ماجراي گلدان زيباي icy_girl

1398/01/27

يك روز زيباي بهاري بود، آيسي نشسته بود به آواز عاشقانه چلچله ها گوش فرا ميداد، و رقص مستانه بلبلان را مينگريست…
عاقا شاعرانه سختمه بنويسم بلد نيستم :-(
خلاصه… يهو در باز شد و ديد پدر با يه گلدون خيلي خوشكل وارد شد و گذاشتش روي طاقچه، القصه… آيسي خيلي گلدونش رو دوس داشت هر روز صب كه از خواب بيدار ميشد ميرفت پيش گلدون، بهش آب ميداد… ميذاشتش جلو آفتاب… با يه دستمال حوله اي نرم و يه آب پاش دورش ميچرخيد و همه جاشو تميز ميكرد و برگاشو خيلي آروم و با احتياط دس ميكشيد… چند روزي به همين منوال گذشت تا اينكه يه روز پدرش با يه سيني گرد بزرگ و يه چاقوي گنده اومد و گلدون رو گذاشت وسط سيني و چاقو رو فرو كرد تو گلدون و گفت:بچه ها بياين جلو…
و دقيقا اونجا و اونروز بود كه آيسي فهميد آناناس چيه…
پايان.
آخ آخ الان مياد فش ميده، بچه ها دمتون گرم، اگه خاست برخورد فيزيكي كنه جلوشو بگيرين.

8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «