 +0430
1 ❤️

2021-07-03 20:03:34 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
عه این
من قبلا خونده بودمش واقعا طنز خوبی داشت ولی پایانشو دوست نداشتم

1 ❤️

2021-07-03 22:17:41 +0430 +0430

↩ ■miomio■
😍
دیگه به بزرگی خودتون ببخشید 🙏 🌹

0 ❤️

2021-07-03 22:19:43 +0430 +0430

↩ kgb49
پاینده باشید ❤️
ممنون از وقتی که گذاشتین 🙏 🌹

0 ❤️

2021-07-03 22:21:04 +0430 +0430

↩ arashkarimi44
دم شما گرم که وقت میذارین ❤️ ❤️ 🌹

1 ❤️

2021-07-03 23:56:49 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
کماکان دمت گرم سعید! 🌹

1 ❤️

2021-07-04 00:51:43 +0430 +0430

↩ sashairani
🙏 ❤️ ❤️ ❤️

0 ❤️

2021-07-04 00:53:02 +0430 +0430

↩ لاکغلطگیر
فدایتان 😍 ❤️ 🌹

1 ❤️

2021-07-04 00:53:45 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
تی فِدا بَوِّم😘👍

1 ❤️

2021-07-04 10:07:36 +0430 +0430

↩ The.BitchKing
انصافا داره خوب و کشش دار پیش میره…

طنز داستان، کاملا باورپذیر و دلنشین هست…

دمت گرم، سعید جان

ما منتظر بقیه‌اش هستیم … 😃👋

1 ❤️

2021-07-04 10:38:43 +0430 +0430

↩ Lonly-boy
❤️ ❤️ ❤️

1 ❤️

2021-07-04 10:40:35 +0430 +0430

↩ Lor-Boy
لطف دارید ❤️ ❤️ ❤️ ممنون از وقتی که گذاشتین 🙏 🌹

1 ❤️

2021-07-04 14:32:29 +0430 +0430

↩ .Nazanin.
😍 😍 😍
شما هیچ نگو بذار حواسم جمع باشه میخوام فدات شم 😁 😍

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «