گاهی میدونی چی پیش میاد، تمام سعیت و میکنی برا گذشتن اما…
روزی که فهمیدم دوباره تو این فاصلهی کم بارداره وحشت کردم، خیلی خیلی ترسناک بود. چند سال راجب این موضوع حرف زده بودیم و برنامه ریزی و همه چی اما یه اتفاق ناخواسته میتونه همه چی رو خراب کنه، البته بهترین اتفاق ممکن شد و زیباترین هدیهای که گرفتم اما زندگیمون چی؟ پیوند تحمل خودشم دیگه نداشت، از تُنگ ماهی ظریفتر بود. این بود که من و میترسوند، از ماه اول ضعیف شد و تنبل و غرغر و شکایت و دعوا و… نمیتونستم مستقیم بهش بگم سقط جنین انجام بده، اما به خواهرش و خواهر و مادر هامون و همه گفتم بهش بگن من راضیام. مشکلی ندارم با سقط جنین اما گفت بچه رو میخواد، از طرفی پسر میخواست و از طرف دیگه غرق رویاهایی بود که میساخت، بزرگ کردن دوتا بچه با هم شیرینِ اما مصیبت. صدف با گریه و شِکوِه به دنیا اومد و مگه کوتاه میومد؟ دوماه اول هر روز دکتر و چک آپ و همه چی که چه مشکلی داره؟ اما هیچ مشکل جسمی نداشت! تو همون دوماه پیوند کم آورد، بخاطر سنگین شدن مخارج گاهی تا دوازده ساعت مجبور بودم کار کنم. خسته میومدم از سر کار و تازه نق و غرغرهای پیوند شروع میشد و گریههای صدف! مجبور بودم با همون خستگی چند ساعت با صدف سر کنم و هر روز خسته و خسته تر میشدم، انگار هیچکس تحمل صدف و نداشت جز من. چند بار تو چرت زدن نزدیک بود از صندلی بیفته یا حتی تو راه رفتن چرت میزدم!!! انقد خسته بودم، با پیوند که نمیشد حرف زد. برا اولین بار که نیاز جنسی پیدا کرد با بدبختی صدف رو خوابوندیمش و مشغول معاشقه شدیم اما وسط سکس دوباره صدف و گریههاش، سی ثانیه بیشتر دوام نیاوردیم و جدا شدیم، هر دوتامون کلافه و داغون و عصبانی. بیچاره این همه به خودش رسیده بود و آرایش و اپیلاسیون کامل و… صدف تو بغلش بود و بی تابی پیوند رو میدیدم و زجر میکشیدم، آخه آدم انقدر؟ چی بگم بدبخت؟ یا بدشانس؟ تند تند خوابوندش و گذاشتش برگشت و شروع کردیم و دوباره صدف! این سری یه دقیقه ادامه دادیم و دیدیم دیگه داره غش میکنه، کلا پرید و بی خیال شدیم. با اتفاق اون شب هر روز عصبیتر میشد و میترسیدم صدف رو دیگه بزنه یا هزار و یک فکر مسخرهی دیگه، خب پیوند اینطوری نبود اما فکر میکردم اینطوری میشه و داره میشه. سری بعد از ترس و فکر وسط رابطه نعوذم و از دست دادم! فاجعه آمیز بود، اولش تعجب و دهن باز و یهو پسم زد و رفت دستشویی و صدای گریههاش!!! نشستم تا برگرده و ناز و نوازش و… با ناراحتی گفت خیلی گشاد شده ن؟!!! هرچی میگم نه، عالیه اما مگه گوش میده؟ واقعا عالی بود و مشکلی نداشت، تب و تاب سکس کم کم از بین رفت و علی موند و حوضش. از معاشقه هم کم کم بیزار شد و روی آورد به خودارضایی و… میدیدمش گاهی و به روی خودم نمیآوردم…
برگشتیم شهرستان و یه نفس راحتی کشیدیم، دو هفته مرخصی بعد شیش ماه. مثل دوران نامزدی دونفری میگشتیم و عشق و حال و بهترین سکس ها و… فوق العاده و بینظیر بود، نمیدونم چطور شد اما وقتی برگشتیم صدف خیلی بهتر شده بود. اما خیلی زود فهمیدیم دوباره باردار شده، غیر مستقیم بهش میگفتم سقط جنین یا… تازه زندگی داشت روی خوشش رو بهمون نشون میداد و این خبر مثل پتکی بود تو سر دوتامون، انگار صدف هم متوجه شده بود و بدتر از قبل شد و آسایش و آرامش و دوباره از ما گرفت. سه ماه گذشت و کوتاه نیومد برا سقط جنین و گفت تحمل میکنم، چند سال اولش سخته. واقعا با این ظرافتی که داشت کم نیاورد و منم پشتش بودم. اما کم کم میشد پشیمونی رو تو چشماش دید، ولی کار از کار گذشته بود. با همون وضعیت میگفتم سکس نمیخوام اما فقط میومد ارضام میکرد و نمیذاشت خیلی تحریکش کنم، عالی بهم میرسید توی حاملگیش و توی همهی مشکلات و اعصاب خوردیا…
با ورود بچهی دوم زندگیمون شد جهنم و هم مالی کم آوردیم و هم روحی و جسمی، فرستادمش شهرستان چهار ماهی و دوام نیاورد و برگشت. نمیدونستم دعواش شده یا چیزی بهش گفتن یا… اما تو خونهی ما به همه شرایطمون رو گفته بودم و خیلیا حتی از جزییات زندگیمون خبر داشتن، همه میگفتن ما از گل نازکتر بهش نگفتیم. التماس خانواده خودم و اون کرده بودم تا سر به سرش ندارن. نمیدونم بخاطر نیازهاش بود یا خستگی و… با گذشت چند روز تازه فهمیدم جهنم چیه، صدف بیدار میشد گریه میکرد و غزل پشت سرش و برعکس، نه خودشون خواب داشتن و نه ما. سکس و معاشقه برامون شد رویا، با گذشت چند ماه دیگه تصمیم گرفتیم برگردیم شهرمون وامی بگیریم و مغازهای بزنیم تا بقیه هم کمکمون کنن تو بزرگکردن بچهها، همینطورم شد و وضعیت بهتر شد و کمی آرامش برگشت. اما مصیبت های بچه داری تازه شروع شد، اولین بار که صدف نصفه شبی بیدار شده بود و در حال سکس ما رو دید تا مدت ها سکس نداشتیم و فاجعه آمیز بود. بخاطر صدای بچهها خب مجبور بودیم در اتاق ها رو باز بذاریم و زیر نور شب خواب بودیم اما پیوند حساس و من بدتر، این ترسم ریشه کرد تو بقیهی ترسهامون. از این بدتر میشه؟ آره، صدف پنج ساله شد و بچهی سوم که از قضا پسر بود اما پیوند راهی بجز سقط جنین پیدا نکرد. دردناک بود و داشتن پسر برامون مثل خواب و رویا بود، دست گذاشتن روی دلمون واقعا سخت بود اما چاره نبود، دعواهای صدف و غزل و حسادت بیش از حدی که به همدیگه داشتن و چیزای دیگه پیوند رو داشت از درون خورد میکرد و هیچ راهی برام نمیذاشت، بعد سقط جنین پیوند افسردگی شدید و حاد گرفت. پشیمون بود و کاری از دستمون بر نمیومد و هر ثانیه غصه میخورد، از خواهرش شنیدم که من رو مقصر میدونه! من پسر نمیخواستم؟؟!!! آرزوم بود بچهی اولم پسر باشه و نشد دومی یا سومی اما پسر باید باشه… برا دخترا بهش نگفتم سقط جنین کنه و به پسرش که رسید گفتم سقط جنین انجام بده؟!!! اما من نگفته بودم و کاملا خودم و کشیدم کنار، هرکی پرسید میخوایش گفتم هرچی صدف بخواد. خودش و همه میدونستن دیوونهی پسر داشتنم و میلیونها بار زمان نامزدی بهش گفته بودم پسر میخوام. اما پیوند یه پا داشت، کم کم احساس کردم داره از دخترا متنفر میشه! حتما اونا رو هم مقصر میدونست، حرفای من اثر نداشت. با کمک بقیه چند ساعتی این و اون میومدن و همینم شرطی شده بود! چطور؟ دخترا هر کسی میومد کمک و پرستاری باید بهشون پول میدادی و کادو و… تو شرایط سخت دیگه خرج کردن برا این و اون قوز بالا قوز بود، برا همین پیوند خواست اونم کار کنه تو یه شرکت. با اسرار این و اون قبول کردم، نه برا پولش. بلکه برا بهتر شدن پیوند و افزایش روحیه و برگشتن به قبل، حاظر بودم شبانه روز کار کنم اما پیوند تو خونه بمونه. تعصبی نبودم و پیوند آزادیهای خودش و کامل داشت و هیچوقت گیر نمیدادم و چیزی نمیگفتم کجا میری و میای و برو و نرو و… همیشه اجازه میگرفت حتی خونه نبودم تا سر کوچه بره خرید، میگفتم نیازی نیست اما میگفت باید بدونی…
وضعیت بهتر شد و پرستار گرفتیم و مهد و… پیوند دوباره نیازهای جنسیش راه افتاد و خیلی زیاد شد اما من کشش نداشتم، مشکل از دست دادن نعوذ هر سری بیشتر و بیشتر میشد و دیگه حتی نعوذ کامل نداشتم. پیوند با حرص و خشم پیش میرفت و استرس من هزار برابر میشد، مشاوره و سکس تراپ رفتیم تهران و روانشناس و روانپزشک و…. اما با دارو هم تاثیر زیادی نداشت، تا اینکه یه روز اتهام بهم زد با مرجان سکس دارم و برا همین نعوذ ندارم! خب طبیعی که جنب میشدم و این مشکلم نبود، نمیدونم درک نمیکرد یا نمیخواست درک کنه یا به هر حال میخواست انگشت اتهام و به یه سمت بگیره و دیواری کوتاهتر از مرجان پیدا نکرد، توی مشتری مداری و کار فوق العاده بود و بهترین. چند سال بود تو مغازه کار میکرد و دیگه حقوق بالا و درصد برا خودش داشت و از شانس بدم مطلقه بود و ازدواج نمیکرد…
جهنم بعدی سراغم اومد و بعد مدتی فهمیدم پیوند با همکارش رل زدن! گفتم دروغه و تهمت و… اما پیوند تغییر کرده بود! شاداب میومد و به خودش بیشتر میرسید و منم که کلا تحویل نمیگرفت، گریههای شبانه و دایمی سراغم اومد و بهم اثبات شد پیوند داره خیانت میکنه. اما با خودم گفتم بذار خوش باشه برا خودش و درست میشه، این دورانم میگذره، چند سال سختی کشیده و کوتاه اومد و هر کاری کرد برا درست شدن مشکلات جنسی من ولی نتونستم. با خودم میگفتم اونم جای من بود همین کارو میکرد، میگفت بذار خوش باشه برا خودش. اما ته دلم میگفت به مرجان گیر داد برا راضی کردن دل خودش، بی خیال ما که خیلی وقته فقط داریم پیش همدیگه زندگی میکنیم و دریغ از یه کلمهی عاشقانه و بوسه و… از طرفی با همهی اینا بازم کم نمیذاشت تو خیلی چیزا، نیازهای جنسی و عاطفیش و با یکی دیگه تامین میکرد و بقیهی نیازهاش و توی خونه. یه روز با خودم گفتم بی خیال دیگه بهش فکر نمیکنم و بذار بگذره فقط، بدم میومد دیگه کنارش غذا بخورم و تو لیوان دهنی و… یه روز با اشتها کامل همدیگه رو میخوردیم و قورت میدادیم و خوشبختترین زوج دنیا بودیم، چطور آخه به اینجا رسیدیم؟!!! فداکاری بخاطر بچه خیلی سخته…
یه روز از صبح سر کار نرفت و تا شب گریه کرده بود و همینطور روزای بعد! ده روزی گذشت شب اومد پیشم و گفت محسن میشه با کسی سکس داشته باشی؟ شاید مشکلمون حل بشه!!! گفتم چی میگی برا خودت پیوند؟ تو که هیچی خدا هم بیاد بگه چنین کاری نمیکنم، چند دقیقهای رفت تو خودش و چرخید طرفم و گفت اما من چنین کاری کردم. اشکهام جاری شدن و به سختی بغضم و قورت دادم و گفتم فدای سرت، عیبی نداره. نمیدونم این لحظه شکست یا… شاید فکر کرد بیغیرتم؟! کشید کنار و فرداش خونه رو ترک کرده بود! من موندم دوتا بچهی تو رشد، صدف نه ساله و غزل هفت ساله. تو اوج نیازی که به مادرشون داشتن، من همه چی رو تحمل کرده بودم بجز ترک خونه. بالاخره کامل شکستم و خورد شدم، چند روزی نذاشتم کسی بفهمه اما به تعداد انگشتهای دست نرسید و همهی انگشتها به سوی من روانه شد! من مقصر بودم و پیوند از دست من فرار کرد، پرند خواهر کوچیکش اومد و به بچهها میرسید و بعد مدتی گفت پیوند براش یه نامه گذاشته و همه چی رو بهش گفته و نمیخواد من بدونم چی بوده و خودمم نمیخواستم بدونم، مشکلات زیادی به وجود اومد برامون. حرفای زیادی دوباره زده شد و برگشت خونهی خودشون و منم بچهها رو میذاشتم خونهی آبجی گاهی یا میبردم پیش پرند. مادرش که نمیتونست مثل مادر من دیگه بچه داری کنه و بیشتر وقتشون با پرستار میگذشت. دوباره جهنم بعدی اومد، یه سال گذشته بود و گفتن باید ازدواج کنی و زنت به بچهها برسه! خب خسته شده بودن همه و از طرفی من قبول نمیکردم، همینطوری به بچهها چه جوابی میدادم بابت مادرشون؟ خودشون که فهمیده بودن، اما سوالات بی شمارشون تموم نداشت. خب بچه مادر میخواد… تو این شهر کوچیک دیگه جای موندن نبود و نمیتونستم سرم و بلند کنم، مغازه و خونه رو گذاشتم برا فروش. اما اسرار مرجان باعث شد مغازه رو بذارم و فقط با پول خونه برم، سرم رو دیگه نمیتونستم جلوی هیچ کسی بالا بگیرم، رفیق قدیمی؟ دوست؟ آشنا؟ کی؟ همه من رو یه بی غیرت میدیدن، کسی که نتونست زنش رو سر زندگیش نگه داره. به قول بقیه باید زبونم لال زنم و میکشتم، اما میلیونها دلیل داشتم برا آزاد گذاشتن پیوند. خب منم جای بقیه بودم همین حرفا رو میزدم اما بقیه که نمیدونستن به ما چی گذشت… حده اقل من هر کاری کردم برا درست کردن اوضاع بینمون اما نشد، از هر طریقی پیش رفتم نتونستم پیوند رو خوشحال کنم. پیوند هنوزم برام مقدس بود و عزیز. هر آدمی نیازی داره و من نمیتونستم ارضاش کنم تو هیچ زمینهای.…
زمان رفتن که رسید پرند با ساک و چمدون اومد خونه!!! نامهی دادگاهش رو نشونم داد! طلاق گرفته؟!!! شوکه شده بودم، لبخندی زد و گفت کسی که امروز خیانت کنه فردا میره! تعجبم بیشتر شد و گفت بهم اثبات شده آقا محسن، گفتم پرند آبجیت و با کسی مقایسه نکن. اخم کرد و رفت پیش بچهها، عصبانی بود و بغض داشت. کم کم آشفته و پریشون شد و اومد پیشم ایستاد و گفت عاشق تو نبود، بچههاش چی؟ هاااا، من چی؟ مامان و بابا و داداش چی؟ بگو نه، به زور بغضم و قورت دادم و روی راه پله گذاشتمش و دست گذاشتم روی شونش کمی نوازش کردم و گفتم پرند، آدما کم میارن. منم بارها کم آوردم، اما پیوند زیر فشار شکست. من میتونم وزنه صد کیلویی رو نگه دارم ولی تو نمیتونی، محکم چشماش و با آستینش خشک کرد و گفت هر کسی میتونه. نه من هر کسی میتونه محسن، من جای تو بودم. ساکت شد و گفتم هرکدوممون دید خودمون رو داریم، من از نزدیک ذره ذره خورد شدنش رو دیدم. مقصر من بودم و بارها بهت گفتم، از قدیم گفتن از هرچی بترسی سرت میاد. بلند شد و گفت هرچی بگی قبول نمیکنم، پیوند از همون اول عاشق خودش بود و بس. از قدیم با من همین رفتار و داشت، میزدم زیر دلش رهام میکرد به حال خودم. میدونی فقط واسه نیازهاش من و میخواست. همینطوری که تو رو خواست برا سکسهاش و هر روز میومد تعریف میکرد، پوزخندی زد و گفت آره هنوز عاشقته و میخوادت آقا محسن، فقط یه مشکلیه. چند لحظه حرفش رو مزه مزه کرد و گفت الآنم با عشق واقعیش رفته مالزی و داره خوش میگذرونه، عکسهاش و خواستی بگو نشونت بدم!
دست گذاشت رو سینم چسبوندم به دیوار و گفت محسن شوگر ددی میدونی چیه؟ کاری که تو با این سنت نتونستی واسش انجام بدی یه پیرمرد هفتاد ساله داره براش انجام میده، من که اوقم میگیره دیگه بگم خواهرمه. تو عاشقش باش هنوز، بگو من نتونستم، نتونستم.
دندوناش و داشت به هم میفشرد و میسابید، نگاهی به در انداخت سرش آورد جلو و یواش گفت به خودت بگو من نتونستم شق کنم، پیوند میخواست ولی من نتونستم، ولی من میگم پیوند اراده میکرد تو رو که هیچ کل مردا رو
دیگه نتونست ادامه بده و ضربهای به سینم زد و رفت داخل، آخه چرا داری باهام این کارو میکنی؟ پیوند قبل از اینکه زن من باشه مامان بچههامه، نمیتونم کوتاه بیام، نمیتونم چشمام و باز کنم به روش میفهمی؟ دروغه؟ میخوام دروغ باشه همه چیز، میخوام تو دروغ زندگی کنم. بفهمم همه چی دروغ بوده اون لحظه برام آخر دنیاست…
آره من مقصر بودم نه پیوند، یه لحظه از ذهنم گذشت پرند راست میگه. احساس کردم پیوند نمیخواست من تحریک بشم و ذره ذره باعث شد به اینجا برسم. سرم بلند کردم و بچهها داشتن از پنجره نگاهمون میکردن و ترسیده بودن، شبانه روز ترس داشتن منم ترکشون کنم، غزل 1مستقیم اومده از من میپرسه بابا ترکمون کنی میبرنمون بهزیستی؟!! به کی و چی لعنت بفرستم آخه؟ این بود زندگیای که میخواستم؟
ماشین با کارگرا رسیدن و گرم بردن وسایل شدیم و پرند که نمیشد یه کلمه باهاش حرف زد، تند تند میچرخید و… بیشتر وقتم و با بچهها گذروندم تا اوضاع درست بشه و پرند هم حواسش به کارگرا بود، آینه و شمعدونی آخر کار برداشتم با آلبومهای عکسا و… تا ببرم داخل ماشین خودم، پرند با دیدن آینه برافروخت و از دستم قاپید و کوبید تو دیوار! خواستم بگم جلوی بچهها نکن اما جراتش نذاشتم، اولین بار بود پرند رو اینطوری میدیدم! انگار یه روزه بزرگ شده، اون غوغا و هیاهوی قدیم و بچگی رو دیگه نمیدیدم درونش. مشخص بود بار سنگینی رو دوشش و دوباره ترس گرفتم، پرند از پیوند بدتره و شکنندهتر. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا مقصد حتی بچهها جرات نکردن حرف بزنن… خونه ای که رهن کرده بودم و بچهها با دیدنش کلی ذوق کردن و منم خوشحال، پایین شهر بود اما خونهی تمیز و حیاط بزرگ و پر از درخت داشت و دقیقا همون چیزی که بچهها میخواستن… سریع اتاق بچهها رو چیدیم اول و بعدم یه سری کارهای دیگه و کلی بازی و شیطنت و… حتی از خوشحالی بچهها ناراحت بودم! توجه بیش از حدی که به من داشتن و مشخص بود از ترسشونه، ترسی که من سالها تو دلشون خالی کرده بودم و حالا اونا شده بودن خورده من!. بیچاره صدف هرچی بزرگتر شد آرومتر شد و از روزی که پیوند رفت صدف هم شکست، آره بدم شکست. دیگه از اون شیطنتهاش چیزی نمونده بود، میترسید اذیتم کنه و منم.… بچه تو این سن خودش و مقصر بدونه خیلیه…
باید هرچه سریعتر اوضاع خونه رو درست کنم و بشم همون محسن قدیمی که دنیا به قیدش نبود و صاف و قرص و محکم ادامه بدم، شهر و خونهی جدید و زندگی بهتر و رویایی. چیزی که قدیما آرزوم بود و تا الان باید بهش میرسیدم اما بخاطر فشارهایی که روم بود نتونستم. بعد از خوابیدن بچهها پرند اومد بطری عرق برداشت و دوتا پیک پشت سر هم ریخت و گفت چته اینطوری نگاه میکنی؟ یه جوری اشاره به سینه هاش کرد و گفت نمیبینی بزرگ شدم؟!!! سری تکون دادم و گفتم امروز دیدم، لبخندی زد رفت دفترچهای آورد کنارم نشست و اول بخاطر صبح عذرخواهی کرد و بعدم گفت سرویس طلاش رو فروخته!!! ابروهام انداختم بالا و گفت بابا قرار شده سهم الارث من و پیوند رو بریزه حساب من تا برا خودمون سرمایه گذاری کنم! از شانسم ماشین رو به نام من خریده بود، اونم گذاشتم برا فروش و داداش پولش رو میزنه به حسابم به زودی و یه خورده خرد و پرت که صاف میشه و میتونیم یه کار خوبی راه بندازیم! خواستم حرف بزنم و گفت محسن دخالتی تو کارای من نکن و خودم میتونم برا زندگیم تصمیم بگیرم! فعلا تا شاهزاده و با اسبش برسه با شما زندگی میکنم و بعدم هرچی شد، هیچکس رو هم بهتر از تو برا شراکت سراغ ندارم. یه درصد مرجان به من اعتماد داشته باشی قول میدم خیلی سریع پیشرفت کنیم دوتایی، گفتم بهت اعتماد دارم پرند اما دانشگاه باید بری. نیشخندی زد و گفت دانشگاه برا چی؟ تو که رفتی چی شد؟ پیوندم که انصراف داد، منم میشم مثل شما. الان میزنم به کار و روز فارغ التحصیلیم که چهار پنج سال دیگه باشه کار خودم و راه اندازی کردم و زندگی خودم و دارم. گفتم پرند بذار حرفام و بزنم، گفت میدونم چی میخوای بگی. پوفی کشید و گفت با تو زندگی کنم بهتره تا اونجا و تو اون شهر کوچیک بپوسم. لطفاً سعی نکن با حرفات آزارم بدی و برنجونیم، بذار برا خودم تصمیم بگیرم مگر بدونی توی کار و یه سری جاها دارم اشتباه میکنم. دوتا پیک دیگه خوردیم و گفتم برو دراز بکش خستهای دیگه، گفت تازه بیدار شدم من و فعلا خوابم نمیاد! بلند شد تلو خوران رفت تخته رو آورد کنارم نشست و بازی زدیم و کم کم بیهوش شدیم. صبح با سرو صدا و جیغ و دادها و خندههای بچهها بیدار شدم و رفتم در هال، داشتن با پرند قالی میشستن و سه تاییشون شده بودن پر از کف و موش آب کشیده. با دیدنشون منم خندم گرفت و پرند گفت آب رو باز میکنی؟ از کنارش رد شدم برم آب و باز کنم و تشت آب کف روم خالی کرد و بچهها ریختن سرم بازی و… خیلی وقت بود اینطوری خوشی نکرده بودیم و خوش نبودیم و شاید هیچوقت! بچه ها هم واقعا خوش بودن و احساس آزادی میکردیم…
چقدر قلمت عالی شده با اینکه تلخ بود اما تا آخرش خوندم. لعنت به آدمهای خودخواهی که زندگی بچههای بیگناه رو نابود میکنن 😔
↩ sepideh58
قربانت، یهویی میاد، قسمت بعدی هم داره، احتمالا فردا ویرایش بزنم❤️
سخته نوشتن راجب دنیای متاهلی😰😁 خیلی خلاصه نمیدونم اون چیزی رو که باید انتقال میدادم دادم یا نه.
از این اتفاق ها و خودخواهیا زیاد پیش میاد و داریم میبینیم دور و نزدیک…
دمت گرم اشکم درومد کیف کردم
اینو چرا داستان نمیکنی؟
همیشه تلاشمو کردم و خواهم کرد همسر خوب و وفاداری باشم
لعنت ب زن، یامردی، ک زندگی خونواده اشو باسبک سری ازهم میپاشونه
امیدوارم هیچوقت توی شرایط اونا قرار نگیرم
↩ BaBaooo
گاهی خیلی ریز از جزئیات گفتی و یه جاها که لازم بود زیادی پریدی ازش. پیوند بیشتر باید شخصیت پردازی میشد تا رفتارها و کنش و واکنشهاش منطقی تر باشه .