༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۳۳)

1402/02/02

༺(۳۲)༻
زهره وایسا!.. چقد تند راه می ری…
+“صدای خنده های بلند”
-زهره‌‌‌؟‌‌‌!..‌.
+وای سپهر چقد کُندی تو پسر؟!.. بدو خب…
-بهت نمی رسم…
یه گوشه وایساد، چقدر نور زیاده اینجا… دستمو سایه بونِ صورتم کردم… نور داره چشامو کور می کنه… آخ گرفتمت… کجا؟!.. وایسا ببینم؟!..
+“صدای خنده های بلند”
لبام رفت رو گردنش، توی بغلم فشارش می دم…
-جووون چقد داغی تو… چرا لباس تنت نیست؟!..
+خوشت میاد؟!.. دوست داری لخت بگردم جولوت؟!..
یه توری نازک سفید فقط روش انداخته، دستامو می کشم روی رونای گوشتیش، آخ چقد لطیف و خوش تراشن، اگه یکم توی بغلم وول بخوره مطمئنم با دوتا تکون آبم میاد… کون نرمشو می کشه بهم، کیرم داره از جا در میاد براش…
-چقد نور زیاده اینجا زهره؟!.. چِشام کور شد… چشات اذیت نمی شن؟!..
همونطور توی بغلم وول می خوره و متوجه نیست می خوام ازش لب بگیرم، به زور از پشت خودمو بهش نزدیک می کنم، لبامو می مالم به صورتش… چه صورت زیبایی داره… انگار خود خدا تراشیدش… عاشق اون چشای سیاهه بی احساسم… اون بینی نوک تیز… اون لبای پهن گوشتی… آخخخ…
-لب می خوام… لب زهره؟!..
+اوممم…
-آخخخ… چقد خوش طعمه… می دونی چقد منتظره این لحظه ناب بودم؟!.. زهره، من دیونتم م م… یه دیونه واقعی… می فهمی؟!..
✎﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
سپهر… سپهررر… پاشو دیرت شد…
چشام به سختی باز می شن، تینا بود… نگام رفت به اون عقربه های کوفتی چسبید… اغلب روی یه زمان مشخص قفل می شن… ۵:۳۰
آهی کشیدم… آهی از ته دل… آهی از تنهایی… آهی از اینکه فقط توی خیال زندگی می کنم…
آهی از سرِ نفرت… آهی سر و پا متنفر از ۵:۳۰
تینا رفت توی رختخوابش، لای پتوش گم و به کل ناپدید شد… فقط موهای سیاهش مشخص بود…
یه چای شیرین، یکم پنیر لای نون، همونطور سرپا خشتکو کشیدم بالا، کلاهو گذاشتم…
لباس نظامی زار می زد توی تنم…
“آخ که چقدر شلخته ای تو پسر”
حرف آقام بود… همیشه می گفت: یه نظامی با نظم زندس، نونوا با خمیر نون، مطرب با تنبک…
یه مدتیه زیاد هم کلام نمی شیم… انگار باهام قهره…
انگار، روی تمام آرزوهاش یه خط بطلان کشیدم…
انگار با چشاش می خواد بگه، راضی نیستم ازت…
هیچ جوره راضی نیستم… تو فقط یه نسخه دربه داغون تر از خودمی… یه نسخه شلخته، یه کپی، وا رفته…
یه احمق به تمام‌ معنا…
انگار ننه باباها، فقط نگامون می کنن تا به نداشته هاشون برسن… انگار هیچی از خودشون ندارن… کلید می کنن روت، یا باید بشی نشده هاشون یا می گن:“زکی… هیچ پخی نیست…”
کلاهو برداشتم، یکم مرتب تر گذاشتم سرم… راه افتادم…
صدای درجه دارا، توی راهرو پیچیده بود…
طبق معمول، پرسپولیس زد استقلالو… با این جمله که سر تا پا کلیشه بود، وارد آسانسور شدم…
+به… به… چطورید عالیجناب عشق؟!..
یه سه، چهارتا درجه دار، از بچه های نیروی هوایی بودن… لبخندی زدم…
+دیشب استقلال بد خراب کردا؟!.. “قهقهه”
-خودتون می دونید علاقه ای به لیگ داخل کشور ندارم… حالا قرمز یا آبی!.. مهمه؟!.. جفتشون یکین…
+ای بابا… یادمون رفت یه مادریدیستا هستی، بیخیال، سپهرخان… چطوری می تونی طرفدار یه لیگ خارج از کشور باشی؟!.. به ما چه!.. هان؟!.. به ما چه که مادرید چه خبره؟!.. ورزشگاه آزادی رو بچسب‌‌‌…
-فوتبالو می فهمم…
+یعنی ما نفهمیم؟!.. “قهقهه”
-نه انتخاب هاتون، نفهمن… “پوزخند”
سکوت عجیبی رد و بدل شد. یکی از درجه دارا دوباره، سکوتو شکست، زد توی بحث فوتبال… آروم آروم از جمعشون فاصله گرفتم…
قدم هامو آروم تر برداشتم که برن سوار شن… حوصلشونو نداشتم… گاهی بالاجبار با یه سری از آدما زندگی می کنی که هیچ دخلی بهشون نداری، زندگی نکبتی مجبورت می کنه…
آروم آروم دورت حصار می کشی… آسّه آسته می فهمی، هیچ تعلق خاطری بهشون نداری… نه برات مهمه علایقشون چیه؟!.. نه برات مهمه از کودوم جهنم دره ای فرار کردن، اومدن کنارت، دارن زندگی می کنن…
نه برات مهمه چه ماشینی سوار می شن، رنگ لباسشون چیه؟!.. به مرور انگار یه خال میشی رو تنِ یه میت…
همونطور سرد و بی روح… توی سردخونه، انتظار یه کفن و دفن آروم رو می کشی…
تازه اگه…
اگه همینا بخوان بیان توی مراسمت، حسابی زاو را می شی… شاید روحتم دیگه آروم و قرار نگیره…
تا حالا فکر کردی وقتی نفست قطع شه و دیگه توی این دنیا نباشی کیا قراره بیان برای مراسمت؟!..
شاید بگی برام‌ مهم نیست…
شاید یه آقا بخونه بگه: به تخمم، من که دیگه نیستم، چه مهمه؟!.. شاید یه خانم آهی بکشه و بگه، آره برام مهمه…
فرق ما مردا با زنها، توی همین چیزا خلاصه شده… “پوزخند”
ولی برای خودم مهمه با اینکه مرد هستم… می دونی، خیال کن همین چندتا درجه دار بیان… چی دارن برای گفتن؟!.. لابد یواشکی توی گوش هم از باخت استقلال می‌گن، یه مشت خرما، یه خرده حلوا، آخرشم چای قند پهلو رو هورتی بالا می رن و انگار نه انگار…
دیگه کی می خواد بیاد؟!..
مطمئنم تینا خیلی ناراحت میشه برام…
آره یه نفری توی اون جمع خیلی داغون می شه…
حتم دارم غصه بیخ گلوشو می گیره، می زنش زمین… ننه و آقامم، هستن… آره اونام بد فرم پکر می شن… راستی از رفقا کی میاد؟!..
حسن که حتمیه… حسام میاد… مهدی!..
خیلی زیادن… قابل گفتن نیست… شمارش از دستم در می ره…
یعنی زهره هم میاد؟!.. شاید یه روز خاص رو انتخاب کنه و بیاد… شایدم نیاد!..
راستش مهمه برام، اومدنش…
یعنی من اونقدر خَرم، حتی توی مراسم تدفین خودم دنبال اون زنم؟!.. باورش سخته…
دستی کشیدم به صورتم… با ترس ادامه دادم…
نکیر و منکر اگه وجود داشته باشن! چی باید گفت بهشون؟!.. اگه واقعا اون دنیا باشه، چطور باید گفت: عاشق اون زن شوهردارم؟!.. شاید اونا درک کنن؟!.. هان؟!..
مگه فرشته ها درک و شعور دارن؟!..
اونام مطیع خدان…
ما هم یه جورایی مطیع خداییم!.. پس چرا من نبودم؟!.. اگه مطیع بودم هیچوقت سمت اون زن نمی رفتم… لعنت بهت زهره… ممکنه توی اون مراسم باشی و من زیر خروارها خاک، تاوان جفتمونو بدم؟!.. هان؟!.. تو که بدت نمیاد… نه؟!..
مگه کارم همین نیست؟!.. تاوان دادن…
چرا دوست داشتن تو باید ممنوعه باشه؟!.. اصلا چرا کسایی که متاهلن، باید بخارن؟!..
یعنی منم متاهل شم خارشم بیشتر می شه؟!.. شاید از قصد می خواست من اون زیر شکنجه شم و لذت ببره… آه خدای من…
سرمو گذاشتم لب پنجره اتوبوس… چشام آروم بسته شد… هرچند لاستیکا که توی یه گودال می افتاد، چنان ضربه ای توی سرت می خورد که از تکیه دادن پشیمون می شدی…
توی خیال به هر چیزی بگی فکر کردم، که شاید از اون حس گناه لعنتی خلاص شم…
ولی ممکن نبود…
حسن می گفت: پسر صدیقه خانم، با یه زن شوهر دار رابطه داشته، توی جاده فشم، تهران… توی اون مارپیچ لعنتی، عهد ماشین اون چپ‌ میشه، عهد خود پسره قطع نخاع می شه… یه مدت بعدش، توی بیمارستان به خاطر خود زنی فوت شد…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۲/۰۲
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۳۴)༻

8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-04-22 14:26:57 +0330 +0330

“دوستان شهوانی،لطفا اگر می خونید داستان رو لایک و کامنت بذارید،داستان توی سایت بالا بیاد دیگران‌ هم بتونند بخونند.کل سایت که بنده رو فالو ندارند بفهمند قسمت جدید اومده.با کامنتهای شما خواهند فهمید.تشکر از همکاری شما.
داستان توسط باران عزیز آپلود میشه،منتهی مشکلات زیادی هست.چون خودم دسترسی ندارم،حس خوبی بهم نمیده،چون نمی دونم چه اتفاقی داره میوفته،حس آنپاس بودن داره.منتهی نمیخام توی گوشی داستانو نگه دارم،میترسم آبی چیزی بره توی گوشی به فاک بره، داستان هم باهاش بترکه😁کنار دوستان و شوخی های کارگری آدمو حساس میکنه دیگه.چند شب پیش مست بودیم بدون اینکه بفهمم گوشی توی جیبمه رفتم توی آب،ترسم برای کارایی از این دسته😂حالا بماند سربازان امام‌ زمان(عج) بگیرنمون،ادامه داستانو خودشون می نویسند😀🤞…راستی باران عزیز هم چند قسمتی در مورد این داستان نوشته،منتهی من خواستم شبیه به خودم باشه،قسمتهای اول رو کمی ویرایش کردم،یکم بحثمون شد،قرار شد قسمتهای بعدی رو بدون اینکه نگاه کنم از اکانت خودش آپلود کنه.اونم بخونید،قطعا مکمل خوبیه.لطفا لایک و کامنت بذارید.یکمم دعا کنید نت شل کنه لااقل چهره شهوانیتونو بتونم ببینم😉🫵”
♩مَزِه مَزِه های زَنونِه♪

2 ❤️

2023-04-22 14:31:50 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
سلام قلمتان زیباست موفق باشید

0 ❤️

2023-05-06 15:37:26 +0330 +0330

کوتاه و زیبا بود 😎

0 ❤️

2023-05-18 22:00:54 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
پاکیدم داستان خودمو😹سنگین تر بود

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «