نگاهی به کتاب رستم التواریخ

1402/08/01

رستم التواریخ تالیف محمد هاشم آصف حسینی ملقب به رستم الحکما است.بر اساس تحقیقات استاد محمد تقی دانش پژوه ،میزرا سمیعا مولف تذکرۀ الملوک که در سال 1137 ه-ق برایر با 1726 تالیف شده برادر نیای پدری رستم الحکما بوده است. رستم التواریخ بین سال های 1199-1193 تالیف شده است و در سال 1209 تنظیم گشته و در سال 1240 برای نخستین بار منتشر شده است.
محتوای این کتاب شامل حوادث سلطنت شاه سلطان حسین و انقراض سلسله صفوی و هجوم افاغنه و سلطنت محمود و اشرف افغان و ظهور نادر شاه افشار و دوران پادشاهی کریم خان زند و اخلاف وی و هرج و مرج ملوک الطوایفی و جنگ های فتح علی خان قاجار و محمد حسن خان قاجار و ظهور آقاذمحمد خان قاجار و تشکیل سلسله قاجاریه و سلطنت فتخ علی شاه قاجار می شود.
ما در این نوشتار دو موضوع را تحت عناوین صفحاتی از تاریخ صفویه و خرابات و خراباتیان که بر اساس گرد آوری از قسمت های مختلف کتاب مذکور است ترتیب داده ایم که می تواند نمائی از اوضاع و احوال نا گفته اجتماعی آن دوران باشد.

-صفحاتی از تاریخ صفویه وزندیه
شاه سلطان حسین
مولف رستم التواریخ در بارۀ عمارت ها و کاخ های شاه سلطان حسین فصلی مبسوط برشته نگارش آورده و به شرح ان ها پراخته است،از جمله گوید:
"در آن سرای بهشت مانند ،حجرۀ دلگشائی ساختند و مکانی عمیق در آن بنا نمودند از دو طرف سراشیب که دهنۀ بالای آن ،هفت زرع و دهنۀ زیر یک زرع و از بالا تا زیر سنگ مرمر نصب نموده بودند.آن حجره را با زینت بسیار ساخته و پرداخته و آراسته و پیراسته بودند که گاهی آن یگانۀ روزگار ،برهنه می شد و یک زوجۀ ماه سیمای سیم اندام،خود را برهنه می نمود ،از بالای ان مکان عمیق روبروی هم می نشستند و پاهای خورا فراخ می نهادند و از روی خواهش همدیگر را بدقت تماشا می نمودند و می لغزیدند از بالا تا زیر ،چون بهم می رسیدند ،الف راست بخانۀ کاف فرو می رفت،پس آن دو طالب و مطلوب دست بر گردن همدیگر می نمودند و بعد از دست بازی و بوس وکنار بسیار،آن بهشتی سرشت ،مجامعتی روح بخش،با زوجۀ حور سیمای خود می نمود که واه واه چه گویم از لذت آن (اللهم ارزقنا و جمیع المومنین).آن را حظ خانه می نامیدند.
حجره مدوروسیعه در آن سرای پر نشو و نما با زینت بسیار ساختند که گاهگاهی آن سرور سلاطین عهد خود،با چهل پنجاه نفر از زنان ماه طلعت ،حور اطوار،پری رفتار،چشم جادوی،هلال ابروی،مشکین گیسوی،مهر صباحت،طناز،پر ناز غمزه گر،عشوه پرداز،در آن حجرۀ پر زینت و آئینه،جناب ، خود در میانه،مجرد از لباس،و لعبتان شوخ و شنگ مذکوره بدورش،برهنه می نشستند و هر یک ،یک ناز بالش پر پر قوی اطلس و حریر و دیبا و پرنیان و زربفت می نهادند بزیر کمر خود و پاهای خود را بزیر کمر و زانو می کشیدند و به پشت می خوابیدند و عشوها و غمزه ها و ناز ها و غنج ها می نمودند و کرشمه ها می سنجیدند و شوخی ها با هم می نمودند و لطیفه ها به هم می گفتند و می شنیدند.
آن خلاصۀ ملوک نیکو سلوک ، از هر طرف آن ماه وشان سیم اندام را تماشا می نمود و از هر یک که خوشتر ش می آمد بدست مبارک خود دستش را میگرفت و به مردی و مردانگی او را در میان می خوابانید و پاهای نازک حنای نگار بستۀ اورا به دوش مبارک خود می انداخت و عمود لحمی سخت،مانند فولاد خود را بر سپر مدور طولانی سیمین نازک آن نازنین فرو می کوفت و مجامعتی خسروانه می نمود که لا حول و لا قوة الا بالله، و آن حجره را لذت خانه می خواندند.
آن شاهنشاه والا جاه ،کثیر الاشتها و پر شهوت بوده،به سبب آنکه طلائی که با اکسیر حیوانی ساخته بودند در خزانۀ برکت نشانۀ پدر برگوار کامکارش ،شاه سلیمان بود و با عرق نمک طعام حل می نمودند و به مقدار معروف اکسیر کامل حیوانی داخل آن نموده و به قدر قیراطی آز آن با ده مثقال سکنجبین عسلی یا دهن البقر ،مخلوط و ممزوج می نمودند و در اول فروردین ماه در هر سالی یکبار وبقدر مذکور،آن سلالۀ ملوک ،از آن مرکب جانبخش دلگشا و از آن معجون نیرو افزای شفا بخشای غم زدادی تناول و نوش جان می نمود.
روز و شب در اکل و مجامعت ،بسیار حریص و بی اختیار بوده و بجهت امتحان در یک روز و یک شب صد دختر باکرۀ ماهرو را فرمود موافق شرع انور محمدی برضای پدرشان و رغبت خودشان از برای وی متعه نمودند و آن پناه ملک و ملت،بخاصیت و قوت اکسیر اعظم،در مدت بیست و چهار ساعت،ازالۀ بکارت آن دوشیزگان دلکش طناز و آن لعبتان شکر لب پر ناز نمود و باز مانند عزبان مست،هل من مزید می فرمود…و هر کس زنی در حسن و جمال ،بی نظیر داشت با رضا و رغبت تمام ،اورا طلاق می گفت و از روی مصلحت و طلب منفعت او را بدربار معدلت بار خاقانی می آورد و او راازبرای آن یگانۀ آفاق عقد می نمودند با شرایط شرعی و آن زبدۀ ملوک از آن حور وش مخظوظ و متلذذ می شد و او را با شرایط شرعیه مرخص می فرمود…
هر کس دختر بسیار جمیله داشت سعی ها می نمود و بعرض محرمان سرادق جاه و جلا ل خاقانی می رسانید و آن دختر ماه منظر را از برای آن ذات نیکو صفات اقدس،عقد می نمودند با شرایط شرعیه و قواعد ملیه و با کمال خوش طبعی و نیکو خلقی،با اطوار بسیار خوش و حرکات دلکش ،رستمانه بیک یورش قلعۀ در بستۀ محکم بلورینش را دخل و تصرف می نمود و قفل لعل مانندش را به مفتاح الماس مانند خود می گشود و از طرفین چنان حظ و لذت می یافتند وبدان قسم محظوظ و متلذذمی شدند که به تقریر و تحریر نمی گنجد،زیرا که معجونی پیش از مقاربت بر حشفۀ خود می مالید که فی الفور حشفه به خاریدن در می امد و به سبب قوت باهی که آن یگانه آفاق داشت آورد و بردش بسیار به طول می انجامید و بسیار متحرک بود تا آنکه از فرط لذت طرفین نزدیک به غش نمودن و بی هوشی می رسیدند و هر یک از این زنان و دختران را که آبستن می شدند نگهداری می نمود والا طلاق می فرمود…
با این مراسم خوب و باین آئین مرغوب،ازاله بکارت سه هزلر دختر ماه روی مشکین موی لاله عذار ،گل اندام ،بادام چشم،شکر لب،و دخول در دو هزار زن جمیلۀ آفتاب لقای ،سرو بالای ،نسرین بدن،نرگس چشم،طناز،پر ناز،بلورین غبغب،نموده.ماشاءالله لاحول و لا قوة الا بالله العلی العظیم

هر ساله در فصل بهار،بموسم علف دادن دواب در باغهای دلگشای با صفای پادشاهی با پنج هزار نفر از اهل حریم خود از خاتون و بانو و بی بی و خدمتکار و کنیز و گیسو سفید با صد خواجه سفید و صد خواجۀ سیاه یعنی آغایان محرم حریم پادشاهی نزول اجلال میفرمودند ،می فرمود:نره خر ها و ماده خرها ی بسیار می آوردند وبر همدیگر میانداختند و از تماشای مجامعت آن نره خرها همه محظوظ و متلذذ می شدند و از فرط حظ ولذت بی خود و بی هوش می شدند.
همۀ آن زنان سمنبر نسرین تن ،گلندام،لاله رخسار،در دل غمناک و اندوهگین می شدند و آه سرد از دل پر درد بر می کشیدند و این شعر آبدار حکیم انوری را می خواندند و غش می کردند.
گر جماع این است کاین خر می کند بر کص ما می ریند این شوهران
بعضی از ایشان ،بهمدیگر می گفتند با گریه و زاری و ناله و سوگواری،کاش ما را شوهری بود که بر کص ما می ریدما به آن کمال رضامندی داریم اگر میسر باشد.
ای خواهران مگر این شعر آبدار سالک نامدار عارف هوشیار ،شیخ سعدی شیرازی را نشتیذه اید:
زور باید نه زرکه بانو را گزری خوب تر که صد من زر
و با دیدهای گریان و سینه های بریان،نفرین به دولت شاه جهان پناه میکردند

ودر هر سالی سه روز قدغن می شد حسب الامر والایش که از همۀ خانه های شهر اصفهان مرد بیرون نیاید و نازنینان طناز و زنان ماهروی پر ناز و دختران گل رخسار سرو بالای سمنبر و لعبتان سیم اندام بلورین غبغب کرشمه سنج عشوه گر ،با کمال آراستگی در بازارها بر سر دکان ها و بساط شوهران بیایند و بنشینند ،در قیصریه و کاروانسراها و در حجره ها ی تجار ،زنان و دختران مه طلعت ،پری سیمای خود و چهار هزار و پانصد نفر کنیزک و خدمتکار ماهروی مشکین مو،دلربا و صد نفر خواجۀ سفید و صد نفر خواجۀ سیاه محرمان پادشاهی به تماشای تفرج بازارها و کاروانسراها و قیصریه با تبختر و جاه و جلال تشریف می آوردند و بقدر دو کرور بلکه بیشتر معامله می نمودند .با آن زنان و دختران بر دکان ها و حجره ها و بساط ها با ناز و غمزه نشسته و همه را منتفع می نمودند و از حسن وجمال ماهرویان و مشکین مویان و گلرخان و سرو قدان و شوخ چشمان و سیب غبغبان و انار پستانان و نسرین بدنان و شکر لبان و شیرین سخنان و پر نازان و طنازان تمتع ها می برد.
هر زنی و دختری را که آن فخر ملوک می پسندید و تحسین می فرمود آگر آن زن شوهر دار بود و این خبر به شوهرش می رسید آن زن را شوهر ، طلاق می گفت و پیشکش آن زبدۀ ملوک می نمود و آن افتخار تاجداران ،آن جمیله را بقانون شرع انور تصرف می نمود و اورا با احسان و انعام باز بطریقۀ شرع انور مرخص میفرمود و باز بقاعدۀ منهاج مستقیم بخانۀ شوهر خود می رفت و همچنین اگر دختر جمیله ای را بخوبی وصف می فرمود چنین می نمودند.

وزیر اعظم ، عاشق زیبا پسری از خانوادۀ بزرگان گردید و جاسوسی نزد او فرستاد و اورا بوصال خود راضی و در مکانی مرغوب از او وعده خواست و به لباس مبدل رندانه با یکنفر ملازم در آن مکان رفت ،پیش از رفتن وی در آن مکان ،رندان دردمند سینه چاک و سرهنگان بی باک از این داستان آگاه و با خبر شده بودند …و در کمین گاه آرمیده بودند.
چون وزیر …داخل خانۀ یار مهربان و معشوق شیرین زبان گردید و چند جام بادۀ ناب از دست ساقی شیرین شمایل در کشید و رندانه ومستانه ،معشوق یوسف جمال را در برکشید و مشغول ببوس و کنار وی گردید ناگاه رندان …از کمین بیرون امده و آن خام طمع را بر روی انداختند و به زور و غرور عمودهای لحمی خود را بر سپر شحمی وی فرو کوفتند و در این کار چندان اصرار نمودند که عمود های لحمی ایشان همه سست و بی حرکت و سپر شحمی وی چاک چاک شد و ریش و سبلت و ابرویش را تراشیدند و مقعدش را داغ کردند و در برابر چشمش با معشوق دلپسندش آنچه طریقۀ کامکاری و لذت یافتن است معمول داشتند…

امیر محمد حسین خان خوش حکایت ،می گوید که از پدر خود امیر شمس الدین محمد کارخانه آقاسی شنیدم که حکایت نمود که من باتفاق محمد محمد علی بیک بیلدار شی خلج،…در محلۀ چهار سوی شیرازیان اصفهان میگذشتم که ناگاه زنی از اکابر از حمام با جاریۀ خود بیرون آمد ،محمد علی بیک مذکور دوید و آن زن را از جای ربود و در آغوش خود گرفت و در کریاس خانه ای دوید و من هر چند به وی گفتم دست از او بردار فایده نبخشید و او را رها نکرد و می گفت مانند شیر نر طرفه غزالی را بچنگ آورده ا م آنرا رها نمی کنم و گفت:
یارم از حمام ییرون آمده گرم است و نرم
گادن او لذتی دارد که در عالم مجو
و در خانه را بر روی من بست و شلوار زری مفتول دوخته را که سراسر آن تکمه های طلا و مادگیهای مفتول بافته داشت از پای آن نگار نازنین بیرون کشید و چون چشمش یر آن ران ها و کفل سیمینش افتاد فریاد بر آورد "واه واه فتبارک اله احسن الخالقین"و چنان عمود لحمی خود را بر سپر مدور طولانیش فرو کوفت که صدای "لذتا اذتا و حظا حظا"از هر طرف بلند شد و از کوفتن عمود لحمی بر سپر شحمی ،عالمی را در هم آشفت.
بعد از فارغ شدن از بیرون در ،های هوی خلایق را شنید ،لجاج نمود و دوباره عمود لحمی خود را مسعجلا فرو کوفت که ناگاه غلط خوش عمودش بر سر سپر مدور آن زن آمد ، ان زن فراد بر آورد که ای پهلوان ، راه مقصود را گم کردی ،پهلوان گفت: باکی نیست ، اعاده می کنم.بار سیم عمود لحمی خود را بر سپر مدور طولانی شحمی آن نازنین سیم اندام فرو کوفت . بعد از فارغ شدن ، بیرون آمد .خلایق به وی گفتند :ای بی شرم …این چه کار زشتی بود که از تو صادر شد گفت:نمی دانم چه غلط کرده ام . گفتند : زن مردم را بزور کشیدی و گادی .گفت:استغفرالله و نعوذ بالله…مرا معذور دارید که مزاج من چنانست که اگر دوشب جماع نکنم دیوانه و از شعور بیگانه می شوم .یک هفته بود که زنم یبمار بود و جماع نکرده بودم و چند روز هست که حرکات و سکنات من از روی عقل و شعور نسیت.
این داستان را به عرض سلطان جمشید نشان رسانیدند…سلطان جمشید نشان ،به یساول واقف حضور خود فرمود که داستان محمد علی بیک بیلدار باشی را برای ملا باشی به تفصیل تقریر کن.واقف حضور داستا.ن را به عرض ملا باشی رسانید. آن والاه جاه از ملا باشی پرسید که حکم شرعی این چگونه است ملا باشی خندید و گفت:از قراری که معروض می دارد در حالت بی شعوری و بی هوشی این خطا از او صادر شده و دیوانه و ییهوش را تکلیفی نمی باشد…حکیم باشی گفت:از روئیتش چنان معلوم می شود که مزاجش دموی است و تولید منی در مزاجش بسیار می شود و اگر دیر اخراج منی از خود نماید مواد منی زاید شود و ظغیان نماید و بخار اتش متصاعد بدماغش می شود و از هوش و خرد بیگانه و بد تر از دیوانه می شود.
منجم باشی گفت:ستارۀ این پهلوان زهره است و زهره ارباب عیش و طرب و لذت می نماید . خداوند این ستاره و طالع همیشه در عیش و عشرت و لذت طلبی بی اختیار است…
امیری پرسید:آیا نقصانی در اعضای این زن از این معامله بهم رسیده ،امیری دیگر گفت:چه نقصانی بهم رسیده ،مگر آن زن در همۀ عمرش چنین لذتی نیافته بود و نخواهد یافت.
وزیر اعظم گفت:فی الحقیت محمد علی بیک،یکه پهلوان توانای زیبای فرزانۀ مردانۀ در قوت و شوکت بی نظیر است و به سبب این گناه جزئی او را آزردن روا نیست…
فرمود او را مخلع نمودند و زبانۀ بیلش را از فولاد جوهری ساختند و دستۀ بیلش را مرصع بجواهر نمودند…

محمد علی بیک مذکور، عاشق دختر زرگر باشی شد و هر شب علانیه از روی زوزر و غرور و بیشرمی به مجلس زرگر باشی می آمد و طعام اورا می خورد و باندرون خانه اش می رفت و با دخترش صحبت می داشت و کامی از وی حاصل می نمود و می رفت.
این داستان را بعرض اقدس آن سلطان واله جاه رساندند بوزیر خود فرمود چرا این داستان را منع نم ی کنی، ئزیر عرض نمود: تو پادشاه عظیم الشانی هستی،خودرا به این جزئی ها آشنا مکن که کسر سان تو می باشد،و این داستان در السنه و افواه افتاد و زرگر باشی مضطر و رسوا و شرمنده وروسیاه گردید…
شبی زرگر باشی ،محمد علی بیک را مهمان نمود و در طعام و افشرده اش زهر داخل نموده و ان پهلوان بی نظیر را مسموم و هلاک نموده این واقعه ،بعرض خاقان قیصر پاسبان رسید ،بسیار خندید و فرمود :هر کس به رزگر باشی پادشاه خیانت می کند چنین می شود.

آن سلطان جمشید نشان ،روزی به تماشای فرح آباد تشریف می برد .پیش خدمت ماه طلعتش به جهت مهمی در عقب مانده بود که ناگاه (پهلوان حسین مار بانانی)اورا ملاقات نموده بزور اورا از اسب بزر آورده و وی را برو خوابانیده و عمود لحمی خورا چنان بر سپر شحمی وی فرو کوفت که آن سپر شحمی نازک را چاک چاک نمود و در هم آشفت ،…چون آن پری وش سرو قدم گلندام ، از چنگ آن دیو خصال نجات یافته گرد آلود و اشک ریزان بخدمت آن سلطان جمشید نشان شتافت، آن والا جاه سبب بر اشفتگی وی را پرسید وی آنچه بر او گذشته بود معروض داشت ، آن خدایگان اعظم بوزیر خود فرمود چه باید کرد ؟ وزیر عرض نمود : تو پادشاهی می باشی که بعظمت شان در هفت کشور مشهور می باشی ،باین جزئیات التفات مفرما،اگر چنانچه او را بخاک آلوده اند ،اب حیا تی هم نوش جان نموده اند ،زیرا که این شری است تمامی خیر.

به فرمان سلطان روم ،عمر آقا ایلچی ،مامور سفارت ایران شد،چون به حضور ساطع النور والا شرفیاب شد ،…به ایلچی فرمود ، نامۀ سلطان روم را تمام بر خواندند ،بعد از استماع،به ارکان دولت خود فرمود: در این باب چه می گوئید، به خاک پای یش عرض نمودند … ای جهان مطاع… سلطان روم و اتباعش بر تو و اتباع تو حسد می برند …انشاءالله باقبال تو به شمشیر کج قزلباش،تشریفات رومیه را به آتش خواهیم سوخت و دولت عثمانیه را بر باد فنا خواهیم راند.
ایلچی روم را اعزاز و اکرام ننمودند و مخالف کلام …اکرمو الضیف و لوکان کافرا با ایلچی رفتار نمودند و او را به تمسخر و طعن ،خوار نمودند.
در شب دهم ورود ایلچی ،به اشارت مقربین درگاه جهان پناه ،سرهنگان خونخوار و رندان و بهادران اژدها کردار …به سرای ایلچی روم رفتند …وعمر آقای برگشته بخت و اتباعش را قاطبۀ شیاف لحمی نمودند .یعنی بهادران بی شرم و آزرم ایران ،عمودهای گران لحمی خود را چنان بر سپرهای پهن شحمی بهادران روم ،فرو کوفتند که فریاد افغان بهادران و دلاوران روم ،بر هفت گنبد افلاک بر می شد و در آن شب ایشان را فریاد رسی نبود…
چون صبح شد این واقعه بعرض خاقان قصر پاسبان رسید . از امنای دولت پرسید این چه داستانست ،عرض نمودند … ای جهان مطاع … هر کس ترا استخفاف می نماید بچنین بلائی مبتلا می شود.
بعد از چند روز ، با عدم التفات و تفضیح،ایلچی را رخصت باز گشت دادند.

ایضا از جانب پادشاه هندوستان رسولی بدرگاه جهان پناه آمد ،ارکان دولت خاقانی با وی هم چنین سلوک کردند…
ایضا از جانب پادشاه ترکستان … ایضا ایلچی از جانب ملوک دیگر…

…پس خسر وخان و گرگین خان و اتباع و عمله جاتش شرح نمودند بایذا و آزار…به مرتبۀ که از حد بیرون است…یعنی زنان و دختران را وپسان را …بجور و تعدی می گادندو… خونشان را می ریختند…
نگاده ،زن و دختر نامدار
قزلباش ننهاد ، در قند هار
زن و دختر و امرد کابلی
ز هر سو قزلباش گاد از یلی
بر آمد ز هر سو ز افغان ،فغان
ز جور قزلباش ،خواهان امان

امیر محمد سمیع کارخانه آقاسی گنجعلی خانی،روایت می نماید…از دروازه بیرون رفتیم و به سنگر افغان ها رسیدیم…قدری بنگ از کیسۀ خود بیرون آوردم و به ایشان دادم…بعد صلواتی که داروی بی هوشی در آن بود بایشان تعارف نمودم همۀ ایشان ار آن حلوا خوردند و بیهوش شدند…فی الفور انبری را در میان آتش سرخ نمودم و مقعد ایشان را داغ نمودم …امردی در نیان ایشان بود ،سرو بالای گلچهرۀ غزال چشم تذرو رفتار مشکین موی و خال،کمان ابروی، سیمین بناگوش ،شیرین گفتار،چون نظرم بر آن دلبر شیرین شمایل افتاد ،چنان سنان مژگان ان شیرین پسر کابلی بر دلم کارگر شد که دشتۀ خونریز از دستم بیفتاد…
یوسف مصری کجاست تا نگرد روی تو
مشک ختن گوبیا تا شنود بوی تو
ناگاه بهوش آمدم و آن نازنین پسر را بداروی بیهوشی بیهوش تر کردم که ناگاه این شعر آبدار بخاطرم آمد.
عاشق سینه چاک یعنی چه
بطپان عشق پاک یعنی چه
پس خسروانه بر سرین مانند عاجش بر نشستم و رستمانه عمود لحمی خود را بر سپر شحمی او فرو کوفتم…و رفیق خود را در این لذت عظمی شریک نمودم و بعد با رفیق خود بجانب …روانه 'گردیدیم.
.

.

9 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .



تاپیک‌های داغ





‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «