شب قبل از حرکتم از قهوه خونه اصلا خوابم نمیبرد . یه جور استرس و دلتنگی داشتم . یه چیزی توی دلم میگفت باید حرکت کنی ، ولی از طرفی هم دلم نمیخواست این جا رو رها کنم . یه جور حس خونه بودن داشت برام . انگار زاده این جا بودم . هرچقدر بیشتر میموندم دل کندن از این جا برام سخت تر میشد.
صبح همه جای قهوه خونه رو مرتب کردم . زمین رو جارو زدم ، پنجره ها رو دستمال کشیدم و همه ظرف و ظروف رو شستم و مرتب گذاشتم آشپزخونه . یه یادداشت مختصر هم روی یه تیکه سنگ با قلم چکش نوشتم که " من یه بازمانده هستم و دارم میرم به سمت غرب " و گذاشتم جلوی در . روی یه کاغذ هم نوشتم که " کسی که بعد از من داری میای این جا ، این جا مثل خونه من هست لطفاً همه چیز رو مرتب بگذار . شاید یه روزی برگشتم ! " .
روشنایی رو دوباره روی اتومات گذاشتم شاید کس دیگه یی هم اون رو دید و اومد این جا .
نمیدونم شاید هرگز دیگه به این جا برنگردم ، ولی همیشه یه تیکه از وجودم این جا هست .
نزدیک ظهر شد که ماشین رو روشن کردم و دوباره راهی جاده شدم . تا نزدیکی های غروب رانندگی کردم . البته با سرعت خیلی کم . چون اگر اتفاقی برای ماشین بیفته واقعا سرگردان میشم توی جاده . به یه روستا رسیدم که یه پمپ بنزین هم نزدیکش بود . صدای گوسفندها و سگ ها از روستا می اومد . با ماشین با احتیاط رفتم توی روستا . این جا هم مثل بقیه سکونتگاه ها بوی جنازه و مُرده میداد ولی خیلی کمتر از شهرها . یه کلاش و چراغ قوه برداشتم و شروع کردم پیاده توی روستا یه چرخی زدن . چندتا سگ برام واق واق کردن ولی حالت تهاجمی نداشتن و از کنارشون رد شدم . صدای گوسفند ها از یه خونه بزرگ میاومد که کنار دیوارش از داخل یه کوه الوفه چیده بود روی هم . از دیوارش که ارتفاع کمی داشت پریدم داخل . خونه یه طویله بزرگ داشت که گاو و گوسفند داشت داخلش . ۲ تا گاو و چندتا گوسفند در طویله رو شکسته بودن و توی حیاط پخش و پلا بودن برای خودشون .چندتا مرغ و خروس هم توی لون شون بودن . اینا دام های خوش شانسی بودن که غذا و آب براشون فراهم بود و از گرسنگی و تشنگی نمرده بودن ولی بقیه خونه ها که از کنارش رد میشدم بوی تعفن مرده میداد . یه نگاهی از پنجره به داخل خونه انداختم و دیدم که جنازه ها داخل خونه دیگه سیاه شدن و خونه رو بوی تعفن برداشته بود .
این چند روزی فقط غذای کنسروی خورده بودم و بد جور هوس شیر تازه کرده بودم . یه ظرف نسبتا تمیز پیدا کردم که برم از گاوها شیر بدوشم ولی همین که نزدیکش شدم گاوه یه خورده عقب رفت و برگشت سمتم و یه فوف کرد . یه خورده ترسیدم نکنه حمله کنه بزنه درب داغونم کنه و بی خیال گاوه شدم . رفتم سراغ گوسفندها . ولی اونا هم همش در میرفتن و اصلا نمیشد نگهشون داشت . نمیدونم قبلاً چجوری شیر اینا رو مردم میتونستن بدوشن . از گاو و گوسفند ها ناامید شدم و به هر زوری که بود چندتا تخم مرغ از لونه مرغ و خروس ها برداشتم و در خونه رو هم باز گذاشتم تا حیوانا بتونن بعداً برن بیرون توی طبیعت . بعدش برگشتم پیش ماشین . اکثر خونه ها داخلش بوی جنازه میداد و قابل استفاده نبود . خود روستا هم خیلی بوی بدی میداد واسه همین ماشین رو روشن کردم و چندصد متری از روستا فاصله گرفتم . یه آتیش با درختای نزدیک روستا درست کردم و یه تخم مرغ آتیشی درست کردم . بعد از چند روز غذای کنسروی این غذا برام واقعا دلچسب بود .
نزدیکهای صبح دیگه از سرما خوابم نبرد . آتیش رو خاموش کردم و شروع به حرکت کردم . حداقل ۳۰۰ لیتر بنزین داشتم و میشد حتی تا غروب یه دنده راه رفت . نقشه ها رو نگاه کردم و دیدم تا ظهری به یه شهر بزرگ میرسم و میشه تا تاریکی توی همین شهر گشتی زد که غذاهای مصرفی ، سوخت و بقیه چیزایی که مصرف کردم رو جایگزین کنم .
از ظهر گذشته بود که به شهر رسیدم . هر چقدر به سمت جنوب میرفتم هوا گرمتر و گرمتر میشد . این جا دیگه از برف خبری نبود و حتی خاک زمین هم خشک بود . چندتا ستون دود از شهر داشت بلند میشد . قبلاً هم اینا رو دیده بودم و فکر میکردم که کسی اینا رو روشن کرده برای گرم شدن یا غذا درست کردن ، ولی وقتی میرفتم نزدیکش یا ماشین بود که داشت میسوخت یا خونهیی که نمیدونم چرا آتیش گرفته بود .
یه کم که جلو رفتم ماشین ها دیگه خیلی زیاد شده بودن و نمیشد دیگه با ماشین جلو رفت . واسه همین ماشین رو پارک کردم و کلاش و کوله پشتیم رو برداشتم که برم ببینم چی توی شهر پیدا میکنم . اولویتم نون ، غذای غیر کنسروی ، میوه ، دارو و سوخت بود . شهر واقعا بوی بدی میداد و باید زودتر خارج میشدم ازش چون واقعا قابل تحمل نبود بوی تعفنش . یه مقدار از لوازمی که میخواستم رو پیدا کردم ولی بعد از چند بار بالا آوردن به خاطر بوی بد شروع کردم به برگشتن . ولی میوه و دارو نتونستم پیدا کنم . توی راه برگشت کنار یه دیوار نشستم یه خورده آب بخورم و حالم بهتر بشه ، یه صدای تق و تق خیلی خفیفی از دور میاومد . صدای در و پنجره ساختمانها نبود . خیلی منظم تر بود . بعضی وقتا صدا متوقف میشد . گوشم رو گذاشتم زمین تا بهتر بشنوم . صدای عادی نبود ! این رو مطمعن بودم . سلاحم رو از دوشم برداشتم و ضامنش رو زدم پایین تا آماده شلیک بشه . صدا داشت ازم دور میشد و کمکم داشت محو میشد . کوله پشتیم رو گذاشتم زمین تا جلوی احیانا فرار یا درگیریم رو نگیره . خاطره اون گرگ ها دوباره به خاطرم اومد و مصمم شدم این دفعه دیگه خودم رو نبازم . قلبم داشت وحشتناک میزد و ضربان قلبم رو توی همه رگهام حس میکردم . تفنگ رو محکم توی دستم نگه داشته بودم . خیلی آروم بلند شدم و دنبال صدا راه افتادم یه ذره که به جهت های مختلف رفتم سمت درستش رو پیدا کردم . چندتا کوچه باهام فاصله داشت و توی این سکوت مرگبار شهر میتونستم این صدای خفیف رو بشنوم . همش مواظب زیر پام بودم تا چیز صدا داری زیر پام نیاد و موقعیتم لو نره .
حدودا ۵۰,۶۰ متری صدا رو دنبال کردم تا به یه خیابون رسیدم .
صدا رو پیدا کردم !
یه آدم که یه کیسه رو داشت روی زمین با یک دستش میکشید و با دست دیگه داشت عصای سفیدش رو روی زمین میکشید تا مسیرش رو پیدا کنه .
نابینا بود .
همه صورتش رو پوشونده بود . تقریبا همه بدنش رو پوشونده بود حتی دست هاش رو . به نظرم زن میاومد .
به آرومی جلو رفتم . نمیدونستم اصلا چی کار باید بکنم . چی بگم اصلا .
هزار تا فکر توی ذهنم میاومد و میرفت . میخواستم داد بزنم و بگم " آهای ! سلام ! " ولی گفتم شاید طرف یه دفعه سکته کنه از این که صدای آدم یه دفعه بشنوه . میخواستم برم جلو و دستم رو بگذارم روی شونهش و بغلش کنم ولی سر جام گیج و منگ وایستاده بودم .
یه صدای شیطانی توی سرم میگفت " رهاش کن و نادیده بگیرش ! اون کوره و دست و پا گیرت میشه ! حرکتت رو کند میکنه …"
نه ! باید جلو میرفتم !
مثل این که اون هم از کشیدن کیسه خسته شد و نشست زمین . دورو برش رو با عصاش بررسی کرد و از کیسهش یه بطری آب درآورد .
رفتم جلو و پام رو یه کم به زمین میکشیدم طوری که صدای پام رو بشنوه . صدای پام رو شنید و بطری رو قبل از این که بخوره نگه داشت جلو دهنش . وجودم رو احساس کرده بود . با عصاش دورو برش رو بررسی کرد که این صدای چی بود .
دلم رو زدم به دریا و گفتم " سلام ! " ولی این قدر آروم بود صدام که اصلا از گلوم بیرون در نمیاومد . بار دوم با بغض و بلند گفتم سلام ! صدام رو شنید ولی خشکش زده بود . دستاش داشتن میلرزیدن ! رفتم جلو و دستش رو گرفتم . دستای زن بود ولی صورتش رو کاملا پوشونده بود . انگار یه کیسه کشیده بود روی سرش و فقط یه جا برای نفس کشیدن باز گذاشته بود . وحشتناک ترسیده بود . به حدی که قدرت حرف زدن نداشت ! آب رو دادم دستش و گفتم بخور ! ما دیگه تنها نیستیم !
کمکش کردم بلند بشه و بیاد کنار دیوار . یه ذره نشست کمکم حالش بهتر شد و فهمید که من واقعی هستم .
تقریبا تا غروب بدون هیچ حرفی کنار هم نشسته بودیم . نه من حرفی میزدم و نه اون . هر دو توی افکار خودمون غرق شده بودیم . آخری اون سکوت رو شکست و گفت که کی هستی ؟ شروع به صحبت کردم و داستانم رو براش تعریف کردم که توی شرکت داخل یه قیف فلزی بودم این اتفاق افتاد و … ولی اون حرفی از خودش نزد .
گفت چند وقته توی این شهر هستی ؟ گفتم دارم سفر میکنم و ساکن هیچ جایی، دیگه نیستم . کیسهش رو برداشت و گفت خونه من چندتا کوچه اون طرف تر هست اگه دوست داری همراهم بیا .
گفتم صبر کنه تا برم کوله پشتیم رو بیارم و قناریم رو که توی ماشین بود رو برداشتم و دنبالش راه افتادم . کیسهش رو با اصرار زیاد از دستش گرفتم تا براش بیارم . رسیدیم خونهش که یه اتاق کوچیک توی حیاط یه خونه قدیمی دیگه بود .
ازش درباره این اتفاق سوال کردم که کجا بوده و چیکار میکرده ؟
یه ذره سکوت کرد … انگار نمیخاست دربارش حرفی بزنه ولی بعد از چند دقیقه شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگش .
داستانی که هیچ کسی دوست نداره بشنوه . داستان زندگی که حتی از مرگ هم سختتر بود براش . زندگی که هر روزش مردن بود و مردن …
۷ سال پیش از روستا و مردم اذیت کارش که هر روز جواناش مزاحمش میشدن و مسنترها نفرینش میکردن که آبروی روستا رو برده ، دست میکشه و برای زندگی و کار میاد این شهر .
یه شب که از رستورانی که کار میکرده برمیگشه به خونهش که یه موتوری از جلو بهش نزدیک میشه و یه شیشه اسید پرت میکنه روی صورتش و بینایی و صورتش رو از دست میده …
گفت که روزهای اول که بیمارستان بود آرزو میکرده بمیره و چند بار تلاش کرده بود خودش رو بکشه ولی پرستارها مانعش شده بودن و همه چیز های تیز رو از کنارش برداشته بودن . اولا پلیس مدام میاومده برای تحقیقات و … ولی بعد از چند ماه بدون هیچ نتیجهیی انگار پرونده رو میبندن و فراموش میکنن اصلا چنین اتفاقی افتاده …
توی مدتی که بیمارستان بود حتی یک نفر هم از اشناهاش و فامیل هاش دیدنش نیومدن و بعد از یه مدت بیمارستان هم عذرش رو خاسته و یه جورایی انداختنش بیرون از بیمارستان .
گفت که سال اول صاحب خونه قبلیش باهاش مدارا کرد و از خونهش بیرون ننداختش ولی کمکم شروع کرد که باید خونه رو خالی کنی و بری …
یه روز دیگه صاحب خونه چندتا آدم میاره و از خونه میاندازدش بیرون . همین جور که با خرتو پرتاش کنار خیابون بوده یه پیرزن میاد پیشش میشینه . شروع به درد دل میکنه و میگه همه بچههام رفتن خارج و تنهام . بیا خونه من و اون جا زندگی کن …
این خونهیی که الان توش هستیم خونه اون پیرزن هست و با این که اصرار داشت بیام داخل خونه ولی من همین جا گوشه حیاط رو ترجیح میدادم . به خاطر صورتم و نابینایم نه کار میتونستم بکنم و نه از خونه بیرون در بیام .
۴ سال بود که از در این خونه بیرون در نیومده بودم و رزق و روزیم رو خیرین محل میدادن . این پارچهها هم که به صورتش بسته بود به خاطر این بود که پوست صورتش در برابر افتاب خیلی ضعیف هست و باید هر چند وقتی پانسمان صورتش رو عوض کنه . اگر با پانسمان ها مدارا کنه بیشتر کار میکنن . چون این پانسمان ها گرون هستن و کمیاب باید خیلی با احتیاط رفتار کنه تا آسیب نبینن .
گفت که ۳۰ سالم هست ولی اندازه هزار سال غذاب کشیدم …
گفت اون روز هم مثل بقیه روزها همین جوری خونه بودم و به کارهای خونه خودم و صاحب خونه میرسیدم .
صاحب خونه رفته بود بیرون و تا شب بر نمیگشت . گفت که حتی روز بعد هم متوجه نشدم اتفاقی افتاده تا این که دیدم شهر خیلی ساکت هست . هر کسی رو صدا زدم جواب نداد .بعد از ۴ سال دراومدم بیرون توی خیابون و پام به اولین جسد خورد و افتادم زمین . یه کم زمین ها رو دست کشیدم جیق داد کردم ولی جوابی نیومد . کمکم فهمیدم اتفاق بزرگی افتاده اطرافم …
چند روز اول رو از ذخیره غذایی که داشتم استفاده کردم ولی وقتی اونا هم تموم شد شروع کردم به سختی توی شهر دنبال غذا گشتن تا این که امروز منو پیدا کردی …
رفتم و نشستم کنارش ، بغلش کردم و بی صدا شروع به گریه کردم توی بغلش …
ادامه دارد
از آخرین نوشتم چند ماهی میگذره و داستانم نیمه کاره مونده . چند بار تا آخر نوشتمش ولی وقتی دوباره داستان خودم رو خوندم خوشم نیومده و پاکش کردم . هر بار که مینویسم انتظارم از خودم بیشتر میشه و بیشتر از خودم غلط میگیرم .
دارم روی پایانش کار میکنم ولی تاریخش معلوم نیست …
گفتی میرم اروپا بعد نوشتی هرچی بیشتر میرفتم به سمت جنوب؟؟ معلم جغرافیت احمدی نژاد نبوده؟؟؟
↩ shahx-1
قسمت قبلی خیلی طولانی بود و طبیعی هست که کل داستان رو طرف نخونه …
قسمت قبل گفتم که وقتی به سمت غرب میرفتم به کوهستان رسیدم و به خاطر برف همون اول راه گیر کردم . نقشه ها رو دوباره بررسی کردم دیدم اگر به سمت جنوب برم و رشته کوه رو دور بزنم دیگه با عوارض زمین برخورد نمیکنم ولی راهم خیلی طولانی میشه …
فعلا و تا اینجای داستان آفرین،خوب مینویسی،لطفا ادامه بده و …مرسی
↩ dark_man00
خوب پس همینجوری ادامه بده!! هرچند میدونم برسی برج خلیفه اروپا رو بی خیال میشی!!
↩ داریوشم
ممنون از پیگیریت .
چندتا سوژه دیگه هم دارم توی ذهنم . این داستان تموم شد اگر عمری بود اونا رو هم مینویسم ☺️
↩ shahx-1
نه اون قدر سمت جنوب نمیرم . از این گذشته کل کشورهای جنوب خلیج پارس با آب شیرین کنها سرپا هستن . توی این شرایط بعد از یک هفته دبی ، قطر ، امارات چیزی جز یه بیابون خشک خالی نمیشن و حتی شتر هم نمیتونه اون جا زندگی کنه 😂
↩ Sharpy80
ممنون از لطفت .
کامنت ها واقعا بهم انگیزه ادامه نوشتن رو میده
↩ dark_man00
بله حتما بنویس،سایت به داستانهای خوب و مخصوصا قلمهای خوب نیازمنده،مرسی
↩ PayamSE
چرا داره .
یه خورده از مشغله زندگی فاصله بگیرم دوباره شروع میکنم به نوشتن
قشنگ بود
شرمنده نتونستم زودتر بیام داستانتو بخونم
طبقمعمول اینیکی اکانتم هم بن شده بود
↩ sgt_Alijadid
ممنون .
خیلی دلم میخواد یه روز رو تعطیل کنم به ادامهش برسم ولی یه مقدار درگیر کارم هستم .
البته داستان بعدی که بخوام بنویسم اول تمومش میکنم بعد میفرستمش دیگه
↩ dark_man00
فقط لطفا عجله نکن
داستانت خیلی خوبه
حیفه بد تموم شه
↩ sgt_Alijadid
😂😂😂😂
دارم می نویسم ولی خیلی کُند . همش رو بنویسم تموم کنم دوباره میفرستم
↩ Mojitaba65
یه خورده تنبل شدم …
اون زمان همین جوری واسه خودم مینوشتم اصلا فکر نمیکردم کسی بخونه ! چون داستان های آرشیوی زیاد بازدید کننده یی نداره .
دارم می نویسم ولی خیلی کُند .
ممنون که وقت گذاشتی خوندی
↩ Ms.Artemis
فعلا نه !
دارم مینویسمش ولی چون نمیخام زیاد طولانی بشه میخام نهایت توی ۲ قسمت دیگه تموم بشه
↩ dark_man00
توروخدازودتربزارمن هلاک شدم بس که سرزدم دیدم هنوز رو پنجه
↩ banafsheam
چقدر پیگیری شما !
چشم . سعی میکنم زودتر ادامهش رو بنویسم 🙏
↩ maxtat
ممنون که خوندی ولی ادامهش رو باید خیلی صبر کنی . چون یه جورایی قفل شده ذهنم …
↩ dark_man00
به هر حال منتظرشم و میدونم ارزش صبوریم رو خواهد داشت
بسیار لذت بردم
خط فکری قشنگیرو تداعی کرد تو ذهنم
منتظر ادامشم
و تنها یه خواهش، باقی داستانتو زودتر بنویس که این خط فکری محو نشه و حتما بیشتر از ۲قسمت نکنش
و اگه امکانش بود لطفا اپلود قسمت بعدی رو بهم اطلاع بده
برقرا باشی رفیق💪
↩ moca
ممنون از توجهتون .
باشه سعی میکنم زودتر بنویسم . از دیشب شروع کردم دوباره .
نوشتم حتما بهتون خبر میدم 🙏