ناتاشا، بعد از روزها…
رانندگی که میکنه، زل میزنم به نیمرخش.
همهی چیزایی که دوست دارم رو داره.
صداش، دستاش، دستاش، دستاش…
ادکلن خوب، مدل موهای قشنگ و تیپ مردونهاش؛ واقعا کافیه واسه اینکه پارتنر طولانی مدتم باشه.
تو دنیای موازی دستش رو میگیرم به به مامان بابام نشونت میدم، اونا هم خوششون میاد از دوستپسرِ دخترشون که حتی وقتی من درانکم، لب به الکل نمیزنه و سوبر کنار دخترشون میشینه، هر روز دو ساعت تو باشگاه داره عضلاتش رو قوی میکنه و زندگی کردن مساوی زن و مرد رو بلده.
آروین صدام میکنه، از دنیای موازی پرت میشم توی ماشینش، اینجا دنیای موازی نیست.
مامان بابا اونقدر ایدهآلگران که این پسر رو ببینن، کلی غر میزنن.
من اینقدر بیثبات دارم زندگی میکنم که هر آن ممکنه کولهام رو ببندم و برم.
این وسط نگرانشم، نگران اینکه من رو خیلی دوست داشته باشه.
دستاش که روی رون پام قرار میگیره همه چی کمرنگ میشه و به جاش خیسی بین پاهام شدت میگیره.
از تکون خوردن یهوییم میفهمه هورنی شدم.
دستم رو میذارم روی رونش و درحالی که دستم رو با بالا هدایت میکنم، بهش نگاه میکنم.
نگاهی که دیگه نه توش عشقه، نه دوست داشتن، شهوته فقط.
این رو بیشتر دوست دارم، حداقل عذاب وجدان نمیگیرم.
نمیدونم کجاییم و چقدر گذشته اما دارم انگشتش که از توی کسم خارج شده و خیسه رو گاز میگیرم.
آروم کیرش رو ته حلقم حس میکنم و تا آخرین ملکول اکسیژن باقی مونده نگه میدارم.
چند بار همهی اکسیژن ریههام رو استفاده میکنم و نهایتاً صداش نشون میده آبش داره میاد.
آخرین قطره رو هم میخورم و سیگارم رو دود میکنم الان من سیگار میکشم و اون زل زده به نیمرخم.
آروم رانندگی میکنه به سمت کتابفروشی، بین نمایشنامهها دارم میگردم که چهارراه بهرام بیضایی رو میبینم، نخوندم اما دیدمش.
چه اتفاقی میافته که اشکام یهو شروع به ریختن میکنن؟ به بیثباتیم تو زندگی و سرکوب دوستداشتنهام لعنت میفرستم و
اشکام رو پاک میکنم، نمایشنامه رو میذارم سرجاش و دوباره زندگی ادامه پیدا میکنه.
با حجم زیادی دلتنگی و بوس به گردنتان.
خیلی بده بلاتکلیفی! تدونی که میخای بری؟ میتونی بمونی؟ وقتی دلیلی نداری برای گرفتن تصمیمات مهم زندگیت!
چو تخته پاره بر موج…
↩ NatashaRostova
شاید،چون احتمالا خودتم نمیدونی چند چندی