༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ (۴۴) - اِحضارِ اَجِنهِ (۲) ༻

1402/02/25

༺(۴۳)༻
دودِل بودم، اضطراب از سر و کولم بالا پایین می رفت. گوشه ی کارت ویزیت رو روی میز ناهار خوری می‌کوبیدم و توی فکر فرو رفته بودم. اوضاع مالیم رد داده بود که هیچ، صاحب خونه یه پیر زن گدا گشنه بود که سیر شدنی نبود، از اواسط ماه توی راه پله کشیک می کشید و مدام لیچار بارم می کرد‌.
چند شب پیش اونقدر اراجیف بارم کرد که می خواستم با پشت دست بخوابونم توی دهنش، اون دندونای مصنوعی زهوار در رفتش، بره توی حلقش. با دست بیخ گلوشو بگیرم اونقد با مشت توی صورتش بکوبم که چیزی ازش باقی نمونه، زنیکه پت و پاره معروفه…
یه ذره احترام‌ و عزّت حالیش نیست. دِ آخه مادرجنده، مگه دزد گرفتی که بیست و چهاری توی راه پله نشستی طلبتو می خوای. خب پولتو می دم، خیال کردی فرار می کنم قحبه خانم؟!
شیطونه میگه شبونه تموم اسباب اثاثیه رو بندازم پشت وانت بپیچم. کیر خر بره بانک وصول کنه ها. هان؟!..
دستام ناخودآگاه رفت توی موهام، کارت ویزیت نقش زمین شد، با صدایی لرزون گفتم: آخه کودوم اسباب اثاثیه؟!.
یه نگاه کردم به دور و برم. یه تیکه موکت پاره به رنگ آبی نفتی بود که زورکی از کرایه چی گرفته بودم، یه قاب عکس که روش یه خاک انداز خاک نشسته بود، این میزِ نهار خوری لعنتی که از خونه خودمون آورده بودمش، دیگه چیز خاصی پیدا نبود. جز در و دیوار تبله شده آخه مگه من چی دارم؟!. هان؟!..
با بی حالی خم شدم و از روی زمین کارت ویزیت رو برداشتم، دلم راضی نبود، آخه کودوم احمقی میره توی بیابونی چاله بکنه، بعد انگشتر طلا رو بندازه توی چاله، اجنه رو بیاره موکل انگشتر کنه؟!. به حق چیزای نشنیده.
آخه یکی نیست بگه: احمق عیار، تو حساب کن یه سگ شکاری رو قلادشو یه لحظه بگیری دستت، خب که چی؟! سگِ مال تو شد؟!. از تو حساب بُرد؟!. هر طور به ماجرا نگاه می کنم، با عقل جور در نمیاد.
اصلا به من چه؟!. هان؟!. من خیلی تیز باشم گلیم خودمو از آب می کشم بیرون، می رم اونجا اسکناسو وصول می کنم، به کیرم که یه مشت خر توی این مملکت پولدارن. یه مشت درازگوش می خوان باور کنن همچین اتفاقی قراره بیوفته، منو سننه؟!.
“مالیدن دست به چونه و برق زدن چشمها”
دستم بی اختیار رفت روی گوشی، شماره رو گرفتم، ساعت نزدیک هشت شب بود، بعد چندین بار بوق خوردن یه خانم برداشت.
درحالیکه کمی جا خورده بودم و ناخودآگاه منتظر بودم سمانه جواب بده، یه خانم با صدای خیلی تاثیرگذار و لوندی گفت: جانم بفرمایید؟!
خشکم زد، و ادامه دادم: سلام، احوالتون؟!، آقا حسام تشیف دارن؟!. بفرمایید یکی از دوستان نزدیکش هستم. سپهر…
+احوالتون؟!. حسام خیلی ازتون تعریف می کنه. یه جورایی توی تمام خاطراتش هستید. خوبید آقا سپهر؟!. خیلی خوشحال شدم صداتونو شنیدم. الان صداش می کنم. مامان جان اجازه بده. آیسا، مامان گفتم اجازه بده. گوشی دستتون باشه آقا سپهر.
-بلی… چشم… ممنونم ازتون
باورم‌ نمی شد، داشتم شاخ در می آوردم!!. آیسا؟!.. این خانم کیه؟!. بچه داره حسام؟! دختر داره؟!.
توی دلم این جمله رو گفتم، مات و مبهوت منتظر بودم حسام گوشی رو بگیره. باور کردنی نبود! پس سمانه کجاست!
+سلام م م. داداش گلم م. آقا همین الان صحبتت بود، حلال زاده ای سپهر. امشب قراره بریم یه سر کارخونه ای که بهت گفتم، ببینیم اوضاعش چطوره؟!. یکم دستم بنده، آدرس رو برام اِس کن راه میوفتم همین الان سمتت.
-چی می‌گی واسه خودت؟! کارخونه چیه؟!
+برات توی کافه گفتم که یه مرغداری هست اگر مکانش پسند بود ببینیم می تونیم توش کار کنیم یا نه.
“شنیده شدن صدای خانمش و لبخند های ملایم و تایید کردن”
دوزاریم افتاد برای خانمش قپی اومده…
بالاجبار ادامه دادم: آهان، باشه باشه… برات آدرسو ارسال می کنم. تماس رو قطع کردم، آدرس رو براش فرستادم.
چند دقیقه بعد نوشت: یک ساعت دیگه کنار میدون گمرک باش. لباس گرم بپوش.
رفتم توی فکر. خدایا یعنی چی؟! دارم دستی دستی چیکار می کنم؟! هان؟!
یه نگاه به اطراف انداختم، دیگه زندگی توی همچین اتاق جهنمی داشت روانیم می کرد. اختیارم دست خودم نبود. تمام خیالم دنبال اون پنجاه میلیونی بود که خیلی ساده توی‌ کف دستام قرار بود بُر بخوره. صدای قار و قور شکمم داشت دیونم می کرد. زیر لب گفتم: لباس گرم؟!‌ لباس گرم از کجا بیارم؟!. من که لباس درست درمونی ندارم. زیرشلواری رو توی جورابم کردم، دوتا پیراهن پشمی بیشتر نداشتم، زورکی تنم کردم. کاپشنو به سختی پوشیدم. دستام جا نمی شد توش، اعصابم بهم ریخته بود. اون زندگی سگی لیاقتم نبود. شلوارمو دادم پایین، کاپشنو دوباره درآوردم، آستین های لباس گره خورده بود دور بازوهام. ناخودگاه اشکام سرازیر شد. طوری به هق هق افتادم که انگار دنیایی برام نمونده بود. خیال می کنی مونده بود؟!..
-لعنت بهت اوس کریم. حالم ازت بهم می خوره. چرا زندگیم این ریختی شد؟!. مگه چه گناهی کرده بودم؟! چرا اون فرشته کیریت، اون نگهبان زن جندت نمیاد توی گوشم وز وز کنه؟!. چرا اونقد تنهام… چرا راهو نشونم نمی دی بی ناموس؟!..
“عربده کشیدن از سر گشنگی و تنهایی”
چند دقیقه ای همونطور ناله می کردم و روی زمین افتاده بودم. شست پام از جوراب پارم افتاده بود بیرون و بهم لبخند می زد.
کمی بعد حالم بهتر و روال شد. آستین های پیراهنو صاف کردم و به زور انتهای لباسارو توی شلوارم چپوندم. کمربندو محکم کردم، کاپشن این بار راحت و بدون مشکل توی تنم نشست.
راه افتادم…
یکم حوالی مغازه ای که آدرس رو فرستاده بودم گشت زدم. بالاخره حسام رسید. با دست اشاره کرد. سریع سوار شدم.
+داداش شرمنده هول هولکی سفارش دادم نمی دونستم چی میخوای؟! “اشاره به روی داشبورد”
بوی ساندویچ گوشت یه لحظه حالی به حالم کرد. چند روز بود غذای حسابی نخورده بودم. اختیارم دیگه دست خودم نبود، پنجولام رفت روی تن باگت، شبیه یه گشنه مادر زاد چنان گاز می زدم که حسام یه لحظه جا خورد ولی برای اینکه بهم بر نخوره، صدای ضبط رو بالا برد و شروع کرد از خاطره ها گفتن.
کیرمم نبود چی می گه، از کجا و از چه اشخاصی می گه. فقط داشتم هرچی گیرم میومد به زور توی حلقم جا می کردم. اصلا نفهمیدم اون همه سیب زمینی سرخ کرده رو چطوری دولپی خوردم.
احساس خفگی داشت امونو می برید که پپسی رو باز کردم و هلپی رفتم بالا. صدای قورت قورت کردن گلوم حسابی رو مخ بود.
گاهی حسام زیر چشی نگام می کرد ولی به روی خودش نمی آورد. بعد تموم شدن ساندویچ ها فهمیدم اونقدر گشنه بودم که سهم حسام رو هم خورده بودم. حسابی خجالت زده شده بودم. ولی حسام اونقدر ماهرانه بحث رو عوض کرد و سر یه کوچه پلاستیک های غذارو انداخت بیرون که به کل یادم رفت چقدر بیچاره و درمونده شدم.
با سرعت به سمت جاده تهران-قم راه افتاده بودیم. یه گوشه حسام زد کنار، من جاش نشستم. درحالیکه داشتم مسیر رو ادامه می دادم، با لحنی که کمی ترس توش موج می زد گفت: یه مقدار جلوتر باید صبر کنیم، جمال و عشرت رو سوار کنیم.
حواست باشه سپهر اینا آدم معمولی نیستن. یه وقت توی دلت یا افکارت فحشی یا چه می دونم خاطره بازی نکنی. متوجه میشن. مراقب رفتارت باش.
از ابتدای اون شب کمی دلهره داشتم، حسام به کل عوض شده بود، اون رفیق شیش سابق نبود. اصلا به روی خودش نیاورد از خانم یا دخترش بگه. یه جورایی مرز عجیبی دور زندگی و کارش کشیده بود. فقط حواسش توی حساب کتاب و پول در آوردن بود. کمی بعد جلوی یه رستوارن وایسادیم. یه مقدار اون طرف تر، پمپ بنزین بود. چند دقیقه ای سرگردون بودیم، یه گوشه ماشینو پارک کردم، منتظر اون زوج شدیم. حسام از داخل کیف چرمیش یه جعبه نسبتا کوچیک در آورد، جنس جعبه مخمل بود. رنگش آبی تیره بود. توی تاریکی به خوبی دیده نمی شد. درشو باز کرد، باور کردنی نبود…
انگشترهای طلا که روشون فیروزه کار شده بود و روی چند تای دیگه الماس های برلیان چشامو مال خودشون کرد…
بی اختیار یه سوت بلند روی لبام نشست و صداش گوشامو تکون داد. یکی از انگشترهارو برداشتم…
-حاجی این بالای ۲.۵ قیراطه… می دونی نزدیک ۲۵۰ میلیونی میشه ها… پشام، صاحبش ریخت…
+سپهر برات توضیح دادم که…
-دِ آخه کودوم احمقی اینارو سفارش داده؟!.. “قهقهه” پشمام. یعنی بالای یه میلیارد الان توی این جعبه خوابیده؟!..
+همون که دستت هست، ۳۰۰میلیونه… خوشم اومد، خیلی نزدیک قیمت رو گفتی دیوث.
باورم نمی شد، کمی انگشتر رو لمس و ماچ کردم، سریع دادمش حسام، احساس ناامنی می کردم یه موقع کسی بهمون نچسبه یا خفتمون کنه، با تشر گفتم: بذارشون توی جعبه بابا… بذار توی کیفت… این خراب شده کلی چشم دورمونه… کمی بعد در ماشین رو قفل کردیم کنارش وایسادیم، دوتایی داشتیم سیگار دود می کردیم و منتظر بودیم، نگام ناخودآگاه از دور میخ یه زن چادر سیاه شَل با چهره ای داغون شد.
یه یارو هم با پاهای پرانتزی، درشت هیکل با یه کت شلوار قدیمی که توی تنش داشت جر می خورد داشتن نزدیک می شدن.
آروم و با پوزخند گفتم: اینجا عجب گولاخ هایی داره حسام. اونجارو، اون دوتا عتیقه رو… “قهقهه”
حسام نگاهی بهم کرد و گفت:
سپهر خواهش می کنم یادت نره چی گفتم. خودشونن. سعی کن فکر و خیال نکنی. ذهنتو می خونن.
کمی داشت خندم می گرفت ازین کمدی که جلوی روم بود. زیر لب گفتم: آخه این دوتا کصخل، می تونن ذهن بخونن. خداااا… “خنده های ریز ریز”
عشرت و جمال نزدیک و نزدیک تر شدند…
توی تاریکی به خوبی نمی تونستم، چهره هاشونو کامل ببینم. منتهی لحظه به لحظه ترس بیشتر توی وجودم فرو می شد. عشرت یه زنه هیکلی و نسبتا چاق بود. چادر مشکی رو محکم کشیده بود روی سر و صورتش. یه چشمش انگار کور بود چون پلکش افتاده بود انگار هیچ حسی نداشت. چشم دیگش‌ کمی تاب داشت. یه بینی نسبتا بزرگ و لباش به رنگ تیره بود. حتی توی اون تاریکی می شد سیاهی موهای روی لبش رو واضح دید. وقتی راه می رفت یه پاشو روی زمین می کشید. سینه ش خر خر می کرد. کمی خیره شدم بهش، منتهی ترس توی تنم پیچید، مخصوصا اون ابروهای پهن و مشکیش حس عجیب و مرموذی داشت.
به جمال خیره شدم. یه مرد هیکلی بود که کله درشت و کچلی داشت. ابروهای نا میزون، بینی پهن، دهن گشاد و چهارشونه بود.
دستای کت و کلفتی داشت. انگار دوتاشون توی عمرشون مفهوم لبخند رو نمی دونستن.
حقیقت کمی پاهام سست شده بود. چندباری تصمیم گرفتم بیخیال شم و برم اطراف پمپ بنزین و سوار یه اتوبوس شم و بزنم به چاک. منتهی از حسام خجالت می کشیدم. نمی تونستم رفیق قدیمیمو وسط بیابونی رها کنم. نشستیم داخل ماشین.
حسام جلو نشست کنار دستم. پشت سرم عشرت نشسته بود و کنارش جمال…
ماشینو آتیش کردم و راه افتادیم، چراغ راهنما داشت چشمک می زد که وارد جاده شدم… یه بوی به شدت وحشتناک متعفن توی ماشین پیچید، حالم داشت بهم می خورد، انگار وسط لوله فاضلاب تهران نشسته باشی، همچین بویی توی ماشین پیچید…
زیرلب گفتم: دیوثا یکم رسیدگی نمی کنن به چاه فاضلابهای رستورانا… فقط مالیات می گیرن… شیشه رو پایین دادم…
ولی اون بو ول کن نبود… حتی یک کیلومتر از استراحت گاه دور شده بودیم، منتهی اون بو هنوز به مشامم می خورد و ول کن نبود.
جمال با صدای خشن و لهجه عجیبش گفت: شیشه رو بده بالا، بو واسه اون نیست پسر…
از توی آینه وسط ماشین بهش خیره شدم…
شیشه رو دادم‌ بالا، توی دلم گفتم: ببین خارکصده من بچه گلشنم، ای کاش این رفیقم اینجا نبود، همین بغل وایمیسدادم خودتو اون زن کیریتو از ماشین پایین می آوردم، قفل فرمونو می کردم توی کون جفتتون. به من میگی پسر؟!.. زن قحبه، می دونی من توی زندگیم چه کارایی نکردم… پسر؟!.. کیرم توی مرده و زندت… ننه کیرخور…
چشامو ازش گرفتم، میخ جاده شدم…
چند ثانیه ای نگذشته بود که جمال با همون لحن و لهجه عجیبش گفت: ببین پسرجون، همه ما مشکلات خودمونو داریم، منم بچه مسجدشام. هرچند اصالتم برمی گرده به پاکستان. می دونم سختی زیاد کشیدی، منتهی دیگرانو مقصر ندونم کاریات نکن!..
خدای من، خشکم زد… باورش سخت بود. از کجا فهمید توی سرم چی می گذره؟!.. یعنی فحشارو شنید؟!.. کمی دستام و پاهام لرزش گرفته بود. جو سنگینی توی ماشین شکل گرفته بود. از یه طرف بوی عجیب و گندی میومد. از طرف دیگه چشای جمال چسبیده بود بهم. حس کیری داشتم. نمی تونستم با همون حال ادامه بدم…
خواستم بحثو عوض کنم، با صدایی لرزون گفتم: به من ربط نداره، ولی یه سوال ذهنمو درگیر کرده، این انگشترها رو چطوری ربطشون می دید به اجنه؟!.. مگه میشه اجنه رو کرد توی انگشتر داد دست ملت؟!..
از توی آینه وسط نگام دنبال چشای جمال بود.
اخم کرد و گفت: توی دنیای ماوراء هرچیزی ممکنه، در ضمن کسی نمی خواد اجنه رو ربط بده به انگشتر.
ما احضار می کنیم، یکی از ما بهترون رو که خودش مایل باشه، قسم می دیم به انگشتر، اون می شه موکل اون انگشتری… مهم فرد یا اشخاص نیستن، اون تابع و مطیع انگشتره، هرجا انگشتر باشه اون خادمش میشه. اون مثالی که از سگ شکاری زدی از بیخ و بن بی اساسه. موکل به انگشتر وفاداره نه شخصی که انگشتر رو دستش می کنه…
آب دهنم رو به سختی قورت دادم…
حسام با تعجب بهم خیره شد، آخه من حرفی از سگ شکاری نزده بودم!. من این مثالو توی خونه، توی تنهایی هام گفته بودم. دیگه داشت اعصابم بهم می ریخت.
جمال ادامه داد: مشتری های این رفیقت دنبال گشایش روزی و مال هستند. منم سعی می کنم کمکشون کنم. منتهی اینکه از تاریکی کمک می خوام یا روشنایی به خودم مربوطه، سرت به رانندگیت باشه سپهرخان…
آه عمیقی از ته دل کشیدم… حس عجیبی داشت توی تنم فرو می شد، حسابی موذب بودم، می دونی وقتی نمی تونی به چیزی فکر کنی و به هر چیزی می خوای فکر کنی ممکنه طرف متوجه بشه، واقعا حس بد و مرموذیه، توی ذهنم یه آهنگ رو که دوست داشتم مرور کردم، چند دقیقه ای داشتم رانندگی می کردم، که سکوت عجیبی توی ماشین خیمه زده بود. بی اختیار چشمم از داخل آینه وسط به عشرت خیره شد… سرش رو روی بالشتی صندلی عقب تکیه داده بود و اون چشمش که تاب داشت به کل سفید شده بود، داشت از دهنش کف می اومد که با ترس گفتم: آقا جمال… جمال… خانمت!
جمال دستشو گذاشت روی پستون عشرت و محکم داد زد، بگم نگه داره؟!.. نزدیک شدیم؟!..
“تکون دادن شونه های عشرت”
عشرت با صدایی لرزون و کلفتی که شبیه صدای خودش نبود گفت: جلوتر بزنید توی دل بیابونی…
جمال گفت: شنیدی چی گفت؟!..
با ترس و دلهره نگام میخ جاده شد، دنبال یه فرعی بودم که بزنیم به دل بیابونی… دستام لرز گرفته بود…
در عین ناباوری، کمی جلوتر یه بریدگی بود که از جاده اصلی جدا می شد…
سرعتم رو آوردم پایین و آروم آروم وارد بیابونی و جاده خاکی شدیم…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسندگان: مَستِر سِپِهر - مَسعود کینگ
انتشار: میلاد نایت واچ
تاریخ: ۱۴۰۲/۰۲/۲۵
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۴۵)༻

1260 👀
6 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-05-16 01:29:38 +0330 +0330

دمت گرم یه شوک حساب شده به داستان زدی دوباره رو فرم اومد فقط این ۱۰ سالی که پریدی جلو هم کم کم بهش رسیدگی کن ممنون

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «