جایی خواندم زندگی در زمانِ حال از یک سنی برای ما ایرانیها بیمعنی میشود. نویسنده چهل و پنج سالگی به بعد را یک شاخص برگزیده بود تا از آن به بعد زمانِ حال از معنا تهی شود. البته که بیراه هم نیست. در کشور ما به اقتضای فرهنگ عامه و روش زندگی، شروع میانسالی مساوی با مرور خاطرات وخوردنِ حسرتِ سالهای جوانی و انتظار برای مرگ است. این یک نگاه بدبینانه به زندگی نیست. همه ما میدانیم پدران و مادران ما از شروع میانسالی چگونه زندگی کردهاند. رنگ از لباس حذف میشود، برنامهای برای ورزش و تفریح روزانه، یادگیری زبان یا هنر جدید، برنامه ریزی برای مسافرت و کشف جهان، شروع یک رابطه عاطفی جدید برای اکثریت میانسالهای ما یک قدغنِ نانوشته است. تعداد کسانی که در میانسالی رژیم غذایی دقیق دارند، برنامه برای کارهای جدید دارند، با تکنولوژی پیش میروند کم است. بیشتر آنها قدم زدن در پارک و مصاحبت با همسالان که بیشتر به غرولند راجع به بیتوجهی فرزندان و مشقات زندگی است را مغتنم میشمارند. اکثرا سوتغذیه دارند، نادیده گرفته میشوند، البته خودشان در این نادیده گرفته شدن پیش قراول هستند. در طول عمر به فرزندان آموختهاند پدر و مادر در قبال آینده بچهها مسئولیت دارند. کمتر پدر و مادری در میانسالی و سالمندی یافت میشود که سرمایهای که در طول عمر اندوخته صرف زندگی زمانِ حال خودش کند. مردمانِ کشور من آموختهاند برای فرزندان ارث و ماترک باقی بگذارند و از یک سنی به بعد خودشان را به فراموشخانه بسپارند.
جنیفرلوپز در پنجاه و دو سالگی عکسهای خودش را با بن افلک منتشر کرده، زوجی که دو دهه پیش با هم بودند پس از اینکه هر کدام با یک دو جین انسان دیگر عشق را آزمودهند دوباره به هم بازگشتهاند. برخی میگویند زندگی امثال جنیفر لوپز و افلک کاریکاتوری از عشق است. چطور میشود آدمی در طول زندگی اینهمه یار عوض کند و دوباره توانایی عشق ورزیدن داشته باشد. اما من در این تصاویر نه ابتذالِ عشق بلکه دو چیز را به وضوح میبینم. به رسمیت شمردنِ حقِ اشتباهِ انسان و توانایی زندگی در زمانِ حال یا همان جمله مشهور یونانی دمغنیمتشمری متأثر از فلسفه اپیکور با این مفهوم که از امروز تا میتوانی استفاده کن چون هیچکس فردایی را تضمین نکرده است. چیزی که در ایران ما کیمیاست …
تو سن چهل سالگی یه جورائی بین زمین و آسمونی نه خیلی جوونی قاطی جوانها باشی نه خیلی مسن که بری قاطی پیرها وقتی به خودت نگاه میکنی میبینی ای وای خیلی نزدیک شدی به ادمای مسن تو چهل سالگی میفهمی ادم مهمی هستی چون بقیه فامیل یه جوری بهت احترام میگذارن که با قبلنا فرق میکنه تو چهل سالگی میبینی تو رو جزو ادم بزرگا حساب میکنند تو چهل سالگی برای مشورت برای ریش سفیدی ازت استفاده میکنند تو چهل سالگی جوانهای فامیل میان سراغتو ازت کمک میخوان برای رفع و رجوع مشکلات زندگیشون اونوقت یواش یواش میفهمی با 30 سالگی و 35 سالگی خیلی فرق کردی شاید خودت متوجه نباشی ولی اطرافیا دیگه مثل یه جوون سربه هوا و بازیگوش بهت نگا نمیکنند میفهمی باید یواش یواش آماده بشی و برای رفتن تو میان سالی که بهش میگن ریش سفیدی به خودت میگی کو حالا تا پیری خیلی مونده من پیر بشم منکه پیر نیستم من جوونم تا میرسی به مرض پنجاه سالگی هنوزم باور نداری که پا بسن گذاشتی تا اینکه یه روز تو کوچه ایستادی یه موتوری جلو پات ترمز میکنه و میگه پدر جان این ادرس کجا است و تو میفهمی دیگه پیر شدی ولی انگار دیروز بود 40 سالم بود چه زود گذشت مرز 40 سالگی تا 50 سالگی به اندازه یه چشم بهم زدنه اما چهل سالگی کجا و 50 سالگی کجا اصلن نمیفهمی کی چهل سالگی رو رد کردی
من البته هنوز به زمان شروع اين تجربيات نرسيدم ولي باور من اينست كه آدمها به اجبار در قالب مقررات سني قرار نخواهند گرفت. يعني زندگي مثل يك قطار نيست كه در سن ٤٠ سالگي، مجبور باشيد كابين قطار تون رو عوض كنيد بلكه شايد متناسب با شرايط روحي و جسمي آدم، نيازها و اولويت ها و حتي لذتها هم تغيير خواهند كرد. اين يك امر فاجعه بار نخواهد بود. طبيعت همه چيز را تسهيل خواهد كرد.
واقعیت داره اما اگه پولدار باشی یا سالم باشی وضع خیلی خیلی فرق میکنه.شما نگاه کن تو همین مملکت اینا که مثلا میان میشن کاندید مجلس یا ریاست جمهوری چن سالشونه؟ نه فقط اینجا اصلا کشورای دیگه هم همینطور.منم که اینارو میگم واقعا وقتایی میرم تو فکر همین مسئله اما سعی کنیم بقول روانشناسا کودک درون رو تو هر سنی داشته باشیم خیلی کمک میکنه.