༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۱)

1401/12/16

“خیال! وهم! ظن! پندار و گمان”
هر چی علاقه داری اسمشو بزار، خودت می دونی باهاش کلی لاس زدی، اونم لاس خشکه…“پوزخند”
آخرشم هیچی گیرت نیومد جز تخم درد، یه خرده هم نبض به سوراخ کونت، آخرشم چهار تا لیچار بار خودت کردی و گفتی: “گوه توش، تا‌ کی باس، توی خیال بکنمش؟!..”
آره…
منم بارها و بارها توی خیال، زهره رو کردم…
توی مراسم خواستگاری دیدمش، حسن کنارم نشسته بود…
خیسِ عرق، رنگ و روش پریده، داشت می لرزید…
نگام به دستاش افتاد، ناخوناش مث پنجول گربه بیرون زده بود. استرس بیخ گلوش چسبیده، داشت از حال می رفت…
شاش بند، سر به زیر، مطیع، شبیه اجیر کرده ها شده بود… برای حسن اومده بودیم… دختر امیر رو می خواست… پیله کرده بود به آقام ول کن نبود…
یه بند یه ریز، کنه شده بود…
یادمه یه بار ننم‌ گرفتش زیر مشت و لگد:“پدرسگ، اون بابای جاکشت، که آب شد رفت توی زمین… ننت م که ریق رحمتو هلپی‌ رفت بالا… مث گربه دندون گرفتمت، پیش خودمون آوردمت… بزرگت کردم… هر چی سپهر خواست، واسه تو عینشو خریدم… آخه ببو؟!..
نمکدون می شکنی؟!..
آخه یه کاره پا شیم بریم خواستگاری دختر امیر؟!..
با توام تابلو نبشی؟!.. خریتم حدی داره پسر…
لال مونی گرفتی؟!… اون دختره در حد توئه آخه؟!..”
حسن هربار، بغض می کرد و می ذاشت می رفت…
یه هفته که می گذشت، با اصرار “تینا” خواهرم برش می گردوندیم…
یه شب آقام، کلافه شد و گفت:“با امیر صحبت کردم، یه سر می ریم خونشون، نه برای خواستگاری، فقط یه مهمونی سادس، بدون گل و شیرینی…”
هنوز حرف آقام تموم نشده، نیش حسن تا بناگوش باز شد. تینا محکم گذاشت پس کلش و گفت:“خاک برسر، بالاخره کار خودتو کردی…هان؟!..
اگه نازی می دونست چه سیراب شیردونی می خواد بگیرش، انتحاری می زد… پوف…” “قهقهه”
شب خوب و ملویی بود…
حسن حسابی کبکش خروس می خوند. یه ورژن دیگه از حسنو می دیدم، عین چلچله، صداشم بد نبود عن آقا…
مرتیکه شُلیمفِ شیلنگ، اون شب اونقد آواز خوند که حسابی مارو توی فاز رمانتیک اسیر کرد…
بالاخره شب مراسم رسید، البته همه می دونستیم یه تشریفات ساده س و قرار نیست کسی به قضیه حسن انگشت کنه…
آقام بلد بود چطوری کرم حسنو بخوابونه… هویج می گرفت جولوش، اونقد چهار نعل می کشوندش توی بیابونی، که آخر سر به له له راضی می شد…
با آرنج یه سیخ زدم بهش و زیر لب گفتم:” ترکمون، خودتو جمع کن، چرا داری می لرزی؟!.. صاف بشین، آبرومون رفت… اونقد میخ زمین نشو خب!.. باتوام گلابی؟!.."
امیر یه نیم نگاهی به حسن انداخت، و بعد به من خیره شد و گفت:“توی اداره خیلی ازت تعریف می کنن سپهرخان… احوالت میزونه ان شاءالله؟! اوضاع تلفنای موتوری خرابه! سپردم یه نگاهی بهش بندازن، ولی چیزی دستگیر بچه ها نشد… فردا وقت داشتی یه سر بیا ستاد…”
چشام رفت سمت امیر، هر وقت بهش خیره می شدم، یه ترس عجیبی از انگشتای پام وول می خورد بالا می اومد، ول کن نبود تا برسه بیخ گلوم…
با صدای لرزون گفتم:“چشم امیر…”
یه مرد چهار شونه، بلند قامت بود… موهاش آنکادر، صورت شیش تیغ، ابروها کشیده، چشا عسلی هار، بی احساس، سرد، شبیه مُرده ها…
نگات می کرد، حس پوچی بهت دست می داد…
انگار یه سایه ی کیری سنگینِ سیاه، روی من و حسن افتاده بود. داشتیم خفه می شدیم که تلفن زنگ خورد…
امیر از جاش پا شد، حسن داشت سکته می زد و می لرزید، از کنارمون آروم رد شد و حسابی حسنو زیر چشی برانداز کرد…
برات نگم که حسن شده بود یه پا گوجه فرنگی…
انگار یه قوطی رنگ قرمز پاشیدی رو هیکلش… گرمای تنشو حس می کردم… حتی پت پت افتادنش یه حس بدی داشت بهم فرو می کرد…
بعد چند دقیقه، توی همون حال گو گیجه، یه خانم، با یه ماکسی بلند مشکی با یه شال که نصفه رو موهاش می رقصید با یه سینی‌ چای اومد سمتمون…
خدای من…
همین الان نبضم شروع کرد تند زدن، آب دهنم مشکل می ره پایین…
باورش سخت بود…
اولین بار زهره رو از نزدیک می دیدم…
خانم، امیر بود…
یه سری از درجه دارا توی اداره، یواشکی توی گوش هم با فانتزیش، لاس خشکه می زدن…
زیاد هم فازشون نبودم…
آخه آقا جونم، یه بار بد فرم گذاشت بیخ گوشم، بهش گفته بودن:“سپهر با یکی از بیوه های همسایه نخ بازی می‌کنه…”
اونم سر چلچلی نقره داغم کرد…
نظامی بود…
بی صاحاب خاندان ما، جد در جد رو دوششون سردوشی نباشه انگار آدم نیستن…
یه کتک حسابی ازش خوردم… آقام می خواست بیاد وسط، نجاتم بده ولی بیخیال شد…
آقا جونم با کمربند، سیاه و کبودم کرد…
پاشو گذاشته بود رو گلوم و می گفت:“کونی خان… تازه بالای کیرت چمن نیش داده، تخماتو نگا، دو روزه جوونه زده… افتادی دنبال کص گاییده شده مردم؟!.. اون اگه زن بود، شوهرش میوفتاد سینه قبرستون؟!.. بی پدر با توام؟!.. اینا نفسشون طاعون داره… چرا ریدن توی گوشات پسر؟!.. میخوای ده سال پیرت کنه؟!.. نفسشون حرومه… می فهمی؟!.. حروم…”
نمی دونستم چی باید بگم!.. قفل کرده بودم… تمام‌ تنم از درد تیر می کشید…
رو کرد به ننم و ادامه داد:“اقدس خانم، دست مریزاد…
چه فکلی پس انداختی!.. یه کاره، آقا شده بکن یه زنه پاره پوره محل، می خوای پسرتو کف برن؟!..”
پاشو رو گلوم بیشتر فشار داد، همه جا رو سیاهی می دیدم…
ادامه داد:“سپهر شده جلوی بابات سرتو ببرم این کارو می کنم، می خوای کص بکنی؟!… مرد شدی؟!.. فقط دوشیزه بازی… میوفتی دنبال دختر، اونم سن‌ پایین…
ببینم دنبال این پت و پاره ها، موس موس می‌کنی، تخم ما نیستی پسر…”
محکم با کمربند گذاشت توی صورتم…
سوزش و درد اون ضربه یهو بهم شوک داد، نگاهم به نگاه زهره قفل شد… تازه یاد لاس خشکه های همکارا افتادم…
موهای بلند مش کرده ش، هوش از سر آدم می برد…حقیقت اون لحظه برای اولین بار توی عمرم با دیدن موی یه زن حشرم مزه مزه شد…
صورت استخونی با رنگ پوست روشنی، داشت. ابروهای گربه ای، چشای سیاهش وقتی توش زل می زدی، پاچتو می گرفت… یه سیاهی بی بدیل، یه حس ناب موندگار، یه خشونت با یه پیاله شهوت، یه سکوی پرتاب، یه خواب ابدی بود که آروم آروم بهت‌ تزریق می شد، توی رگات جریان می گرفت، اونقد لمست می کرد که صدای ناله هات بلند و بلند تر می شد… توی اون عالم خلسه دوست داشتی دست و پا بزنی، تا غرقِ غرق شی…
بیخیال نجات شی…
بیخیال هر دستی که دستتو بگیره… اگر هم‌ خواست بگیره، پس بزنیش و توی مرداب هوس اونقدر فرو بری که هیچ اثری ازت نمونه…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
تاریخ: ۱۴۰۱/۱۲/۱۶
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۲)༻

10 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-03-07 23:44:44 +0330 +0330

پس تینیج سفارش آقاجون بود؟

2 ❤️

2023-03-08 00:56:05 +0330 +0330

مستر واقعا عالی بود
من خودم کم و بیش کتاب میخونم
شغلمم که تو همین زمینس
قشنگ داشتم با آب تاب میخوندن
مخصوصا بعد از : محکم با کمربند توی صورتم…
توصیفات و نوشتاری واقعا عالیه دمت گرم😎

2 ❤️

2023-03-08 04:47:41 +0330 +0330

خیلی خوب نوشتی .

2 ❤️

2023-03-08 06:24:05 +0330 +0330

پشمام‌ریخت
دقیقا چهره امیر و اون برخورد آقا جون رو تو ذهنم تصویر سازی کردم.
عالی بود پسر
دست مریزاد
منتظر ادامش هستم ببینم داستان حسن و دختر امیر و سپهر و زهره به کجا میرسه

2 ❤️

2023-03-08 11:45:11 +0330 +0330

داداش گلم چطوری😎

1 ❤️

2023-03-10 02:00:06 +0330 +0330
0 ❤️

2023-03-10 06:33:09 +0330 +0330

👌

2 ❤️

2023-03-23 18:22:20 +0330 +0330

اولیش👌

2 ❤️

2023-03-25 13:27:40 +0330 +0330

بخام در موردش بنویسم یکم سخته،شاید تغییر زاویه دید جالب باشه برام شایدم نه؛هرقسمتو خوندم اگه ارتباط گرفتم در موردش مینویسم🖤

2 ❤️

2023-03-25 20:29:30 +0330 +0330

↩ Real Baran
خیلی عالی شده خوندم فقط بیا اینارو هم بزار دور اسمش 😁 که خیلی شیک مجلسی بشی
༺ ༻ … ای شیطون 😀 اسمشم کردی مزه مزه های زنونه 😀

1 ❤️

2023-03-29 04:00:27 +0330 +0330

👍

1 ❤️

2023-05-25 14:57:33 +0330 +0330
0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «