༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ (۴۵) - اِحضارِ اَجِنهِ (۳) ༻

1402/02/26

༺(۴۴)༻
توی تاریکی افتاده بودم و داشتم رانندگی می کردم، خاک بلند شده بود، گاهی ماشین توی دست انداز میوفتاد و هیکل بد ریخت عشرت تکون های سنگینی می خورد، جمال گاهی غر و لند می کرد، حسام با ترس به اطراف خیره شده بود.
کمی جلوتر یه سگ ولگرد داشت حمله می کرد بهمون، نمی دونستم باید چیکار کنم، پامو رو گاز گذاشته بودم و فقط می روندم. اون سگ هم ول کن نبود و دنبالمون افتاده بود…
جمال: سپهرخان، آرامشو حفظ کن، اون حیونم زیر بگیر، نترس… بی خاصیته…
من: یعنی چی زیر بگیر؟!.. چخه، تخم سگ… گمشو اون ور… چخه… “صدای بوق ممتد ماشین”
یه سگ ولگرد با یه هیبت بزرگ بود که بیخیال نمی شد، بالاخره اونقد بالا و پایین پرید و خودشو کوبید به در ماشین که سرعتمو کم کردم… جلوتر از ماشین واق واق می کرد و بیخیال نمی شد…
حسام، دستشو رسوند به سوئیچ ماشین و درهارو قفل کرد…
بهش خیره شدم و گفتم: بابا مگه آدمه، در ماشینو قفل می کنی؟!.. “خندهای هیستریک”
جمال: گفتم بهت زیرش کن… نمی تونی نگه دار جات بشینم… می‌گم زیرش بگیر…
پامو رو ترمز گذاشتم، توی اون هیایو که شامل بوی گند متفعن و صدای واق واق سگ، تاریکی محض، اضطراب و ترس و وحشت بود، فریاد زدم: راننده این بی صاحاب منم یا نه، بذارید فکر کنم… چرا ریختید بهم؟!.. خونسرد باشید بابا یه سگه، شیر نیست که…
نور بالا رو زدم… سگه کمی با فاصله از ماشین ایستاده بود، چشاش گرد شده بود، طوری از دهنش کف می ریخت که انگار مرض و مشکلی داشت… آروم قرار نداشت، فقط واق واق می کرد… می خواست پارمون کنه…
گذاشتم دنده یک، تا آخر پامو رو پدال گاز فشار دادم، با سرعت رفتیم سمتش… “صدای بوق ممتد”
نتونست مقاومت کنه و بالاخره با یه صدای خاصِ عو عو کردن کمی از بدنش به سپر ماشین گرفت و فرار کرد…
اوضاع  کمی آروم شد…
عشرت درحالیکه خنده های عجیب و وحشتناکی سر می داد ادامه داد: یه پسر دارم شاه نداره… صورتی داره ماه نداره… “خنده های کریه و چندش آور با صدایی خشن و مردونه”
از آینه وسط ماشین بهش خیره شدم، چشمش از اون حالت سفیدی خارج شده بود، هنوز گوشه لبش کمی کف و سفیدی بود…
آه خدای من…
توی زندگی نکبت بارم سختی های زیادی کشیده بودم، با هر آدمی که بگی از حبس کشیده تا سوسول و فکل کراواتی، تاخت زده بودم، ولی اون دوتا بی پدر، تنها افرادی بودن که هیچ طوره نمی شد باهاشون گرم گرفت و صمیمی شد.
تمام وجودم می لرزید وقتی نگاشون می کردم، انگار بی دلیل، بدون هیچ انگیزه و علتی، حس منفی و بدی رو بهت تزریق می کردن… گاهی حس می کردم خود ابلیس نشسته صندلی عقب و می خواد هر طور شده یه کیر اساسی بهمون بزنه…
داشتم خفه می شدم از بوی تعفن که یکم شیشه رو پایین دادم، یه سیگار روشن کردم، حسام لال شده بود بی پدر، نطق نمی کشید…
همونطور میخ جاده بود، جمال خودشو کشیده بود جلو، اون کله قناس و درشتش نزدیک شونم بود و داشت جاده رو دید می زد… حسابی کفرمو بالا می آورد… چون مدام با زبون می زد به دندونش و یه صدای عجیبی کنار گوشم می پیچید…
توی تاریکی محض در حال رانندگی بودم…
از جاده اصلی به کل دور شده بودیم… فقط تاریکی بود و ترس و سیاهی…
ظلمات و تیرگی، داشت مارو دعوت می کرد که داخلش قدم بذاریم…
جمال: باید قبل اذون مسلمین کارو تموم کنیم… سپهرخان تخت گاز برو. مشتی نرون…
من: دیگه اگه جا داشته باشه، تند تر هم می رم، جاده‌ پره سنگلاخه، نمی خواید لاستیکا به گا برن که؟!..
جمال: حسام، چندتا انگشتری آوردی؟!..
حسام: پنج تا سفارش دادم، گفتی بیشتر نباشه که وقت نمیشه…
جمال: خوبه، برخلاف رفیقت، حرف گوش کنی…
توی آینه وسط بهش خیره شدم، خواستم یه تیکه اساسی نثارش کنم که بیخیال شدم…
توی همون حال بودیم که دوباره عشرت، تنش لرز گرفت و جمال با صدای بلند که گوشم از شدتش درد گرفت گفت: همین جاهاست… آروم تر برو… شل کن…
یه ۲۰۰متر جلوتر، یه راه باریکه بود که ماشین به سختی واردش شد… یه دره مانند کمی اونطرف تر بود… اصلا نمی دونستم کجای این دنیای خاکی قرار داریم…
بالاخره یه جا زدم رو ترمز…
گوشی رو آوردم بیرون که لااقل ببینم ساعت چنده یا لوکیشن اون مکان جهنمی رو پیدا کنم، منتهی خبری از آنتن موبایل نبود… ساعت نزدیک ۱۲ شب بود…
یه گوشه پارک زدم کنار و حسابی دلم آشوب بود… جمال به حسام گفت: ابزاری که گفتمو آوردی؟!..
حسام با لحنی که ترس توش موج می زد گفت: آره… آره… صندوق عقبه…
جمال: سپهرخان همراهم بیا…
از ماشین پیاده شدم، باد سردی می وزید، انگار تمام وجودم لرز برداشته بود، لبام بی حس شده بودن، جمال انگار نه انگار که از اون تاریکی محض ترس داشته باشه، صندوق رو بالا زد…
توی یه جعبه میوه چوبی بزرگ، یه سری فانوس نفتی دو تا شمد، جعبه های عود، کبریت، کیسه گچ، کلی شمع و یه سری ابزار عجیب غریب بود…
جعبه رو برداشتم، حسابی سنگین بود…
از ماشین دور و دور تر شدیم…
کمی اونطرف تر، جمال بهم گفت روی تن خاک باید پشت سرش هر کاری میگه، بکنم…
رو کرد بهم و با صدایی گرفته و خشن ادامه داد: ببین سپهرخان، من اینجا وظیفم مراقبت از تو و رفیقت نیست، مهد کودک که نیست عمو… یه بار هرچی گفتم بکن توی گوشات و ازبرشون کن، چون دوبار نمی گم… خواستید رعایت کنید، نخواستیدم اهمیتی برام نداره… آدم تیز و زرنگ، خودش باید از باتلاق بیاد بیرون نه براش طناب بیارن…
حواست به من باشه این مندل رو برای شما می کشم، وقتی رفتی داخل، فقط چهار زانو می شینید زمین، اگر پدرتونم دیدید داشت میومد سمتتون از جاتون پا نمی شید، اون رفیقتم تفهیم کن… شمد می کشید رو سرتون انگار کر و لالید… نگاتون رو تن خاک باشه…
کار سختی که نیست؟!.. هان؟!.. بچه گلشن باتوام؟!..
با کف دست گذاشت رو سینم…
با ترس و درحالیکه داشتم خودمو مستبد و قلچماق نشون می دادم گفتم: خیالی نیست داداش… من سرم به کار خودمه… نگران نباش…
با صدایی خشن و عصبی گفت: نگران نیستم… چرا نگران باید باشم؟!. دنبال دردسر باشی، خودش می‌پیچیه به پر و پات…
جمال روی زمین توسط یه چوب خاص که از جیب کتش بیرون آورد یه دایره نسبتا بزرگ کشید… زیر لب داشت یه چیزایی می‌گفت، به سختی می شد فهمید چی میگه یا چی میخونه!.. وقتی دایره رو کشید، رو بهم کرد و گفت: طوریکه روی خطی که کشیدم راه نری، گچ بریز تا مشخص شه و چشاتون ببینش…
کمی بعد پنج تا چاله نسبتا کم عمق همراه جمال روی زمین اونطرف تر از مندل کندیم… جمال انگار زندگی توی بیابونی رو بهتر از زندگی شهری بلد بود… توی چند دقیقه، یه آتیش حسابی علم کرد، رو کرد بهم و گفت: برو پیش رفیقت بگو نگین هارو آماده کنه…
در حالیکه ترس تمام وجودم رو گرفته بود به سیاهی و تاریکی اطراف خیره شدم، فقط صدای زوزه باد می اومد، تا چشم کار می کرد، سیاهی مطلق بود…
خودمو رسوندم به ماشین، نشستم داخل، رو کردم به حسام و گفتم: نگینهارو باید آماده کنیم… هنوز اون بوی متعفن توی ماشین بود…
آه خدای من، تا مغز سرتو می سوزوند…
حسام انگشتری هارو در آورد، با یه پنس ریز با مهارت آروم چند تا تقه زیر نگین فیروزه ای انگشتری ها می زد، انگار یه ضامن ریز، انتهای انگشتری ها کار شده بود که خودشو ول می کرد و نگین میوفتاد بیرون… نگینهارو یکی یکی رو کف دستم گذاشت… از سر کنجکاوی یکی از نگین هارو برعکس و نگاه کردم، باور کردنی نبود، دقیقن پشت نگین که زیر انگشتری قرار می‌گرفت یه سری علائم شبیه مار،چشم،یه سری اعداد،نردبون،لبخند کار شده بود…
حسابی ترس برم داشت… انگار یه حسی می گفت این اعداد و ارقام که اکثرِ نگین ها داشتند حروف شیطانی هست. چون اغلب یا عدد ۶ بود یا مار یا حروفی که حس خوبی بهشون نداشتم.
عشرت به سختی خودشو جلو کشید و دستشو دراز کرد، آه خدای من، تازه متوجه شدم اون بوی نامطبوع و زننده از وجود عشرت میاد.
نگین هارو توی کف دستاش ریختم… نزدیک دهنش کرد و یه سری ورد خوند و روشون فوت کرد. توی چهرش که خیره می شدم، حس بدی می‌گرفتم. مخصوصا روی چونش پر از خالکوبی بود و مدام در حال لرزیدن بود.
پوففف… داشتم خفه می شدم و تحمل فضا اونقدر سخت بود که از ماشین بالاجبار پیاده شدم… حالت تهوع گرفته بودم…
کمی بعد حسام از ماشین‌ پیاده شد، همراه هم نزدیک جمال شدیم، نگین هارو حسام داد به جمال…
جمال: انگشتری هارو توی اون چاله ها یکی یکی بذارید… عشرت، عشرت؟!.. تکون بخور دیگه…
این جمله رو گفت و از ما دور شد…
با ترس و طوری که صدامو حسابی پایین آورده بودم گفتم: قابل اعتمادن اینا؟!..
حسام: داداش نمی بینی خودم ریدم توی شلوارم… سرت به کار خودت باشه… سپهر، جان مادرت ادا و اطوار در نیار… بذار کار تموم شه شّر و بکنیم بپیچیم بریم دنبال زندگیمون، به دستمزد فکر کن…
نمی دونستم چیکار باید بکنم… همونطور مات و مبهوت منتظر وایساده بودیم… جمال اومد و داخل چاله ها آب ریخت… باورم‌ نمی شد… توی دلم گفتم: خب این آب الان جذب زمین میشه که ادیسون…
دوباره از نو گفتم، تو رو سننه؟!. سرت به کار خودت باشه.
چند دقیقه نگذشته بود که همراه حسام داخل مندل شدیم، جمال شمدهارو پرت کرد طرفم و گفت: برای دفعه آخر می‌گم: پدرتونم دیدید فقط سرتونو می ندازید پایین. خیلی ترس برتون داشت به اون کاسه آب نگاه کنید دنبال ماه بگردید. “قهقهه” طوری دهنش گشاد شد و خندید که حسابی لرز رو به جونم انداخت. جمال رفت نزدیک عشرت، دست کرد توی جیب زنک، یه چیزی برداشت و اومد سمتم، دستشو دراز کرد، دستمو بردم سمتش، دوتا آبنبات مانند، به رنگ زرد کم رنگ اما بزرگتر از آبنبات در حد و اندازه های قیسی بودند. زیر لب ادامه داد، موک بزنیدش، سعی کنید دیر تمومش کنید. رفت و از جعبه میوه چوبی یه افشانه شیشه پاک کن آورد و انداخت طرفم…
من و حسام کنار هم داخل دایره نشستیم… ازبس سوز سردی می اومد، شمدهارو رومون کشیدم… آبنبات حسام رو دادم بهش، مال خودمو توی کف دستم گذاشتم، بوش کردم، بوی خاصی نمی داد… آروم‌ گفتم این شیشه پاک کن توش چیه؟!.. حسام جیک نمی زد و رفته بود زیر شمد… به زور گفت: اون زردی رو میک بزن، اگر احساس بدی بهت دست داد یا حالت تهوع داشتی، توی اون افشونه سرکه این چیزاس، بپاش دهنت… سپهر فقط دهنتو ببند، از دماغ نفس بکش… کار سختیه؟!.. “با لحنی عصبی و ترس آلود”
توی دلم گفتم: بهتره حواسم به خودم باشه و خودمو گوه ماجرا نکنم… سرم و بدنمو حسابی کردم زیر شمد… آبنباتو انداختم گوشه لپم…
آه خدای من… زهر بود تا آبنبات‌‌‌… مزه گند سرکه و نمک می داد… انگار داشت چاقو فرو می‌ شد توی لپم…
عشرت کمی با فاصله از ما روی زمین نشسته بود… پشتش به ما بود…
زنیکه پاهاشو باز کرد بود کِرِ بچه ها که می شینن رو زمین خاکی، عربده می کشن، داشت می خندید…
نمی دونم چند دقیقه ای توی همون حال بودیم که حسابی کنجکاویم گل کرده بود. از زیر شمد آروم نگام به جمال بود. توی تاریکی راه می رفت و یه کتابچه توی دستش بود. یه مسیر مستقیم رو راه می رفت و دوباره برمی گشت. نگاش چسبیده بود روی اون کتابچه.‌‌ عشرت تا حدودی ساکت شده بود و از خنده های پلیدش خبری نبود. ناگاه یه صدای عجیب شبیه به جیغ یه زن بلند شد. آه خدای من، شبیه ناله بود، از ترس چشامو بستم و لرزیدم. داشتم توی خودم می لرزیدم که یه صدای عجیب تر شبیه به لی لی کردن، همون لفظی که زنا توی عروسی سر می دن دقیقن نزدیک به مندل شنیده شد… از کنارمون رد شد.
حسام با ترس گفت: بسم الله…
انگار اون موجود تا حس کرد حسام چی گفت، عصبی تر شد، یه مشت خاک پاشید رومون… آه خدای من…
چندین بار روی سر و صورتمون خاک پاشید. حضور یه هیبت یا نمی دونم یه موجودی که حسش می کردی ولی دیده نمی شد رو پشت مندل درک و احساس می کردم. یه باره جیغ بلندی کشید که اغراق یا جای مبالغه نیست، احساس کردم کیرم شل شد و کمی ادرار ازم ریخت.
هیچی دیده نمی شد… پس اون مشت خاک لعنتی از کجا روی سر و صورتمون‌ پاشید؟!..
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسندگان: مَستِر سِپِهر - مَسعود کینگ
انتشار: میلاد نایت واچ
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۲/۲۶
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۴۶)༻

1420 👀
5 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-05-16 22:20:33 +0330 +0330

وای چه قلم شما خووبه
من از اولشو خوندم تو‌دو سه روز
خیلییی عالیه
مشتاقانه منتظر ادامشیم 😍

1 ❤️

2023-05-17 01:31:10 +0330 +0330

ایول خیلی خوب بود

1 ❤️

2023-05-21 00:02:09 +0330 +0330

🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️ دارم اینطوری میخونم‌ ببینم‌ می تونم😹😹😹

0 ❤️

2023-05-21 15:23:56 +0330 +0330

↩ Real Baran
باران خانم توی تل پیام دادم چک کنید،افتضاحه سرعتم

0 ❤️

2023-05-22 23:26:35 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
💕میلاد جیمیلو از سپهر بگیر vpnندارم بیام

0 ❤️

2023-05-25 16:17:55 +0330 +0330

↩ I’m Afrodite
لطفا اگر داستانو همچنان می خونید لایک و کامنت گذاری کنید چون دوستی که وظیفه انتشار داره،یه جورایی کم کاری میکنن🙂ممنونم ازت

0 ❤️

2023-05-25 20:50:22 +0330 +0330

↩ Shadi Venom
nonsense

0 ❤️

2023-05-25 22:07:50 +0330 +0330

↩ Real Baran
The losers find problem in every answer but the winners find an answer in every problem

0 ❤️

2023-05-25 23:42:20 +0330 +0330

↩ Shadi Venom
nonsense

0 ❤️

2023-05-26 23:29:55 +0330 +0330

↩ Real Baran
اسم جدید هم پیدا کردم قابل توجه شما
مجهول الهویه

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «