تازه خوابیده بودم، یعنی درستتر اینه که بگم تازه رفته بودم توی تخت، چون خوابیدن خودش یک پروسه لااقل یکساعته است. هیچوقت اونایی که تا سرشون به بالش میرسه، میخوابن رو درک نکردم.
حالا اینکه تعداد این آدمها بیشتره دلیل نمیشه اونا نرمال باشن و من نه!
بگذریم، توی اون یکساعتِ پروسه آماده سازی خواب بودم.
قبل از اینکه ماجرا رو بگم، اجازه بدید توضیح بدم که اونشب، نه غذای سنگین خورده بودم، نه فیلم ترسناک دیده بودم و نه تحت تاثیر الکل یا مخدر بودم.
مثل همیشه دنبال یک فکر قشنگ، برای گول زدن مغزم و خفه شدنش میگشتم، چون قبل ترها، یعنی قبل از اینکه برم دکتر و بفهمم دقیقا چه خبره( و بعدش هر هفته کلی پول بدم که خبر رو فراموش کنم)، قبل از خواب، بعد از فکر کردن به تمام مشکلات و بدبختیهای خودم و یادآوریشان با ریزترین جزئیات و یک جور لذت مازوخیستی عجیب و برپایی دادگاههای صحرایی سریع و صریح برای اشتباهاتم (که البته هرگز تبرئهای در کار نبود)، میرفتم سراغ مشکلات بشریت، از سیاستهای خاورمیانه گرفته تا مسائل زیست محیطی، جنگ و قحطی و…
و اینطوری با یک مغز له شده و خسته، که به هیچ نتیجهای نرسیده بود و فقط فرت فرت دستور عدم ترشح به “ین” ها داده بود(منظورم همون سروتونین و دوپامین و اکسیتوسین و… اینهاست) میخوابیدم.
و خب کابوسهای تارانتینویی و گاهی هم نولانی دیدن، نرمالترین اتفاق ممکن در اون شرایط بود.
داشتم میگفتم، کمی ماهیچههای بدنم شل شده بود و از اونجا که نصف شبی، امکان کوه و کافه رفتن با دوستام رو نداشتم (توصیههای دکتر معالجم، برای درمان افسردگی) باید به چیزهای قشنگ فکر میکردم. با خودم گفتم امشب به جای فکر کردن به طبیعت و آرمان شهرهای تخیلی و پانداها و مارمولکها، همون کاری که نمیشه، بکنم.
یعنی به “کافه رفتن” فکر کنم!
از ایده خودم خوشم اومد، اینجور وقتا، سمت چپ لبم، کمی موذیانه، کج میشه و یه جور لبخند از خود متشکر!
به لباس هایی که دوست داشتم بپوشم فکر کردم، حالا که فقط تصور بود، دستم باز بود و راحتتر بودم، کفشهای پاشنه بلندم رو که مدتها، ته کمد خاک میخورد؛ پوشیدم، موهامو اتو کشیدم، حتی ریمل زدم، و اون عطری که برای مناسبتهای خاص بود.
حسابی از تصویر خودم خوشم اومد، امّا هرچه دنبال کسی گشتم، که همراهیم کنه، پیدا نکردم. نه اینکه دوستی نداشته باشم، کسی برای اون لحظهی خاص و اون کافه خاص، مناسب نبود.
مثلا اگه رستوران، کوه یا سینما بود، یک لیست بلند بالا داشتم.
نشستم پشت یه میز دونفره، خب در واقع منطقیش همینه، یه آدم تنها بره بنشینه سر یه میز چهار یا شش نفره؟
واقعا منظره غمگین و مضحکی میشه. هرچند میز دو نفره هم یه جورایی اون حالت غمناک رو داره، ولی خب، بدون همسر یا معشوق بودن، قابل تحمله، حتی گاهی جذاب!
همون همیشگی رو سفارش دادم، هَوَل بازی در نیاوردم، حالا که صورتحسابی در کار نیست، چیز های عجیب یا گرون سفارش بدم.
کیک شکلاتی تازه، تزیین شده با نعنا و توت فرنگی و یه ترک تلخ.
لعنتی، انقدر عمیق تجسم کرده بودم، که بزاقم شروع به ترشح کرد و هوس دیوانهوار قهوه، مجبورم کرد، از تخت بیرون بیام.
حواسم به صدای قیژ قیژ تخت بود، هر چند شوهرم با این صداها بیدار نمیشه، ولی خب، من هر چیزی بنظر خودم خوب باشه، برای دیگران هم رعایت میکنم. با احتیاط و آروم نشستم لبهی تخت که اتفاق افتاد.
حالا حتما چشم هاتون گرد شده که، آدم بدخواب، نصف شبی چرا باید قهوه بخوره و… اولا قهوه برای من بیخوابی نمیاره، دوما مساله اصلا بیخوابی و قهوه نیست.
نشسته بودم لبهی تخت و با پا دنبال دمپایی هام میگشتم، که صدای چرخیدن کلید، توی قفل در رو شنیدم.
من کلا اهل داستانهای جن و پری و خیالات نیستم، قبلتر هم گفتم، کاملا عادی و سرحال بودم و اینو هم اضافه کنم که ما توی یه آپارتمان ۵ طبقه زندگی میکنیم، که هر طبقه یک واحد داره و از شانس خوب ما، بالاییها و پایینیها،هنوز ساکن نشدن.
صدای واضح چرخیدن کلید، توی قفل در رو شنیدم، پاهام همونطور آویزون از تخت، خشک شد.
خواستم شوهرم رو بیدار کنم، اما بلافاصله پشیمون شدم، نباید سرو صدا میکردم، چون بعد از بیدار شدن با صدای بلند حرف میزد و این، خطر رو دو چندان میکرد.
بعد یک آن، فکر کردم شاید، اثر کتابی باشه که چند روز پیش میخوندم، از این نویسندههای خارجی که شانس آوردن جای خوبی به دنیا میان و چهارتا داستان عجیب و بی سرو ته و مضحک مینویسن، که بعد هم چهار تا آدم مهم که در واقع چیزی بارشون نیست، به به و چه چه میکنن و یکی از جایزههای مسخره رو هم میدن و طرف رو معروف میکنن.
تمام این تحلیلها در کسری از ثانیه بود، و میخواستم با این فکر که توهّم بوده بیخیال بشم، که فیبی، با سرعتی که تقریبا هرگز ازش ندیده بودم، به سمت در دوید و با صدایی که هرگز نشنیده بودم، شروع کرد به واق واق کردن.
به هیچ وجه نمیتونستم فکر کنم و یک تصمیم درست و منطقی بگیرم، فکر کنید کسی که به تمام تصمیمها و کارهاش توی زندگی، با قدرت تمام گند زده، حالا نصف شبی، چطور میخواد در همچین موقعیت عجیب و خطرناکی، درست عمل کنه.
سعی کردم تمرکز کنم، یه چیزهایی از دورههای یوگا یادم مونده بود، نفس عمیق و… ، ولی فیبی داشت به در ناخون میکشید و دندون قروچه میکرد.
+فیبی، پسر خوب، ساکت باش.
اینا کلماتی بودند که از دهنم خارج شدند.
حالا دیگه سکوت جواب نمیداد.
هر کسی که بود و هر قصدی که داشت، فهمیده بود ما خونه هستیم.
باید شوهرم رو بیدار میکردم، هرچی بود از تنهایی ترسیدن بهتر بود.
صدای فیبی، خیلی ناگهانی قطع شد، حالا دیگه کاملا از ترس فلج شده بودم.
مثل وقتایی که توی خواب بختک آدمو میگیره و هر چه داد میزنی و تلاش میکنی به جایی نمیرسی.
توی اون لحظه که بدنم از ترشح هورمونی که اسمش رو نمیدونم، کرخت شده بود، مغزم به انتخاب یک اسم دخترونه، برای سگ نر، فقط بخاطر شباهتهای رفتاری، داشت تنبیهم میکرد.
شاید اگه یه اسم درست و حسابی و مردونه مثل جو داشت، الان بیشتر احساس دلگرمی میکردم.
زیادی جوگیر این بحثهای فارغ از جنسیتی شده بودم و حالا، توی همچین لحظه حساسی، تاوان میدادم.
شوهرم درست کنارم بود، ولی توان اینکه دستم رو دراز کنم و تکونش بدم که بیدار بشه هم نداشتم. از طرفی، شاید مرگ توی خواب راحتتر بود.
یهجور حس شجاعت و قهرمان طوری داشتم.
قهرمانی که جرات نمیکرد، به سمت در اتاق برگرده.
با نفسِ حبس، تمام حواسم رو به بخش شنوایی مغزم دادم، که صدای در یا پا، یا خش خش لباس رو بشنوم.
سایهای توی ورودی در افتاد و چیزی پرت شد روی تخت.
دهنم باز شد، نه به حالت معمولی، مثل مار بوآ که آروارههاش از چند جهت برای بلعیدن باز میشه و با تمام قوا، جیغ زدم، بدون مکث و کاملا مونوتون.
شوهرم، با چشمهای از حدقه درآمده و موهای آشفته که حالت مضحکی به چهره ترسیدهاش میداد، چراغ خواب سوخته کنار تخت رو توی هوا میچرخوند و عربده میکشید: ساکت شو، فیبی میترسه!
فیبی پایین پای ما، روی تخت، با ذوقِ احمقانه؛ بدون توجه به ترس و هورمون و جیغ و عربده، مشغول کندن چشم عروسک توی دهنش بود.
عروسکی که من، تا حالا ندیده بودم.
“پایان”
سپیده🎈
سپیده خانم سلام
وقتتون بخیر
مثل همیشه زیبا
یکم هم جنون امیز.
تنهاییش دلمو درد اورد.
غمیکه دارم و یادم اورد.
اونم نداشتن یه همپا همنفس.
واقعا غمبار و کشندست این درد.
و
خیلی تاسف باره
تواین شلوغی و ازدحام،
ادم تنها باشه!!!
💅💅💅💅💅💅💅
↩ Farahnaz1212
سلام به روی ماهت
همه ما به نوعی تنها هستیم .گاهی نشون میدیم و گاهی پنهانش میکنیم. 🙏
↩ هاینریش
جمعه ها کار دارم شنبه میرم😂
هیولا رو خودت تصور کردی؟
↩ sepideh58
منکه فکر میکنم تمام هاپوها
کلا تمام موجودات
با عاطفه هسنند
و
مهربون.
به جز انسان
اشرف مخلوقات!!!
🐶🐶🐶🐶🐶🐶🐶
↩ IPiinkMoon
خواهرت …حسشو درک میکنم خیلی قبل تر من بشدت ترسو بودم .
بین حجم خیلی خیلی زیاد تاپیکای هاینریشخیلی خوب بود 😂😂.... یه مدت بشدت درگیر بودم هم روحی و هم جسمی...تازه کمی سرپا شدم ❤🎈
↩ هاینریش
غلمان و شومینه میدوستم…کباب برای خودت من گوشت نمیخورم 😂
در تمجید و تعریف و به به و چه چه کردن از این داستانت، فقط باید بگم، ایتو میگن یه داستان کوتاه کامل و تمام…
عناصر، جزئیات، حتی رفرنسهایی که به گذشته و افراد و آثارشون داده بودی، در عین کوتاهی و گذرا بودن، کاملا به جا و درست استفاده شده بود…
هرچه که بود، ملموس و قابل تصور بود واسه من به عنوان مخاطب…
همیشه شگفت زده میشم با این داستانهای کوتاهت، سپ طلاااا…
😘😘😘😘😘😘😘😘
من نفهمیدم درب توسط فرد ناشناسی باز شد و ی عروسک روی تخت پرتاب شد 😕
↩ هاینریش
استاد های دانشگاه همه مدل هستن از خوشتیپ و خوشگل مث من گرفته تا پشمالو 😎
سرش کجا میره😮
↩ sepideh58
کامل😊😊😊 چقدر تنهایشو میشد حس کرد🙄🙄🙄چقدر تنهایی درونمون جولون میده 😑😑😑
مرسی گلی جون 🌹🌹🌹🌹🌹