سلام دوستان اين يک تايپيک عموميه شما ميتونيد با گذاشتن داستان و متن عاشقانه خودتون مارا ياري کنيد!!!
خب برو…
انتظار مرا وحشتي نيست
شبهاي بي قراري را هيچ وقت پاياني نخواهد بود
برو…
براي چه ايستاده ايي؟
به جان سپردن کدامين احساس لبخند ميزني؟
برو…
ترديد نکن
نفس هاي آخر است
نترس برو…
احساسم اگر نميرد …بي شک ما بقي روزهاي بودنش را بر روي صندلي چرخدار بي تفاوتي خواهد نشست
برو…
يک احساس فلج تهديدي براي رفتنت نخواهد بود
پس راحت برو
مسافري در راه انتظارت را ميکشد
طفلک چه ميداند که روحش سلاخي خواهد شد
برو…
فقط برو……
مي خواهم برايت بنويسم. اما مانده ام که از چه چيز و از چه کسي بنويسم؟
از تو که بي رحمانه مرا تنها گذاشتي يا از خودم که چون تک درختي در کوير خشک،
مجبور به زيستن هستم.
از تو بنويسم که قلبت از سنگ بود يا از خودم که شيشه اي بي حفاظ بودم؟
از چه بنويسم؟
از دلم که شکستي، يا از نگاه غريبه ات که با نگاهم آشنا شد؟
ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپيدا شد.
از چه بنويسم؟
از قلبي که مرا نخواست يا قبلي که تو را خواست؟
شايد هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشويم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوري قلب من که تو را بي ريا و مهربان انگاشت اتهام بزند.
شايد از اينکه زود دل بسته شدم و از همه ي وابستگي ها بريدم تا تو را داشته باشم
به نوعي گناهکاري شناخته شدم.
نه!نه! شايد هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هيچ وقت مرا نديد،
يا نديده گرفت چون از انتخابش پشيمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.
که شايد دوري موجب دوستي بيشترمان بشود و تو معناي ((دوست داشتن))را درک کني…
امّا هيهات…. که تو آن را در قلبت حس نکردي و معنايش را ندانستي…
از من بريدي و از اين آشيان پريدي…
((اي کاش هيچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود…
اي کاش هرگز نديده بودمت و دل به تو دل شکن نمي بستم.
اي کاش از همان ابتدا، بي وفايي و ريا کاري تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت،
بهانه اي براي هاي هاي گريه هاي شبانه ام شد و علتي براي چشم به راه دوختن
و از آتش غم سوختن و ديده به درد دوختم… ))
امّا امشب مي نويسم تا تو بداني که ديگر با يادآوري اولين ديدارمان چشمانم پر از اشک نمي شود.
چون بي رحمي آن قلب سنگين را باور دارم.
امشب ديگر اجازه نخواهم داد که قدم به حريم خواب ها و روياهايم بگذاري…
چون اين بار، ((من)) اينطور خواسته ام، هر چند که علت رفتن تو را نمي دانم
و علت پا گذاشتن روي تمام حرفهايت را…
باور کن…
حرفهاي آخرت را زدي و رفتي ؟
ميگذاشتي من نيز حرفهايم را برايت بگويم
لحظه اي صبر ميکردي تا براي آخرين بار چشمهايت را ببينم ،
حتي اگر شده در خيالم دستهايت را بگيرم
چه راحت شکستي دلم را ، حتي نشنيدي يک کلام از حرفهايم را ،
چه راحت پا گذاشتي بر روي دلم ،حالا من مانده ام و تنهايي و يک درياي غم
چه آسان دلکندي از همه چيز ، نه ديگر بي تو در اين دنيا جاي من نيست …
به جا ماند خاطره هاي شيرين در لحظه هاي با هم بودنمان و همه ي اين خاطره ها در يک لحظه بر باد رفت …
فکرش را هم نميکردم اين روز بيايد ، هميشه فکر ميکردم فردا دوباره لحظه ديدارمان بيايد…
اين روزها خيلي دلم گرفته ، سردرگم و بي قرارم ، حس ميکنم آخرين روزهاست و در اين لحظه ها حتي ميتوانم نفسهايم را بشمارم…
نفسهايي که ديگر در هواي تو نيست ، ثانيه هايي که به ياد تو است و در کنار تو نيست ، لحظه هايي که حتي به خيال تو نيست …
تا قبل از آمدنت ، داشتنت برايم رويا بود ، با همان رويا سر ميکردم زندگي ام را ، تا تو آمدي ….
حقيقت شد آن روياي شيرين ، تا تو رفتي ، کابوس شد آن لحظه هاي شيرين و اينجاست که ديگر حتي روياي تو نيز دلم را خوش نميکند ، اينجاست که تنها تو را ميخواهم نه نبودنت را…
حرف آخرت همين بود؟ خداحافظ؟
صبر ميکردي اشکهاي روي گونه ام خشک شود و بعد ميرفتي ، حتي تو براي آخرين بار هم که شده آرامم نکردي …
گفتي خداحافظ و رفتي ، چقدر تو بي وفا هستي….