مغلطه های روحانیون

1391/07/22

در ذیل این تاپیک میخواهم نتیجه تحقیقاتم را در مورد “مغلطه های روحانیون” بیان کنم. کسانی که نمیتوانند صبر کنند تا من هر دفعه مقداری از آن را بنویسم به فایل پی دی اف آن به لینک زیر مراجعه و با دریافت آن مطالعه کنند.
https://up.shahvani.com/uploads/1350190879.pdf
لینک شهوانی است.

3615 👀
0 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2012-10-13 04:18:51 +0330 +0330

رساله ای بر رد بهائیت
فهرست مطالب
فصل اول
مغلطه های روحانیون
مغلطه چیست؟
تعصب چیست؟
فصل دوم
ریشه های مغلطه های روحانیون
چگونه فردی به روحانی شدن گرایش پیدا میکند؟
چرا روحانیون، روحانی میمانند؟
فصل سوم
روشهای اثبات حقانیت دین
عقل سلیم
انتخاب بین بد و بدتر
حفظ اعتقاد برای ترس از بی عدالتی در عالم هستی
حفظ اعتقاد جهت جلوگیری از بی اخلاقی
فصل چهارم
معیار اخلاق
تعریف اخلاق چیست؟
برخورد روحانیون با معیار اخلاق
نقد بعضی احکام اسلامی با معیار اخلاق
اثر ویژه دین بر روی بعضی از مومنین برای کنار گذاشتن معیار اخلاق
فصل پنجم
معجزات
معجزات پیامبران
آیا قرآن معجزه است؟
آیا سبک قرآن معجزه است؟
کامپیوتر و قرآن
معجزات معنایی قرآن
نبود پیش بینی معجزه آسا در قرآن
آیا در قرآن تناقض وجود دارد؟
معجزه قرآن از نظر علمی
معجزه در اجابت دعا
آیا نبوغ، معجزه است؟
فصل ششم
فلسفه
فصل هفتم
روشهای محکم کردن ایمان مخاطب به باورهایش
تشویق کسانی که شک نمیکنند
وجود گروندگان به دین خود را نشانه درستی دینشان میدانند
افتخار به همخوانی یک نتیجه علمی با یک حکم دینی
فصل هشتم
روشهای روحانیون در بزرگ نشان دادن خود و دین خود
متون و گفتارهای دینی اوج اندیشه اند
همراهی با منتقدین اجتماعی و سیاسی
خود را آشنا نشان دادن با علوم روز
تهمت زدن به منتقدان جهت نادان نشان دادن ایشان
ابراز انزجار و تحقیر نسبت به دیدگاههای مخالفان
طرفداری از همه خوبیها
رجوع دادن به باطن احکام
رضایت از شکستهای علوم تجربی
روا ندانستن سوال درباره آنچه نمیفهمیم
نشان دادن وسواس و دقت علمی و منطقی در نقد عقاید دیگران
فصل نهم
روشهای روانشناسانه پاسخگویی روحانیون
یاری گرفتن از “ادعا” جهت پاسخ به اینکه چرا وعده های دینشان محقق نشده است
حواله کردن منتقد به پاسخی فرضی
مقدس نشان دادن حیطه سوال منتقدین
ادعای بازیچه بودن شخص منتقد
منحرف کردن ذهن منتقد از نقطه ضعف دین به نقطه قوت آن
پایان رساله ای بر رد بهائیت


0 ❤️

2012-10-13 04:21:51 +0330 +0330

فصل اول
مغلطه های روحانیون
مغلطه چیست؟
بسیار پیش می آید که ما انسانها برای رسیدن به خواسته هایمان ناچار میشویم دیگران را به باور امری متقاعد کنیم. یک فروشنده از کالای خود تعریف میکند و سعی میکند ذهن خریدار را به مزیتهای کالایش سوق دهد و اگر مشتری متوجه عیبی شود فروشنده تلاش میکند به روشهای مختلف توجه او را از آن عیب به سمتی دیگری منحرف سازد تا بالاخره کالایش را بفروشد. همه ما تجربه خرید یک محصول را که بعداً از خریدش پشیمان شده ایم، داشته ایم و متوجه زیرکی فروشنده هم شده ایم و ای بسا که خود، با دیگران همین کار را کرده ایم. راز کار در باوراندن یک عقیده مثبت درباره یک متاع است که بعداً فهمیده میشود که آن عقیده اشتباه بوده. در اینجا ما با کسب تجربه تلخ می آموزیم که دیگر به آن فروشنده رجوع نکنیم یا اگر کردیم با دقت بیشتری مراقب خواهیم بود که کالا را با روش خاصی ارزیابی کنیم تا لفاظی فروشنده تأثیری در عقیده ما نسبت به کالا نداشته باشد. کم کم یاد میگیریم که به کدام حرف فروشنده توجه کنیم و به کدام توجه نکنیم و خلاصه فنون رها ماندن از مغلطه های فروشنده را می آموزیم.
گاهی ما انسانها فروشندگان اجناسی هستیم که اگر قرار باشد خریدار، روزی به اشکالات و معایب آنها پی برد و دیگر به ما مراجعه نکند، کارمان را برای همیشه از دست میدهیم یا لطمه بدی به منافع مان وارد میشود. پس باید با روشهایی همواره ذهن خریدار را از توجه به معایب کالایمان دور نگه داریم و برای این کار لازم است به گونه ای عمل کنیم که ذهن خریدار، هرگز متوجه عیب کالا نگردد.
مثلاً اگر من یک معلم خصوصی با سطح دانش کم باشم و خودم هم بدانم که سواد کافی برای کارم ندارم،به سوال یک دانش آموز که جوابش را نمیدانم و باید بدانم با روشی پاسخ میدهم که آن دانش آموز عقیده اش را درباره با سواد بودن من از دست ندهد چرا که اگر اینطور شود من منافع و خواستنی هایی را از دست میدهم که اصلاً نمیخواهم از دست بدهم. در مثال گفته شده آن منافع چیست؟
یکی “شغل” است و من زندگیم را از عایدی شغلم میگذرانم و حیاتم به آن وابسته است. دیگری “آبروی” من در نزد شاگردان و نیز کسانی است که ممکن است شاگردان، داستان مرا برایشان تعریف کنند. اگر من بدانم نداشتن پاسخ یک سوال منجر به این قضاوت درباره ام خواهد شد که “بیسوادم” و ممکن است موقعیتم در ذهن دیگران نزول یابد، ای بسا به تکاپو بیافتم که با مطالعه بیشتر و صرف هزینه و یا حتی پول، پاسخ سوال را پیش تر بیابم. حتی اگر معلم بازنشسته ای باشم که دیگر دانستن یا ندانستن مطلبی برایم منفعت مادی نداشته باشد، باز هم ترجیح میدهم در موقعیت طرح سوال، جواب آن را بدانم. یعنی “آبرو” خود امری خواستنی و منفعتی معنوی است و در بسیاری موارد ارزشی کمتر از منافع مادی ندارد.
“آبرو” یعنی موقعیت خوب ما در ذهن دیگران که گاهی برای حفظ آن و یا بهبود آن حاضریم از مال و حتی جان خود و جان عزیزان خود بگذریم.
پدری بدون تحقیق و فقط بر اساس شنیده هایش مرتکب قتل دختر خود میشود تا لکه ننگ یک بی آبرویی را که فقط به گوشش رسیده که توسط دخترش انجام شده پاک کند. او خود، محکوم به مجازات میشود. در واقع تحت تأثیر موقعیت جدیدش در ذهن آشنایانش که از موقعیت قبلی پایین تر است و به این دلیل که در چشم آنها حقیرتر از گذشته می آید و او را دارای مرتبه ای پایین تر از خودشان میشمارند، هم زندگی دخترش را میگیرد و هم زندگی خودش و خانواده اش را تباه میکند و تنها چیزی که به دست می آورد اینست که حالا آشنایانش او را با غیرت میدانند و این یعنی در ذهنشان او را مجدداً به مرتبه ای بالاتر میبرند. در چنین موردی اگر پدر، مسلمان باشد قتل، نه انگیزه مالی دارد و نه حتی انگیزه دینی. چون طبق احکام اسلامی باید عمل دختر با شهادت تعداد مشخصی شاهد و تحت شرایطی خاص ثابت میشد. پدر فقط برای آبرویش این کار را کرده است.
ثروت، قدرت و آبرو (یا برتری در ذهن دیگران) سه تا از مطلوبهایی هستند که باعث میشوند ما انسانها آگاهانه یا ناآگاهانه سعی کنیم با ذهن همنوعانمان بازی کنیم و با ایجاد و حفظ باورهایی در سر آنها، خود به مطلوبهای یاد شده برسیم. ای بسا که خودمان از این بازی خبر نداریم و فکر میکنیم آنچه سعی در القاء آن به دیگران داریم “حقیقت محض” است و روشمان هم “منطق بی عیب” و گفتارمان، “برهان قاطع”. خلاصه هیچ سوء نیتی نداریم. در این حالت هدفمان مستقیما نه ثروت است نه قدرت و نه آبرو بلکه حفظ متعصبانه عقایدمان است. اما تعصب چیست؟
تعصب چیست؟
فرض کنید دوستی از شما درباره خرید اتومبیل مشورت بخواهد و شما یک اتومبیل خاص را به او معرفی کنید و شرحی از خوبیهای آن ماشین برای دوست خود بگویید و به او برای خرید آن ماشین اصرار کنید و او هم آن را بخرد. شما دوست ندارید که مشکلی برای آن اتومبیل پیش بیاید چرا که فکر میکنید اگر ایرادی در اتومبیل کشف شود دوست شما، شما را فاقد دانش درباره اتومبیل خواهد دانست و ممکن است بار بعد، دیگر از شما مشورت نخواهد البته نفس مشورت خواستن چندان مهم نیست مهم اینست که شما دیگر در ذهن دوستتان “مقام” قبلی را که در اینجا همان واجد شرایط بودن برای مشورت است از دست خواهید داد. ای بسا که اگر اشکالی هم برای اتومبیل پیش آید شما سعی کنید آنرا کوچک جلوه دهید یا تقصیر شرایط خاص بیاندازید. مثلاً بگویید این اشکال مربوط به بی توجهی دارنده قبلی این اتومبیل است و این نوع ماشین، معمولاً دچار چنین اشکالی نمیشود. در این حالت شما که پیش از این نسبت به این ماشین حس خاصی نداشتید اکنون دوست ندارید که عیبی در آن ببینید. منظور، عیب، در طراحی و ساختار و اجناس بکار رفته در آن است. یعنی عیبی که بتوان بطور کلی به آن مدل از اتومبیل نسبت داد. نه عیبی که بی توجهی یک مصرف کننده در آن ایجاد کرده باشد.
اگر شما بجای اینکه آن اتومبیل را کلا خوب توصیف کنید به دوست خود میگفتید که فلان خوبیها را از این اتومبیل دیده اید و نظر کلی را به خود او واگذار میکردید، دیگر جایگاه خود را در ذهن او متصل به کیفیت آن اتومبیل نمی دیدید و هر مشکلی را هم که در مورد آن ماشین کشف میشد، به عنوان یک واقعیت و بدون مقاومت می پذیرفتید.
اگر بجای اینکه بگوییم فلان رستوران خیلی خوب است فقط به واقعیت مشاهده شده خود اشاره کنیم مثلاً اینکه دفعات محدودی که به آن رستوران مراجعه کرده ایم فلان غذایش باب طبع ما بوده است، دیگر نگران اظهار نظر کسانی که با توجه به این حرف ما به آن رستوران مراجعه میکنند نخواهیم بود. اگر یک سیاستمدار را بطور کلی “بد” توصیف نکنیم و خود را مخالف مطلق او معرفی نکنیم، آنگاه دیگر با شنیدن یک حرف مثبت درباره یک عملکرد مثبت آن سیاستمدار سعی در انکار و یا بی ارزش نشان دادن آن عمل، پیش از بررسی صحت و سقم خبر و به رخ کشیدن دوباره و دوباره بدیهای او نخواهیم کرد تا به این وسیله ثابت کنیم از سر نادانی نیست که با او مخالفیم بلکه او واقعا و بطور مطلق “بد” است.
به این ترتیب همانطور که موقع انتخاب یک کالا سعی میکنیم از معیارهایی که برای انتخاب آن کالا آموخته ایم استفاده کنیم برای قضاوت در مورد آن سیاستمدار و مثلاً رأی دادن یا ندادن به او هم از معیارهای مربوط به ارزیابی عملکرد و لیاقت یک سیاستمدار که در ذهن خود داریم استفاده خواهیم کرد.
اینجا منظور این نیست که معیارهای قضاوت ما حتما صحیح است و ما مرتکب خطا نخواهیم شد بلکه منظور اینست که از منطق خود اگر چه به طور ناشیانه، اما در حالت منصفانه و نه در حالت تعصب بر علیه آن سیاستمدار استفاده خواهیم کرد و به این وسیله احتمال خطا را کاهش میدهیم.
تعصب میتواند نسبت به یک اتومبیل، تیم ورزشی، شخص، رستوران و یا هر چیزی که ما در زمانی “در حضور دیگران” آنرا خوب یا بد توصیف کرده ایم پیش آید. میتوان گفت حس “تعصب” یا “جانبداری کور” در اینجا زیر مجموعه همان حس برتری جویی و آبرو خواهی در نزد دیگران است. اما اگر ادامه یابد بعد از مدتی دلایل عمیق تری هم پیدا میکند. به این صورت که کسی که مدت زیادی به یک عقیده بوده، در تنهایی هم از تغییر آن عقیده وحشت دارد. گویی چنین می پندارد که اگر عقیده اش عوض شود به این معنی است که سالهایی که با آن باور زندگی میکرده احمق بوده و در تمام زندگیش فردی بوده با ارزشی بسیار پایین تر از آنچه می پنداشته است.
البته شاید بگویید مگر دست برداشتن از تعصب بر روی یک رستوران یا یک اتومبیل میتواند چنین احساسی را ایجاد کند. باید گفت تعصب روی چنین چیزهایی که چندان ریشه در تار و پود زندگی ندارد چنین وحشتی ایجاد نمیکند اما تعصب روی یک عقیده آرمانگرایانه و انقلابی، یک باور دینی و یا یک شخصیت اجتماعی که عرضه کننده یک ایدئولوژی، مثلاً ایدئولوژی کمونیسم است و یا تعصب روی هر چیزی که بایدها و نبایدهای زیادی بر زندگی ما تحمیل کند و ما را به رفتار، طبق منشی خاص ملزم نماید میتواند باعث شود که حس کنیم اگر آن عقیده را نقد کنیم و از نقد سربلند بیرون نیاید به این معنی است که ما سالها فرد نادانی بوده ایم که دنبال آن راه افتاده ایم و این یعنی تمام حس غرور و اعتماد به نفس درونی که با آن زندگی کرده ایم را برای همیشه از دست خواهیم داد و از خود، “نا امید” خواهیم شد.

0 ❤️

2012-10-13 04:24:05 +0330 +0330

البته این حس یاد شده به ما راست نمیگوید و تجربه افرادی که توانسته اند از چنین حسی فرار کنند و عقیده شان را نقد و سپس عوض کنند نشان میدهد که آنها پس از آن، به توانایی خود در تغییر فکر و آزاد اندیشی، افتخار هم کرده اند و اعتماد به نفسشان افزایش هم یافته. ولی آنچه در اینجا مهم است اینست که شخص متعصب به علت وحشتهای ذکر شده، در مقابل هر استدلال و مشاهده ای که دال بر غلط بودن عقیده اش باشد ابتدا فرض میکند که آن استدلال و مشاهده غلط است و بعد از آن به دنبال دلیلی برای غلط بودنش میگردد و اولین دلیلی هم که به ذهنش برسد اگرچه آن دلیل، خیلی سطحی و سست باشد آن را قبول کرده و دیگر به ذهنش اجازه نمیدهد کنکاش بیشتری کند.
تعصب یا جانبداری کور میتواند به دلایل دیگری هم بوجود آید. در بحث راجع به روحانیون، تعصب ناشی از “آبرو خواهی”، “ترس از ناامیدی از خود” و نیز “ترس از از دست دادن شغل و منبع درآمد” و گاهی “ترس از از دست دادن قدرت” بیشترین تاثیر گذاری را میتوانند داشته باشند. پیش تر از عبارت “بازی با ذهن خود و دیگران” استفاده کردم؟ زیرا هدف مغلطه گر، “رسیدن به حقیقت نیست” گر چه ادعایش، جز رسیدن به حقیقت نیست و روش هم جز “مغلطه” نیست گر چه ادعا میشود که روش جز “منطق” نیست. این امر مبتلا به اکثر قریب به اتفاق ما انسانهاست و معلول خصوصیات روانی نوع بشر است. نه اینکه بعضی به دلیل شرارت مرتکب آن شوند و بعضی به دلیل پاکی فقط قربانی باشند.
همه ما ممکن است در طول زندگی به کرات با دیگران حتی اعضای خانواده خود و حتی با خودمان مغلطه کنیم و یا بازیچه مغلطه دیگران شویم.
در این گفتار سعی بر اینست روشهای مغلطه آمیز یک گروه در جوامع بشری برای تأثیر گذاری روی ذهن دیگران را مورد بررسی قرار دهیم و چگونگی کشف مغلطه را در گفتار و کردار آنها شرح دهیم.
این گروه از این جهت انتخاب شده است که مغلطه های اعضایش برای مدت محدود و تنها جهت فروش یک جنس به یک مشتری برای یک نوبت نیست بلکه چنینست که مشتری هایش باید تا آخر عمر مشتری بمانند و خودشان هم در قالب موارد، صادقانه خریدار کالای خودشان هستند و به درستی عقاید و گفته هایشان ایمان قلبی دارند.
این گفتار، کشف مغلطه های ما انسانهاست وقتی که صاحب موقعیت یک روحانی میشویم.
فصل دوم
ریشه های مغلطه های روحانیون
چگونه فردی به روحانی شدن گرایش می یابد؟
به عقیده بسیاری از دین شناسان، انسانها در طول تاریخ به نیروهای ماورایی و یا خدایانی که در امور طبیعت و زندگی انسانی دخالت دارند معتقد شده اند و سپس برای جلب نظر آن نیروها به نفع خود، به اعمالی مانند خواندن بعضی اوراد و نیایشها و انجام قربانیها و بعضی احکام روی آورده اند. سپس این سوال که آیا این اعمال و نیایشها را به درستی و طبق فرمول صحیح انجام می دهند یا نه، آنها را به سمت کسانی که ادعا میکردند که روش صحیح را میدانند سوق میداده.
آگاهی نداشتن مردم از جزئیات دینشان و ادعای آگاهی این افراد خاص، طبقه ای را در هر دینی ایجاد میکرده که کمترین ادعای افرادش، آگاهی از روشها و احکام دینی و خصوصیات نیروهای فوق بشری و خدایان بوده. گاه ادعای بالاتری چون رابطه با آن خدایان را هم داشته اند. حداقل، بخشی از قربانی ها و نذورات و وجوهات دینی هم به این افراد سپرده میشده تا طبق صلاح دیدشان مصرف شود.
این طبقه که از این پس “روحانی” می خوانیمش به واسطه ادعای شناخت دین و گاهی ادعای ارتباط با نیروهای ماورایی از احترام ویژه ای نزد مردم برخوردار بودند و هستند. باور مردم به صداقت و صحت گفته های روحانیون، ایشان را در مقابل طبقه روحانی مطیع و حرف شنو میکند و منابع مالی که در اختیار روحانیون گذاشته میشود به توانایی آنها در این مطیع سازی مردم می افزاید. چرا که همیشه مشاغلی در رابطه با کارهای دینی مثلاً ساخت و اداره اماکن مذهبی و اداره مدارس دینی و موقوفات توسط متولیان دین ایجاد میشود. واضح است که کارفرمای این مشاغل، روحانیون والا مقام هستند و افراد شاغل، علاوه بر دلایل اعتقادی، منافع شغلیشان هم ایجاب میکند که مطیع باشند.
پس روحانیون میتوانند دارای ثروت، قدرت و آبرو باشند. البته جذب یک جوان به شغل روحانیت لزوما به دلیل سه عامل فوق مخصوصا دو عامل ثروت و قدرت نیست بلکه ما در جوانی شیفته مسائل گفته شده در دین میشویم. روحانیون و والدین به ما از این میگویند که کسب علوم دینی چه فضائلی دارد و یا اینکه چه رازهایی در این علوم هست که با دانستن آن، فرد، مقرّب درگاه خدا یا خدایانش میشود و بهتر میتواند راه صحیح زندگی را بشناسد و بپیماید و حداقل اگر نه در این دنیا، در زندگی بعدی رستگار شود.
این رستگاری در بعضی ادیان در حلول به بدن افراد با طبقه اجتماعی بالاتر و نهایتا یکی شدن با مبدأ هستی است و در بعضی به صورت تبدیل شدن به یک خدا و در بعضی بصورت زندگی در ناز و نعمت جاودانه است. واضح است که ادیان، عکس مسیر بالا را هم برای کسانی که آن راه راست را که منظور دین است، نپیمایند شرح میدهند. مثل تناسخ به صورت موجودات نامطلوب چون جانوران و حشرات و انسانهای دون پایه و یا روانه دوزخ شدن. آنچه گفته شد معنوی ترین مسیر برای یک جوان در جهت روحانی شدن است.
چرا روحانیون، روحانی می مانند؟
در تعالیم بسیاری از ادیان از افراد خواسته میشود که مراقب اعمالشان باشند چرا که ناظری که همان خدای آن دین است شاهد افعال آنهاست و حتی در اکثر ادیان، آن خدا، ناظر آن چیزی است که در ذهنشان میگذرد. خدایی که به هر فکر ایشان آگاه است و از آنها میخواهد همان فکری را بکنند که او میخواهد و همان عملی را انجام دهند که او میخواهد که البته خیر هم در همان است.
حاصل این آموزش که در کودکی و نوجوانی بر روی ما انجام میشود اینست که میترسیم افکاری را که به شدت از اندیشیدن به آنها نهی شده ایم در سر بپرورانیم و آن افکار همانا کفر و تردید درباره خدایمان است. به ما گفته میشود اگر در حال گناه از دنیا برویم در جهان دیگر به حساب آن گناه رسیدگی میشود و ما آن گناه را در برابر ثواب هایمان که هر کدام وزنی دارند سنجیده خواهیم یافت. اما اگر در حال تردید یا کفر نسبت به خدایمان بمیریم، با عنوان کافر تا ابد در دوزخ خواهیم بود هر چند ثواب زیادی هم در طول زندگی کرده باشیم.
در اینجا ما با یک پدیده مهم در ذهن یک مومن روبرو میشویم که در افکار او در طول زندگی تأثیر بسیاری دارد و آن بوجود آمدن یک “نگهبان در ذهن” است. نگهبانی که به من مومن اجازه نمیدهد به افکار تردید آمیز درباره اصل دین و خدا بپردازم و ترس از عواقب غیرقابل جبران چنین افکاری، ذهن مرا عادت میدهد که هرگز به سمت چنین فکرهایی نروم. من میتوانم شخص بسیار باهوشی باشم و در مسائل علمی، منطقی، فلسفی، و هر زمینه ای به شکل نبوغ آمیزی دانا و مبتکر گردم ولی اگر در هر کدام از این زمینه ها دلیلی برای تردید در اساس اعتقادات دینی ام وجود داشته باشد ذهن من به سرعت از پردازش این دلایل در این حیطه خاص یعنی در حیطه نقد اساس اعتقادات دینی طفره میرود. از این پس این پدیده را که همان “ترس از راه دادن افکار نقد کننده اساس اعتقادات به ذهن” است مبادا که دچار کفر و عذاب ابدی شویم با عنوان “نگهبان ذهنی” نام می بریم.
حال که ما خدایمان را صاحب همه امورات جهان میدانیم و خود را هم کاملاً در دست قدرت و تحت نظر او و او را آمر به اعمال نیک و پسندیده و اخلاقی که قطعا انجامشان به صلاح ماست می دانیم، حسی از ترس و عشق نسبت به آن خدا وجودمان را فرا میگیرد و کمال یافتن و برتر شدن و خوشبختی جاودان خود را در خدمت به او و فرمان پذیری از او که به عبادت تعبیر میشود می یابیم، بنابر این به آموختن آنچه در این راه به ما کمک میکند روی می آوریم و در این راه ممکن است گوشه چشمی هم به تشویق دیگرانی داشته باشیم که ما را رهرو راه آموختن علوم دینی خواهند نامید چرا که این کار، خود یک فضیلت در نزد مردم محسوب میشود.
ما که در ابتدا به دلیل علاقه به دین و خوبیهایی که در آن به ما معرفی شده بود و نیز برای اتصال به منبع قدرت خدایمان و همچنین جهت رستگاری در زندگی بعدی به آموختن علوم دینی روی آورده بودیم و آن نگهبان ذهنی یا همان ناتوانی از نقد صحت و سقم اساس اعتقادات دینی مان هم در اثر تربیت و گفته های اطرافیانمان در مغزمان تعبیه شده بود، با معرفی خود به عنوان طالب علوم دینی، طرفداریمان از این اعتقادات را هم جار میزنیم و از اینجا به بعد تعصب دینی هم کاملاً در ما ریشه می دواند و در سالهای بعد مزه احترام و آبرو داشتن نزد مردم مومن را هم حس میکنیم. ممکن است بعداً قدرت حاصل از روحانی بودن و لذت تسلط بر مردم و امتیازات مالی آن را هم بچشیم و در نظرمان مطلوب آید و ممکن هم هست اینطور نشود. ولی همان عوامل نگهبان ذهنی، تعصب و آبرو خواهی کافی است تا بخواهیم همواره و به هر شکل ممکن، باورهایمان را در نزد خود و دیگران توجیه کنیم.

0 ❤️

2012-10-13 04:28:27 +0330 +0330

ما اصرار خواهیم کرد که اعتقاداتمان مطابق با واقعیت است و به همین دلیل دیگران هم لازم است که به آنها ایمان آورند تا رستگار شوند. اما آیا واقعأ همینطور است؟
در ادامه به انواع دلایل و روشهایی که ما به عنوان یک روحانی یا متعصب دینی به آنها متوسل میشویم تا ایمانمان را موجه نشان دهیم و وجود خدا، یا خدایانمان را ثابت کنیم و موفق به جمع طرفدار برای مذهب و آیین خودمان شویم می پردازیم و این دلایل و روشها را نقد میکنیم.
فصل سوم
روشهای اثبات حقانیت دین
من به عنوان یک روحانی و یا متدین، بسته به پیچیدگی ذهن خود و مخاطبانم از روشها و توجیهات مختلفی برای اثبات حقانیت اعتقاداتم استفاده میکنم. گاهی این روشها فقط برای توجه دادن مخاطب به حقانیت باورم است و دلیل قاطع حساب نمیشود و من هم به این توجه دارم. گاهی هم توجیهات خود را برهان قاطع و دلیل غیر قابل انکار میشمارم. در برخورد با مخاطب متدین معمولأ از نوع اول استفاده میکنم چون او خود، ایمان دارد و فقط کافی است دل او را بر ایمانش ثبات بخشم و این گونه القا کنم که خیالش راحت باشد که منکران دینش افکاری بس سست دارند. او هم به واسطه تعصب دینی اش همین برایش کافی است و پی گیر بیش از این نخواهد شد.
در برخورد با مخاطبین مردد که معمولاً از قشر جوان هستند و به دین تعصب پیدا نکرده اند و ممکن است روشهای نوع اول را زیر سوال ببرند سعی میکنم از آنچه فکر میکنم برهان است استفاده کنم. برهانها بر پایه اصول شناخت هستند و شخص باید بر اساس آنکه برهانش بر بنیان شناخت فلسفی، علمی، اخلاقی، تاریخی یا از هر گونه است، تا پایان بحث، به آن نوع معیار شناخت وفادار بماند. منظور از وفا داری به معیار اینست که اگر در پایان بحث معلوم شود که معیار برگزیده اش که مثلاً اخلاق است نه تنها ثابت نمیکند اعتقادات دینیش حق است بلکه نتیجه عکس دارد و ثابت میکند که اعتقادات دینی اش باطل است، کل بحث را باطل اعلام نکند و نگوید که اصلاً اخلاق معیار مناسبی برای سنجش دین نیست.
از آنجاییکه قصد آموزش منطق و معرفت شناسی را پیش از شروع بحث ندارم چرا که این کار قدری خسته کننده است اما از طرفی چاره ای هم از آموزش آن نیست، تصمیم دارم در مابین شرح “برهانها و توجیهات” و در ضمن نمونه هایی که خواهم آورد، شما را با این موضوعات هم آشنا کنم. فکر میکنم این طریقه، کار را بسیار راحت تر میکند.
عقل سلیم
شاید مهمترین توجیهی که ما به عنوان روحانی یا متدین در هر دینی برای صحیح بودن باورمان می آوریم عقلانی بودن آن باور باشد. ما میگوییم باورمان صحیح است چون عقلانی است. معنی عقلانی بودن گسترده است و از منطق محض تا عقل سلیم را شامل میشود. از منطق محض، در برهانهای فلسفی استفاده میشود و از عقل سلیم در توجیهات روزمره. هر شخص تعریفی از عقل سلیم دارد اما هر منظوری که از عقل سلیم داشته باشیم و هر چیز را که معیار عقل بدانیم، وقتی مغلطه نمیکنیم که به آن معیار وفادار بمانیم. اگر وسط مباحثه ناگهان آنجا که دیگر استفاده از همان تعریف از عقل برای ما عامل شکست است معیارمان را بی ارزش بشماریم و بحث را از حول آن معیار عوض کنیم تا بلکه بدین وسیله فقط از شکست مستقیم در مباحثه فرار کرده باشیم باید به آزاد اندیشی خود شک کنیم. برای آغاز بحث درباره توجیهات مبنی بر عقل سلیم، بد نیست یک تعریف کلی از عقل سلیم آنطور که آنرا از گفتار و رفتار مردم عادی برداشت میکنیم ارائه دهم. بیشتر مردم قضاوتی نهایی و قطعی در مورد یک امر، آنجا که همه احساسشان بر صحت آن قضاوت مهر تأیید میزند را عقل سلیم مینامند. در عقل سلیم از دید مردم ابتدا یک معیار ساده انتخاب میشود و سپس قضاوت صورت میگیرد. تجزیه و تحلیل چندانی هم برای آزمودن آن قضاوت با توجه به آن معیار و یا حتی ارزش گذاری برای خود معیار در کار نیست. در واقع شخص به احساسش، عنوان عقل سلیم میدهد. این برای همه ما در موارد زیادی پیش می آید. با مثال منظور خود را روشن خواهم کرد.
انتخاب بین بد و بدتر
ممکن است بگوییم که دلیل ما برای داشتن دینی که به آن باورمندیم اینست که با یک حساب عقلانی به این نتیجه می رسیم که اگر دین ما واقعا دین خدایی و بر حق نباشد بلکه دینی باشد که یک مدعی پیامبری آنرا از خود، ساخته است حاصل کار این میشود که ما ساعاتی از زمان عمرمان را طبق میل خود زندگی میکنیم و مدتی از آنرا هم به خواست دینمان به عبادت می گذرانیم و در نهایت بعد از مرگ همه چیز از بین میرود و ما چیز زیادی جز زمانی که صرف انجام احکام دینی و عبادت کرده ایم از دست نخواهیم داد.
ولی اگر دینمان حق باشد ما این شانس را داریم که به بهشت برویم و از دوزخ جاودان خلاصی یابیم پس باید احتیاط کرده و این باور را به دینمان حفظ کنیم و به این دین معتقد بمانیم. اینجا معیار عقل سلیم است.
آن عقل سلیمی که حکم میکند بین بد و بدتر، بد را انتخاب کنیم و بین دو حالت که عاقبت یکی از آنها یعنی بی دینی، میتواند “سختی دوزخ” باشد و عاقبت دیگری یعنی دینداری “کمی رنج دنیوی” حاصل از انجام احکام دینی، ما همان “کمی رنج دنیوی” را انتخاب کنیم. به این ترتیب خیالمان راحت است که اگر آنچه دینمان گفته، راست باشد نجات خواهیم یافت. یعنی احتمال نجاتمان پنجاه درصد است.
اولا: ممکن است کسی از ما بپرسد که چرا فکر میکنی که احتمال نجاتت پنجاه درصد است در حالیکه تعداد دینها و مذاهب دنیا در عصر کنونی، بسیار بیش از دو تاست و با فرضی خوش بینانه اگر تعداد ادیان و مذاهب موجود فقط یک صد عدد باشد (که البته با یک نگاه کلی به کتب دین شناسی میبینیم که این تعداد به مراتب بیشتر است) احتمال نجاتت با این معیار فکری فقط یک به صد است زیرا شما فقط یک دین یا مذهب را و فقط خدای همان دین را حق می دانید و به بقیه ادیان و مذاهب یا کافرید و یا آنها را تحریف یافته و غیر قابل پیروی می دانید چنانکه مومنین آنها هم درباره دین شما همین عقیده را دارند. شما فقط به احکام یکی از این صد دین عمل می کنید پس طبق حساب خودتان احتمال نجاتتان یک به صد است.
ثانیا: باز طبق معیار خودتان اگر دین شما حق باشد شما با این کار با احتمال یک درصد از دوزخ خلاص میشوید ولی با همین حساب اگر هر یک از نود و نه دین دیگر حق باشد و از این نود و نه دین، یکی را هم بی دینی در نظر بگیریم یعنی اینکه خدایمان یا هیچ خدایی پیامبری نفرستاده باشد، تنها در صورتی که این مورد آخر حقیقت داشته باشد، بعد از مرگ به دوزخ نمیرویم و به خیال خود قدری در این دنیا متحمل رنج حاصل از انجام احکام بی حاصل شده ایم. اما در غیر اینصورت یعنی اگر هر یک از نود و هشت دین دیگر حق باشد به دلیل ایمان نداشتن به آن دین و انجام ندادن احکام آن به جهنم وعده داده شده آن دین حق که نمیدانیم کدامیک از آنهاست راهی خواهیم شد. پس “با همین معیار” حفظ اعتقادمان به دین فعلی ما را 98 درصد در خطر دوزخی شدن قرار میدهد.
به احتمال زیاد من در این نقطه از بحث، اگر فقط “متعصب دینی” باشم و نه یک روحانی، بدون اعتراف به این که معیار انتخابی من بر ضد اعتقاد دینی من است بلافاصله به استدلال دیگری دست خواهم زد. و شاید وانمود کنم که این استدلال جدید، در ادامه همان استدلال قبلی است. مثلاً میگویم که ولی خدای جهان میداند که من قصدم عبادت او بوده. حتی اگر راه را غلط هم انتخاب کرده باشم انصاف نمیداند که مرا به جهنم برد.
در اینجا چند نکته وجود دارد. یکی اینکه من نمیخواهم قبول کنم که استدلال اولی که بر مبنای عقل سلیم، آنطور که من تعریف کرده بودم، بود نشان داد که من همان عقل سلیم راهم در انتخاب دین، بکار نگرفته بودم. چون اینگونه من بسیار سطحی نگر جلوه خواهم کرد و حالا با نشان دادن دلیلی دیگر میخواهم بگویم که دین من، پایه های عمیق تری هم دارد.
نکته دوم اینست که ادعای اخیرم کل استدلال قبلی ام را باطل میکند. بر این اساس معترف میشوم که اصولاً هر کس هر دینی که داشته باشد فرقی نمیکند و مهم اینست که خاضعانه، احکام خدا یا خدایانش را اطاعت کند. دیگر فرقی ندارد که این مبدأ آفرینش که در هر دین معرفی شده چه خصوصیاتی از خودش برای بندگانش ذکر کرده (چون توصیف خدایان در همه ادیان یکی نیست) و به چه چیزهایی دستور داده است (چون احکام هم در همه ادیان یکی نیستند). البته همانطور که گفتم استدلال از این دست را افراد متعصب دینی غیر روحانی خواهند داشت. اما اگر من روحانی باشم بعید است چنین بگویم.
چون روحانیون میدانند که همواره دین و مذهب حق را، یکی دانسته اند و منکران آن دین یا مذهب را دارای عاقبتی دردناک معرفی کرده اند. هر چند آنها در دین خودشان بندگان خوبی بوده باشند. اینکه خدای یک دین با بندگان خوب از ادیان دیگر رفتار جبارانه نخواهد داشت معمولاً توسط علما و روحانیون آن دین مورد قبول نیست و از این نظر غالبا علمای یک دین با متدینین، عرفا و یا روشنفکران آن دین که ممکن است چنین ادعاهایی داشته باشند هم نظر نیستند. مخصوصا که روحانیون عقیده دارند اگر افرادی از ادیان دیگر با دین آنها آشنا شوند و به آن نگروند حتما جایگاهشان دوزخ موعود است.

0 ❤️

2012-10-13 04:31:35 +0330 +0330

حال، من روحانی در مقابل شکست عقل سلیم در مبحث اول برای نشان دادن عقلانی بودن اعتقادم ممکن است بسته به وسعت دانشم از موارد دیگر به اصطلاح عقل سلیم به عنوان برهان استفاده کنم و یا انواع معجزات را پشتوانه دینم بدانم و یا مدعی شوم که دین من، بر منطق استوار است و فلسفه ای بس عمیق از آن حمایت میکند. اما پیش از اینکه وارد بحث معجزات و فلسفه شویم از دیگر نمونه های عقل سلیم صحبت خواهم کرد.
حفظ اعتقاد برای ترس از بی عدالتی در عالم هستی
گاهی من بعنوان روحانی به مردم (البته مردم عادی و نه متخصصین درس و بحث) میگویم که مگر میشود انسان، به دین، بی اعتقاد باشد. چرا که در اینصورت شخص به جزا و پاداش اخروی هم بی اعتقاد میشود و آنوقت با خلائی که در نگرش در مورد اجرای عدالت در جهان هستی ایجاد میشود چه خواهد کرد. یعنی می گویم ای کسانی که به من می گویید به دینم اعتقاد نداشته باشم و آنرا ترک گویم اگر این کار را بکنم شما به جای آن به من چه می دهید؟ اگر من به بهشت و جهنم دینم اعتقاد نداشته باشم پس چگونه عدالت در هستی را باور کنم. در اینصورت با ترس از اینکه پس از مرگ دیگر همه چیز تمام میشود چه کنم؟
گاه من روحانی یا متدین بطور جدی این را عقل سلیم میدانم که باید جهت دچار نشدن به ترس از نبود عدالت در جهان هستی و یا نبود زندگی پس از مرگ، اعتقادم را حفظ کنم. البته این برهان بوسیله علمای با سطح بالاتر از دانش و روحانیون اهل درس و بحث استفاده نمیشود ولی از آنجا که برخی بطور جدی آنرا بعنوان یک برهان مطرح کرده اند به آن می پردازیم.
در چنین حالتی من، نیاز روانی خود به حفظ اعتقاد را به عنوان دلیل موجه بودن باورم مطرح میکنم که این از نظر معرفت شناسی اشتباه است. توضیح اینکه در معرفت شناسی یا شناخت شناسی ما به این می پردازیم که آیا آنچه به آن باور داریم و فکر میکنیم در عالم خارج از ذهن ما واقعیت دارد واقعا واقعیت دارد؟ مثلاً من فکر میکنم که هم اکنون در جیبم صد هزار تومان پول دارم. این یک باور است اما آیا این باور موجه است؟ چنین باوری با چه روشی توجیه میشود؟ دست کردن در جیب و شمردن پول موجود در آن، روشی است که من با آن راستی باورم را می آزمایم و پس از آن باورم برایم موجه میشود. در اینجا مشاهده مستقیم از طریق حواس، روش توجیه یک باور است.
اگر پس از این، در یک فروشگاه بیست هزار تومان از پول جیبم را خرج کنم، این بار با روش محاسبه ریاضی پول باقیمانده را هشتاد هزار تومان برآورد میکنم و این باور جدید، بر اساس تجربه حسی حاصل از شمارش اول و عملیات حساب بعد از کسر بیست تومان بدست آمده و توجیه میشود. حال اگر بخواهم با پول جیبم کالایی به قیمت دویست هزار تومان بخرم و دوست من بپرسد که آیا این مقدار پول داری یا نه؟ آیا میتوانم بگویم از آنجا که نیاز مبرم به این کالای دویست هزار تومانی دارم و بدون داشتن آن کالا دچار مشکلات روانی میشوم پس حتما دویست هزار تومان در جیب دارم. آیا نیاز من به آن کالا این باور مرا توجیه میکند؟ آیا شناخت و معرفت من نسبت به پول درون جیبم با آنچه واقعا در جیبم است مطابقت دارد؟
آیا با فرض اینکه در صورت نابود شدن باور من به دینم و به روز جزا واقعا دچار مشکلات روانی شوم، این یعنی باور من به دینم صادق است. یعنی شناخت من نسبت به دینم موجه است؟ آیا این معیار درستی برای توجیه یک اعتقاد است؟
البته در دنیا صدها میلیون نفر هستند که هیچ اعتقادی به هیچ دینی ندارند و شواهد، حاکی از مشکلات روانی بر اثر این بی اعتقادی نیست. اگر هم این افراد دچار مشکلاتی باشند دلیلی ندیده اند که بخاطر آن مشکلات بلافاصله باور کنند که پس حتما فلان دین حق است و هر آنچه هم که میگوید درست است.
در واقع برای یک شخص حقیقت جو، کشف صحت و سقم یک باور بر اساس معیاری قابل قبول و موجه مهمتر از آن است که در اثر این کشف چه بر سر روح و روانش می آید. بسیارند کسانی که ترجیح میدهند واقعیت را هر چند تلخ باشد، بدانند و شأن خود را در اینکه تا چه حد باورهایشان با واقعیت منطبق است جستجو میکنند نه در اینکه تا چه حد باورهایشان خوشایندشان است. معمولاً این را افراد متعصب دیندار هم اذعان میکنند و لذا بسیاری از آنها مخصوصا کسانی که اهل درس و بحث هستند این توجیه را که ذکرش رفت نمی پسندند و به هیچ وجه عقل سلیم نمیدانند.
حفظ اعتقاد جهت جلوگیری از بی اخلاقی
نمونه دیگر عقل سلیم که معمولاً توسط روحانیت با سطح علمی بالا استفاده نمیشود ولی در بین روحانیت با سطح پایین علمی و افراد متدین شایع است اینست که من متدین بگویم باور به دین از آنرو لازم است که اگر همه افراد، اعتقادشان را از دست بدهند جامعه از نظر اخلاقی متلاشی میشود یا به وضع بدی در می آید و عقل سلیم حکم میکند که همه برای حفظ جامعه از بی اخلاقی، به دین اعتقاد داشته باشیم.
وقتی میگویم باور به دین، منظورم دین خودم است چون دیگر ادیان را به حق و یا کامل نمیدانم و وقتی میگویم اخلاق، دو نوع رفتار را در نظر دارم. یکی اخلاق طبق تعریف کلی و مورد قبول همه ملل یعنی “آنچه برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند و آنچه برای خود نمی پسندی بر دیگران هم روا مدار” و دیگری رفتار صرفا منطبق بر احکام دین خودم که شامل تعریف اول نشود.
از اخلاق به معنی اول میتوان دزدی را مثال زد که تقریبا همه جا و در همه ادیان و نیز بین بی دینها زشت شمرده میشود و از اخلاق به معنی دوم میتوان خوردن گوشت خوک یا اصلاً خوردن گوشت را مثال زد که اولی در اسلام و دومی در بیشتر مذاهب هندو عملی بسیار زشت محسوب میگردد.
در باب اعمال غیر اخلاقی از نوع دوم یعنی اعمال خلاف احکام دینی من، پاسخ مخالفان روشن است. آنها میگویند وقتی چنین کاری از دید ادیان دیگر یا افراد بدون دین اصلاً غیر اخلاقی محسوب نشود چگونه می توان رأی داد که اخلاق آنها از این نظر فاسد شده است. و تا وقتی که اصل حقانیت دین من ثابت نشده باشد نمیشود بگویم اتفاق فاجعه باری افتاده است. چرا که جوامع و یا افرادی که مرتکب اعمال خلاف دین من در سطح مذکور میشوند اثری از فاجعه نمی بینند و لزومی به تغییر نمی یابند. مردم این جوامع خود را از این نظر بی اخلاق نمی شمارند. در واقع این فقط حاصل نگرش به اخلاق از منظر دین من است.
در مورد بی اخلاقی جامعه بی دین آنهم با تعریف اول از اخلاق یعنی “آنچه برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند” که دزدی مثال آن بود دو پاسخ ممکن است به من روحانی یا مومن داده شود:
پاسخ اول اینکه من ادعا کرده ام که با بی دینی، چنین اعمال ناثوابی در جامعه زیاد میشود و این را دلیلی برای اینکه دینداری لازم است عنوان کرده ام. پس اگر کسی آماری به خلاف ادعای من از جوامعی ارائه دهد که دین ندارند و یا دین دیگری دارند و یا دین دارند ولی دین در اخلاق اجتماعیشان عامل تعیین کننده نیست و طبق آن آمار، میزان جرم و جنایت و آنچه طبق تعریف فوق بی اخلاقی محسوب میشود، کمتر از جامعه دیندار من باشد، من باید براساس این مشاهده از دین خود دست بشویم و به دیگران هم توصیه کنم که همین کار را بکنند تا از نظر اخلاقی به سطح بالاتری دست یابند. به هر حال من سطح بالاتر اخلاقی را به عنوان ملاک در برهانم انتخاب کرده بودم. من به عنوان روحانی یا متدین با این پاسخ آشنا هستم و معمولاً نمونه هایی هم از جوامع بی دین با سطح اخلاقی بالاتر به من معرفی میشود. لذا ابتدا ممکن است پی در پی هر نمونه ای که از جرم و جنایت در آن جوامع می شنوم ذکر کنم و پررنگ جلوه دهم و به هم کیشانم بگویم ملاحظه کنید این حاصل بی دینی آنهاست و هرگز به تفاوت آماری توجه نکنم. زیرا میدانم این تفاوت آماری در جرم و جنایت است که تعیین کننده است نه نفس وجود جرم و جنایت در جامعه.
در مرحله بعد اگر کسی روی آمار تکیه کند و بگوید به هر حال فلان جامعه بی دین، جرم کمتری دارد ممکن است بگویم، این بخاطر آنست که ما دین را رها کرده ایم و دینداران خوبی نیستیم و آنها دین ما را مطالعه کرده اند و آغاز به عمل به آن نموده اند. اینجا پاسخ منتقد این خواهد بود که قرار بود به دین باور داشته باشیم که اخلاق بدست آوریم. اگر میشود اخلاق را فقط با مطالعه فرا گرفت و به آن عمل کرد آنهم بدون اعتقاد به دین و خدای آن پس این دلیل، برای باور داشتن دین، دیگر حاصل عقل سلیم نمی نماید. این پاسخ اول بود.
اما پاسخ دوم: فرض میکنیم که فقط دین بتواند اخلاق را در ما حفظ کند. آنکه به دینی اعتقاد پیدا میکند بر این اساس است که باور کرده است آنچه دین میگوید عین واقعیت است و عمل به احکام آن او را رستگار میکند و در زندگی بعدی نجاتش میدهد و یا در همین زندگی باعث میشود روزیش برسد و سلامتیش توسط نیروهای ماورائی حفظ شود و از این قبیل که در هر کسی یک یا چند تا از موارد ذکر شده هدف دینداری است. جرم و جنایت نکردن بخاطر دینداری حاصل باور دین است یعنی شخص اول دین را باور میکند، بعد پرهیزگاری پیشه می نماید. و اگر به فرض پیامبر یک دین به یک دیندار در واپسین لحظات زندگی آن دیندار بگوید: “آنچه از دوزخ و بهشت گفتم دروغ بود و فقط برای این بود که تو با اخلاق باشی”. آن متدین، خود این عمل را غیر اخلاقی خواهد خواند. آن دیندار و هیچکس دیگر نمی پسندد که به مسیری در زندگی کشانده شود ولو مسیری اخلاقی آن هم به امید چیزی که اصلاً وجود ندارد.

0 ❤️

2012-10-13 04:37:40 +0330 +0330

پس اثبات دین باید با روش دیگری جز ترس از رواج بی اخلاقی در جامعه صورت گیرد. ترس از بی اخلاقی نمیتواند به عنوان عقل سلیم دلیلی بر گرایش ما به دین باشد بلکه میتواند دلیلی برای ما جهت متدین کردن دیگران و کنترل آنها از لحاظ اخلاقی باشد. این خود چیزیست که خود ما نمی پسندیم دیگری با ما انجام دهد و با وعده و وعید دروغین روش زندگی ما را تغییر دهد.
البته خود اخلاق هم، توسط روحانیون به عنوان معیار برای تشخیص حقانیت دین مورد استفاده قرار میگیرد که در بحث بعدی درباره آن صحبت خواهم کرد.
فصل چهارم
معیار اخلاق
اگر روحانی باشم و بخواهم مردم اخلاق گرا را پیرامون دین، نگه دارم همواره با توجه به آنچه مردم اخلاقی می دانند، درباره دین نظر خواهم داد. یعنی آن قسمت از دستورات اخلاقی دینم را که بیشتر مردم می پسندند، با افتخار به آنها بازگو میکنم و این را دلیلی بر حقانیت دینم میشمارم. این البته از نظر من روحانی برهان اثبات دین به حساب نمی آید و من روحانی هم به آن واقفم. اما چیزی که در اینجا مد نظر دارم این است که از دید بعضی مردم، غیر اخلاقی بودن دین، برهانی برای غیر خدایی بودن دین است.
چون آنها باور نمیکنند که خدایشان امر به دستوری غیر اخلاقی بدهد و من سعی میکنم بگویم که در دین من هیچ دستور یا حکم غیر اخلاقی نیست و این را معجزه آسا هم معرفی میکنم. من روحانی به خوبی میدانم که حتی اگر یک مورد غیر اخلاقی در احکام دین یافت شود چنانکه بتوان با قاطعیت، برچسب غیر اخلاقی بودن را بر آن زد بعضی از گرد دین پراکنده می شوند.
هم من روحانی و هم دیگران، این اخلاقی بودن را به معنی “نیک” بودن دین میدانیم و باور نداریم که دین و خدای آمر به دین شر باشد. البته این خصوصیت دینهای بزرگ دو هزار سال اخیر است. در ادیان کهن یا ادیان قبیله ای امروز، خدایان شرور هم یافت شده اند. اما این خدایان خالق جهان نبودند بلکه فقط صاحب قدرت بر بخشی از زندگی یا طبیعت بودند. احکام آن ادیان هم در آن زمان شرارت آمیز محسوب نمیشد و بزرگترین و دانا ترین خدا، دستوراتش با اخلاق روز جامعه همخوان بود و همچنین برای کنترل خدایان شرور، قربانی میکردند یا نذوراتی اختصاص میدادند. واضح است که راهبانی که اختیار به مصرف رساندن آن نذورات و قربانیها را داشتند دلیلی نمی دیدند که اعتقاد مردم به وجود چنین خدایانی را عوض کنند.
به هر حال یک مورد ضد اخلاقی همان و پراکنده شدن بعضی مردم و سرخورده شدن مومنین هم همان. ولی آیا این امر میتواند به همین سادگی اتفاق افتد؟
وقتی صحبت از اخلاق میکنیم، میدانیم که رفتار ما انسانها با یکدیگر در مرکز توجه است. البته گاهی در ادیان، رفتارهای کاملاً شخصی هم جزو اخلاق گنجانده میشود. مثل اینکه شخصی پیش از خواب چه آداب و مناسکی را انجام دهد و یا در محل عبادتش چه کاری بهتر است بکند و چه کاری بهتر است نکند. این جنبه چندان نمیتواند به عنوان موید و دلیلی برای الهی بودن یا نبودن دین باشد و به این عنوان هم استفاده نمیشود.
اما اخلاق به معنی چگونگی رفتار ما انسانها با یکدیگر شاید افتخار همه ادیان باشد. هر دینی میگوید که در آن هیچ دستوری برای رفتار سالکینش با یکدیگر نیامده مگر اینکه آن دستور اخلاقی است و هیچ حقی برای مردم وضع نکرده و هیچ حقی را از مردم سلب نکرده مگر در چارچوب اخلاق. “انّی بُعثتُ لاُ تَمم مَکارم الاَخلاق” که یعنی “من مبعوث شدم که اخلاق نیک را تکمیل کنم” از گفته های معروف پیامبر اسلام، نمونه ای از همین موضوع است.
تعریف اخلاق چیست؟
از نظر حکمای ملل مختلف در اعصار مختلف، ستون اصلی اخلاق، این بوده که “آن چیزی را در حق دیگری انجام بده که دوست داری دیگری در حق تو انجام دهد” و یا “اگر دوست نداری کاری نسبت به تو انجام شود تو نیز آنرا نسبت به دیگران انجام نده” و تا همین اکنون هم فلاسفه اخلاق همین را اصل می دانند گر چه در مواردی که فکر میکنند ممکن است از جانب بعضی افراد برداشتهای نادرستی از این اصل کلی صورت گیرد، تبصره هایی به آن افزوده اند ولی آن تبصره ها همه برای تبیین بیشتر همین اصل است به گونه ای که سوء استفاده ای از این تعریف جهت ایجاد آزار و اذیت بر علیه گروههای اقلیت یا افراد ضعیف نشود.
برای مثال کنفوسیوس (479-551ق.م) دو هزار و پانصد سال پیش گفته است که “با دیگران چنان رفتار کن که از آنها انتظار داری” و یا امانوئل کانت (1804-1724م) فیلسوف آلمانی قرن هجدهم میلادی در تبیین فلسفه اخلاقی اش گفته “از آن کار پرهیز کن که اگر همه افراد آن را بپذیرند و بکار بندند، زندگی اجتماعی ناممکن گردد”. کانت این را قانون درونی اخلاق می نامد چرا که هر کسی با مراجعه به وجدان خود میفهمد کدام کار غیر اخلاقی است. وجدان چیزی نیست مگر اینکه خود را به جای دیگران بگذاریم تا احساس آنها را در برخورد با عمل خود درک کنیم. جان استوارت میل (1873-1806م) فیلسوف انگلیسی قرن نوزده میلادی در توضیح اخلاق “فایده باور” خود که در آن بیشترین خشنودی بیشترین افراد را اساس اخلاق و قانون گذاری میدانست گفته است “اگر همه انسانها جز یک تن یک عقیده داشتند و فقط همان یک تن عقیده دیگری داشت، انسانها مجاز نبودند او را به سکوت وادارند. چنانکه اگر آن فرد قدرت داشت محق نبود اینها را ساکت کند”. پس ظاهراً محور تعریفهایی که بیشتر فلاسفه و حکما در طول دهها قرن گذشته از اخلاق ارائه داده اند حول همان تعریفی میگردد که گفته شد.
برخورد روحانیون با معیار اخلاق
همه دینها میگویند دزدی، قتل، غیبت، تهمت و دروغ کار بد و ممنوعی است. احترام به والدین، کمک به فقرا و حمایت از ایتام هم لازم است. کسی نیست که از این دستورات ناراضی باشد چرا که هر کسی فکر میکند انجام آنها از سوی دیگران نسبت به او باعث احساس امنیت در او می شود و اگر دیگران هم از خود آن فرد انتظار رفتاری در همین چارچوب اخلاقی را داشته باشند او کاملاً درک میکند و مخالفتی ندارد. اگر هم خود، خلاف آن عمل کند این کار را با سربلندی انجام نمی دهد بلکه سرزدن آن را از سوی خود به عنوان غفلت و اشتباه یاد کرده معترف است که کار بدی میکند. او، هم در مقابل دیگران و هم در مقابل دینش خود را مجرم می داند. حتی در بعضی ادیان آزار یا کشتن حیوانات گاهی به این دلیل که آنها ممکن است انسانهای تناسخ یافته به آن شکل باشند عملی ممنوع است. می بینیم که این هم بطور غیر مستقیم از همان تعریف کلی اخلاق سرچشمه می گیرد.
اگر من یک روحانی باشم و کسی به من بگوید که همه ادیان و بسیاری از مسلکها، اخلاق گرا هستند و این دلیلی بر درستی یا خدایی بودن دین من نیست شاید اولین چیزی که به ذهن من برسد این باشد که بگویم آن ادیان حرفهای خوب هم دارند ولی حرفهای غیر اخلاقی هم دارند. ولی دین من همه حرفهایش اخلاقی است. در این جا من بطور ضمنی به سه چیز اعتراف کرده ام.
اول اینکه اگر دین دیگری دستوری غیر اخلاقی داشته باشد، یا از جانب خدای من نیست یعنی دین ساختگی است و یا اینکه دینی تحریف شده است و شایسته پیروی نیست.
دوم، اگر در دین من هم دستور غیر اخلاقی یافت شود دین من هم شایسته همان قضاوت است یعنی یا خدایی نیست و یا تحریف شده است.
سوم و از همه مهمتر اینکه من اخلاق را می شناسم و میتوانم آنرا بعنوان ملاک حقانیت یک دین، حتی دین خودم بکار برم. همانطور که از این ملاک برای قضاوت در مورد خدایی نبودن و یا تحریف شده بودن ادیان دیگر استفاده کرده ام.
حال اگر شخص سوال کننده از بین احکام دینی من موردی را به من نشان دهد که خلاف تعریف اخلاق باشد چه؟
من که نسبت به دینم تعصب دارم، ممکن است بگویم که این حکم در دین من نیست و سوال را از سر، باز کنم و در آینده هم تحقیقی نکنم تا لااقل مطمئن شوم آیا حکم در دین من بوده یا نه. یا ممکن است بدانم آن حکم در دین من وجود دارد و با آن آشنا باشم و یا تحقیق کنم و آنرا یکی از احکام دین خود بیابم.
در صورتی که برای من محرز شود که آن حکم در دین من وجود دارد و آنرا خلاف اخلاق بیابم اولین تلاش من اینست که بگویم باید اخلاقی بودن حکم در شرایط سنجیده شود. شاید در آن زمان که حکم آمده است و در شرایط آن زمان اخلاقی بوده و یا به دلایلی اجرایش لازم بوده. اگر بتوانم سندی از آورنده دین ارائه دهم که بگوید در همان زمان لازم الاجرا شدن حکم شرایط آنهم ذکر شده است و آن سند بگوید چه چیزی حکم را لازم الاجرا می کرده و در چه شرایطی دیگر نباید اجرا شود، حرف من صحیح خواهد بود. ولی اگر شرایط اجرا در کنار حکم نیامده باشد پس حکم در همین زمان هم لازم الاجرا است و دین من، غیر اخلاقی و از اعتبار ساقط است.

0 ❤️

2012-10-13 04:39:40 +0330 +0330

اگر بر اینکه شرایط تغییر کرده و این حکم مربوط به گذشته است اصرار ورزم، سوال کننده می تواند بگوید که پس این ما انسانها هستیم که باید تصمیم بگیریم که چه حکمی در چه زمانی اخلاقی و در چه زمانی غیر اخلاقی است. و این ما هستیم که می گوییم کدام حرف خدا را کی باید انجام داد و کی نباید انجام داد. پس دین تابع صلاحدید ما و آن چیزی است که ما اخلاقی بدانیم یا ندانیم و فکر ما برتر از احکام خدایمان است و خلاصه در اینصورت منتقد می تواند بگوید اصلاً دین برای چه آمده است؟
حال که ما خود میتوانیم یک حکم قطعی بدون زمان را با تشخیص خود، لغو کرده و غیر اخلاقی اعلام کنیم و عقل خود را بر دستور خدایمان مقدم بدانیم و تازه این حرکتمان را هم مورد تأیید همان خدا به حساب آوریم آیا با اینکار نمی گوییم که اصلاً نیازی به دین نبوده و مبنای تشخیص خود ما هستیم و نیازی هم به روحانیت نیست.
اما من روحانی می دانم که وقتی یک حکم الهی را با تشخیص غیر اخلاقی بودن، لغو میکنم در واقع هم دینم را با تأیید وجود احکام غیر اخلاقی در آن، بی اعتبار و غیر الهی نشان میدهم و هم خود را به عنوان یک انسان، حائز مقامی معرفی میکنم که می تواند فراتر از دین باشد و این کل چرایی وجود دین را زیر سوال می برد. زیرا همیشه سعی کرده ام که بگویم دین به دلیل ناتوانی ما انسانها در پیدا کردن راه سعادت، از سوی خدایمان فرستاده شده است. از این جهت اگر حکمی در دین وجود دارد که اینک مردم آنرا غیر اخلاقی یافته اند، من باید از آن حکم، صحبتی به میان نیاورم و همواره همان احکامی را یاد کنم که اخلاقی بودنشان مسلم است و به آنها افتخار کنم. ای بسا که بعد از مدتی دیگر کسی نباشد که آن دستورات را به یاد آورد و اگر هم کسی ذکری از آنها نمود و سوالی درباره غیر اخلاقی بودن آنها کرد می توانم پاسخ دهم که بعد از مطالعه بیشتر و در فرصتی دیگر جواب او را خواهم داد و به گونه ای این پاسخ را بدهم که گویی جواب بسیار قانع کننده ای در جایی هست و تنها لازم است به آن مراجعه کرده و آنرا بخوانم و برای او نیز بیاورم.
اینها در صورتی است که من قبول کنم که جامعه، شکی در غیر اخلاقی بودن آن حکم ندارد و آن حکم دیگر قابل اجرا نیست. اما گاهی پیش می آید که من روحانی باید بگویم که آن حکم هنوز قابل اجراست و لاجَرم حتما اخلاقی هم هست. ولی این ما هستیم که نمی توانیم اخلاقی بودن آنرا تشخیص دهیم و ما فقط باید اطاعت کنیم و در جهان دیگر در خواهیم یافت که چرا اخلاقی بوده. در اینصورت قبول کرده ام که بشر قدرت تشخیص اخلاق و به تَبَع آن بکار بردن این معیار برای شناخت الهی بودن هیچ دینی را ندارد. لذا نه دیگران میتوانند بر این اساس به دین ما بگروند و نه ما می توانیم بر این اساس آنها را نفی کنیم و “اخلاقی بودن” عنوان یک ملاک را از دست میدهد. یعنی من روحانی نمیتوانم ادیان دیگر را هم، از نظر اخلاقی زیر سوال برم، زیرا اذعان کرده ام اصلاً قدرت تشخیص “اخلاق” را ندارم.
با توجه به مطالب گفته شده، اگر برای من روحانی غیر اخلاقی بودن یک حکم دینم مطرح شود و نتوانم بر اساس تعریف اخلاق، اخلاقی بودن آن حکم را ثابت کنم، یا باید قبول کنم که دینم الهی نیست و یا با رفتن مسیر ذکر شده بپذیرم که دچار تعصب هستم و برایم ملاک اخلاق مهم نیست. هر گاه که این ملاک به ضرر عقایدم باشد آنرا به شکلی کنار میگذارم و تشخیص اخلاقی بودن را هم به خدای خود واگذار میکنم. مهم اینست که عقیده ام به کرسی بنشیند. من در باب دینم دغدغه حقیقت ندارم. حقیقت باید نهایتا آن چیزی باشد که من به آن باورمندم.
اما بسیاری از مومنین فکر میکنند که میدانند اخلاق چیست و همچنان بی اخلاقی را معیاری برای خدایی نبودن دین می دانند.
نقد بعضی احکام اسلامی با معیار اخلاق
مذهب شیعه دوازده امامی مانند دیگر مذاهب اسلامی خود را به حق می داند و روش و احکام خود را اسلام واقعی و آن چیزی به شمار می آورد که منظور پیامبر و مورد رضای خداست و کتاب قرآن و سنت پیامبر و گفتار امامانش را در استنباط دستورات خدا اصل، می داند (البته در کنار عقل و اجماع که این دو در چارچوب همان قرآن و سنت عمل می نمایند و نمی توانند چیزی در ضدیت با آنها بگویند و نباید این عقل را با آن عقلی که تصمیمات ما را با توجه به صلاحدید خودمان جهت دهی میکند اشتباه گرفت).
در ضمن روحانیون و معتقدین این مذهب نیز به اخلاقی بودن احکامش مباهات میکنند حتی کلام “آنچه برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند و آنچه برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند” نیز به امام اول شیعیان نسبت داده شده است.
اگر من یک روحانی شیعه باشم و کسی از من سوال کند که آیا همه احکام اسلامی اخلاقی است جوابم مثبت خواهد بود. ممکن است در مثالهایم حرمت غیبت، تهمت، قتل، ضرب و جرح و دزدی را هم بیاورم و بگویم این دین برای حقوق افراد تا چه حد احترام قائل شده است که حتی اگر ضربه کسی باعث قرمزی پوست شخص دیگری شود باید جبران کند و هر کسی که به حقوق دیگری تعدی نماید، یا در این دنیا و یا در دنیای دیگر، تاوان آنرا خواهد پرداخت. ممکن است بگویم که حتی همین احکام اخلاق گرا باعث جذب بسیاری مردم به دین اسلام شده است.
حال اگر کسی از کتب فقهی مذهب من مانند “عُروَةُ الوُثقی” و یا “جواهر الکلام” و از قرآن و سنت پیامبر و کلام امامان، احکامی را شاهد بیاورد که با تعریف اخلاق همسان نباشد چه؟ مثل اینکه: اگر مردمی مسیحی، یهودی یا زرتشتی باشند و با دولت اسلامی معاهده ای امضا کرده باشند و یا در زیر سایه دولت اسلامی زندگی کنند و شرایط ذمّه را پذیرفته باشند یعنی هر سال وجهی را بنام جَزیه که حاکم اسلامی تعیین میکند و حد مشخصی برای آن ذکر نشده بپردازند (این وجه نباید با احترام از ایشان دریافت شود بلکه لازم است هنگام پرداخت خواری ایشان نشان داده شود؛ سوره توبه آیه 29). در احکام مذهب شیعه درباره چنین مردمی غیبت، تهمت، دشنام و نیز سخن چینی کردن بین آنها از جانب مسلمانان روا شمرده شده است و ایشان فقط حق مالکیت و نیز حق حیات دارند اما آبرویشان اصلاً مهم نیست. حال اگر شرایط ذمه را نپذیرفته باشند و یا معاهده ای بین ایشان و دولت اسلامی نباشد. یعنی نه اهل ذمه باشند و نه معاهد، در این صورت حق حیات و مالکیت هم ندارند. یعنی در صورتیکه مسلمانی آنها را بکشد نمیتوان قصاصش کرد و یا دیه ای از او گرفت و اموال آنها را می توان غارت کرد.
من روحانی عصر حاضر، که همواره سعی کرده ام این بخش از احکام را نگویم مبادا افراد سست ایمان از اطراف دینم پراکنده گردند، اکنون ممکن است در جواب بگویم این امر خداست و احتمالاً به دلیل اینست که آنها تحت چنین فشاری به اسلام بگروند و رستگار شوند. بعداً به اینکه این استدلال درست است یا نه خواهیم پرداخت اما تا همینجا معلوم میشود که تنها دلیل گرایش مردم به دین اسلام، زیبایی اخلاقی احکام آن نبوده. مخصوصا در نظر کسانی که با این فشارها به این دین گرایش یافته اند. لازم است همینجا بگویم این مثال به این معنی نیست که چنین احکامی در ادیان دیگر نیست. هر سه دینی که ذکرشان رفت یعنی اسلام، مسیحیت و یهودیت و نیز بسیاری از ادیان دیگر شبیه همین احکام را دارند.
اکثر ادیان در طول تاریخ در زمانهایی که در منطقه ای در قدرت کامل بوده اند چنین قوانینی را به اجرا گذاشته اند. ولی در عصر حاضر و پس از ایجاد سازمان ملل و تعهد کشورها به منشور حقوق بشر که در آن، همه افراد، از هر جنس و نژاد و دین، دارای حقوق یکسان در همه زمینه ها شمرده شده اند دیگر کمتر ذکری از این گونه احکام به میان می آید.
اما اینکه من روحانی گفتم این احکام برای گرایش بیشتر به اسلام است و پس از مسلمان شدن، شخص، کاملاً در امنیت اخلاقی حاصل از احکام اسلامی خواهد بود به این معنی است که می خواهم نشان دهم از اینجا به بعد باز هم به همان معیار اخلاق پایبند شده ام و باز هم میگویم این از دلایل حقانیت اسلام است و این گونه احکام با ظاهر غیر اخلاقی فقط استثناء هستند و برای حکمتی متعالی یعنی گرویدن دیگران به اسلام گذاشته شده اند.
ولی به هر حال گفته اخیر، از دید منتقد به این معنی است که اخلاقی که شامل همه انسانها شود، در دین من شرط اساسی نیست و مواردی هست که میتوان بر اساس آن، اخلاق را زیر پا گذاشت. پس اگر ادیان دیگر هم دستوراتی غیر اخلاقی داشته باشند دلیل بر عدم حقانیتشان نیست. شاید آنها هم حکمتی را دنبال میکنند.
حال ممکن است من روحانی در جواب منتقد بگویم که کسی که مسلمان نیست بالذاته شأن احترام ندارد و حقوق مومن شامل او نمیگردد. در این گفته، من مسئله مهمی را فراموش کرده ام و آن اینکه سوال کننده ابتدا اخلاق را ملاک تشخیص حقانیت دین قرار داده بود و می خواست با این ملاک بفهمد که آیا دین من اخلاقی است یا نه و در نتیجه آیا دین من، از جانب خداست یا خیر. این پاسخ من معنیش اینست که شخص باید اول دین مرا قبول کند. اگر هم ملاحظه گردد در مورد گروهی اخلاق، طبق تعریف آن رعایت نشده است بپذیرد آن گروه، ذاتا لیاقت نداشته اند. با این استدلال یک شیعه میتواند هر کسی را که مورد تبعیض مشروع و دینی قرار میگیرد به نوعی فاقد حقوق ذاتی انسانی در آن زمینه قلمداد کرده و باز بگوید تمام احکام دین من اخلاقی است و آنها مشکل از خودشان است.

0 ❤️

2012-10-13 04:46:24 +0330 +0330

با این ترتیب ادیان دیگر هم هیچ حکم غیر اخلاقی در خود ندارند. آنها هم میتوانند دستورات غیر اخلاقی و تبعیض آمیز دینشان را همین گونه توجیه کنند. و باز با این حساب منطقی نیست متدینین هیچ دین دیگری جذب زیبایی های اخلاقی دین اسلام و مذهب شیعه شوند. چون دین خودشان با همین منطق در اوج اخلاق است. در ادامه بحث، این موضوع بیشتر روشن خواهد شد.
اکنون ممکن است کسی به من روحانی بگوید که مواردی در دین شما وجود دارد که نشان میدهد اساس دستورات در بین مومنین به مذهب شیعه هم اخلاق نیست. تفاوتهایی در احکام مربوط به زنان و مردان مومن هست که با قاعده آنچه برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند ناسازگاری دارد مثلاً دیه زن نصف مرد است. اگر مردی زنی را به عمد بکشد در صورتی میتوان او را قصاص نمود که ابتدا وجهی برابر با دیه زن به قاتل پرداخت شود. در مورد اعضاء بدن هم دیه زن نصف است. در ارث نیز همین قاعده وجود دارد. مرد میتواند زن خود را بدون رضایت و اطلاع او طلاق دهد. دشنام مرد به همسرش گناه شمرده نمیشود و در مواردی مرد حق دارد زن را اگر تمکین نکند کتک بزند.
اینجا اولین جوابی که به ذهن من روحانی میرسد این است که احکام بین زن و مرد باید متفاوت باشد. چون این تفاوت ذاتی است و ممکن است آیه 34 سوره نساء را هم به عنوان شاهد بیاورم که میگوید: “مردان را به زنان تسلط و حق نگهبانی است به واسطه آن برتری که خدا بعضی را بر بعضی دیگر مقرر داشته” درباره این آیه بعداً بیشتر صحبت خواهیم کرد اما این پاسخ من روحانی به این معنی است که اخلاق یعنی “آنچه برای خود نمی پسندی برای هم مذهب و همچنین همجنس خود نپسند” و این گونه باید به کسانی که از جنس مرد و مذهب مورد نظر من نیستند حق بدهم که از دین من به سوی دین یا مسلک دیگری که حقوق بالاتری برایشان قائل باشد گریزان گردند و گرنه باید آنها را متقاعد کنم که با ملاک دیگری به حقانیت دینم پی برند.
خوشبختانه (البته از نگاه من روحانی) نگهبانی که در ذهن مومنین تعبیه شده و تعصبشان کار مرا راحت میکند و اکثر ایشان حتی اگر ملاکشان اخلاق هم باشد و تصادفا از احکام یاد شده آگاه گردند هیچ تحلیلی نخواهند کرد که منجر به نتیجه گیری نامطلوب شود و از گرد دین بگریزند و خودشان ملاک حقانیت را تغییر خواهند داد. اما من روحانی حتما باید تا جایی که می توانم، این معیار را نجات دهم. چون غیر اخلاقی بودن، شهرت خوبی برای دین من نیست و در عصر حاضر، ممکن است باعث شود نسلهای بعدی از جذب شدن به دین طفره روند.
به هر حال اگر من، اخلاق را مربوط و مشروط به جنس و اعتقاد کرده باشم و نه به انسان بودن تنها، باز ممکن است سوال کننده نظر مرا درباره احکام مربوط به برده داری بپرسد. برده، فقط از طریق اسارت در جنگ برده نمیشود بلکه فرزندان آن برده ها هم برده محسوب میشوند. مثلاً یک مرد، مالک یک برده مسلمان است. اجداد آن برده، نسلها قبل به بردگی در آمده اند. مالک میتواند او را به ازدواج کنیز خود درآورد و مالک فرزند آنها هم باشد و هر زمان که خواست، آن ازدواج را باطل نموده و خود از کنیز تمتع برد. مالک اجازه دارد که فرزند حاصل را بعد از سن رشد به فروش رساند یعنی بعد از نُه سالگی برای دختر و پانزده سالگی برای پسر. برده صاحب هیچ چیز نیست مگر چیزی که مالکش اجازه دهد. حاصل کارش متعلق به صاحبش است و کاری را باید انجام دهد که صاحبش میخواهد. اگر شخص آزادی، برده کسی را بکشد آنهم از روی عمد، تنها باید قیمت آنرا به صاحبش بپردازد و قصاصی در کار نیست. صاحب برده اجازه دارد خود، برده اش را محاکمه و مجازات نماید و در این امر عادل بودن یا عالم بودن برای مالک، شرط نیست. پر واضح است که مالک، خود، دوست ندارد که بعد از تولد، چشم باز کند و ببیند در جایی زندگی میکند که دیگری میتواند با او چنین کند آنهم تا آخر عمر. به همین دلیل من روحانی نمیتوانم این را در همان چارچوبی که پذیرفته بودم اخلاقی جلوه دهم چون اینجا صحبت از برده مسلمان مذکر است. پس ممکن است ابتدا بگویم که اجازه دهید بروم و تحقیق بیشتری درباره حکمت برده داری کنم و نیز بگویم که مطمئن هستم پاسخ را خواهم یافت. چرا که هر پاسخ دیگری، یعنی در همان زمان پذیرفته ام که اخلاق، معیار حقانیت دین من نیست حتی اگر تعریف اخلاق را به انسانهای از جنس مذکر و معتقد به اسلام محدود کرده باشم.
البته جواب فوق در صورتی است که من عالم روحانی باشم و با درس و بحث آشنا. یک مومن غیر روحانی ممکن است در باب موارد ذکر شده بالا این پاسخ را دهد که مثلاً صاحب برده خودش باید بداند که اگر هم به او میدان داده شده نباید سوء استفاده کند یا اینکه این برای امتحان او و آن برده است. چنین جوابی حاکی از اینست که ما برای گریز از نقد دینمان اصل سوال را که همان نقد احکام، با معیار اخلاق است به فراموشی میسپاریم. اینجا بحث بر سر این نیست که اشخاص اگر مثلاً آزاد باشند چه کارهایی ممکن است انجام دهند و چگونه از این آزادی استفاده یا سوء استفاده کنند. بحث بر سر این است که دستورات دینی، چگونه عملی را نیک یا بد معرفی می نمایند و یا اینکه نیک و بد از دید دین ما چیست؟ هر دینی موضعش را نسبت به یک عمل با تعیین ثواب یا مجازات دنیوی یا اخروی درباره آن عمل مشخص میکند. یعنی اگر دینی دست شخصی را باز گذاشته است تا فرزند یک برده را از مادرش آنهم در سن طفولیت جدا کند و آن فرزند را به شخصی دیگری بدون توجه به آنچه در دل مادر و پدر و خود آن کودک میگذرد بفروشد و برای آن نه ثوابی و نه مجازاتی نه در این دنیا و نه در دنیای دیگر تعریف نکرده است (نه به این معنی که در این باب سکوت کرده باشد بلکه به این معنی که اعلام کرده باشد این کار بلا مانع است). میتوان این را به معنای موافقت خدای آن دین با عمل مذکور دانست و اگر من عقیده دارم که خدای من با این کار موافق نیست این، تنها برداشت من است از خدایی که در دل خود میشناسم و هیچ گواه دیگری ندارم که خدای دین من هم همین طور فکر میکند. من به عنوان یک مومن فکر میکنم که با این حرف، خدای دینم را توجیه میکنم. در حالیکه فقط خدای دل خود را از چنین کرداری مبری مینمایم. خصوصیات خدای دین من و آنچه او اهل انجامش هست یا نیست در سخنان و رفتارهای کتاب مقدس و پیامبر دین من است.
کلاً قرار بود من مومن در این بحث، احکام دینی ای که به من عرضه شده است را نقد کنم و با معیار اخلاق درباره اش قضاوت نمایم نه احکامی که از قلب خودم نشأت میگیرد. این نوع توجیهات در واقع توجیه تمام ادیان دیگری را هم که قبولشان نداریم فراهم می آورد. یعنی درباره هر دستوری که در دین دیگری است و ما می گوییم آن دستور، دور از عدل، انصاف و اخلاق است میتوان همین را گفت. مثلاً اگر در دینی خوردن شراب آزاد باشد و ما این کار را قبول نداشته باشیم و یا دزدی مجاز شمرده شده باشد ولی ما آنرا قبیح بدانیم میشود بگوییم: “خوب، خود مردم باید بفهمند که نباید این کارها را بکنند و این گونه احکام دلیل بر خدایی نبودن و یا اخلاقی نبودن آن دین نیست. در اینجا ذکر میکنم که شبیه احکام فوق درباره زنان و برده داری که در اسلام وجود دارد در ادیان دیگر هم یافت میشود”.
پاسخ دیگر که مومن غیر روحانی ممکن است بدهد این است که بگوید: “باید قبول کرد در زمانی که چنین احکامی از طرف خدا آمده آنقدر اوضاع اخلاق جامعه خراب بوده است که این دستورات، نسبت به رسوم و قوانین زمان خود، پیشرفت محسوب میشده است”. چنین گزاره ای میتواند صحیح باشد اما باید در نظر داشت که اخلاق، محصول نگاه برابر به افراد است و در واقع وقتی حاصل میشود که در جهان بینی ما افراد متولد شده، حقوق یکسان داشته باشند. احکام اخلاقی دینی هم، این جهان بینی را در خود دارند. مثلاً اینکه “هیچکس نمیتواند اموال شخص دیگری را به زور از او بگیرد.” در این حکم همه از نظر حق مالکیت یکسان شمرده شده اند. اما در احکام غیر اخلاقی، عملاً افراد، به واسطه عقیده، جنس و یا برده بودن یا نبودن دارای حقی متفاوت با دیگران هستند و از آنجاییکه این احکام، از سوی آورنده دین، کامل و جاودانی معرفی میشوند این تبعیض غیر اخلاقی در دین نهادینه میگردد ولو اینکه قوانین این دین پیشرفته تر از قوانین زمانهای قبلیش باشد.
احکامی که به این شکل در خود، گروهی را ذاتا دارا یا فاقد حق نشان میدهند، فارغ از زمان بوده و با گذشت زمان تغییر نمی کنند. ضمن اینکه پیشرفته بودن یا کمی اخلاقی تر بودن یک قانون نسبت به قوانین گذشته، دلیل بر آسمانی بودن آن قانون نیست. چرا که در اینصورت باید منشور حقوق بشر سازمان ملل را وحی الهی به حساب آورد.
اثر ویژه دین بر روی بعضی از مومنین برای کنار گذاشتن معیار اخلاق
پیشتر در این مقوله گفتم که مومنین به یک دین به دلایل متعددی که حس تعصب را در آنها ایجاد میکنند و قبلاً آنها را بر شمردم، خود، این ملاک اخلاق را زمانی که در بحث به ضررشان باشد، کنار میگذارند و اجازه نقد اعتقاداتشان را با ملاک اخلاق یا حتی ملاکهای دیگر نمیدهند. اما در مورد ملاک اخلاق یک اثر روانی دیگر هم روی مومنین برای کنار گذاشتن آن تأثیر میگذارد و آن اینکه: “بیشتر ادیان برای اعمال خوب و بد، پاداش و جزا در نظر میگیرند. هر چه دینی بر این پاداشها و عذابها بیشتر تأکید کند، ذهن پیروانش را بیشتر از اخلاق دور می کند”. در تعریف اخلاق، این وجدان آدمهاست که ملاک است یعنی شخص خود را به جای دیگری میگذارد تا بفهمد اگر خودش جای آن دیگری بود از فلان رفتاری که با او میشد خوشش می آمد یا نه. اگر خوشش می آمد آن عمل را خوب و اگر نه، آنرا بد به حساب می آورد. در جاییکه حساب و کتاب آخرت مبنا قرار گیرد شخص، خوبی و بدی یک عمل را بر این اساس که آیا پاداش یا تنبیهی در پی اش دارد یا خیر تشخیص میدهد. هر چه جنبه حساب و کتاب اخروی برای من پر رنگ تر شود، وجدان من به عنوان معیار تشخیص، ضعیف تر میگردد. تا آنجا که ممکن است به راحتی عملی را که غیر اخلاقی است تنها برای ثوابش انجام دهم.

0 ❤️

2012-10-13 04:49:52 +0330 +0330

عزیزجان این چیزهایی که گفتی چه ربطی به آئین بهائیت داشت؟! توی تمام نوشته هات فقط درمورد روحانیت گفته بودی که هیچ ربطی به بهایی بودن نداره. میشه یه مقدار واضح تر بگی قصد و غرضت ازین تاپیک چیه؟!!

0 ❤️

2012-10-13 04:57:30 +0330 +0330

این نوع سنجش برای خوب و بد، مورد استفاده بعضی از رهبران مذهبی و دینی قرار گرفته و آنها را قادر می سازد که بعضی مومنین را به کارهایی که خودشان صلاح میدانند ترغیب کنند. برخی مومنین که خالصانه می خواهند در پیشگاه خدایشان بنده خوبی باشند تا از نعماتش بهره برند و وجدانشان قدرت چندانی در برابر وعده بهشت که از سوی رهبران دینی به آنها داده میشود ندارد، ممکن است به انجام اعمالی مانند ضرب و شتم افراد، شرکت در یک جنگ دینی و یا آزار و توهین به مخالفان دینی یا سیاسی دست بزنند.
ما ممکن است مومنی باشیم که در ابتدا از “غیبت” که می دانستیم بر اساس وجدان، بد است دوری میکردیم و در کنارش پاداش بهشتی را هم در نظر داشتیم. ولی ای بسا کم کم اخلاق در ما از یک عمل وجدانی به یک عمل کاسب کارانه تنزل یابد و بگوییم فقط آن چیزی خوبست که خدا برایش ما را به بهشت برد.
ممکن است اگر عملی به لحاظ وجدانی و اخلاقی کاملاً ناشایست باشد، صرفا از این جهت که حجت شرعی برای انجام ندادنش نداریم مرتکبش شویم. در اینجاست که اگر دستورات خدا را در گفتار شخص خاصی چه روحانی و چه پیامبر دینمان ببینیم، خود را چنان در اختیار او قرار میدهیم که میتواند ما را متقاعد به انجام عملیات انتحاری برای کشتن زنان، مردان و کودکان دریک بیمارستان، مدرسه، بازار یا در یک مراسم مذهبی یا تجمع سیاسی نماید. وقتی ما از نظر قدرت تشخیص اخلاق به چنین مرحله ای برسیم دیگر لزومی ندارد تعصب و نگهبان ذهنی ما وارد عمل شوند تا برای حفظ اعتقادمان به دین، ملاک اخلاق را کنار بگذاریم چرا که اصلاً نمی توانیم غیر اخلاقی بودن هیچ دستور دینی ای را تشخیص دهیم.
فصل پنجم
معجزات
ادیانی که خود را از جانب خدا یا خدایانی با قدرت فوق طبیعی میدانند مهمترین دلیل راستین بودن خود را معجزه پیامبر و گاه کراماتی میدانند که از سوی اولیاء و مقربین آن آیین رخ داده است. مومنین و روحانیون این ادیان، اجابت دعاها به درگاه خدایشان و یا برآورده شدن حاجتی که از اولیاء آن دین، خواسته شده است را به این مجموعه، اضافه میکنند و آنها را دلیل الهی بودن باورشان به شمار می آورند.
از آنجاییکه همه اینها، امور مافوق قوانین طبیعت محسوب میگردند و خواستگاه وقوعشان بطور مستقیم یا غیر مستقیم خدای آن دین به حساب می آید همگی را در این بخش مورد بررسی قرار میدهیم.
معجزات پیامبران
یک انسان در طول دوران حیاتش پی می برد که در پی علتهای مشابه، معلولهای مشابه رخ میدهد. هر گاه کبریتی را روشن میکند آتش گرمی افروخته میشود. هر گاه دستش را روی آن آتش بگیرد دستش خواهد سوخت. با دقت بیشتر توسط افراد با هوشتر نوع بشر که آنان را دانشمندان علوم طبیعی مینامیم این شکل از پیوستگی بین علت و معلولها در قالب “قوانین علمی” تدوین شده است.
اگر هزاران بار عناصر اکسیژن و هیدروژن را در شرایط مشخص و ثابت ترکیب کنیم، آب بدست می آید. چند بار در طول زندگیمان پدیده های طبیعی را تجربه کرده ایم؟ جواب هزاران بار یا میلیونها بار است. تنها در یک فرایند روشن کردن موتور یک اتوموبیل، اگر فقط تا سطح اتمی پیش رویم در هر بازه زمانی کوتاه، یعنی مثلاً در هر یک ثانیه میلیاردها پدیده طبق قوانین ثابت فیزیک رخ میدهند. هر الکترون باید طبق قانون مشخصی در اطراف هسته قرار گیرد تا مجموعه اتمهای هر بخش از موتور ماشین و سیالات جاری در آن، خصوصیات مشخصی را به خود بگیرند و از مجموع تعداد بیشماری پدیده قانونمند، عملکرد صحیح موتور اتوموبیل بدست آید. اگر قرار باشد خارج از این قوانین، پدیده ای رخ دهد ما برای یک ثانیه هم جرأت نمیکنیم یک اتوموبیل را با سرعت 120 کیلومتر در ساعت برانیم.
پس میتوانیم با خیال راحت بگوییم در طول عمرمان میلیاردها میلیارد پدیده طبیعی را مستقیم یا غیرمستقیم تجربه کرده ایم که همگی طبق قوانین طبیعت بوده اند. اگر از ما بپرسند که آیا خلاف این قوانین را دیده ای میتوانیم بگوییم که ندیده ایم و اگر بگویند که آیا ممکن است خلاف این قوانین اتفاقی بیافتد مثلاً این بار کبریتی را که همان خصوصیات کبریت دیروزی را دارد، دقیقا در همان شرایط دیروزی روشن کنی و آتش انگشتت را که همان مشخصات انگشت دیروزی را دارد نسوزاند؟
فلسفی ترین پاسخ اینست که آری ممکن است. زیرا من و یا دانشمندان علوم طبیعی چون تا کنون خلاف این پدیده ها را ندیده ایم قوانین علمی را قانون مینامیم. اما این بدان معنی نیست که بعد از این هم هرگز پدیده ای خلاف این قوانین نبینیم. اگر روی یک مجموعه قانون فیزیک حساب میکنیم و بر اساسشان یک اتوموبیل، طراحی میکنیم و پشت آن می نشینیم بخاطر اینست که فکر میکنیم احتمال اینکه خلاف قوانین قبلی اتفاق جدیدی بیافتد کمتر از یک بر روی میلیاردها میلیارد است چون میلیاردها میلیارد بار، مستقیم یا غیر مستقیم، تجربه کرده ایم که اتفاقی جز در چارچوب این قواعد، روی نداده و اگر ناگهان چیزی خلاف قوانین فیزیک ببینیم نتیجه خواهیم گرفت که احتمال وقوع بی قانونی معادل عدد یک بر روی آن عدد خیلی بزرگ یعنی میلیاردها میلیارد است و اگر بی قانونی انجام نشود و همچنان شماره پدیده هایی که مشاهده میکنیم و طبق قوانین طبیعی روی میدهند افزایش یابد پس احتمال وقوع بی قانونی، پس از این، از این عدد هم کمتر است یعنی کمتر از یک بر روی میلیاردها میلیارد فرض شده.
در اینجا مثالی را برای درک روش بدست آوردن احتمال وقوع مطرح میکنم. اگر شما طی آزمایشی یک سکه را صد بار بیاندازید و 53 بار خط بیاید میگویید که احتمال وقوع خط آمدن سکه بر اساس این تجربه خاص پنجاه و سه درصد است و هر چه دفعات پرتاب سکه را افزایش دهید عدد دقیق تری از احتمال خط آمدن، بدست می آورید. حال فرض کنید کل پدیده هایی که من در طول عمرم دیده ام یا بطور مستقیم و یا غیر مستقیم با آنها برخورد داشته ام و طبق قوانین طبیعی روی داده اند فقط یک میلیارد بوده باشند. البته در توضیح گفته شده فهمیدید که تعداد، خیلی بیشتر از این است اما گفتم یک میلیارد چون هم عدد بزرگی است و هم بزرگی آن برای ما تا حدودی قابل درک است. حال یک روز صبح، ماشین من روشن نمیشود. کسی که تعمیرکار اتوموبیل است نزد من می آید و من به او میگویم که تخطی از قوانین طبیعی و فیزیک باعث روشن نشدن ماشین من است. اگر این تعمیرکار فیلسوف مشرب هم باشد خواهد گفت که او نمیگوید که امکان ندارد امری خلاف قوانین طبیعی صورت گرفته باشد ولی طبق مشاهدات گذشته، احتمال روشن نشدن اتوموبیل به دلیل اشکال در سیستم سوخت رسانی که البته این اشکال در چارچوب قوانین فیزیک ایجاد میشود نه خارج از آن مثلاً یک به ده است یعنی: “10/1”.
یا به عبارت دیگر ده درصد اتوموبیلها به دلیل اشکال در سوخت رسانی روشن نمیشوند و احتمال روشن نشدن اتوموبیل به دلیل یک پدیده خارج از قوانین طبیعت کمتر از یک بر روی یک میلیارد است.
ما از تقسیم “10/1” بر “1000000000/1” نتیجه میگیریم بزرگی احتمال اشکال در سیستم سوخت رسانی نسبت به بزرگی احتمال وقوع یک اتفاق فوق قوانین فیزیک، یک صد میلیون برابر است. اگر احتمال وقوع امری صد میلیون برابر دیگری باشد عاقلانه است که اول روی آن حساب کنیم. پس باید ابتدا سیستم سوخت رسانی را چک کنیم و بعد هم به ترتیب، هر علت دیگری که احتمال وقوعش بیشتر است مثل اشکال در سیستم برق و غیره را بررسی نماییم.
اگر به یک کارآگاه فیلسوف بگویید که قتل یک نفر توسط عوامل فوق طبیعی اتفاق افتاده او با توجه به نسبت قتلهای اتفاق افتاده توسط عوامل طبیعی که مشاهده کرده یعنی یک صد درصد به نسبت اتفاقات غیر طبیعی و خارج از قوانین علمی که مشاهده کرده یا انتظار دارد که روزی مشاهده کند یعنی کمتر از “1000000000/1” و تقسیم عدد اول بر عدد دوم یعنی تقسیم “100/100” بر “1000000000/1” که میشود یک میلیارد برابر به نفع عوامل طبیعی، ابتدا به سراغ عوامل طبیعی مثل وجود یک قاتل و از این قبیل موارد میرود و کسی هم نمیگوید او غیر منطقی ویا غیر عقلانی عمل کرده است. تجربه هم نشان داده که زودتر به نتیجه میرسد.
اکنون اگر کسی عملی عجیب را جلوی من انجام دهد مثلاً فلز گداخته ای را در دست خود نگهدارد و به من بگوید که این عمل را توسط نقض قوانین طبیعی انجام میدهد من چه عکس العملی باید نشان دهم؟
من بسیار دیده ام که کسانی با تردستی، ذهن مرا از حقیقت آنچه در مقابل من میگذرد منحرف کرده اند. در واقع بارها عملیاتی شبیه به نقض قوانین طبیعی دیده ام، اما آنچه دیده ام در واقع خطا در حواس من بوده. چند بار تاکنون دچار خطا در حواس شده ام و یا چند درصد آدمها توانایی انجام تردستی دارند؟ شاید حدود یک درصد افراد توانایی انجام حداقل یک تردستی را داشته باشند. پس احتمال اینکه آن عمل نوعی تردستی باشد یا خطای حواس من، به اینکه واقعا یک عمل فوق طبیعی باشد، با همان فرضیات و عملیات ریاضی که گفته شد بیش از ده میلیون برابر بیشتر است.

0 ❤️

2012-10-13 04:59:47 +0330 +0330

چرا ما گاهی چیزی با احتمال وقوع تا این حد بیشتر را کنار می گذاریم و آنچه احتمال وقوعش بسیار بسیار کمتر است را باور میکنیم؟
چرا من به عنوان یک روحانی یا یک مومن، به فرزند خود میگویم که نقل شده است شخصی در زمان گذشته، فلان عمل غیرطبیعی را تحت عنوان معجزه انجام داده و تو باید این را باور کنی در حالیکه میدانم که نسبت افرادی که می توانند مرتکب دروغ شوند کم نیست و اگر در خوش بینانه ترین حالت ده درصد در نظر بگیریم طبق آن حساب و فرض قبلی، احتمال کذب بودن این ادعای معجزه به راست بودنش یعنی “واقعا فوق طبیعی بودنش” بیش از یک صد میلیون برابر است. چرا به فرزندم میگویم که اگر این ادعا را باور نکنی به جهنمی سوزان خواهی رفت. چرا به او میگویم که خدایی که آن پیامبر را فرستاده و به او این معجزه را داده با اینکه میداند تو خود، این معجزه را حتی ندیده ای و نیز میداند حتی اگر هم میدیدی منطقا نباید آنرا بلافاصله به عنوان امری غیر طبیعی می پذیرفتی از تو انتظار دارد وقوع آنرا باور کنی؟ چرا به فرزندم میگویم آن خدایی که از تو میخواهد آنرا باور کنی و تمام این حسابهای منطق و احتمالات را خودش آفریده و اصلاً جهان را بر این نظام خلق کرده، باز هم از تو انتظار دارد که بین دو چیز، آنچه را که به حساب منطق، احتمال وقوعش بسیار بسیار کمتر است را باور کنی و اگر باور نکنی تو را به دوزخ خواهد برد و تا ابد عذاب خواهد داد؟
فرزند من در سنین خردسالی و پیش از آنکه با منطق و حساب آشنا شود تنها به دلیل اعتماد به من و دیگر بزرگترهایش وجود چنین معجزه ای را باور میکند. او فهمیده است که در جامعه، عده ای هستند که قابل اعتمادند و خیر و صلاحش را میخواهند و آنجا که پای مصلحتش پیش بیاید به او دروغ نمیگویند. اشخاصی چون پدر و مادر، پدر بزرگ و مادر بزرگ، معلم، روحانی و رسانه های گروهی چون تلویزیون. فرزند من دیده است اینها در نصایح و توصیه هایشان قصد هدایت دارند و مثلاً اگر میگویند که دست کثیفت را به چشمت نزن چون بیمار می شوی ممکن است خودش هم این را تجربه کند و دقیقا با بیماری مواجه شود. و با تجربیاتی از این دست مصلحت اندیشی و راستگویی آنان برایش محرَز میشود.
حال همه این افراد و منابع به او میگویند که باید به پیامبر دینشان ایمان آورد چون فلان معجزه را دارد و همه اینها میگویند که افراد عاقل و پاک دل با دیدن معجزه، بلافاصله ایمان آورده اند و هیچ سوال دیگری نکرده اند اما افراد بی عقل و نادان یا لج باز، در معجزه، شک کرده اند و نخواسته اند ایمان بیاورند. فرزند من می آموزد که منطق، همین است و روزی که فرزند من نشان میدهد او هم چون همان افراد عاقل ایمان دارد و همان منطق را پذیرفته، روزی که در پاسخ یکی از بزرگترهای دلسوز و عاقلش که از او میپرسد چرا ایمان داری میگوید چون شنیده است که چنین معجزه ای وجود داشته پس او هم ایمان آورده است و این دین را دین حق میداند، در آن روز آن شخص بزرگتر و همه آن افراد و مراجع دلسوز یاد شده، او را تشویق و تمجید میکنند و او دیگر تا آخر عمر این ایمان را از دست نخواهد داد.
در سالهای بعد اگر یک تعمیرکار شود مانند تعمیر کاری که در مثال، ذکرش رفت و یا کارآگاه شود مانند کارآگاهی که در مثال، از آن یاد کردم و به همان شکل که گفتم بفهمد که منطق صحیح در باور کردن، یا باور نکردن یک امر چیست و آن منطق را بکار برد و حتی اگر یک پزشک، مهندس و یا فیزیکدان شود و با قوانین طبیعت، کاملاً آشنا گردد، حتی اگر یک فیلسوف شود و در مسائل اندیشه کند و بتواند با منطقی منطبق با ساز و کار جهان به هر مسئله ای بپردازد، باز بعید است که به امر نقد دین خود و اینکه آیا پذیرش وجود آن معجزه، عاقلانه بوده یا نه بپردازد. اگر من، مومن باشم به راحتی هر معجزه ای را که در دین من و توسط پیامبر من و پیامبران مورد تأیید دین من ادعا شده باشد می پذیرم اما معجزات و کرامات ادیان دیگر، آن ادیانی که از نظر آیین من ساختگی هستند را چیزی جز دروغ و ادعای کاذب و تردستی نمیدانم. آیا معجزات آنها و معجزات و کرامات مشاهده شده در دین من (اگر فرض را بر این بگذاریم که واقعا مشاهده شده اند) به لحاظ ارزش باور پذیری متفاوتند؟ آیا نمی توانستند تردستی باشند؟
اگر من، روحانی باشم با قضیه معجزه چگونه برخورد میکنم؟
همانطور که اشاره شد ابتدا باور نکردن آنرا احمقانه و حاکی از بیماری دل و نشانه شقی یا بد بخت بودن جلوه میدهم. به دیگر معنی کاری با اذهان دیگران میکنم که در کودکی با ذهن من شده است یعنی عدم باور فوری آنرا نشانه خواری شخص منکر و یا شخص مردد به شمار می آورم. این خواری را با عباراتی که یاد شد یعنی شقی، بدبخت، بیمار دل، احمق، لج باز و امثال اینها القاء میکنم. ممکن است این کار را از روی سیاست انجام ندهم بلکه اینها عقیده واقعی خود من درباره فرد منکر باشد چنانکه به خود من اینطور القاء شده بوده است.
روحانیون، معجزه را ملاک محکمی در تشخیص راستین بودن دینشان میدانند. حال اگر کسی آن خواری برایش مهم نباشد و به خود جرأت دهد که به من روحانی بگوید من آن معجزات را ندیده ام ولی اگر خودم میدیدم، باور میکردم. من روحانی خواهم گفت بسیاری انسانها شهادت داده اند که آنها را دیده اند و آنها هم تا نمی دیدند باور نمیکردند. بلکه به محض شنیدن ادعای یک مدعی پیامبری، از او میپرسیدند که معجزه ات چیست؟ و او هم آن را نشان میداده و مردم پاک دل قبول میکردند. پس دیگر دلیلی برای رد معجزه وجود ندارد. این پاسخ دو مسئله را پیش می آورد:
1-در اینجا من روحانی مبنا را بر قبول یک امر غیر طبیعی بر اساس گفته عده ای که در گذشته میزیسته اند قرار داده ام که خود این مبنا دو مشکل برای من روحانی ایجاد میکند. یکی اینکه سوال کننده به راحتی ادعا میکند که او و من نمیتوانیم ثابت کنیم که آنها راست گفته اند و یا خود، تحت تأثیر تردستی قرار نگرفته اند و دوم اینکه با این شرطی که من روحانی برای باور معجزه گذاشتم، معجزات ادیانی هم که من آنها را قبول ندارم باور کردنی است و سوال کننده، این را اثبات حقانیت آن ادیان هم خواهد دانست. مثلاً من، یک روحانی مسلمانم و با این استدلالی که کردم باید قبول کنم که معجزات دین ژاپنی شینتو هم قابل قبول و باور است. پس آن دین هم با آن همه خدایان متنوعی که دارد حق است.
2-دومین مسئله ای که گفته من روحانی پیش می آورد اینست که من تأیید کرده ام که اگر مردم از شخصی معجزه ای بخواهند و او به انتخاب خودش کاری که به چشم آنها خارق العاده و فوق طبیعی مینماید نشان دهد، منطقی است که به او ایمان آورند. پس سوال کننده خواهد پرسید: “اگر قرار بر این باشد که مدعی پیامبری خودش معجزه اش را انتخاب کند، هر کسی که فنی در شعبده بازی اختراع کند میتواند ادعای پیامبری نماید”. اگر من روحانی پاسخ دهم که خیر، مردم، کاملاً با دقت به آن معجزه چشم دوخته اند و امکان هیچ تردستی نبوده و آنها که نادان نبوده اند، و یا بگویم این چنین که داستان معجزه به ما رسیده اصلاً جای هیچ تقلبی نبوده است، باز با دو جواب روبرو خواهم شد:
یکی اینکه پس معجزات همان ادیان دیگر را هم باید باور داشت. چون شاهدان آنها هم نادان نبوده اند و قصه های آنها هم درباره معجزاتشان چنان است که نمیتوان آنها را به تردستی نسبت داد.
دوم اینکه در مورد داستانی که در آن، امور فوق طبیعی چنان است که نمیتوان به آن نسبت شعبده و تردستی داد میتوان فرض کرد که بخشی یا همه آن، ساخته ذهن بشر باشد. یعنی ممکن است اصل یا بخشی از داستان حاصل خیال پردازی گویندگان باشد. علاوه بر این همچنان این ایراد که این، مدعی پیامبری بوده که معجزه اش را انتخاب میکرده نه مردم، بی پاسخ میماند. و حتی این فرضیه را هم پیش می آورد که شاید به همین دلیل بوده که بسیاری حتی بعد از دیدن معجزه، ایمان نمی آوردند و نسبت جادوگر را به آن پیامبر میدادند. میدانیم که اگر فردی همین امروز هم کاری خارق العاده انجام دهد و از ما بخواهد که به او به عنوان پیامبر الهی ایمان آوریم بسیاری از ما او را شعبده باز و دروغگو خواهیم پنداشت و اینکه شاهدان نتوانند توضیح دهند که او چگونه آن کار را کرد را دلیلی بر این نمیدانیم که باور کنیم واقعا عملی خلاف قوانین طبیعی انجام داده باشد.
حال من به عنوان روحانی میگویم که مواردی بوده که معجزاتی از پیامبر من خواسته شده و او همان را انجام داده است. اگر من روحانی چنین پاسخی دهم یک حقیقت که از ابتدا هم در بحث معجزه اصل بود اینک بیش از پیش آشکار شده و من، خود را کاملاً به آن معترف نشان داده ام. اینک من به یک معیار مهم درباره کشف واقعی بودن یک معجزه شهادت آشکارتری داده ام. ناگفته پیداست که اساسا معجزه برای اینست که شاهدین آن، به خدایی بودن یک مدعی پیامبری ایمان بیاورند و باز ناگفته پیداست که این حق را همان خدا به مردم میدهد. چون باور بر اینست که معجزه خرق عادت و پدیده ای بر خلاف قوانین شناخته شده ای است که خداوند آنها را وضع کرده است و فقط خودش میتواند پدیده ای بر خلاف آن قوانین خلق کند. پس عامل اصلی، خداست و منظور، ایمان آوردن بندگان است.
اگر من روحانی یا مومن، معتقد باشم که این امکان دارد که مردم از پیامبری معجزه مورد نظر خود را درخواست کنند، مثلاً بگویند فلان کوه را برای ما بشکاف و دوباره به حال اول برگردان و او هم همین کار را بکند، این بدان معنی است که قدرت پیامبر در اینجا دخالتی ندارد و قدرت، فقط از جانب خداست که قدرتش در ایجاد معجزه بی حد است. همچنانکه درخواست مردم هم بی حد است و هر چیزی را ممکن است به عنوان معجزه بخواهند و منظور خدا متقاعد شدن شخص، و نهایتا ایمان آوردن اوست که این البته به صلاح خود بنده است و برای نجات و رستگاری اوست و گرنه خدا نیازی به ایمان آن بنده ندارد.

0 ❤️

2012-10-16 02:59:59 +0330 +0330

حال شخص مردد میتواند بگوید که او هم بنده خداست و آنچه درباره این دین خاص و معجزات پیامبرش شنیده است وی را به ایمان آوردن به آن متقاعد نکرده و فکر میکند که متقاعد نشدنش هم کاملاً منطقی است و هیچ لجبازی در کار نیست و حتی اگر هم لج باز باشد به هرحال آن خدا میداند که او چگونه و با چه معجزاتی دست از لجبازی برخواهد داشت چون به هرحال اگر معجزه قانع کننده ای ببیند، دشمن خودش که نیست تا با لجبازی خود را به دوزخ بسپارد و اگر خدا معجزه مورد درخواست وی را همین الان انجام دهد و او ایمان نیاورَد، آن وقت خدا در بردن او به دوزخ موجه است.
شاید من روحانی پاسخ دهم که باید واسطه ای چون پیامبر وجود داشته باشد. در این صورت بلافاصله جواب این خواهد بود که منظور خدا، ایمان آوردن آن شخص است و اجابت نیاز آن شخص به رستگاری، پس از باور کردن این دین است. چگونه است که خدای قدرتمند که هر کاری از او ساخته است نمیتواند به این منظور خودش برسد و چون پیامبری در حال حاضر حضور ندارد، پس خدا در رسیدن به هدفش درمانده شده است و نمیتواند این نیاز بندگانش را برآورده سازد.
آن شخص میخواهد درباره صحت و سقم هر دینی از خدا معجزه بخواهد تا نهایتا به دین حق برسد. چیزی را هم خواهد خواست که هیچ سوء استفاده ای در آن نباشد و یا نظام محیط را برهم نزند. مثلاً نخواهد گفت که میزان زیادی به او پول داده شود یا محض خاطر او یک رودخانه را در آن واحد خشک کند. مثلاً خواهد گفت که خدا، ظرف مقابل وی را که اکنون خالی است فوراً از عدس پر کند و پس از آنهم ظرف را خالی کند و همه چیز را به حالت اول برگرداند تا چیزی در دنیا بهم نریزد و با این قبیل معجزات وی را به دین و مذهب حق راهنمایی کند.
ممکن است من روحانی به این ایده بخندم چون در آن نام عدس آمده. در واقع سوال کننده هر چه بگوید مورد تمسخر من قرار خواهد گرفت ولی آنچه در داستانهای من روحانی راجع به معجزات آمده چندان با این ایده تفاوت ندارد و باید گفت یا هر دو جدی است یا هر دو خنده دار. خود من گفتم که خدا گاهی معجزاتی را که مردم میخواستند انجام داده است.
باز ممکن است بخندم و بگویم مگر مسخره بازی است که هر کسی معجزه ای خواست خدا انجام دهد. این کار شایسته خدا نیست.
پاسخ منتقد به این گفته میتواند چنین باشد که چنین گفته ای وقتی مسخره است که خدا، چون یک شخص انسانی و مثلاً چون یک پادشاه، از جنس انسان باشد. یعنی پادشاهی که قدرت زیادی دارد ولی به هرحال قدرتش محدود است. پادشاهی که ادعا میکند پادشاه همه انسانهاست و همه مردم را به یک اندازه دوست دارد ولی در واقع او توان دسترسی به همه مردم را ندارد و به همه هم به یک اندازه نزدیک نیست تا به یک اندازه توجه و عنایت نشان دهد بلکه باید سلسله مراتبی طی شود تا به او دسترسی پیدا شود و چیزی از او طلب شود. آری در چنین حالتی درخواست معجزه از سوی همه مردم، درخواستی مسخره است چون هر کسی میداند که با امکانات و محدودیتهای سلسله مراتب بارگاه سلطنتی جور در نمی آید.
ولی اینجا صحبت از قدرت بی حد خداست و صحبت از اینست که نزدیکی او به همه افراد به یک اندازه است چرا که اگر خدا به یک فرد که به دیدن معجزه محتاج است نزدیکتر باشد و اینکار را برای او بکند و موجب ایمان آوردن او بشود اما دیگری در زمان متفاوت و یا مکان متفاوت همان نیاز را داشته باشد و او نتواند برآورده کند، دیگر خدا نیست. انتظار نمیرود یک پادشاه با خصوصیات انسانی به همه، به یک اندازه عنایت و توجه داشته باشد و انتظار نمیرود یک زن نسبت به همه حس مادری داشته باشد.
ولی انتظار میرود که خدا نسبت به همه به یک اندازه خدا باشد. این انتظار نه فقط به دلیل یک برداشت احساسی از خداست بلکه منطقا لازمه واجب الوجود و علت العلل بودن است که در بحث فلسفه اثبات وجود خدا در ادیان به آن اشاره گذرائی خواهیم کرد. حال اگر من روحانی نخندم و بخواهم بطور جدی جواب بدهم، خواهم گفت که خدا این را می دانسته و هم اینک نیز معجزاتی نشان میدهد. و سپس یا به معجزاتی اشاره خواهم کرد که در زمان حاضر هم ادعا میشود وجود دارد مانند کرامات صالحین و قدیسین و دعاهایی که توسط مومنین دین من شده و طبق ادعای آنها درخواستشان از خدا اجابت گردیده است را ذکر خواهم کرد و یا بر معجزاتی که گفته میشود هنوز هم وجود دارد و در مورد دین اسلام، قرآن است دست میگذارم.
درباره کرامات و دعاها باید گفت برای کسانی که خود، آنها را کاملاً از نزدیک ندیده اند همین منطق نقد معجزات، جاری است و همان سوالات درباره آنها هم مطرح است. یعنی باور آنها منطقا کار غلطی است.
اینجا باید توجه داشته باشیم که باور معجزه دیده نشده و یا معجزه دیده شده بصورتی که آورنده معجزه خود، معجزه اش را انتخاب کند و یا دیگرانی که نمیدانیم آیا با او همدست هستند یا نه معجزه را انتخاب کنند از لحاظ منطقی کار غلطی است. اینطور نیست که کسی که باور نمیکند لج باز است یا دیر باور است بلکه برعکس. آنکه باور میکند، زود باور است و عملی به دور از منطق انجام داده است که علتش را هم قبلاً بررسی کردیم. در واقع اگر خالقی برای جهان در نظر بگیریم که قوانین منطق و احتمالات را هم او وضع کرده باشد و هم او بخواهد کسی را که عملی غیر عاقلانه و به دور از منطق و قاعده وضع شده توسط آن خدا انجام داده مجازات کند، ظاهراً در اینجا آنکه باید مجازات شود کسی است که معجزه را باور کرده نه کسی که آنرا باور نکرده. اما کسانی که خود میگویند از نزدیک این معجزات را دیده اند و مثلاً دعایشان درباره خودشان مستجاب شده است، این افراد لزوما روحانی نیستند اما از آنجاییکه همه ما ممکن است با خودمان مغلطه کنیم، مغلطه هایی را که احتمال دارد در این گونه موارد وجود داشته باشد را در پایان بحث معجزه بررسی خواهیم کرد. اما در اینجا درباره معجزه بودن یا نبودن قرآن سخن خواهیم گفت.
آیا قران معجزه است؟
قرآن به دلایل ظاهری و باطنی معجزه شمرده شده و معجزه بودن آن هم به این معنی است که ایجاد چنین چیزی از عهده انسان خارج است پس باید باور کرد که کار موجودی فوق بشر یعنی خدای خالق جهان است. این کتاب از چه جهاتی نمیتواند ساخته انسان باشد؟
آیا سبک قرآن معجزه است؟
یکی از جهاتی که قرآن را بخاطر آن معجزه میدانند “سبک” است. من روحانی با لحنی حاکی از افتخار میگویم که سبک کتاب آسمانی من از لحاظ ادبی و ساختار بی مانند است.
ممکن است کسی که عرب زبان نیست به من بگوید که من از زبان عربی سر در نمی آورم چرا باید باور کنم که این سبک بی نظیر است. به هر حال اگر همه عرب زبانهای مسلمان هم به چنین چیزی اعتراف کنند این نمیتواند دلیلی بر معجزه بودن قرآن برای من باشد چون ممکن است همه آنها از پی تعصب، چنین چیزی بگویند. چه رسد به حال که عرب زبانهایی هم در ممالک اسلامی زندگی میکنند که مسلمان نیستند و اگر چه از طرق مختلف آیات قرآن به گوششان میرسد ولی ظاهراً آنرا معجزه نیافته اند تا بلافاصله به اسلام بگروند. همچنین شخص مردد میگوید که او شنیده است که پیامبر اسلام حدود هفت سال در مکه، آیات را برای مردم علنا می خوانده است ولی عده کمی به اسلام گرویدند. او ممکن است بگوید که نمیتواند قضاوت کند که آیا مردم عرب زبان غیر مسلمان از سر لجبازی ایمان نمی آورند یا اینکه قرآن را معجزه نمی یابند و با این حساب او نمیتواند شهادت عده ای مسلمان عرب زبان را برای معجزه بودن سبک قرآن بپذیرد.
اکنون من روحانی میتوانم بگویم که تو اگر خودت به زبان عربی آشنا بودی می فهمیدی که سبک قرآن از جهات معجزه آسای آن است. پاسخ شخص مردد میتواند از این قرار باشد:
اولاً او پیش از اینکه زحمت سالها یادگیری عربی را به خود بدهد تا نهایتا تشخیص دهد سبک و اسلوب قرآن بی همتاست فکر میکند خالق توانا و دانای جهان میداند که موکول کردن درک معجزه بودن یک کتاب، به یک امر زمان بر و دشوار چون یادگیری زبانی دیگر، آنهم در حالیکه این کار برای بسیاری افراد، که هوش کم و یا مشغله زیاد دارند غیر ممکن است، نه عاقلانه است و نه عادلانه. چرا عده ای عربی بدانند و سریعا متوجه شوند ولی آنکه عربی نمیداند و حق هم دارد که تا این زبان را یاد نگرفته به معجزه بودن قرآن ایمان نیاورد باید سالها وقت صرف کند و این در صورتی است که با ادعای وجود یک کتاب آسمانی دیگر یا گفتار معجزه آسای دیگر در جای دیگری از دنیا برخورد نکند. چه در اینصورت باید زبان آنرا هم بیاموزد و اگر عمرش کفاف ندهد و پیش از تصمیم گیری بمیرد از دید همه ادیانی که به آنها نگرویده من جمله اسلام، کافر محسوب میشود. در حالیکه آن عرب زبان، مسلمان شده و امید رستگاری دارد. چرا منتقد باید قبول کند آن خدا برای مردم همزمان با پیامبر معجزاتی را که آنها درخواست می کرده اند فوراً فراهم میکرده ولی حال، برای او و مردم این زمان کار را تا این حد سخت کرده است.

0 ❤️

2012-10-16 03:05:54 +0330 +0330

ثانیا: فراگیری عربی و نهایتا به این نتیجه رسیدن که سبک و اسلوب قرآن بی همتاست برای او دلیلی بر معجزه بودن قرآن نخواهد بود چون او در زبان خودش با کتابهایی برخورد کرده که از لحاظ سبک، منحصر به فرد بوده اند. منحصر به فرد بودن یک کتاب از لحاظ ادبی همیشه باعث شده که بگویند خالقش یک نابغه است نه اینکه بگویند خالقش خداست. چرا او باید این بار چنین نتیجه گیری نامتعارفی انجام دهد؟
من روحانی پاسخ میدهم که چون خیلی ها سعی کرده اند مانند آن بیاورند و نتوانسته اند و خود قرآن هم در این زمینه به مبارزه طلبی پرداخته است پس قرآن معجزه حساب میشود.
پاسخی که شخص مردد خواهد داد ممکن است این باشد که وقتی کسی سبکی را در ادبیات ابداع کند و با مجموعه لغاتی که معمولاً با آنها راحتتر منظورش را بیان میکند به شرح افکارش بپردازد، میتواند چنین بگوید که هیچکس نمیتواند مانند او سخن بگوید چرا که اگر کسی بخواهد همان منظور را با همان سبک و به کمک همان مجموعه کلمات بیان کند در صورتیکه جمله هایش دقیقا مثل جمله های ابداع کننده سبک شود متهم به کپی برداری می گردد و اگر دقیقا مثل آنها نشود و از کلمات خودش استفاده کند متهم به شکست میشود.
از طرف دیگر شاید افرادی باشند که اگر بی تعصب قضاوت کنند و سبک شناس باشند بگویند که سبک این دو گفتار به هم نزدیک است. اما مگر در جامعه اسلامی چقدر این شانس وجود دارد که کسی جرأت پیدا کند که آشکارا بگوید من میخواهم چنین کاری کنم و شبیه قرآن سخن بگویم و اگر هم پیدا شود چند نفر از روحانیون و مذهبی ها که مسلمانان قضاوتشان را قبول دارند و چشم به دهان آنها دوخته اند حاضرند بدون تعصب قضاوت کنند و اگر هم کسی حاصل قضاوتش این باشد که تقلید کننده سبک موفق بوده و کارش نزدیک از آب در آمده ممکن است معاند و دشمن اسلام تلقی گردد که شاید همینطور هم باشد.
اینجا مسئله این نیست که کدام داور واقعا راست میگوید. مسئله این است که شخص بی طرف، در محیطی آکنده از داوریهای حاصل از تعصب، عناد و انصاف، سر در گم خواهد بود و نخواهد توانست بفهمد بالاخره این سبک، قابل تقلید بوده یا نه.
البته مسئله اصلی تردید کننده این خواهد بود که اینکه هیچکس نتواند علیرغم تلاش فراوان کاملاً از سبکی تقلید کند آنچنانکه بین گفتار دو شخص نتوان تمایز قائل شد چیز غریبی نیست. بسیاری سعی میکنند که اشعاری چون حافظ و یا بزرگانی دیگر در ادبیات بگویند اما موفق نشده اند آنهم در حالیکه میل به این کار در خیلی ها بوده و هست و افراد، بدون ترس این کار را انجام داده اند و داوران هم چندان تعصبی روی اینکه هیچکس نمیتواند کار آن بزرگان عرصه ادب را تقلید کند نداشته اند و قضاوت نهایی هم هرگز این نبوده که پس گفتار آن ادیبان از جانب خداست.
بحث که به اینجا برسد، من روحانی پاسخ میدهم که اما این اسلوب یگانه، حاصل کار یک فرد بی سواد است. کدامیک از آثار ادبی که تو ذکر کردی حاصل کار یک بی سواد است.
حال ممکن است شخصی که در مورد معجزه بودن قرآن تردید دارد و می خواهد تردیدش برطرف گردد بگوید که آنچه در ایجاد یک اثر ادبی دخیل است، مجموعه لغات موجود در ذهن پدیدآورنده، روش چیدن آنها و منظوری است که میخواهد برساند. یک شخص بی سواد می تواند مجموعه لغات وسیعی داشته باشد چون یادگیری از راه شنوایی هم ممکن است. روش چیدن لغات به آنچه شخص از روشهای دیگران در ذهن دارد و نیز ساختار مغزی و قوت ابتکار خود او مربوط میشود که در اینجا هم، سواد یعنی استفاده از خواندن با قوه بینایی اصل نیست، اما میتواند در افزایش تجربه ادبی، یاری دهنده باشد. به این ترتیب که افرادی که مغزی قدرتمندتر و نبوغی بیشتر دارند اگر با کمک سواد و مطالعه بیشتر، تجربه بیشتری در ادبیات اندوخته باشند، احتمال اینکه اثر در خوری بوجود آورند بیشتر است. اما از آنجاییکه نکته کلیدی، نبوغ است، برای یک نابغه بدون سواد هم، شانس موفقیت ولو کمتر وجود دارد. در ضمن، در طول تاریخ، آثار بزرگ و بی نظیر ادبی توسط بی سوادها هم رقم خورده. هومر، حماسه سرای یونانی که آثارش یعنی “ایلیاد” و “اودیسه” از بزرگترین کارهای ادبی در سطح جهان شناخته میشوند نه تنها بی سواد بوده بلکه کور هم بوده.
اگر من یک روحانی اهل بحث باشم خواهم گفت که همانطور که گفتی اثر ادبی از مجموعه لغات گوینده، روش چیدمان آنها و منظور گوینده شکل میگیرد. باید دید که آیا یک مرد بی سواد میتواند چنین مفاهیم بلندی را در کتابش بیاورد؟ آیا این هم سابقه داشته که یک “امی” یا بی سواد کتابی را خلق کند که در آن نه اشتباهی باشد و نه تناقضی و همه اجزاء آن مکمل یکدیگر بوده و در آن هیچ دروغی یافت نشود؟ کتابی که در طول 23 سال حاصل آمده باشد ولی آیات سالهای اول با آیات سالهای آخر همگی با یک نظام و اسلوب بوده و یکدیگر را نقض ننمایند و بعد از 1400 سال هیچ خطایی در آن آیات یافت نشود.
در صورتیکه من روحانی بحث را به اینجا برسانم و دیگر دلیلی برای معجزه بودن اسلوب قرآن نیاورم تأیید کرده ام که سبک قرآن معجزه نیست. اما معمولاً تأیید کردن مستقیم اتفاقی نیست که برای من روحانی یا هر شخص متعصب دیگری بیافتد. یعنی اینگونه عقب نشینی ها را از عقیده پیشین نه به زبان می آورم و نه حتی از دل میگذرانم و شما میدانید که چه عوامل روانی باعث این رفتار در من و شما میشود. اما چون حسی به من میگوید اصرار بر موضع اولیه که در اینجا معجزه بودن سبک قرآن بود ممکن است نهایتا منجر به اعتراف به اشتباه بودن این عقیده ام شود و این تبعاتی نامطلوب برایم دارد لذا بحث را بدون اعتراف به شکست به سمت دیگر میرانم که در اینجا سَمت معجزه معنایی قرآن است. اما پیش از آغاز این بحث بد نیست به مطلبی اشاره کنم.
کامپیوتر و قرآن
امروزه بعضی ادعا کرده اند که با کمک کامپیوتر، چیزهای شگفت انگیزی در ظاهر قرآن دیده اند مثل تکرار برابر بعضی کلمات مانند شب و روز یا زن و مرد و یا اینکه گفته شده بعضی کلمات، تعدادشان مضربی از یک عدد خاص است. عده ای هم ادعا کرده اند که با استفاده از کامپیوتر فهمیده اند که این ادعاها بسیار از واقعیت دور است. به هر حال منابع معتبر در این باره، حاصل هیچ تحقیقی را منتشر نکرده اند. با توجه به اینکه سالیانی است که کامپیوتر این توانایی را برای چنین تحقیقی عرضه کرده و این ادعاها هم حداقل تا جایی که من میدانم از دهه 60 هجری شمسی بطور جسته و گریخته و بدون ذکر منبع مطرح میشده و اینکه هنوز نتیجه هیچ تحقیقی در این باب از منابع حوزوی و دانشگاهی انتشار نیافته نمیتوان آنها را جدی به حساب آورد.
معجزات معنایی قرآن
قرآن را از چند جهت در معانی و مضامین آن معجزه می دانند. از نظر قدرت پیش بینی آینده، از این نظر که از لحاظ علمی خطایی در گفته های آن نیست و نیز اینکه تناقضی در آن وجود ندارد.
اگر من به عنوان یک روحانی، موارد گفته شده را معیار معجزه بودن قرآن در نظر گیرم حالات زیر پیش می آید:
1- در مورد قدرت پیش بینی، اگر چنین چیزی در قرآن قابل اثبات نباشد، من روحانی میتوانم به موارد دیگر رو بیاورم.
2- ولی در مورد خطای علمی و تناقض در صورتیکه اشتباه کرده باشم یعنی یک سخن خلاف حقیقت علمی و یا یک تناقض در بین آیات مشاهده شود، آن وقت دیگر رفتن به سراغ معیارهای دیگر برای اثبات معجزه بودن قران و حتی اثبات حقانیت دین اسلام بی معنی است چرا که اصولاً ثابت میشود این کتاب، مخلوق انسان است و شخص مدعی پیامبری هم از جانب خدا رسالت نیافته است.
نبود پیش بینی معجزه آسا در قرآن
از گذشته دور، پیش بینی از سوی افراد مدعی، رایج بوده و همواره کسانی که به این افراد اعتقاد داشته اند پیش بینی های آنها را باور می کرده اند و دیگران به راحتی از کنار این پیشگویی ها می گذشته اند.
ماهیت این پیش بینی ها موجب میشده که باورمندان به باور خود باقی بمانند و بی باوران هم اعتقادی به اینکه امر فوق العاده ای انجام شده باشد پیدا نکنند. ماهیت پیش بینی ها همواره از این قرار بوده که وقوع واقعه ای تا حدودی مبهم را در زمانی و مکانی کاملاً مبهم پیشگویی کرده اند به گونه ای که باورمندان به پیشگویی ها هرگز نمی توانند بگویند دقیقا در چه زمانی و در چه مکانی چه اتفاقی خواهد افتاد تا به این ترتیب وقوع آن اتفاق، شاهدی بر وجاهت باورشان به آن پیشگو باشد. البته آنها میتوانند بعد از وقوع یک اتفاق خاص ادعا کنند که پیشگو، همین اتفاق را پیشگویی کرده بود. و نیز میتوانند اسنادی بسازند که حاکی از دقت پیشگویی باشد ولی هیچگاه اسناد معتبری که مربوط بودنشان به زمان پیش از وقوع حادثه محرز باشد چنین دقتی را در نزد پیشگوها نشان نداده اند.

0 ❤️

2012-10-16 03:10:16 +0330 +0330

همچنین در بیشتر مواقع، باورمندان بعد از وقوع بعضی وقایع، پیشگویی ها را به نوعی تفسیر میکنند که با آن وقایع مطابقت یابد. اینها مربوط به پیشگویی های افراد معمولی از جنس انسان است.
اما وقتی صحبت از پیشگویی خدا به میان آید انتظار دیگری میرود. به واسطه اعتقاد به علم کامل خدا به گذشته و آینده و قدرت مطلق خدا که در ما این توقع را ایجاد میکند هیچکس نتواند از اراده او بگریزد می توانیم این انتظار را داشته باشیم که:
اولاً اگر قرار است خدا پیشگویی نماید که حکم معجزه را داشته باشد، آنرا به صورت کاملاً دقیق انجام دهد همانگونه که از شأن خدایی او انتظار میرود.
ثانیا: آنچه گفته است به همان شکل و بی کمترین انحرافی به وقوع بپیوندد و برای تطبیق آن با واقعه نیاز به هیچ گونه تفسیر و تأویلی نباشد. اگر در قرآن پیشگویی هایی به ترتیب مذکور می بود، میشد آنرا معجزه نامید یعنی کاری که از بشر ساخته نیست. ولی پیشگویی به این شکل در قرآن نیست.
اگر من روحانی در پاسخ به آنچه گفته شد بگویم که ولی پیشگویی های دقیقی در جاهای دیگر توسط پیامبر یا ائمه انجام شده است باید پاسخ آنچه در اول بحث معجزه گفته شد را بدهم. یعنی اینکه منطقی نیست که شخص به دلایلی که قبلاً گفته شد، این ادعا را باور کند و اینکه کسی که چنین چیزی را ندیده حق دارد برای متقاعد شدن خودش، مستقلاً، طلب معجزه از خدای آن دین یا از خالق هستی بنماید.
آیا در قرآن تناقض وجود ندارد؟
منظور از تناقض دو جمله خبری و یا دو جمله امری اینست که یکی، دیگری را نقض کند. دو جمله “جرم حجمی آب بیشتر از آهن است” و “جرم حجمی آهن بیشتر از آب است” نقیض یکدیگر هستند. و هر دو جمله، خبری میباشند. اگر کسی مرتکب گفتن دو جمله خبری نقیض هم گردد از آنجا که حداکثر، یکی از آن دو جمله میتواند صحیح باشد، میشود گوینده را متهم کرد که در هنگام گفتن جمله نقیض آن جمله صحیح، مرتکب اشتباه شده که البته از افراد بشر چنین چیزی سر میزند اما از جانب خدای دانای کل غیرممکن است.
اما در مورد دو جمله امری یا دو دستور نقیض یکدیگر، مسئله قدری متفاوت است شخص گوینده دستور اول اگر بعد از مدتی دستورش را نقض کند و خلاف آنرا بگوید میتواند چند ادعا در دفاع از خود داشته باشد.
یکی اینکه ادعا کند شرایط تغییر کرده است. در اینصورت آنچه از دستور دهنده میتواند سر زده باشد.
یکی اینست که در زمان صدور دستور اول، آنرا با تبصره ای منوط به شرایط خاصی کرده باشد و زمانی که شرایط عوض شد این تبصره را به رخ دیگران بکشد و بگوید که من از همان اول می دانستم که دستور اول، در آینده که شرایط تغییر خواهد کرد توسط خودم نقض خواهد شد. این گونه نقض را، هم میتوان از یک انسان انتظار داشت و هم میتوان از خدا انتظار داشت.
دوم اینست که شخص صادر کننده دستور اول، تبصره ای نیاورد و وقتی هم که دستور را عوض کرد بگوید به هر حال شرایط، عوض شده و من هم از اول نگفته بودم که آن دستور اول، ابدی است و هیچگاه تغییر نخواهد کرد. این نیز هم از انسان بر می آید هم از خدایی که دانای کامل است.
اما یک حالت وجود دارد که اگر دستور اول با دستور نقیض آن عوض شود این دو دستور فقط میتواند کار انسان باشد و نه خدا. این حالت از این قرار است که شخص صادر کننده دستور اول به نوعی آنرا ابدی معرفی کند و خیال همه را راحت نماید که هرگز ضد آنرا نخواهد گفت و بعد از مدتی که البته شرایط هم در آن مدت تغییر کرده است ببیند که دستور اول کارآیی لازم را برایش ندارد و باید خلاف آنرا حکم کند. در این صورت میتواند دلایل زیادی به نفع این تغییر بیاورد و کار خود را کاملاً حکیمانه و موجه نشان دهد البته حکیمانه در اعلام دستور اول و حکیمانه در تغییر آن به دستور دوم ولی نه حکیمانه در اعلام دستور اول به عنوان یک دستور ابدی.
پس واضح است که این کار آخری، یعنی ابدی معرفی کردن دستور اول، از سر ناتوانی در پیش بینی تغییر شرایط است و این از خدا سر نمیزند. در مورد اخیر که قطعا تناقضی به حساب می آید که نمیتواند کار خدا به عنوان دانا و توانای مطلق باشد مثالی را از قرآن آورده و بررسی میکنیم.
پیامبر اسلام در آیاتی که مربوط به زمان تبلیغش در مکه و نیز سالهای اول مدینه است خود را به اینگونه معرفی میکند که جز بشارت دهنده و یا ترساننده از دوزخ نیست. مانند آیات 48 انعام، 2 هود، 56 فرقان، 24 فاطر و 188 اعراف و یا در جاهایی میگوید که جز ابلاغ آنچه خدا فرستاده وظیفه ای ندارد و آنان که پیروی نمیکنند حسابشان در آخرت با خداوند خواهد بود. این مفهوم در آیات 65 ص، 35 احقاف، 18 عنکبوت، 35 و 82 و 125 نحل، 106 انبیاء، 52 ابراهیم، 17 یس و 23 جن آمده است.
علاوه بر اینها آیه 6 سوره شوری میگوید: “ای رسول، آنانکه غیر از خدا را به پرستش برگزینند خداوند، خود نگهبان اعمال آنهاست و تو مسئول کردارشان نخواهی بود”. در آیه 48 سوره شوری گفته میشود: “اگر دعوت تو را نپذیرفتند به تو جز ابلاغ رسالتت وظیفه ای نیست، زیرا ما تو را به نگهبانی آنان نفرستاده ایم” و در سوره کافرون نیز گفته شده که “من خدایان شما را عبادت نمیکنم و شما خدای مرا عبادت نمیکنید، دین شما برای خودتان و دین من هم برای خودم”. در سوره نور آیه 54 آمده که “به آنها بگو از خدا و رسول اطاعت کنید و اگر چنین نکردند بار تکلیف خودشان بر آنهاست و بار تکلیف تو بر خودت و تو جز ابلاغ آشکار رسالتت وظیفه ای نداری” و نیز در آیه 108 سوره انعام گفته شده: “به آنان که رو به خدایانی غیر از خدایان شما دارند دشنام مدهید زیرا که در این صورت آنان نیز از روی نادانی به خداوند دشنام خواهند داد. ما عمل هر قومی را در نظر خودشان زینت داده ایم، تا پس از بازگشتشان بسوی خدا آنان را به آنچه کرده اند آگاه سازیم” و در آیه 48 سوره احزاب نیز میگوید: “از کافران و منافقان پیروی نکن، ولی از ستمکاریشان نیز در گذر و کار خود را به خدایت واگذار کن که او بر وکالت تو کافی است”.
شنونده این آیات این گمان را خواهد داشت که دین اسلام دین آزادی بیان حتی برای کفار است و هر کسی با هر عقیده ای که باشد میتواند همیشه با خیال راحت و در امان قوانین اسلامی زیست کند. مخصوصا این مفهوم در آیه 256 سوره بقره جاودانی جلوه میکند آنجا که میگوید: “لا اکراهَ فی الدین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ منَ الغَی” یعنی “کار دین به اجبار نیست، راه هدایت و ضلالت بر همه کس روشن گردید”.
در این آیه بلافاصله بعد از گفتن “لا اکراه فی الدین” یعنی “اجباری در دین نیست” عبارت “قد تبین الرشد من الغی” آمده است که یعنی “همانا کمال از گمراهی متمایز شد” و یا “راه هدایت از ضلالت بر همه روشن گردید”. جمله دوم، علت جمله اول است یا به قول علامه طباطبائی، مفسر قرآن و نویسنده تفسیر المیزان، جمله دوم آمده است تا جمله اول را تعلیل کند. یعنی علت آنرا بیان کند. به این صورت که اجباری در دین نیست زیرا راه هدایت از ضلالت و گمراهی متباین و متمایز شده است.
علامه طباطبائی چنین میگوید:
خدای تعالی دنبال جمله لا اکراه فی الدین جمله قد تبین الرشد من الغی را آورده تا جمله اول را تعلیل کند و بفرماید که چرا در دین اکراه و اجبار نیست و حاصل تعلیل این است که اکراه و اجبار که معمولاً از قوی نسبت به ضعیف سر میزند، وقتی مورد حاجت قرار میگیرد که قوی و مافوق (البته به شرط اینکه حکیم و عاقل باشد و بخواهد ضعیف را تربیت کند) مقصد مهمی در نظر داشته باشد که نتواند فلسفه آنرا به زیر دست خود بفهماند ناگزیر متوسل به اکراه و اجبار میشود و یا به زیر دست دستور میدهد که کورکورانه از او تقلید کند. و اما امور مهمی که خوبی و بدی و خیر و شر آنها واضح است و حتی آثار سوء و آثار خیری هم که به دنبال دارند، معلوم است، در چنین جایی نیازی به اکراه نخواهد بود، بلکه خود انسان، یکی از دو طرف خیر و شر را انتخاب کرده و عاقبت آنرا هم (چه خوب و چه بد) میپذیرد و دین از این قبیل امور است، چون حقایق آن روشن و راه آن با بیانات الهیه، واضح است و سنت نبویه هم آن بیانات را روشن تر کرده پس معنی “رشد” و “غی” روشن شده و معلوم میگردد که “رشد” در پیروی دین و “غی” در ترک دین و رو گردانی از آن است. بنابراین دیگر علت ندارد که کسی را بر دین، اکراه کنند و این آیه شریفه یکی از آیاتی است که دلالت میکند بر اینکه مبنا و اساس دین اسلام، شمشیر و خون نیست و اکراه و زور را تجویز نکرده.
آنچه تا اینجا از تفسیر المیزان ترجمه سید محمد باقر موسوی همدانی درباره آیه 256 سوره بقره گفته شد به نظر کاملاً منطقی است و از این دو جمله پی در پی چیز دیگری هم نمیشود نتیجه گرفت بد نیست پیش از ادامه بحث آنچه درباره شأن نزول این آیه گفته شده است را هم همین جا بیان کنیم که همگی نقل از همان تفسیر المیزان است.

0 ❤️

2012-10-16 03:12:44 +0330 +0330

یکی اینکه گفته شده که قبل از اسلام در بین اهل مدینه رسم چنین بود که اگر بچه زنی زنده نمی ماند، نذر میکرد که هر گاه بچه ای برای او بماند او را یهودی میکند یعنی به دین یهود درمی آوَرَد، در نتیجه بعد از اسلام و هنگامی که قبیله بنی النضیر وادار شدند از مدینه کوچ کنند عده ای از این افراد یهودی شده، در بین آنها بودند و مردم مدینه گفتند ما نمی گذاریم فرزندانمان یهودی بمانند و با بنی النضیر کوچ کنند، در اینجا بود که آیه “لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد من الغی” نازل شد. یعنی خودشان آزادند تصمیم بگیرند به دینشان بمانند یا مسلمان شوند.
قول دوم اینست که بعضی از زنان قبیله یهودی بنی النضیر عده ای از مردان قبیله “اوس” را در دوران کودکی آن مردان، شیر داده بودند. بعد از آنکه پیامبر امر کرد که بنی النضیر از مدینه اخراج شوند این فرزندان شیری “اوس” گفتند ما هم با قبیله بنی النضیر کوچ میکنیم و به دین ایشان درمی آییم. مردم مدینه این عده را از این کار بازداشتند و آنان را به زور وادار به گفتن “لا اله الا الله” و پذیرفتن اسلام کردند و آیه “لا اکراه فی الدین” نازل شد.
قول سوم نیز اینست که آیه “لا اکراه فی الدین” درباره مردی از اهل مدینه نازل شد که دو فرزند مسیحی داشت و خودش مسلمان شده بود. به پیامبر گفت: “آیا میتوانم آن دو را مجبور به پذیرفتن اسلام کنم؟ چون حاضر نیستند غیر از مسیحیت دینی دیگر را بپذیرند” در پاسخ او آیه “لا اکراه فی الدین” نازل شد. اینها شأن نزول یا علل نزول ذکر شده برای این آیه بود.
اما در سالهای بعد کم کم آیاتی که جنگ را روا می شمرد نازل شد. مثل آیه 190 سوره بقره که میگوید: “در راه خدا آنان که با شما از در پیکار درآیند شما نیز پیکار کنید، ولی در جنگ پیش قدم نشوید، زیرا که خداوند متعدیان را دوست ندارد”. در اینجا بد نیست یادآوری کنم که پیامبر پس از بیان آیات در موقعیتهای زمانی مختلف، خود میگفت که آن آیه را در کجای کدام سوره قرار دهند و خود سوره ها هم در زمان عثمان خلیفه سوم مسلمین با ترتیب فعلی جمع آوری شدند. لذا آیات و سوره های قرآن فعلی با ترتیب نزول آنها هم خوانی ندارد و پیدا کردن ترتیب زمانی و شأن نزول آیات، یکی از رشته های علوم قرآنی است.
با گذشت زمان لحن باز هم تندتر شد بطوریکه در آیه 191 سوره بقره گفته میشود: “آنها را در هر جا که بیابید بکشید، از خانه هایشان بیرون برانید همچنانکه آنان شما را از خانه هایتان بیرون می رانند” و یا آیه 193 بقره که میگوید: “با آنها جنگ کنید تا فتنه از میان برخیزد و دین خدا پای برجا شود”. آیات 216 بقره، 74 و 75 نساء، 89 نساء و 91 نساء هم به همین مضمون می پردازند و در آیه 33 مائده گفته میشود: “کیفر محاربان با خدا و رسول این است که آنها را بکشید یا به دار آویزید یا دستها و پاهایشان را در جهت خلاف یکدیگر قطع کنید… و این همه فقط عذاب دنیوی آنهاست زیرا عذابی بزرگتر در آخرت در انتظارشان است”. در آیه 12انفال گفته میشود: “که گردنهایشان را قطع کنید و انگشتانشان را ببرید”. آیات 39 انفال، 69 انفال و 27 احزاب نیز از همین رویه سخن میگویند تا آنجا که در سوره نهم قرآن یعنی سوره توبه که از نظر زمان نزول یک سوره مانده به آخرین سوره قرآن است در آیه 2 و 3 میگوید: “پس به شما مشرکان تا چهار ماه مهلت داده میشود که در زمین گردش و آسایش کنید و بدانید که شما بر قدرت خدا غالب نخواهید شد و همانا خدا کافران را خوار و ذلیل خواهد کرد و در بزرگترین روز حج (یعنی روز عرفه یا قربان) خدا و رسولش به مردم اعلام میدارند که بعد از این خدا و رسول از مشرکین بیزارند پس هر گاه شما مشرکان توبه کنید در دنیا و عُقبی بسی بهتر خواهد بود”.
در آیه 4 و 5 همان سوره میگوید: “آن گروه از مشرکان که با آنها عهد بسته اید و هیچ عهد شما را نشکستند و هیچیک از دشمنان شما را یاری نکردند پس با آنها عهد را تا مدتی که مقرر داشته اید نگهدارید که خدا پرهیزگاران را دوست دارد پس از آنکه ماههای حرام (ذی القعده، ذی الحجه، رجب و محرم) گذشت آنگاه مشرکان را هر جا بیابید به قتل برسانید و آنها را دستگیر و محاصره کنید و از هر سو در کمین آنها باشید. چنانکه از شرک توبه کرده نماز بپا داشتند و زکات دادند پس، از آنها دست بردارید که خدا آمرزنده مهربان است”.
در این آیات می بینید که شکستن عهد از سوی پیامبر با کسانی که در معاهده صلح با ایشان مدت ذکر نشده جایز شمرده شده است و فقط باید چهار ماه به آنها مهلت داده شود و بهرحال پس از این چهار ماه آنکه عهد را میشکند پیامبر است و پس از آن یا پس از مدت ذکر شده در معاهده صلح، دیگر آزادی عقیده وجود نداشته و باید با اکراه و اجبار به دین اسلام بگروند.
شاید بگویید مگر میشود روحانیون چنین تناقض آشکاری را نبینند. باید بگویم که آنها به چند شکل با این تناقض برخورد کرده اند.
یکی اینکه عده ای گفته اند که احکام دوم، احکام اول را نسخ کرده اند. در توضیح باید بگویم که نسخ، همان نقض است اما چون معمولاً در جایی به کار میرود که با تغییر شرایط میتوان حکم اول را نقض کرد و این کاری حکیمانه و صحیح است لذا تناقض به معنی عمل غیر عالمانه حساب نمیشود.
مخالف این نظر خواهد گفت که اگر حکم اجباری نبودن دین، با دلایلی که ذکر آنها رفت در قرآن جاودانی نمیشد شاید این حرف درست بود و حکم اجباری شدن دین اسلام، نسخ حکم اجباری نبودن دین حساب میشد. ولی آنچه در مورد این نوع نقض پیش آمده حاکی از اینست که این کار نمی توانسته کار خدای عالم و قادر باشد و از نوع کارهایی است که بشر انجام میدهد آنهم به علت علم محدود بشر و بی خبری اش از آنچه در آینده پیش می آید.
برخورد دیگر روحانیون اینست که روحانی اصلاً به اینکه این تناقض، نشان دهنده بَشری بودن کلام قرآن است نظری نمیکند و لحظه ای از ایمانش به خدایی بودن قرآن دست بر نمی دارد و تعصب و نگهبان ذهنی اش اجازه نمیدهد که به نقد آنچه در قرآن می بیند بپردازد و لذا با آگاهی از این تغییر حکم، تنها نتیجه میگیرد که این یک سنت تأیید شده توسط خداست که هر گاه قدرت نداشتی دم از آزادی بیان و مسامحه با مخالفین بزن و چون قدرت یافتی به اجبار دیگران جهت تغییر عقیده بپرداز. در این نوع برخورد، روحانی این شیوه را خدعه و نیرنگ آموزش داده شده از سوی خدا به پیامبرش میداند و خود نیز همین راه را پی میگیرد.
مخالف این نظریه می تواند بگوید که چنین اعمالی یعنی خدعه و دروغ از افراد بشر که ضعیف اند انتظار میرود نه از خدای توانا و قهار که بر همه چیز قادر و چیره است. آن خدایی که به اراده ای میلیاردها کهکشان و هر کدام را با میلیونها ستاره و سیاره خلق میکند چه نیازی به خدعه و دروغ دارد؟ در ضمن اگر قرار باشد خدا در کتابش دروغ بگوید در اینصورت باید پرسید که آیا حرفهای دروغ دیگری هم در این کتاب هست؟ آیا ممکن است بهشت و جهنم هم از همین دروغها باشد و آیا دیگر این کتاب که نمیدانیم کجایش حقیقت و کجایش کذب است، کتاب هدایت است؟
سومین برخوردی که از سوی روحانیون با این احکام متناقض صورت گرفته قدری هوشمندانه تر است و آن اینست که گفته اند خدا خواسته است با جهاد، ابتدا توحید را رواج دهد و حق را زنده کند و سپس هر کس حق دارد هر دین توحیدی که خواست آزادانه انتخاب کند.
این بیانی است که علامه طباطبایی هم در تفسیر المیزان در ذیل تفسیر آیه “لا اکراه فی الدین” و جهت توضیح ضدیت آن با آیات قتال یا جنگ که ذکرشان رفت، آورده است.
علامه طباطبایی میگوید: “آن قتال و جهادی که اسلام، مسلمانان را به سوی آن خوانده، قتال و جهاد به ملاک زور مداری نیست. نخواسته است با زور و اکراه، دین را گسترش داده و آن را در قلب تعداد بیشتری از مردم رسوخ دهد. بلکه به ملاک حق مداری است و اسلام به این جهت جهاد را رکن شمرده تا حق را زنده کرده و از نفیس ترین سرمایه های فطرت یعنی توحید دفاع کند. و اما بعد از آنکه توحید در بین مردم گسترش یافت و همه به آن گردن نهادند، هر چند آن دین، دین اسلام نباشد بلکه دین یهود یا نصارا باشد، دیگر اسلام اجازه نمیدهد مسلمانی با یک موَحد دیگر نزاع و جدل کند”.
دو پاسخ به چنین طرز تلقی وجود دارد.
یکی اینکه قائلین به این سخن همانطور که در گفتار علامه هم دیدیم عقیده دارند علت اجباری نبودن دین اینست که راه هدایت از گمراهی، آشکار و متمایز است. از این میشود نتیجه گرفت هر چه تمایز و اختلاف دو راه بیشتر باشد تمیز و تشخیص اینکه کدام درست است راحت تر می گردد و لذا دستور اجباری نبودن، برای دینی که اختلافش با اسلام بیشتر است جایزتر است تا دینی که اختلاف کمتری با اسلام دارد.
آشکار است که تفاوت بت پرستی از هر جهت، چه نوع و تعداد خدایان و چه احکام آن، با اسلام بیشتر است از تفاوت مسیحیت یا یهودیت با اسلام. آن دو دین هر دو، توحیدی هستند و احکام مشترکشان با اسلام هم بیشتر است. پس طبق آیه “لا اکراه فی الدین” این بت پرستان و مشرکین هستند که بیشتر شامل این آیه میشوند و نباید بر علیه شان زوری استفاده کرد. کفار، راحت تر از یهودیان و مسیحیان متوجه تفاوت دینشان با دین اسلام میشوند چون تفاوت بیشتری وجود دارد پس راحت تر متوجه “غَی” و گمراهی در راه خود و رشد و هدایت در راه اسلام میگردند.

0 ❤️

2012-10-16 03:15:15 +0330 +0330

پاسخ دوم اینست که به فرض، آنچه علامه میگوید صحیح باشد و آیه “لا اکراه فی الدین” فقط شامل یهود و نصارا یا همان مسیحیان شود. در این صورت انتظار میرود که دیگر هیچ اجبار و اکراهی جهت تغییر دین به آنها روا داشته نشود. در حالیکه در آیه 29 سوره توبه میگوید: “با کسانی که از اهل کتابند و به خدا و روز جزا ایمان نمی آورند و آنچه خدا و رسولش حرام کرده حرام نمیدانند و به دین حق نمی گروند کارزار کنید تا با دست خود و به ذلت جَزیه بپردازند”.
اهل کتاب که در قرآن و در آیاتی دیگر همان یهود و نصارا معرفی شده اند در آیات سالهای اول تبلیغ پیامبر، “با ایمان” معرفی شده اند ولی در این آیه “بی ایمان” خوانده شده اند و علامه طباطبایی به این اشکال اشاره کرده و میگوید: “جواب این اشکال این است که خدای تعالی در کلام مجیدش میان ایمان به او و ایمان به روز جزا هیچ فرقی نمیگذارد و کفر به یکی را کفر به هر دو میداند، و کسانی که میان خدا و پیغمبرانش تفاوت قائل شده اند و به خود خدا و بعضی از پیغمبران ایمان آورده و به بعضی دیگر ایمان نیاورده اند کفار حقیقی هستند ولو اینکه اعتقاد به خدا و روز جزا داشته باشند”. اینکه آیا این قبیل توضیحات رفع اشکال میکند یا نه موضوع این بحث نیست. موضوع این است که در حالیکه پیش از این قرار بود لااقل اهل کتاب یا همان یهودیان و مسیحیان زیر اجبار و زور قرار نگیرند حالا باید با آنها هم جنگید تا قبول کنند که جزیه پرداخت نمایند. جزیه وجهی است که حاکم مسلمین از اهل کتاب میگیرد و اندازه آن بسته به میل حاکم گذاشته شده است و هیچ حدی برایش تعیین نشده و لازم است همانطور که در آیه مذکور آمده است در حالی ستانده شود که اهل کتاب احساس خواری و ذلت نمایند و نمیتوان آنرا با احترام از ایشان گرفت. پر واضح است که این مبلغ، غیر از مالیات است. مالیات، حساب و کتاب مشخص داشته و از همه شهروندان بر اساس مثلاً در آمدشان و نه براساس اعتقادشان و نه بر پایه دلخواه حاکم گرفته میشود.
اگر اهل کتاب این مبلغ را نپردازند مجبور به ترک شهر و خانه خود میشوند و اگر نروند کشته خواهند شد. آشکار است که این افراد فقط در صورتی میتوانند در شهر و خانه خود بمانند و حقوقی چون دیگران داشته باشند که اعتقادشان را عوض کرده و به اسلام بگروند.
احکام ذکر شده گرچه به شدت آنچه برای کفار آمده نیست اما به هرحال اکراه و اجباری با درجه پایینتر برای تغییر دین محسوب میشود. آنکس هیچ اجباری را برای تغییر عقیده بر خود حس نمیکند که از همان حقوقی برخوردار باشد که دیگران برخوردارند. گرفتن هر حق شهروندی از یک شهروند و ندادن آن مگر زمانی که او عقیده اش را عوض کرده باشد، مصداق اکراه و اجبار است.
اینها را علامه طباطبایی که فردی دانشمند و باهوش است و همه روحانیون میدانند. اما این خصوصیت ما انسانهاست که نمیتوانیم از هوش و دانش خود آنجا که پای نقد عقاید دینی مان به میان می آید استفاده کنیم. این ناتوانی لزوما دلیلی بر شرارت ما نیست بلکه خصلتی است حاصل ویژگیهای روانشناسی ما. شاید توجه به این امر، این فکر را در بعضی بوجود آورد که آیا نباید به امر تعلیم و تربیت کودکان از این جهت هم توجه نمود؟ یعنی در نظر داشت که آنچه در رابطه با دین به کودکان میگوییم میتواند آنها را هم پس از مدتی متعصب نماید. البته من شخصا معتقد نیستم که نباید کودکان را با دین آشنا کنیم آنهم از ترس اینکه مانند بسیاری از ما دچار چنین مشکلی در نقد و تحلیل امور دینی شوند و احتمالاً بازیچه افراد تندروی دینی گردند. بلکه فکر میکنم بهتر است که این آشنایی به شکلی باشد که در آنها تعصب ایجاد نکند و نیز به گونه ای باشد که ترس از خدا و ترس از عاقبت به خیر نشدن چون نگهبانی در ذهن آنها ننشیند آن چنانکه هرگز نتوانند امور اعتقادیشان را تحلیل کنند. بهتر است به نحوی آنها را با دین خود و ادیان مختلف دیگر آشنا کرد که به دنبال وعده های بهشت بعضی از افراد ظاهر الصلاح، مرتکب اعمالی که طی آنها به خود و دیگران صدمه میزنند نگردند و خلاصه لازم است دانش دین را به گونه ای به آنها آموخت که به دین و آیین خانواده و جامعه خود نیز مانند هر چیز دیگر، با منطق و عقل سالم نگاه کنند و با خود مغلطه نکنند. در نهایت در این زمینه باید دانشمندان مربوطه مانند متخصصین علوم تربیتی و روانشناسی نظر بدهند. آنهم بدون دخالت دادن تعصب خود نسبت به دینشان.
در رابطه با بحث تناقض در احکام یاد شده، این احتمال میرود که کسانی که روحانی نیستند و این مطالب را میخوانند و از قلب رئوفی نیز برخوردارند بیاندیشند که شاید این آیات، تفسیر دیگری دارند و دین اسلام هرگز در رابطه با دیگر ادیان، زور و اجباری بکار نمی برد. باید بگویم که در فقه شیعه که برگرفته از مجموع قرآن و سنت پیامبر و روایات ائمه است، آنچه گفته شد در احکام فقهای شیعه دوازده امامی نیز تکرار شده است و این احکام، همگی تأییدی بر اجباریست که از سوی اسلام بر قائلین دیگر ادیان وارد میشود و این اجبار، فقط با تسلیم شدن آنها به اسلام و گرویدنشان به این دین برداشته میشود.
مثلاً دیه مرد مسلمان بسیار بیشتر از دیه یک مرد اهل کتاب است آنهم در صورتیکه او اهل ذمه باشد یعنی جزیه پرداخت کند و اگر اهل ذمه نباشد و یا کافر باشد دیه ندارد و قاتل، قصاص نمیشود. مسلمان میتواند نسبت به اهل ذمه غیبت کند، دشنام دهد، تهمت بزند و سخن چینی کند و در صورت انجام چنین کارهایی گناهی مرتکب نشده است. مسلمان اگر به مسلمان، نسبت زنا کاری بدهد و نتواند ثابت کند بر او حدی به نام “قذف” جاری میشود یعنی شلاق میخورد اما اگر این نسبت را به اهل ذمه بدهد و نتواند ثابت کند حد قذف به او تعلق نمیگیرد. اهل ذمه نمیتوانند ساختمانی بلندتر از ساختمان مسلمانان بسازند. نبش قبر مسلمان حرام است ولی میتوان قبر غیر مسلمان را نبش کرد. اهل ذمه نمی توانند در دادگاه علیه مسلمان شهادت دهند و در امور مسلمانان قضاوت هم نمی توانند بکنند.
کسانی که مایل به تحقیق باشند میتوانند این احکام را در کتب فقهی شیعه چون “عروَة الوُثقی” و “جواهر الکلام” بیابند. از این نظر فقه اهل سنت با شیعه تفاوت چندانی ندارد و تقریبا در هر دینی شبیه این احکام نسبت به پیروان ادیان دیگر وجود دارد. آنطور که از شواهد بر می آید دین زرتشت هم علاوه بر اتکاء بر تبلیغ از قدرت شمشیر نیز در جهت همگانی شدن در ایران استفاده کرده است.
علاوه بر تناقض گفته شده، طبق آنچه در آیات سوره توبه دیدیم به پیامبر امر شده که پیمان خود را با مشرکینی که در پیمان صلحشان با پیامبر، مدتی ذکر نشده، بشکند که این خود، آغاز به پیمان شکنی، از سوی خدا و پیامبر محسوب میشود در حالیکه در سوره اسراء آیه 34، آل عمران آیات 76 و 77، بقره آیه 177، انعام آیه 153، مومنون آیه 8، معارج آیه 32، مائده آیات 1 و 13 و سوره انفال آیه 56 به شکلهای مختلف پیمان شکنی و نقض عهد و میثاق نهی شده و گناه به شمار آمده است و این نیز نمونه دیگری از تناقض در قرآن به شمار میرود.
معجزه قرآن از نظر علمی
روحانیون و متدینین از دو جهت قرآن را در زمینه علوم تجربی معجزه دانسته اند.
یکی آنکه آیاتی در قرآن هست که به حقایق علمی اشاره دارد و این حقایق در زمان نزول آیه، دانسته نبوده اند و اکنون کشف شده اند. در این مورد سوال کننده میتواند بگوید در مورد چنین آیاتی دو فرضیه میشود مطرح کرد. یکی همان که این روحانیون ادعا میکنند یعنی اینکه اینها گفته های خداست و دیگری اینکه این آیات در همان زمان هم مفهومی را در خود داشته اند که مردم آن را می فهمیدند و این مفهوم، ارتباطی به حقیقت علمی پیشرفته ای نداشته و فقط به طور تصادفی است که میشود امروزه مفهومی علمی را هم به آن مجموعه کلمات نسبت داد.
با توجه به اینکه این قبیل آیات در توضیح و تفسیرهایی که در طول 1400 سال گذشته بر قرآن نوشته شده است همواره مفهومی قابل درک برای مردم و مفسرین داشته اند این نظریه دوم قابل رد نمی باشد و لزومی ندارد بگوییم که فقط فرضیه اول مورد قبول است و این آیات فقط میتوانسته اند به حقیقتی علمی اشاره داشته باشند.
مثال: یکی از آیاتی که گفته میشود به طور معجزه وار به حقیقت کروی بودن زمین اشاره دارد آیه 40 سوره معارج است که میگوید: “قسم به پروردگار مشرقها و مغربها” بعضی گفته اند که چون از کلمات مشرقها و مغربها استفاده شده است این یعنی زمین کروی است و کروی بودن زمین در سالهای بعد معلوم شد. منتقد میتواند بگوید که برای زمین مسطح هم میشود مشرقها و مغربهای متعدد فرض کرد.
مثلاً اگر ما به سمت شمال حرکت کنیم میتوانیم سرزمین سمت راست خود را به بخشهایی تقسیم کرده و آنها را بطور کلی مشرقها و سرزمینهای مقابل را مغربها بنامیم. همانطور که در آیه 137 سوره اعراف میگوید: “و ما قومی را که خوار داشته میشدند (منظور قوم بنی اسرائیل در زمان فرعون است) وارث مشرقها و مغربهای زمین کردیم”. گفته شده که آن سرزمین، نواحی بیت المقدس بوده و کسی آنرا تمامی کره زمین معنی نکرده است و بدون فرض کروی بودن زمین هم این عبارت مشارق و مغارب برای مردم معنی داشته است.
جهت دومی که قرآن را در زمینه علوم تجربی معجزه دانسته اند اینست که هیچ آیه ای در قران نیامده است که خلاف علوم تجربی باشد. در اینجا باید گفت نبود هیچ جمله خلاف علم، معجزه نیست چرا که معجزه آن است که برای بشر غیر ممکن باشد و نگفتن جملات مغایر با دانش امروز آنهم در کتابی که بیشتر آن احکام و دستورات اخلاق و داستان اقوام گذشته و وصف بهشت و جهنم است امری ممکن است.

0 ❤️

2012-10-16 03:18:00 +0330 +0330

اما آنچه اینجا قابل گفتن است اینست که اگر مفهومی در این کتاب گفته شود که مغایر با علوم تجربی باشد نشانه این است که این کتاب و یا حداقل آن جمله، از جانب خدا نیست و اگر بپذیریم این کتاب تحریف نشده و همه آیات آن توسط پیامبر گفته شده، ناچار باید قبول کرد که این کتاب ساخته خود پیامبر بوده و از جانب خدایی که خودش طبیعت و قوانین طبیعی را آفریده و از حقایق اطلاع داشته نمی باشد.
در قرآن مطالبی ذکر شده که با علوم روز همخوان نیست، بلکه مغایر است مانند آنچه در مورد هفت آسمان و یا خلقت شش روزه جهان و یا خلقت آدم و حوا گفته شده. این معنی وقتی بر فرد محقق آشکار تر میشود که او با فرضیه های آفرینش، که در قرون قدیم بین مردم مطرح بوده آشنا باشد. یعنی در صورت آشنایی محقق با فرضیه ها و عقایدی که مردم آن زمان در مورد نحوه خلقت جهان داشتند و البته ساخته و پرداخته خودشان هم بوده، وی خواهد دید که در ادیان کهن مختلف و با ریشه های مختلف، داستانهای خلقت جهان، بسیار شبیه هم و بسیار متفاوت از نتایج علمی امروز تشریح شده اند و آنچه در قرآن آمده یکی از همین داستانهای شبیه هم است و از دید بسیاری محققان بیش از آنکه این داستان به نظر، یک پرده برداری از رازهای عالم خلقت توسط کلام خدا باشد، یک کپی برداری از یکی از این داستانهاست.
اما به هر حال مغایرت این داستانهای خلقت که در قران آمده با علم روز تا حدی توسط روحانیون قابل رفع و رجوع است چرا که نهایتا گفته میشود که نظریه فعلی خلقت هم فقط یک نظریه است و اثبات نشده و یا اینکه منظور از شش روز، شش مرحله بوده و از این قبیل جوابها.
اما مواردی در قرآن هست که آشکارا با فرضیاتی که در آن زمان درباره طبیعت، در بین مردم وجود داشته هماهنگ بوده و آشکارا با آنچه امروز به عنوان علم، مسلم گشته است مغایرت دارد. نمونه آن آیه 86 سوره کهف است. این آیه بخشی از داستان ذوالقرنین است، کسی که از دید قرآن، شخصی واقعی است و اتفاقاتی هم که برایش افتاده واقعی بوده و اصولاً به گفته خود قرآن در این کتاب هر چه گفته میشود حقیقت است و افسانه ای در کار نیست.
ذوالقرنین در مسیر حرکتش به سمت غرب نهایتا به محل غروب خورشید میرسد. آیه 86 سوره کهف چنین میگوید: “حَتّی اذا بَلَغَ مَغربَ الشَمس وَجَدَها تَغرُبُ فی عَینٍ حَمئَةٍ” یعنی “تا هنگامی که به محل غروب خورشید رسید و چنین یافت آنرا که در چشمه گل آلود یا تیره ای غروب میکند”.
یک شخص آگاه از عقاید مردم قدیم به خوبی میداند که آن زمان که زمین را مسطح فرض میکردند این خیال که خورشید در مغرب در چاه یا چشمه ای فرو میرود و از سمت دیگر درمی آید کاملاً رایج بود و این آیه تصادفا تأیید همین عقیده است.
اما من اگر روحانی باشم و اکنون بدانم که خورشید دور زمین نمیچرخد و حدود 150000000 کیلومتر با زمین فاصله دارد و شب و روز از گردش زمین به دور خودش شکل میگیرد و آنچه در این آیه گفته شده کاملاً با این حقیقت در تضاد است چگونه از حقیقت داشتن همه آیات قرآن و مطابق علم بودن آنها دفاع خواهم کرد؟
من ابتدا خواهم گفت که این ذوالقرنین بوده که چنین خیال کرده. در آیه هم گفته شده که “وَجَدَها تَغرُبُ” یعنی" او چنین دریافت کرد که… " و این میتواند اشتباه ذوالقرنین در دریافت حقیقت باشد.
منتقد خواهد گفت که آیا شخص میتواند که چنین اشتباهی کند؟ کافیست کسی در هنگام غروب به افق به محل غروب خورشید نگاه کند. او محل غروب خورشید را کیلومترها دورتر از خود تصور خواهد کرد. آنقدر دور که اگر چشمه ای هم در آن افق دور دست قرار داشته باشد آنطور که از اندازه یک چشمه انتظار داریم، آن چشمه حداکثر به اندازه یک نقطه به چشم خواهد آمد و شاید هم اصلاً دیده نشود. در حالیکه اندازه خورشید در افق، بسیار بزرگتر از یک نقطه دیده میشود و یک انسان با هیچ نوع خطای دیدی، تصور نخواهد کرد که یک جسم به بزرگی خورشیدی که در افق غروب میکند به داخل یک نقطه که به زحمت دیده میشود فرو برود. تشخیص آب گل آلود و یا تیره چشمه هم از آن فاصله، خود مسئله ای است. و اگر بگوییم که ذوالقرنین نزدیک رفته و آب چشمه را گل آلود دیده که در اینصورت منتقد میتواند بگوید که دیگر از نزدیک، چنین خطایی پیش نمی آید.
حال من روحانی خواهم گفت که منظور از “عین” چشمه نیست بلکه دریاست. منتقد خواهد گفت که حدود 1400 سال در تفاسیر و ترجمه ها “عَینٍ حَمئَةٍ” به معنی چشمه گل آلود گرفته شده است و معنای “عَین” را چشمه دانسته اند. اگر معنای عین را دریا بدانیم که معنای دور از ذهنی برای عین است و در کمتر لغتنامه عربی این معنی برای "عَین " ذکر شده، باید گفت که چرا خداوند که علم کامل دارد با وجودی که می دانسته میلیاردها مسلمان، برای 1400 سال و تا زمانی که کاملاً بفهمند حقیقت علمی در این رابطه چیست این کلمه را به معنای چشمه خواهند گرفت، از کلمه ای که از همان ابتدا معنای دریا از آن برداشت شود استفاده نکرد؟ همچنین منتقد خواهد گفت وقتی یک گوینده به شنونده جمله ای را میگوید در واقع میخواهد مفهومی را با آن جمله به شنونده منتقل کند. گوینده همیشه سعی میکند متوجه باشد که از جمله او معنای دیگری که خواست او نیست برداشت نشود. از خدا که دانای بی نقص است انتظار نمیرود چیزی بگوید که مردم از آن به جای درک حقیقت یک امر اشتباه را برداشت کنند و فکر کنند اجدادشان که می گفته اند خورشید در چشمه ای فرو میرود راست می گفته اند. آیا این با شاًن هدایتگر بودنی که از قرآن انتظار میرود سازگار است؟ منتقد میتواند بگوید که بعد از صدها سال این مردم بودند که به جای آنکه با این آیه هدایت شوند، ابتدا خود، حقیقت را کشف کردند و بعد معنی آیه را اصلاح کرده و گویا خودشان قرآن را هدایت کردند.
در اینجا بسیاری از روحانیون و یا مومنین، به یک استدلال شایع و پر کاربرد روی می آورند و آن اینکه خدا با توجه به سطح فهم و درک مردم صحبت کرده است.
منتقد میتواند درباره این جواب و آنهم در رابطه با این آیه بگوید آنچه که در آیه آمده است خلاف واقعیت است و اگر هم خدا نمی خواسته بالاتر از سطح درک مردم صحبت کند می توانسته این قسمت از داستان را نگوید تا چیزی خلاف واقع هم نگفته باشد. وقتی ما میخواهیم همین مطلب را به یک کودک بگوییم که سطح درکش بسیار پایین تر از آن مردم است هیچگاه دلیلی نمی بینیم که به او بگوییم خورشید در هنگام غروب در چشمه فرو میرود. اصولاً کیفیت طلوع و غروب خورشید مطلب پیچیده ای نیست که حتی یک بچه درک نکند چه رسد به بزرگسالان.
در اینجا لازم است این را ذکر کنم که بسیار اتفاق می افتد که روحانیون وقتی با یک سوال درباره یک مفهوم اشتباه در متون دینی برخورد میکنند، میگویند که باید دید مخاطب که بوده و در چه سطحی بوده.
منتقد این جواب خواهد گفت مگر همین امروز، سطح فهم همه مردم، یکی است. ما هم با انسانهای زیادی با سطح فهم متفاوت برخورد میکنیم و هیچگاه حس نکرده ایم که باید به ایشان دروغ بگوییم تا در سطح ایشان سخن گفته باشیم. بلکه یا مطلب را با مثالهای ساده تر و تشبیه های قابل فهم تر بیان میکنیم و یا اینکه می گوییم که این مطلب پیچیده است و باید ابتدا با فلان علم پایه آشنا شوی تا بتوانم برایت بگویم.
از این گذشته وقتی که ما یک کتاب علمی می نویسیم که قرار است اثری ماندگار از ما باشد، آنچه را که فکر میکنیم حقیقت است در آن مینویسیم و از همان ابتدا هم میدانیم که قرار نیست همه مردم همه آنرا درک کنند. مهم اینست که وقتی سطح درک یک نفر به فهم مطالب کتاب رسید در آن خطایی نیابد و آن کتاب، نردبان ترقی او شود نه اینکه آن شخص ابتدا چیزهایی را از آن کتاب بطور غلط بیاموزد بعد وقتی با کتب دیگر، درست آنها را آموخت کتاب ما را هم تصحیح نماید. در این صورت ما برای آن کسی که جهت آموختن، کتاب ما را خوانده چه کاری انجام داده ایم و چه خدمتی به او کرده ایم؟ آیا میتوانیم به او بگوییم که من می خواستم اگر آن کسی که کمترین سطح فهم را در جامعه دارد کتاب مرا خواند آنرا بفهمد و با دانشش منطبق باشد که مبادا از آن خوشش نیاید. آیا اگر کتب پزشکی، مهندسی، فلسفه، اخلاق، منطق، روانشناسی و اقتصاد اینگونه نوشته شوند، میشود نامشان را کتاب آموزنده و هدایتگر گذاشت؟ اگر کتابی که ادعا میکند برای تمام قرون و همه افراد، هدایتگر است اینگونه نوشته شود چه؟
معجزه در اجابت دعا
شاید نتوان دینی یافت که روحانیون آن، اجابت دعای یک دیندار را یک معجزه ننامند و آنرا دلیلی بر حقانیت دینشان نخوانند. اما اجابت دعا در چه صورتی منطقا حکم معجزه را می یابد؟
باید گفت آن اجابتی را میشود بی شک و شبهه معجزه نامید که خلاف قوانین طبیعت رخ داده باشد و در ضمن، ما خود مشاهده کرده باشیم. یعنی فقط خبر آنرا نشنیده باشیم زیرا اگر فقط خبر آنرا شنیده باشیم داستان اجابت و معجزه میتواند کذب و یا اغراق شده باشد. البته بعضی فلاسفه مانند “دیوید هیوم” حتی مشاهده یک امر خلاف قوانین طبیعی را به دلایلی معجزه نمی دانند اما به این مبحث وارد نمی شویم و فرض را بر معجزه بودن امر فوق طبیعی مشاهده شده می گذاریم. با این فرض چه وقت میتوان اجابت یک دعا را یک امر خلاف قوانین طبیعی و یک معجزه دانست؟

0 ❤️

2012-10-16 03:20:33 +0330 +0330

برای این منظور باید ابتدا روشن شود که آیا آنچه اتفاق افتاده، واقعا نمی توانسته در چارچوب قوانین طبیعی پیش آید؟ ما در موارد بسیار زیادی به چیزهایی هم که طبق قوانین انجام می شوند اما فقط احتمال وقوعشان کم است، عنوان معجزه میدهیم.
مثلاً اینکه یک شخص مصدوم که پزشکان او را قطع نخاع شده تشخیص داده باشند را به عنوان کسی که هرگز امکان حرکت نخواهد یافت در نظر میگیریم و اگر روزی اعصاب نخاع او ترمیم شود و حرکت کند این را معجزه میدانیم. در حالیکه مشاهدات در سراسر جهان حتی شامل افرادی که اعتقادی به دعا نداشته اند نشان میدهد که به ندرت، افرادی با ترمیم اعصاب نخاع، خود به خود بهبود یافته اند. در واقع چنین اتفاقی در چارچوب قوانین طبیعی غیر ممکن نبوده و اگر هم فقط یک مورد در تمام جهان و آنهم بعد از دعا شفا یافته باشد بازهم ما نمیتوانیم در چنین موردی بگوییم که قطعا عملی خلاف قوانین طبیعی انجام شده. چون از آنچه در نخاع او گذشته و از خصوصیات ژنتیکی و قابلیتهای خاص آن فرد که واقعا در بعضی موارد میتواند منحصر به فرد باشد خبر نداریم.
مثال معجزه در اجابت دعا آنطور که کاملاً بتوان آنرا خلاف قوانین طبیعی دانست اینست که فرضا شخصی که پایش قطع شده است بلافاصله بعد از دعا دارای یک پای جدید شود. البته ما انسانها معمولاً چنین چیزهایی را از خدای خود انتظار نداریم. اگر چه ما عقیده داریم که او میتواند هر کاری انجام دهد اما غالبا خودمان هم آموخته ایم از خدا انتظار معجزه ای به این آشکاری نداشته باشیم و اگر مثلاً پایمان بطور کامل قطع شده باشد، دیگر خودمان هم برای یک پای جدید واقعی و سالم دعا نمیکنیم. بلکه در اینجا، هم خودمان و هم روحانی دینمان میگوییم که باید به قضای الهی راضی بود. گویا خود میدانیم که فقط باید برای چیزهایی دعا کنیم که در ته دل، آگاهیم آن چیزها غیرممکن نیستند بلکه فقط احتمال وقوعشان کم است.
حال اگر چیزی که احتمال وقوعش کم است و ما به وقوعش نیاز داریم و برایش دعا میکنیم اتفاق بیافتد عکس العمل ما چه خواهد بود؟
بعضی بیماریها مثلاً بیماریهای “خود ایمنی” یعنی بیماریهایی که در آنها سیستم ایمنی بدن بر علیه خود بدن فعال میشود دوره های طولانی دارند و گاه هرگز خوب نمیشوند. گاهی هم بعد از چند سال ناگهان خوب میشوند “پسوریازیس” که یک بیماری پوستی میباشد از این دسته است.
میتوان به این بیماریها عنوان “ایمان زا” داد چرا که اگر خوب شوند ایمانی قوی در شخص مبتلا ایجاد میکنند. اگر من به یکی از این بیماریها مبتلا باشم در تمام طول بیماری از آن رنج میبرم و بسیار به درگاه خدا یا خدایانم دعا میکنم. گاه از خدایم شفا میخواهم گاه از یک متوفی مثلاً یک امام یا امامزاده و گاه از یک فرد زنده و مدعی مستجاب الدعوه بودن. من هر گاه به نزد پزشکی میروم، ابتدا آن پزشک سعی در بهبود علایم بیماری میکند و بعد از ناموفق بودن میگوید که برای شفا نیاز به یک معجزه دارم. ذهن من به شدت درگیر بیماریم است لذا گاهی هم خواب میبینم که شفا یافته ام و فلان خدا یا فلان دعا گو مرا شفا داده است. حال اگر دوره بیماری من تمام شود و به هر علتی شفا یابم، اول از همه این را یک معجزه خواهم نامید و به آخرین شخص یا خدایی که به درگاهش دعا کرده ام یا او را در خواب دیده ام اعتقادی شدید پیدا خواهم کرد. اگر کسی به من بگوید که یک امر ممکن اتفاق افتاده و دلیلی نیست که آنرا معجزه بدانم مخالفت خواهم کرد. اگرچه من دلیلی قطعی و منطقی برای معجزه بودن شفایم ندارم ولی به چند علت نمیخواهم حتی لحظه ای به معجزه نبودن آن فکر کنم.
اول اینکه من رنج زیادی از بیماریم برده ام و چنین فکر میکنم که اگر حتی به احتمال کم، شفا یافتنم حاصل اجابت دعایم از سوی خدا یا آن شخص یا الهه باشد، انکار آن معجزه ممکن است او را خشمگین سازد و او دوباره بیماریم را به من برگرداند و این ترس، چون نگهبانی که بارها درباره آن صحبت کردیم در ذهن من، مراقب خواهد بود که ایمانم را به آن قدرت ماورائی و به تبَع آن به دینم حفظ کنم.
دوم اینکه اجابت دعا و وقوع یک معجزه برای شفای من، به من حس نظر کرده بودن و به نوعی مقام داشتن در نزد قدرتهای ماورائی میدهد و نمیخواهم باور کنم که ممکن است این حس اشتباه باشد و سرخوشی ناشی از آنرا از دست بدهم.
گاهی افراد بیمار به جهت استیصال و درماندگی، هر توصیه ای را برای شفا گرفتن اجرا میکنند از جمله نذر کردن به درگاه خدایان یا بزرگان ادیان دیگر و اگر شفایشان بعد از آن نذر باشد، ممکن است دینشان را هم جهت حفظ آن سلامتی بدست آمده عوض کنند. اگر شخصی به قوانین طبیعت توجه نماید و بداند که آنها چگونه کشف شده اند و چگونه در سراسر جهان بدون آنکه استثنائی مشاهده شود جاری هستند میتواند از این نظر منطق دیگری پیدا کند. مثلاً اگر شخصی به این بیاندیشد که خدایی که به آن معتقد است تمام این قوانین را خودش گذاشته و به هر تعداد هم که یک آزمایش در شرایط یکسان انجام شود طبق قوانین او، نتیجه اش یکی خواهد شد، در این صورت ممکن است دیدگاه او نسبت به قوانین طبیعی و اثر گذاری دعا بر آنها تغییر کند. مثلاً به این فکر کند که اگر به فرض، ده بار نیروی کششی وارد شده به فنر یک ترازو را با یک وزنه، که روی صفحه آن ترازو میگذارد بیازماید و معدل اعداد به دست آمده را یادداشت نماید و سپس ده بار دیگر این آزمایش را تکرار نماید در حالیکه هر بار ملتمسانه به درگاه خدا دعا میکند که اعداد بزرگتری روی ترازو نشان داده شود تا اینگونه، خدا اثر دعا در قوانین طبیعت را به او بنماید ولی اعداد نشان داده شده، همان باشد آن شخص به چه نتیجه ای خواهد رسید؟ آیا به این نتیجه میرسد که اگر حاصل این دو آزمایش یکی باشد به این علت است که خدا نمیخواهد بنده اش به قوانین او در رابطه با دعا پی ببرد؟ لذا در اینجا به دعاهای او بی توجه بوده است. و یا به این نتیجه میرسد که اگر حاصل دو آزمایش یکی باشد میتواند بگوید خدا ترسی ندارد که اگر قانونی در رابطه با تأثیر دعا هست بندگانش هم از آن آگاه شوند همانطور که ترسی ندارد که بندگانش به دیگر قوانین او پی ببرند. یعنی همانطور که هر وقت مردم آزمایشی برای کشف قوانین او درباره مثلاً جاذبه یا مغناطیس انجام داده اند او سر به سرشان نگذاشته و اجازه داده قانون را کشف کنند پس دلیلی هم ندارد که وقتی میخواهند برای آگاهی بیشتر خود، تأثیر دعا را بیازمایند او در آنجا هم اجازه دهد بطور عادی و طبق قوانین او همه چیز پیش رود و لذا اگر دعا تأثیری در نتیجه آزمایش ندارد یعنی قانونی در این رابطه وجود ندارد.
البته اگر من یک روحانی باشم احتمال دارد که با این نوع تلقی و این گونه آزمایش کردن تأثیر دعا برخورد سختی نمایم و آنرا توهین به خدا و خدایان و یا مقدسات تلقی کنم و چنین جلوه دهم که شخص آزمایش کننده و جویای حقیقت قصد مسخره کردن دعا را دارد و بگویم دعا از کسی مستجاب میشود که واقعا به آن اعتقاد داشته باشد. در اینصورت منتقد میتواند بگوید آنکه قصد تحقیق درباره دعا دارد و میخواهد آنرا بیازماید فرض را بر این گذاشته که خدای جهان از تردید او درباره قانونها و سنت هایش واهمه نداشته و حقیقت را به او نشان خواهد داد چرا که وقتی آن محقق درباره دیگر قوانین خدا هم آزمایش میکرده به آن قوانین اعتقاد قلبی نداشته، بلکه بعد از آزمایش اعتقاد پیدا کرده. در ضمن اگر دعا فقط از شخص معتقد پذیرفته باشد باید دید در این دنیا که همه افراد مختلف در ادیان مختلف، هر روز به دعا برای بدست آوردن انواع و اقسام شکلهای خوشبختی اعم از ثروت و سلامت و ایمنی مشغولند و همه هم به تأثیر دعایشان معتقدند، کدام ملت به لحاظ آماری ثروتمندتر و یا سالم ترند؟
آیا من روحانی اگر ببینم یک ملتی که دعا نمیکنند و یا ملتی از دین دیگر که دعا میکنند از مردم من خوشبخت ترند حاضرم اعتراف کنم که آنها اعتقادشان بر حق است؟
تا امروز برای افزایش ایمنی جاده ها از روشهای مختلفی استفاده شده است که آزموده شده اند و به تجربه ثابت شده که موثر بوده اند. ولی دیده نشده که متخصصین امر ایمنی جاده ها حتی آنها که خود به دینشان کاملاً ایمان دارند گفته باشند که تجربه سالیان متمادی کارشان نشان میدهد که با نصب تابلوی “لطفأ دعا کنید” میتوان آمار تلفات جاده ای را کم کرد. منظورم اینست که گرچه اعتقاد به دعا و وجود معجزات حاصل از اجابت دعاها در بین مردم همه ادیان کاملاً شایع و همه گیر است، اما تأثیر دعا با معیارهای دقیق تجربی، قابل اثبات نبوده است و از طرفی چون وقوع اجابت دعا بین “همه” ادیان ادعا شده است، اگر هم آنها را باور کنیم در نهایت نمی توانیم از آنها نتیجه بگیریم که پس دین خاصی بر حق است. بلکه تنها نتیجه این باور این است که اجابت دعا امری است بین خالق هستی از یک طرف و شخص نیازمند از طرف دیگر و نباید به نوع دین، ارتباطی داشته باشد.
آیا نبوغ، معجزه است؟
قسم دیگری از معجزات هم هستند و آن تواناییهای افراد نابغه است. در همه ملیتها و همه ادیان و نیز بین افراد بی دین گاه کسانی با قابلیتهای خارق العاده مشاهده میشوند. مثلأ کسانی که با یک نگاه به یک منظره میتوانند آنرا با همه جزئیات نقاشی کنند و یا کسانی که با یک بار گوش کردن به یک موسیقی قادرند آنرا بنوازند و یا افرادی که ضرب و تقسیمهای حیرت انگیز را به سرعت انجام میدهند و یا با شنیدن یک تاریخ از سالهای قبل یا بعد میگویند آن تاریخ مطابق چه روزی از هفته است و نیز کسانی که با یک بار شنیدن یا خواندن یک متن آنرا حفظ میکنند.

0 ❤️

2012-10-16 03:24:38 +0330 +0330

گاهی یکی از این افراد در یک خانواده مذهبی رشد یافته و از استعدادش مثلا برای حفظ کردن متون مذهبی استفاده میکند. اینجاست که متدینین و روحانیون میتوانند ادعا کنند که استعداد او حاصل توجه ارواح، خدایان و یا اولیاء آن دین است و توانایی او یک معجزه است. اینجا هم باز خود آن شخص از “نظر کرده بودن” لذت میبرد و این تلقین را باور میکند و خودش هم آنرا به شکلی تأیید مینماید.
همانطور که در انواع معجزات دیدید نوع مغلطه بکار رفته در آنها غالبا مشابه است و آن اینکه اگر چیز عجیبی دیدیم تنها معنی اش این است که دخالت مستقیم خدا در کار است و نشانه حقانیت دین است و “هیچ نتیجه دیگری هم نمیتوان گرفت” روحانیون و متعصبین چنان روی این مورد آخر یعنی اینکه نتیجه گیری دیگری ممکن نیست اصرار میکنند و آنرا واضح می شمارند که شنونده گمان میبرد واقعا از نظر منطقی نتیجه گیری دیگری امکان ندارد. در حالیکه همانطور که دیدیم توضیحات دیگری هم جز معجزه بودن موارد مذکور میتواند وجود داشته باشد و حتی اگر در موردی نتوانیم توضیحی برای یک امر عجیب بیابیم باز هم نمیشود گفت که توضیحی وجود ندارد و “معجزه بودن” آن هم معجزه ای در تأیید فلان دین خاص تنها نتیجه ممکن است.
فصل ششم
فلسفه
من، روحانی هر دینی که باشم اگر نتوانم با معیار اخلاق، عقل سلیم یا معجزات، حقانیت دین خود را ثابت کنم ادعا خواهم کرد که فلسفه ای دقیق و عمیق و براهین عقلی غیر قابل انکار، از حقانیت اعتقادات من دفاع میکند. مزیت چنین ادعایی برای من اینست که افراد عادی تمایلی به مفاهیم پیچیده فلسفی ندارند و همان بزرگی نام فلسفه و تکرار چنین ادعایی در بین عالمان دینشان کافیست تا فکر کنند که لابد حقیقت هم همین است و همانطور که علمای دینشان میگویند چنین فلسفه دقیقی وجود دارد و مخالفان، همواره در مباحثات فلسفی با علمای دین آنها در برابر این برهان های منطقی، شکست را پذیرفته اند و دست از پا درازتر از مجلس بحث خارج شده اند.
ممکن است منتقد چنین ادعایی بگوید که این ادعا را خیلی از ادیان و مذاهب دارند. من چگونه باید باور کنم که شما راست میگویید؟ ضمن اینکه فلاسفه زیادی هستند که اصولاً ایمان دینی ندارند.
در اینجا من روحانی کاملاً دست بالا را میگیرم و خواهم گفت که آنها این فلسفه را درست مطالعه نکرده اند و تو خودت بیا و کتب فلسفی دین مرا که کتبی قطور و با انشائی ثقیل و مشکل هستند مطالعه کن. اینجاست که مومنی که این را بشنود ایمانش محکم تر میشود و منتقد هم اگر حوصله مطالعه آن آثار را نداشته باشد، ایمان نمی آورد ولی ممکن است از آن پس در تردید و دودلی بسر برد که شاید هم من روحانی به او راست گفته باشم.
اگر منتقد حوصله کند و مطالعه نماید چه؟ او در فلسفه دقیق مورد ادعای من چه خواهد دید؟ این چه فلسفه ای است که من و دیگر روحانیون دین من و روحانیون بقیه ادیانی که مدعی داشتن فلسفه هستند، همه فکر میکنیم که بی نقص است و دقیقا نشان دهنده اینست که دینمان درست و پیامبرمان به راستی مبعوث خداست. ظاهراً ما روحانی ها باید چیزی دقیق و بی خطا در آن دیده باشیم.
وقتی صحبت از فلسفه موید دین میشود منظور تفکر و اندیشه ای است که برای پاسخ به این سوال به حرکت در می آید: هستی چیست و از کجا آمده است؟ یعنی فلسفه هستی شناسی. البته فلسفه اخلاق، تاریخ، هنر و حکومت هم وجود دارد ولی اینها در اثبات دین بکار نرفته اند و راستش را بخواهید فلسفه هستی شناسی نیز در اثبات دین بکار نرفته است. بلکه در واقع برای اثبات وجود یک خالق برای هستی، یک مبدأ و یک واجب الوجود بکار رفته است.
این فلسفه، کار خود را با تعریف “هستی” یا “وجود” آغاز میکند وبا عقل محض که قوای سنجش گر بشر است و سعی میشود احساس در آن نقشی نداشته باشد پیش میرود و بعد در عمده ترین برهانهایش به این میپردازد که چرا هر پدیده ای برای بوجود آمدن نیاز به علت دارد و برهان علیت، اساس همه برهانهای دیگر فلسفی نیز میشود. یعنی برهان نظم که میگوید نظم موجود در جهان به یک ناظم، محتاج است و برهان لطف که می گوید الطاف ارائه شده به انسان نیاز به یک منبع لطف دارد نیز در واقع ابتدا نظم و لطف را پدیده به حساب آورده و برایش علت ایجاد کننده ای را لازم دانسته اند و سپس آن علت را به عنوان خدای دین معرفی کرده اند.
نکته بسیار مهم در این برهان علیت این است که فلاسفه، پس از بحثهای گوناگون و از راههای متعدد به این نتیجه میرسند که هرگز و هرگز امکان ندارد چیزی که ازلی نیست یعنی از ازل وجود نداشته است بلکه حادث است یعنی از نیستی به هستی آمده، بدون وجود یک علت بوجود آید و خود آن علت هم شامل همین قانون است یعنی اگر خودش هم ازلی نیست پس حتما “پدیده” یا “معلول” است و برای بوجود آمدن، به علتی دیگر نیاز داشته است. سپس با انواع برهانها ثابت میشود که این سلسله یا زنجیره یا رشته علت و معلولها باید در جایی به یک ابتدا برسد که آن “علت العلل” است که باید همیشه بوده باشد یعنی “واجب الوجود” است و خلاصه آن، مبدأ آفرینش و هستی است.
اینکه آیا این فلسفه قابل خدشه هست یا نه موضوع بحث نیست. این بحث که ظاهرأ از لحاظ تاریخی توسط ارسطو و نوع دیگری از آن توسط افلاطون که هر دو به معنی امروزی بت پرست و کافر به ادیان توحیدی بوده اند، ابداع شده، توسط ادیان و مذاهب متعدد استفاده شده و تکامل نیز یافته است و همه آنها گفته اند که این واجب الوجود یا مبدأ هستی همان خداست و منظورشان هم از خدا، خدای دین خودشان بوده است. اما هرگز با براهین هستی شناسی نگفته اند که چرا باید فکر کرد که این مبدأ هستی، همان خدای معرفی شده در دین آنهاست.
همه علمای ادیان تا حدودی عنایت داشته اند که مبدأ هستی که وجودش را در این برهانها ثابت میکنند لزوما باید خصوصیات و ویژگیهای خاصی داشته باشد تا خودش مانند پدیده هایی نباشد که نیاز به علت دارند. مثلاً یک پدیده دارای خصوصیاتی چون حدود زمانی، مکانی، جرمی و از این قبیل است و نیز چون تغییر و تغایر در آن راه دارد لزوما به یک علت بوجود آورنده نیاز دارد. از مطرح کردن چرایی آن در این مجال اجتناب میکنم و فقط میگویم که علمای دینی که با فلسفه آشنا هستند قبول دارند که مبدأ هستی باید ویژگیهایش، غیر از ویژگیهای یاد شده باشد تا خود، نیاز به علت نداشته باشد و به این ترتیب به این نتیجه رسیده اند که اگر آن علت العلل، علم دارد علمش حدودی ندارد و قدرتش هم به همین صورت و چون تغییر در او راه ندارد نیازی هم به چیزی ندارد زیرا نیاز وقتی وجود دارد که بخواهیم از شرایط فعلی به شرایط جدیدی برسیم و از این قبیل.
وقتی علمای ادیان با این نتایج فلسفی، خدای خود را توصیف میکنند، مشکلی وجود ندارد چون مبنا را فلسفه خودشان قرار داده اند و معیار و ملاک شناخت برایشان همان چیزی است که حاصل این فلسفه است. چه این فلسفه بی عیب باشد و چه عیب و نقصی در آن وجود داشته باشد. مشکل از اینجا آغاز میشود که متون دینی هر دینی خدای آن دین را به صفاتی موصوف کرده که گاهی در تضاد کامل با خدای فلسفه ایشان است. مثلاً او را حکومت کننده در عرش که لازمه مکان داشتن است و یا مهربان یا انتقام گیرنده و غضب کننده ای که میشود با توبه غضبش را فرو نشاند توصیف میکنند. البته علمای ادیان سعی کرده اند این اشکالها را با دلایلی پاسخ دهند. مثلاً گفته اند که اینها برای نزدیک شدن مفهوم، به ذهن افراد عادی است و یا اینکه اینها تمثیلی از واقعیت فرا ذهنی خداست و از این دست پاسخها که باید گفت بحث کردن در این زمینه بعضی ها را متقاعد میکند و بعضی ها را نه. اما مشکل جدی این فلسفه چیز دیگری است.
در همه ادیان آنچه مردم انجام میدهند آنها را مستوجب پاداش یا عقوبتی در زندگی بعدی مینماید. یعنی خدای دین میتواند افراد را به دلیل آنچه کرده اند و طبق قانونی که خود برای برخورد با اعمال افراد وضع کرده زیر سوال ببرد، پاداش داده یا مجازات کند. آشکار است که چنین مسولیتی در برابر مبدأ هستی وقتی معنی دارد که شخص، اعمالش طبق اراده ای انجام شود که آن خدا در بوجود آمدن آن اراده هیچ نقشی نداشته باشد. ولی طبق قانون علیت، اراده افراد که مسلَم است ازلی نبوده و پدیده ای است که از نیستی به هستی آمده باید علتی داشته باشد و آن علت هم علتی دیگر که نهایتا به مبدأ هستی منتهی میشود. یعنی آن مبدأ هستی، تنها کسی است که نمیتواند از بشر درباره اینکه چرا کاری را کرده یا نکرده سوال کند و یا او را مجازات نماید. در قانون علیت این قابل قبول است که بشری از عمل به اصطلاح مجرمانه بشر دیگری ناخشنود گردد و حاصل یا معلول این ناخشنودی، انتقام یکی از دیگری شود و یا حاصل این ناخشنودی و میل به عدم تکرار آن عمل منجر به این شود یا علت این گردد که جامعه ای قوانینی تنظیم کند که با مجازات یک مجرم، جلوی ارتکاب جرم را در زمانهای بعدی بگیرد. همه اینها طبق قانون علیت بلامانع و شدنی است.

0 ❤️

2012-10-16 03:27:24 +0330 +0330

اما این کاری نیست که از جانب خدا موجه باشد چون با قانون علیت او خود، چنان طراحی و خلق کرده که شخص “الف” در مسیری قرار گیرد که ظاهراً با میل باطنی، فلان کارهای خوب را انجام دهد در حالیکه همه مسیر زندگی او من جمله آن میل باطنی، به اراده آن مبدأ هستی ایجاد شده اما شخص “ب” در مسیری در زندگی قرار گیرد که با میل باطنی، فلان کارهای بد را انجام دهد. در حالیکه همه مسیر زندگی او از جمله آن میل باطنی، به اراده آن خالق هستی ایجاد شده. یعنی خدا نه فقط میدانسته که هر بنده ای که خلق کرده مرتکب چه اعمالی میشود بلکه خودش همه امیال و اعمال و سرشت و ظاهر و باطن او و همه محیط زندگی او و خلاصه هر پدیده ای را طراحی و خلق کرده است و دیگر جهنم و بهشت آن طور که ما مردم آنرا قبول داریم یعنی راهی برای اجرای عدالت خدا، عین بی عدالتی خواهد بود. مخصوصا که در بعضی ادیان، عده ای قرار است تا ابد در جهنم بمانند.
در واقع این همان بحث جبر و اختیار است که با برهان علیت پس از اثبات وجود خدا، جبری بودن اعمال و امیال انسان هم خود بخود ثابت میشود. برخورد علمای ادیان و مومنینی که با فلسفه آشنا شده اند متفاوت بوده است.
اولین و شایع ترین تلقی با نتیجه جبری بودن امیال انسانها این بوده که بسیاری از علما و مومنین گفته اند که به هرحال اختیاری بودن اعمال خود را حس کرده اند و آشکار است که کاری را از روی جبر انجام نمیدهند، پس مختارند و بنابراین باید روزی در پیشگاه خداوندشان پاسخگو باشند. این گروه از علما اگر چه با فلسفه آشنا شده اند ولی در این مورد گویا بطور دقیق متوجه معنای علیت نشده اند.
در جبر حاصل از قانون علیت، صحبت از این نیست که این جبر احساس میشود. معنی جبر از طرف خدا این نیست که شخص، موردی را از بین چند انتخابی که دارد بر میگزیند و میل میکند که انجام دهد، ولی در اثر جبر و فشار خارجی، کار دیگری را انجام میدهد. بلکه معنی آن این است که میل و انتخاب شخص هم خود، یک پدیده است که پدیده های قبل از آن، علت بوجود آمدن آن میل شده است و آنها نیز معلول علتهای قبل از خود بوده اند و به این ترتیب علت العلل عالم هستی، طراح و اراده کننده همه این پدیده ها از جمله آن میل بوده است پس شخص هیچ احساس جبر و زور و فشار برای انجام دادن یا ندادن و انتخاب کردن و یا نکردن ندارد.
گروه دیگری از علما و مومنین، قانون علیت را عمیق تر درک کرده اند و حتی در مواردی خود متون مذهبی هم کمکشان کرده تا آنرا بهتر بفهمند. در قرآن گر چه در بسیاری آیات بر اختیار افراد و مسولیتشان در قبال انتخابشان تأکید شده است مخصوصا در آیات سوره های مکی، ولی در جاهای زیادی هم صحبت از جبری بودن انتخابها شده است و این در سوره های مدنی بیشتر دیده میشود. مثل آیه 272 سوره بقره که میگوید: “خدا هر که را خواهد هدایت میکند” و یا آیه 22 سوره حدید که میگوید “هر رنج و مصیبتی که در زمین و یا از نفوس خویش به شما رسد همه در کتاب (لوح محفوظ) پیش از آنکه آنرا در دنیا ایجاد کنیم ثبت است”. در آیه 143 سوره نساء هم میگوید: “هر که خدا او را گمراه کند پس هرگز او را به راه هدایت نخواهی یافت”. این آیات در کنار برهان علیت، آنها را بیشتر ملزم کرده که راه دیگری برای باقی ماندن بهشت و جهنم در دستگاه خدا پیدا کنند. این علما خود دو دسته شده اند:
یک دسته آنها گفته اند اعمال و امیال ما نه جبر است و نه اختیار بلکه چیزی بینابین است. اگر من، عالم دینی و یا مومنی باشم و این جواب به ذهنم برسد و یا آنرا از یک بزرگ دینی بشنوم، به احتمال زیاد دلم آرام خواهد یافت و همینکه می بینم جوابی وجود دارد آرام گرفته ودیگر به دنبال ادامه بحث نخواهم رفت. در واقع این روش غالب ما افراد بشر است که وقتی به عقیده ای علاقه داریم و میخواهیم آنرا حفظ کنیم، در درجه اول چندان سوال و تردیدی در آن ایجاد نمیکنیم و اگر سوالی از جانب منتقدی درباره آن عقیده بشنویم اولین جواب را که به ذهنمان یا به گوشمان برسد به عنوان جواب نهایی آن سوال میپذیریم و همانطور که از ابتدا تردید را در عقیده مان شروع نکرده بودیم تردید را ادامه هم نخواهیم داد و آن جوابی را که شنیده ایم مورد تحلیل و بررسی قرار نمیدهیم.
ای بسا بعد از مدتی هم این پاسخ را فراموش کنیم و اگر دوباره همان سوال در حضورمان تکرار شود بگوییم که فعلاً جوابش را نمیدانیم و فقط به یاد داریم که زمانی جوابی متقن و محکم درباره این سوال شنیده ایم و سپس دیگر به آن فکر نخواهیم کرد.
در اینجا استفاده از عبارت “امری بینابین” چنین می نماید که همه چیز حل شده و به این ترتیب ما، هم فلسفی اندیشیده ایم و توسط برهان علیت، وجود خدا را ثابت کرده ایم و هم دینی اندیشیده ایم و نیاز به آخرت را نفی نکرده ایم. اما ما در اینجا مفهوم هستی و وجود را که در ابتدای بحث هستی شناسی فلسفی و در ابتدای برهان علیت مطرح میشود فراموش کرده ایم و توجه نکرده ایم بعضی چیزها بینابین ندارند مثل “وجود”. یک چیز یا هست یا نیست اگر نیست و باید بوجود بیاید پس نیاز به علت دارد و اگر هست، یا واجب الوجود و ازلی است یا ازلی نبوده و بوسیله یک علت بوجود آمده. اراده بشر هم از این قاعده مستثناء نیست و اراده بشر در عالم، یک هستی استثنائی به حساب نمی آید که در قانون علیت نگنجد. چون در غیر این صورت ممکن است خیلی چیزهای دیگر هم بتوانند کمی تا قسمتی خودشان، خودشان را خلق کنند و این قانون علیت و عقل سنجشگر را که آن را نتیجه گرفته، بی اعتبار کرده و خود وجود خدا را هم کاملاً زیر سوال میبرد چون دیگر میتوان گفت که عالم هستی هم ممکن است در یک لحظه خودش خودش را بوجود آورده باشد. یعنی هم پدیده باشد و هم نیازی به علت نداشته باشد و همه علومی را هم که براساس قانون علیت به جستجوی علت هر پدیده ای می پردازند بی ارزش میسازد. از جمله این علوم یکی هم علم روانشناسی است که به بررسی علل امیال و اراده های افراد بشر می پردازد و سعی میکند با شناخت هر چه بیشتر این علل، رفتار انسانها را پیش بینی کند.
دسته دیگری از علمای دین به آنچه گفته شد عنایت و توجه داشتند و نپذیرفتند که چیزی بینابین جبر و اختیار وجود داشته باشد بلکه به این نتیجه رسیدند که عقلاً همان جبر درست است. اما آنها می خواستند هم خدا را حفظ کنند هم دین و آخرت را در اعتقاداتشان نگه دارند. لذا گفتند که نباید از خدا انتظار عدالت داشت. او صاحب همه چیز است و هر که را که بخواهد مورد لطف قرار داده و هدایت میکند و هر که را هم که نخواهد گمراه کرده و به دوزخ میبرد. آنها گفتند عقل ما حق ندارد برای خدا وظیفه تعیین کند چرا که او هر کاری کند همان خوب است اگر چه خلاف عقل و عدل باشد. مذهب اسلامی “اَشعری” تا حدی نمونه ای از همین طرز فکر است. اشاعره فاعل همه افعال بندگان را از خیر و شر، صواب و ناصواب، خدا میدانند و انسان را در انجام افعال خود بی اراده می شمارند. یعنی کفر و ایمان از سوی خداست، خود مردم دخالت ندارند و این کار را دلیل ظالم بودن خدا نمی شمارند. البته اشاعره نهایتا خود، با دلایل فلسفی، فلسفه را مذموم شمردند (مذاهب اهل سنت-دکتر یوسف فضایی-ص 245).
این طرز فکر، خدا را دارای شخصیتی نشان میدهد که گویا خودش هم ناچار است عده ای را به جهنم برد و عده ای را به بهشت بدون اینکه هیچ دلیلی داشته باشد چون هر دلیلی از خود او نشأت میگیرد.
در این طرز فکر، کل نگرش ادیان به خدایشان که موجودی حکیم و دلسوز به حال بنده، معرفی شده، باطل میشود و نفس وجود دین هم که قرار بود برای هدایت باشد و خدا از سر مهربانی برای بندگانش فرستاده بود بی فایده میشود. چون از قبل معلوم است که چه کسی هدایت شده است و چه کسی هدایت نشده است. شاید در این طرز فکر آخری خدا و بهشت و جهنم حفظ شود اما بسیاری از گفته های متون دینی در معرفی خدا و حکمت دین و احکام، یکسره باطل میشود و این افراد باید به دنبال دینی که چیزهای دیگری گفته باشد بگردند تا با فلسفه ایشان جور باشد یا حتی بهتر است دیگر دنبال دینی نگردند. چون اصولاً با قبول مشخص بودن سرنوشت فرد در آخرت، آنهم از ازل، آن فرد، پیش از انجام یک عمل دینی باید بگوید: “آیا مشخص است که جایگاه من در آخرت کجا خواهد بود؟” که جوابش به خودش این است که: “بله مشخص است”. و سپس باید بگوید که: “آیا اگر این عمل را انجام دهم یا ندهم جایگاهم تغییر خواهد کرد؟” که جوابش به خودش نمیتواند چیزی جز “نه” باشد. اگر بگوید “آری” جواب اول نقض شده است.
دسته ای دیگر از علما سعی کرده اند بعد از مطالعه فلسفه به جبر و اختیار کمتر فکر کنند و اعتقادشان به آخرت را حفظ کنند. اما خدایی که در پی برهان علیت به ایشان معرفی میشود نظرشان را جلب میکند و او را متفاوت با خدای معرفی شده با دینشان می بینند. البته این باعث کنار گذاشته شدن دین از سوی آنها نمیشود و آنها فقط میگویند: “اینها که در دین برای معرفی خدا آمده تمثیل هایی برای درک بشر است”. اما شناخت جدیدشان از خدا مانع از آن میشود که بسیاری از احکام را کار خدا بدانند. ایشان به تدریج فتواهایی برای خود و مردم صادر میکنند که بعضی از اعمالی را که تا دیروز حرام بوده حلال میکنند و بعضی حلالها را حرام میکنند و خلاصه، علاوه بر متون دینی و یا حتی کتاب مقدسشان، جهان بینی جدیدی را هم که به دست آورده اند را در صدور فتوا دخالت میدهند. آنها گاه گفتارهای کتاب مقدسشان را کاملاً متفاوت با معنی ظاهری آن تفسیر میکنند.

0 ❤️

2012-10-16 03:27:36 +0330 +0330

من اصلاً کاری به این ندارم که کدوم دین بر حقه و کدوم اشکال داره و کدوم دروغیه نه علمش رو دارم و نه خوشم میاد…
معتقدم که هیچ چیزی مطلق نیست.و هرچیزی یه اشکال و نقصی داره…
و اینم رو هم قبول دارم:دین تو ،اعتقاد تو مال تو و دین من و اعتقاد من مال من…به هم و به دین و اعتقاداتمون احترام بذاریم.
وقتی اول دبیرستان بودم(1376) سه تا همکلاسی داشتیم که همش با هم بودن و تنهاکسی که تو مدرسه باهاشون دوست بود من بودم .سال بعد فهمیدم که بهایی بودن و کلا به استرالیا مهاجرت کردن…هیوقت تو اون یه سال ازشون نپرسیدم که چیکاره هستید…تنهاچیزی که برام مهم بود این بود که بچه های مودب و محترم و خوب و رو راستی بودن…

یه خواهش از عزیزانی که مثل من مثلا مسلمونن،اول خودمون و رفتارمون رو درست کنیم و بعد به بقیه گیر بدیم…

0 ❤️

2012-10-16 03:32:28 +0330 +0330

گروه دیگری از علمای دین و مومنین هم پس از آشنایی با فلسفه نهایتا به این نتیجه میرسند که مبدأ هستی، وجود دارد اما امکان ندارد دینی فرستاده باشد چون هر دینی، راه و روشی را معرفی کرده که انسان، مختار است آنرا پی بگیرد یا نگیرد و نهایتا هم برای پیروان، پاداش و برای دیگران، عذاب در نظر گرفته است که این با علیت و جبر در تضاد کامل است. این افراد به “خدا باوران برون دین” تبدیل میشوند. یعنی مبدأ هستی را باور دارند ولی باور نمیکنند آن مبدأ، دینی را فرستاده باشد. به این ترتیب فلسفه که قرار بود افتخار ادیان و راه اثبات حقانیت آنها باشد در مواردی بسته به توان نفوذ ذهن کاربر آن، خود به بزرگترین دشمن دین تبدیل میشود. فرق فلسفه با بقیه معیارهای اثبات دین که تاکنون گفتیم نیز در همین است. یعنی آن معیارهای دیگر هیچ کدام به قطعیت فلسفه، اصل وجود دین را نفی نمیکنند.
دو گروه اخیر یعنی یکی مومنین و علمایی که بواسطه فلسفه علیت و شناخت جدیدشان از خدا، تغییراتی در احکام دین بوجود می آورند و آنرا نسبت به اصلش دگرگون میکنند و دیگری آنها که با فلسفه، “خدا باور برون دین” میشوند باعث گشته اند که بسیاری از روحانیون ادیان مختلف، اساسا مخالف فلسفه باشند و در طول تاریخ هم شمار زیادی از فلاسفه دینی که حتی تغییر چندانی هم در دین نداده اند مورد غضب دیگر روحانیون قرار گرفته و در موارد زیادی تکفیر شده اند. ابوعلی سینا و ملاصدرای شیرازی نیز از همین افراد مورد غضب بوده اند. فلسفه در دنیای اسلام از قرن دوم تا قرن چهارم رونق داشت اما همزمان، مخالفتها با آن نیز روز به روز زیادتر شد تا آنجا که پس از کتاب “تَهافَ الفلاسفه” امام محمد غزالی در قرن پنجم تا حد زیادی رونقش را از دست داد و به امری مذموم در نزد بسیاری از علمای اسلامی بدل شد.
اصولاً فلسفه تا آنجایی در حوزه ها و مدارس دینی مورد قبول است که پردازندگان به آن، از آن به نتایج غیر دینی نرسند و بهانه بعضی از علمایی هم که از فلسفه دوری میکنند اینست که میگویند هر کسی نمیتواند به آن بپردازد زیرا بعضی ها ایمانشان ضعیف است و کسی باید به دنبال فلسفه برود که ایمانش قوی باشد. بعد از مباحث مطرح شده شاید بتوان نتیجه گرفت که منظور از ایمان قوی، تعصب زیاد و آزاد اندیشی کم و منظور از ایمان ضعیف، درجه کمتر از تعصب و درجه بیشتر از آزاد اندیشی است. در فلسفه، از آزاد اندیشی به عنوان شرط رسیدن به حقیقت یاد شده است. آزاد اندیشی یعنی اینکه شخص تا حد ممکن از قبل به نتیجه ای خاص وابسته نباشد و نخواهد فقط با دلایل فلسفی به آن نتیجه خاص برسد و اینطور نباشد که اگر دلایل و براهین، او را به آن نتیجه نرساند، آن دلایل را رها سازد و دیگر پی گیر استدلالهایش نشود. شخصی که از اول دنبال نتیجه خاصی باشد، بجای استدلال و اندیشه فلسفی به فلسفه بافی روی می آورَد. فلسفه بافی یعنی آوردن استدلالهایی پر تناقض و مغلطه، جهت رسیدن به نتیجه دلخواه. البته آزاد اندیش، کسی نیست که به هیچ وجه از ابتدا به نتیجه ای خاص دل بسته نباشد بلکه کسی است که ترس از رسیدن به نتیجه ای غیر از آنچه او دوست دارد، مانع استدلالهای منطقی و اصولی در او نگردد و نهایتا نتیجه استدلالهای اصولیش را هر چند در ابتدا به کامش تلخ باشد بپذیرد.
در اینجا بد نیست اشاره کنم که بعضی از علمای دینی که رخت فلسفه بر تن کرده اند پس از فلسفه هستی شناسی یاد شده و اثبات وجود خدا سعی کرده اند که با ادامه استدلالها، حقانیت دین خود را ثابت کنند اما از اینجای کار به بعد آن اصول شناخت نسبتا محکم و همه فهمی که در فلسفه هستی شناسی بکار برده بودند و به قانون علیت منتهی شده بود را رها کرده و به اصولی برای شناخت متوسل شده اند که از نظر فلسفی و معرفت شناسی اعتبار نداشته و جز خود آنها و هم دینانشان کسی به آن اصول، اعتقاد نداشته اند.
بد نیست بگویم که معرفت شناسی علمی است که در آن ارزش روشهای شناخت برای کسب اطمینان در مورد باورهایمان بررسی میشود. مثلاً آیا باید روش شناخت ما حس باشد یا گفته های دیگران و یا وحی؟ و چقدر میشود روی شناختی که با هر یک از این روشها حاصل میگردد حساب کرد؟ اجازه بدهید مثالهایی بزنم؛
در فلسفه ای که منتهی به اثبات قانون علیت میشود، فیلسوفان سختگیر مبنای شناخت خود را اعترافشان به وجود هستی خود قرار میدهند. آنها در ابتدا به کیفیت آنچه به حس می آید کاری ندارند چون ممکن است حسشان به آنها دروغ گفته باشد. به عنوان مثال فیلسوف سختگیر به خود میگوید آیا جهان اطراف من وجود دارد؟ بعد با خود می اندیشد که اگر بگوید آری ممکن است این حاصل خطای ذهن او باشد و جواب “آری” اشتباه باشد. پس میگوید شاید هم آنچه در اطراف خود میبیند رویا باشد. سپس نتیجه میگیرد پس حداقل رویایی وجود دارد و اگر بگوییم آن رویا هم باید در ذهن شکل بگیرد، پس حداقل، ذهن فیلسوف باید به شکلی وجود داشته باشد و از آنجا به بعد نتایج فلسفی اش را بر مبنای بودن خودش که دیگر شَکی در آن نمیتواند داشته باشد بنا میکند. شاید بگویید که حاصل این همه سختگیری در باور وجود و هستی چیست؟ من که میدانم درختی که میبینم وجود دارد. در جواب باید بگویم که در فلسفه هستی شناسی، فیلسوف سعی میکند به اطمینان برسد و آن عقل سلیم پر اشتباه را که ذکرش رفت پایه شناخت و معرفت شناسی اش قرار ندهد. فلاسفه دینی هم در اثبات علیت، همین گونه عمل کرده و با سختگیری زیاد نهایتا علیت و وجود علت العلل را برای خود ثابت میکنند. حاصل دیگر این سختگیری این است که ادله پایه ای بکار رفته در آن میتواند مورد قبول فلاسفه و انسانهای زیادی در دنیا قرار گیرد. یعنی این ادله را، هم ارسطو می فهمیده و هم فلاسفه اسلامی، مسیحی، یهودی و ادیان دیگر با آن مشکلی نداشته و معمولاً خدشه ای به آن وارد نمیدانسته اند و ایراد چندانی به آن نمی گرفته اند.
اما بعضی فلاسفه ادیان ناگهان از اینجای کار به بعد و به منظور اثبات دینشان پا را از این مسیر بیرون گذاشته و در مرحله بعدی با تکیه بر شناخت حاصل از عقل سلیم خودشان و هم کیشانشان به ادامه بحث پرداخته اند و مثلاً گفته اند که ما انسانها به کسی که راه و روش زندگی را به ما بیاموزد نیاز داریم و آن خدا که همیشه به ما لطف داشته، این نیاز ما را از نظر دور نداشته پس حتما دینی برای ما فرستاده است. در این مرحله معلوم است که آنکه صحبت از لطف میکند، نظریه پیدایش را آنگونه که در دینش آمده از پیش قبول کرده است. یعنی فرض را بر این گذاشته که مثلاً آفرینش جهان در شش روز صورت گرفته و انسان هم در یک مرحله و یک جا مثلاً از گل و مستقیما توسط همان خدای ثابت شده در فلسفه ساخته شده است. پس آن کسی که موقع ساختن انسان حتی نیاز او را به ابرو برای اذیت نشدن چشم او در برابر نور در نظر داشته، لابد به نیاز او برای یک راهنما هم فکر کرده است. باور فیلسوف دینی، به این شکل از خلقت و این داستان آفرینش، اثبات شده نیست و این داستانی است که قدما گفته اند و یا در دین خود شخص آمده.
مثلاً امروزه با هزاران شاهد از فسیلهای به جا مانده در سراسر دنیا، نتیجه دیگری گرفته میشود و آن، داستان تکامل موجودات است که در آن هر موجودی که نتواند با تغییر شرایط زندگی اش وفق یابد، محکوم به نابودی است و فقط با جهشهای ژنتیکی و تغییراتی که از این طریق به نسلهای بعدی اش منتقل میکند ممکن است نسلهای جهش یافته او بتوانند با شرایط جدید سازگار باشند آنهم فقط در صورتیکه این جهش با آن تغییرات محیطی سازگار باشد. و گر نه آن موجود نسلش منقرض خواهد شد.
می بینیم که در این فرضیه که نه براساس تخیل صرف، بلکه براساس شواهد فراوان، ارائه شده و هر روز هم گواه های بیشتری آنرا تقویت میکنند اثری از لطف نیست (حداقل به گونه ای که آن فیلسوف متدین فرض میکرده است) و داشتن اَبرو یا هر خصوصیت دیگر انسانها هم حاصل همین مسیر تکامل و حاصل قوانین فیزیکی جاری در جهان است و اگر هم کسی یا نسلی در شرایط سختی قرار میگرفته، ممکن بوده به راحتی از بین برود چنانکه هنوز هم همینطور است و نمیتوان روی “لطف” حساب کرد. بعضی فلاسفه دینی بعد از فرض نیاز به دین و اینکه حتما آن واجب الوجود این نیاز را در نظر داشته، گفته اند پس باید به دنبال یک دین بگردیم که از طرف او آمده باشد و آنگاه با شاهد گرفتن معجزات روایت شده در دینشان گفته اند که ناچار همان دین خودشان پاسخ مبدأ وجود به آن نیاز است. همانطور که می بینید چنین دلایلی دیگر حتی حاصل همان عقل سلیم هم نیستند و گر چه آن فیلسوف با تمام وجود این روش از شناخت، یعنی باور معجزات ندیده را پذیرفته است ولی نمیتواند آنرا به فیلسوف یک دین دیگر و یا یک فیلسوف یا فرد عادی بی دین بقبولاند و از آن همه سختگیری اولیه در محکم کردن پایه های شناخت خود عدول کرده و حاصل این روش هم این میشود که در این فلسفه حقانیت آن دینی را ثابت میکند که نه خدایش شبیه آن علت العلل ثابت شده در ابتدای این فلسفه است و نه وجود بهشت و جهنمش با نتایج علیت همخوان است.
این را هم همینجا اضافه میکنم که چنین تغییری در روش فلسفی یعنی ابتدا سختگیری زیاد و نتایج محکم، سپس استفاده از عقل سلیم یا پیش فرضهای ساده انگارانه و نتایج سست بنیان و حتی متناقض، تنها، کار فلاسفه دینی نیست و فیلسوفهای زیادی از جمله خود افلاطون و ارسطو و حتی فلاسفه معاصر مرتکب آن شده اند. آنها در ابتدا مخاطبان خود را شیفته دقت و وسواس خود در رسیدن به حقیقت کرده اند و در ادامه با سهل انگاری در انتخاب روش شناخت به نتایج عجیب و گاه به شدت اشتباهی رسیده اند که موجب دردسر برای نوع بشر شده است. فلسفه مارکسیسم و اقتصاد کمونیستی یک نمونه بارز امروزی آن است.

0 ❤️

2012-10-16 03:39:36 +0330 +0330

آنچه تا اینجا گفتم مغلطه هایی بود که ما در قالب روحانی و یا متدین با خود و دیگران میکنیم تا ثابت کنیم اعتقاد دینی مان حق است و دین و یا مذهبمان تنها دین و یا مذهب به حق باقیمانده در جهان امروز است. اما مغلطه ها و روشهای روان شناسانه هم وجود دارد که برای اثبات حقانیت دین نیست بلکه جهت رهنمون کردن مردم مومن به درستی اعتقادشان و برای محکم شدن دل آنها به باورشان به دین و نیز به خود روحانیت آن دین است. یعنی از سوی خود روحانیون هم استدلال قوی یا برهان حساب نمیشوند اما چون میتوانند مغلطه آمیز باشند در اینجا آنها را ذکر میکنیم.
فصل هفتم
روشهای محکم کردن ایمان مخاطب به باورهایش
تشویق کسانی که شک نمیکنند
معمولاً روحانیون، آنان را که حرفهایشان را باور میکنند تحت عنوان با ایمان و پاک دل معرفی میکنند و کسانی را که تردید میکنند به عنوان سست ایمان یا بد دل اعلام میکنند و به این ترتیب اعتماد به نفس اشخاصی را که سوالی در ذهن نسبت به دین ندارند و هر چه روحانیون بگویند را می پذیرند بالا میبرند و با این برخورد به کسانی که تردید دارند و ممکن است حرف آنها را نپذیرند پیشاپیش و در لفافه هشدار میدهند. در حالیکه میدانیم راه کشف حقیقت از شک و سوال میگذرد و در هر زمینه ای به جز دین چنین افرادی که تردید دارند و سوال میکنند مقبول ترند و انتظار میرود که به درجات بالاتر علمی و مهارت شغلی برسند.
البته اگر من یک روحانی باشم و چنین چیزی به من گفته شود انکار خواهم کرد و خواهم گفت که در دین من سوال بسیار محترم است و از این دست جوابها. اما به هرحال حاصل شیوه مذکور چیزی خلاف این ادعا است و کلا تمجید از ایمان محکم یعنی ستایش تردید نکردن و سوال نکردن. در حالیکه به عنوان مثال هرگز از یک دانشمند فیزیک که محکم روی فرضیه اش ایستاده و حاضر به شک درباره آن و آزمایش صحت و سقم آن نیست ستایش نمیشود.
وجود گروندگان به دین خود را نشانه درستی دینشان میدانند
روحانیون و مومنین وجود کسانی را که به دینشان میگروند، نشانه این میدانند که دینشان طبق فطرت انسانی است و فقط کافیست کسی با آن آشنا شود و دیگران که به آن نمی گروند، با آن آشنا نشده اند. در اینجا این نکته به ذهن میرسد که شناخت کسانی که تازه با یک دین آشنا شده اند از آن دین بیشتر است یا شناخت آنها که سالها در آن دین بوده اند و سپس از آن بریده اند؟
در اینجا من روحانی حاضر نیستم به همان راحتی که گرویدن دیگران به دینم را نشانه صحت دینم میدانستم، بریدن افراد از دینم را هم با همان معیار اول نشانه عکس آن بدانم پس این ملاک و معیار را برای تصمیم گیری کنار گذاشته و مثلاً جواب میدهم که ایشان که از دین بریده اند از فطرت انسانی، منحرف شده اند. سوال خواهد شد که اولاً از کجا میتوان فهمید که آنکه گرویده از فطرت انسانی منحرف نشده باشد. ثانیا آیا آنکس که ایمان داشته، از دست رفتن فطرت انسانیش حاصل سالها ایمانش بوده است؟ در این صورت دین چه کارکردی برایش داشته و ثالثا اصولاً فطرت انسانی چیست؟
اگر فطرت انسانی، عقل محض است که عقل محض اصول منطق را در انتخاب بکار میبرد و بشری و غیر بشری آن چندان معنی ندارد و اگر فطرت، احساسات بشر است این احساسات همیشه بشری است و تا با عقل سنجیده نشود درستی و نادرستی جهت گیریشان معلوم نمیشود. این ادعا که فلانی فطرت بشری اش ضایع شده معنی ندارد. بلکه فقط میتوان با معیارهای دیگری ثابت کرد که فلان دین بر حق است یا خیر و این ادعاها ارزش منطقی ندارد.
اگر همه مردم دنیا هم به یک دین بگروند دلیل بر حقانیت آن دین نخواهد بود چنانکه هزاران سال همه مردم دنیا فکر میکردند که خورشید دور زمین میگردد و یا قلب، مرکز احساسات است ولی در هر دو مورد و در خیلی چیزهای دیگر همه اشتباه میکردند و نه آن زمان که آن طور فکر میکردند بر خلاف فطرت بشری عمل میکردند و نه بعد که فهمیدند اشتباه کرده بودند.
باورهای ما بر اساس شکل زندگی، آموخته ها و خصوصیات روانشناسانه ماست و تغییرشان هم بر همین اساس است و فطرت بشری و تغییر آن به آن شکلی که روحانیون میگویند معنای مشخصی ندارد. ضمن اینکه اگر هم قرار باشد گرویدن و یا دل بریدن از یک دین را نشانه فطری بودن یا نبودن آن دین بدانیم وقتی میتوانیم در این زمینه راجع به یک دین نظر بدهیم که لااقل آمار درستی از این رخداد داشته باشیم اما در مورد ادیانی که برای مرتدها یعنی آنها که از دین، خارج میشوند مجازات اعدام در نظر میگیرند آمار درست، قابل دستیابی نیست و به این ترتیب کمتر دینی در دنیا میتواند به آمار گروندگان خود ببالد. چون معلوم نیست اگر بریدن از آن ادیان آزاد بود آیا نسبت کسانی که از آن ادیان روی میگرداندند بیشتر از گروندگان میشد یا خیر.
افتخار به همخوانی نتیجه یک تحقیق علمی با یک حکم دینی
من روحانی نتایج یک تحقیق علمی که موید یک حکم دینی باشد را با افتخار در سخنرانیها و کتابها مطرح کرده و آنرا نشانه صحت دینم میشمارم. اما اگر عکس آن پیش آید چه؟ آیا حاضرم همانطور که همخوانی یک مسئله علمی از علوم تجربی را با دینم نشانه درستی دینم گرفتم در صورتیکه ضدیتی بین دینم و علم دیدم هم بگویم پس طبق همان ملاک باید در این دین شک کرد؟ البته اگر چنین کنم فرد منصفی هستم. انصاف یعنی اگر معیار و ملاکی را انتخاب کردم تا باوری را بسنجم به آن معیار و ملاک وفادار باشم چه باور را تأیید کند و چه آنرا رد کند. ممکن است که آن ملاک به خطا انتخاب شده باشد و نتیجه گیری من هم خطا باشد اما حداقل در تحقیقم منصف بوده ام و اگر همان انصاف را در محک زدن ارزشمندی ملاک مورد نظر، اعمال کنم احتمال زیادی وجود دارد که در نهایت به حقیقت دست یابم یعنی پس از آن، احتمال به خطا ماندن من بسیار کمتر از کسی است که برایش ملاک و معیار فقط وقتی مهم است که با آن بتواند باور خود را ثابت کند و اگر مخالف باورش باشد بلافاصله آن معیار را کنار بگذارد. شانس رسیدن چنین شخصی به حقیقت در زمینه آن باور خاص، صفر است و بازهم میگویم که هیچکدام از ما از چنین آفتی در امان نیستیم.
به هرحال من روحانی در صورت ضدیت علم تجربی با یک حکم دینی ام، یا توصیه خواهم کرد که باید صبر کرد شاید تحقیقات بعدی به نفع حکم دینی من باشد یا خواهم گفت که ممکن است جنبه هایی از سوی خدا در این حکم در نظر گرفته شده باشد که مهمتر از جنبه های علمی آن باشد و خدا خودش بهتر میداند. یا ممکن است بگویم که احتمالاً این حکم از طرف خدا نیست و ریشه های فقهی سستی هم دارد و میتوان آنرا عوض کرد یا معلق کرد اما دلیل بر نا حق بودن اصل دین من نیست.
حالت اول و دوم یعنی اینکه در صورت نا همخوانی علم و دین بگویم یا باید صبر کرد تا تحقیقات علمی بیشتری انجام شود و یا اینکه شاید جنبه های مهمتری از طرف خدا مد نظر بوده است به این معنی است که اصولا “همخوانی” یک امر علمی با احکام دینی نیز چیز ارزشمندی برای دین نیست. چون ممکن است در تحقیقات بعدی این تأیید از سوی علم نسبت به حکم دینی تغییر کند و یا ممکن است خدا در صدور آن حکم اصلاً به جنبه علمی آن بها نداده باشد.
اما در حالت سوم یعنی موردی که واقعا به تجربه و دانش مشخص میشود که حکمی با مصالح شخص یا جامعه در تضاد است و روحانیت، آن حکم را معلق میکند این سوال از طرف متدینین، منطقی خواهد بود که آیا میشود گفت این دین قبلاً تحریف شده است؟ و اگر اینطور است چند حکم دیگر تحریف شده در آن هست که اکنون با خیال راحت آنرا اجرا میکنیم؟ حکمهایی که در آینده و در نسلهای بعد کنار گذاشته خواهند شد. و از آن مهمتر اگر این احکام برای این از سوی خدا آمده اند چون مردم به آنها نیاز داشته اند، چرا در زمانی که آنها اشتباه بوده اند یا تحریف شده اند پیامی از جانب خدا برای کسانی که به اشتباه به آنها عمل می کرده اند نیامده بود و اگر هم اکنون که احکام به نظر اشتباه آمده اند و مومنین دیگر مایل به عمل به آنها نیستند همه مومنین در اشتباهند چرا پیامی نمی آید تا این مومنین که هدفی جز رستگاری و اطاعت از خدا ندارند تکلیفشان روشن شود و به آن هدایتی که منظور خدا بوده برسند؟
شاید من روحانی بتوانم در مواردی که حکمی از جانب خدا نیامده بگویم “خدا کار را به عقل بشر واگذار کرده” ولی در زمینه ای که حکمی وجود دارد خدا در آن زمینه عقل بشر را کافی نمی دانسته و چیزی را در آن حکم مدنظر داشته که به چشم بشر نمی آمده است تا با عقل خود آنرا تشخیص دهد. لذا به نظر می آید در چنین مواردی باید مستقیما برای رفع بلاتکلیفی مومنین اقدام کند همانطور که ادعا میشود یک بار اقدام کرده و پیامبر آن دین را فرستاده. البته شاید این یک دلیل قطعی برای رد یک دین نباشد اما در کنار ادعاهای یک دین و فلسفه ای که روحانیون برای فرستاده شدن پیامبرشان و دینشان قائلند، پیش آمدن چنین مواردی که در آن حکمی دینی پس از یک نتیجه علمی یا یک تحقیق جامعه شناسانه از جانب خود روحانیت آن دین کنار گذاشته میشود و از جانب خدا هم نه پیش از آن و نه بعد از آن اقدامی صورت نمیگیرد آن ادعاهای دین زیر سوال میرود و جا دارد روحانیون و مومنین اگر تعصبی نداشته باشند این را دلیل بر نیاز به بررسی بیشتر حقانیت دین خود بدانند.

0 ❤️

2012-10-17 02:58:33 +0330 +0330

روحانیون در کنار استدلالهای ذکر شده روشهای دیگری هم دارند که تمرکز آنها روی استدلال نیست بلکه بیشتر روی تأثیر روانی بر شنونده است تا ایشان را باور کنند و بزرگ ببینند. روحانیون در این روشها خود را عالم و مسلط به آنچه میگویند القاء میکنند. همچنین در این روشها سعی میکنند دین را از دسترس شک و شبهه و سوال خارج کنند. این روشها به این قرارند:
فصل هشتم
روشهای روحانیون در بزرگ نشان دادن خود و دین خود
متون و گفتارهای دینی اوج اندیشه اند
روحانیون سعی میکنند داستانها و دستورات و جمله های بزرگان دینشان را اوج اندیشه و حقیقت والا نشان دهند. گویی که در جهان و در بین دستورات ادیان دیگر و یا در گفته های علما و حکیمان دیگر دنیا هیچ چیز قابل توجهی نیست و یا اگر هم باشد بسیار اندک و سطحی است. به این ترتیب هم دینشان به چشم مخاطب خیلی والا می آید و هم خودشان که دانای علوم این دین هستند. این روش بر روی کسانی که مطالعه کمتری روی فرهنگهای دیگر انجام داده اند موثرتر است و مسلما کودکان و نوجوانان از همین دسته اند و این روش روی آنها اثر بیشتری دارد.
همراهی با منتقدین اجتماعی و سیاسی
روحانیون اگر خود در قدرت و اداره جامعه دخالت نداشته باشند به خوبی با منتقدین همراه میشوند و بسیاری چیزها را زیر سوال میبرند. البته این کاری است که خیلی ها انجام میدهند و مختص روحانیون نیست. آنچه مختص ایشان است اینست که “ادعا میکنند که اگر امور طبق روشهای دین آنها اداره میشد دیگر هیچ جای انتقادی باقی نمیماند”. این عمل روحانیون میتواند موجب پیروی بسیاری از منتقدین و طرفداران تغییرات اجتماعی از آنان شود مخصوصا کسانی که تعصب دینی داشته و فقط از شرایط موجود ناراضی اند ولی از علم اداره جامعه هم اطلاع چندانی ندارند و همچنین از جزئیات دستورات حکومتی ادیان هم بی خبرند ولی به هر حال دینشان را از این نظر کامل میدانند. میتوان حدس زد این مومنین این تصور را چگونه بدست آورده اند.
خود را آشنا نشان دادن با علوم روز
گاهی روحانیون بعد از آشنایی با یک مسئله در علوم تجربی یا علوم روز مثلاً در زمینه کامپیوتر، مثالی را در آن زمینه مطرح میکنند و کمی هم شرح میدهند و اینگونه خود را آشنا با علوم روز معرفی میکنند. سپس یک مسئله دینی را با این مثال مقایسه کرده و نتیجه میگیرند که آن مسئله دینی کاملاً صحیح و قابل فهم و علمی است پس دینشان پر است از این امور صحیح.
تهمت زدن به منتقدان جهت نادان جلوه دادن ایشان
مثلا در بسیاری موارد سعی میکنند باور نکردن امور عجیب در دینشان را به علت باور نداشتن به قدرت خدا جلوه دهند و میگویند که آنها که باور ندارند منجی معرفی شده در دین ما صدها سال عمر کند به این خاطر است که باور ندارند خدا قدرت دادن چنین عمری به او را داشته باشد و مخاطب مومن که اصولاً با باور قدرت خالق هستی مشکلی ندارد گمان میبرد که آنها که شک میکنند در همین حد از نادانی اند و به دلیل همین نادانی است که خیال میکنند خدایی که میتواند جهانی را خلق کند نمی تواند عمری طولانی به کسی بدهد. در حالیکه اگر مومنین یعنی همان مخاطبان روحانیون در سوالها و نقدهای وارد شده به دینشان کاوش کنند بعید است به موردی بر خورند که منتقدی گفته باشد “مگر میشود خدا زورش به انجام فلان کار ادعا شده در این دین برسد؟” چرا که منتقدان یک دین از دو گروه خارج نیستند یا آنها که اصولاً به وجود خدا یا خدایان آن دین اعتقاد ندارند و یا آنها که به وجود خالق یا خدای قادر معتقدند اما آن دین را دین خدایی و راستین نمیدانند. در هیچکدام از این دو مورد، “میزان قدرت خدا” مطرح نیست.
ابراز انزجار و تحقیر نسبت به دیدگاههای مخالفان
اگر فرضیه ای را به دید خود زیبا بیابند که از منظور دینی آنها هم دفاع کند و کسی آن فرضیه را نپذیرد، دیدگاه به گمان ایشان غیر زیبایی شناسانه او را با عنوان حماقت معرفی میکنند و بدین گونه با تحقیر مخالف خود او را از چشم شنوندگان خود می اندازند و دیدگاه خود را رفیع و والا جلوه میدهند.
مثلاً ممکن است فرضیه ای بگوید که خدا از سر لطف، به هنگام خلقت انسان به او کبد داده تا از خونش سم زدایی کند و این سخن با داستانی که آن روحانی، از خلقت خوانده مطابقت نماید او شاید آنرا زیبا یافته و بپذیرد. حال اگر شخص دیگری در فرضیه ای دیگر بگوید که نه لطف خدا بلکه میلیونها سال تکامل موجودات، آنهم در چارچوب قوانین فیزیک منجر به شکل گیری اندامها در موجودات، من جمله انسان شده است و این با داستان خلقت نقل شده در دین، همخوانی کامل نداشته باشد ممکن است این فرضیه از طرف آن روحانی با برخوردی که ذکر شد مواجه شود. چنانکه سالها روحانیون همه ادیان جهان با فرضیه های تکامل به همین ترتیب برخورد کردند و در دهه های اخیر هم هنوز حرفهایی اینچنین جسته و گریخته از آنها شنیده میشود که میگوید قائلین به فرضیه تکامل چقدر نادان و کوته فکرند و از این قبیل.
طرفداری از همه خوبیها
بطور کلی روحانیون همه ادیان، دین خود را طرفدار خوبیها و مخالف بدیها معرفی میکنند. ایشان میگویند که طرفدار پیشرفت اخلاقی جامعه و ریشه کن شدن فساد در آن هستند و دین هم همین را میخواهد. ایشان خود و دینشان را طرفدار زیباییها، حسن خلق، مبارزه با ناهنجاریهای اجتماعی، رفاه مردم و درستکاری و دوستی بین مردم و برابری بین همه در مقابل قانون و روابط دوستانه با همه دنیا و شادابی و نشاط جوانان و خلاصه هر چه که به نظر مردم خوب است میدانند.
هیچ دینی نیست که بگوید طرفدار پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک نیست. اما وقتی پای عمل بر طبق دین و اجرای قوانین دین پیش می آید دو مسئله جلوه گر میشود:
مسئله اول اینکه مصداق عمل خوب، زیبایی، حسن خلق، ناهنجاری، رفاه، مردم دوستی، شادابی و نشاط و روابط دوستانه از نظر دینشان چیست؟
مسئله دوم اینکه در بین خوبیها، اولویت با کدام است؟
اجازه دهید توضیح دهم. هر دینی یک جهان بینی دارد. جهان بینی یعنی عقیده شخص درباره کل جهان مشهود و جهان غیر مشهود و قوانین حاکم بر آنها. جهان مشهود یعنی همین دنیای مادی خودمان و جهان غیر مشهود یعنی دنیاهای دیگر مثلاً جهان آخرت و عالم ماوراء و ملائکه و…
به عنوان مثال اگر شخص به این عقیده باور داشته باشد که امورات جهان همگی طبق اراده خداست به این معنی که خدا برای هر چیزی طبق حکمتی خاص تصمیمی خاص میگیرد مثلاً برای تولد فلان بچه با در نظر داشتن علتی خاص تصمیم خاصی میگیرد و برای باران در فلان منطقه طبق حکمتی خاص در آن زمان، تصمیمی ویژه میگیرد و برای رشد یک دانه، خود بسته به صلاحدیدش امر میکند که رشد کند یا نکند. اگر این شخص عقیده داشته باشد که با دعا، نذر و قربانی و طبق رسومی ویژه در مواردی میتوان این تصمیمهای خدا را به نفع خود یا به ضرر کسی تغییر داد و اینها را قوانین حاکم بر جهان بداند ناچار طبق این عقیده، روش خاص و مناسب رسیدن به منظور را پی میگیرد.
“خوب” در نظر او این خواهد بود که کاری کند که بتواند نظر آن خدای شخصی را به خود جلب کند. منظورم از خدای شخصی خدایی است که از جهاتی شخصیتی مانند انسان دارد. خدائی که شبیه انسان، راضی یا ناراضی میشود و مهربان و خشمگین میگردد. حال اگر در باور این شخص، قربانی کردن فرزند و یا یک حیوان برای جلب نظر این خدای شخصی، موثر و ثواب باشد او این عمل را به عنوان “کردار نیک” انجام میدهد. اگر باور کند که مخالفین دینش باید کشته شوند تا خدایش راضی شود او این کار را خواهد کرد. حال اگر از این شخص پرسیده شود که آیا حفظ جان انسانها یا حیوانات، خوب است؟ او ممکن است طبق باورهایش بگوید خوب است و اضافه کند که در دینش هم به پاسداری از فرزندان و خانواده، احترام به انسانها و مهربانی با حیوانات توصیه شده است. اما اگر بپرسید که چرا فرزند خود را یا یک حیوان یا انسانی دیگر را جهت جلب نظر آن خدا قربانی میکنی و از حق حیات محروم میگردانی خواهد گفت که طبق دستور آن خدا این کار بهتر است. در واقع بین این دو عمل خوب که ظاهراً یکی با دیگری در تضاد است اولویت با قربانی کردن و یا جهاد با کافران است و آن خدا خودش به گونه ای روح آن قربانی شده را هم راضی میگرداند و از این قبیل پاسخها.

0 ❤️

2012-10-17 03:01:34 +0330 +0330

در اینجا همه چیز طبق این جهان بینی، درست است و امور به نیکی انجام میشود و اولویتها هم طبق قوانین مورد باور شخص، به درستی انتخاب شده اند.
حال مثال دیگری می آورم. کسی را در نظر بگیرید که در جهان بینی اش به این نتیجه رسیده است که قوانین جاری در طبیعت در سراسر گیتی یکسان است و این قوانین هستند که تعیین میکنند در هر زمان چه پدیده ای رخ دهد. این قوانین هر منشأیی که داشته باشند چه خدایی و چه غیر خدایی در موارد خاص، بطور خاص و با صلاحدید کسی عمل نمیکنند بلکه اگر قرار است جایی باران بیاید بر اساس قوانین حاکم بر آب و هوا که زیر مجموعه قوانین جهان شمول فیزیک هستند این اتفاق می افتد و اگر قرار است دانه ای رشد کند نیز طبق همین قوانین، سلولهای آن تکثیر شده و رشد می یابد. این قوانین، جهان شمول هستند یعنی در همه عالم مشهود یعنی عالم مادی و در شرایط یکسان مادی، نتایج یکسان میدهند و هیچ دستی در جهان مشاهده نمیشود که در اجرای قوانین فیزیک دخالت کرده و گاهی کارکرد آنها را عوض کند و یا آنها را از کار بیاندازد. در نظر بگیرید این شخص اساس شناختش را بر تجربه بنا کرده باشد و بگوید هرگز در تجربیاتش ندیده است که غیر از نیروها و عوامل مادی و فیزیکی چیزی هم چون دعا، نفرین، نذر و یا قربانی بر نتایج آزمایش هایش تأثیری گذاشته باشد و از همین جهت هم فقط به قوانین طبیعت دلبسته است و فرض کنید که این شخص همچون “جان لاک” فیلسوف تجربه گرای قرن هفدهم به این نتیجه رسیده باشد که همانطور که قوانین خدا درباره طبیعت مادی به یکسان برای همه چیز، جاری هستند درباره انسانها نیز باید همینطور باشد و لذا همه انسانها باید به محض تولد، از طرف خدا دارای حقوق برابر باشند و این حقوق برابر عبارتند از حق حیات، حق مالکیت و حق آزادی عقیده. در این جهان بینی حفظ جان فرزند خوب است و کشتن دیگران بخاطر عقیده شان عملی بد است.
حال ممکن است کسی با جهان بینی اول که یک نوع جهان بینی دینی بود به کسی با جهان بینی دوم که جهان بینی تقریبا تجربی است بگوید که طرفدار همه خوبیهاست. در اینجا جا دارد صاحب جهان بینی دوم بپرسد خوبیها در نظر تو چیست؟ نفر اول احترام به افراد بشر و حفظ جان آنها را مثال خواهد آورد و همچنین خواهد گفت که جلب رضای خدایش هم جزء خوبیهاست. برای فهم “جلب رضای خدا” لازم است که با دیدگاهها و دستورات دینی او، آنهم از طریق متون آن دین آشنا شد. چرا که این احتمال وجود دارد که اگر فقط از خود آن شخص درباره دستورات دینش سوال شود او که از جهان بینی شخص مقابل خبر دارد بنا به دستور دینش تقیه کرده یا دروغ بگوید یا خدعه کند و آن احکامی را که میداند مورد پسند نخواهد بود پنهان سازد تا فقط شخص مقابل را به سوی دین خود جلب کند.
مثلاً ممکن است در دین او “برگشتن از دین” امر حرامی باشد و شخصی که به دین او گرویده باشد در صورت منصرف شدن، مرتد اعلام شده و لایق مجازات مرگ گردد. در این صورت ای بسا که او فقط به دلیل جلب رأی و نظر دیگران این بخش را پنهان کند. این گونه، نفر دوم ممکن است به دین نفر اول بگرود و یا به نفر اول، قدرت اداره جامعه را بدهد و پس از آن باشد که با حقیقت آن دین آشنا شود. البته این در مورد همه جهان بینی ها صادق است و آن فرد دیندار هم باید از نفر دوم همه چیز را سوال کند تا بفهمد از جهان بینی تجربه گرا چه نوع اخلاق و قوانین اجتناب ناپذیری بر میخیزد.
رجوع دادن به باطن احکام
گاهی روحانیون در مواردی که ظاهر حکم یا قولی در دینشان به دل مخاطب ننشیند و به نظر مشکل دار بیاید تلاش میکنند که باطنی عمیق برای آن احکام و گفته ها القاء کنند و بگویند اینها ظاهر این احکام است و آنها که به آنها عمل کنند به تدریج به مفاهیمی دست خواهند یافت که به چشم ظاهر بین دیگران نمی آید. البته این ادعا میتواند در مورد هر دستورالعمل و گفته ای درست باشد ولی همچنین میتواند ادعایی صرف باشد. باید در نظر داشت که خصوصیت چنین ادعایی اینست که ذهن مخاطب را از بررسی راستی یا ناراستی دین با معیارهایی که آن مخاطب دارد منحرف میکند. یعنی هر کسی میتواند برای راستی آزمایی یک دین معیارهایی داشته باشد مانند عقل، اخلاق، معجزه ای که خود مشاهده کند و از این قبیل. اما چنین ادعایی از سوی روحانی یک دین، ذهن فرد مخاطب را از بررسی دین با این معیارها منحرف کرده و او را درگیر این میکنند که حالا چگونه میتوان فهمید که واقعا باطنی عمیق تر در این احکام هست که فقط با عمل به آنها میتوان به درستی آنها پی برد یا خیر. حتی گاه روحانیون موضعی در این زمینه میگیرند که مخاطب گمان میبرد که این اوست که اگر نمیخواهد این دین را بپذیرد باید ثابت کند که چنین مفاهیم عمیقی وجود ندارند. مخاطب فراموش میکند که آنکه ادعایی دارد باید ادعایش را ثابت کند نه طرف مقابل.
زیاد اتفاق می افتد که ما انسانها در برابر این گونه برخوردها از جانب روحانیون و متدینین به موضع انفعالی دچار شده و فکر میکنیم که کاملاً منطقی است که چون هر ادعایی را که آنها میکنند نمیتوانیم رد کنیم پس باید به گفته شان ایمان آوریم و آن چنان این طرز فکر در ما ریشه میگیرد که فکر میکنیم این منطق، منطق خدای جهان هم هست و او هم همینطور می اندیشد. یعنی اگر ما پیش از آنکه بتوانیم آن همه ادعا را بطور مستدَل و با شواهد کافی رد کنیم، دست از ایمان به آن دین بشوییم از دید خدا، فردی لجوج و معاند با او هستیم و مستحق عذاب خواهیم شد. اینگونه فراموش میکنیم که دنیا پر است از این ادعاها و بالاخره هر کودکی چون ما، همانطور که زمانی کودک بودیم در یک خانواده و جامعه که ادعای راستین بودن دین و مذهبش را دارد به دنیا می آید و خدایی که به آن اعتقاد داریم لاجرم میداند که دنیایی که خلق کرده پر از ادعاست.
اگر کسی اولین ادعایی را که شنید و اولین دینی را که در آن به دنیا آمد نپذیرفت و منتظر شد تا کسی که مدعی است، ادعایش را بطور مستدل و محکم که هیچ خدشه ای در آن نباشد ثابت کند عملی منطقی تر از دید خدای جهان انجام داده تا آنکه اولین دینی که جلوی پایش قرار گرفت بپذیرد. ما فراموش میکنیم که اگر به خدا معتقدیم معمولاً به خدایی دانا و حکیم معتقدیم و قلبا باور داریم که او کسی را که منطقی تر و حکیمانه تر عمل میکند، عذاب نمیکند. فراموش کردن این مسئله یا به عبارتی به کلی فکر نکردن به قضیه از این زاویه به واسطه همان منطق وارونه ای است که معمولاً روحانیون ادیان، از کودکی در ذهن افراد القاء میکنند و گاه وظیفه خود را که اثبات حقانیت دین است کنار گذاشته و دیگران را موظف به اثبات ناحق بودن همه ادعاهای روحانیت میکنند و در پی آن ادعاهایی میکنند که نه خودشان میتوانند ثابت کنند و نه گاه مخالف، میتواند رد کند.
رضایت از شکستهای علوم تجربی
در قرون اخیر که علوم تجربی در ذهن مردم جایگاهی پیدا کرده اند، روحانیون معمولاً در مواردی که توضیحات علوم تجربی درباره یک پدیده، کاملاً پذیرفته شده باشد میگویند که دین نیز با این مسئله مشکلی ندارد و علوم طبیعی را میپذیرد اما اگر در جایی علوم روز نتوانند مسئله ای را توضیح دهند و یا فرضیه ای شکست بخورد معمولاً روحانیون با این خبر به گونه ای برخورد میکنند که گویی یک پیروزی بدست آمده است. چرا که از دید آنها برای بشر مشخص میشود که علوم طبیعی در زمینه ای نفوذ نکرده است. اما چرا چنین است و روحانیونی که گاه اینگونه اخبار را فاتحانه اعلام میکنند چه منظوری دارند؟
تا حدود قرن 16 میلادی از دید مردم، همه چیز در کل و جزء در دست خدا تصور میشد. به این معنی که اعتقاد داشتند که خدا در هر اتفاقی مستقیما اعمال نظر و اعمال قدرت میکند. اگر فرزند کسی میمرد میگفتند که خدا این اتفاق خاص را اراده کرده و حتما منظوری داشته و سپس ممکن بود که حدسهایی درباره آن منظور بزنند. مثلاً امتحان آن مومن و یا تنبیه آن بی ایمان. به همین ترتیب اگر باران می آمد آنها که به نفعشان بود خدا را در سمت خود میدیدند و آنها که به ضررشان بود آنرا عذاب یا امتحان الهی میدانستند. در واقع از آنجا که بیشتر امور، در دست خدا تصور میشد بیشتر امور، جزء معنویات به حساب می آمد یعنی چیزهایی که با انجام عمل دینی، دعا، نذر، وقف، قربانی یا نفرین و گناه و هر کاری که تصور میشد روی تصمیم نهایی خدا یا نیروهای ماورایی اثر دارد میشد آنها را تغییر داد. واضح است که روحانیون ادعا میکردند که فرمول رابطه این اعمال و آن امور را بهتر از همه میدانند. پس دایره معنویت بسیار گسترده بود و دایره کاری روحانیون هم به همان اندازه گستردگی داشت.
پس از کشف حرکات اجرام سماوی و قوانین حاکم بر آنها و سپس کشف قوانین فیزیک و اثر آنها در شکل گیری قوانین شیمی و سپس فیزیولوژی، کم کم دایره معنویات کوچکتر شد تا جایی که حتی جامعه شناسی و اقتصاد و روان شناسی نیز به مجموعه علوم تجربی وارد شد و مثلاً تأثیر فلان عمل دینی بر بارش باران و یا فلان عمل دینی برای افزایش “روزی” در بین کسانی که علوم طبیعی و علم هوا شناسی و علم اقتصاد را درک میکردند بی معنی شد. البته هنوز غالب مردم، حتی آنها که تحصیلاتی در زمینه علوم طبیعی دارند به این نتیجه نرسیده اند که؛ این دو دیدگاه در تضاد هستند و وقتی موضوعاتی مثل “روزی” در حیطه علم اقتصاد درآید دیگر اعمالی چون دعا بر آن بی اثر است.

0 ❤️

2012-10-17 03:04:52 +0330 +0330

عدم چنین نتیجه گیری به دو دلیل است:
یکی همان مسائل روانشناسی بشر که در ابتدای این گفتار به آن پرداختیم یعنی ناتوانی در نقد دین از هر نظر من جمله از نظر عدم تطابق آن با علم روز.
دوم همین برخوردی که روحانیون با شکستهای گاه و بیگاه بعضی فرضیه های علمی میکنند. یعنی این شکستها را به گونه ای جلوه میدهند که گویی در آن زمینه، علم هرگز نمیتواند به نتیجه ای برسد و بنابراین همه پدیده های دنیا همیشه طبق قوانین علمی پیش نمی روند و هنوز هم جایی برای معنویات به آن معنی که آنها در نظر دارند هست.
دلیل دیگری که روحانیون برای این نوع برخورد با شکستهای فرضیه های علمی یا ناتوانیهای علوم طبیعی دارند اینست که بعضی از آنها با ماهیت دیدگاه تجربه گرا آشنا نیستند و آنرا مانند دینی میبینند که در برابر دین آنها قد علم کرده و یا گاهی میخواهند که مردم از علوم طبیعی چنین برداشتی داشته باشند. آنها این احساس را دارند که همانطور که یک خطا در دین میتواند به معنی ناراستی آن دین باشد، پس یک خطا در علوم تجربی به معنی غلط بودن تجربه گرایی و تمام نتایج آن خواهد بود. پس این چنین روحانی میخواهد که مردم متقاعد شوند که به همان دین خود رجوع کنند. یعنی اگر فلان فرضیه علمی غلط است یا علم در توضیح فلان مسئله ناتوان است پس لابد هر چه دین من میگوید درست است. با برداشتی که بسیاری از مردم مومن نسبت به جهان بینی حاصل از علوم تجربی دارند شاید بتوان گفت که این نوع برخورد روحانیون چندان هم بی نتیجه نبوده است.
ولی باید دانست که علوم طبیعی براساس تجربه گرایی بدست آمده اند. یعنی اساس شناخت در علم طبیعی تجربه انسانها و مشاهدات آنهاست و اگر فرضیه ای از سوی دانشمندان داده شود، از جمع بندی تجربیات بدست آمده است و نامش هم فرضیه گذاشته شده چون احتمال خطا بودنش میرود و اگر روزی خطایش با تجربه جدیدی آشکار شود باید اصلاح گردد. همه اینها یعنی در این روش شناخت، کسی روی فرضیه ای و یا نام دانشمند بزرگی، تعصب به خرج نمیدهد. لذا ساختار آن به گونه ای است که خود، به دنبال اصلاح خطاهای خود و به دنبال روشی برای افزایش توانایی خود برای توضیح جهان است.
اگر دانشمندان، امروز نتوانند از شواهد موجود، به چگونگی پیدایش انسان پی ببرند نمیگویند پس علم در این وادی شکست خورده و بهتر است همان داستانهای آفرینشی که در کتاب مقدسشان آمده را قبول کنند، بلکه سعی میکنند با جمع کردن مدارک بیشتر فرضیه ای در این زمینه مطرح کنند و سپس باز هم با جمع آوری مدارک جدید، آن فرضیه را بیازمایند و تکاملش بخشند. روزی فرمولها و قوانین حرکت نیوتن همه انواع حرکت را توضیح میداد بنابر این از آن بهره میجستند و زمانی متوجه شدند در سرعت های بالا و نزدیک به سرعت نور این قوانین کارآیی خود را از دست میدهند. مجدداً با تجربه های جدیدی که در سرعت های بالا انجام دادند فرمول کامل تری بدست آوردند که میگفت باید ضریبی را در فرمول قبلی می گنجاندند تا آن فرمول، مناسب سرعتهای بالا هم باشد. کسی هم این را توهین به نام بزرگ نیوتن ندانست و این چنین، فرمولهای نسبیت خاص انیشتن متولد شد و هنوز هم این پویایی و خود اصلاحی این نگرش ادامه دارد.
شکستهای تجربه گرایی پذیرفته است چون از اول هم ادعای کمال هر نتیجه ای را نداشت ولی شکستهای دین اینطور نیست چون دین ادعا دارد که از جانب عالم مطلق آمده و خللی در آن نیست. نتایج علمی قابل تغییر و اصلاحند و در حال تکاملند ولی احکام دینی به ندرت کنار گذاشته میشوند و فقط وقتی ندیده گرفته میشوند که مشکلات فراوانی برای اشخاص و جامعه بوجود آورند و به وضوح با نتایج تجربه گرایی در تضاد باشند به گونه ای که همه، این تضاد را حس کنند و فرهنگ عامه چنان تغییر کند که دیگر آن احکام را برنتابد. فرضیه ها و قوانین علمی را فقط با یک آزمایش که در گوشه ای از جهان گزارش شود زیر سوال میبرند و با انجام آزمایشهای مکرر و بدون هیچ تعصبی آن فرضیه ها و قوانین را تغییر میدهند. اما احکام دینی باید صدمه های جدی و آشکاری وارد کنند تا با مبارزه فراوان کنار گذاشته شوند و حتی بعد از کنار گذاشتن شان باز هم متعصبین و علمای دینی ای پیدا میشوند که خواستار احیای مجدد آن احکام میگردند. قانون برده داری به سختی از جهان مسیحی و اسلام کنار گذاشته شد و آخرین کشوری که قانون برده داری را کنار گذاشت جمهوری اسلامی موریتانی در سال 2007 بود و هنوز هم روحانیونی در عربستان خواهان احیای دوباره این سنت اسلامی در آن کشور هستند.
روا ندانستن سوال درباره آنچه نمیفهمیم
در بعضی ادیان گاهی سوال کردن از آنچه درباره دین نمیفهمیم مذموم شمرده شده است. این به این معنی نیست که افراد مومن سوالهایشان را از روحانیون و بزرگان دین نپرسند بلکه منظور این است که افرادی که موردی را در دین قبول ندارند سوالشان را درباره آن مورد نپرسند.
در اینجا ابتدا شخصی که با حکمی مشکل دارد به نفهمیدن حکمت آن حکم متهم میشود نه اینکه آنرا فهمیده و قبول ندارد. سپس به او گفته میشود که نباید از اسرار الهی سوال کند. البته اگر روحانی جواب شخص را بداند با افتخار آنرا خواهد گفت و نیز خواهد گفت که اگر بازهم سوال دارد نزد علما برود. روش فوق مربوط به بعضی زمانهاست که علما جواب و توجیه را نمیدانند و مشکل آنقدر جدی است که حتی انتظار هم نمیرود هیچ وقت توجیهی برای آن حکم بیابند. روحانیون اسلامی در این موارد حتی مثال داستان موسی با خضر را هم که در قرآن آمده می آورند. در آن داستان، موسی با خضر همسفر میشود ولی خضر با او شرط میکند که اگر موسی هر کار عجیبی از خضر دید، سوال نکند، چرا که اگر سوال کند این همسفری به پایان میرسد. سپس خضر به کارهای عجیبی چون کشتن یک پسربچه دست میزند و نهایتا موسی طاقت نیاورده و علت را جویا میشود و خضر علتی برای هر کارش میگوید من جمله اینکه آن پسر بچه اگر زنده میماند مرتکب اعمال ظالمانه میشد.
در این داستان نمیتوان در سوال کردن موسی اشکالی پیدا کرد چرا که درباره مواردی که در این داستان اتفاق می افتد پاسخ به سوال موسی نه منجر به بی ایمانیش میشد و نه شاید منجر به مخالفتش، بلکه علم او را نسبت به موضوع افزایش میداد. در واقع داستان میخواهد بگوید که هر چیزی که از جانب خدای این دین دیدید و سر در نیاوردید سوال نکنید چرا که حتما مانند آن موارد داستان موسی و خضر علتی داشته است. البته همانطور که دیدید شخص میتواند بگوید اصولاً سوال کردن در همان داستان هم به نظر بی اشکال می آمد و آن اسرار خضر هم اسرار نگفتنی نبود.
نشان دادن وسواس و دقت علمی و منطقی در نقد عقاید دیگران
گاهی روحانیون صحبتهای روحانیون ادیان، مذاهب و گرایشهای دیگر را بیان کرده و با دقت و وسواسی عالمانه از تمام زوایا اشتباهات آنها را استخراج کرده و بیان میکنند و بدین ترتیب هوش و علم و دقت نظر خود را به مخاطبان نشان میدهند. گویی که به آنها القاء میکنند که خودشان توجه دارند به این نوع اشتباهات دست نزنند و این چنین خطاهایی فقط کار روحانیون ادیان و مذاهب رقیب است و در واقع قلبا هم همینطور فکر میکنند. در حالیکه خود نیز اشتباهاتی از همان جنس را تکرار میکنند. مثلاً علمای اسلام و نیز علمای مذهب شیعه میگویند که بت پرستها میگفتند که بتها را به عنوان خدا نمی پرستیدند بلکه آنها را به عنوان شفیع و واسطه ای قرار میدادند که بوسیله ایشان به خدا تقرب جویند ولی خدا اینکار را از ایشان نمی پسندید. چرا که خدا میگوید که به بندگان، بسیار نزدیک است و نیازی به شفیع و واسطه نیست و شفاعت جز در آخرت آنهم به اجازه خدا امکان ندارد و لذا از هم اینک و در این دنیا نمیتوان شفیعی را که خدا اجازه ای برای شفاعت به او نداده انتخاب کرد. آنها آیاتی را هم از قرآن نمونه می آورند مثل آیه 3 سوره زمَر که میگوید: “آگاه شوید که دین خالص برای خداست و اما آنان که غیر خدا را به دوستی و پرستش برگرفتند گفتند ما آن بتان را نمی پرستیم مگر برای آنکه ما را به درگاه الله مقرب گردانند”. و سوره بقره آیه 255 که میگوید: “کیست که بدون اجازه خدا شفیع گناهکاران باشد”. و باز سوره زمر آیه 46 که میگوید: “بگو شفاعت همه خلق با خداست که سلطان ملک زمین و آسمانهاست”.
اما در مذهب شیعه با مسامحه بسیار، زیارت قبور امامان و امامزاده ها و شفیع قرار دادن آنها بلامانع انگاشته شده است. البته اینکه چه دلایل موجهی از سوی علمای شیعه در بلامانع دیدن این کار بوده است نمیدانم چون تا آنجا که من مطالعه کرده ام دلیل موجهی ندیده ام. اما همین قدر میدانم که علمای مذهب سنی، حَنبلی و علمای وَهابی که زیر مجموعه مذهب حنبلی هستند این آیات بالا را در کنار احادیثی از پیامبر مانند این حدیث که: “لعنت کند خدا کسانی را که قبرها را زیارت کنند” و یا این حدیث که: “خدا یهود و نصاری را بکشد که قبرهای پیامبران خود را زیارتگاه و پرستشگاه قرار داده اند” گذاشته و این عمل شیعیان را حرام اعلام کردند و زیارت کنندگان قبور ائمه و پیامبر را در صورتی که آنها را شفیع گیرند تا به حاجتی برسند و یا ضریح آنها را ببوسند و یا لمس کنند کافر و مرتد شمردند.
شیعیان نیز از علمای اهل سنت اشکالات فراوان گرفته اند. علمای شیعه میگویند اگر اهل سنت به قرآن و اهل بیت توسل جسته بودند و قرآن را با رأی اهل بیت تفسیر میکردند به تعدد مذاهب فقهی و کلامی دچار نمیشدند (اهل سنت به حداقل چهار مذهب فقهی حنفی، مالکی، شافعی و حنبلی و دو مذهب کلامی معتزله و اشعری تقسیم شدند). و علمای اهل سنت در جواب میگویند که خود شیعه به مذاهب مختلفی چون شیعه دوازده امامی، شیعه اسماعیلی و شیعه زیدی و گروههای دیگر شیعه تقسیم شدند.

0 ❤️

2012-10-17 03:12:59 +0330 +0330

دراینجا بد نیست اشاره کنم که همه شیعیان ذکر شده خود را پیرو امامانی از نسل فاطمه دختر پیامبر میدانند. شیعیان زیدیه از زید بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب که فرزند امام چهارم شیعیان دوازده امامی بود از این گروه جدا شدند و زید امام ایشان بود و ایشان اعتقاد دارند که امام، کسی است که از اولاد فاطمه باشد و با شمشیر قیام کرده باشد. آنها جایز میدانند که در یک عصر، چند امام امامت کنند.
آخرین امام زیدی که در یمن حکومت میکرد در سال 1341 هجری شمسی با کودتایی از رهبری روحانی و سیاسی یمن بر کنار شد و متواری گردید (مذاهب اهل سنت و فرقه اسماعیلیه تألیف دکتر یوسف فضایی). اما شیعیان اسماعیلیه بعد از امام جعفر صادق، اسماعیل پسر بزرگ او را امام میدانند.
چون اعتقاد دارند امام جعفر صادق پیش از مرگ اسماعیل که در ضمن حیات خود امام صادق اتفاق افتاد او را امام بعدی معرفی کرده بود و لذا امام بعد از اسماعیل را هم محمد، پسر اسماعیل دانسته اند. این فرقه قدرت زیادی یافت و چون امامانش فرزندان فاطمه بودند حکومتی به نام فاطمی را به مدت 270 سال در مصر برپا داشتند و حتی در دوره کوتاهی بغداد مرکز حکومت عباسی را نیز به تصرف درآوردند. امامت آنها هنوز ادامه دارد کریم آقا خان یکی از آخرین امامان این مذهب که بیش از بیست میلیون پیرو دارد در سال 1337 هجری شمسی از ژنو سوئیس برای دیداری به ایران آمد و مبلغ دو میلیون ریال به دانشگاه تهران اهدا کرد (مذاهب اهل سنت و فرقه اسماعیلیه دکتر یوسف فضایی).
همانطور که میبینید روحانیون مذاهب و ادیان مختلف در حضور پیروان خود ادله ای را برای به خطا بودن دیگر مذاهب و ادیان می آورند در حالیکه ممکن است دین و روش خودشان هم بتواند با ادله ای از همان جنس متهم به خطا شود. اما اگر به آنان گفته شود که پس چرا خودتان مسئله ای مشابه در دین خود دارید معمولاً در جواب میگویند که این فرق میکند و ما توضیح منطقی برای اینکه مسئله ما مصداق آن چنان اشتباهی نیست داریم و علمای ما قبلاً پاسخ اشکالات وارد شده را داده اند.
فصل نهم
روشهای روانشناسانه پاسخگویی روحانیون
در مواردی که روحانیون ادیان مختلف پاسخی در ذهن ندارند و میدانند که شخص سوال کننده قانع نمیشود به روشهایی متوسل میشوند که همه ما ممکن است در پایان مغلطه هایمان به بعضی از آنها متوسل شویم ولی در مورد روحانیون، بعضی از این روشها به دلیل ماهیت دین جنبه اختصاصی تری به خود میگیرد. در این روشها معمولاً دیگر شخص سوال کننده هدف نیست بلکه این شاهدان این بحث هستند که هدف اصلی میباشند. روحانیون میخواهند مانع تزلزل ایمان آنها گردند و علاوه بر ایمان مردم، آبرو و اعتبار شخص روحانی هم میتواند از مد نظرش دور نباشد. به چند روش معمول اشاره میکنم:
یاری گرفتن از “ادعا” جهت پاسخ به اینکه چرا…؟
روحانیون در پاسخ به سوال درباره ناموفق بودن دین در ساختن جامعه ای که وعده اش را میداده و گاهی در پاسخ به چرایی بدتر شدن وضعیت جامعه دیندار نسبت به جامعه ای که دین در آن نقش کمتری دارد جوابهای متعددی میدهند مثل اینکه آنها که جامعه بهتری دارند دین ما را مطالعه کرده اند و به آن عمل کرده اند که وضعشان بهتر شده ولی ما خود به دینمان عمل نمیکنیم. یا میگویند چون ما به خوبی، دینمان را پیاده نکرده ایم و اشکال از ماست و گرنه دینمان مشکلی ندارد و گاهی میگویند عده ای در جامعه ما هستند که اگر آنها هم خوب عمل میکردند همه چیز درست میشد. یعنی در واقع چنین القاء میکنند که وقتی جامعه ما درست خواهد شد که همه خوب شوند و عینا مو به مو دین را پیاده کنند و گر نه اگر دین نصفه و نیمه اجرا شود اینطور نیست که جامعه دینی لااقل از جوامع بی دین، کمی بهتر شود و فقط از حالت ایده آل پایینتر باشد بلکه اصلاً در چنین شرایطی جامعه دینی از جوامع بی دین هم بدتر میشود. گاه میگویند که دین ما درست است و جامعه ما هم درست خواهد شد اما این وقتی اتفاق می افتد که منجی دینمان بیاید.
اکثر ادیان که در آغاز کار وعده درست شدن همه چیز را میدادند در نهایت وقتی آنطور که میگفتند نشد وعده دادند در همان دین و در آینده یک منجی خواهد آمد و یا همان پیامبر و یا یک معبود به صورت منجی خواهد آمد و همه چیز را درست خواهد کرد به عنوان مثال: در دین بودائی گفته میشود یکی از خدایان یا “بودی سَتوه ها” به نام “میتریه” که دعاها را میشنود و اجابت میکند و مورد پرستش قرار میگیرد در آینده به عنوان بودای جدید ظهور خواهد کرد (تاریخ جامع ادیان-جان بایرناس-ترجمه اصغر حکمت-صفحه226).
در دین هندوان عقیده بر این است که “ویشنو” خدای محافظ کل و منشأ خیرات و مظهر مهر و محبت که یکی از سه خدای اصلی هندوهاست تاکنون نه بار هبوط کرده یعنی به صورت موجودی مادی به زمین آمده و ظهور دهمین او هنوز در پرده غیب، مستور و موکول به آینده است. هندوها عقیده دارند در بار دهم، ویشنو با شمشیری از شعله آتش در دست و بر پشت اسبی سفید می آید تا حق را برقرار و باطل را محو سازد و آن وقت مرحله چهارم دور زمان است و از آن پس دنیا به آخر خواهد رسید (تاریخ جامع ادیان-جان بایرناس-ترجمه اصغر حکمت-صفحه 283).
در دین زرتشت عقیده بر این است که زمان به دوره های متعدد سه هزار ساله تقسیم شده است و دوره سه هزار سال آخر به سه دوره هزار ساله بخش شده است و در پایان هزار سال اول “اوشتار” و در پایان هزار سال دوم “اوشتار ماه” ظهور کردند. آخرین آنها “سوشیانت”، در رأس هزاره سوم که آخر الزمان است در میرسد و روزگار با او پایان میپذیرد و این هر سه از نسل و نژاد زرتشتند زیرا که تخمه و بذر خود او به اعجاز یزدانی در دریاچه ای در کشور ایران نهفته و ذخیره گشته است و در سر هر هزاره سه دوشیزه پاک گوهر علوی در آن دریاچه غوطه میزنند و آن تخمه الهی را به روی جهان می آورند (تاریخ جامع ادیان-جان بایرناس-ترجمه اصغر حکمت-صفحه 476).
در دین یهود از قول اَشعیاء، پیامبر یهود گفته شده که شخصی مسیح نام بر زمین خواهد آمد و با تحمل آلام و شداید، گناهان جهان را کفاره خواهد داد و او ناجی خلایق است (تاریخ جامع ادیان-جان بایرناس-ترجمه اصغر حکمت-صفحه 532 و 535).
عیسی هم که خود را مسیح موعود دین یهود میدانست با ادعای پیامبری خود به نوعی آغاز ملکوت و سلطنت الهی را اعلام کرد اما سپس به برگشت خود به جهان همراه با دیگر پیامبران چون ابراهیم، اسحاق و یعقوب بشارت داد (تاریخ جامع ادیان-جان بایرناس-ترجمه اصغر حکمت-صفحه 595 و 596). حواریون معتقد بودند که عیسی از مردگان برخاسته و بار دیگر سوار بر ابرها رجعت خواهد کرد (تاریخ جامع ادیان-جان بایرناس-ترجمه اصغر حکمت-صفحه 610).
در دین اسلام، منجی از نسل پیامبر اسلام معرفی شده است و روایت مذاهب مختلف شیعه و مذاهب سنی از این منجی تفاوتهای زیادی دارد.
تأثیر تمام آنچه گفته شد منحرف کردن ذهن مومنین از اینست که روحانیون جواب قابل قبولی برای رفع تردیدها نداشته اند. در واقع سوال از اینکه چرا وضع جامعه دیندار آنطور که وعده داده شده بود خوب نیست و مثلاً عدالت و پاکی و راستگویی در آن جاری نیست و رزق و روزی مردم بعد از آن همه دعا و نذر و قربانی از روزی آنهایی که هیچکدام اینها را انجام نمیدهند بیشتر نیست سوالی است ناشی از تردیدهایی که در حقانیت آن دین ایجاد میشود و در مرحله بعد، روحانی موظف به آوردن دلایلی محکم برای اثبات راستی دین است. این گونه جوابها همانطور که قبلاً هم گفتم مجموعه ادعاهایی است که نه درستی اش را روحانی میتواند ثابت کند و نه نادرستی اش را مخاطبان میتوانند ثابت کنند و این چنین روحانی، ذهن مومنینی که در جریان این گونه بحثها هستند را از اصل موضوع منحرف میکند و چنین به آنها القاء میکند که چون منتقد نتوانسته این ادعاها را رد کند پس دین من حق است. در واقع روحانی تمام اینها را که ادعا کرده اگر از خودش گفته، باید خودش هم ثابت کند و اگر از متون دینی گفته پس باید درستی دین را با معیارهای مورد قبول ثابت کند.
کسی هم که میگوید چرا وضع جامعه مومن آنطور که وعده داده شده نیست منظورش اینست که گویا آنکه ادعای پیامبری یا رابطه با ماوراء الطبیعه را داشته و گفته است که دستوراتی از خدا یا خدایان برای خوشبختی مردم در این دنیا و آن دنیا آورده، راست نمیگفته و تو ای شخص روحانی لطفا با دلایلی ثابت کن او واقعا مبعوث خدا بوده و راست میگفته نه اینکه ادعاهای جدیدی مطرح کن که آنها را هم نمیشود ثابت کرد.
اما آنچه گفتیم ادعاهایی بود که روحانی مطرح میکند تا ذهن مخاطب را از این سوال که “چرا جامعه دینی آنطور که وعده داده موفق نیست” منحرف سازد. این ادعاها از همان اول هم مشخص است که قابل اثبات یا رد نیستند. بعضی روحانیون وقتی این چنین ذهن مخاطبان را درگیر اثبات یا رد این ادعاها میبینند ادعایی بزرگتر را مطرح میکنند و آن اینکه اگر حکومت و قوانین آن کاملاً طبق دین من باشد و چون منی بر آن نظارت و کنترل کامل داشته باشد آن وقت جامعه دینی، همان خواهد شد که وعده داده شده.

0 ❤️

2012-10-17 03:19:23 +0330 +0330

فرق این ادعا با ادعاهای قبلی اینست که این یکی قابل رد یا اثبات است و راستی آزمایی آن هم مشروط به اینست که شرایط او محقق گردد و جامعه تمام و کمال دینی شود و در اختیار روحانیون قرار گیرد.
حال اگر مومنین و مردم بجای اینکه متوجه باشند ابتدا باید اصل حقانیت و الهی بودن دین اثبات شود بعد چنین شرط خطرناکی جامه عمل بپوشد، به هوای رسیدن به جامعه آرمانی، حکومت را به دست روحانیون دهند پر واضح است که در صورت شکست خوردن این آزمون، پس گرفتن قدرت کار ساده ای نخواهد بود.
البته شکست این آزمون در دید ما مردم، اگر افراد متعصبی باشیم باز هم دین را زیر سوال نمیبرد و باز هم روحانیونی خواهند بود که بگویند این بار گروهی از روحانیون که قدرت را بدست گرفتند برداشت و تفسیر خودشان را از دین اجرا کردند و برداشتهای دیگری نیز وجود دارد که آنها صحیح است و یا اینکه باید صبر کرد تا منجی بیاید و از این قبیل سخنان جهت انحراف ذهن مخاطب از زیر سوال بردن خدایی بودن آن دین.
در اینجا لازم میبینم که به مسئله برداشتهای مختلف از یک دین اشاره کنم. ادعای ذکر شده یعنی اینکه برداشت گروه حاکم از دین غلط بوده و اگر برداشت دیگری حاکم میشد جامعه درست میشد توسط بسیاری از منتقدین متدین یک حکومت دینی مطرح میشود. باید گفت که گر چه ممکن است افرادی با اندیشه های فلسفی و یا عرفانی برداشتهای دیگری از خدای خود داشته باشند و در نتیجه بعضی از احکام را هم به میل خود تغییر دهند اما ایشان همواره در اقلیت هستند و از طرفی برداشتهای خود آنها هم با هم فرق میکند. در نهایت همواره اکثر مردم و روحانیون برداشتشان از دین حول محور متون دینی و روشهای پیامبر آن دین است که آن روشها هم در متون کهن آن دین آمده و ایشان نمیتوانند انحراف زیادی از این متون در احکام داشته باشند. اگرهم انحراف زیادی از متون یک دین و یا مذهب پیش آید خود مردم متدین و اکثر روحانیت، ناراضی خواهند شد و ممکن است اصرار و فشارشان بر حکومت دینی موجب رفع آن انحراف شود چرا که به هر حال تکیه گاه مردمی یک حکومت دینی همین افراد متدین و روحانیت آن دین است و حکومت دینی نمیتواند خیلی از آنها فاصله بگیرد.
حواله کردن منتقد به پاسخی فرضی
گاهی در زمانی که روحانیون ادیان، پاسخی در ذهنشان برای منتقد ندارند میگویند که پاسخی وجود دارد و علمای والا مرتبه دین پاسخ داده اند و بدین ترتیب، شخص منتقد را از سر باز کرده و مومنین شاهد بحث را هم به وجود پاسخ دلگرم میکنند. اما در بعضی شرایط که روحانی به خوبی میداند که پاسخی وجود ندارد و میداند که دیگران هم در جریان این امر هستند ممکن است بگوید که پاسخ به چنین شبهاتی کار علمای دین است و مسلما پاسخی وجود دارد و تاکنون در این زمینه کار نشده است. در واقع چنین القاء میکند که تاکنون این سوالات مطرح نبوده و بزودی کار روی این سوالات شروع میشود و به نتیجه مطلوب مومنین میرسد و اگر کمی زودتر شروع شده بود تا هم اینک هم به نتیجه رسیده بود.
اینجا این سوال پیش می آید که روحانی ای که این ادعا را میکند و میگوید حتما پاسخی وجود دارد که در آینده بعد از بررسی علما ارائه خواهد شد. این را از کجا میداند یعنی چگونه پیش از بررسی این قدر مطمئن است؟
مقدس نشان دادن حیطه سوال منتقدین
در موارد زیادی روحانیون، هر گونه شبهه ای را نسبت به مسائل دینی با توهین به مقدسات یکی میکنند. این روش معمولاً وقتی بکار میرود که مومنین مخاطب آن روحانی در جریان بحثهای پیش آمده نباشند که معمولاً هم، چنین است. روحانی با این روش یعنی گفتن اینکه فلان شخص یا گروه به مقدسات توهین کرده است مردم مومن را نسبت به آن شخص بیزار و دشمن ساخته و حکم حرام را به مطالعه بحث انجام شده و یا رجوع به کتاب انتقادی نوشته شده الصاق کرده و گاه جان منتقد را تهدید مینمایند و اینگونه، دیگر پرسشگران را نیز از گرد پرسشگری دور ساخته در دل ناباوران ترسی از مطرح شدن ناباوریشان می افکنند. این روش از معمولترین روشهای اغلب روحانیون بیشتر ادیان است مخصوصا وقتی آنها قدرت سیاسی هم داشته باشند.
البته باید دانست که حتی اگر قدرت حکومتی هم نداشته باشند معمولاً به دلیل نفوذشان در قلوب مومنین و نیز بودن قدرت فراوان مالی در نزد روحانیون طراز اول ادیان، اگر هم ایشان خلاف میل حکومت چنین تند رویها و تهدیدهایی را نسبت به ناباوران بنمایند معمولاً از سوی حکومت با ایشان مماشات به عمل می آید. دادگاههای تفتیش عقاید اروپا نمونه ای از چنین مَنشی در بین روحانیون مذهب کاتولیک در طی قرنهای متمادی در سراسر اروپاست.
ادعای بازیچه بودن شخص منتقد
گاهی روحانیون با شنیدن سخن یا سوال یک منتقد به جای پاسخ به او در همان ابتدا به او میگویند که تو تحت تأثیر فلان شخص این سوال را مطرح میکنی و یا سخن تو تکرار حرف همان فرد معلوم الحال است و به این وسیله سعی میکنند که سوال کننده را تحقیر کنند.
منتقد میتواند پاسخ دهد که آشکار است که ما انسانها که هزاران نکته را آموخته ایم و نسبت به صدها مسئله، صدها عقیده داریم آموخته ها و عقایدمان را در مواردی با تجربه مستقیم و در موارد بسیار بیشتری از انسانهای دیگر میگیریم. حال، گرفتن عقیده از انسانهای دیگر به دو شیوه است:
یکی اینکه آن عقاید را صرفا به علت احترام و اعتباری که برای آن انسانها قائلیم قبول میکنیم اگر چه با تجربیات مستقیم و شخصی خودمان در تضاد باشند.
دوم اینکه آنها را در کنار تجربیات و آموخته های ارزیابی شده قبلی خودمان قرار میدهیم و آن عقاید جدید را در انسجام و سامان با آن دانش قبلی می یابیم و حتی آن اظهار نظرهای دیگران را نظم دهنده به تجربیات قبلی خود میبینیم. گویی خود، آنها را میدانستیم و فقط نمیدانستیم چگونه بیان کنیم. در این حالت آن عقیده، چه درست و چه نادرست، دیگر عقیده و باور خود ما میشود و به خوبی میتوانیم با دلایل خودمان از آن دفاع نماییم.
همواره آن روحانی که از این شیوه برای تحقیر منتقدش استفاده میکند در زمانی که یک مومن، از تمام گفته های صاحب یک نام بزرگ در دین، پیروی میکند، حال چه صاحب نام، مقدس و معصوم باشد و چه فقط یک فرد مقبول و معروف باشد همان روحانی، این مومن را تشویق و تمجید هم میکند. ضمن اینکه خود آن روحانی هم در بیشتر افکار و اعمال، پیرو افراد معلوم الحال است و اصولاً خود “معلوم الحال” هم کلمه ایست که میتواند برای تحقیر یا تکریم بکار رود بدون اینکه منطقا چیز بد یا خوبی در آن باشد و این فقط لحن بکار برنده آن است که به آن جهت میدهد.
منحرف کردن ذهن سوال کننده از نقطه ضعف دین به نقطه قوت آن
گاهی وقتی روحانیون پاسخی برای ایرادات وارد بر یک حکم دینی ندارند، سعی میکنند که ذهن مخاطب را از اصل سوال منحرف کرده و به نقاط قوت آن دین معطوف سازند. مثلاً آیه 34 سوره نساء میگوید: “مردان را بر زنان تسلط و حق نگهبانی است به خاطر اینکه خدا بعضی را بر بعضی برتری داده، و بواسطه اینکه مردان از مال خود به زنان نفقه میدهند. پس زنان شایسته و مطیع باید در غیبت مردان حافظ حقوق شوهران باشند و آنچه را که خدا به حفظ آن امر فرموده نگهدارند و زنانی که از مخالفت و نافرمانی آنان بیمناک اید باید نخست آنها را پند دهید و از خوابگاهشان دوری جویید و ایشان را بزنید چنانچه اطاعت کردند برای زدنشان بهانه جویی نکنید”. امروزه این آیه به مذاق خیلی از مردم خوش نمی آید چرا که از نظر حقوق بشر مورد قبول بسیاری از مردم امروز، مردان برتری خدا دادی و ذاتی نسبت به زنان ندارند و از طرف دیگر در اینجا گفته شده که اگر از مخالفت زنان خود بیمناک اید نهایتا میتوانید آنها را برای مطیع نمودن بزنید و در این جنگ بین زن و شوهر، متهم زن است و شاکی مرد است و قاضی هم مرد است و خودش تشخیص میدهد که چه زمانی وقت زدن رسیده است.
البته اینکه شدت کتک زدن چقدر میتواند باشد در این آیه نیامده و ممکن است در جاهایی دیگر شرایطی برای آن گذاشته باشند. اما آن شرایط هر چقدر هم که ملایم باشد باز هم معترضین میتوانند بگویند که به هر حال خفَت کتک خوردن، آن هم بعد از صدور حکم از جانب شوهر، متعلق به زن است و گویا این حق اصولاً به زن داده نشده که اگر زمانی او نفقه و مخارج مرد را بدهد پس بتواند درصورت صلاحدید، مرد را بزند و این برتری مرد به زن از فضل خدا نسبت به مرد شمرده شده است.

0 ❤️

2012-10-17 03:33:33 +0330 +0330

در قدیم، روحانیون این برتری را به عنوان یک حق، کاملاً پذیرفته بودند و مردم هم مشکلی نداشتند اما در این زمان که بعضی مردم از این مسئله ناخشنودند و آنرا خلاف حقوق بشر و اخلاق میدانند بعضی روحانیون هم، جهت جلب نظر مردم به ویژه زنان معترض، به حقوق زن در اسلام اشاره کرده اند و مثلاً آنرا با حقوق زنان قبل از اسلام مقایسه کرده و گفته اند که پیش از آن دختران را زنده به گور میکردند و این اسلام بوده که به زنان شخصیت و حق داده است و یا به روایات و احادیثی که در آنها ائمه و پیامبر از زنان، تمجیدهایی به عمل آورده اند تأکید کرده اند و سعی کرده اند با محبوب نشان دادن زنان در دید اولیاء و معافیت آنها از بعضی از احکام مثل جهاد نظر مثبت مخاطب را به این مضامین جلب کنند و از سوال اصلی منحرف گردانند.
البته بعضی از منتقدین قبول نکرده اند و گفته اند که اشکال هنوز پا برجاست و آن اینست که همچنان مرد برتری ذاتی و نه برتری طبق شرایط خاص بر زن دارد و هنوز اوست که در جنگ زن و شوهر میتواند حکم صادر کند و بعضا اجرا بکند ولی زن نمیتواند عکس آنرا انجام دهد. غیر اخلاقی بودن این حکم از دید معترضین در این است که اگر زنان بخواهند همه آن تعریفها و تمجیدهای یاد شده در احادیث و روایات و همه حقوق و شخصیتی که اسلام به زن داده است را به مردان بدهند و درعوض این برتری ذاتی و این حقی که مردان در زندگی زناشویی دارند را از آنها بگیرند و همه چیز را فقط در همین یک زمینه برعکس کنند بعید است مردان قبول کنند و از همین، نتیجه میگیرند که اخلاق بر اساس همان معیار “آنچه برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند” در این حکم در نظر گرفته نشده است.
اخیراً تعدادی از علمای دینی که حس کرده اند این روش، پاسخی برای اصل سوال نبوده و اذهان منتقد را راضی نمیکند به تغییر در ترجمه آیه روی آورده اند و گفته اند که کلمه “واضر بوهُنَّ” که در طول 1400 سال گذشته به معنی “ایشان را بزنید” برداشت شده است معنی دیگری دارد و آن “نزد ایشان نروید” است. البته این روش یعنی تغییر دادن ترجمه یک جمله از یک معنی نزدیک به ذهن که همه در طول سالیان متمادی آنرا برداشت کرده اند و حتی روایات و احادیث در رابطه با آن آیه هم همان معنی را تأیید کرده اند به یک معنی دور از ذهن، طریقه ایست که در سالهای اخیر متداول گشته و این در بین روحانیون همه ادیان مرسوم شده است. اما باید در نظر داشت که در مورد یک متن دینی که ادعای هدایت مردم را دارد این کار منطقی نیست.
در مورد این آیه این تغییر معنی به این مفهوم است که خدای دانا از اول منظوری دیگر داشته. خدایی که می خواسته بشر را به این هدایت کند که چه کاری را باید انجام دهد و چه کاری را نباید انجام دهد متوجه نبوده است که جمله ای که گفته و کلمه ای که در آن بکار برده به معنی حق کتک زدن گرفته میشود و در طول 14 قرن دستاویزی میشود برای مومنینی که قدری هم روحیه خشن دارند تا گاهی زنان خود را هر چند با ضرباتی محدود و کنترل شده، به جهت تغییر رفتار تنبیه نمایند و خداوند در تمام این مدت و حتی زمانی هم که پیامبر در قید حیات بوده این آیه را تغییر نداده و یا آیه ای در توضیح آن برای رفع سوء تفاهم 1400 ساله نفرستاده است و این در حالیست که روحانیون در جاهای دیگر میگویند که خدا مخاطبین آیات خود را در نظر داشته و منطبق با فهم آنها صحبت کرده است.
در اینجا سوالی پیش می آید و آن اینست که آیا روحانی یا متعصب دینی در حال دفاع از خدای خود است؟ یعنی آیا او میخواهد با این پاسخها از حرمت خدایش دفاع کند مبادا که کسی بیاندیشد که خدا موجودی نادان است که این چنین اشتباهاتی از او سر میزند؟ مسلما هر کس معتقد به وجود مبدأ و آفریننده ای برای جهان باشد نمیتواند آنرا وجودی نادان تصور کند. در واقع عالم دینی یا متعصب مذهبی میخواهد از آسمانی بودن و خدایی بودن آن دستورات و آیات دفاع کند تا بدین وسیله فکر اینکه آورنده دین، فردی نبوده که از طرف خدا مبعوث شده باشد بلکه، صرفا یک مدعی پیامبری بوده به ذهن خودش و دیگران راه نیابد.
اگر به احتمال اندک چنین فکری به ذهن مومن راه یابد ممکن است دینش را کنار بگذارد و سپس بدون آن زندگی کند همانطور که میلیونها انسان بدون دین زندگی میکنند. البته او در ابتدا از اینکه مدتی از عمرش را با باورهای دینی صرف کرده و ساعاتی از زندگی اش را به عمل به دستورات دینش پرداخته، ناراحت خواهد بود. او همچنین در ابتدا از اینکه به آن عاقلی که فکر میکرده نبوده دلخور خواهد بود.
زیرا فکر میکند چیزهایی را باور کرده بوده که اکنون باور آنها را منطقی و عقلانی نمی یابد. اصولاً یکی از دلایل تعصب و پافشاری بر دین هم همین است که شخص نمیخواهد قبول کند ممکن است سالیانی را در اشتباه بوده باشد. اما پس از قبول این مطلب که دینداری اش امری خطا بوده، حتی به اینکه این توانایی را داشته که آنرا علیرغم سختیهای روانی این کار و با کمک فکر و اندیشه اش نقد بنماید و تصمیم نهایی را در موردش بگیرد افتخار خواهد کرد. بعید است که شما کسی را ببینید که این کار را کرده باشد و سرافکنده یا پشیمان باشد.
اما در مورد یک روحانی چه؟ یک روحانی اگر فکر خدایی نبودن پیامبر و دینش به ذهنش خطور کند به این معنی است که ممکن است مجبور شود علاوه بر گذشتن از عقیده اش، از احترامش نزد دینداران هم محروم گردد. او سالها روحانیت را بعنوان شغلش یا یکی از مشاغلش انتخاب کرده. پس، از عایدی حاصل از روحانیت هم محروم میگردد. اگر روحانی والا مرتبه ای باشد اموال و قدرت زیادی به سبب این شغل و مقام دارد که دل کندن از آنها بسی مشکل تر از کنار گذاشتن ایمان دینی برای یک فرد عادی است. آشکار شدن بی دینی یک روحانی حتی میتواند برای او خطرات جانی هم داشته باشد. پس عواملی که باعث متدین ماندن یک روحانی و اصرار او بر حقانیت دینش میشود بسیار قوی تر از عوامل موثر بر یک مومن معمولی است. پس این انتظار از یک روحانی که در باب دینش منصفانه نظر دهد انتظاری بی جاست.
بسیاری مومنین وقتی صحبت از وجود دلایلی دال بر الهی نبودن دینشان میشود به سراغ کتب نوشته شده توسط روحانیون و علمای دینی شان میروند و توقع دارند که نظر منصفانه را از آنها بشنوند.
البته مومنین، پیشتر انتظار دارند که “جواب” منتقدان را از روحانیون بشنوند تا دلشان آرام گیرد و قضاوت نهایی را در گفتار روحانیون خویش میجویند و نه در تحلیل و بررسی خود از آنچه میخوانند یا میشنوند. اگر یک روحانی با مغلطه های متعدد به نتیجه نهایی اش که از همان ابتدا هم معلوم است که چیست برسد، مومن هم همان مغلطه ها را هر چند مغلطه بودنشان آشکار باشد میپذیرد چون برای او آشکار نیست.
برای بسیاری مومنین مغلطه های یک روحانی آشکار نیست زیرا مومن هر پاسخی را که از روحانی میشنود تحت این عنوان میپذیرد که: “پس این پاسخ به انتقاد وجود دارد، پس انتقاد بی پاسخ نمانده است” بعید است مومن به پاسخ روحانی با دیده تردید نگاه کند و لحظه ای به خود بگوید که: “آیا این پاسخ منطقی است”؟
ما چه مومن باشیم و چه روحانی، میتوانیم بسیار باهوش و تحصیل کرده و در زمینه های مختلف زندگی و کاری منصف و دقیق النظر باشیم. ولی طرز برخورد ما با انتقاد درباره دین ارتباط چندانی به هوش، دانش، انصاف و دقت نظرمان ندارد. مغز ما پیش از اینکه از تواناییهایش در بررسی انتقادات از دین، جهت کشف حقیقت درباره دین استفاده کند حقیقت را کشف شده در نظر گرفته و تنها به راههایی برای دور افکندن سوال میپردازد و این در روحانیون شدیدتر است.
قدرت در بحث و استدلال یکی از افتخارات روحانیون است و میتوانند واقعا هم قوی باشند اما به شرطی که بحث درباره موضوعات دینی و آنهم در چارچوب خود دین باشد مثل اینکه “منظور از اینکه عیسی پسر خداست چیست؟” و یا اینکه “منظور از عرش خدا چیست؟” و یا اینکه “عدالت خدا به چه معناست؟”. هم چنین آنها در بحث پیرامون نقد مذاهب و ادیان دیگر هم میتوانند قوی باشند. ولی به ندرت پیش می آید که یک روحانی با یک منکر دین بحث کند مخصوصا اگر روحانی با تجربه ای باشد و از آن بعیدتر این است که یک روحانی در جمع مومنین و عده ای شاهد با منکرین دین بحث کند. معمولاً اگر روحانی در بین جامعه مومنین باشد با قدرت نمایی هایی که ذکرش رفت سعی در راندن منتقدین دین از اطراف خود و مردم میکند و اگر در جایی باشد که قدرت این کار را نداشته باشد سعی میکند وارد بحث نشود و یا اگر شود به بهانه ای پاسخ را به آینده موکول کند.
قصد ندارم بگویم کسی در این داستان دین، شخصیت “بد” است و کسی دیگر شخصیت “خوب”. بلکه آنچه گفتم حاصل خصوصیات روانی ما انسانهاست. همه ما زمانی کودک بوده ایم. آنچه در کودکی به ما آموخته میشود و نحوه این آموزش است که در کنار خصوصیات روانی ما از ما یک مومن متعصب و یا یک روحانی با خصوصیات ذکر شده میسازد. وقتی در دوران کودکی تنها با یک دین و عقیده و آنهم تحت عنوان امری مقدس و حقیقتی غیر قابل تردید آشنا میشویم این طرز فکر کسب شده، فاصله ما را از حقیقت زیاد میکند و وقتی این فاصله زیاد شد دیگر از دست هیچکس حتی خودمان کاری برنمی آید و زندگی خودمان و گاه زندگی دیگران را براساس باورهای تلقین شده به خودمان میسازیم. پایان رساله ای بر رد بهائیت

0 ❤️

2012-10-18 08:08:42 +0330 +0330

جناب زندانى شهوانى مطلبى كه شما ارسال كرده ايد تماما از كتاب مغلطه هاى روحانيون نوشته آقاى ن فخر است. اين كتاب فايلهاى صوتى هم دارد. البته اينكه چنين كتاب روشنگرانه اى را در معرض ديد عموم قرار ميدهيد اشكالى ندارد اما اينكه نام خود را روى آن ميگذاريد عملى غير اخلاقى است كه فكر نميكنم وجدان هيچكس به درستى اين كار گواهى دهد.

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «