برای آخرین بار جلوی آینه میایستم. همان تصویر همیشگی را نشان میدهد. موهای بلند، پیشانیام که آبستن اولین چروکهاست، ابروهای پرپشتتر از سبیل ناصرالدینشاه، صورت موآلودی که تسلیمِ تیزِ تیغ نمیشود، قلهی فتحنشدنی دماغ که دماوند در برابر عظمتش سر خم میکند، چشمهای تورفته، پلکهای همیشه نیمهبسته، لبهای کویر، گوشهای بزرگی که صدای راهرفتن مورچهها را میشنوند، گردن باریک و شانههای افتاده.
دو قدم میروم عقب. دستها و پاهای درازم در تصویر جا میشود. پای چپم تیر میکشد. احساس میکنم تاریخ انقضای بدنم تمام شده و باید عوضش کنم. پاهای قویتری لازم دارم. با این پاها نمیشود رفت. دستانی میخواهم که توانِ در آغوش کشیدن داشتهباشند. و سینهای خالی از همهچیز.
سطل رنگ را برمیدارم و آینه را سیاه میکنم. طوری میشود که انگار هیچوقت آینه نبودهاست. در اتاق را باز میکنم. نسیم بهاری وارد میشود. مرگِ آفتابِ امروز نزدیک است. آسمان دارد تیره میشود. کفش میپوشم و میروم کمی قدم بزنم.
خیابان پر از صدای بوق است و پیادهرو مملو از پیادهها. میروم پیادهرو آن سمتی که شلوغتر است. نسیم ملایمی که میوزد، بوی نان تازه را از تنور نانوایی تا سوراخهای دماغم حمل میکند. گربهای جلوی قصابی نشسته و منتظر است تا رحمت قصاب شامل حالش بشود و از زیر ضربات ساطور چیزی گیرش بیاید. دختربچهای را میبینم که تلاش میکند آخرین دانهی پفکِ داخل پاکت را دربیاورد؛ لپهایش از پفک قرمز شده و مادرش دارد دعوایش میکند که چرا لباسش را پفکی کردهاست. یک خرسِ گندهی عروسکی دارد جلوی یک رستوران قر میدهد تا مردم را به غذاخوردن در آنجا ترغیب کند. جلوی مطب یک دکتر روانشناس شلوغ شدهاست؛ یکنفر آنجا دارد به مردم بستنی میفروشد. یک ون مشکی مخصوص گردشگرها از جلویم رد میشود و توریستها را جلوی هتل معروف شهر پیاده میکند. زنی میانسال کنار پیادهرو بساط لیف و حوله و جوراب پهن کرده و التماس میکند که مردم از او خرید کنند.
به آدمها که نگاه میکنم، دوست دارم داستانشان را از روی پیشانیشان بخوانم. در هیاهوی ناتمام خیابان، آنچه گم میشود داستان آدمهاست. در خیابان همه تو را میبینند، اما کسی نگاهت نمیکند. همه صدایت را میشنوند، اما کسی گوش نمیکند. خیابان امن است؛ از تو نامت را نمیپرسد؛ مثل آینه تو را به خودت زنجیر نمیکند؛ سقف و دیوار ندارد، اما پناهت میدهد؛ مقصد نیست؛ امیدِ رسیدن به مقصد است. در خیابان نقطه میشوی در کتابی هزارصفحهای؛ قطره میشوی در اقیانوس. در خیابان گم میشوی؛ آرام میشوی.