سلام و درود🤠
نام:« نسیم زندگی »
نویسنده:آرتیم
خلاصه: نسیم مربی مهد کودکی که به طور اختصاصی مربی و پرستار دوتا بچه ۵ساله که مامانشون طلاق گرفته و رفته میشه….
و وارد خونشون میشه تو اون خونه دوتا پسر دوقلو دیگه هم هست که ۱۸ساله هستن یکی از اون پسرا با اینکه از نسیم کوچیکتره اما عاشقش میشه….
از طرف دیگه هم پدر بچه ها به نسیم علاقه مند میشه با برگشت مامان بچه ها………
قسمت1
با تعجب به حرفهای خانم کریمی گوش میکردم.
جلوی عمارت بزرگ آقای سلطانی ایستادم و یه بار دیگه آدرسی که خانم کریمی برام فرستاده بود رو چک کردم، درست بود. با یه نفس عمیق جلو رفتم و زنگ رو فشار دادم. در بدون هیچ پرسشی باز شد، با کمی مکث پام رو داخل حیاط گذاشتم. با تعجب به حیاطشون نگاه کردم، این چه اوضاعی بود؟! تمام کف حیاط رو برگهای خشک و زرد پوشونده بود، همهی باغچه پر از علفهای هرز بود و درختها و درختچه ها خیلی نامرتب بودن! مشخص بود چندین وقته کسی به وضعیت حیاط رسیدگی نکرده! با باز شدن در ورودی به اون سمت حرکت کردم و سعی کردم بیشتر از این معطل نکنم. جلوی در ورودی که رسیدم با آقایی که یونیفرم خاصی که نشون میداد خدمه ی اونجاست، پوشیده بود رو به رو شدم.
قسمت2
قسمت3
قسمت4
قسمت5
قسمت6
قسمت7
بعد از چند بوق ممتد صدای خستهش داخل گوشی پیچید:
قسمت هشتم
کیا ازم دور شد و هیستریک گفت - سلام خانوم.
نفهمیدم نسیم که اونور خط بود چی گفت که کیا گفت
کلید رو توی قفل انداختم و وارد شدم. نگاهی به دور
تا دور خونه نقلیم که وسط شهر قرار داشت انداختم. در و دیوارای خونه پر بود از تابلوهای نقاشی.
علاقم این بود که بزرگترین نقاش بشم و کم و بیش هم موفق بودم.
امروز هم تعداد زیادی بازدید کننده به گالری اومده بودن و این حالم رو خوب میکرد.
وارد تراس شدم و به دیوار تکیه دادم. از این بالا همه جا دیده میشد.
ماشین هایی که این طرف چهارراه با سرعت عبور میکردن و آدم هایی که اون طرف خیابون ایستاده بودن. همگی پر از فکر و مشکل.…
اون بالا چخبر بود؟ یه ماه با زیبایی تمام که وسط آسمون میدرخشید و ستاره ها دورش رو محاصره کرده بودن.
پاکت سیگارم رو بیرون کشیدم. یه نخ دراوردم و روی لبم گذاشتم.
فندک رو زیرش گرفتم و وقتی روشن شد پک عمیقی بهش زدم.
شاید این کام ها تکهای از این وابستگی رو دود میکرد. شاید کمی آروم و قرار می گرفتم…
روز اولی که با کیا آشنا شدم، فکرش رو هم نمیکردم روزی بشه مهم ترین آدم زندگیم!
شاید چون برخورد اولمون؛ دعوا سر نوبتمون تو سوار شدن تاب بود!
لبخندی روی لبم نقش بست و سری به تاسف تکون دادم.
کیا؛ سه حرفی که داخلش پر از ابهام و راز بود. پر از کنکاش و جستجو که نیاز به وقت زیادی داشت برای شناخته شدن.
این همه علاقه و وابستگی، زیادی زیاد بود؛ بیش از حد زیاد بود…
خودم هم نمیخواستم اما وارد بازی ای شده بودم که برد و باختش تفاوتی نداشت. از هرطرفش باخت بود.
به عبارتی یک معامله دو سر ضرر بود؛ منتها برای من!
باد سردی که به تنم خورد باعث شد از سرما به خودم بلرزم.
به خونه برگشتم و یک راست رفتم زیر دوش آب گرم تا با این کار کمی تشویش های مغزی و روحیم رو آروم کنم…
.
نسیم :
از استرس دوباره دیدن آقای جعفری از کوچه پشتی وارد کوچمون شدم و چپ و راستم رو پاییدم مبادا یهو جلوم سبز بشه.
جلوی در ایستادم و با استرس کلید رو توی قفل چرخوندم و به آرومی وارد شدم.
وقتی خیالم از بابت جعفری راحت شد در رو بهم زدم و بهش تکیه دادم. نفس عمیقی کشیدم و چشام رو بستم.
حالا باید چیکار کنم؟ خدایا این چه غلطی بود کردم؟ چرا باید دستم میخورد به اون عتیقه لعنتی!؟ اگه کارمو از دست بون و دوباره بیکار بشم چی…؟! چاره ای ندیدم جز این که با سرافکندگی با خانم
کریمی تماس بگیرم.
این دفعه ساعت رو نگاه کردم و یا دیدن این که شش بعدظهر رو نشون میداد فهمیوم مثل بار قبلی بد موقع زنگ نزدم.
بعد از سه بوق صدا توی گوشم پیچید
قسمت نهم
قسمت دهم
در حال تنظیم کردن یکی از تابلوها روی دیوار بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. نیم نگاهی به شماره ناشناس انداختم و اتصال رو زدم.
با نارضایتی نگاهی به اطراف انداختم. توی این چاردیواری خفقان واقعا نفس آدم می گرفت.
همه چیز تیره بود حتی عروسک بچه ها.
هرچند تعداد زیادی عروسک توی این خونه وجود
نداشت! خیره به تخت مشکی قرمز کلارا و کیاراد نیشخندی زدم.
قسمت یازدهم
کیاراد مکثی کرد و با کمی فکر کردن بلافاصله گفت:
قسمت دوازدهم
با این حرفم آهی کشید و حسرت بار گفت:
-هعی باباجان… من بچه ای ندارم که بخوام نوه ای داشته باشم؛ خانومم مشکل داشت و خدا صلاح ندونست بهمون بچه بده، منم با این که عاشق بچه بودم دیگه حرفی جلو خانومم نزدم تا ناراحتش نکنم……
خداروشکر زندگیمون تا امروز خوب بوده…
حیرت زده از این عشق آریایی لب باز کردم
-شما بیشتر از این که عاشق بچه باشید عاشق همسرتون هستید!
با سر حرفم رو تایید کرد و لبخند گرمش پر رنگ تر
شد.
-درسته باباجان؛ ما تو دنیا فقط همدیگه رو داریم! -خدا به هردوتون سلامتی بده!
با حسی خوب به خیابون هایی که از پیش چشمم گذر می کرد چشم دوختم و به این فکر کردم که چقدر یه مرد می تونه عاشق باشه!
چقدر همچین عشق هایی می تونه قشنگ باشه! این قشنگی زمانی بیشتر به چشم میاد که توی فرهنگ
ما ایرانی ها؛ مردها اکثرا دنبال بچه و وارثن.
خیلی هاشون ازدواج مجدد می کنن و سرکوفتش رو تا آخر عمر به جون زن اول بیچاره می زنن، زن ها هم حق هیچ اعتراضی ندارن و باید با هر وضعیتی بسوزن و بسازن.
وگرنه اسمشون میشه خانمان سوز و خونه خراب کن!
توی جامعه امروزی یه سری مرد واقعی هم مثل این آقا پیدا میشن که خوشحالی عشقشون رو به خودشون ترجیح میدن.
زیر لب زمزمه وار گفتم:
با رسیدن به درب خونه و رفتن تاکسی، خواستم در رو باز کنم تا وارد بشیم که با داد آقای سلطانی پریدم هوا.
بچه ها با ترس از دو طرف چسبیدن بهم و گوشه های مانتوم رو گرفتن.
در حالی که ذهنم توی حواشی بدی چرخ می خورد، آب دهنم رو فرو دادم و دوباره جلو رفتم.
لای در رو کمی باز کرده و با آرومی اوضاع داخل رو چک کردم تا ببینم قضیه از چه قراره!
نگاهم روی آقای سلطانی نشست که پشت به ما دست به کمر ایستاده بود.
با عصبانیتی زاید الوصف که از صدای نفس های کشدارش هویدا بود به رو به روش که کوشاد قرار
داشت خیره شده بود. نگاهم که معطوف کوشاد شد متوجه شدم توی
عصبانیت دست کمی از پدرش نداره!
کنار آقای سلطانی کوشان ایستاده بود که عصبانیت و ناراحتی توی چهره وش قابل تشخیص بود، اما وضعیت آروم تری نسبت به پدر برادرش داشت.
با صدای دو رگه و گرفته کوشاد بهش زل زدم…
-اونا به خانواده ام توهین کردن… می فهمی!؟
صدای عصبی و تشر گونه آقای سلطانی بلند شد…
_اونا هر کاری هم کردن تو حق زدنشون رو نداشتی! زدی بچه های مردمو ناکار کردی کوشاد!
یکیشون پاش و دماغش، دوتاشونم دستاشون شکسته بود!
به سمت پسرش مایل شد و خشمگین غرید: _گفتی کلاس رزمی ثبت نامت کنم تا یاغی بشی؟ تا با
هم کلاسیات گلاویز بشی و براشون قدرت نمایی کنی؟
کوشاد با کلافگی دستی به صورتش کشید و دست به تبرئه خودش زد…
-ببین بابا! اون زن هر جایی ذره ای برام ارزش نداره اما اونا دست گذاشتن رو نقطه ضعفم؛ اونا به شما توهین کردن! به خواهر و برادرام توهین کردن!
شما توقع داشتی مثل سیب زمینی نگاشون کنم؟ شما منو این طوری تربیت کردی؟
بعد از زدن این حرف، با عصبانیت از جا بلند شد و به طبقه بالا رفت.
نظاره گر کوشان و آقای سلطانی بودم که بعد از لحظاتی صدای کوبیده شدن درب اتاق سکوت وهم انگیز خونه رو در هم شکست…
آقای سلطانی کلافه و ناراحت نفسش رو بیرون فرستاد. همون طور که دست به جیب فرو می برد سرش رو انداخت پایین و به زمین خیره شد.
کوشان با استیصال دور خودش چرخشی زد و نگاهش به ما افتاد.
به آرومی در رو کامل باز کردم و قدم به داخل خونه گذاشتم.
کوشان بعد از یه سلام سر سری با من، بچه ها رو با خودش به حیاط برد.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و فهمیدم ساعت کاریم تقریبا تموم شده.
اما دلم نیومد تو این وضعیت تنهاشون بزارم. مخصوصا آقای سلطانی رو که ممکن بود عصبانیتش
رو سر بچه ها خالی کنه.
بی این که به اتاقم برم و لباس تعویض کنم به سمت آشپزخونه قدم برداشتم تا شاید بتونم یه کاری انجام بدم.
در همون حین به حرف های کوشاد فکر کردم… کوشاد گفت خانواده ام؛ منظورش از واژه “زن
هرجایی” قطعا مادرشون بود. اما چرا این طوری ازش یاد کرد؟!
به یاد این که توی فرم ثبت نامی که خانم کریمی ازشون داشت و من مطالعه اش کردم درج شده بود مادرشون فوت کرده.
این فیصله چه معنایی میده؟
نفس عمیقی کشیدم و بعد از پر کردن لیوان آبی به سمت نشیمن رفتم.
وقتی وارد نشیمن شدم چشمم به شروین افتاد که دستش رو روی زانو آقای سلطانی گذاشته بود و آهسته و با طمانینه باهاش حرف می زد.
نگاهی به آقای سلطانی انداختم که به کاناپه تکیه داده و چشم هاش رو از سر بی اعصابی بسته بود.
چشمام رو با کلافگی بستم و دوباره باز کردم. خدایا این شروین چرا مدام این جا پلاسه؟ چرا مدام چسبیده به آقای سلطانی؟!
طره موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم و سعی کردم افکار منفی ای که نسبت بهش دارم رو از خودم دور کنم.
با کشیدن نفسی عمیق به سمت اتاق کوشاد که در طبقا بالا قرار داشت حرکت کردم.
تقه ای به در زدم اما وقتی جوابی نشنیدم به آرومی وارد اتاق شدم.
اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد دکور تیره رنگ اتاق بود که مثل همه خونه، توی ذوق می زد.
متعجب و مبهوت سر جام ایستادم.
کل این خانواده انگار رنگ شاد رو حروم می دونن! از لباساشون گرفته تا دکور خونه و اتاق و وسایلشون، همه و همه تیره و به خصوص ترکیبی از مشکی و خاکستریه!
آهی کشیدم و حواسم معطوف کوشاد شد که روی تختش جنین وار جمع شده بود.
فکر کردم خوابش برده که تا الان عکس العملی به حضور یه نفر تو اتاقش نشون نداده.
با این فکر جلو رفتم تا روش پتو بندازم. اما به محض این که دستم به گوشه پتوش خورد
دستش روی مچ دستم نشست.
شوک زده نگاهش کردم که یهو چنان محکم دستم رو با غیض به عقب پرت کرد که لحظه ای درد مچم رو فراموش کرده و به چهره اشک آلودش خیره شدم.
وقتی دید یهش زل زدم فریاد زد: -چیه؟! به چی زل زدی؟ وقتی دید حرکتی نمی کنم فریاد کشان گفت: -چیه؟ به چی زل زدی؟ فهمیدی زندگیمون گل و بلبل
نیست، حالا می خوای بهمون ترحم کنی؟ بی توجه به فریاد هاش لیوانی آب براش ریختم و به
سمتش گرفتم که جریح تر شد… _آره؟! اصلا واسه چی آب اوردی؟ هان؟ دلت به
حالمون سو… با فریاد آخرش گلوش سوخت و به سرفه افتاد.
لیوان آب رو جلوی صورتش گرفتم اما ترجیح داد سرفه کنه تا این که از دست من آب بگیره.
حقیقتش نمی دونم چرا، اما یک کلمه از حرف هاش هم ناراحتم نکرد.
در واقع اون به شدت منو یاد گذشته های خودم انداخت…
بعد از این که دید من بدون هیچ تغییری هنوز همون طور نگاهش می کنم، با پوزخند خودش رو روی تختش انداخت و گفت:
-با سیب زمینی صنمی داری؟! مثل این که هیچی
ناراحتت نمی کنه……
قسمت سیزدهم
با حرصی مشهود غرید
_نه خوشم اومد! از اونای دیگه مصمم تری!
بعد از این حرف دوباره پوزخندی زد تا آخرین تیرش رو تاریکی برای ناراحت کردنم پرتاب کنه. و بی توجه بهم اشک هاش رو پاک کرد….
لحظه ای بیشتر از این که ناراحت بشم خنده ام گرفت و با خودم گفتم…
تو اوج گریه و ناراحتیشم دست از تیکه انداختن بهم بر نمی داره و چپ و راست نیش و کنایه می زنه!
کنارش روی تخت نشستم که تشر زد: -من حتی بهت اجازه ورود ندادم؛ خودت سرتو
انداختی پایین اومدی تو. حالا پرو پرو اومدی کنارم رو تختمم نشستی؟!
با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم تا از خونسردیم بیشتر حرصش بگیره.
-در زدم جواب ندادی، منم اومدم تو خب!
اخم هاش رو بیشتر در هم کشید -اشتباه کردی دیگه، مگه این جا طویله اس؟ با شنیدن این حرف توهین آمیزش رگ عصبانیتم
متورم شد و به سمتش براق شدم… - ببین بچه پررو! هرچی مراعاتتو می کنم چیزی بهت
نمیگم دیگه روتو زیاد نکن! دیدم خیلی عصبی بودی گفتم بهت سر بزنم یه بلایی
سر خودت نیاری! در برابرم گارد گرفت و پرخاشگرانه توپید: -منم گفتم به ترحم تو و امثال تو احتیاجی ندارم! به درب اتاق اشاره زد. - الانم برو بیرون می خوام بخوابم، خسته ام!
لیوان آب رو توی دستم فشردم و نیشخندی زدم. -من بهت ترحم نمیکنم بچه جون!
من درکت می کنم!
لحظاتی در سکوت نگاهم کرد. فکر کردم الان از رفتار زشتش پشیمون میشه و عذر خواهی می کنه اما یهو زد زیر خنده!
احساس کردم خنده اش بیشتر از این که از روی تمسخر باشه از روی حرصه!
بعد از کمی خنده که من فقط در سکوت تماشاچیش
بودم؛ با حرص و تمسخر گفت: -بیین خانوم پرستار! دیگه از این جوکات برام تعریف
نکن که فقط یه بار بهش می خندم! و با لحنی حق به جانب که هیچ به مزاجم خوش
نیومد افزود:
قسمت چهاردهم
مثل هر شب بعد از گذشت حدود چهل دقیقه سه ربع، به محله ساده و تاریک خونه ام رسیدم و پیاده شدم…
کلید رو داخل قفل در ساده خونه ام چرخوندم و انتظار داشتم باز بشه اما بعد از کمی کشتی گرفتن با قفل و در متوجه شدم این در خیال باز شدن نداره.
در همین حین صدای منحوس فردی باعث شد دست از تلاش بردارم…
-زور نزن ضعیفه باز نمیشه! با تعجب به پشت سرم که آقای جعفری ایستاده بود
نگاه کردم. اخم هام رو در هم کشیدم و عصبی توپیدم -اولاً ضعیفه جد و آبادته؛ دوما واسه چی باز نشه؟! با تعجب و شوکه به این رفتارم که براش تازگی داشت خیره شد. از چشماش می خوندم داره توی دلش میگه… این چرا یهو این طوری شد؟!
اما من تصمیم گرفته بودم دیگه مثل خودش رفتار کنم، تا خرش رو سره جاش ببنده!
وقتی از شوک خارج شد، خنده کریهی کرد و گفت:
-نه خوشم اومد! از قماش همین پایینی، فقط بالا بالا ها و با از ما بهترون می پری و سر و وضعت و میزون می کنن!
با کلافگی دستی به پیشونیم کشیدم و خواستم بگم در رو چطوری باز کنم که نیشخندی زد.
قبل این که اجازه بده حرف بزنم با نگاه هیز و کثیفش فاصله بینمون رو پر کرد و با لحن هیجانی زمزمه کرد:
-چند؟! این جمله اش کافی بود تا خشمگین تر از هر زمانی به سمتش نگاه تیز کنم. با کیفم کوبوندم تو صورتش و جیغ کشیدم:
-خفه شو حیوون رذل! تو غلط می کنی این طوری با من حرف می زنی! توی هرز…
ادامه حرفم با قرار گرفتن دستای زمختش توی نطفه خفه شد…
نگاه ترسناکی بهم انداخت و طوری من رو به دیوار کوبوند که درد بدی توی کمرم پیچید.
صورتش رو نزدیک صورتم آورد و با صدای آروم و حرصی غرید:
-هرزه و این همه ادا؟! از خداتم باشه من بهت نگاه بندازم دختره بی کس و کار!
سرش رو کنار گوشم آورد با لحن بدی ادامه داد: -این قفل عوض شده؛ اگه باهام راه اومدی که هیچ!
این خونه نوش جونت!
ابرویی بالا انداخت و با لذت گفت:
-تازه اگه دختر خوبی باشی به نامتم میزنم!
تقلا کردم دست کثیفش رو کنار بزنم اما فشار دستش رو بیشتر کرد و تهدید وارانه افزود:
قسمت پانزدهم
صداشو رو پس کله اش انداخت و عربده کشان گفت: - اونم نه مستاجرای عادی؛ مستاجرای من همه کسایی ان که مرد بالا سرشون نیست!
محتاج نون شبشون ان! با شرافت یه لقمه نون در
میارن، باز همونم من ازشون بقاپم؟!
اون وقت چطوری اون دنیا سرمو بالا کنم؟!
چطوری جواب مولام علی رو بدم؟
چشم هام رو ریز کردم و با انزجار به این جانماز آب
کشیدن های پوشالیش چشم دوختم. ظاهرا این مرد هرزه نمی خواست دست از وقاحت
هاش برداره! سپس با بغضی کاملا ساختگی ادامه داد:
-نمیگه حاجی؟! حاج مرتضی؟! تویی که یک رکعت از نماز شبتم قضا نشده، چرا مال یتیم خوردی؟
چرا حروم خوری کردی؟
نگاه مرموزی به مردم دهن بین که مبهوت سخنرانیش بودن انداخت و بعد به من که مثل بقیه تو بهت این نمایشش بودم نگاهی کرد.
با لحن آروم و مهربونی که ساختگی و کذب بودنش رو فقط من می فهمیدم گفت:
-خانم طراوت! دختر گلم! من از بچگی سر سفره پدر و مادر بزرگ شدم!
یه لقمه حروم نخوردم، با زحمت و تلاش خودم رو به این جایی که ایستادم رسوندم!
تا حالا نون کسی رو آجر نکردم و اشک مظلومی رو درنیاوردم!
با خیرخواهی هام شدم حاج مرتضی ای که الان می بینی! من تو جوونیام بی ناموسی نکردم چه برسه به الانی که یه پام لب گوره بخوام از این غلطا بکنم!
به اون که خشمگین بهش زل زده بود اشاره زد و با مظلوم نمایی گفت:
-من نمی دونم شوهرت چی دید یا شنید که این طوری پرید به من!
نیشخند نامحسوسی زد و قدمی بهم نزدیک شد. با بد بینی و حق به جانبی پرسید:
-ببینم… شوهرته دیگه؟ مگه نه!؟
با زیرکی تمام توپ رو پاس داد تو زمین من! و با پوزخند به تماشا ایستاد تا رسوا شدن گناه نکرده
ام رو نظاره کنه.
حالا همه به جای اونی که چشمش همیشه زیر پر مانتو و چادر زن ها می چرخشید، به منی که از همون اول بغل دیوار سور خورده و نشسته بودم نگاه کردند و منتظر جواب شدن.
با ترسیده به ناجیم نگاه کردم که نگاه آتشین و خشمگین و صورت بر افروخته اش رو فقط و فقط معطوف دیدم.
با کمک گرفتن از دیوار آجری پاشدم و تا خواستم دهن باز کنم و به این مردم فتنه که فقط منتظر آتویی از من بی کس و کار بودن معرفیش کنم، صدایی زنونه و رسا از پشت سرم باعث شد سکوت بدی بر کوچه حاکم بشه:
-دیگه بسه حاجی! شوکه و خشک شده جا خوردم…
در یک آن همه مردم مثل من با هین بلندی به عقب برگشتن.
خدای من! طلا خانوم بود که حرف زد؟!
طلا خانوم؟! زن آقای جعفری؛ همونی که شنیده بودم تو سی سالگی سکته کرد و بر اثر اون تکلم و حواسش رو از دست داد.
زنی که با ویلچر کنار من توقف کرده بود.
کسی که به پهنای صورت چروکیده اش که هر چروکش نشان از سختی های بسیار بود اشک می ریخت و بی مهابا گریه می کرد.
نگاهش تنها میخ جعفری شد… و اما نگم از جعفری که رنگش به وضوح پرید و
دستاش به شدت شروع کردن به لرزیدن.
بعد از سکوتی کوتاه که باعث شد همه مات و مبهوت به طلا خانوم خیره بشن دوباره به حرف اومد و با بغضی آشکارا و حزنی جان سوز گفت:
-کاش همون بیست سال پیش که با دختر خاله خیر ندیده ام دیدمت، به جای این که با گریه ازت دلیل بخوام و تو با وقاحت تمام تو صورتم فریاد بزنی که من برات کافی نیستم، که من به اندازه کافی خوش
رنگ و لعاب نیستم، که خوب تختتو گرم نمی کنم و باعث سکته و یه عمر زمین گیر شدنم بشی؛ به بابام می گفتم!
آره باید به پدر بیچاره ام همه چیزو می گفتم تا ازت شکایت می کردم و پدرتو در میاوردم!
با دست های نیمه جونش به سر و وضع خودش اشازه زد و افزود:
قسمت شانزدهم
با دیدن جعفری که دستش رو روی قلبش گذاشته و باچهره ای مچاله و کبود با دو زانو روی زمین فرو ریخته و عرق از سر و صورتش مثل دوش حمام چکه می کنه بهتم زد.
لحظه ای از ذهنم خطور کرد تامل برانگیز ترین چیز اینه که حتی یه نفرم پیش قدم نمیشه تا جون این انسان رو نجات بده!
“انسان” چه واژه غریبی برای این موجود منفور روبه رومه که آدم از به کار بردنش هم شرمنده خودش و وجدانش و خدای خودش میشه!
پس از گذشت لحظاتی که همه فقط به تماشا ایستادند و هیچ اقدامی در جهت کمک به جعفری نکردند با کلافگی دستی به صورتم کشیدم و به این شب کذایی لعنت فرستادم.
با خودم گفتم شاید اگر همین وسط کوچه، جان به جان آفرین هم تسلیم کنه هیچ کس ککش هم نمی گزه.
می دونستم مردم با حقایقی که در موردش شنیدن به جای کمک کردن بهش ترجیح میدن به خونه شون برگردن تا باقی شب رو درست استراحت کنن.
شاید این ادا ها هم مثل همیشه فیلمش باشه تا از دست مرد های متعصب و خشمگین محله در امان بمونه.
خسته از اتفاقاتی که از سرم گذشته بود سر به زیر انداختم.
این مرد واقعا چوپون دروغ گویی شده بود برامون، که دیگه نه خودش نه حرفاش و نه ادا و اصولش پشیزی برای کسی اهمیت نداشت…
با دیدن وضعیت اسف بارش با این که دل خوشی از این آدم نداشتم، اما ته دلم کمی براش سوخت.
اون خودش رو تو هوسش غرق کرده بود و الان داشت تاوان اشتباهات و گناهاش رو، با این وضعیت اسفناک و دردبار، پس می داد.
خدا خودش جای حق نشسته؛ پس ما انسان ها حق قضاوت و حکم دادن و محکوم کردن نداریم.
در یک تصمیم آنی خواستم به سمتش برم تا کمکش کنم.
اما با اولین قدمی که به سمت جعفری برداشتم، مچ دستم به شدت کشیده و اسیر دست های قدرتمندی شد که سعی داشت من رو از تصمیمم منصرف کنه.
متعجب به سمت صاحب دست برگشتم و نگاهم روی چهره کوشاد نشست.
کوشادی که اگر امشب ناجیم نشده بود معلوم نبود چه بلایی توسط جعفری سرم میومد!
پرسشی به کوشاد که مواخذه کننده بهم خیره شده بود نگاه کردم.
با صدای عصبی زیر گوشم پچ زد:
-فکر کردی سوپر منی؟! حق نداری حتی یک قدم به سمت اون حروم زاده سگ صفت برداری وگرنه من می دونم و تو! فهمیدی نسیم؟!
مات و مبهوت بهش خیره شدم و اخمی کردم.
این دیوونه از خود راضی چی می گفت؟!
با جدیت رو بهش توپیدم
-یادت نره که من ازت بزرگ ترم کوشاد خان!
این چه طرز حرف زدن با بزرگترته؟
پوزخندی به حرفم و لحن عصبیم زد و متمسخر گفت:-بزرگی به عقلِ نه سن!که متاسفانه تو از این لحاظ تو از من خیلی عقب تری خانوم پرستار!
عصبی و کلافه از این برخورد و رفتار زشتش که فرقی با چاله میدونی ها نداشت دستم رو از دستش خارج کردم و غریدم
-مراقب حرف زدنت باش! من اجازه نمیدم… همون لحظه صدای آژیر آمبولانس و پلیس از سر
کوچه باعث شد ادامه حرفم رو بخورم و سکوت کنم. کی وقت کردن هم پلیس و هم اورژانس رو خبر کنن؟
لحظه ای بعد اورژانس بود که وسط کوچه متوقف شد.
دو تا از امدادگر های اورژانس جعفری رو که علائم سکته قلبی داشت، به سرعت سوار آمبولانس کردند و بردند.
پلیس ها بعد از گرفتن استشهاد محلی و شکایت
شخص طلا خانم از همسرش، راهی بیمارستانی که جعفری رو برده بودند شدند.
صدای طلا خانوم باعث شد رشته افکارم از هم پاره بشه…
قسمت هفدهم
بعد از کمی تعلل ادامه داد:
-وقتی با مرتضی رو به رو شدی و داشتی باهاش بحث می کردی، فهمیدم جنست با بقیه دخترا و زن هایی که با وعده وعید الکی مرتضی، خامش می شدن و چوب حراج به زنانگی و شرافت خودشون می زدن؛ فرق داری!
با تحسین و رضایت افزود: -تو خیلی نجیب و پاکی! حیف بود به دستای کثیف مرتضی آلوده بشی قشنگم!
برای همین از همون لحظه اول تمام تلاشم رو کردم تا بتونم به انگشتام و زبونم که یک عمره به من پشت کردن و از وظیفه شون شونه خالی کردن فرمان یاری بدم!
سر بلند کرد و به کوشاد چشم دوخت. با قدردانی گفت:
با صدای کوشاد که گفت “چای” سری به معنای فهمیدن تکون دادم.
از این که چای رو انتخاب کرد در دل خوشحال شدم؛ چون خودم هم به شدت بهش احتیاج داشتم و از طرفی قهوه بد خوابمون می کرد.
لحظه ای به خودم خندیدم…
امروز از صبح این همه اتفاق ریز و درشت افتاده؛ اون وقت من این جا، گوشه آشپزخونه واسه انتخاب چای از طرف کوشاد خوشحالی می کنم!
آه خدایا واقعا عجیب شدم! کتری رو روی شعله اجاق گاز ساده ام گذاشتم و منتظر
جوش اومدن آب کتری شدم تا چایی دم کنم.
به لبه اپن تکیه زدم و به از توی آشپزخونه به کوشاد که پاهاش رو روی میز گذاشته و مشغول خوندن کتاب هایی بود که من شب قبل روی کاناپه گذاشته بودم چشم دوختم.
کتاب هایی که حین مطالعه ی اون ها از فرط خستگی
همون جا خوابم برد. انگشت اشاره ام رو زیر دندون کشیدم و مستاصل از
خودم پرسیدم: -یعنی کار درستی کردم این وقت شب اونم تنها؛
کوشادو تو خونه ام راه دادم!؟ نگاهم رو دوباره به کوشاد دوختم.
درسته ازم کوچک تره؛ اما هیچ وقت این مسئله برام مطرح نبود!
یه جورایی وقتی باهاش برخورد می کردم اصلا متوجه این که اون ازم کوچک تره نبودم و باهاش مثل یک آدم بالغ و بزرگ تر از خودم برخورد می کردم!
خب اون هم چند دلیل موجه داشت؛ مثلا این که اخلاقیاتش اصلا شبیه هم سن و سال های خودش نبود.
پسرایی به سن کوشاد اکثرا، از صبح تا شب بیرون از خونه ان و پز دوست دخترای متعدد و بچه سالشون رو به دوست های علاف تر از خودشون میدن.
اما احساس می کنم کوشاد به قدری عاقل و بالغ هست
که اصلا اهل این برنامه ها نباشه! و ذهنم به سمت قد و هیکلش پر که حداقل دو برابر
من بود پر کشید…
بی شک کوشاد و کوشان توی این مسئله به آقای سلطانی رفته بودن؛ اون هم نسبتا هیکل درشتی داشت!….
قسمت هجدهم
نگاهم رو فیکس چهره بی نقش و بور مانند کوشاد
کردم.
اون چهره پخته با اون ته ریش مگه به یک پسر نوجوون می خوره؟!
دست کم بهش می خورد بیست و سه یا بیست و چهار سال سن داشته باشه!
با صدای سوت کتری که ناشی از جوش اومدن آب داخلش بود دست از این افکار خزعبل برداشتم و مشغول دم کردن چایی شدم.
تا زمانی که بوی هل و گلاب که داخل چایی ریخته بودم توی خونه بپیچه مشغول آماده کردن سینی شدم.
دوتا از استکان های ساده کریستالم رو که همیشه با
وایتکس اون ها رو می شستم تا براق و نو به نظر بیان رو داخل سینی گذاشتم و تعدادی بیسکوییت توی ظرف چیدم.
بعد از ریختن چایی و رفتن به هال سینی رو روی عسلی جلوی کوشاد گذاشتم.
استکانی برداشت و رایحه هل و گلاب رو به مشام کشید. بعد از روشن کردن تی وی و نوشیدن چایی با کمی خجالت و تردید رو بهش گفتم:
-خب دیگه آقا کوشاد! چاییت رو هم خوردی. قصد رفتن نداری احیانا؟!
تک خنده ای سر داد و کتاب رو کنار گذاشت.
-چرا خانوم پرستار! دیگه باید کم کم رفع زحمت کنم.
از جا برخاست و به سمت درب خروجی رفت. تا جلوی در همراهیش کردم.
بعد از این که کفش هاش رو به پا کرد به سمتم برگشت و خیره بهم دستی به موهای خوش حالتش کشید.
با لبخندی نادر که اون رو بیش از حد دلنشین و زیبا
کرده بود گفت: -دوست؟!
به دست دراز شده اش که منتظر دست من بود خیره شدم.
چی می تونست بهتر از این باشه که بالاخره من می تونم توی اون خونه که محل کارمه کمی آرامش داشته باشم؟!
با لبخندی متقابل دستم رو تو دست گرمش گذاشتم و فشردم.
درنگی کردم و با بستن چشم هام موافقتم رو برای دوستیمون اعلام کردم.
به سمت درب حیاط رفت و گفت - خب دیگه باید برم که بابا ممکنه نگرانم بشه. شب
بخیر و… چشمکی زد و در حینی که در رو می بست گفت: -خداحافظ!
با لبخند باهاش خداحافظی کردم که صدای بستن درب حیاط سکوت خونه رو در هم شکست.
بعد از رفتن کوشاد با خستگی فراوون به سمت تختم رفتم و دعا کردم فردا بتونم به موقع بیدار بشم تادوباره آقای سلطانی از دستم شاکی نشه!
بی توجه به ماشین ها و عابرانی که متعجب نگاهم می کردن به سرعت دویدم.
در همون حین سرزنشگرانه و عصبی در دل گفتم… امروز از همون اولش بد شانسی داشتم.
اون از صبح که گوشیم خاموش شده و زنگ نخورده تا بیدار بشم!
با پیچ خوردن پام آخی گفتم اما قبل این که بخوام درد قوزک پام رو التیام ببخشم تعادلم رو از دست دادم و توی چاله افتادم.
درد بدی توی لگنم پیچید و از فرط حرص و عصبانیت مشت محکمی به زمین کوبیدم.
خشمگین و کلافه از جا پاشدم و لنگان لنگان دوباره راه افتادم.
کنار خیابون ایستادم و دستم رو برای اولین تاکسی
زرد رنگ بلند کردم. با سرعت صندلی عقب نشستم و گفتم:
-آقا لطفا هرچه سریع تر به سمت شمیران راه بیفتین. عجله دارم!
چشمی گفت و راه افتاد. با حرص خواستم گوشیم رو از کیفم در بیارم اما با
نگاهی دقیق به داخل کیفم فهمیدم گوشیمم نیاوردم. پوف کلافه ای کشیدم و به ساعت مچیم که اعلام می
کرد دو ساعت تاخیر داشتم نگاه کردم. تقریبا نزدیک شمیران رسیده بودیم که ناگهان ماشین
وسط خیابون توقف کرد. صدای بوق اعتراض آمیز راننده های پشت سر بلند شد
و راننده جلوی چشم های متعجبم پیاده شد.
کاپوت جلو رو باز کرد و بعد از کمی تعلل گفت:
-ماشین خراب شده خانوم! باید بوکسلش کنم.
با عصبانیت پیاده شدم و کرایه رو تا این نقطه حساب کردم.
با احتساب ترافیکی که به وجود اومده بود تصمیم
گرفتم بقیه راه رو بدوم. بعد از نیم ساعت نفس زنان پشت ورودی خونه شون رسیدم.
در حالی که دست هام رو به زانو هام عمود کرده و سعی کردم ریتم تنفسم رو مرتب کنم. در همون حین به ساعتم خیره شدم.
خدای من! ۲ساعت و ۵۰دقیقه تاخیر داشتم. مطمئنا اخراج میشم.
به یاد این که آقای سلطانی همون اول گفته بود که هیچ وقت دیر نکنم و بچه هارو تنها نزارم با خودم حتم دادم تا الان بچه ها خونه رو روی سرشون خراب کردن.
با صدای مردی رشته افکارم پاره شد…
-ببخشید خانوم؛ میشه برید کنار؟!
با صدای مردی، ترسیده به عقب برگشتم که مردی غریبه رو دیدم که کت و شلوار به تن داشت.
گلوم رو صاف کردم و پرسیدم: -شما!؟
با کنجکاوی منتظر پاسخش بودم که یهو در خونه سلطانی ها باز شد و چشم آقای سلطانی به من افتاد.
با عصبانیت زاید الوصفی توپید:
-من روز اول به شما چی گفتم خانوم محترم!؟
می دونید چقدر من رو از کار و زندگیم انداختید!؟
کاری کردید تا الان معطل شما بشم!
حداقل خبر می دادید که دیر تشریف میارید!
اومدم لب به عذر خواهی باز کنم که با صدای کوشاد که پشت سر آقای سلطانی قرار داشت ساکت شدم.
-به من گفته بود بابا! فقط من یادم رفت بهتون خبر بدم، شرمنده!
پشت بند این حرفش چشمکی نثارم کرد تا دیگه چشم هام رو با تعجب گرد تر از این نکنم و ضایه بودن رو کنار بزارم!
آقای سلطانی چشم غره ای بهم رفت و برام خط و نشون کشید که بعدا حالتو می گیرم.
سرم رو با خجالت پایین انداختم که کیف سامسونیتش رو توی دست جا به جا کرد و همراه اون
مرد سوار ماشین شد و به سرعت حرکت کرد. همین طور که به دور شدن ماشین خیره شده بودم
صدای کوشاد رو زیر گوشم شنیدم:
-قابلی نداشت خانوم پرستار!
با خنده برگشتم و به چهره شیطونش نگاه کردم.
لبه های پایین مانتوم رو گرفتم و کمی زانو هام رو خم کردم. با لحن خودش متقابلا گفنم:
-لطف کردید کوشاد خا…
.
هنوز حرفم تموم نشده بود که با بوق ماشینی به عقب برگشتم.
نگاهم روی چهره یکی از مغازه دار هایی که دیروز ازش خرس عروسکی خریده بودیم ثابت موند و لبخندی زدم.
بعد از تحویل خرس و تسویه حساب ارسال، به سختی خرس رو که کمی برام سنگین بود بلند کردم و به سمت خونه به راه افتادم.
سر که برگردوندم نگاه متعجبم به کوشاد افتاد که با
تعصب و خشم به عروسک توی دستم خیره شده بود….
قسمت نوزدهم
با صدای عصبی غرید:
_این از کجا اومده؟ کار اون زنه اس نه؟!
مات و مبهوت سر جام ایستادم _چی میگی تو؟! کدوم زنه؟
اینو دیروز که با بچه ها رفته بودیم بیرون گرفتم براشون؛ فقط چون حملش برامون بدون ماشین سخت بود گفتم خودشون فردا برامون بیارنش.
خرس رو توی دستم جا به جا کردم و کنجکاوانه پرسیدم:
-تو حالت خوبه؟! بی این که جوابی بده گیج و گنگ بهم نگاه کرد. انگار این جا و تو این دنیا سیر نمی کرد! تو خیالات خودش غرق بود و هنوز با اخم به خرس توی دستم نگاه می کرد. دستی توی هوای تاب دادم
-کمک که نمی کنی! میشه حداقل از سر راهم بری کنار!؟ کمرم شکست!
با شنیدن صدام از فکر خارج شد و شوکه بهم نگاه
کرد. انگاری از این بشر انگار آبی گرم نمیشه!
پوفی کشیدم و سعی کردم با دست از سر راهم کنارش بزنم.
خواستم از کنارش عبور کنم که گفت: -کجا؟! اینو کجا می بری؟ چشم غره ای بهش رفتم.
-حالت خوبه؟ همین الان برات توضیح دادم که اینو دیروز برای بچه ها گرفتم. اگه از سر راهم بری کنار می خوام ببرم و تو اتاقشون بزارمش!
از گوش خرس گرفت و به سمت خودش کشید. -لازم نکرده! همین الان با هم میریم پسش بده.
این چیه اصلا؟! چشم هام رو ریز کردم و با دهن کجی گفتم:
-مگه برای تو گرفتم که الان داری ناز می کنی و نمیپسندی؟ گفتم که برای بچه هاست، اونام خیلی خوششون اومده بود!
ناگهان صداش رو پس کله اش انداخت و تشر زد: -اونا خیلی غلط کردن که خوششون اومده بود! اخم هام رو بیشتر گره زدم.
-چرا داد می زنی وسط کوچه؟ بیا ببینم!
خرس رو با زحمت فراوون توی حیاط گذاشتم و کوشاد رو که به شدت رنگش پریده بود اما همچنان اخم با چهره داشت، به داخل خونه کشوندم و در رو بستم…
چهره رنگ پریده اش رو از نظر گذروندم و پرسیدم:
-چرا رنگت پریده؟ صبحونه خوردی؟
با تته پته جواب داد:
-آ… آره!
-چرا خب دروغ میگی؟
حتما بچه ها هم نخوردن، بیا ببینم!
دست کوشاد رو گرفتم و کشون کشون تا آشپزخونه بردمش.
به کوشان همون طور که در حال هم زدن نبات ته استکان چاییش بود و با گوشیش ور می رفت نگاه
کردم.
با سلام من سرش رو بلند کرد و نگاهی بین دست های گره خورده من و کوشاد رد و بدل کرد. مکثی کرد و با خنده جواب سلامم رو داد.
بی این که به روی خودم بیارم کوشاد رو مثل بچه کوچیک، پشت میز نشوندم و رفتم سراغ بچه ها تا بیدارشون کنم.
بعد از شستن دست و صورتشون به طبقه پایین آوردمشون و پشت میز نشوندم.
وقتی همگی مشغول خوردن صبحونه شدن، سوال بی ربطی که از چند وقت پیش ذهنم رو درگیر کرده بود از کوشاد و کوشان پرسیدم:
-بچه ها یه سوال! شما ها مدرسه ندارین!؟ کوشان بلافاصله جواب داد:
-چرا داریم؛ اما سال آخریم و با یکم پول غیر حضوری برداشتیم.
لقمه ای کره و مربا برای کلارا گرفتم.
-پس چرا برای کنکور نمی خونین؟ من که هر دفعه
دیدم یا بیرونین یا سرتون تو لپ تاب و گوشیه! کوشان تک خنده معناداری سر داد.
قسمت20
اگه خودش تا حالا استفادش نکرده باشه و کوچیکش شده باشه چی؟
با کلافگی پوفی از دست بلبل زبونی های کیاراد کشیدم که کلارا هم بهش اضافه شد…
-راست میگه نسیم جونی! من خودمم شاهدم که کسی این لباسو تا حالا نپوشیده؛ پس وسیله کسی نیست!
داداشم راست میگه؛ این لباسه نوعه نوعه!
به تایید همدیگه سر هاشون رو چند بار به بالا و پایین تکون دادن و طلب کار به من خیره شدن تا حرف هاشون رو باور کنم.
من که فوتبال بازی نکردن رو برای خودم به مانند بن بست دیدم دنبال بهونه جدیدی گشتم…
-اصلا این اندازه من نیست؛ هم برام بلنده هم گشاد! کیاراد دست کوچولوش رو روی زانوم گذاشت و ابرو
بالا انداخت. -تاش می زنیم خب!
از فرط حرص خندیدم و تسلیم شده به سمت اتاق رفتم تا لباس هام رو با این ست ورزشی مردونه که
صاحبش هنوز مشخص نبود عوض کنم.
به هر سختی بود لباس رو به تن کردم و موهام رو کامل با کش بستم تا حین فوتبال بازی کردن مسخره ام توی دست و پام نپیچه.
به محض خروجم از اتاق شلیک خنده بچه ها به هوا پرتاب شد.
خنده هم داشت واقعا! حداقل این لباس دو برابر جثه ام بود!
به زور تا زدن و گره زدن توی تنم ایستاده بود و حالا شبیه زاغیه نشین هایی شده بودم که از فرط نعشه با مواد مخدر لباس ها به تنشون زار می زنه!
منم باهاشون خندیدم و با ادا و اصول های بامزه قهقهه های شیرینشون رو بیشتر کردم تا برای لحظاتی ابزار شادیشون باشم.
بالاخره بعد از کش مکش های فراوان کیاراد و کلارا با آب و تاب شدید شروع کردن به فوتبال بازی کردن و یاد دادن اون به من.
و من در این بین در عجب بودم که کلارا با این که دختر بود اما از کیاراد قشنگ تر و حرفه ای تر بازی می کرد!
تا ظهر مشغول بازی با بچه ها بودم و توی حیاط متروک خونه شون که به مانند بقیه جاهای خونه دلگیر و خفقان بود، حسابی دویدیم و بازی کردیم.
به طوری که عرق از سر و رومون مثل آبشار فرو می ریخت!
با نفس نفس در حالی که دست هام رو به زانو هام جک کرده بودم رو به بچه ها گفتم:
-بچ… بچه ها من… من واقعا خس… خسته شدم و دیگه جون ندارم.
بیاین بریم خونه لباسون رو عوض کنیم و یه چیزی بخوریم!
بچه ها که خسته تر از من روی زمین ولو شده بودن با شنیدن این پیشنهاد من با کله حرفم رو قبول کردن.
با شونه هایی خمیده و پاهایی که از خستگی روی زمین کشیده می شد به سمت خونه به راه افتادیم.
بعد از برداشتن آجر هایی که به عنوان دروازه ازشون استفاده کرده بودیم؛ بهشون ملحق شدم تا ناهارشون
رو آماده کنم. توی سینک آشپزخونه مشتی آب سرد به صورتم زدم و
به سمت اجاق گاز رفتم. نیم ساعتی به طول انجامید تا سوسیس تخم مرغ
خوش رنگ و لعابی درست کردم و میز رو چیدم. در حالی که ماهیتابه رو روی میز میذاشتم گفتم:
-از اون جایی که شما سر منو مشغول کردین و خدمتکار باباتونم رفته مرخصی؛ مجبوریم که این سوسیس تخم مرغ خوشمزه رو میل کنیم!
اونم اینجوری تو ماهیتابه! صدای همیشه تخس کیاراد بود که باعث شد به
سمتش برگردم. -اما عمو شروین میگه نباید سوسیس و کالباس
بخوریم؛ میگه اینا گوشت گربه اس!
با حالتی چندش و چهره ای در هم رفته اول به ماهیتابه و غذای خوشمزه ای که کلی هوسش رو کرده بودم چشم دوختم و سپس با همون چهره مچاله به سمت کیاراد که این حرف رو زده بود برگشتم.
-نخیر پسر جون گوشت گربه کجا بود؟ عموتون حتما باهاتون شوخی کرده که بخندین.
حالام بدوین بیاین بخوریم که سرد نشه از دهن نیفته!
انتظار داشتم قانع بشن و پشت میز بشینن اما هیچ کدوم از جاشون تکون نخوردن که هیچ؛ به هیچ کدوم از توجیه های منم اصلا گوش ندادن!
با کلافگی چشم هام رو توی حدقه گردوندم و زیر لب غرولند کردم:
-واقعا از قدرت نفوذ شروین رو این بچه ها متعجبم! میز رو به حال خودش رها کردم و به سمت اتاق های
طبقه بالا رفتم. خواستم وارد اتاق بشم و لباس هام رو عوض کنم که با صدای مردی متوقف شدم.
با دیدن شروین که مرموزانه نگاهم می کرد سلامی کردم. نگاهش معذبم کرد و باعث شد به خودم لعنت بفرستم که چرا زودتر لباس هام رو تعویض نکردم.
نگاه اجمالی ای بهم انداخت و گفت: _اینو از کجا آوردی؟
من و من کنان جواب دادم: _ام… چیز… من… خب بچه ها بهم دادنش. گفتن
باهاشون بازی کنم. بعدم این لباسو…
بی این توجهی کنه اخم بین ابروانش نشست.
لحظه ای دلم خواست زمین دهان باز کنه و برم توش اما فقط جلوی چشم های نافذ شروین نباشم!
خجالت زده گفتم:
_ببخشید بی اجازه پوشیدم. مال شماست؟
پوزخندی زد بی این که جواب سوالم رو بده گفت:
_با دلقک سیرک اشتباه می گیرنت ها!
اخمم گره خورد:
_ پرسیدم مال شماست؟
شونه ای بالا انداخت.
_نه مال من نیست. ولی خب… صاحبش هم هیچ وقت نپوشیدش؛ چون…
همون طور که زیپ گرم کن رو باز می کردم گفتم: _آره بچه ها هم گفتن پوشیده نشده؛ الان میذارمش تو
کاورش که…
با صدای کوشاد سکوت کرده و به سمتش برگشتم. شروین ابرویی برام بالا انداخت و به عبارتی مهلکه رو ترک کرد و گفت:
_ صاحبش اومد!
کوشاد نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و گفت:
_اینو از کجا پیدا کردی؟!
با توجه به حرف شروین لبم رو گزیدم و شرمنده شدم.
اگر می گفتم بچه ها دادن مطمئنا دعواشون می کرد!
_ببخشید کوشاد جان! نمی دونستم مال توعه؛ فکر کردم مال کسی نیست.
دیگه تکرار نمیشـ…
پرید وسط حرفم و با لحن خاصی گفت:
_به تو بیشتر میاد تا من!
نگاه متعجبی به خودم که توی اون لباس گله گشاد گم شده بودم انداختم.
_به تن تو قشنگ تر میشینه انگار!
از تعریفش تشکری کردم که افزود:
_هدیه کسیه که هیچ ازش خوشم نمیاد. با دیدنش یاد بدبختی هام میفتم؛ تازه اندازمم نیست فکر کنم. بردار برا خودت!
با کنایه مضحکی ادامه داد: _بهت هم میاد!
بعد از این حرف خنده ای کرد و تنهام گذاشت و من تازه فهمیدم با خنده چقدر چهره اش جذاب تر میشه!
برخلاف اوایل آشناییمون که سایه ام رو با تیر می زد الان روحیه درونی خودش رو به نمایش گذاشته و
قلب مهربونش رو حاتم وارانه به رخ من می کشه…
با خشم در اتاق بچه هارو باز کردم و خواستم برم داخل که دستی روی دستم نشست. با تصور اینکه شروینِ کفری شدم و با صدای بلندی گفتم:
_اقای غیر محترم دیگه خیلی پا فراتر از حد…
با دیدن چهره در هم کوشاد حرفم رو خوردم. دستم سست شد و پایین افتاد. چهره اش به قدری اشفته و
به هم ریخته شده بود که هیچ شباهتی به کوشاد مغرور و غد همیشه نداشت.
بخاطر عصبانیت من ناراحت بود؟ اخه چرا؟
دلم نمی خواست کسی بخاطر من غصه بخوره. چون هیچ وقت کسی رو نداشتم که نگرانم باشه بد عادت میشدم اونوقت!
_چی شده کوشاد جان؟ چرا انقدر ناراحتی؟ سرش رو پایین انداخت:
_من… من واقعا ازت عذر می خوام. بابت رفتار زشت شروین. به خدا اونم منظوری نداشت. فقط می خواست…
_هیییش! مهم نیست. منم عصبانی شدم یه چیزی گفتم. الان من حالم خوبه. اصلا لازم نیست درموردش حرف بزنیم….
↩ Yapram
درود بر شما🤠
ممنون از همراهی و نظرت👊🏻
روزی یک الی چند قسمت دارم برای عزیزان اپلود میکنم
اگر وقتش باشه سعی میکنم بیشتر بزارم🌹
قسمت21
خاستم برم که گفت:
_نسیم! من… من دلم نمی خواد ناراحتیتو ببینم!
ته دلم هری ریخت. واژه هاش برام غریب بودن. برای دختر تنهایی که هیچ وقت کسی نوازشگر احساساتش نبوده؛ به راحتی تنها یک جمله، قوت دهنده قلب بی جنبه اش می کرد.
از خود بی خودش می کرد.
_من… من چی کار کنم که… که حالت خوب بشه کوشاد؟
دستم رو که تو دست گرمش گرفت شکه شدم. گرمای دستش تپش قلب رو بهم هدیه می کرد.
کوشاد: تنها کاری که می تونی بکنی اینه که بخندی. بخند تا حالم خوب بشه!
به چشم های سبز و تیله ایش خیره شدم. این پسر چه فکری در سر داشت؟ قلب مهربونش رو بهم نشون داده بود؛ اما من حس می کردم داریم مسیر انحرافی میریم.
من حق نداشتم بیش از این به کوشاد نزدیک بشم. اون از من کوچکتر بود؛ هرچیزی که پیش میومد اصلا درست نبود.
لبخندی زدم تا بی خیال ماجرا بشه.
_خوب شد کوشاد جان؟ حالا برو ناهارتو بخور که سرد شد. منم میام چند دقیقه دیگه.
کوشاد: باشه. نسـ… نسیم!نگاهش کردم
_لطفا دیگه ناراحت نباش.
با گذاشتن پلک هام روی هم تاییدش کردم. وارد اتاق شدم و در رو با شتاب بستم. وای خدا چی داشت به سرم می اومد؟
دستم رو روی قلب هیجان زده ام گذاشتم؛ که مثل گنجشک می تپید. گویی هر ان ممکن بود از سینه ام بیرون بپره و کوس رسواییم رو فریاد بزنه!!
بعد از زدن ابی به صورتم به اشپزخونه برگشتم. شروین و کیا نبودن. اما دوتا دو قلو ها هنوز پشت میز نشسته بودن.
کوشاد اشاره کرد کنارش بشینم. کنارش نشستم و لبخندی بهش زدم.
کلارا و کیاراد با لب و لوچه اویزون و اخم های در هم
به غذا خیره شده بودن. ظرفشون رو نزدیکشون کردم: _چرا غذا نمی خورین خوشگلای من؟
_چرا نمیشینی خانوم پرستار؟
چشم غره ای براش رفتم: _جام رو پیدا کنم میشینم!
به ارومی گفت: _ما برات یه جا، خالی گذاشتیم که.
ای بچه های ناقلا! از دستی این کار رو کرده بودند که من کنار پدرشون بیفتم که نتونم هیچی بخورم.
خو ِد کوشاد هم فکر کنم می دونست من خجالتی ام و از مرد جماعت فراری شدم دیگه!!
اما با این حال؛ می دونست به پدرش نظر سوء ندارم و این حس اعتماد و صمیمیتش برام بسیار لذت بخش
بود. با صدای اقای سلطانی قانع شدم:
_ لطفا بشینین نسیم خانم.
کنارش نشستم و به بچه ها تو غذا خوردن کمک کردم. هرچند که کلارا با غدی تمام دست کمک من رو هی رد میکرد.
به ارومی غذا می خوردم و به این خونواده فکر می کردم که بعد از مدت ها بالاخره دور هم غذا می خوردن.
در این بین نگاه های قدر دان کوشان و گاهی نگاه خیره و سنگین کوشاد رو حس می کردم…
کوشاد نسبت به کوشان درشت تر بود و چشم های سبز رنگش نفوذ خاصی بهش می داد؛ و مثل پدرش با جذبه تر نشونش میداد.
با صدای کسی که وارد شد؛ برای لحظه ای همگی دست از غذا خوردن کشیدن.
شروین بود که به همگی سلام کرد و دوتا شکلات نوتلا به کیاراد و کلارا هدیه داد.
سلام ارومی کردم که نیم نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد. بعد از شستن دست هاش؛ صندلی ای از هال اورد و کنار میز گذاشت و نشست.
طولی نکشیده بود که گفت: _کیا جان یه نون خور اضافه فقط به خونه ات اضافه کردیا!!
با این حرفش یهو غذا تو گلوم پرید. به شدت به سرفه افتادم که کلارا با مشت های کوچولو اما پر قدرتش به پشتم ضربه زد.
مشت هاش کوچک بود اما چنان محکم می کوبید که
حس می کردم هر ان ممکنه ستون فقراتم مشکل دار بشه.
بعد از اینکه نفسی تازه کردم؛ پیشونیش رو بوسیدم. گنگ نگاهم کرد؛ گویی تا به حال کسی مفهوم بوسیدن و قدردانی رو به این بچه نیاموخته بود!!
این دختربچه پسر نما قطعا حرف های بسیاری برای گفتن و شنیدن داشت.
وجودش برام شیرین و پر از ابهام بود. با صدای شروین ساکت شدم:
_ملت روز اول خیلی ادعای اشپزی داشتن؛ اما الان می بینم بازم همون اش و همون کاسه اس که.
ترجیح دادم جوابش رو ندم چون بی احترامی محسوب می شد اون هم در محضر کیا سلطانی!
قاشقی از غذاش برداشت.
شروین: خسته نشدین انقدر غذای بیرون خوردین؟ پس خدمتکار گرفتی که چی کار کنه؟
بخوره و بخوابه و اخرم برای خودت تور…
صبرم لبریز شد. چون وقتی گفت خدمتکار تو چشم های من زل زد و این کلمه رو با تمسخر تمام ادا کرد.
من خدمتکارشون نبودم فقط پرستار بچه هاشون بودم.
من وظیفه ای در قبال خورد و خوراکشون نداشتم؛ فقط از روی دلسوزی قبول این زحمت رو کرده بودم.
من دختر محتاج به پولی بودم که برای دراوردن پول حلال دنبال کار مشروع گشته بودم؛ فقط همین!
عصبی و حرصی گفتم: _حرمت خودتون رو نگه دارین جناب!
با این حرفم ابرو هاش بالا پرید. انگار انتظار نداشت از خودم دفاع کنم.
شروین: بله؟ چیزی گفتی؟
_گفتم ساکت باشین! از من خجالت نمی کشین از این بچه ها خجالت بکشین.
پوزخندی زد:_خجالت؟ تو داری پول میگیری که برای همین بچه ها سنگ تموم بذاری ولی حالا می بینم که بازم دارن غذای رستورانی می خورن.
کلارا با لودگی گفت: _ها بابا نمیدونی به ما چی میخواست بده که عمو!
میخواست سوسیس بخوریم. ماهم گفتیم شما گفتین این چیزا خوب نیست و اصلا
لب نزدیم. اخمی بهش کردم:
_کلارا این چه طرز صحبت کردنه عزیزدلم؟ خبر کشی هم اصلا کار خوبی نیست دختر خوب؛ اون یه مسئله ای بود بین منو شما که رفع شد.
شروین: به جای گیر دادن به بچه ها برو یکم خودتو اصلاح کن دختره زبون دراز!
از این حرفش شکه و ناراحت شدم. با عصبانیت از جام پاشدم و به سمت طبقه بالا به راه افتادم.
جای من کنار شروین تو این خونه نبود انگار…
کیاراد با بغض مشهود و بچگانه ای که دلم رو برد
گفت: _نمیخوام؛ بخاطر این غذا عمو شروین باهات دعواکرد نسیم جون!
قسمت22
خندیدم و محکم در اغوش کشیدمشون:
_منو عمو که دعوا نکردیم. فقط سر به سر هم میذاشتیم.
کلارا: ینی بابا هروقت با عمو اینجوری می کنه و شیشه و ظرف می شکنه داره سر به سرش میذاره؟
باورم نمی شد آقای سلطانی جلوی چشم این دوتا بچه که مثل نهالی اسیب پذیر بودن اینطور بی ملاحظه رفتار کنه.
_نه عزیزم اون بحثش جداست. به خود باباتون مربوط میشه. ما که فضول نیستیم. هستیم؟
قلقلکشون دادم که خندیدن و سگرمه هاشون رو باز کردن. باهم غذایی که سرد شده بود و از دهن افتاده بود رو خوردیم.
داشتم میز رو جمع می کردم. خواستم پارچ اب رو بردارم که دستی همزمان جلو اومد و روی دستم نشست. نگاهی به کوشاد انداختم و پارچ رو با لبخند بهش دادم:
_می خوای اب بخوری بخور ولی با پارچ نه! با لیوان خندید:
_اب نمی خوام؛ خواستم کمکت کنم خوشحال شدم:
_ممنون از کمکت کوشاد جان! خیلی ممنون که به فکرم بودی. چیزی نیستن اینا زودی جمع می کنم. ظرفارو هم که میذارم تو ماشین ظرفشویی؛ دیگه کاری نمی مونه. تو برو استراحت کن.
به اپن تکیه زد و بهم خیره شد: _اخه خسته نیستم که.
_خب برو درس بخون کوشاد: حوصلشو ندارم!
_عه چرا اخه؟ درس رو باید خوند دیگه! مگه کنکور نداری!؟
اومد کنارم و ظرف هارو گذاشت تو ماشین. کوشاد: مهم نیس! فعلا فقط… فقط دلم می خواد
وایستم تورو تماشا کنم! شوک زده نگاهش کردم؛ چی گفت؟
داشتم حرفش رو تحلیل می کردم که قهقهه ای زد. با فهمیدن این که شوخی کرده منم خندیدم و زدم سر شونه اش.
بعد از اتمام کار ها راهیش کردم تا کمی استراحت کنه. وارد حیاط شدم و روی تاب نشستم. باد خنک پاییزی صورتم رو نوازش می میداد.
به یاد روز های کودکی که با دل خوش و خرم به مدرسه می رفتم لبخندی زدم. روز هایی که بزرگترین مشکلم دیر نوشتن مشق شب بود و کثیف شدن عروسک هام.
با یاد اوری عروسک یاد خرس افتادم. سراغش رفتم و با دیدنش که هنوز سالم و تمیزه نفسی اسوده کردم.
نمی دونستم باید ِکی به بچه ها بدمش. از طرفی خریدار خوشحالی بچه ها بودم وقتی خرس رو می دیدن. اما از طرفی به خاطر واکنش کوشاد از عکس العمل آقای سلطانی می ترسیدم.
احساس می کردم از همچین چیزی خوشش نیاد. نمی دونم چرا…
اما قطعا رنگ های تیره در و دیوار خونه اش و حیاط خزان زده اش چنین افکاری رو به من اطلاق کرده بود.
تو افکار خودم بودم که صدایی از پشت شنیدم. برگشتم چیزی بگم که با دیدن…
با دیدن آقای سلطانی که داشت به سمتم می اومد سریع خرس رو پنهان کردم و برگشتم.
برای طبیعی کردن ماجرا کمی دور و برم رو که خرت و پرت ریخته بود جمع کردم. نزدیکم شد و گفت:
_فکر کنم گفته بودم که شما موظف نیستین خونه رو تمیز کنین.
_خب… خب من فکر کردم کمی این جا مرتب بشه برای روحیه بچه ها هم بهتره. چون مدام تو حیاط بازی می کنن!
سری تکون داد و نیم نگاهی به سمت خرس که روش پلاستیک مشکی کشید شده بود انداخت. بی احتیار از استینش کشیدم که از خرس دورش کنم.
نگاه متعجبی بهم انداخت که به خودم اومدم و با خجالت عقب رفتم. زودتر ازش به سمت خونه دویدم.
خواستم به بچه ها سری بزنم که آقای سلطانی که تازه از بیرون اومده بود؛ روی مبل نشست و گفت:
_شب ها که دیر میری خونه خونوادت گیر نمیدن؟ پدر و مادرت یا همسر.…
روی مبل نشستم و سرم رو پایین انداختم:
_نه من… خب… مجردم. پدرو مادرم هم نه. گیر نمیدن. اونا درک.…
با صدای ارامی گفت: _خدا بیامرزدشون
با این حرفش بهت زده نگاهش کردم. اون از کجا می دونست پدر و مادرم فوت شدن؟
با تته پته گفتم: _شما… شما از کجا؟
سیگاری گوشه لبش گذاشت و روشن کرد:
_شرمنده ولی سپرده بودم یه نفر در مورد زندگیت تحقیق کنه. برام مهم بود کسی که پرستار بچه هامه کیه!
تأکید کرد:
_مخصوصا که بیشتر از یک هفته پیش بچه هام دووم اورده.
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم. پس همه چیز رو در موردم می دونست!
می دونست و بیرونم نکرد. همه ترسم این بود که همیشه صاحب کار هام بفهمن من یه دختر تنها و بی کس و کارم و کارم رو ازم بگیرن یا نظر سو بهم داشته باشند و انگ بد کاره بهم بزنن.
_من… من بچه هارو مثل بچه های خودم دوستشون دارم. خیلی بهشون علاقمندم؛ چون خیلی بچه های خوب و دوست داشتنی ای هستن.
سیگارش رو تو جا سیگاری خاموش کرد: _حتی کوشاد و کوشان رو مثل بچه هات دوست
داری…!؟ سری با تردید تکون دادم که ادامه داد:
_پس اگه تو پنج سالگی بچه دار شده بودی الان بچه هات همسن کوشاد و کوشان بودن!
قسمت 23
خندیدم؛ راست می گفت. برای مادر بودن برای
کوشاد و کوشان زیادی جوون بودم.
_با اجازتون میرم پیش بچه ها. سری تکون داد و با نگاهش بدرقه ام کرد.
به سمت اتاق کلارا و کیاراد رفتم که یهو شروین از اتاق خارج شد و نگاه اجمالی ای بهم انداخت. داشتم از مهلکه نگاهش فرار می کردم که گفت:
_همه چی خوبه فکر کنم! فکر که نه یقین دارم. دل بچه هارو به دست اوردی و کم کم میری سر دل پدره. من خوب می شناسم جنس شماهارو
سرم رو پایین انداختم: _من نمیگم با همه فرق دارم. نیازی هم به تأیید شما
ندارم با نیش کلام گفت:
_اره خب قراره مخ کیا رو بزنی نه من.
پوزخندی زدم:
_نکنه شماهم دلتون می خواد مختون زده بشه؟!
مبهوت از جوابم خواست جوابی دست و پا کنه که وارد اتاق کلارا و کیاراد شدم و تنهاش گذاشتم. دلم نمی خواست دور و برم باشه. از نگاهش می ترسیدم.
مطمئنم همونطور که کیا در مورد زندگیم اطلاعاتی داشت شروین هم می دونست.
حالا می فهمم که چرا چند روزه نگاهش برنده تر شده.
با مهربونی کنار کلارا نشستم. به ارومی خوابیده بود. موهای به مانند برگ گلش روی صورتش پخش شده بود.
من عاشق این دختر پسر نما بودم. عاشق عشقش به برادر دو قلوش.
وابستگی شدید و تحسین بر انگیزی که به کیاراد داشت؛ بهش حسودیم می شد و بهش غبطه می خوردم.
اون برادری داشت که مثل چشم هاش ازش مراقبت می کرد؛ اما من کسی رو نداشتم که ازم مراقبت کنه. یا حتی دوستش داشته باشم.
قشنگ بود حس این که کسی دوستت داره. حسی که من خیلی وقت بود ازش محروم بودم…
حسی که از پانزده سالگی ازش محروم شدم. زمانی که پدر و مادرم رو در سانحه تصادف از دست دادم. کاش منم همراهشون رفته بودم و این همه عذاب نمی کشیدم تو این زندگی.
نگاه های عذاب اور این مردم به یک دختر مجر ِد تنها… من رو ذره ذره از پا در می اورد.
کلارا هم مثل من مادر نداشت. شاید از این بابت همدرد بودیم.
اما اون پدری داشت که عاشقانه دوستش داشت. و سه تا برادر که به مانند برگ گل باهاش رفتار می کنند و مثل کوه پشتشن.
متوجه شدم بیدار شده. لبخندی بهش زدم که یهو با بی تابی خودش رو تو بغلم انداخت؛ که نوازشش کردم.
متعجب بودم از این رفتار یهوییش! اخه دختری نبود که بخواد احساساتش رو بروز بده و کسی رو بغل کنه!
با بغض مشهودی گفت: _نسیم! نسیم جونی! میشه… میشه تنهامون نذاری؟
متعجب گفتم: _مگه قرار بود تنهاتون بذارم؟ من هیچ جایی نمیرم
عزیزم. چی باعث شده… فین فین کنان گفت:
_خواب دیدم… رفتی! نرو دیگه نسیم!
تاحالا هیشکی مثل تو دوسمون نداشته!
با ناراحتی سرش رو به سینه ام فشردم و بوسیدمش.
این دخترک کوچولو با این سن کمش چه درک بالایی داشت! که میتونست محبت های و حقیقی رو از محبت های دروغین تشخیص بده.
و با این سن کم، زندگی چه بازی هایی باهاش کرده بود.…
_نه عزیزدلم. نسیم جونیت بهت قولِ قول میده که تا اخر پیشتون بمونه.
قلقلکش دادم: _تا وقتی که عروست کنه ملوست کنه!
لپم رو بوسید: _پس من هیچوقت هیچوقت عروس نمیشم که تو تا
اخر کنارمون بمونی. دماغش رو کشیدم:
_شیرین زبون کی بودی تو بلا؟!
کلارا: نسیم جونی میشه امشب کنارمون بخوابی؟
نگاهی به اطراف انداختم: _اخه این جا که جایی نداره عزیزم. منم که روی تخت
کوچولوی تو و کیاراد جا نمیشم کمی فکر کرد و گفت
_روی تخت بابام چی؟ لبم رو گزیدم:
_عه این چه حرفیه! تخت بابا یعنی چی عزیزم؟ کلارا: میگم بریم تخت بابایی رو بیاریم اینجا که تو
روش بخوابی. قهقهه ای زدم و خوابوندمش. پتو رو روش مرتب کردم
و قول دادم امشب کنارش بمونم. هنوز که عصر بود…
قسمت 24
عرق پیشونیم رو با پشت دست پاک کردم و دوباره مشغول تعمیرات شدم.
سینک ظرفشویی گیر کرده بود و بنده هم دست به آچار شده بودم تا درستش کنم.
تا کمر تو کابینت رفتم تا خرطومی رو سر جاش نصب کنم که حس کردم چیزی به پام خورد. احتمالا باز بچه ها توپشونو انداختن تو اشپزخونه.
صد بار گفتم تو خونه بازی نکنینا! یکی از این عتیقه های باباتون میفته می شکنه شاکی میشه!
لگدی زدم که توپ رو عقب بزنم و دوباره به کار خودم مشغول شدم. با شنیدن صدای آخ مردی دستپاچه شدم و خواستم بیام بیرون که سرم محکم خورد به زیر سینک.
این بار من اخی گفتم. از کابینت بیرون اومدم و نالیدم:
_اخه مرد مومن این جا جای ایستادن…
با دیدن آقای سلطانی که با یک تای ابروی بالا رفته نگاهم می کنه سکوت کردم.
پاشدم و به احترامش ایستادم. _سلـ… سلام اقای سلطانی. شما… شما از ِکی این
جایین؟
نگاهی به داخل کابینت انداخت: _تازه اومدم؛ دارین میشه بپرسم چی کار می کنین؟ _داشتم خرطومی سینک رو تعمیر می کردم.
کیفش رو تو دستش جا به جا کرد.
_فکر کنم با گرفتن یک پرستار؛ با یک جامعه اشتغال اشنا شدم! دستتون درد نکنه اما از این به بعد مشکلی بود؛ به من بگید تا به تعمیرکار متخصصش خبر بدم!
کارتی رو روی اپن گذاشت و نگاه کلی ای بهم انداخت.
بعد از رفتن آقای سلطانی نگاهی به خودم تو آینه انداختم.
حقیقتا با دیدن خودم خوف کردم. وای خدا! یعنی با این ریخت و قیافه سیاه و کثیف جلوی کیا سلطانی ایستاده بودم؟
خداروشکر حداقل سکته نکرد از دیدنم!
خواستم برگردم به اتاق مهمانی که امروز بهم تعلق گرفته بود و برم حموم که کوشاد با چهره بشاش جلوم ظاهر شد.
اول کمی انالیزم کرد و تا به خودم بیام از خنده منفجر شد.
شاکی نگاهش کردم که گفت: _وای نسیم! خیلی باحال شدی! شبیه حاجی فیروز…
_هر هر برو به خودت بخند بچه! ادم باید به بزرگترش احترام بذاره!
با صدای شروین خنده ام محو شد… شروین: درسته؛ ولی نه زمانی که بزرگترش ادمی مثل
شما باشه! از این وقاحت کلامش کفری شدم. اما درست نبود
جلوی کوشاد جوابش رو بدم که دهنش رو ببندم!
روی کوشاد بهش باز می شد و من این رو اصلا نمی خواستم؛ دلم نمی خواست بخاطر من احترام های بین افراد این خونواده از بین بره.
خواستم بی جواب برم که صدای کوشاد متوقفم کرد: _اتفاقا من و کوشان و بچه ها خیلی به نسیم احترام
قائلیم. چون واقعا قابل احترام هستن! مبهوت به کوشادی نگاه کردم که پشتم ایستاده بود و
ازم جانب داری کرده بود. باورم نمی شد این کوشاد باشه! کوشادی که اوایل می
خواست سر به تنم نباشه! شروین نیشخندی زد و وقتی از کنارم عبور کرد گفت:
_مخ پسرشم زدی اره؟ و با گفتن این حرف تنهامون گذاشت. اما من تو جهان
دیگه ای بودم…
حس عجیبی داشتم. برای اولین بار یک مرد، یک پسر؛ پشتم ایستاده بود و ازم دفاع کرده بود. برای منی که در ابتدای شکوفایی زندگیم تنها مرد زندگیم؛ پدرم رو
از دست داده بودم وجود کوشاد و این جانب داریش اقدامی مهم و تامل برانگیز محسوب می شد!
لبخندی بهش زدم و با خجالت به اتاقم پناه بردم. نفس هام نامنظم شده بود. اما واقعا جنس نگاه کوشاد فرق کرده بود.
جنسی از محبت داشت. منی که جنبه محبت دیدن رو نداشتم از خود بی خود می شدم.
صدای شیطونش به گوشم خورد؛ _بیچاره اون حموم که تو داخلش میری!
_از خداشم باشه! خبیث گفت:
_بعله از خداشم باشه! غلط بکنه از خداش نباشه. اصلا بفرمایید تشریف ببرید حموم اتاق بنده!
_کوفت کوشاد! بی ادب نشو.
کوشاد با خنده پاسخ داد:
_به جان خودم منظورم این بود که همه در های خونه ما به روی تو بازه. والا خودتم خوب می دونی دوستت دارم و بهت بی احترامی نمی کنم.
لبم رو گزیدم. صدای تو سرم اکو می داد… دوستت دارم… دوستت دارم… دوستت دارم…
واقعا؟ دوستم داشت؟
اره دیگه مثل خواهرش دوستم داشت. مثل کلارا! اگر دوستم نداشت که بخاطرم جلوی شروین قد علم نمی کرد!
حوله ام رو برداشتم و پریدم تو حموم. کوشاد تمامیت عرضی ذهنم رو پر کرده بود انگار…
لباس خواب سفید و بلندم رو که همراه چنتا لباس دیگم به اینجا اودده بودم؛ تنم کردم.
طبق قولی که به کلارا داده بودم خونه ام نرفتم و باید امشب کنارش می خوابیدم.
خمیازه کشان از اتاق خارج شدم. اون خونه بزرگ در تاریکی شب فرو رفته بود. گویی همه حتی اشیا ساکن هم، خواب بودن….
داستان کودکانه ای از اینترنت دانلود کرده بودم تا قبل از خواب برای کلارا و کیاراد بخونم.
بالش و پتوم رو زیربغلم گرفتم و به سمت اتاقشون قدم برداشتم. دستم رو روی دستگیره گذاشتم و تا خواستم بازش کنم؛ که حس کردم کسی پشتمه.
با برگردوندن سرم و دیدن کسی که دیدم خوف برم
داشت….
قسمت25
با ظاهری به هم ریخته و چشم هایی سرخ
داشت به سمتم می اومد. تلو تلو می خورد و سکسکه می کرد.
کراواتش شل و کج شده و دکمه های قسمت سینه اش باز بود.
تا خواستم وارد اتاق بچه ها بشم بازوم رو گرفت و به شدت دنبال خودش کشید.
جیغ خفه ای کشیدم و بالش و پتو از دستم رها شد. با این که حالت طبیعی نداشت، اما زورش بهم می چربید.
در اتاقی که تا حالا داخلش رو ندیده بودم رو، باز کرد و هولم داد داخل.
از ترس خفه خون گرفته بودم و جیکم در نمی اومد.
در رو بست و هولم داد سمت دیوار. دست هاش رو روی دیوار دو طرف سرم گذاشت و توی صورتم خم شد.
بوی تند الکل مشامم رو آزار داد. چینی به بینیم انداختم و جیغ زدم:
_تو کی هستی؟! چی می خوای از جونم؟ چه مرگته؟ چشم های خمارش روی تنم به گردش در اومد و
کشدار گفت: _خودتو! من خودتو… می خوام!.. با حالتی چندش و رنجور نگاهش کردم
_گمشو تو حالیت نیست چی میگی! گمشو از جلو چشمم. ولم کن می خوام برم. من اصلا تورو نمی شناسم؛ ازم فاصله بگیر.
تا خواستم پسش بزنم و از دستش فرار کنم پرتم کرد روی تخت توی اتاق و غرید:
_فکر کردی… نمی فهمم به کیا… نظر داری؟ نمیذارم… نمیذارم اونو ازش بگیری. بلایی سرت… میارم که اون سرش… ناپیدا…
_چی… چی میگی؟ از چی حرف می زنی؟ کیا رو از کی بگیرم؟
با گفتن این حرف یهو سمتم حمله کرد و یقه لباس خوابم رو تو تنم پاره کرد که جیغم بلند شد.
_کمک… یکی کمکم کنه. این احمق داره اذیتم…
یهو کراواتش رو از گردنش دراورد و دور دهانم بست. طوری سفت و محکم بست که نمی تونستم حرف بزنم و فقط صدام درون گلوم خفه می شد.
اشک هام راه خودشون رو پیدا کردن. دست و پا زدم و تقلا کردم برای رهایی از دست این
انسان دیو صفت، که تو حالت بی تعادلی روی واقعی خودش رو نشون داده بود و تصمیم داشت تنها دارایی زندگیم؛ پاکی و نجابتم رو ازم بگیره.
مچ های ظریف دست هام رو بالای سرم تو یک دستش گرفت و پاهام رو با پاهاش قفل کرد.
با دهان بسته التماسش می کردم دست از سرم برداره. کاش کسی بود که تو این لحظه کمکم می کرد!
اگر پدر و مادر داشتم مجبور نمی شدم برای دراوردن خرج زندگیم پرستار بچه های مردم بشم که این بلا سرم بیاد.
اگر پدر می داشتم دیگه مرد های بوالهوس بهم چشم بد نمی داشتن.
از ته دل زدم زیر گریه… چشم هام تار می دید و به شدت می سوخت…
از پشت پرده اشکم اون مرد بی صفت رو می دیدم که…
درست لحظه ای که تمام امیدم نا امید شده بود و مرگ روح و جسمم رو، تو چند قدمی خودم میدیدم؛ در به شدت باز شد و به دیوار کوبیده شد.
با دیدن کوشاد که با چهره مبهوت و وحشتزده نگاهم می کرد خشکم زد.
لحظاتی طول کشید تا وضعیت رو درک کنه.
به سمتمون قدم برداشت و از پشت یقه اون مرد رو گرفت و کشید.
پرتش کرد کف اتاق و بی توجه بهش مشغول باز کردن دهان من شد و کمکم کرد لباس هام رو درست کنم.
به سمت اون مرد که حالت طبیعی نداشت برگشت و مشت محکمی حواله صورتش کرد. لگدی به پهلوش زد که ناله دردناکش بلند شد.
مثل گنجشکی که اسیر طوفان شده بود؛ می لرزیدم.
کوشاد رو به چشم ناجی ای می دیدم که نه تنها جونم بلکه تمام هستیم رو نجات داده بود و من حسابی خودم رو مدیونش می دونستم.
این بار دومی بود که من رو از شر یه مرد دیو صفت دیگه نجات داده بود.
گویی خدا این پسر تخس رو افریده بود تا از منِ تنها محافظت کنه.
از بازوی مرد محکم گرفت و پرتش کرد وسط هال. تا
خواست داد و فریاد راه بیندازه قامت شروین از توی تاریکی های خونه نمایان شد.
با نزدیک شدنش خودم رو به کوشاد نزدیکتر کردم. اگر شروین می فهمید چه اتفاقی افتاده قطعا من رو
مقصر می دونست و محکومم می کرد! هرچند نمی دونستم اون مرد کیه و چطور وارد خونه
شده! کوشاد با عصبانیتی که تا به حال ازش ندیده بودم و
دندونایی فشرده غرید: _این مرتیکه بی همه چیز تو این خونه چه غلطی می کرد؟ کدوم ابلهی درو براش باز…
با صدای شروین کوشاد سکوت کرد: _صداتو بیار پایین بچه پدرت خوابیده.
من تو این خونه راهش دادم!.. با گفتن این حرف سکوت بدی بر جو حاکم شد.
هیچ کس قصد شکست این سکوت رو نداشت و من در افکار به هم ریخته و اشفته ام غرق شدم.
یعنی دوست شروین بود؟ حتما با شروین اومده تو خونه و وقتی من رو دیده
خواسته بلایی سرم بیاره! اره اره چیزی جز این نیست. شروین ادمی نیست
که…نه نه!! با غرش کوشاد رشته افکارم به هم ریخت
_چرا همچین کاری کردی؟ این مرتیکه مست و بی سروپا کیه که تو خونه ما که راهش دادی؟مگه این جا طویله اس که هر گاوی سرشو میندازه پایین میاد تو؟
شروین دو قدم به کوشاد نزدیک شد و با صدای اهسته ای گفت:
_رم نکن بچه چموش! هنوز خیلی مونده تا بزرگ بشی و بخوای تو کار
بزرگترت دخالت بیجا بکنی.
نه اینجاطویله اس نه کسی گا ِو!اما من ازقصداین کارو کردم. چون دلم خواست! نه تو نه هیچ کس دیگه جلو دار من نیستین! فهمیدی؟!؟
وحشتزده نگاهش کردم. منظورش چی بود؟
یعنی از قصد اون مرد مست رو با خودش به این خونه اورده بود و بهش سفارش کرده بود بلایی سر من بیاره؟
یعنی هیچ کدوم از اتفاقات امشب سهوی نبوده؟ اما چرا…
یعنی…یعنی شروین قصد پاکی و نجابت من رو کرده بود؟!
شروین نگاه اجمالی ای به سر تا پام انداخت و پوزخند تحقیر امیزی بهم زد. پیش چشم های بهت زده و ترسیده ام دست اون مرد رو گرفت و از خونه خارج شد.
با رفتنشون ناگهان کوشاد لگد محکمی به میز جلوی پاش زد. گلدون کریستالی روی میز به زمین افتاد و روی سرامیک ها به هزار تکه تبدیل شد.
بچه ها تو اتاق های طبقه بالا بودند؛ اما مطمئنا اونقدر سر و صدا ایجاد شده بود که آقای سلطانی که اتاقش همین طبقه پایین بود؛ بیدار بشه و متوجه ما بشه.
اما این نیومدنش بیش از پیش منو متعجب کرد! یعنی خوابش به این شدت سنگین بود!؟
کوشاد روی مبل نشست و سرش رو میون دست هاش گرفت….
قسمت26
اما من از درون حسابی می سوختم…
می سوختم برای این که زندگی من؛ آینده و آبروی من
برای شروین حتی ذره ای اهمیت و ارزش نداره. کسی با هم نوع خودش؛ با یک انسان؛ با یک دختر بی
پناه و تنها همچین کاری میکنه!؟! چه فکر احمقانه ای!
چرا باید برای کسی که شناختی از من نداره مهم می بودم؟ چرا اصلا باید آبروی من برای شروین با ارزش می بود؟
ولی… حق هم نداشت با من همچین کاری کنه…
اون مرد گفت از کیا دوری کنم؛ یعنی کیا تا این حد برای شروین با ارزش و مهم بود؛ که بخواد نجابت یک دختر رو لکه دار کنه؟
لبخند تصنعی به کوشادی که در حال خود خوری بود زدم.
_کو…کوشاد جان! من… من حالم خوبه. توهم دیگه برو بخواب. اصلا تقصیر خودم بود که امشب موندم این جا.
پاشد و صورتم رو با دست هاش قاب گرفت. با اندوهی که برام تعجب آور بود گفت:
_اگه بلایی سرت می اومد من چه خاکی تو سرم می ریختم نسیم؟!
دستم رو روی دست هاش گذاشتم و سعی کردم آرومش کنم.
_کوشاد جان من حالم خوبه. اتفاقیه که افتاده! بالاخره… بالاخره هر دختری تو این جامعه باید پی این
اتفاقات رو به تنش بماله؛ اونم یه دختر تنهایی مثل من.
نمی خواد نگران من باشی؛ من خوبم. حالا هم برو بخواب که فردا مدرسه داری پسر خوب.
با گذاشته شدن پیشونیش روی پیشونیم گویی برق سه فاز بهم وصل شد. از جا پریدم و بی اختیار خواستم ازش فاصله بگیرم که اجازه نداد و گفت:
_نسیم! میخ تیله های سبز رنگ چشم هاش شده بودم!
_بله؟! زمزمه کرد:
_لطفا از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش! سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
_تو واسه خیلیا تو این دنیا با ارزشی! با این حرفش قلبم درون حفره سینه ام به تپش
واداشته شد… بی اختیار نفس هام نا منظم شده بود و قلبم بی مهابا
می تپید… حتی تب نگاه کوشاد اذیتم نمی کرد؛ نگاهش جنس
هیزی نداشت اصلا…
نمی دونم؛ جنس نگاهش چی بود! اما هر چی که بود شگفتانه ارومم می کرد؛ بعد از اتفاقی که از سرم گذشته بود!
با شنیدن صدای خشدار آقای سلطانی به سرعت از کوشاد فاصله گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
آقای سلطانی از تاریکی مطلق گوشه سالن که راهرو اتاق ها بود؛ بیرون اومد و گفت:
_سر و صداها برای چی بود؟
کوشاد خواست دهان باز کنه که پیش دستی کردم و گفتم:
_هیـ… هیچی اقای سلطانی! شما بفرمایید استراحت کنید. من… گرسنه ام شده بود می خواستم از یخچال چیزی بردارم که خوردم به میز و گلدون افتاد.
طوری نگاهم کرد که انگار قانع شده. با تکون دادن سر و گفتن “بیشتر مراقب باش” به اتاقش برگشت.
پوفی کشیدم و رو به کوشاد گفتم _همین الان یه قولی بهم بده!
پرسشگرانه نگاهم کرد:
_قول بده از موضوع امشب به بابات چیزی نگی! قول بده هر چی که دیدی تو دلت دفن کنی باشه!؟
کوشاد: اخه چرا؟ بذار بگم که…
دو انگشتم رو روی دهانش گذاشتم:
_نه! شنیدی که میگن پیراهن عثمان میشه؟ اینم همینه! شر میشه! پدرت و شروین باهم رفیق های صمیمی ان.
من هیچ دلم نمی خواد باعث و بانی گستته شدن رفاقتشون بشم! به خواهر و برادرات هم چیزی نگو!
چون دوست ندارم روی بچه ها به شروین باز بشه. خودت هم سعی کن اتفاقات امشب رو فراموش کنی. رفتارت مثل قبل باشه با شروین.
اخم هاش رو در هم کشید:
_چطور می تونم اتفاق امشب رو فراموش کنم؟ چطور به خودت جرعت میدی که هر کسی هر طوری دلش
می خواد باهات رفتار کنه؟ نسیم! تو واسه خیلیا با ارزشی!
خیلیا هستن که نفسشون به نفست بنده و با دیدن اینکه یه تار مو از سرت کم بشه روانی میشن! پس خواهش می کنم از من نخواه که…
اخم هام رو در هم کشیدم. وقتش بود کمی با این پسر تخس که ناجی آبروم شده بود مخالفت کنم. فقط بخاطر خودش و خانواده اش…
_کوشاد همین که گفتم! فراموشش کن. برو بخواب فردا مدرسه داری.
لج کرد. کوشاد: اصلا من نمی خوام فردا برم مد…
چشم غره ای بهش رفتم که سرش رو پایین انداخت.
این پسر سعی داشت با این حرف هاش و دلسوزی هاش دیوونه ام کنه انگار!
برای منی که عمری تنهایی کشیده بودم و کسی نبود که تو تنهایی هام کمکم کنه وجود فردی چون کوشاد موهبتی بس بزرگ و فراموش نشدنی بود…
به اتاق خوابش راهیش کردم. خودم هم بعد از پهن کردن رخت خواب بین تخت کلارا و کیاراد که با اون همه سرو صدا به راحتی خوابیده بودند؛ چشم بر هم گذاشتم، اما تا صبح خوابم نبرد و به فاجعه ای که با وجود کوشاد به خیر از سرم گذشته بود فکر کردم.
به راستی اگر کوشاد نبود چه بلایی سرم می اومد…؟!
ساندویچ رو تو کیف کوشاد چپوندم که غرولند کرد:
_ای بابا مگه من بچه ام؟ اخمی بهش کردم:
_بخور بچه حرف نباشه! ازون آشغال پاشغالای بازار می خوری کودن میشی!
چپ چپ نگاهم کرد که لبخند دندون نمایی نثارش کردم.
چشمکی بهم زد و خواست چیزی بگه که آقای سلطانی وارد اشپزخونه شد. پشت میز نشست و با دیدن این که برای کوشان دارم ساندویچ میذارم ابرویی بالا
انداخت… با صدای همیشه جدیش گفت:
_کاری که مادرشون نکرد رو داری انجام میدی نسیم! لبخندی زدم:
_نه بابا من کی باشم که بخوام جای مادرشون رو بگیرم.
کوشاد کیفش رو برداشت و وقتی از کنارم عبور می کرد آروم گفت:
_تاج سری بانو!
ریز خندیدم و باهاشون خداحافظی کردم. به دلیل آلودگی هوا مدارس ابتدایی تعطیل شده بود و کلارا و کیاراد هنوز خواب بودن.
میز رو برای آقای سلطانی چیدم و خودم هم پشت یکی از صندلی ها نشستم تا صبحونه بخورم.
صورت هردو رو شستم و پشت میز نشوندمشون. لقمه
ای از کره بادوم زمینی برداشتن. کلارا همونطور که لقمه رو می خورد گفت: _خاله از کجا می دونستی بابا ازینا دوس داره؟
متعجب نگاهش کردم: _باباتون کره بادوم زمینی دوست داره؟
سری تکون داد: _اره ولی خیلی وقت بود که نخریده بود. پس به شما
گفته که براش بخری؟ کیاراد که روی صندلی کناریم نشسته بود یهو بغلم کرد
و گفت: _پس تو با بابا هم مهربونی!
روی سرش رو بوسیدم و با لبخند گفتم: _من با همه مهربونم خوشگل خانوم! همه باید مهربون
باشن.
قسمت28
لب برچید و گفت:
_ولی خاله من آدمایی هم دیدم که مهربون نیستن و بچه هارو اذیت میکنن و کتکشون میزنن.
از حرفش یخ کردم. منظور این بچه چیه یا بهتر بگم؛ به کیه!؟
_منظورت چیه خاله؟ کی بچشو میزنه؟ سکوت عجیب غریب بچه ها که ادامه دار شد وحشت
سرتا پام رو فرا گرفت. یعنی چی…!؟
نا خوداگاه ذهنم به سمت کیا پر کشید… نکنه کیا بچه هاش رو تو عصبانیت کتک می زنه؟ نه نسیم دیوونه نشو!
کیا شاید جدی و خشک باشه اما تا به حال خشونت و بی منطقی ازش ندیدی. کیا خیلی خونواده اش رو دوست داره.
این رو از اون جایی می فهمی که بابت جمع شدن خونواده اش کنار هم از تو تشکر می کرد.
سری تکون دادم. پس منظور بچه ها چی بود؟!
سعی کردم به طور نامحسوسی از زیر زبون بچه ها اسم این شخص روان پریش رو بیرون بکشم.
ترس رخنه کرده در چهره کلارا و کیاراد نشون از این بود که، خودشون کتک خورده بودن.
همون طور که براشون چایی نبات هم می زدم با زبون بچگانه گفتم:
_نه من که تا حالا ندیدم هیچ کسی بچه ها رو کتک بزنه! مخصوصا بچه خودش رو!
کلارا فنجون چایی صورتی رنگ و کوچیکش رو برداشت و جرعه کوچکی نوشید. با لب هایی آویزون و صدایی که بغض ازش هویدا بود گفت:
_وقتی… وقتی منو کیاراد کوچولو بودیم… اون… اون ما رو کتک می زد. ببین خاله!
بعد از گفتن این حرف دست کوچیکش رو به سمتم گرفت و مچش رو بهم نشون داد. با دیدن جای سوختگی قدیمی پشت مچ دستش دلم هری ریخت. تا به حال چشمم بهش نیفتاده بود. شاید به این خاطر بود که همیشه لباس های آستین بلند پسرونه می پوشید.
هینی کشیدم و با نگرانی و ناراحتی بهش خیره شدم. بوسه ای به پشت دستش زدم و گفتم:
_الهی خاله فدات بشه کدوم بی رحمی همچین کاری به پرنسس خانوم ما کرده؟
کلارا: مامانم کرده خاله! منو کیاراد خیلی کوچولو بودیم.
یادمه داشتیم ماشین بازی می کردیم، یهو خوردیم به یه گلدون و اون افتاد شکست. بعد مامانم… بعد مامانم…
بغضی که تو گلوش سنگین شد غمگین ترم کرد.
کلارا: قاشق داغ کرد گذاشت پشت دستم.
گفت دفعه بعدی دست کیاراد رو هم مثل مال من می کنه.
با تموم شدن حرفش بغلش کردم و متوجه اشکی شدم که روی گونهام ُسرخورد.اون طفلک مگه چه گناهی داشت که این طور مجازات شده بود؟
کدوم مادری دلش میاد جگر گوشه خودش رو عذاب
بده؟ و کتک بزنه؟
اصلا چرا پیش بچه هاش نیست؟ چرا کنارشون نیست تا بعد از پدرشون پشت و پناهشون باشه؟
چه دلیلی داشته که ترکشون کرده؟ با صدای تشر آمیز کیاراد رو به کلارا به خودم اومدم:
_کلارا ساکت دیگه! نگا خاله نسیم واسه تو داره گریه میکنه! همش تقصیر توعه!
بوسه ای به لپ هردوشون زدم: _نه عزیزدلم تقصیر کلارا نیست! من که گریه نمی کنم.
من فقط چشمم حساسیت پیدا کرده.
سعی کردم ذهن هردو رو به سمت دیگه ای معطوف کنم تا از فکر مادر بی رحمی که این چنین عذابشون داده بود و ترکشون کرده بود بیرون بیان.
بعد از جمع کردن میز کنار کلارا و کیاراد نشستم. کاغذ رنگی هایی که دیروز برای بچه ها خریده بودم رو جلوشون گذاشتم تا با کمک هم، کار دستی های پیش دبستانیشون رو بسازیم.
کلارا در گوشم گفت: _خاله دستم خیلی زشت شده نه؟
دست کوچولوش رو بوسیدم:
_نه خوشگل خانوم! کی گفته زشت شده؟ اصلنم زشت نشده. الان تازه یه کاری می کنیم که ازینم خوشگل تر بشه!
ماژیک فسفری صورتی برداشتم و روی زخم سوختگی دستش گل قشنگی طراحی کردم. سایه پشت چشمم رو از کیفم دراوردم و مشغول طراحی گل روی دستش شدم. شاخه ای از گل روی مچ به انگشتش کشیدم و
طراحیش کردم. بعد از اتمام کشیدن گل زیبایی روی دست کلارا اسپری تثبیت آرایش روش زدم تا بر اثر شستشو زود پاک نشه.
وقتی کارم تموم شد کلارا با ذوق گفت: _واااای داداشی ببین چه دستم خوشگل شد!
کیاراد هم با ذوق از گل روی دست کلارا تعریف می کرد.
در همون حین یهو در باز شد و فردی وارد شد… با دیدن کیا از جام پاشدم و شالم که روی شونه هام
افتاده بود رو سرم کردم. _سلام اقای سلطانی.
با خوش رویی باهام سلام و احوال پرسی کرد. با عجله خواست به سمت اتاقش بره که کلارا یهو به
پاش چسبید و گفت: _بابایی دستمو ببین!
دستش رو که به کیا نشون داد گفت: _خاله نسیم برام کشیده! خوشگله نه؟
کیا لبخندی به دختر کوچولوش زد و بغلش کرد. با خوش رویی گفت:
_بعله که خوشگله عزیزدلم! مثل نقاشش خوشگله.
نگاه متینی به من انداخت که لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. از تعریف غیر مستقیمی که ازم کرده بود، یجورایی ته دلم قند اب شد.
کیا اروم رو بهم گفت: _ممنونم که با دنیای دخترونه داری اشنا میکنی
دخترمو! لبخند شادی زدم که چندتا خوراکی از کیفش دراورد و
به بچه ها داد. با لبخند گفت: _یادتون نره به خاله نسیم هم خوراکی بدین شکمو ها!
خندیدم و هر دو رو به سمت کار دستی ها بردم تا پدرشون به کارش برسه.
حدود یک ساعت دیگه کوشاد و کوشان از مدرسه بر می گشتن و باید ناهار درست می کردم. هرچند کیا اصرار می کرد از بیرون عذا بگیرم اما من دلم رضا نمی شد به بچه های کوچیک این خونه غذای اماده بیرون رو که اکثرا میخوردن؛ بدم.
معدشون ظریف و حساس بود.
اگر مریض می شدن من قطعا دیوونه می شدم! بچه هارو با کاردستی و کارتون سرگرم کردم و خودم
به اشپزخونه رفتم. تصمیم گرفتم ماکادونی درست کنم که اکثر بچه ها
عاشقش بودن.
نمی دونم با اشپزی چطور سرم گرم شد و طی شدن زمان رو نفهمیدم. زمانی به خودم اومدم که گل رز قرمزی جلوی صورتم گرفته شد.
متعجب به گل و بعد به صاحب گل نگاه کردم. با دیدن کوشاد بهتم بیشتر شد. گل رو روی موهام گذاشت و گفت:
_این جوری خوشگل تر هم شدی خانوم! لبخندی زدم:
_سلام کوشاد جان خسته درس نباشی! سرش رو کج کرد:
_اگه خسته هم بودم با دیدن تو و لبخندت خستگیم در رفت.
متعجب از این تعریف شوکه کننده اش لبخند زورکی زدم و بابت گل تشکری کردم.
_زود لباساتو عوض کن، بیاین واسه ناهار با داداشت.
چشمی گفت و راهی اتاقش شد. بعد از چیدن میز بچه ها هم اومدن و مشغول خوردن غذا شدیم. کوشاد نگاهی به پاستا انداخت و گفت:
_ماکارونی دوست ندارما! ولی چون دستپخت نسیم
خانومه می خورم….
قسمت29
کلارا دست های سسی و روغنیش رو سمت کوشاد و کوشان گرفت و گفت:
_داداشی ببین خاله نسیم برام چی کشیده! کوشان لبخندی زد و کوشاد مرموزانه نگاهم کرد:
_چه گل خوشگلی! مثل نقاشش قشنگه!
کوشاد دقیقا حرف پدرش رو تکرار کرد و باعث شد، ناخودآگاه قاشق رو وسط راه نگه دارم و به لبخندش
خیره بشم…
سرم رو پایین انداختم. این پدر و پسر می خواستن من رو امروز دیوونه کنن.
هردو ازم تعریف می کردن و این تعریف و تمجید ها برای منی که مدت زمان بسیار زیادی تو زندگیم هیچ
مردی نبود که ازم تعریف کنه؛ از خود بی خودم می کرد.
با هر تعریف کوشاد دلم هری می ریخت و شوکه می شدم.
گل هایی که برام می اورد و کادو های کوچک اما با ارزشی که برام می خرید.
همه و همه من رو به یک فکر در مورد کوشاد و رفتارش می انداخت اما به خودم تلقین می کردم اشتباه می کنم.
اون هنوز کله اش باد نوجوونی داشت. من که بالغ تر بودم نباید به این باور دامن می زدم.
کلارا با لحن بچگونه اش گفت:
_امروز هم خاله نسیم بهم گفت خوشگل. هم داداش کوشاد. ینی من واقعا خوشگلم؟
کوشاد با حالت مسخره ای گفت: _نخیرم من به نسیم گفتم خوشگل نه توی جغله!
کلارا اخم هاش رو توهم کشید و یهو سس قرمز رو برداشت. تا بفهمم می خواد چی کار کنه سس رو به شدت فشار داد که سس با فشار تو صورت کوشاد پاشید.
قهقهه بلندی زدم که یهو حس کردم چیزی تو صورت خودم پاشیده شد. هین بلندی کشیدم و دستی به صورت نوشابه ایم کشیدم.
به تابعیت از حرکت کلارا سس رو برداشتم و تو صورت کوشاد خالی کردم. حالا صورتش کاملا سسی شده بود.
کوشان فقط می خندید و کاری نمی کرد. یهو کیاراد با
شیطنت سس مایونز رو تو صورت کوشان خالی کرد. سس به طرز خنده داری روی چونه کوشان ریخت و مثل ریش شد.
داشتم می خندیدم که یهو با صدای کیا از جام پاشدم.
کیا وارد اشپزخونه شد و دقیق به همگی نگاه کرد. نگاهش روی من نشست و با اخم گفت
_می بینم که کثیف کاری کردین. نمی دونین من از کثیف کاری خوشم نمیاد؟
لبم رو گزیدم: _ببخشید اقای سلطانی. بچه ها شیطنتشون گل کرد
که…
کوشاد با خباثت گفت: _نخیر خود نسیم شروع کرد.
تهدید وارانه نگاهش کردم که خندید. کیا نزدیکم شد و با کجخندی گوشه لب گفت: _با این سس ها و نوشابه ها جذاب تر شدی نسیم!
گل روی موهام رو برداشت و گفت: _روی کله ات گل هم که کاشتی! حتما با نوشابه
آبیاریش می کردی! خندیدم و پوفی کشیدم. پس شوخی می کرد. یه
لحظه با اخمش فکر کردم واقعا ناراحت شده… نگاهی به بچه ها کرد:
_هیچ وقت این طور خوشحال ندیده بودمشون! ممنون که هستی نسیم.
لبخندی بهش زدم که با اجازه ای گفت تا بعد از تعویض لباس؛ برای ناهار به ما ملحق بشه.
روی صندلیم نشستم که با اخم کوشاد مواجه شدم. با بد خلقی بهم خیره شده بود. غافل از این که اخمش چه دلیل داره، براش دهن کجی کردم و یکی از ماکارونی ها که پاپونی شکل بود پشت لبش گذاشتم که شبیه سیبیل شد.
براش ابرو بالا انداختم: _حالا شدی شبیه بابات!
همشون زدن زیر خنده و کوشاد کمی اخم هاش رو باز کرد.
کوشاد: مگر این که با ماکارونی بشم شبیه بابام! بابا رو با تشدید و کنایه گفت. صورتم رو پاک کردم و
گفتم: _حالا چرا کنایه؟
خود رو مشغول غذا خوردن نشون داد و اروم گفت: _بعد از ناهار کارت دارم.
شونه ای بالا انداختم و مشغول غذا خوردن شدم.
کیا هم با لباس راحتی منظمی نزدیکمون شد و روی صندلی کنار من نشست؛ چون تنها صندلی خالی دور میز بود.
متوجه نگاه سنگین کوشاد روی خودم و کیا شدم، کم کم شک هام داشت به یقین تبدیل می شد؛ وگرنه اصلا چه لزومی داشت انقدر به من اهمیت بده؟!
اونی که روز های اول سایه ام رو با تیر می زد! کیا همون طور که غذا می خورد گفت:
_دستت درد نکنه نسیم جان! تو حتی ماکارونی غیر قابل تحمل رو هم انقدر خوشمزه درست می کنی ادم حیفش میاد نخوره.
خواهش می کنمی گفتم و به کلارا کمک کردم تا بیشتر از این لباساش رو کثیف نکنه.
یهو کیا نگاهم کرد و گفت: _هنوز تو همون خونه قبلیت زندگی می کنی؟
سری تکون دادم و نیم نگاهی به کوشاد که متفکر بهم خیره شده بود انداختم…
یقین داشتم به شبی فکر می کرد که برای اولین بار ناجیم شده بود.
شبی که اگر کوشاد سر نمی رسید تمام هستی و تنها چیزی که برام باقی مونده بود؛ پاکیم رو از دست می دادم.
کیا: شنیدم اصلا محله خوبی نیست. مخصوصا برای دختر جوون و تنهایی مثل تو. ضمن این که بر و رو داری.
مطمئنم اذیتت می کنن و توهم بخاطر این که بودجه خونه بهتر رو نداری مجبوری همون جا زندگی کنی.
سرم رو پایین انداختم در لحظه از فکرم گذشت که واقعا پدر بودن برازند ِش:
_همه حرف هاتون درسته. ولی خب چه میشه کرد؟! کسی رو ندارم که تو خرید خونه بهتر کمکم کنه، همینطور که گفتید از لحاظ مالی هم کمی محدودیت دارم.
کیا: پس من حکم چی رو دارم؟ قاشق رو تو ظرف گذاشتم و گفتم:
_نه نه اقای سلطانی من قصد مظلوم نمایی ندارم. الانم که دارم میام سر کار، کم کم پول هامو جمع می کنمو یه خونه.…
ابرویی به معنای نه بالا انداخت: _نه! همین که گفتم؛ خودم کمکت می کنم.
فقط این که دوتا پیشنهاد دارم برات، حالا بعد از ناهار صحبت می کنیم.
سری تکون دادم و بی توجه به نگاه های خیره کوشاد سرم رو پایین انداختم تا با نگاهش مواجه نشم.
بعد از اتمام غذا و جمع کردن میز کیا روی مبلی نشست و دعوتم کرد تا رو به روش بشینم.
قسمت30
نشستم و منتظر بهش خیره شدم که گفت:
_دوتا پیشنهاد دارم. اول این که یه خونه نقلی
اپارتمانی قشنگ و امن دوتا کوچه پایین تر از این جا برات در نظر گرفتم، اونو برات می خرم که راحت زندگی و رفت و امد کنی تا این جا.
دوم این که وسایلت رو بیاری و یکی از اتاق های بزرگ خونه رو برای خودت انتخاب کنی تا با ما زندگی کنی و به عنوان پرستار بچه ها خیلی بیشتر نزدیکشون باشی.
خونه ات رو هم میتونی تحویل بدی و پول رهنش رو بزاری بانک.
از این همه لطفش شرمنده شدم و با بهت و هیجان دستم رو جلوی دهانم گذاشتم:
_نه… چیزه… خب من… نمی تونم قبول کنم اقای سلطانی! اخه… اخه چرا شما باید برای من خونه
بخرین؟ این که نمیشه… پرید وسط حرفم:
_اولا که شما خیلی به گردن بنده حق داری. از وقتی اومدی بچه هام خیلی شادن؛ دیگه افسرده نیستن، دعوا نمی کنن، خودمم خیالم خیلی راحته از بابتشون.
از طرفی خودمم از حضورت تو خونه ام خوشحالم؛ نمی دونم شاید… شاید یه موهبت بزرگ الهی باشه اومدن تو به خونه ام و این همه تغییری که موجبش شدی…
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_ضمن این که من یه مشکلی برام پیش اومده بود. عهد کرده بودم هروقت حل شد گره از کار یه بنده خدا باز کنم، مشکلم حل شده؛ حالا هم چه کسی لایق تر از تو نسیم جان؟
لبم رو گزیدم و سرم رو به زیر انداختم.
اقوامی که باهاشون هم رگ و ریشه بودم خیلی سال بود که رهام کرده بودن. بعد از فوت پدر و مادرم همه تنهام گذاشتن به جای این که زیر پر و بالم رو بگیرن به دنبال این افتادن که از هر طریقی شده یه ارث و میراثی برای خودشون غنیمت ببرن.
اما حالا…
حالا یه غریبه این طور کمکم می کنه و با دل صاف و صادق گره از کارم باز می کنه، بی این که سوء نیتی داشته باشه.
بعد از این که کمی صحبت کردیم و راضیم کرد تا فردا بریم و خونه رو برام بخره هزاران بار ازش تشکر کردم و راهی اتاقم شدم.
جلوی در اتاقم یهو یاد کوشاد افتادم که می خواست باهام حرف بزنه.
اما شاید خواب باشه! خواستم وارد اتاق خودم بشم که در اتاقش باز شد و
ازش خارج شد.
نگاه دقیقی بهم انداخت ک اخم هاش رو بیشتر در هم کشید. اشاره کرد وارد اتاقش بشم.
وارد شدم که در رو پشت سرم بست و بی مقدمه گفت:
_بار اخرت باشه کنار بابا میشینی نسیم! به خدا دفعه بعدی همچین حرکتی ببینم…
اخمی کردم:
_ این چه طرز حرف زدن با بزرگترته کوشاد؟ من همون روز اول بهت گفتم قصد بدی در مورد پدرتون ندارم.
من اصلا به فکر ازدواج نیستم، اونم با پدر شما که اصلا شما خوشتون نمیاد. من…
نزدیکم شد که قدمی به عقب رفتم و به دیوار چسبیدم.
تو صورتم خم شد و گفت: _اشتباه برداشت نکن! موضوع فرق کرده. من… من دلم نمی خواد تورو کنار مرد دیگه ای ببینم!
متعجب نگاهش کردم: _مرد دیگه؟ کدوم مرد؟ اصلا مگه مرد دیگه ای هم تو
زندگی من هست که… یهو پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
_نسیم من… من فکر کنم بهت علاقه دارم. با چشم هایی که از فرط تعجب و بهت گشاد شده بود
و ممکن بود هر لحظه از حدقه بیرون بزنه بهش خیره شدم…
با قد کوتاهی که داشتم از پایین به چهره اش دقیق شدم.
با اون قد بلندش یک سر و گردن از من بلند تر بود و از بالا با غرور بهم خیره شده بود.
تک خنده ای کردم: _شوخی جالبی بود کوشاد! حالا بدو برو بخواب که
عصر باید درس بخونی!
یهو اخم هاش دوباره در هم کشیده شد و غرید: _من شوخی نمی کنم؛ من دارم جدی حرف می زنم.
اصلا خوشم نمیاد مرد دیگه ای رو کنارت ببینم. من هروقت یاد اون شب کذایی میفتم که اون مرد مست
لعنتی می خواست بهت حمله کنه دیوونه میشم.
هروقت می بینم بابا با محبت زیر نظرت می گیره روانی میشم؛ من از لحن محبت امیز بابا نسبت به تو بدم میاد.
متعجب گفتم: _اقای سلطانی منو زیر نظر می گیره؟ واقعا بهم توجه
می کنه؟
با این حرفم جوش اورد و یهو مشت محکمی کنار سرم به دیوار کوبید که جیغ خفیفی کشیدم.
گچ دیوار کمی ریخت و کوشاد با عصبانیت بهم خیره شد.
کوشاد: از کل حرفام فقط همونو فهمیدی؟ نکنه توهم بدت نمیاد؟ نکنه توهم از بابا خوشت میاد؟
اخم کردم:
_عه خجالت بکش کوشاد! ساکت باش ببینم! اصلا می دونی اگه پدرت بفهمه این حرفارو به من زدی چی کار می کنه؟
اصلا می دونی قشقرق به پا میشه؟ اگه بفهمه تو اومدی به من خاک بر سر ابراز علاقه کردی با تیپا منو از خونه بیرون میندازه؛ فکر می کنه من توی بچه رو هوایی کردم!
دست هام رو گرفت و با لحن عجیبی گفت:
_بعله که تو منو هوایی کردی، با اون چشمای خمارت، با این همه مهربونیت؛ تو با کمک های بی دریغت به منو برادرام و ابجیم.
تو هواییم کردی؛ هیچ جوره هم برگشتی نداره! پوف کلافه ای کشیدم و با نگرانی و حرص گفتم:
_من فقط وظیفمو انجام می دادم کوشاد جان! من که کار خاصی…
یهو دستش رو بالا اورد و شالم رو روی شونه هام انداخت.
دستی به موهام گشید و گفت: _هیچ کس مثل تو اسممو قشنگ تلفظ نمیکنه نسیم! تو
مثل خو ِد نسیم، نرم و لطیف و دلپذیری… شالم رو سرم کردم:
_ولم کن بچه! زشته، این حرفا یعنی چی اخه؟ قلبم با هیجان خودش رو به دیواره سینه ام می کوبید
و سعی در رسوا کردنم در محضر کوشاد رو داشت. دلم می خواست از مهلکه فرار کنم… کوشاد با دلخوری گفت: _من بچه نیستم نسیم!
با صدایی مرتعش از فرط هیجان و استرس گفتم:
_د بچه ای دیگه! اگه بچه نبودی این طوری حرف نمی زدی که…
با تقه ای که به در خورد یهو در باز شد و…
با تقه ای که به در خورد یهو در باز شد و کوشان وارد شد.
نگاه دقیقی به هردومون انداخت و خواست چیزی بگه که کوشاد غرید:
_برو بیرون! از کوشاد فاصله گرفتم و رو به کوشان گفتم:
_نه کوشان جان جایی نرو؛ بیا برو بخواب عصری
درس داری، این کوشاد رو هم بخوابون….