آنــچه کـــ عیان است چــ حاجت بــ بیان اســد :)
ابرها دریغ می کنند
اما هنوز
ترانه، جوانه می زند
و خیابان ها
دخترانی می زایند
سکو
سکو
باردار . . .
تکثیر می شوند
دختران خیابان انقلاب
رقصندگان غمگین خیابان ها . . .
تا رقص تلخ گرسنگان
بر حلقه های آتش اعتراض
شب های زیادی نمانده است!
« سهراب مهدی پور »
ده ِشهریور است! خوشحالم
ده ِشهریور است!غمگینم
می روم سینما ، بدون هدف
وسط ِگریه فیلم می بینم
ده ِشهریور است، دستت کو_
کیک را با تو چند تکه کنم!؟
مثل قلب ِبه میخ آویزان،
توی دستت یواش چکه کنم
ده ِشهریور است،شهریور!
اول ِاسم ِعاشق من بود
میوه را پوست کندم و گفتم:
“عشق یک جور پوست کندن بود“.
دود ِسیگار بود، تا فهماند
چشم، یک کار دیگرش گریه است
مثل شمعی که از دو سر روشن!
اولش گریه، آخرش گریه است
رد بوسه به صورت من بود
وسط خنده و لب و ماتیک
تلفن های آخر شب تو
به من ِ منتظر، من ِتاریک
عشق، امضای”دوستت دارم“
آخر نامه های خیسم بود
نسبت ِبی شناسنامه به هم
فحش ناموسی پلیسم بود
توی تاکسی گرفتن دستت!
مثلاّ رفتن به دانشگاه!
اول شب قدم زدن با تو
آخر شب قدم زدن با ماه…
شمع ها را بچین و روشن کن
آه ِ خود را یواش فوت کنم
بغلم کن، ولی اجازه بده
بعد گریه فقط سکوت کنم
ده ِشهریور است، چشمم را
به دوتا ابر دور می دوزم
مثل کبریت خیس، خاموشم
مثل سیگار نصفه می سوزم.
« شهرام میرزایی »
مهم نیست مرگ کی به سراغم خواهد آمد .مهم این است که مرگ یا زندگیم چه تأثیری در زندگی دیگران داشته باشد.
«صمد بهرنگی»
همهاش که نباید ترسید
راه که بیفتیم، ترسمان میریزد…
“ماهی سیاه کوچولو”
“صمد بهرنگی”
اشاره شیوهی لبهای دوختهست اَر نه
هزار نعرهی خونین به سینهی سخن است
«حسین منزوی»
اندیشیدن
در سکوت ،
آن که میاندیشد
بهناچار دَم فرو میبندد
اما آنگاه که زمانه
زخمخورده و معصوم
به شهادتاش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت.
«احمد شاملو»
شلیک نکن شرم ات نمی آید از خستگی شانه های کمان شده ام ؟ جایی در شانه هایم نیست تا گلوله ات در آن بنشنید شانه هایم به اندازه ی سفره ی خانه ام است
ببین ! غم نان چگونه کمر می خماند!
شلیک نکن قلب ام را نشانه نرو که همسر و فرزندان ام را در آن خواهی کشت
شلیک نکن من وطن توام به عظمت این کوه سترگ سوگند گلوله مردان زیادی را به خاک انداخت بی آنکه برویاندشان
شلیک نکن سرباز ما خودمان پیش تر از این ها قبل از چکاندن ماشه مرده بودیم
شلیک نکن سرباز جهانی را سیاه پوش و خود را غمدار این همه برادرکشی نکن سرباز
«فخرالدین احمدی سوادکوهی»
کارگرها
برای عاشقی به دنیا نیامده اند
هر شب
هنگام نوشتن نامه های عاشقانه
تاول های دستم می ترکید و
نامه را آب میبرد!
«میثم زردشتیان»
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ . ﺑﻪ ﻋﮑﺲ ﺩﺭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻗﺪﻣﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﺟﻠﻮ ﻭﯾﺘﺮﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺭﻭﯼﺻﻔﺤﻪﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ .
ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺩﺭ ﺩﻭ ﻗﺪﻣﯽ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﮐﻪ آﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺻﻔﺤﻪ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﻨﺪ .
ﺁﺧﺮ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ
ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺣﺘﻤﺎً ﺩﯾﺪﻧﯽ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺷﺎﻥ ﻣﯽ
ﺳﻮﺯﺩ .
ﺗﻤﺪﻥ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺑﻪ ﺍﻭﺝ ﻗﺪﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
" ﺳﮓ ﺳﻔﯿﺪ / ﺭﻭﻣﻦ ﮔﺎﺭﯼ "
دنیا را به کودکان بدهیم
حتی برای یک روز
تا دنیا دوستی را درک کند
کودکان
دنیا را از ما خواهند گرفت
و بر آن
درختان جاودان خواهند کاشت.
«ناظم حکمت»
شعری از “مارکز” که برای چگوارا سروده شده :
دلاور برخیز!
و مرد افتاده بود .
يكى آوازداد : دلاور برخيز !
و مرد همچنان افتاده بود .
دو تن آوازدادند : دلاور برخيز !
و مرد همچنان افتاده بود .
دهها تن و صدها تن خروش برآوردند : دلاور برخيز !
و مرد همچنان افتاده بود .
هزاران تن خروش برآوردند : دلاور برخيز !
و مرد همچنان افتاده بود .
تمامى آن سرزمينيان گرد آمده اشكريزان خروش برآوردند :
دلاور برخيز !
و مرد به پاى برخاست
نخستين كس را بوسهئى داد
و گام در راه نهاد .
۹ اکتبر سالروز درگذشت چگوارا
بُهتان مگوی
که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است
آفتاب از حضورِ ظلمت دلتنگ نیست
با ظلمت در جنگ نیست
ظلمت را به نبرد آهنگ نیست
چندان که آفتاب تیغ برکشد
او را مجالِ درنگ نیست
همین بس که یاریاش مدهی
سواریاش مدهی
احمدشاملو
با این آسمان
که هر شب
یکی یکی ستاره هایش کم می شود
هیچ بهانه ای برای سرودن نمی ماند
فرقی نمی کند
رنگ لباس ات چه باشد
و یا
در انتهای کدام خیابان نشسته باشی.
نام تو
و نام تمام پرنده های عبور
ثبت شده است …
فراموش کن!
یک روز در آینه
تمام ستاره ها ،پرندهها
و تمام واژههای فرو خورده را به یاد می آوری
و معنی سفر را خواهی فهمید.
مهم نیست رفیق
که من میمیرم
یا تو می میری،
به مبارزه ادامه می دهیم،
زیر خاک هم …
دوست فراموش ناشدنی ام
باز هم می جنگیم،
با چشمان بسته
با دست های آرام،
آنگاه که ساعت منتظر برسد،
ساعت گریز ناپذیر،
در خاک می بینی،
در آب، و در باد،
دستی محکم و صدایی …
نفسی
یک نفس تازه …
«سیلویورود ریگس»
از کسی که یاد گرفته است فکر کند؛ نمی شود آزادی را به طور کامل سلب کرد…
نیلین، داستان «بی رحم»
دولت ها زود به زود عوض می شوند. وعده های تو خالی میدهند ،چمدان هایشان را پر میکنند و میروند پی کارشان؛
پابرهنه ها همچنان مثل سابق اند و با دردها وگرسنگی هاشان میسازند.
سالهای ابری/ علی اشرف درویشیان
ای واژه خجسته آزادی!
با این همه خطا
با این همه شکست که ماراست
آیا به عمر من تو تولد خواهی یافت؟
خواهی شکفت ای گل پنهان
خواهی نشست آیا روزی به شعر من؟
آیا تو پا به پای فرزندانم رشد خواهی داشت؟
ای دانهی نهفته
آیا درخت تو
روزی در این کویر به ما چتر می زند؟
«سیاوش کسرایی»
شب تنها تاریکی نیست
شب به اندازه ی عمر زمین
حرف در خود دارد
شب ، درد بی صدای میلیون ها انسان
میلیون ها کارگر
میلیون ها آواره
میلون ها کودک خیابانی
میلیون ها گرسنه است
صدای درد اما هرگز
هرگز در شب نمی پیچد،
چون شب است
و بی نیازان
خوابشان سنگین!
“فخرالدین احمدی سوادکوهی”
برای آنکه نان به بند کشیدنم را می خورد…
آیا تنها از آن توست باغ پدری ما؟
تمام فصلها پاییز نیست
بهار
با هجوم ابر تیره میآید
و جوانهها
غرور زمستان را
فروخواهند ریخت
حرفهایی برای گفتن
اما سکوت
پشت قیافهی معقول چشمانت
به تماشای دستان لرزان مادر
میگریزد
فراموشی هنر نمیخواهد
«عبدالرضا قنبری»
زندان اوین
۱۵ آبان ۹۷
جلوی کارخانه دستگیر شده ام
و به اندازهای نامعلوم گم شده ام
بالاخره شبیه روح سرگردان احضارم کردند
در اتاق خوف انگیز بازجو ایستاده ام
بد هیبت است لاکردار
عینک ته استکانی دارد و
مردمک هایی که از فضولی له له می زنند
شرارت از ریخت او می بارد
به اندازه ی خستگی هایم ، مست زندگی است
داد می زند:
سرم را روی میزش می گذارم
با ذره بین تمام سرم را می گردد.
لابه لای افکارم دنبال چیزی می گردد انگار
به سینه ام اشاره می کند:
-قلبت
قلبم را روی میز می گذارم
همچنان می تپد
با ذره بین قلبم را چک می کند:
و دست هایم را روی میز رها می کنم. جفت دست هایم رابرانداز می کند:
پاهایم را محترمانه روی میز می گذارم:
مردمک چشمانش پشت قاب استکانی می خندد:
صدایم عربده می کشد روی سرش:
خودم را از روی میز بر می دارم و هنوز مرا می برند
در دالانی که انتهایی ندارد…
“فخرالدین احمدیسوادکوهی”
ما باید به کسانی که دو دستی گلویمان را چسبیدهاند نشان دهیم که همه چیز را میبینیم، هدفمان این نیست که فقط بخوریم، بلکه میخواهیم به شیوهای که شایستهی یک آدم است زندگی کنیم. ما باید به دشمنانمان نشان دهیم که این زندگی مشقت باری که آنها به ما تحمیل کردهاند، مانع از آن نیست که ما خود را به سطح درک و هوش برتر نرسانیم.
مادر
«ماکسیم گورکی»
29 دی ماه
زادروز فرهاد مهراد
آهنگ «سقف»
فرهاد مهراد / اسفندیار منفردزاده
با تصاویری از زلزلهی کرمانشاه
تهیه در «کانون مدافعان حقوق کارگر»
از اشتباهات بیپایه مردم یکی این است که خیال میکنند هر کس دارای خصوصیاتی است تغییرناپذیر. یکی بد است و دیگری خوب، این هشیار است و آن احمق؛ این فعال است و آن تنبل. حال آن که اینجور نیست، آدمها مثل رودخانهاند، اگر چه همه یکشکل و یکجورند ولی رودخانه را که دیدهاید، همچنانکه پیش می رود، گاهی آهسته حرکت میکند، گاهی تند، گاه که به کوهسار میرسد، باریک میشود، گاهی که به دشت میرسد، پهن می شود و وسعت پیدا میکند؛ در جایی آبش سرد است و چند فرسنگ آن طرفتر آبش گرم میشود؛ یک زمان آرام است و یک زمان طغیان میکند. هر انسانی در خود عناصر خوب و بد را دارد، گاهی روی خوبش را نشان میدهد و گاهی روی بدش را.
لئو تولستوی/ رستاخیز
وقتی به دنیا آمدم
شب بود
اما مادرم آهنگ صبح را میخواند.
بعدها
هرگاه به افقها نگاه میکردم
پدرم میگفت:
به زودی صبح میدمد!
در تاریکی به دنیا آمدهام
به همین خاطر
چشم و ابروی من سیاه است
و جسمم ضعیف و ناتوان
زخمی نیز
در قلب دارم که هرگز خوب نخواهد شد!
من چهل و دو سال است
به دنیا آمدهام
اما این شب دراز
هنوز به پایان نرسیده
آه خدای من!
چقدر ستاره باید افول کند
تا این صبح بدمد؟!
«احمدجان عثمان»
برگردان : رسول یونان
به من گرسنگی بدهید
شما ای خدایان که نشستهاید وُ
به امورات جهان سامان میبخشید
به من گرسنگی، درد و عسرت بدهید،
رسوا و سرشکسته برانید مرا
از دروازههای زر و شهرت،
به من گرسنگی بدهید، سخت و جانفرسا
اما برایم باقی بگذارید عشقی کوچک،
صدایی که در پایان روز با من سخن بگوید،
دستی که در تاریکی اتاق لمسام کند،
و این تنهایی طولانی را بر هم زند
در غروبِ حالاتِ روز
خورشید که پایین میرود و در تاریکی تمام میشود
از میان سواحل سایه که هر لحظه به هیاتی تازهاند،
ستارهٔ کوچک و سرگردان مغرب
به زحمت راهش را به جلو باز میکند
بگذارید آن هنگام کنار پنجره باشم،
غروب حالات روز را تماشا کنم
منتظر بمانم و بدانم که میآید
عشقی کوچک…
“كارل سندبرگ”
تابستان داغ
یاسها خشکیده بر سر دیوار
نخلها کنار خورشید
له له میزنند
آب آب
گاوها ماغ میکشند
آب آب
رود خشک طغیان ندارد
اما تو عصیانی
و او با ماشین آبپاش
به تشنگان
میتازد.
«ش. احمدی»
همه تقویم خریدند
به جزخانوادهی ما
فقط از ترس اینکه
دوباره پیرزن،
نرود سَرِ
خرداد/آبان
دنبال تو بگردد!
« احمد دریس »