« نسیم زندگی »

1400/08/05

سلام و‌ درود🤠

نام:« نسیم زندگی »
نویسنده:آرتیم

خلاصه: نسیم مربی مهد کودکی که به طور اختصاصی مربی و پرستار دوتا بچه ۵ساله که مامانشون طلاق گرفته و رفته میشه….
و وارد خونشون میشه تو اون خونه دوتا پسر دوقلو دیگه هم هست که ۱۸ساله هستن یکی از اون پسرا با اینکه از نسیم کوچیکتره اما عاشقش میشه….
از طرف دیگه هم پدر بچه ها به نسیم علاقه مند میشه با برگشت مامان بچه ها………

5120 👀
3 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-10-27 20:52:18 +0330 +0330

قسمت1

با تعجب به حرفهای خانم کریمی گوش میکردم.

  • آخه یعنی چی؟!
    برای چی منی که اینقدر سابقه کار داشتم و خیلی وقته اینجا کار میکنم؟!
  • متوجه شدی نسیم جون؟
  • بله خانم کریمی؛ اما چرا من؟!
    شما همیشه برای این کار ها از نیروهای جدیدمون کمک میگرفتید!
  • میدونم عزیزم؛ اما آقای سلطانی حتم ًا تأکید کردن که از بهترین و با تجربه ترین مربیهامون بهشون معرفی کنیم.
  • بله خانم کریمی متوجه شدم، فقط اینکه تایم کاریش به چه شکله؟
  • عزیزم اونها تایم کامل ازت میخوان، اینطوری به نفعت هم هست، حقوق بیشتری میگیری و میتونی بیخیال اون وام کوچیک بشی که همش داری براش
    دوندگی میکنی!
  • من باید با خانواده مشورت کنم تا ببینم با این تایم
    مشکل نداشته باشن، اگه مشکلی نبود من رو معرفی کنید لطف ًا.
  • حتما دخترم.
    بعد از کمی صحبت های دیگه از خانم کریمی خداحافظی کردم و با فکری مشغول، مهد کودک رو ترک کردم.
    با اتوبوس تا خونه رفتم، با وجود خستگیِ زیاد، سر کوچه یه چیزهایی واسه ی خونه خریدم، چون میدونستم کسی این کار رو برام نمیکنه!
    با کلید در خونه رو باز کردم و با صحنه ی همیشگی رو به رو شدم، یه خونه ی کوچیک و نقلی با وسایل کهنه که همشون یادگاری بودن. این تنهایی و خلوتی بهم دهن کجی میکرد: اما چاره اش چیه؟! بعد از عوض کردن لباسهام و خوردن غذای دیشب
    روی کاناپه خودم رو پرت کردم و به حرفهای امروز خانم کریمی فکر کردم.
    در واقع من خانوادهای نداشتم که باهاشون مشورت کنم؛ اما همیشه و همهجا از این خانوادهی خیالیم گفته بودم، طوری که همه فکر
    میکردند من هم خوش و خرم کنار خانواده ام زندگی میکنم و برای اوقات فراغت میرم سر کار و بزرگ ترین دغدغهام ست کردن رنگ ناخنهام با حاشیهی کفشهامه!
    همیشه سعی میکردم لباس هام رو نو نگه دارم و بهشون رسیدگی کنم تا کسی متوجهی اوضاع اصلی زندگیم نشه! اینطوری برای خودم هم راحتتر بود. وسوسهای که خانم کریمی توی سرم انداخته بود، بدجوری اذیتم میکرد، میدونستم کار تموم وقت برام سخته؛ اما به پولش واقعا ً نیاز داشتم، یه سری بدهی داشتم که باید حتما صافش میکردم، وگرنه باید به فکر فروش تنها چیزی که دارم، یعنی همین خونه‌ی نقلی میافتادم! بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، با یه تصمیم قاطع شماره ی خانم کریمی رو گرفتم؛ بعد از اینکه کلی معطلم کرد، صدای خوابآلود خانم کریمی توی گوشی پیچید. با تعجب به ساعت نگاه کردم که متاسفانه ساعت دوازدهی شب رو نشون میداد! اصلا متوجهی گذر زمان نشده بودم و الان بابت این تماس بیموقع کلی شرمنده شده بودم! با صدای “الو” گفتن
    دوباره ی خانم کریمی به خودم اومدم و با صدای شرمنده ای سلام کردم.
  • سلام دخترم، خیر باشه این وقت شب! اتفاقی افتاده؟!
    این صدای نگرانش من رو بیشتر از پیش، پشیمون کرد برای این سهل انگاریم!
  • خانم کریمی چیزی نشده، نگران نباشید. من زمان رو از دست دادم و بد موقع باهاتون تماس گرفتم، تو رو خدا ببخشید!
  • نه دخترم! دشمنت شرمنده، جانم بگو کارت رو. - خانم کریمی من خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم این کار رو قبول کنم.
  • تصمیم درستی گرفتی دخترم، من به آقای سلطانی بیشتر از چشمهام اعتماد دارم، مرد شریف و محترمیه و برای خودش اعتبار زیادی داره. از این لحاظ مطمئنم که اذیت نمیشی!
  • منهم به شما اعتماد کامل دارم خانم کریمی، میدونم کاری به من معرفی نمیکنید که بهم ضرر برسونه؛ شما همیشه به من لطف ویژه ای داشتید.
  • نظر لطفته دختر قشنگم! پس فردا ساعت هشت صبح مهد باش تا راجع به شرایط کار و بقیه چیز ها با هم صحبت کنیم.
  • چشم خانم کریمی. حتما، بازم شرمنده بد موقع مزاحم شدم.
  • تو مراحمی عزیزم! این چه حرفیه، برو مراقب خودت باش.
  • چشم، شب خوش!
  • شبت خوش دخترم.

جلوی عمارت بزرگ آقای سلطانی ایستادم و یه بار دیگه آدرسی که خانم کریمی برام فرستاده بود رو چک کردم، درست بود. با یه نفس عمیق جلو رفتم و زنگ رو فشار دادم. در بدون هیچ پرسشی باز شد، با کمی مکث پام رو داخل حیاط گذاشتم. با تعجب به حیاطشون نگاه کردم، این چه اوضاعی بود؟! تمام کف حیاط رو برگهای خشک و زرد پوشونده بود، همهی باغچه پر از علفهای هرز بود و درختها و درختچه ها خیلی نامرتب بودن! مشخص بود چندین وقته کسی به وضعیت حیاط رسیدگی نکرده! با باز شدن در ورودی به اون سمت حرکت کردم و سعی کردم بیشتر از این معطل نکنم. جلوی در ورودی که رسیدم با آقایی که یونیفرم خاصی که نشون میداد خدمه ی اونجاست، پوشیده بود رو به رو شدم.

  • سلام، من از طرف مهد طراوت اومدم. خانم کریمی گفتن شما به پرستار و مربی کودک احتیاج دارید.
    با یه نگاه سرد و یه لحن سردتر شروع به حرف زدن کرد.
  • بله، خانم کریمی چند دقیقه ی پیش تماس گرفتند و اومدنتون رو اطلاع دادن، بفرمایید داخل.
    بعد از این که حرفش رو زد، در رو کامل باز کرد تا من داخل بشم. به محض ورود به سمت راهرویی اشاره کرد تا داخلش بشم.
  • اینجا منتظر بمونید تا آقا جلسشون تموم شه و خودشون راجع به شرایط کار و حقوق صحبت کنند.
    سری تکون دادم و روی اولین مبلی که دیدم، نشستم و به حرفهای صبح خانم کریمی فکر کردم.
    فلش بک چند ساعت قبل: خانم کریمی گفت:
  • عزیزم آقای سلطانی واسه ی شرایط خاصی که بچه هاش دارن نمیتونه به مهد بیارتشون؛ اما نیاز به یه پرستار یا مربی دارن تا توی منزل بهشون آموزش بده، منهم کسی بهتر از تو سراغ نداشتم برای همین معرفیت کردم. آقای سلطانی هم گفت که بری منزلشون که هم با محیط کارت آشنا بشی هم صحبتهای نهایی رو باهم بکنید که اگه به توافق رسیدید قرار داد رو امضاء کنید.
  • ببخشید خانم سلطانی، شما گفتید بچهها؟!
    چند تا بچه؟!
  • دو تا عزیزم، بچههای آقا سلطانی دوقلو هستند یه دختر و یه پسر، بچه های آرومی هستند، نگران نباش عزیزم.
  • باشه، اشکالی نداره فقط اگه میشه آدرسشون رو لطف کنید، من بقیه ی صحبت ها رو با خودشون انجام میدم و بیشتر از این مزاحم نمیشم.
  • این چه حرفیه عزیزم، تو راه بیوفت که زودتر برسی، من آدرس رو برات پیامک میکنم.
    با صدای همون آقایی که دم در دیدم به خودم اومدم.
  • آقا تا پنج دقیقه دیگه میرسند، تماس گرفتند تا شما رو به اتاق کارشون راهنمایی کنم، تا تشریف بیارن.
    با تشکری پشت سرش شروع به حرکت کردم. با تاسف به در و دیوار خونه نگاه میکردم؛ این همه رنگ توی دنیا هست، چرا خاکستری آخه؟!
    همینطور که محو افکارم واسه ی یه سری تغییرات اساسی برای این خونه بودم، به در اتاقکار آقای سلطانی رسیدیم.
  • صدای ماشین آقا بود، شما همینجا تشریف داشته باشید تا بیان.
  • باشه، خیلی ممنون.
    وارد اتاق که شدم دلیل بی روح بودن خونه رو تا حدودی متوجه شدم، تمام اتاق و دکوراسیون داخلش به رنگ مشکی بود، تنها چیز رنگی اتاق، قاب عکس سفید رنگی بود که رو میز کار قرار داشت. با کنجکاوی به سمتش حرکت کردم، با تردید بلندش کردم و به
    محض اینکه خواستم برگردونمش، در اتاق با صدای تیکی باز شد. هول شدم و قاب عکس از دستم افتاد زمین و شیشهاش شکست. خشک شده ایستاده بودم و به قاب عکس شکسته نگاه میکردم. با اون سخت گیریهایی که من از خانم کریمی شنیده بودم، بی تردید کارم رو از دست داده بودم. با یه نفس عمیق سر بلند کردم تا از آقای سلطانی عذر خواهی کنم. با چشمهایی شرمنده و مظلوم به دم در نگاه کردم؛ اما با چیزی که دیدم با تعجب بدون کلامی به چیزی که میدیدم خیره شدم.
    تصوری که من از آقای سلطانی داشتم متفاوتتر از چیزی بود که الان میدیدم. فکر میکردم آقای سلطانی که پدر دوتا بچهی پنج سالی، جوون تر از مرد روبه روم باشه.
    موهای جوگندمی که پشت سرش بسته بود با کت و شلوار مشکی، هیکلی متوسط؛ اما بخاطر قد بلندش کشیده تر دیده میشد.
    سنش چیزی حدود چهل سال میخورد!
    با تته پته شروع به حرف زدم کردم….
2 ❤️

2021-10-28 00:47:30 +0330 +0330

قسمت2

  • س… سلام آقای سلطانی، بابت قاب عکس خ… خیلی متاسفم. قول میدم عینش رو براتون بخرم و دوباره مثل اولش بکنم.
    سرش رو انداخت پایین و بدون کلامی یه لبخند کوچیک زد! همینطور با تعجب به عکسالعملش نگاه میکردم که به سمتم حرکت کرد.
    جلوم ایستاد و با یه نگاه عمیق خم شد و قاب عکس رو برداشت، بدون برگردونندش و بلند کردن نگاهش و خماری من برای دیدن عکس توی قاب، با صدای آرومی شروع به صحبت کرد.
  • اما تو دیگه نمیتونی عینش رو تهیه کنی!
    نگاهش رو بدون بلند کردن سرش، توی چشمهام
    انداخت و ادامه داد: - چون دستساز بود؛چ، پشتش کلی خاطره خوابیده بود. قدمتش خیلی زیاد بود!
    با حرفهاش بیش تر از پیش شرمنده شدم. لبم رو گاز گرفتم، سرم رو پایین انداختم و گفتم: - وا…ی من خییلی معذرت میخوام، فکر نمیکرد
    اینطوری بشه.
  • بله، شما اگه فوضولی نمیکردین، اینطوری نمیشد.
  • باور کنید قصد فضولی نداشتم، فقط واسه ی این پارادوکس یه کم کنجکاو شدم.
    با صدای آرومی خندید و سری به نشونه ی تاسف تکون داد. با تعجب زیادی گفتم:
  • الان یعنی خیلی عصبانی نیستید؟!
    نمیخواید من رو اخراج کنید؟!
  • اولاً که شما هنوز استخدام نشدی که بخوای اخراج شی، دوما اینکه کسی که باید عصبانی بشه، من نیستم.
    تو بهت حرفش بودم، یعنی چی اون نباید عصبانی بشه؟! مگه این قاب عکس مال اون نبود؟! توی همین فکرها بودم که برای بار دوم در با صدای تیکی باز شد.
    دوباره به عقب برگشتم که اینبار آقای جوو تری وارد اتاق شد به ما نگاه میکرد….
    سلام کردم و ترجیح دادم مسکوت یه گوشه وایستم تا ببینم چی پیش مییاد. مرد تازه وارد به سمت ما حرکت کرد و کنار مرد اولی ایستاد. با کمی تردید سرم رو بالا آوردم که قیافه ی شوکه شدهی مرد و نگاه خیرهاش به قاب عکس باعث شد استرس بگیرم و گوشه ی ناخنم رو بکنم. با صدای بم و خفه ای شروع به صحبت کرد:
  • خانم به ظاهر محترم، میتونم دلیل این کارتونرو بدونم؟!
  • باور کنید از عمد این کار رو نکردم؛ همه اش اتفاقی بود، باور ک…
    پرید وسط حرفم و گفت: - توجیح الکی به چه درد من میخوره خانم؟! شما الان فکر میکنید خاطرات چندین ساله ی من برمیگردن؟
  • من که هم از شما و هم از دوستتون عذرخواهی کردم، اگه بتونم برای جبرانش کاری انجام بدم، بگید لطف حتما انجام میدم.
    با این حرفم چند ثانیه ای بینمون سکوت شد و در این بین نگاه هایی مرموز و پر حرف دو مرد روبه روم بود که بین هم رد و بدل میشد.
    کمی معذب شدم و خودم رو جمع تر کردم.
    داشتم به این فکر میکردم که خدا کنه راجع به حرفم فکر بد نکنند! توی همین حین صدای بم مرد دومی بلند شد و در کمال تعجب گفت:
  • ببینید خانم محترم، من از شما فقط یه خواسته دارم، اونهم اینکه بتونید از بچه های من به خوبی مراقبت کنید، شما دوازدهمین مربی هستید که من
    توی این ماه برای بچه هام میگیرم.
    با شنیدن حرفهاش نامحسوس نفسم رو بیرون دادم و سعی کردم روی حرفهاش فکر کنم. دوازدهمین! خدایا مگه بچههاش چه عجوبه هاییان؟!
  • ببخشید آقای سلطانی، میتونم دلیل عوض کردن این همه مربی رو بدونم؟
    -راستش رو بخواید بچههای من اصلا اهل سرو صدای زیاد نیستند؛ اما به شدت شیطونند و همین باعث میشه مربیهاشون نتونن کنترلشون کنند و
    اخراج میشند!
  • آها، باشه مشکلی نیست.
  • خب پس فقط موند یه مسئله ی مهم، اونهم حقوق. شما بعد از اینکه قرارداد رو امضا کردین من اولین حقوقتون رو به حسابتون میریزم. اگه مسئله ی دیگه ای نیست بفرمایید روی مبل تا قرارداد رو بیارم……
    کمی فکر کردم و فعلا چيزي ب ذهنم نرسيد كه بپرسم، بنابراین آمادگیم رو اعلام کردم.
    بعد از خوندن همه ی بندهای قرارداد که چیز خاصی توش نبود اونرو امضاء کردم و به آقای سلطانی تحویل دادم.
    تویهمین حین نگاهم به همون آقایی که اول دیده بودم افتاد که دیدم متفکّر به صورت کج به دیوار تکیه زده و دستهاش داخل جیبش کرده.
    فکر کنم متوجهی نگاهم شد که سرش رو بلند کرد و عمیق بهم خیره شد. یه لحظه از نگاهش پشتم لرزید، نگاهش خیلی نافذ و عمیق بود!
    سرم رو انداختم پایین و سعی کردم دیگه بهش توجه نکنم. تو همین حال و هوا بودم که صدای آقای سلطانی بلند شد……
  • خب لطف کنید شماره ی کارتتون رو به من بدید که من هرماه حقوقتون رو اونجا براتون واریز کنم.
    با این حرفش خجالت زده لبمرو گاز گرفتم. حالا بهش چی بگم؟! بگم کارت ندارم؟! باورش میشه کسی توی این دوره و زمونه کارت نداشته باشه؟! با خودش نمیگه این دختره از پشت کوه اومده؟!
  • آ…م، راستش رو بخواید کارتم سوخته و هنوز براش اقدامی نکردم، اگه اجازه بدید تا چند روز دیگه بهتون اطلاع میدم….
  • بسیار خب، مشکلی نیست. پس همراه من بیاید تا هم بچه هارو بهتون معرفی کنم و هم راجع به تایم کاریتون صحبت کنیم….
    با تکون دادن سرم حرفش رو تأیید کردم و بعد از بلند شدن، پشت سرش شروع به حرکت کردم. اون آقای اولی همونجا توی اتاق موند و من تا لحظه ی آخر سنگینیه نگاهش رو احساس میکردم و این بیش از پیش ذهن من رو درگیر کرد.
    پله ها رو همراه با آقای سلطانی بالا میرفتم و به این فکر میکردم که هرچه زودتر باید برای کارت بانکی اقدام کنم……
    نگاهی به اطراف انداختم، سالن بالا هم مثل سالن پایین مخوف و خاکستری بود. چرا همه چیز اینقدر سرد و بی روح بود؟
    انگار که زندگی توی این خونه جریان نداشت.
  • خانوم طراوت؟ خانوم طراوت؟
    حواستون کجاست؟
    با صدای سلطانی، به خودم اومدم.
  • معذرت میخوام آقای سلطانی، داشتم به این فکر میکردم که چرا اینقدر همه چی کدر و بی روحه؟
    سلطانی چشم غره ای بهم رفت که از گفته ام پشیمون شدم!
  • خانوم طراوت، شما واسه نگهداری از بچه های من اینجا هستین، نه فوضولی توی خونه من یا کدر و بی روح بودنش….
    سرم رو پایین انداختم و با شرمندگی گفتم: - حق باشماست! شرمنده.
    سرش رو تکون داد و در مشکی رو به روم رو باز کرد. در مشکی؟ برای اتاق بچه؟ خدای من! کم کم حس بدی بهم منتقل میشد، از اینهمه تاریکی و حس منفی!
  • کلارا و کیاراد بچه های من، هردو پنج سالشون هست. تا وقتی همه چیز مطابق میلشون پیش بره، ناراحتی و آزار و اذیتی ندارن؛ اما اگر باهاشون لجبازی کنید اونوقت متوجه میشید که باتوجه به سن کمشون چه کارهایی از دستشون برمییاد.
    کم کم داشتم میترسیدم. من میتونستم؟
    میتونستم از پسش بر بیام؟
    تو دلم پوزخندی زدم و گفتم “مگه چاره ای هم داری؟ مجبوری که کنار بیای، مجبوری!” به بچه ها نگاهی
    کردم و با استفهام پرسیدم: - معذرت میخوام، فقط میشه بدونم کدوم دختره و کدوم پسر؟
    سلطانی با چشم های گرد شده نگاهم کرد. خب چیه؟ بچه هات جفتشون شبیه به هم هستن جفتشون هم لباس پسرونه پوشیدن، من از کجا بفهمم کدوم به كدومه؟
  • خیلی خب، کلارا خیلی به برادرش وابستهاست و دوست نداره مثل دخترها رفتار کنه، اون دوست داره همه چیزش شبیه به برادرش باشه.
    بادست به یکی از بچه ها که تیشرت آبی و پسرونهای پوشیده بود و موهاش طلایی بود اشاره کرد و گفت:
  • کلارا و کناریش هم کیاراد.
    نگاهی به کلارا و کیاراد کردم. کیاراد در حالی که دستش رو روی شونهی کلارا انداخته بود، با حالت تخسی نگاهم میکرد. خدایا! من با این عجوبهها چیکار میکردم؟
    سعی کردم با مهربونی باهاشون صحبت کنم……
2 ❤️

2021-10-28 14:57:51 +0330 +0330

قسمت3

  • بچه ها! سلام
  • سلام - اسمت چیه؟
    به کلارا نگاه کردم که به جای سلام، اسمم رو پرسیده بود.
  • بهت یاد ندادن اول باید سلام بدی؟
    زبونش رو بیرون آورد و گفت:
  • نه یاد ندادن. وظیفه ی توئه بهم یاد بدی، پول میگیری که این چیزها رو بهم یاد بدی دیگه.
    با تعجب نگاهش میکردم. این دختر بچه واقعا پنج سالش بود؟
    با این زبونی که این داشت دو روز نشده سر به بیابون میذاشتم!
    سعی کردم زیاد باهاش دهن به دهن نشم که کارم رو از دست بدم، به مرور زمان بهتر میشد.
  • اسم من نسیمِ ، بيست و پنج سالمه و قراره از اين به بعد به عنوان مربی و پرستار شما دوتا بچه ی خوشگل و مهربون اینجا زندگی کنم.
    شما دوست دارید من اینجا بمونم؟
    کلارا با بیمیلی گفت:
  • دوست هم نداشته باشیم تو اینجا میمونی، پس علاقه ی ما رو بیخی!
    از لحن پسرونه و بی ادبانش حس گنگی به وجودم سرازیر شد که با حرف کیاراد یخ زدم:
    -ازطرف خود حرف نزن كلارا!من اصلادوست ندارم این خانومه اینجا باشه.
    با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: - آخه چرا؟
    مگه من چیکار کردم؟
  • هر خانومی که بابا مییاره اینجا، همهش با ما بد رفتاری میکنه و دوست داره با بابامون حرف بزنه و وقت بگذرونه. من دلم نمیخواد کسی با من و خواهرم بدرفتاری کنه و به بابامون نزدیک شه.
    این بچه ها برخلاف سنشون، خیلی بزرگ بودن! اینقدر تنها مونده بودن که یه تنه همه چیز رو یاد گرفته بودن. مثل یه آدم بالغ صحبت میکردن و من از این بابت متعجب بودم.
  • عزیزای من! مگه من دلم مییاد با بچه های نازی مثل شما بدرفتاری کنم؟
    من قول میدم که پرستار و مربی خوبی باشم و باهم دیگه دوست های صمیمی باشیم و
    کلی خوش بگذرونیم، قبوله؟
    انگشت کوچیکش رو به سمتم گرفت.
  • قول بده.
    انگشتم رو به انگشتش قفل کردم.
  • قول میدم.
    با صدای آقای سلطانی به خودم اومدم و بهش نگاه کردم.
    _خوبه، با بچه ها سعی کنید دوست باشید تا اوقات بهتری رو کنار هم داشته باشیم، راستی بچه ها تازه بیدار شدند و صبحونه نخوردند، من یه سری کار توی شرکت دارم که باید برگردم و به اونها رسیدگی کنم، پس حواستون کامل به بچهها باشه، آها داشت یادم میرفت، لطفا هرچه سریعتر برای کارت بانکیتون اقدام کنید تا مشکلی این وسط پیش نیاد.
  • بله حتما شما نگران بچه هاهم نباشید؛ روز خوش.
    خم شد و گونه هردوشون رو بوسید و با عجله از اتاق خارج شد. به ساعت نگاه کردم که ساعت دوازده رو نشون میداد. خیلی برای صبحونه خوردن دیر و بد موقع بود؛ اما چاره چی بود؟!
    به سمتشون برگشتم و با
    هیجان دستهام رو به هم زدم و گفتم:
  • خب خب، حالا فقط ما سه تا موندیم، بدویید آشپزخونه رو بهم نشون بدید تا یه صبحونه ی عالی بدم بخورین که انرژی داشته باشیم کلی بازی کنیم باهم.
    با صدای هیجان زده من اونا هم به هیجان افتادن و با ورجه وورجه منرو به سمت آشپزخونه کشوندن. بچه هارو روی صندلیهای پشت اپن نشوندم و به سمت یخچال حرکت کردم. سه تا تخم مرغ با یه گوجه برداشتم. چایساز رو روشن کردم، گوجه هارو خیلی کوچیک ریزکردم و داخل ماهیتابه ریختم و بعدش بهش تخم مرغ رو اضافه کردم. توی همین حین هم از بچهها خواستم برام اگه بلدن شعر بخونن. اونها هم، هم صدا شعر میخوندن و منهم همراه با اونها سر و بدنم رو تکون میدادم و و با شکلکهایی که در مییاوردم باعث خندههاشون میشدم. دیگه قهقهههاشون تو خونه پیچیده بود و این سر و صدا و شور و هیجان روحم رو زنده میکرد. تخم مرغ هارو توی سه تا ظرف ریختم و چای هم توی سه تا فنجون ریختم و با گذاشتن ظرف نون روی اپن، همگی مشغول خوردن شدیم.
    ماهیتابه رو داخل سینک گذاشتم. کشیده شدن صندلی به کف آشپزخونه، باعث شد از حال آروم خودم در بیام به شدت به عقب برگردم. دستم رو روی قفسه سینهام گذاشتم که بالا و پایین میشد.
    لبم رو گزیدم و با دیدن پسر نوجوونی که روبهروی چشمهام بود، نفس عمیق و کوتاهی کشیدم. تکیهام رو از کابینت گرفتم و کمی بهش نزدیک شدم. با حالت طلبکارانهای پا روی پا انداخته بود و با انگشتهاش، روی میز ضرب گرفته بود.
  • ببخشید، شما؟ پوزخند صداداری زد و خنده ی هیستریکی کرد. سرش
    رو کج کرد و گوشه ی چشمش رو جمع کرد.
  • من باید بپرسم! شما؟!
    با اینکه پسر نوجوونی بود و میشه گفت تازه پشت لبش سبز شده؛ اما صدای بم و گیرایی داشت. دستمالی از روی میز برداشتم و مشغول خشک کردن دستهام شدم.
  • من نسیم هستم، پرستار بچه ها!
    با گفتن این حرف که نمیدونم چه نفرتی داخلش نهفته بود، با مشت کوبید روی میز و از جاش بلند شد.
  • مثل اینکه بابا خیلی دوست داره یه غریبه صبح تا شب بالا کله هامون باشه!
    نمیدونم باید برای گستاخ بودنش، تأسف بخورم یا گل گاو زبون دم کنم تا کمی آروم بشه!
  • خواهش میکنم آروم باشید.
    تا خواست با حرفهاش تودهنی دیگهای نثارم کنه، صدای شخص دیگه ای که چهرهش پشت پسر عصبی روبه روم گم شده بود، جفتمون رو وادار به سکوت کرد.
  • کوشاد، چهخبرته؟
    حرف توی دهن پسرک عصبی که حالا فهمیدم اسمش کوشاده، ماسید. تموم حرصش رو با پوزخند غلیظی که کنج لبهای گوشتیاش، بهم دهن کجی میکرد، خالی کرد. از جلوی روم کنار رفت و با همون سگرمه های توی هم، از آشپزخونه خارج شد! حالا میتونستم صاحب اون صدا رو ببینم، درست شبیه کوشاد بود و شباهت زیادی هم به کلارا و کیاراد داشتن هردو. حدس دور از ذهنی نبود که دو نوجوون
    دوقلوی دیگه هم توی این خونه بودن و ظاهرا باید با اونها هم سر و کله میزدم.
  • برادر من رو ببخش، یکم تندخویه، باید باهاش کنار اومد.
    لبخند آرامبخشی که به احساسات متشنج شده ام زد، مثل آب روی آتیش بود. میشه گفت این خونه پر از پارادوکسه، پر از شباهته؛ ولی با تضادی مبهم! شاید همه چیز شبیه هم باشه؛ ولی درواقع هیچی شبیه اون یکی نیست!
    چند قدم به جلو برداشتمو متقابلا لبخندبا روی خوشش زدم.
  • شما پسرهای آقای سلطانی هستید؟
    چشمکی زد و همینطور که به سمت اتاقها قدم
    برمیداشت، لب زد.
  • میتونی کیا صداش کنی!
    متعجب شدم! چقدر این بچهها باطنأ متفاوت بودن! خیلی مشتاق بودم همسر آقای سلطانی یا همون کیا رو ببینم. حتما یه سری شباهت ها بین بچه ها و مادرشون هست! صدای جیغ یکی از بچهها که تشخیصش خیلی
    سخت بود، باعث شد دست از افکار پوچ و توخالیام بردارم و با دو به سمت حیاط قدم تند کنم.
    با دیدن کلارا که روی زمین افتاده بود “هین” بلندی کشیدم و چنگی به صورتم انداختم. نفهمیدم چطور از پلهها پایین اومدم و به طرفش دویدم، از روی زمین بلندش کردم. پوست زانوش از برخورد به زمین خراشیده شده بود و اطرافش خونیشده بود. دستمال داخل جیبم رو بیرون کشیدم و روی زخمش گذاشتم. نگاه به صورتش دادم که از درد جمع شده بود و به سرخی میزد. قطرهی اشک از گوشه چشمش خارج شد که سریع با پشت دست پاکش کرد! حتی گریه هم نکرد! از این همه ابهام به ستوه اومده بودم. روی دستهام بلندش کردم، کیاراد هم پشت سرم وارد خونه شد. کلارا رو روی کاناپه گذاشتم.
  • ببین با خودت چیکار کردی دخترجون!
  • صدبار گفتم با اون کفشها فوتبال بازی نکن!
    این حرف کیاراد باعث شد از تعجب چشمام اندازه نعلبکی بشه!…
1 ❤️

2021-10-29 01:02:17 +0330 +0330

قسمت4

  • فوتبال؟!
    اخم شدیدی بین دو ابروی کلارا نشست.
  • آره، تعجب نداره!
    بزاق دهانم رو فرو دادم و گلوی خشکیدهام رو تر کردم. سری تکون دادم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. پانسمان رو از کمک ابزار به همراه بتادین رو برداشتم و وارد پذیرایی شدم. این خونه به قدری دلگیر و تیره و تار بود که حتی توی روز هم فکر میکردم، آخر شبه!
    آهی کشیدم و بتادین رو روی زخمش ریختم و با پانسمان بستم. کلارا لنگون لنگون وارد سرویس شد و دست و صورتش رو آبی زد. چیزی از صبحونه نگذشته بود؛ اما به نظرم بهتر بود که ناهار درست کنم. شاید من پرستار کلارا و کیاراد باشم؛ اما وجدانم اجازه نمیداد تنها و تنها برای این دونفر غذا بپزم. با بویی که توی خونه راه افتاده بود همون پسر عصبی یا بهتر بگم، کوشاد از اتاقش خارج شد، تک تک حرکاتش رو زیر نظر داشتم. چینی به بینیش داد و به طرف آشپزخونه با همون ژست طلبکارانهاش قدم برداشت. پشت کانتر ایستاد و به خونسردی من که در کمال آرامش پیازداغ هارو سرخ میکردم، چشم دوخت.
  • دست داری؟
    متعجب نگاهش کردم.
    نگاهی به دستام انداختم.
  • آره واسه چی؟
  • یه نگاه بکن ببین انگشت هم داری یا خونتون جا گذاشتی!
    ابرویی بالا دادمو بالبخند ومتقابلا ابالح نخودش لب زدم:
  • نه خداروشکر همرامه. - چشمهات چطور؟ - سرجاشونن. با ابروش اشارهای به بالای سرم کرد. - اون بالا رو ببین. نگاهی انداختم. - خب؟
  • اگه انگشت سبابهات رو بالا بیاری و رو اون دکمه بزنی و هود رو روشن کنی تا این بوی گند پیازداغ از
    خونه بره بیرون، کدبانوییت بیشتر ثابت میشه!
    تک تک کلماتش با غیض و حرص بود و غلیظ ادا میکرد. حتی عصبی بودنش هم بانمکش میکرد؛ اما میدونستم اگه پا فراتر بذاره مطمئنا وحشتناک هم خواهد شد! شونهای بالا دادم و هود رو روشن کردم. سری به نشونه ی تاسف تکون داد و دوباره وارد اتاقش شد. خبری از کلارا و کیاراد نبود. با استرس صدام رو بلند کردم.
  • کلارا؟ کیاراد؟ کجایین؟ اما هیچ صدایی نیومد.
    مضطرب قاشق رو داخل سینک انداختم و از آشپزخونه خارج شدم. چشمم رو دور و اطراف انداختم؛ ولی خبری از بچه ها نبود. ایندفعه بلند تر صداشون زدم.
  • کلارا؟ کیاراد؟
    صدایی نشنیدم که به سمت حیاط پا تند کردم. سرم پایین بود، تا بلند کردم با جسم سختی برخورد کردم. صدای آخ مردونه ای به گوشم خورد که باعث شد درد خودم رو فراموش کنم. متعجب چشم دوختم به همون
    مردی که اولین نفر تو اتاق دیدمش. لبم رو گزیدم و چشمم رو به چشمهای برزخیش دوختم.
    درحالی که با عصبانیت بهم نگاه میکرد، صداش رو بالا برد.
  • کوری مگه؟ نمیبینی آدم داره رد میشه؟
    دستام شروع به لرزیدن کرده بود و عرق سردی روی بدنم نشست. نمیدونم این مرد چی داشت که من رو میترسوند! شاید بخاطر نگاه نافذش بود که تا عمق استخونم رسوخ میکرد.
  • ب… بخشید… آقا. نفسش رو رها کرد و دستهاش رو داخل جیبش
    فرستاد. - اسم من شروینه. نفس آسودهای کشیدم. - من هم نسیم هستم. دستش رو روبهروی چشمهای یخ زدهام نگه داشت. - خوشبختم. با تردید دستم رو جلو بردم و بین دستش قفل کردم،
    نگاه مرموزی داشت. لبخند کنج لبش، این مرموزی رو صدبرابر میکرد. از کنارم عبور کرد و درهمون حال لب زد:
  • کلارا و کیاراد دارن خرابکاری میکنند!
    هین بلندی کشیدم و به سمت حیاط دویدم، تازه یادم به اون دوقلوهای شیطون افتاده بود. با دیدنشون که درحال کندن گلهای باغچه بودن چنگی بهً صورتم زدم. مثل اینکه اون دوازده تا مربی، واقعا از این خونه فرار کردن از دست اینها. به طرفشون دویدم و تو بغل گرفتمشون.
  • بچهها این گلها گناه دارن، جون دارن، نباید بکنیدشون!
    کیاراد لب و لوچهاشو آویزون کرد و انگشت اشارهش رو جلوی صورتم تکون داد.
  • ببین خانم مربی، ما خوشمون نمییاد کسی تو کارمون دخالت کنه، خب؟
    از تعجب دهنم باز مونده بود، سری تکون دادم و جلد تندخویی ام رو به تن کردم.
  • هرچی، شما نباید اینهارو بکنین و لگدمالشون کنید،
    اینطوری دیگه خونتون قشنگ نیست. ببینین دیگه هیچ گلی تو حیاط نیست!
    کلارا از بغلم بیرون پرید و به کف حیاط اشاره کرد.
  • میدونی چیه؟! دیدیم حیاط اینقدر ماتم زدهست و برگهای زرد روی زمین افتادن و این گلهای رنگارنگ بهشون نمییاد. گفتیم همهرو یکدست کنیم! تازه میتونستم به عمق درک این وروجکا پی ببرم.
    دستم رو به کمر زدم و نگاهی به اطراف انداختم. چشمم روی جاروی کنار حیاط ثابت موند. کمی دودل بودم؛ اما خب بچه ها باید میفهمیدن که چیزهای قشنگتری برای زندگی هست، پس این هم یک نوع مراقبت از افکار این بچهها بود که داشت شکل میگرفت. بیتردید به سمتش رفتم و خم شدم. جارو رو توی دستم نگهداشتم و روبهروی چشمهای متعجب بچهها ایستادم.
  • خب بچهها. این برگای بیروح و زرد کف حیاط باید حذف بشن تا گلها قشنگیشون صدبرابر بشه!
    لبخند پر انرژی تحویلم دادن و سطل زباله رو کنارم گذاشتن. خم شدم و شروع به جارو زدن کردم، حیاط
    بزرگ بود و برگها زیاد. تقریبا کارم تموم بود که در حیاط باز شد و با کمر خمشده و سر کج شدهام، دیدم که ماشین بزرگ مشکی وارد حیاط شد. در ماشین باز شد و آقای سلطانی پیاده شد. از همونجا نگاهش رو به ما انداخت و یهو از حرکت متوقف شد، اخمی کرد و به سمتمون حرکت کرد.
    به خودم اومدم و جارو و سطل زباله رو کنار حیاط قرار دادم.
  • سلام آقای سلطانی.
    به تکون دادن سرش اکتفا کرد و به سمت ساختمون حرکت کرد! شونهای بالا دادم و روبهروی بچهها دو زانو فرود اومدم.
  • خب بچهها، ببینین چه حیاط قشنگ شد.
  • فکر کنم بابا اینطوری راضی نیست.
  • مهم شماهایین وروجکا! کلارا لبخندی زد و به ثانیه نرسید که صدای فریاد آقای
    سلطانی به گوش خورد.
  • نسیم؟ نسیم؟
    از اینکه اسمم رو با عصبانیت و فریاد صدا میزد، وجودم پر از لرزش شد. چه خطایی ازم سر زده بود؟ حتی نگاه بچهها هم ترسیده بود؛ ولی لبخند مرموزشون درست مثل شروین کنج لبشون جای داشت. آهی کشیدم و سریع وارد ساختمون شدم. با رسیدن بوی سوختگی که به مشامم خورد، تازه متوجه گندی که زده بودم شدم. با عجله به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم آقای سلطانی ماهیتابه آتیش گرفته رو داخل سینک گذاشت و درش رو روش گذاشت، تا آتیش با نرسیدن اکسیژن، خاموش شه.
    دوباره اسمم رو صدا زد.
  • نسیـ…
    تا متوجه حضورم شد دهنش نیمه باز موند. خشمش دوچندان شده بود.
  • میشه بگی این چه گندیه که بالا آوردی؟ دستهام رو تویهم گره کردم و سرم رو زیر انداختم. - بله دیگه کدبانوییت هم ثابت شد.
    با صدای کوشاد به عقب برگشتم که دست به سینه و با پوزخندی آشکار از شرمندگی ام لذت میبرد….
1 ❤️

2021-10-29 20:40:45 +0330 +0330

قسمت5

  • تو برو تو اتاقت کوشاد.
    به سمت آقای سلطانی برگشتم.
  • گفتم برو.
    با چشم غره ای که آقای سلطانی به پسرش رفت، کوشاد صحنه رو ترک کرد. آقای سلطانی مدام پوست کف دستش رو فوت میکرد و صورتش از درد جمع میشد. متوجه سوختگی دستش شدم و شرمندگیام صدبرابر شد.
    سریع صندلی پشت کانتر رو کشیدم بیرون و با دست اشاره کردم.
  • آقای سلطانی بشینید پانسمان کنم دستتون رو.
    نگاه خشنی به چهره ی مضطربم انداخت و زیر لب “استغفرا” ای روانه کرد. پماد سوختگی رو از جعبه کمک های اولیه برداشتم و کنارش ایستادم، بعد از نگاهی به دستم و پماد، دستش رو روی میز گذاشت. با احتیاط پماد رو، روی قسمتهای قرمز و جمع شده، گذاشتم.
  • مدتی روی دستتون باشه تا پانسمان کنم. هیچ عکسالعملی نشون نداد. خدای من! روز اول
    بیشتر از اینهم میتونستم خراب کاری کنم؟!
  • اگه بلایی سر بچههام اومده بود صددرصد انداخته
    بودمت بیرون!
    از شرمندگی لبم رو گزیدم و سرم رو زیر انداختم. از داخل جعبه کمک های اولیه یک باند دیگه برداشتم و با احتیاط دور دستش پیچیدم و در گره کوچیکی زدم. بعد از اینکه در جعبه رو بستم، از جاش بلند شد و به سمت خروجی آشپزخونه رفت. به رفتنش چشم دوختم که ایستاد و برگشت. دست سالمش رو داخل جیبش فرو برد و گفت:
  • درضمن، شما اینجا پرستار بچه هایی نه مسئول تمیز کردن خونه، لطف کن دیگه هم غذا درست نکن.
    اشاره ای به انتهای کانتر کرد. - اونجا شماره ی رستوران هست، میتونی سفارش بدی
    و بیشتر از این دست و پنجه نسوزونی.
    دلخور بودم، شاید از دست خودم؛ اما هرچی بود حق داشت، داشتم زیادی دست و پا چلفتی خودم رو جلوه میدادم! سری تکون دادم و زیر لب “چشم” ای گفتم. به سمت کانتر رفتم و بعد از پیدا کردن شمارهی
    رستوران، کلارا و کیاراد رو صدا زدم. - ناهار چی میخورید بچه ها؟ جفتشون یکصدا گفتند: - کوبیده. شماره رو گرفتم و دکمه ی تماس رو زدم. - رستوران سورن، بفرمایید؟ - دو پرس کوبیده لطف ًا. - اشتراکتون؟
    بعد از خوندن شماره ی اشتراک و شنیدن چابلوسی های الکی مرد پشت تلفن، بعد از چند دقیقه تلفن رو قطع کردم. روی صندلی نشستم و به خرابکاریهای امروزم فکر کردم.
    صدای زنگ آیفون باعث شد از جام بلند شم و به سمت ورودی برم. از پشت پنجره ورود یه پسر جوون رو به داخل خونه که دو جعبه توی دستش بود، دیدم. تازه یاد پولش افتادم.
    خدای من حالا چیکار کنم؟ روم نمیشد به آقای سلطانی بگم. ناچار به سمت کیفم رفتم و نگاهی به
    داخلش انداختم. اونقدری پول داشتم که کوبیدههارو حساب کنم؛ اما
    باید پیاده میرفتم خونه. در ورودی رو باز کردم. - سلام خانم، سفارشتون. لبخندی زدم و جعبه هارو گرفتم. پول رو به طرفش گرفتم. - نمیخواد، من حساب میکنم.
    با صدای آشنایی که حتم داشتم یکی از همون پسراست سرم رو برگردوندم که با همون پسرک عصبی، کوشاد روبهرو شدم. توجهی به نگاه خیرهام نکرد و پول رو حساب کرد. بعد هم راهشرو کشید و وارد اتاقش شد. این پسر واقعا عجیب بود! کوبیده هارو روی میز جلوی بچه ها گذاشتم. دوغ رو هم از یخچال بیرون کشیدم و براشون ریختم.
  • نوش جونتون، بخورید بچه ها. کیاراد سوالی نگاهم کرد.
  • پس شما چی؟ لبخندی زدم.
  • من میل ندارم کیاراد جون، شما بخورید. از کنارشون بلند شدم تا معذب نباشن.
  • کاری داشتید من داخل سالنام.
    از آشپرخونه خارج شدم و روی کاناپه نشستم. انقدر خرابکاری کرده بودم که اگه میخواستم هم چیزی از گلوم پایین نمیرفت. با صدای شروین و آقای سلطانی، باعث شد ناخودآگاه گوشهام تیز تر بشه.
  • به هرحال کیا، گفتن از من بود، میل خودته! - منهم میدونم چی به چیه، آدمشناسیم حرف نداره.
    و بعد صدای خنده جفتشون توی فضا پیچید. با ورود شروین به سالن از جام بلند شدم.
  • بچه ها کجان؟
    رو به آقای سلطانی دادم و در جواب گفتم:
  • دارن ناهارشون رو میخورن.
    شروین نگاهی بین من و آقای سلطانی رد و بدل کرد و مرموزانه پرسید.
  • همون ناهار سوخته ی دست سوز رو؟
    سرم رو زیر انداختم. چی میتونستم بگم؟!
  • بیخیال شروین.
    شروین از خونه با استقبال گرم آقای سلطانی بیرون رفت.
  • چرا واسه ی خودت سفارش ندادی؟
    دوباره بلند شدم و روبهروش ایستادم.
    تا خواستم بگم که میل ندارم با پشت دست روی پیشونیش کوبید.
  • آخ یادم رفت بهت پول بدم.
    با تته پته گفتم:
  • نه… نه. من میخواستم حساب کنم، آقا کوشاد نذاشتن!
    تعجب توی نگاهش معلوم بود.
  • شما وظیفه ای نداری پول ناهار و شام بچه هارو حساب کنید، خرج اونها با شما نیست.
    باز هم تاکید میکنم شما فقط و فقط یک وظیفه دارید!
    بدون اینکه به من مهلت صحبت کردن بده، از داخل جیبش، کیف پولش رو درآورد و مبلغ زیادی رو به سمتم گرفت.
  • ا ینم پول شام و در ضمن حتما براي خودت و كوشاد و کوشان هم سفارش بده.
    با شرمندگی پول رو گرفتم.
  • اما این خیلی زیادتر از مبلغ شامه.
    لبخندی زد. - مهم نیست.
  • اما…
  • دیگه باید برم.
    نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و دکمهی بالایی
    لباسش رو بست.
  • من میرم آخر شب مییام، دیگه تاکید نکنم حواست به بچه ها باشه!
    سری تکون دادم.
  • خیالتون راحت، حواسم هست. خواست بره که دوباره برگشت و گفت:
  • ببینم، خونواده ات که مشکلی ندارن با اینکه قراره آخر شب ها برگردی؟!
    لبم رو تر کردم و چشمهام رو این طرف و اون طرف چرخوندم.
  • آ… آره، آره مشکلی ندارن! مشکوک نگاهم کرد و سری تکون داد.
  • باشه پس خدافظ.
  • خدانگهدار.
    پس از خداحافظی مختصر با بچه ها از خونه خارج شد. به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم کلارا و کیاراد ناهارشون رو خوردن. داخل اتاقشون رو چشم چرخوندم که دیدم آروم خوابیدن! لبخندی روی لبم نشست. با تموم شیطنتهاشون، بازهم آروم و شیرین بودن. با این حال خودم هم از حرفی که میزدم اطمینان نداشتم…
1 ❤️

2021-10-30 02:45:43 +0330 +0330

قسمت6

  • باتوام!
    با صدای عصبی که از پشت سرم میاومد سریع سرم رو از روی تخت برداشتم و به عقب و عامل صدا برگشتم.
    با چهره ی همیشه عصبی کوشاد مواجه شدم.
  • بله؟
  • ببین یه چیزی رو بهت بفهمونم.
    نگاه به انگشت اشارش که توی هوا میچرخوند کردم.
  • بخوای تور پهن کنی، خودم حسابت روو میرسم. شیرفهمی؟!
    متعجب نگاهش کردم.
  • تور؟
  • آره نشنیدی؟ تور! و بعد صاف ایستاد.
  • برای بهقول خودت آقای سلطانی!
    و بعد دهنش رو به سمت چپ کج کرد و به قولی َادام رو درآورد. تازه متوجه حرفش شدم! دیگه کم کم داشت شورش رو درمیآورد. صدام رو مثل خودش بالا بردم.
  • چی فکر کردی با خودت آقا پسر؟
    از صدای بلند شدم مبهوت شد و صامت بهم چشم دوخت.
  • اگر میخواستم کسی رو تور کنم مطمئنأ پدر جناب عالی با چهار تا بچه قد و نیم قد نبود! اصلا اگه همیچین قصدایی داشتم؛ خیلی راه های آسون تری به جز پرستار بچه شدن بود! خیلی راه های دیگه هست که راحت میتونم به هدفم برسم و نیازی به خسته کردن خودم نبود. اون هم برای تور کردن پدر جنابعالی!
    دستم رو روبه روی صورتش تکون دادم با همون ژست و لحن خودش گفتم:
  • حالا شیرفهم شدي؟
    بعد از یه نگاه عمیق و اخمآلود به چشمهاش از مقابل صورت بهت زدهش عبور کردم. تو این یک روز صبرم به سر اومده بود. خدا واسه بقیهی روز ها به دادم برسه با این عجوبهها! به آشپزخونه رفتم و برای آروم کردن خودم لیوان آبی خوردم و به این فکر کردم که چهطوری بچه ها با سرو صدای ما از خواب بیدار نشدن! دوباره به سمت اتاق بچهها حرکت کردم. به آرومی در رو باز کردم که باز هم قیافه ی غرق
    خوابشون رو دیدم. کنار تخت کلارا نشستم و سرم رو روی دستم، روبهروی صورت بچهگونش گذاشتم. آروم گونهش رو نوازش کردم. چهقدر به این حس آرامش نیاز داشتم. چهقدر احساس ضعف میکردم و از بیکسیم و گاهی بدجور دلم میگرفت. وقتی که برای چندرغاز پول، مجبور بودم زیر منت و توهین هرکسی برم، صدای خورد شدن غرورم رو با بلند ترین پژواک ممکن میشنیدم. میشنیدم و از ترس بیکار شدن، لب باز نمیکردم و این قلبم رو بدجور به درد میآورد. نفهمیدم کی اشکام صورتم رو خیس کرد و با همون صورت خیس، مشغول نوازش موهای کوتاه کلارا شدم.
    با احساس سوزش عمیقی توی پهلوم، صورتم رو از درد جمع کردم و چشم باز کردم. من کی دوباره خوابم برد؟! به عقب برگشتم که با نگاه کوشاد که رگههایی از شیطنت و خشم داشت مواجه شدم. انگشتش رو دوباره محکم توی پهلوم فرو کرد.
  • پاشو دیگه بچههارو نگهدار من باید برم. اومدی اینجا فقط بخوابی؟!
    فکر کردم بعد از حرفهام دست و پاشرو جمع میکنه و دیگه تیکه نمیندازه؛ اما خیال باطلی بیش نبود! ناگهان یاد حرفش افتادم و هراسون از جام پریدم و پرسیدم:
  • مگه ساعت چنده؟
  • هه! پرستار مارو باش، ساعت هشت شبه خانوم
    محترم، شدید ًا کمبود خواب داشتی مثل اینکه!!
    از لحن تمسخر آمیزش اخمی روی پیشونیم نشست. از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم. نمیدونم کس دیگهای مثل کوشان نیست که من باید صبح تا شب ریخت کوشاد رو ببینم؟! هوفی کردم و وارد پذیرایی شدم. كلارا و کیاراد مشغول بازی با پلی استیشن بودن. یه بازی خشن و پر از مشت و لگد رو بازی میکردن و مدام همدیگه رو با مشت یا دسته ی بازی میزدن و تیکه های چاله میدونی مثل “ایولا داری داشم” یا “دمت جیز” و… به کار میبردن.
    خدای من! چرا هیچ روحیه ی لطیف و کودکانه ای تو این خونه پیدا نمیشه؟! با ورود آقای سلطانی که دستش رو دور شونه شروین انداخته بود وخنده کنان وارد خونه میشدن چشم از بچهها گرفتم. یقهی لباس آقای
    سلطانی باز بود و تا وسط سینهی ستبرش، معلوم بود. کروات شروین شل شده بود و دکمه های لباسش تک و توک، باز بود و موهای جفتشون ژولیده بود. کیا نزدیکم شد و نگاه عمیقی بهم انداخت که معذب شدم.
  • ببخشید امشب یکم دیر اومدم! از لحن کشدارش، متوجه شدم که حالت عادی نداره.
    به همراه شروین از کنارم رد شد و از عمد تنه ای بهم زد که حسابی کفرم بالا اومد.
    دیر وقت بود پس باید هرچه زود تر می رفتم خونه.
    سریع شماره فست فودی رو پیدا کردم و طبق درخواست بچه ها برای همه پیتزا سفارش دادم.
    تا زمان رسیدن سفارش ها سر و وضعم رو مرتب کرده و کمی به اوضاع نا مرتب اتاق رسیدگی کردم.
    بعد از گرفتن جعبه های پیتزا، پول رو حساب کردم. بچه ها که مشغول خوردن شدن به سمت اتاق آقای
    سلطانی قدم برداشتم.
    با استرس تقه ای به در زدم و منتظر شدم تا جوابی بشنوم
  • بیا تو! با ترس وارد اتاق شدم و چیزی فرا تر از اون چه که
    انتظارش رو می کشیدم دیدم… جفتشون روی مبل لم داده بودن و با ورودم نگاه
    خمارشون بهم دوخته شد.
  • من با اجازتون برم دیگه؛ بچه ها دارن شامشون رو
    میخورنو منم دیگه کاری ندارم. یهو از جاش بلند شد و روبهروم ایستاد. صورتش رو نزدیکم کرد، که کمی عقب رفتم.
  • مرسی نسیم!
    صورتم رو از بوی گند الکلی که به مشامم خوردجمع کردم و همون طور که دستامو توی هم می پیچوندم لب زدم
  • با اجازه! بی درنگ از اتاق بیرون زدم و در رو با هم کوبیدم.
    سریع کیفم رو برداشتم و راه افتادم.
    خداحافظی مختصری از بچهها کردم و از خونه زدم بیرون.
    هوای سرد رو وارد ریههام کردم و نفس عمیقی کشیدم
    . - خدایا شکرت!
    با پولی که آقای سلطانی عصر داده بود دیگه لازم نبود این وقت شب این همه راه رو پیاده گز کنم.
    از همون جا آژانس گرفتم و بعد از دادن آدرس، سرم و به پنجره تکیه زده و به بیرون خیره شدم.
    نفهمیدم مسیر چگونه طی شد که روبه روی خونه درب و داغونم پیاده شدم…
    کلید رو توی قفل چرخوندم، که صدای آقای جعفری، صاحب خونه گند اخلاقم دوباره من رو به یاد بدبختیهام انداخت.
  • به به نسیم خانوم، رسیدن بخیر! به طرفش چرخیدم و با اخم های در هم، گفتم:
  • همین آخر هفته تموم اجاره های عقب افتاده رو پرداخت میکنم آقای جعفری؛ نیازی به سرکوفت زدن نیست!
    دستاش روپشتش قفل کرد و با عصبانیت توپید:
  • این دفعه بپیچونی وسایلات وسط کوچه ست دختر جون!
    بعد از گفتن این حرف بی هیچ مکثی وارد خونه زپرتیش شد و درو محکم بهم کوبوند.
    عصبی و کلافه با خستگی خودم رو داخل خونه کشوندم و با همون لباس ها روی تخت افتادم.
    کم کم با فکر و خیال بدبختی هام، و در آخر اقدام کردن واسه کارت بانکی نداشته ام، چشم هام گرم خواب شد و به دنیای شیرین و بی خبری فرو رفتم…
1 ❤️

2021-10-30 22:32:24 +0330 +0330

قسمت7

بعد از چند بوق ممتد صدای خستهش داخل گوشی پیچید:

  • بله؟
  • سلام جناب سلطانی. من امروز دیر تر میام. خمیازه طولانی کشید و گفت: - چرا؟
  • واسه کارت بانکیم اقدام کردم.
    با کمی مکث که برای من به درازا کشید پاسخ داد: - آها مشکلی نیست. تماس رو خاتمه دادم و از پله های بانک بالا رفتم.
    بعد از یک ساعتی که کارهای مربوطه رو انجام دادم،
    به طرف درب خروج حرکت کردم. کارت بانکی رو داخل جیب کیفم گذاشتم و دستم رو
    برای تاکسی بلند کردم. با هزار دعا و صلوات که امروز گندی به بار نیارم، راه
    خونه سلطانی رو در پیش گرفتم.
    با رسیدن به خونه سلطانی کرایه رو حساب کرده و با تردید دستگیره ی در رو فشردم و وارد شدم.
    خونه ساکت تر از اونی بود که توقع میرفت.
    کیفم رو از سر شونه ام برداشتم و مستقیم به طرف اتاق سلطانی حرکت کردم.
    چند تقه به در زدم که در باز شد. انتظار داشتم خودش رو ببینن اما چشم تو چشم شروین شدم.
  • امرتون؟
    مثل خودش حالت تهاجمی گرفتم.
  • با آقای سلطانی کار داشتم!
    با گفتن این جمله بهش فهموندم نباید توی کار های من فضولی کنه.
    سلطانی شروین رو کنار زد و این بار، او بود که سینه به سینه من ایستاد.
  • کارتت رو درست کردی؟
    سر به زیر پاسخ دادم
  • بله؛ حقیقتش هم میخواستم این رو بهتون بگم و هم اومدنم رو اعلام کنم.
    بی هیچ حرفی گفت - خیلی هم خوب؛ شماره کارتت رو برام بفرست.
    زیر لب چشمی گفتم و به سمت اتاق کلارا و کیاراد حرکت کردم.
    .
    شروین:
  • من میدونم این دختره واسه مخ کردن تو اومده اینجا. دقیقا مثل اون دوازده تای دیگه!
    کیا پوزخندی زد و فنجون رو به لبش نزدیک کرد.
  • میدونی که خطایی ازش سر بزنه دکمه سیکشو میزنم. پس خیالت تخت!
    شونه ای بالا دادم و لبهامو چپه کردم.
  • همچین اشکالی هم نداره؛ از دستت خلاص میشم
    دیگه!
    و قهقه های زدم که مشتی به بازوم زد.
    زیر لب، آروم گفتم:
  • خودت میدونی که به هیچ کس جز خودت اعتماد ندارم!
    نیم نگاهی بهم انداخت.
  • چیزی گفتی؟
    سرم رو به طرفین تکون دادم.
  • نه! از جا برخاست و عزم رفتن کرد.
  • شروین من میرم سرکار. هنوز به این دختره اعتماد ندارم. میتونی بمونی؟
  • آره من باید بعد از ظهر برم گالری؛ میمونم. باشه ای گفت و از اتاق خارج شد. نفسم رو رها کردم و روی مبل دراز کشیدم.
    نمیدونم چرا اما از هر کسی به هم نزدیکتر بودیم، یه وابستگی خاص وجود داشت که فقط من نسبت به کیا داشتم.
    لبم رو گزیدم. امیدوارم این وابستگی لعنتی کار دست جفتمون نده!
    با صدای شکستن چیزی از سالن نفهمیدم چطور از اتاق خارج شدم.
    با دیدن چهره ی ملتهب و ترسیده ی نسیم که نگاهش به زمین بود رد نگاهش رو دنبال کردم و متقابلا چشم به زمین دوختم.
    با دیدن تکه های شکسته ظرف چینی قدیمی که مربوط میشد به حدود صد سال پیش و ارث رسیده بود به کیا به شدت جا خوردم.
    وای خدایا! مطمئنا اگه کیا متوجه بشه اخراجش
    میکنه! با حالتی کنایه آمیز تشر زدم
  • مثل این که باید یه پرستار واسه تو استخدام کنیم فقط!
    کم کم اشکاش روونه شد.
  • توروخدا ببخشید، نمیدونم چی شد که یهو… بی هوا فریاد زوم
  • یهو چی؟ با فریادی که سرش زدم، لبش رو گزید و پلک هاش رو،
    روی هم فشرد.
  • میدونی کیا بفهمه یک دقیقه امونت نمیده؟!
    بهم نزدیک تر شد و چشمای اشکی و ملتمسش رو به چشمام دوخت.
  • خواهش میکنم چیزی نگید بهشون؛ من به این کار احتیاج دارم! قول میدم یکی عین همین بخرم!
    با کلافگی دستی به گردنم کشیدم.
  • ولی اگه بپرسه نمیتونم سکوت کنم؛ تو این دو روز
    چوب خطت حسابی پر شده!
    و بدون مجال حرفی به در خروجی اشاره کردم.
  • برو واسه امروز کافیه.
    خشکش زد و مبهوت پرسید
  • یعنی… یعنی اخراج؟
  • من کاره ای نیستم بخوام اخراجت کنم. میگم کیا باهات تماس بگیره، حالا هم برو!
    دست به کمر زدم و طلبکارانه و شاکی، رفتنش رو تماشا کردم.
    فین فیناش بدجور رو مخم بود. بعد از خروجش، تلفنم رو از جیبم بیرون کشیدم و بی درنگ شماره کیا
    رو گرفتم. صدای جدیش توی گوشم پیچید - بله!؟ - سلام کیا خوبی؟ - آره؛ چیزی شده؟ از لحن سردش کمی دپرس شدم. با کمی این پا و اون
    پا کردن لب باز کردم
  • امم راستش چیز خاصی نشده، فقط پرستاری که استخدام کرده بودی دسته گل به آب داد دوباره فرستادمش بره واسه امروز!
    سرفه خشکی کرد تا گلوش رو صاف کنه.
  • چه دست گلی؟
    حالا چطور باید بهش بگم تا عصبی نشه؟
  • امم، ظرف چینی عتیقهت رو شکست!
    با فریادی که زد سر جام میخکوب شدم. تکون شدیدی خوردم و گوشی رو از گوشم دور کردم.
  • چی؟ ظرف عتیقه؟ جوابش رو ندادم که با حرص گفت: - صبر کن الان میام. دختره سر به هوا! بعد از گفتن این حرف تلفن رو قطع کرد. مات و مبهوت با تلفن توی دستم، خشکم زد! میدونستم براش مهمه، اما فکر نمیکردم تا این حد…!
    خداروشکر کردم که نسیم رو فرستادم رفت وگرنه
    قطعا شاهد بدترین جلد کیا بود! هرچند اهمیتی هم نداشت!
    با باز شدن در و پیدا شدن چهره ی عصبی کیا از جا بلند شدم.
  • کوش؟
  • چی کوش؟ عصبی توپید
  • نسیم!
  • گفتم که رفت! فریاد کشان مشتی به دیوار کوبید - یعنی چی رفت؟
  • داد نزن کیا. یه ظرف بوده دیگه!
    دستی توی موهاش کشید و تلفنش رو از جیبش در
    آورد.
  • قبول کن کم ترین تنبیهش اخراجشه!
    با بی خیالی شونه ای بالا دادم.
  • اهوم قبول می کنم….
1 ❤️

2021-10-31 01:42:02 +0330 +0330

قسمت هشتم

کیا ازم دور شد و هیستریک گفت - سلام خانوم.
نفهمیدم نسیم که اونور خط بود چی گفت که کیا گفت

  • دیگه من کاری به شرمندگی شما ندارم. از فردا نیاید سرکار؛ خدانگهدار.
    تماس رو قطع کرد و روی مبل نشست.
  • کیا؟!
    بد چشماش که برق خاصی داشت و هرکسی رو جذب می کرد بهم خیره شد.
  • چیه؟ بگو دیگه.
  • می دونم دلت از جای دیگه هم پره؛ بگو چی شده؟!
    چشم ازم گرفت و سری تکون داد. به جلو مایل شد و زانوهاش رو تکیه گاه آرنجش قرار داد.
  • اوضاع شرکت خوب نیست تا ماه آینده هم کوروش بر می گرده؛ دیشب هم حجره رو دزد زده!
    با بهت و ناباوری خیره به کیا شدم.
  • آخه چطور ممکنه حجره رو دزد بزنه؟
    دستی توی هوا تاب داد….
  • خدارو شکر می کنم حجره بوده. اگه مغازه حاج رضا، بابای خدا بیامرزم، بود چی؟
    ناباور گفتم - وای نه! یه یک میلیاردی ضرر می کردی! - آره، تازه از کمش! کنجکاو پرسیدم - راستی، گفتی کوروش بر می گرده؟
  • آره. شرکت دیگه مثل قدیم نمیچرخه میخواد بیاد ایران، باهم یکم به اوضاع رسیدگی کنیم.
    تنهایی از پسش بر نمیام.
    سرش رو به پشتی مبل تکیه داد. اهومی گفتم و دستی به ته ریشم کشیدم.
  • که این طور!

کلید رو توی قفل انداختم و وارد شدم. نگاهی به دور
تا دور خونه نقلیم که وسط شهر قرار داشت انداختم. در و دیوارای خونه پر بود از تابلوهای نقاشی.
علاقم این بود که بزرگترین نقاش بشم و کم و بیش هم موفق بودم.
امروز هم تعداد زیادی بازدید کننده به گالری اومده بودن و این حالم رو خوب میکرد.
وارد تراس شدم و به دیوار تکیه دادم. از این بالا همه جا دیده میشد.
ماشین هایی که این طرف چهارراه با سرعت عبور میکردن و آدم هایی که اون طرف خیابون ایستاده بودن. همگی پر از فکر و مشکل.…
اون بالا چخبر بود؟ یه ماه با زیبایی تمام که وسط آسمون میدرخشید و ستاره ها دورش رو محاصره کرده بودن.
پاکت سیگارم رو بیرون کشیدم. یه نخ دراوردم و روی لبم گذاشتم.
فندک رو زیرش گرفتم و وقتی روشن شد پک عمیقی بهش زدم.
شاید این کام ها تکهای از این وابستگی رو دود میکرد. شاید کمی آروم و قرار می گرفتم…
روز اولی که با کیا آشنا شدم، فکرش رو هم نمیکردم روزی بشه مهم ترین آدم زندگیم!
شاید چون برخورد اولمون؛ دعوا سر نوبتمون تو سوار شدن تاب بود!
لبخندی روی لبم نقش بست و سری به تاسف تکون دادم.
کیا؛ سه حرفی که داخلش پر از ابهام و راز بود. پر از کنکاش و جستجو که نیاز به وقت زیادی داشت برای شناخته شدن.
این همه علاقه و وابستگی، زیادی زیاد بود؛ بیش از حد زیاد بود…
خودم هم نمیخواستم اما وارد بازی ای شده بودم که برد و باختش تفاوتی نداشت. از هرطرفش باخت بود.
به عبارتی یک معامله دو سر ضرر بود؛ منتها برای من!
باد سردی که به تنم خورد باعث شد از سرما به خودم بلرزم.
به خونه برگشتم و یک راست رفتم زیر دوش آب گرم تا با این کار کمی تشویش های مغزی و روحیم رو آروم کنم…
.
نسیم :
از استرس دوباره دیدن آقای جعفری از کوچه پشتی وارد کوچمون شدم و چپ و راستم رو پاییدم مبادا یهو جلوم سبز بشه.
جلوی در ایستادم و با استرس کلید رو توی قفل چرخوندم و به آرومی وارد شدم.
وقتی خیالم از بابت جعفری راحت شد در رو بهم زدم و بهش تکیه دادم. نفس عمیقی کشیدم و چشام رو بستم.
حالا باید چیکار کنم؟ خدایا این چه غلطی بود کردم؟ چرا باید دستم میخورد به اون عتیقه لعنتی!؟ اگه کارمو از دست بون و دوباره بیکار بشم چی…؟! چاره ای ندیدم جز این که با سرافکندگی با خانم
کریمی تماس بگیرم.
این دفعه ساعت رو نگاه کردم و یا دیدن این که شش بعدظهر رو نشون میداد فهمیوم مثل بار قبلی بد موقع زنگ نزدم.
بعد از سه بوق صدا توی گوشم پیچید

  • جانم دخترم؟
  • سلام خانم کریمی خوبید؟
  • سلام دخترم. خوبم تو چطوری؟
    در حالی که می دونستم در مورد احوالم دروغ میگم
    گفتم
  • الحمدا. بد نیستم.
  • کار جدیدت چطوره؟ راضی هستی؟
    لبم رو با شرمندگی گزیدم و پلک روی هم فشردم.
  • حقیقتش برای همین مزاحم شدم!
    با تردید و صدای آرومی طوری که شک کرد قضیه از چه قراره گفت:
  • این چه حرفیه دخترم؛ جانم، چیزیشده؟
    شرمنده تر از پیش جواب دادم:
  • امم… حقیقتش چطور بگم… فکر کنم اخراج شدم!
    شوک زده پرسید
  • خاک بر سرم. چرا دختر؟
    -خدانکنه. خب… راستشو بخواین اتفاقی یکی از عتیقه هاشون رو که یادگاری بود شکوندم.
    با تموم شون حرفم آهی کشیدم. حتی گفتنش هم برام زجرآور بود.
  • این چه کاری بود دختر جان؟! دیگه بهتر از اون کار گیرت نمیاد که!!
    خجالت زده لبم رو گزیدم و گفتم: - میشه بیام مهد دوباره؟ کمی مکث کرد.
  • آره دخترم، فردا بیا؛ منتظرتم.
    -ممنونم. واقعا شرمنده.
  • دشمنت شرمنده گلم؛
    خداحافظت.
    تماس رو خاتمه دادم و با ناراحتی سرم رو به دیوار
    تکیه زدم.
    با سر انگشت اشاره چشم های خسته و بی فروغم رو مالوندم و از جا بلند شدم.
    سرکی به یخچال کشیدم و دیدم خداروشکر خالی تر از جیبمه!
    خواستم برای خرید مایحتاج از خونه خارج بشم اما با وجود ترس از جعفری خارج شدن از خونه رو جایز ندیدم.
    آخه تا آخر هفته چطور پول اجاره های عقب افتاده رو باید بدم؟
    تا قبل این فکر می کردم می تونم حقوقمو از سلطانی بگیرم اما الان…
    همون جا نشستم و زانوهام رو با غم بغل گرفتم که ویبره گوشیم از داخل جیبم بلند شد…
    با دیدن اسم سلطانی، نفس کشیدن رو از یاد بردم. با فکر این که قراره بدجوری مواخذه ام کنه با تردید
    دکمه برقراری تماس رو فشردم….
2 ❤️

2021-10-31 01:43:10 +0330 +0330

قسمت نهم

  • بله؟
  • سلام خانم خوبید؟
  • ممنونم. امری داشتید؟
    مکثی کرد که صدای نفس هاش باعث شد بیشتر ترس توی وجودم رخنه کنه.
  • بچه ها اصرار کردن که حتما خودتون پرستارشون باشید. من هم چاره ای ندارم. میتونید از فردا برگردید سر کار!
    مات و مبهوت دستپاچه شدم
  • اما…
    با استحکام گفت
  • خدانگهدار!
    صدای بوق های ممتد که به گوشم خورد، اعصابم رو خط خطی کرد. آخه چطور ممکنه؟!
    وای خدایا شکرت! خدارو شکر کردم که شب می تونم با خیال راحت سر
    به بالش بذارم. اما بازم تموم استرسم این بود که نکنه باز فردا دسته
    گل به آب بدم یا گند جدیدی بزنم؟!
    نفس عمیقی کشیدم و فکر های منفی رو از خودم دور
    کردم تا فردای بهتری رو آغاز کنم….
    .
    شروین :
    آستین کت تنش رو کشیدم. - کیا؟ به سمتم برگشت
  • هوم؟
  • چرا باز این دختره رو آوردی؟
    بی تفاوت جواب داد - بچه ها اصرار کردن!
    ابرویی بالا دادم و لبم رو به سمت بالا کج کردم. - اوهوک! بچه ها؟! لبخندی زد.
  • آره بچه ها! انگاری به این یکی وابسته شدن!
    من من کنان گفتم: - میری سر کار؟
  • آره میرم مغازه. بعد از ظهر کوروش میاد این جا میخوام حواست بهش باشه. راستی بعدازظهر که هستی؟
    دست به جیب ایستادم و نظاره گرش شدم. - نه گالری ام.
    از حرکت ایستاد و با کلافگی با پشت دست به پیشونیش کوبید.
  • حالا باید همه چیز رو بسپرم به اون دختر!
    می ترسم باز یه گندی بزنه جلو کوروش شرمنده شم!
    دستی توی هوا تاب دادم
  • بی خیال داداشته؛ غریبه که نیست!
    پوزخندی زد و کنایه آمیز گفت
  • با این که داداشمه ولی هیچیش شبیه برادرا نیست! نفسش رو با بی حوصلگی رها کرد و از از اتاق خارج شد.
    من هم پشت سرش از اتاق بیرون اومدم که گفت - نسیم؟!
    با صدای کیا، دختره از آشپزخونه خارج شد.
  • بله آقا؟ کیا گلوش رو صاف کرد و گفت
  • برادرم داره میاد ایران؛ میخوام حواست به بچه ها باشه یهوقت شیطنت نکنن. به صابر هم می سپرم که پذیرایی کنه تا برگردم.
    سری تکون داد و لبخند اطمینان بخشی زد.
  • چشم حتما!
    کیا بدون زدن حرف دیگه ای از خونه خارج شد صدای استارت ماشینش از حیاط به گوش رسید.
    با رفتن کیا، روبه روی نسیم ایستادم و طعنه زدم - خوش می گذره؟ اخمی بین دو ابروش نشست. - متوجه نمیشم؟!
  • تو هیچ وقت متوجه نبودی! نیشخندی زدم و در برابر چشمای متعجبش از خونه
    خارج شدم. نمی دونم این در وجودش دختر چی داشت که با دیدنش کرم درونم زنده می شد!
    ساده بودنش در عین حال زبون تند و تیزش باعث می شد نتونم جلوی خودم رو بگیرم و بخوام بهش کنایه بزنم….
    از طرفی هم فکر این که ممکنه کیا رو به قول معروف تور کنه، عصبانیم می کرد….
    زندگی بدون کیا برای من مقدور نبود؛ بخاطر کیا حتی چندوقتیه که به خونوادم سر نزدم.
    راه خونه رو در پیش گرفتم و ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم.
    کلید رو داخل قفل چرخوندم و وارد شدم.
    مامان از آشپزخونه سرکی کشید و با دیدنم تعجب و درعین حال خوشحالی توی چشم های بی قرارش موج زد.
    محکم توی آغوش گرمش من رو گرفت.
  • کجا بودی پسرم؟
    انقدر که به پدر و مادر پیرت سر
    نزدی چشمم به این در خشک شد!
    لبخندی به روش زدم.
  • درگیر کار و زندگی بودم؛ از این به بعد بیشتر بهتون سر می زنم قربونتون برم……
    روی مبل نشستم و پرسیدم: - بابا کجاست؟
  • سر کار. سینی چای رو جلوم روی میز عسلی گذاشت و کنارم نشست.
  • چخبر از کیا؟
    با اومدن اسم کیا لبخندی روی لبم نشست.
  • کیا هم خوبه. یه پرستار جدید گرفته برای بچه هاش؛ در حال حاضر که باهاش سازگارن.
    مثل همیشه بیست سوالی مادرانه اش رو استارت زد
  • این چند وقت کجا بودی؟
  • یه پام گالری بود یه پامم خونه خودم.
    گاهی هم پیش کیا.
    سری تکون داد. - چقدر گفتم نیازی به خونه مجردی…
    وسط حرفش پریدم…
  • میخواستم مستقل باشم مامان!
    آهی کشید و چیزی نگفت. بعد از نوشیدن چایی خوش طعم و عطر مامان ازش خداحافظی کردم و قول دادم هفته ای سه بار بهشون سر بزنم….
    با خروج از خونه سوار ماشینم شدم و به سمت گالری حرکت کردم……
1 ❤️

2021-11-01 02:35:26 +0330 +0330

قسمت دهم


در حال تنظیم کردن یکی از تابلوها روی دیوار بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. نیم نگاهی به شماره ناشناس انداختم و اتصال رو زدم.

  • بله؟
  • سلام آقا شروین.
    صدا آشنا نبود…
  • بفرمایید؟!
  • نسیم هستم.
    با شنیدن اسمش اخم مهمون پیشونیم شد.
  • بفرمایید؟
    من و من کنان گفت:
  • امم راستش…
    در حالی که استرس توی کلامش رو احساس کرده بودم کنجکاوانه پرسیدم:
  • چیزی شده؟ مردد گفت:
  • یه مشکلی پیش اومده آقای سلطانی هم گفتن به شما زنگ بزنم.
    ذهنم به سمت تمامی اتفاقات بد کشیده شد… - چه مشکلی؟!
  • آقا کوروش اصرار دارن که باید همین الان برادرشون
    آقای سلطانی رو ببینن ایشون هم گفتن نمی تونن تشریف بیارن. این بود که گفتن شما بیاید خونه…
    با کلافگی خواستم اعتراض کنم
  • اما…
    ملتمسانه و مستاصل گفت:
  • خواهش می کنم آقا شروین!آقا کوروش خیلی عصبانی هستن!
    وقتی دیدم راهی نیست با کلافگی نفسم رو بیرون دادم و از گالری بیرون زدم….
    پشت رول نشستم و به سمت خونه حرکت کردم.
    با ورود به خونه کفش هام رو دراوردم در سالن رو باز کردم و چشمم به کوروش افتاد که با عصبانیت درحال قدم زدن وسط پذیرایی بود….
    گلویی صاف کرده و گفتم: - سلام کوروش جان. نگاهی به سر تا پام انداخت و لبخند زورکی روی لباش نشوند.
  • سلام شروین جان!
    مردونه همدیگه رو در آغوش گرفته و احوال پرسی کردیم….
  • بشین کوروش جان! به اتفاق روی مبل نشستیم.
    صابر خدمتکار سالخورده خونه کیا که قرار بود تا چند وقت دیگه کلا نیاد و بازنشسته بشه دو لیوان شربت روی میز گذاشت و رفت.
  • چی شده کوروش جان؟ اتفاقی افتاده؟ گویا منتظر یک اشاره برای باز کردن سفره دلش بود که
    گفت: - شرکت داره از دست میره و کیا عین خیالش نیست! ابرویی بالا دادم. - یعنی چی؟
    -یعنی داریم ورشکست میشیم. مات و مبهوت بهش خیره شدم و شوک زده پرسیدم:
  • ورشکست؟ - آره ورشکست!!!
    با کلافگی دستی به صورتم کشیدم و گوشیم رو از جیب بیرون کشیدم.
  • من الان میام. وارد اتاق کیا شدم و بهش زنگ زدم. با سومین بوق
    صداش تو گوشم پیچید
  • جانم شروین؟
    بی مقدمه پرسیدم
  • قضیه شرکت چیه؟
    آهی کشید و با ناراحتی گفت:
  • چند تا از سرمایه گذارا سرمایهشون رو کشیدن بیرون.
  • خب مگه نمیشه جاشو پر کرد؟ با حرفی که زد سرم سوت کشید - سرمایه میلیاردی می خواد.
    بی اختیار صدام بالا رفت.
  • میلیاردی؟
  • آره. کاریش نمیشه کرد.
  • حتما راهی هست پاشو بیاخونه صحبت می کنیم. با کمی مکث پاسخ داد
  • باشه دارم میام.
    .
    نسیم :
    جسمم پیش کلارا و کیاراد بود ولی تمام حواسم به
    اون بیرون…
    هرازگاهی صدای فریاد کوروش سکوت وهم آور خونه رو در هم می شکست و دلداری دادن های شروین رو می شنیدم….
    به این فکر می کردم که شاید شروین اونقدر ها هم که نشون میاه بد نباشه و این تند خویی فقط یه نقابه!

با نارضایتی نگاهی به اطراف انداختم. توی این چاردیواری خفقان واقعا نفس آدم می گرفت.
همه چیز تیره بود حتی عروسک بچه ها.
هرچند تعداد زیادی عروسک توی این خونه وجود
نداشت! خیره به تخت مشکی قرمز کلارا و کیاراد نیشخندی زدم.

  • مثلا کلی احساس از خودشون نشون دادن و تخت بچه هارو قرمز انتخاب کردن! اون هم چه قرمزی! بیشتر شبیه مشکیه!
    کلافه نفسم رو رها کردم و رو به بچه ها که با بی حوصلگی به تی وی خیره بودن گفتم:
  • بچه ها نظرتون با بازار چیه؟
    کلارا بی حوصله لب زد: - بریم بازار چی کار؟
    دست نوازشی روی موهای کوتاهش کشیدم.
  • نمی دونم بهتر از تو خونه موندنه که!….
1 ❤️

2021-11-02 01:09:37 +0330 +0330

قسمت یازدهم

کیاراد مکثی کرد و با کمی فکر کردن بلافاصله گفت:

  • من موافقم!
    لبخندی زدم و باشه ای گفتم.
    می خواستم مطمئن بشم روحیه سیاه در و دیوار این خونه، به بچه ها تحمیل شده یا سلیقه خودشونه!
    تلفنم رو دراوردم و بی درنگ به سلطانی زنگ زدم.
    با بوق سوم صداش توی گوشم پیچید
  • بله؟!
    مثل خود رسمی صحبت کردم:
  • سلام آقای سلطانی
  • سلام بفرمایید؟!
  • می خواستم با بچه ها بریم بازار، مشکلی نیست؟
    مکثی کرد و پاسخ داد:
  • نه مشکلی نیست؛ الان برای خریدتون به کارتت پول واریز می کنم.
    از این کارش خواستم امتناع بورزم… - نه نه نیازی نی…
    وسط حرفم پرید و گفت: - فعلا خدانگهدار!
    با دهانی باز به صدای بوق ممتد تماس گوش فرا دادم…
    صدای کیاراد باعث شد به سمتش برگردم
  • چی شد؟! گوشی رو از کنار گوشم پایین آوردم و گفتم: - آماده شید میریم!
    با خوشحالی به سمت اتاقشون دویدن.
    همزمان شروع کردن به پوشیدن لباس های بیرونشون.
    خواستم کمکشون کنم اما کیاراد اجازه چندانی نداد. به این استقلال نظرش خندیدم و موهای خوش حالتش رو به هم ریختم.
    پای پیاده با سمت پاساژ نزدیک خونه شون راه افتادیم. برای این که توی راه بهونه گیری نکنن براشون بستنی قیفی خریدم تا سرگرم بشن.
    با صدای اس ام اس گوشیم نگاهی به مبلغ واریزی انداختم و با دیدن رقمش ابرو هام از فرط تعجب بالا
    پرید… دو میلیون تومان!!!
    بعد از ورود به پاساژ پشت ویترین مغازه عروسک فروشی ایستادم. دست روی سرشون کشیده و پرسیدم
  • بچه ها عروسک نمی خواین؟! کیاراد متعجب گفت: - بچه ها؟!
    با خنده لپش رو کشیدم.
  • خب حالا؛ کلارا!
    وقتی از جانب کلارا هم جوابی نشنیدم سرم رو چرخوندم. نگاهی به کلارا انداختم، که متوجه شدم مات و مبهوت به روبه روش خیره شده.
    رد نگاهش رو که گرفتم به خرس بزرگ صورتی رنگی که گوشه مغازه آویزون بود رسیدم.
    با لبخند دست کوچیکش رو گرفتم و به اتفاق وارد مغازه شدیم.
    رو به فروشنده گفتم - ببخشیدآقا میشه بیزحمت اون عروسک رو بیارید؟
    عروسک رو از دست فروشنده گرفتم، روی دوزانو روبه روی کلارا نشستم و با لبخند ازش
    پرسیدم: - نظرت چیه؟
    در حالی که برق محو نشدنی توی چشماش رو نظاره گر بودم برخلاف میل باطنیش گفت:
  • نه زیادی رنگش شاده!
    متعجب گفتم:
  • خب تو هم باید شاد باشی دیگه عزیز دلم!
    اجازه ای برای مخالفت ندادم و غافل از همه جا هزینه عروسک رو حساب کردم.
    اما دلیل ترس تو نگاه کلارا و کیاراد رو نفهمیدم و این همچنان برام گنگ موند…
    بعد از خرید یک دست لباس قشنگ برای هردوشون از پاساژ خارج شدیم.
    کمی با بچه ها توی خیابون ها پیاده روی کردیم و سر هر چیز الکی خندیدیم.
    از لایی کشیدن ماشین ها جلوی پای دخترای دبیرستانی گرفته تا تک چرخ زدن موتوری ای که زمین خورد!
    خیره به آسمون صاف و آبی در دل گفتم…
    گاهی باید مثل بچه ها الکی شاد بود و برای چند دقیقه تمام مشکلات و گرفتاری ها رو فراموش کرد و فقط خندید….
    این طوری گاهی برات یادآوری میشه زندگی هنوز خوشی هاش تموم نشده!
    بعد از خوردن شیرموز بستنی مخصوص با بچه ها که با کلی شوخی و خنده همراه بود، با خستگی زیاد تاکسی گرفتم تا به سمت خونه حرکت کنیم.
    در حالی که دو طرفم نشسته بودن هرکدومشون سرشون رو روی یه شونه ام گذاشتن و از خاطرات بیرون رفتناشون با پدرشون گفتن.
    با هر جمله غش غش می خندیدن، منم گاهی حتی الکی؛ اما همراهیشون می کردم تا پا به پاشون غرق در دنیای شاد کودکی بشم…
    کلارا دستمو توی دست کوچیکش گرفت و گفت:
    -نسیم جون؟!
    -جانم کلارا خانوم؟!
    با کمی تردید که معنیش نفهمیدم پرسید
    -اون خرسه کی میاد؟!
    -عزیزم واسه این که حملش برای ما یکم سخت بود خودشون آدرستون رو گرفتن تا پستش کنن در خونه.
    -یعنی فردا؟! موهای طلایی رنگشو نوازش کردم.
    -مطمئن نیستم عزیزم حالا باهاشون تماس می گیرم دقیق می پرسم که کی می فرستن!
    ضربه ای سر شونه ام زد و با ذوق گفت: -دمت جیز نسیمی!
    با این اصطلاح کلارا اخمی کردم و با لحن اخطار گونه گفتم:
    -عزیزم این حرفا برای یه دختر خانوم خوشگل و متین
    زشته؛ این الفاظ مال مردای ول و لاته نه شما!
    با این حرفم به فکر فرو رفت و در حالی که انگشت
    اشاره اش رو زیر دندون کشیده بود پرسید: -یعنی بابام و عمو شروین ول و لاتن؟
    مات و مبهوت به قیافه متعجبش که بهم نگاه می کرد و منتظر جوابی از جانب من بود خیره شدم.
    خدایا حالا چه جوابی به این بچه بدم؟
    اگه بگم نه؛ حرف خودمو پس گرفتم!
    اگه بگم آره؛ احترام پدرشون و شروین شکسته میشه.
    حالا علاوه بر کلارا، حواس کیاراد هم به من ممع شده بود و اون هم مثل کلارا منتظر و متعجب بهم نگاه می کرد.
    نا باورانه زیر لب گفتم:
  • خدای من یعنی اونا نمی دونن جلو دوتا بچه پنج ساله که تو سن رشدن و مثل طوطی همه چیزو ضبط می کنن؛ نباید این طوری صحبت کنند!!؟
    درمونده و مستاصل گفتم
    -اوووم… خب… نه… نه عزیزم بابا و عموت لات
    نیستن؛ اونا فقط شوخی می کنن که این شوخی ها مناسب بچه ها نیست؛ متوجه شدی عزیزدلم!؟
    سوال کیاراد باعث شد از چاله توی چاه بیفتم… -یعنی بزرگ شدیم باید مثل اونا شوخی های لاتی
    بکنیم؟!
    عاجز شده به کیاراد که این سوال رو با قیافه متفکر
    پرسیده بود نگاه کردم. چطوری به این بچه ها حالی کنم این رفتار ها کلا
    ناپسنده آخه!؟ هرچی بگم میگن پس بابا کیا چی؟!
    انگاری بابا کیا تمام کار های بد این دنیا رو مرتکب شده و من راه گریزی ندارم….
    لحظه ای سرم رو بالا آوردم که نگاهم به چهره خندون راننده افتاد که معلوم بود از اول بحثمون داره گوش میده.
    وقتی متوجه نگاهم به خودش شد دستی به صورتش کشید تا خنده اش رو کنترل کنه.
    به آرومی به حرف اومد و گفت: -دخترم ناراحت نشو که داشتم به حرفاتون گوش می
    دادم. راستش من عاشق بچه های تو این سنم و حرفاشون برام مثل قند و عسل شیرینه!
    امیدوارم ناراحت نشده باشی بابا جان؟
    لبخندی نثارش کردم و در حالی که موهای کلارا و کیاراد رو نوازش می کردم گفتم:
    -نه پدرجان چه اشکالی داره؟! منم مثل شما عاشق بچه هام.
    خدا بچه ها و نوه هاتون رو براتون حفظ کنه….
1 ❤️

2021-11-02 02:44:00 +0330 +0330

قسمت دوازدهم

با این حرفم آهی کشید و حسرت بار گفت:

-هعی باباجان… من بچه ای ندارم که بخوام نوه ای داشته باشم؛ خانومم مشکل داشت و خدا صلاح ندونست بهمون بچه بده، منم با این که عاشق بچه بودم دیگه حرفی جلو خانومم نزدم تا ناراحتش نکنم……
خداروشکر زندگیمون تا امروز خوب بوده…
حیرت زده از این عشق آریایی لب باز کردم
-شما بیشتر از این که عاشق بچه باشید عاشق همسرتون هستید!
با سر حرفم رو تایید کرد و لبخند گرمش پر رنگ تر
شد.
-درسته باباجان؛ ما تو دنیا فقط همدیگه رو داریم! -خدا به هردوتون سلامتی بده!
با حسی خوب به خیابون هایی که از پیش چشمم گذر می کرد چشم دوختم و به این فکر کردم که چقدر یه مرد می تونه عاشق باشه!
چقدر همچین عشق هایی می تونه قشنگ باشه! این قشنگی زمانی بیشتر به چشم میاد که توی فرهنگ
ما ایرانی ها؛ مردها اکثرا دنبال بچه و وارثن.
خیلی هاشون ازدواج مجدد می کنن و سرکوفتش رو تا آخر عمر به جون زن اول بیچاره می زنن، زن ها هم حق هیچ اعتراضی ندارن و باید با هر وضعیتی بسوزن و بسازن.
وگرنه اسمشون میشه خانمان سوز و خونه خراب کن!
توی جامعه امروزی یه سری مرد واقعی هم مثل این آقا پیدا میشن که خوشحالی عشقشون رو به خودشون ترجیح میدن.
زیر لب زمزمه وار گفتم:

  • هنوزم از این عشق ها پیدا میشه پس!
    با لبخند به بچه ها که به خواب رفته بودن نگاه کردم.
    روی سر هردوشون رو بوسیدم و دوباره از پنجره به بیرون خیره شدم…

با رسیدن به درب خونه و رفتن تاکسی، خواستم در رو باز کنم تا وارد بشیم که با داد آقای سلطانی پریدم هوا.
بچه ها با ترس از دو طرف چسبیدن بهم و گوشه های مانتوم رو گرفتن.
در حالی که ذهنم توی حواشی بدی چرخ می خورد، آب دهنم رو فرو دادم و دوباره جلو رفتم.
لای در رو کمی باز کرده و با آرومی اوضاع داخل رو چک کردم تا ببینم قضیه از چه قراره!
نگاهم روی آقای سلطانی نشست که پشت به ما دست به کمر ایستاده بود.
با عصبانیتی زاید الوصف که از صدای نفس های کشدارش هویدا بود به رو به روش که کوشاد قرار
داشت خیره شده بود. نگاهم که معطوف کوشاد شد متوجه شدم توی
عصبانیت دست کمی از پدرش نداره!
کنار آقای سلطانی کوشان ایستاده بود که عصبانیت و ناراحتی توی چهره وش قابل تشخیص بود، اما وضعیت آروم تری نسبت به پدر برادرش داشت.
با صدای دو رگه و گرفته کوشاد بهش زل زدم…
-اونا به خانواده ام توهین کردن… می فهمی!؟
صدای عصبی و تشر گونه آقای سلطانی بلند شد…
_اونا هر کاری هم کردن تو حق زدنشون رو نداشتی! زدی بچه های مردمو ناکار کردی کوشاد!
یکیشون پاش و دماغش، دوتاشونم دستاشون شکسته بود!
به سمت پسرش مایل شد و خشمگین غرید: _گفتی کلاس رزمی ثبت نامت کنم تا یاغی بشی؟ تا با
هم کلاسیات گلاویز بشی و براشون قدرت نمایی کنی؟
کوشاد با کلافگی دستی به صورتش کشید و دست به تبرئه خودش زد…
-ببین بابا! اون زن هر جایی ذره ای برام ارزش نداره اما اونا دست گذاشتن رو نقطه ضعفم؛ اونا به شما توهین کردن! به خواهر و برادرام توهین کردن!
شما توقع داشتی مثل سیب زمینی نگاشون کنم؟ شما منو این طوری تربیت کردی؟
بعد از زدن این حرف، با عصبانیت از جا بلند شد و به طبقه بالا رفت.
نظاره گر کوشان و آقای سلطانی بودم که بعد از لحظاتی صدای کوبیده شدن درب اتاق سکوت وهم انگیز خونه رو در هم شکست…
آقای سلطانی کلافه و ناراحت نفسش رو بیرون فرستاد. همون طور که دست به جیب فرو می برد سرش رو انداخت پایین و به زمین خیره شد.
کوشان با استیصال دور خودش چرخشی زد و نگاهش به ما افتاد.
به آرومی در رو کامل باز کردم و قدم به داخل خونه گذاشتم.
کوشان بعد از یه سلام سر سری با من، بچه ها رو با خودش به حیاط برد.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و فهمیدم ساعت کاریم تقریبا تموم شده.
اما دلم نیومد تو این وضعیت تنهاشون بزارم. مخصوصا آقای سلطانی رو که ممکن بود عصبانیتش
رو سر بچه ها خالی کنه.
بی این که به اتاقم برم و لباس تعویض کنم به سمت آشپزخونه قدم برداشتم تا شاید بتونم یه کاری انجام بدم.
در همون حین به حرف های کوشاد فکر کردم… کوشاد گفت خانواده ام؛ منظورش از واژه “زن
هرجایی” قطعا مادرشون بود. اما چرا این طوری ازش یاد کرد؟!
به یاد این که توی فرم ثبت نامی که خانم کریمی ازشون داشت و من مطالعه اش کردم درج شده بود مادرشون فوت کرده.
این فیصله چه معنایی میده؟
نفس عمیقی کشیدم و بعد از پر کردن لیوان آبی به سمت نشیمن رفتم.
وقتی وارد نشیمن شدم چشمم به شروین افتاد که دستش رو روی زانو آقای سلطانی گذاشته بود و آهسته و با طمانینه باهاش حرف می زد.
نگاهی به آقای سلطانی انداختم که به کاناپه تکیه داده و چشم هاش رو از سر بی اعصابی بسته بود.
چشمام رو با کلافگی بستم و دوباره باز کردم. خدایا این شروین چرا مدام این جا پلاسه؟ چرا مدام چسبیده به آقای سلطانی؟!
طره موهام رو از جلوی صورتم کنار زدم و سعی کردم افکار منفی ای که نسبت بهش دارم رو از خودم دور کنم.
با کشیدن نفسی عمیق به سمت اتاق کوشاد که در طبقا بالا قرار داشت حرکت کردم.
تقه ای به در زدم اما وقتی جوابی نشنیدم به آرومی وارد اتاق شدم.
اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد دکور تیره رنگ اتاق بود که مثل همه خونه، توی ذوق می زد.
متعجب و مبهوت سر جام ایستادم.
کل این خانواده انگار رنگ شاد رو حروم می دونن! از لباساشون گرفته تا دکور خونه و اتاق و وسایلشون، همه و همه تیره و به خصوص ترکیبی از مشکی و خاکستریه!
آهی کشیدم و حواسم معطوف کوشاد شد که روی تختش جنین وار جمع شده بود.
فکر کردم خوابش برده که تا الان عکس العملی به حضور یه نفر تو اتاقش نشون نداده.
با این فکر جلو رفتم تا روش پتو بندازم. اما به محض این که دستم به گوشه پتوش خورد
دستش روی مچ دستم نشست.
شوک زده نگاهش کردم که یهو چنان محکم دستم رو با غیض به عقب پرت کرد که لحظه ای درد مچم رو فراموش کرده و به چهره اشک آلودش خیره شدم.
وقتی دید یهش زل زدم فریاد زد: -چیه؟! به چی زل زدی؟ وقتی دید حرکتی نمی کنم فریاد کشان گفت: -چیه؟ به چی زل زدی؟ فهمیدی زندگیمون گل و بلبل
نیست، حالا می خوای بهمون ترحم کنی؟ بی توجه به فریاد هاش لیوانی آب براش ریختم و به
سمتش گرفتم که جریح تر شد… _آره؟! اصلا واسه چی آب اوردی؟ هان؟ دلت به
حالمون سو… با فریاد آخرش گلوش سوخت و به سرفه افتاد.
لیوان آب رو جلوی صورتش گرفتم اما ترجیح داد سرفه کنه تا این که از دست من آب بگیره.
حقیقتش نمی دونم چرا، اما یک کلمه از حرف هاش هم ناراحتم نکرد.
در واقع اون به شدت منو یاد گذشته های خودم انداخت…
بعد از این که دید من بدون هیچ تغییری هنوز همون طور نگاهش می کنم، با پوزخند خودش رو روی تختش انداخت و گفت:
-با سیب زمینی صنمی داری؟! مثل این که هیچی
ناراحتت نمی کنه……

1 ❤️

2021-11-03 00:13:09 +0330 +0330

قسمت سیزدهم

با حرصی مشهود غرید
_نه خوشم اومد! از اونای دیگه مصمم تری!
بعد از این حرف دوباره پوزخندی زد تا آخرین تیرش رو تاریکی برای ناراحت کردنم پرتاب کنه. و بی توجه بهم اشک هاش رو پاک کرد….
لحظه ای بیشتر از این که ناراحت بشم خنده ام گرفت و با خودم گفتم…
تو اوج گریه و ناراحتیشم دست از تیکه انداختن بهم بر نمی داره و چپ و راست نیش و کنایه می زنه!
کنارش روی تخت نشستم که تشر زد: -من حتی بهت اجازه ورود ندادم؛ خودت سرتو
انداختی پایین اومدی تو. حالا پرو پرو اومدی کنارم رو تختمم نشستی؟!
با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم تا از خونسردیم بیشتر حرصش بگیره.
-در زدم جواب ندادی، منم اومدم تو خب!
اخم هاش رو بیشتر در هم کشید -اشتباه کردی دیگه، مگه این جا طویله اس؟ با شنیدن این حرف توهین آمیزش رگ عصبانیتم
متورم شد و به سمتش براق شدم… - ببین بچه پررو! هرچی مراعاتتو می کنم چیزی بهت
نمیگم دیگه روتو زیاد نکن! دیدم خیلی عصبی بودی گفتم بهت سر بزنم یه بلایی
سر خودت نیاری! در برابرم گارد گرفت و پرخاشگرانه توپید: -منم گفتم به ترحم تو و امثال تو احتیاجی ندارم! به درب اتاق اشاره زد. - الانم برو بیرون می خوام بخوابم، خسته ام!
لیوان آب رو توی دستم فشردم و نیشخندی زدم. -من بهت ترحم نمیکنم بچه جون!
من درکت می کنم!
لحظاتی در سکوت نگاهم کرد. فکر کردم الان از رفتار زشتش پشیمون میشه و عذر خواهی می کنه اما یهو زد زیر خنده!
احساس کردم خنده اش بیشتر از این که از روی تمسخر باشه از روی حرصه!
بعد از کمی خنده که من فقط در سکوت تماشاچیش
بودم؛ با حرص و تمسخر گفت: -بیین خانوم پرستار! دیگه از این جوکات برام تعریف
نکن که فقط یه بار بهش می خندم! و با لحنی حق به جانب که هیچ به مزاجم خوش
نیومد افزود:

  • تو چی می دونی از زندگی من که دم از درک کردنم می زنی؟! تو احتمالا ته غم و غصه ات شکستن گوشه ناخونت باشه دختر جون!
    اشاره ای به سر تا پام کرد و متمسخر تر از قبل گفت: - به سر وضعتم که نمی خوره بی پولی کشیده باشی تا
    حدالعقل بگم یه چیزایی از سختی می دونی!
    آخه تو با این تیپ و قیافه بهت می خوره پرستار بچه
    باشی؟! که دنبال یه لقمه نون حلال باشی؟!
    از این همه وقاحت و پرروییش کفرم بالا اومد اما اون همچنان ادامه داد به حرف زدن تا بیشتر رگ عصبانیتم رو متورم کنه…
    -فکر کردی نمی دونم هدفت از اومدن به این خونه چیه؟! فکر کردی نمی دونم چه خوابایی برامون
    دیدی؟
    با تموم شدن نطق مسخره اش پوزخند صدا داری زدم و تک خنده ای از سر تمسخر و حرص سر دادم.
    این بچه چی از زندگی من می دونه که این طوری قضاوتم می کنه؟!
    سری به تاسف تکون دادم و با عصبانیت گفتم: -می دونی مشکل تو چیه کوشاد خان؟ این که فکر می
    کنی بچه زرنگی؛ اما سخت در اشتباهی!
    تو چی می دونی از زندگی من؟! تو مگه منو می شناسی که در موردم نظر میدی؟
    به سر و وضعم اشاره کردم… - هر کی ظاهرش شیک بود و کار کرد یعنی یه ریگی
    به کفششه؟ با تاسف و دلسردی ادامه دادم:
  • تو هنوز خیلی بچه تر از این حرفایی که راجع به من نظر بدی پسر جون! امثال تو مثل این که لیاقت محبت کردن هم ندارن!
    بعد از این حرف بی توجه به چهره مبهوتش از لحن
    عصبانیم، از روی تخت بلند شدم و به سمت بیرون اتاق حرکت کردم.
    هنوز به درب اتاق نرسیده بودم که صداش بلند شد:
    -صبر کن!
    از کنارم عبور کرد و جلوم ایستاد.
    نگاهش رو بین چشم هام و لیوان آب توی دستم رد و بدل کرد.
    بی درنگ لیوان رو از دستم گرفت و لاجرعه سر کشید. با تموم شدن آخرین قطره آب دوباره اونو به دستم داد و همون طور که از کنارم عبور می کرد با لحنی که حرصم رو دراورد گفت:
    -درم پشت سرت ببند!
    نگاه خشمگینی بهش انداختم.
    خدایا از روی زیاد این بچه من در عجبم!
    ِگل اینو به من می دادی باهاش کوزه درست کنم بهتر بود!
    با حرصی مشهود از اتاقش خارج شدم و از فرط عصبانیت در رو محکم به هم کوبیدم که صدای انفجار بمب داد. خواستم به سمت هال طبقه پایین راه بیفتم که سینه
    به سینه شروین شدم. نگاهم که به چهره اش افتاد متوجه شدم با اخم گنگی
    موشکافانه نگاهم می کنه. صدای بم و مردانه اش به گوشم خورد -تو این جا چی کار می کنی؟ در دل گفتم… مگه مفتش محلی مردک مسخره؟!
    لیوان آب رو که می خواستم با خودم به آشپزخونه ببرم بهش نشون دادم و بی حرف بهش خیره شدم تا از سر راهم کنار بره.
    وقتی موضوع دیگه ای برای پر کردن عریضه ندید سری تکون داد و گفت:
    -خیلی خوب فکر کنم تایم کاریت تموم شده. دیگه می تونی بری خسته نباشی!
    صورتم رو برگردوندم و زیر لب با دهن کجی گفتم:
    -منتظر بودم شما دستور بدید سرورم!
    صدای موشکافش به گوشم خورد…
    -چیزی گفتی؟!
    لبخند تصنعی به لب نشوندم و جواب دادم:
    -خیر اگه با شما بودم بلند می گفتم بشنوید.
    کمی سر خم کردم و با احترام گفتم:
    -با اجازه!
    به طبقه پایین که رسیدم نگاهم به کلارا و کیاراد افتاد که روی پاهای آقای سلطانی خوابشون برده بود.
    نگاهم که به سمت آقای سلطانی سوق پیدا کرد متوجه شدم اونم سرش رو به مبل تکیه داده و چشماش بسته اس.
    زیر لب با تمسخر گفتم: - پس خوابیده که شروین مثل کنه بهش نچسبیده!
    کمی جلوتر رفتم که توی ضلع غربی خونه چشمم به کوشان افتاد که سخت مشغول کار کردن با موبایلش بود.
    به بچه ها اشاره زدم و گفتم: -آقا کوشان بیزحمت رو بچه ها ملافه بنداز هوا سوز
    داره، خدایی نکرده سرما نخورن!
    با شنیدن صدام گوشی رو قفل کرد و کنارش انداخت. نزدیکم شد و با دیدن این که کیفم رو هم برداشتم گفت:
    -داری میری؟
    سری تکون دادم
    -بله با اجازه!
    با سوالی که پرسید متعجب شدم.
    -می خوای برسونمت!؟
    با تعجب بهش نگاه کردم. فکر نمی کردم اخلاقش این طوری باشه!
    گویا برخلاف بقیه افراد این خونه که دل خوشی از من ندارن این یکی سعی می کنه بیشتر باهام کنار بیاد!
    کمی مهربان تر و با لبخند گفتم: -نه ممنونم کوشان جان! فکر کنم می تونم از پس
    خودم بر بیام! انگشت اشاره اش رو توی هوا تکون داد و با خنده
    گفت:
    -وقتی بیشتر از پنج دقیقه تو اتاق کوشاد دووم میاری یعنی از پس خودت بر میای! من یکی بهت ایمان آوردم!
    بعد از اتمام این حرف، چشمکی زد و از کنارم عبور کرد.
    من رو تو بهت حرفش گذاشت و صدای دور شدن قدم هاش سکوت هال رو در هم شکست.
    خدایا فکر می کنم متفاوت تر از خانواده سلطانی توی کل عمرم ندیدم و نخواهم دید!
    هیچ کدومشون اخلاقشون شبیه هم نیست؛ اما جالب اینه که یه جورایی مکمل هم هستن!
    بعد از خروج از خونه سلطانی ها صدای بوق ماشینی که ظاهرا تاکسی اینترنتی ای بود که گرفته بودم باعث شد به سمتش برم و سوارش بشم….
1 ❤️

2021-11-03 00:30:52 +0330 +0330

قسمت چهاردهم

مثل هر شب بعد از گذشت حدود چهل دقیقه سه ربع، به محله ساده و تاریک خونه ام رسیدم و پیاده شدم…
کلید رو داخل قفل در ساده خونه ام چرخوندم و انتظار داشتم باز بشه اما بعد از کمی کشتی گرفتن با قفل و در متوجه شدم این در خیال باز شدن نداره.
در همین حین صدای منحوس فردی باعث شد دست از تلاش بردارم…
-زور نزن ضعیفه باز نمیشه! با تعجب به پشت سرم که آقای جعفری ایستاده بود
نگاه کردم. اخم هام رو در هم کشیدم و عصبی توپیدم -اولاً ضعیفه جد و آبادته؛ دوما واسه چی باز نشه؟! با تعجب و شوکه به این رفتارم که براش تازگی داشت خیره شد. از چشماش می خوندم داره توی دلش میگه… این چرا یهو این طوری شد؟!
اما من تصمیم گرفته بودم دیگه مثل خودش رفتار کنم، تا خرش رو سره جاش ببنده!
وقتی از شوک خارج شد، خنده کریهی کرد و گفت:
-نه خوشم اومد! از قماش همین پایینی، فقط بالا بالا ها و با از ما بهترون می پری و سر و وضعت و میزون می کنن!
با کلافگی دستی به پیشونیم کشیدم و خواستم بگم در رو چطوری باز کنم که نیشخندی زد.
قبل این که اجازه بده حرف بزنم با نگاه هیز و کثیفش فاصله بینمون رو پر کرد و با لحن هیجانی زمزمه کرد:
-چند؟! این جمله اش کافی بود تا خشمگین تر از هر زمانی به سمتش نگاه تیز کنم. با کیفم کوبوندم تو صورتش و جیغ کشیدم:
-خفه شو حیوون رذل! تو غلط می کنی این طوری با من حرف می زنی! توی هرز…
ادامه حرفم با قرار گرفتن دستای زمختش توی نطفه خفه شد…
نگاه ترسناکی بهم انداخت و طوری من رو به دیوار کوبوند که درد بدی توی کمرم پیچید.
صورتش رو نزدیک صورتم آورد و با صدای آروم و حرصی غرید:
-هرزه و این همه ادا؟! از خداتم باشه من بهت نگاه بندازم دختره بی کس و کار!
سرش رو کنار گوشم آورد با لحن بدی ادامه داد: -این قفل عوض شده؛ اگه باهام راه اومدی که هیچ!
این خونه نوش جونت!
ابرویی بالا انداخت و با لذت گفت:
-تازه اگه دختر خوبی باشی به نامتم میزنم!
تقلا کردم دست کثیفش رو کنار بزنم اما فشار دستش رو بیشتر کرد و تهدید وارانه افزود:

  • اما اگه… اگه راه نیای… از این جا که هیچ! کاری می کنم از محل هم بیرونت کنن!
    بالاخره یه دختر جوون و خوش بر و رویی مثل تو خطر بزرگی واسه مردای این محله اس که همه زناش چادری ان!
    در حالی که از فرط خشم می لرزیدم با چشم هایی به خون نشسته به خیره شدم.
    نگاه دیگه ای بهم انداخت و گفت… -دستم رو بر می دارم ولی جواب عاقلانه ازت می
    خوام! با انداختن نگاهی تهدید وار دستش رو از روی دهنم برداشت.
    در حالی که انتظار داشت برای پیشنهاد بی شرمانه اش غش و ضعف برم براش به محض برداشتن دستش چنان جیغی کشیدم و کمک خواستم که احساس کردم دیگه حنجره ام، حنجره ی قبل نمیشه!
    ناگهان دستش رو بلند کرد و لحظه ای بعد مزه شوری خون بخاطر اصابت محکم دستش توی دهنم باعث شد چهره ام در هم کشیده بشه سکوت کنم…
    بی توجه به درد لثه هام خواستم دوباره جیغ بکشم که بی هوا بهم چسبید.
    از این حرکت ناگهانیش یکه خوردم و لال شدم.
    خدایا این مردک رذل می خواد چیکار کنه!؟
    چرا فاصله صورتش انقدر با صورتم کمه که با نفس های منزجر کننده اش چتری هام تکون می خورن؟
    با چهره بر افروخته بهم خیره شده و خواست تکونی
    بخوره که ناگهان احساس کردم فردی از پشت سر یقه اش رو به چنگ گرفت و کشید.
    هرم نفس هاش ازم دور و سنگینی و گرمای حال بهم زن بدنش از روم برداشته شد.
    با ایجاد فاصله بینمون، نفسم رو با ترس بیرون فرستادم و حواسم معطوف کسی شد که حکم ناجی رو برام پیدا کرده بود.
    کسی که حالا با حرف های رکیک، صاحبخونه ام رو زیر مشت و لگد گرفته بود و داشت حقش رو کف دستش میذاشت.
    نگاهم که پی اطراف رفت متوجه شدم از صدای جیغ من و فریادهای جعفری اکثر مردم از خونه هاشون بیرون اومدن و به این معرکه نگاه می کنن.
    زن های فضول و سرک کش محله به پچ پچ مشغول شدند و مرد ها جلو اومدند تا پادر میونی کرده و جداشون کنن.
    نفس زنان و وحشت زده به مردی که ناجیم شده بود نگاه کردم تا بتونم بشناسمش.
    همون لحظه برگشت و نگاهش رو به من دوخت. به
    محض این که چهره اش رو دیدم خشکم زد! انتظار دیدن هر کسی رو داشتم، الا این یه نفر! خدایا داری با من شوخی می کنی؟! آخه چطور ممکنه… اون… این جا؟!
    جعفری که دید اون حواسش نیست از فرصت پیش اومده سوء استفاده کرد و مشت محکمی پای چشمش زد.
    با این حرکتش حواس اون رو دوباره به خودش جلب کرد و باعث شد فریادی از سر درد بکشه.
    و طولی نکشید که کتک زدن جعفری رو از سر گرفت.
    وحشت زده و دستپاچه گفتم
    -کمک! یکی کمک کنه!
    با پا در میونی مرد های محل بالاخره اون دو نفر از هم جدا شدن.
    جعفری به سختی سرفه ای کرد و در حالی خون گوشه لبش رو پاک می کرد با تکیه به یکی از جوون های محل گفت:
    -آخه مسلمون خدا! مرد ناحسابی! اونی که هرزه گری و… بی ناموسی کرده من نیستم! این دفعه با داد و فغان، آب و تاب و حالی شوریده
    افزود: -آهای ایها الناس! آهای خلق خدا!
    مگه ما همه مومن و مسلمون این خدا نیستیم؟
    در حالی که با هر جمله دست هاش رو توی هوا تکون می داد و دور خودش می چرخید رو به مردمی که دور این معرکه حلقه زده بودند قبله رو نشون داد…
  • مگه همه مون به این قبله نماز نمی خونیم؟! آیا رواست به همدیگه حرف ناسزا بزنیم و همدیگه رو به هرزگی متهم کنیم؟!
    بعد از مکثی کوتاه که منتظر تاثیر افشاگری های دروغینش بود با لحنی حق به جانب ادامه داد:
    -اونم من…! منی که اولین مسجد این محله رو بنا کردم!
    سال بعدش یک حسینیه و تکیه بزرگ تر درست کردم!
    آی مردم! شما شاهدین که نصف این محله مال منه، اما
    تا حالا یه قرون بابتش پول یا اجاره نگرفتم…
1 ❤️

2021-11-03 21:19:08 +0330 +0330

قسمت پانزدهم

صداشو رو پس کله اش انداخت و عربده کشان گفت: - اونم نه مستاجرای عادی؛ مستاجرای من همه کسایی ان که مرد بالا سرشون نیست!
محتاج نون شبشون ان! با شرافت یه لقمه نون در
میارن، باز همونم من ازشون بقاپم؟!
اون وقت چطوری اون دنیا سرمو بالا کنم؟!
چطوری جواب مولام علی رو بدم؟
چشم هام رو ریز کردم و با انزجار به این جانماز آب
کشیدن های پوشالیش چشم دوختم. ظاهرا این مرد هرزه نمی خواست دست از وقاحت
هاش برداره! سپس با بغضی کاملا ساختگی ادامه داد:
-نمیگه حاجی؟! حاج مرتضی؟! تویی که یک رکعت از نماز شبتم قضا نشده، چرا مال یتیم خوردی؟
چرا حروم خوری کردی؟
نگاه مرموزی به مردم دهن بین که مبهوت سخنرانیش بودن انداخت و بعد به من که مثل بقیه تو بهت این نمایشش بودم نگاهی کرد.
با لحن آروم و مهربونی که ساختگی و کذب بودنش رو فقط من می فهمیدم گفت:
-خانم طراوت! دختر گلم! من از بچگی سر سفره پدر و مادر بزرگ شدم!
یه لقمه حروم نخوردم، با زحمت و تلاش خودم رو به این جایی که ایستادم رسوندم!
تا حالا نون کسی رو آجر نکردم و اشک مظلومی رو درنیاوردم!
با خیرخواهی هام شدم حاج مرتضی ای که الان می بینی! من تو جوونیام بی ناموسی نکردم چه برسه به الانی که یه پام لب گوره بخوام از این غلطا بکنم!
به اون که خشمگین بهش زل زده بود اشاره زد و با مظلوم نمایی گفت:
-من نمی دونم شوهرت چی دید یا شنید که این طوری پرید به من!
نیشخند نامحسوسی زد و قدمی بهم نزدیک شد. با بد بینی و حق به جانبی پرسید:
-ببینم… شوهرته دیگه؟ مگه نه!؟
با زیرکی تمام توپ رو پاس داد تو زمین من! و با پوزخند به تماشا ایستاد تا رسوا شدن گناه نکرده
ام رو نظاره کنه.
حالا همه به جای اونی که چشمش همیشه زیر پر مانتو و چادر زن ها می چرخشید، به منی که از همون اول بغل دیوار سور خورده و نشسته بودم نگاه کردند و منتظر جواب شدن.
با ترسیده به ناجیم نگاه کردم که نگاه آتشین و خشمگین و صورت بر افروخته اش رو فقط و فقط معطوف دیدم.
با کمک گرفتن از دیوار آجری پاشدم و تا خواستم دهن باز کنم و به این مردم فتنه که فقط منتظر آتویی از من بی کس و کار بودن معرفیش کنم، صدایی زنونه و رسا از پشت سرم باعث شد سکوت بدی بر کوچه حاکم بشه:
-دیگه بسه حاجی! شوکه و خشک شده جا خوردم…
در یک آن همه مردم مثل من با هین بلندی به عقب برگشتن.
خدای من! طلا خانوم بود که حرف زد؟!
طلا خانوم؟! زن آقای جعفری؛ همونی که شنیده بودم تو سی سالگی سکته کرد و بر اثر اون تکلم و حواسش رو از دست داد.
زنی که با ویلچر کنار من توقف کرده بود.
کسی که به پهنای صورت چروکیده اش که هر چروکش نشان از سختی های بسیار بود اشک می ریخت و بی مهابا گریه می کرد.
نگاهش تنها میخ جعفری شد… و اما نگم از جعفری که رنگش به وضوح پرید و
دستاش به شدت شروع کردن به لرزیدن.
بعد از سکوتی کوتاه که باعث شد همه مات و مبهوت به طلا خانوم خیره بشن دوباره به حرف اومد و با بغضی آشکارا و حزنی جان سوز گفت:
-کاش همون بیست سال پیش که با دختر خاله خیر ندیده ام دیدمت، به جای این که با گریه ازت دلیل بخوام و تو با وقاحت تمام تو صورتم فریاد بزنی که من برات کافی نیستم، که من به اندازه کافی خوش
رنگ و لعاب نیستم، که خوب تختتو گرم نمی کنم و باعث سکته و یه عمر زمین گیر شدنم بشی؛ به بابام می گفتم!
آره باید به پدر بیچاره ام همه چیزو می گفتم تا ازت شکایت می کردم و پدرتو در میاوردم!
با دست های نیمه جونش به سر و وضع خودش اشازه زد و افزود:

  • من! منی که دیگه زمین گیر شده بودم، بازم از عذاب های تو در امان نبودم نامسلمون از خدا بی خبر!
    کل این سال ها شب و روزام رو با نفرین به تو و خودم و کسی که توی شهوت پرست رو خراب کرد توی زندگیم و خیلی چیزای دیگه گذروندم!
    قطره اشکی که از گوشه چشمش جاری شد دلم رو زیر و رو کرد…
    -ای کاش قلم پام می شکست اما پا تو خونه تو نمیذاشتم! ای کاش یه پیر دختر می موندم؛ اما لاشه امم رو شونه تو نمینداختم!
    هق هق گریه اجازه نداد بیش از این به حرف زدن ادامه بده.
    همه مبهوت این زن بودن… زنی که گویا انبار باروتی بود و امشب آقای جعفری با
    کبریتی جرقه اش رو روشن کرده بود! مجال دفاع به جعفری نداد و گفت:
    -هه! تو چه جور موجودی هستی؟ چطوری می تونی این همه آدم رو فریب بدی و تو لجنزار هوس و گناه غرق بشی و به روی خودتم نیاری!؟
    به مردم که توی این ساعت از نیمه شب به معرکه وسط کوچه چشم دوخته بودن اشاره زد و فریاد کشید:
    -این مردمی که جلوشون دم از قرآن و پیغمبر می زنی، اینایی که عدالت علی رو سرشون فریاد می کشی خبر دارن به جای طلب نکردن اجاره از اون زن هایی که به قول خودت مرد بالا سرشون نیست چی می گیری؟!
    خشمگین و دلچرکین تر از قبل جیغ کشید: -اینا می دونن تو چی رو جایگزین می کنی تا اونا از
    شکم اولاد یتیمشون نزنن؟ هان؟پچچ دست لرزونش رو بالا آورد و انگشت اشاره اش رو توی
    هوا تکون داد. -اینا می دونن حاجیشون؛ حاج مرتضی ای که روی
    سرش قسم می خورن، چه حیوون کثیف و رذلیه؟!
    دست هاش رو از دو طرف باز کرد و در حالی که تمامیت وجودش روی ویلچر قدیمیش می لرزید تاکید کرد
    -اما حیف حیوونِ بی آزار! تو شیطانی! خو ِد شیطانی! توی عوضی انقدر هرزه و کثیفی که تمام این
    هرزگریات رو آشکارا جلوی من انجام می دادی. اشک هاش رو با خشونت پس زد و با انزجار و کراهت
    گفت:
    -می گفتی این کَره، خره، لاله… هیچی حالیش نیس که! اما نفهمیدی… نفهمیدی همون خدایی که تو خونه مسخره اش می کردی و تو محله ذکرش از لبت نمیافتاد… همون خدایی که مسخره اش می کردی و می گفتی خدا برای یه سری جاهل و خرافاتی فقط خداست!
    حالا دیدی همون خدا چی کار کرد تا منِ لال و بی زبون که بهم می گفتی یه تیکه گوشت بی ارزش بی
    جونم، زبون باز کنم و ذات خراب و کثیفت رو برای همه جار بزنم!
    کف دستش رو به قفسه سینه اش کوبید و غرید: -کاری کرد که کاری کنم تا پیش خلق خدا هم رو سیاه بشی! همان طور که در محضر خودش رو سیاهی! این اتفاق افتاد تا یه مثقال از درد منو بفهمی و بچشی
    مردک لا ُمر َوت! با اتمام حرف هاش سکوتی مرگ بار همه کوچه رو فرا
    گرفت…
    حتی دیگه صدای جیر جیرک های مزاحمی که از ترس صداشون قبل از خواب، پنجره های خونه ام رو تا صبح می بستم تا بتونم یه خواب راحت داشته باشم هم لال شده بودن.
    نگاه های بد و سرزنشگری که تا لحظه ای پیش روی من زوم شده بود با حرف های طلا خانوم روی جعفری قفل شد…
    با صدای افتادن چیزی نگاهم از روی طلا خانوم که با گوشه روسریش اشک هاش رو پاک می کرد به سمت
    منبع صدا برگشت….
1 ❤️

2021-11-04 01:43:58 +0330 +0330

قسمت شانزدهم

با دیدن جعفری که دستش رو روی قلبش گذاشته و باچهره ای مچاله و کبود با دو زانو روی زمین فرو ریخته و عرق از سر و صورتش مثل دوش حمام چکه می کنه بهتم زد.
لحظه ای از ذهنم خطور کرد تامل برانگیز ترین چیز اینه که حتی یه نفرم پیش قدم نمیشه تا جون این انسان رو نجات بده!
“انسان” چه واژه غریبی برای این موجود منفور روبه رومه که آدم از به کار بردنش هم شرمنده خودش و وجدانش و خدای خودش میشه!
پس از گذشت لحظاتی که همه فقط به تماشا ایستادند و هیچ اقدامی در جهت کمک به جعفری نکردند با کلافگی دستی به صورتم کشیدم و به این شب کذایی لعنت فرستادم.
با خودم گفتم شاید اگر همین وسط کوچه، جان به جان آفرین هم تسلیم کنه هیچ کس ککش هم نمی گزه.
می دونستم مردم با حقایقی که در موردش شنیدن به جای کمک کردن بهش ترجیح میدن به خونه شون برگردن تا باقی شب رو درست استراحت کنن.
شاید این ادا ها هم مثل همیشه فیلمش باشه تا از دست مرد های متعصب و خشمگین محله در امان بمونه.
خسته از اتفاقاتی که از سرم گذشته بود سر به زیر انداختم.
این مرد واقعا چوپون دروغ گویی شده بود برامون، که دیگه نه خودش نه حرفاش و نه ادا و اصولش پشیزی برای کسی اهمیت نداشت…
با دیدن وضعیت اسف بارش با این که دل خوشی از این آدم نداشتم، اما ته دلم کمی براش سوخت.
اون خودش رو تو هوسش غرق کرده بود و الان داشت تاوان اشتباهات و گناهاش رو، با این وضعیت اسفناک و دردبار، پس می داد.
خدا خودش جای حق نشسته؛ پس ما انسان ها حق قضاوت و حکم دادن و محکوم کردن نداریم.
در یک تصمیم آنی خواستم به سمتش برم تا کمکش کنم.
اما با اولین قدمی که به سمت جعفری برداشتم، مچ دستم به شدت کشیده و اسیر دست های قدرتمندی شد که سعی داشت من رو از تصمیمم منصرف کنه.
متعجب به سمت صاحب دست برگشتم و نگاهم روی چهره کوشاد نشست.
کوشادی که اگر امشب ناجیم نشده بود معلوم نبود چه بلایی توسط جعفری سرم میومد!
پرسشی به کوشاد که مواخذه کننده بهم خیره شده بود نگاه کردم.
با صدای عصبی زیر گوشم پچ زد:
-فکر کردی سوپر منی؟! حق نداری حتی یک قدم به سمت اون حروم زاده سگ صفت برداری وگرنه من می دونم و تو! فهمیدی نسیم؟!
مات و مبهوت بهش خیره شدم و اخمی کردم.
این دیوونه از خود راضی چی می گفت؟!
با جدیت رو بهش توپیدم
-یادت نره که من ازت بزرگ ترم کوشاد خان!
این چه طرز حرف زدن با بزرگترته؟
پوزخندی به حرفم و لحن عصبیم زد و متمسخر گفت:-بزرگی به عقلِ نه سن!که متاسفانه تو از این لحاظ تو از من خیلی عقب تری خانوم پرستار!
عصبی و کلافه از این برخورد و رفتار زشتش که فرقی با چاله میدونی ها نداشت دستم رو از دستش خارج کردم و غریدم
-مراقب حرف زدنت باش! من اجازه نمیدم… همون لحظه صدای آژیر آمبولانس و پلیس از سر
کوچه باعث شد ادامه حرفم رو بخورم و سکوت کنم. کی وقت کردن هم پلیس و هم اورژانس رو خبر کنن؟
لحظه ای بعد اورژانس بود که وسط کوچه متوقف شد.
دو تا از امدادگر های اورژانس جعفری رو که علائم سکته قلبی داشت، به سرعت سوار آمبولانس کردند و بردند.
پلیس ها بعد از گرفتن استشهاد محلی و شکایت
شخص طلا خانم از همسرش، راهی بیمارستانی که جعفری رو برده بودند شدند.
صدای طلا خانوم باعث شد رشته افکارم از هم پاره بشه…

  • دخترم نمی خوای از این جعفری خیر ندیده شکایت کنی؟
    و بلافاصله کوشاد پشتش رو گرفت
    -راست میگن؛ اگه تو ام ازش شکایت کنی و چند روزی بیفته گوشه هلفدونی و آب خنک بخوره متوجه میشه نباید هر غلطی رو انجام بده!
    سری به معنای نفی تکون دادم و برخلاف اصرار های طلا خانوم و کوشاد شکایتی نکردم.
    نمی دونم چرا؛ اما وقتی فهمیدم جعفری سکته کرده و همون بلایی که سر طلا خانم، به ناحق آورده و حالا سر خودش اومده؛ دیگه از شکایتم گذشتم و اون رو توی دلم حلال کردم تا دل چرکین نباشم.
    تا شب با خیالی راحت سر به بالین بذارم و کینه کسی قلبم رو سیاه نکنه.
    خدا خودش انتقام بقیه رو ازش می گرفت. طبق انتظارم این بخشش نگاه های تاسف بار و تیکه
    های ریز و درشت کوشاد رو در پی داشت…
    صداش به گوشم خورد…
    -مثلا می خواستی با این کارت سری از توی سرا در بیاری و برای خودت آبرو بخری؟!
    پوف کلافه ای کشیدم و گفتم: -کوشاد جان این تصمیم اول و آخر منه و ربطی به
    ریاکاری نداره. و از تو هم می خوام بهش احترام بزاری!
    گویا قانع شد که بعد از نگاهی عمیق بهم سکوت کرد و حرفی ازش به میون نیورد.
    جلوی ویلچر طلا خانوم، روی زانو هام نشستم و گفتم: -من یه تشکر خیلی بزرگ به شما بدهکارم!
    منو از اتهامایی که ناروا بهم زده شد نجات دادین؛ یه دنیا مدیونتونم طلا خانوم!
    طلا خانوم با محبت و لبخندی مادرانه، دستی به سرم کشید و مشغول نوازش موهام شد.
    -من کاری نکردم دخترم! من فقط عقده هایی که توی این سی سال توی این دل لعنتیم تل انبار شده بود رو بیرون ریختم!
    دست چروکیده اش رو میون دست هام گرفتم و با آهی عمیق گفتم:
    -من تا به حال شما رو خیلی ندیده بودم؛ یعنی در واقع اصلا ندیده بودمتون.
    فقط چند بار گذری و از پشت پنجره اتاقتون دیده بودمتون. که اگه یادتون باشه هر بار با خم کردن سرم، بهتون سلام می کردم.
    آخه می دونستم توانایی پاسخ گویی به احوال پرسی هام رو ندارین اما ادب حکم می کرد که این کار رو هر بار انجام بدم…
    سرم رو روی پاهای بی جون طلا خانوم گذاشتم و به نوازش های گرم و مادرانه اش که من رو به یاد مادر از دست رفته ام مینداخت دل باختم…
    گویا داشتم تمام عقده ها و کمبود ها و فشار های
    زندگیم رو با هر بار حرکت لغزشوار دستش روی موهام، دور می ریختم…
    گویا که با هر بار حرکت دستش و نوازشی جدید، نیرویی مضاعف می گرفتم و عقده نبود مادر و خونواده، دست گرم و حمایتگر پدر و مادرم رو با گرمای دست های بی جون و لرزون طلا خانوم به دست باد و فراموشی می سپردم…
    بعد از سکوتی سراسر آرامش بالاخره به حرف اومد و گفت:
    -دیگه این حرف رو نزن دختر قشنگم! تو هیچ وقت مدیون من نیستی!
    در واقع این منم که باید ممنون تو باشم.
    من فقط حقایقی رو گفتم که یک عمر گریبان من رو گرفته بود و تو خواب و بیداری دست از سرم بر نمی داشت.
    چه شب هایی که کابوس خیانت های پی در پی جعفری رو دیدم و خواب به چشم هام حروم شد.
    و چه روزایی که خیانتش رو با چشمام می دیدم و نمی تونستم دم بر بیارم!….
1 ❤️

2021-11-04 03:36:43 +0330 +0330

قسمت هفدهم

بعد از کمی تعلل ادامه داد:
-وقتی با مرتضی رو به رو شدی و داشتی باهاش بحث می کردی، فهمیدم جنست با بقیه دخترا و زن هایی که با وعده وعید الکی مرتضی، خامش می شدن و چوب حراج به زنانگی و شرافت خودشون می زدن؛ فرق داری!
با تحسین و رضایت افزود: -تو خیلی نجیب و پاکی! حیف بود به دستای کثیف مرتضی آلوده بشی قشنگم!
برای همین از همون لحظه اول تمام تلاشم رو کردم تا بتونم به انگشتام و زبونم که یک عمره به من پشت کردن و از وظیفه شون شونه خالی کردن فرمان یاری بدم!
سر بلند کرد و به کوشاد چشم دوخت. با قدردانی گفت:

  • تا این که این شیر پسر از ته کوچه دوید و خودش رو بهت رسوند! خوشم اومد که چطور حق مرتضی رو کف دستش گذاشت!
    رد نگاه طلا خانوم رو گرفتم و به کوشادی که کمی
    اون طرف تر، داشت به آهستگی با تلفنش صحبت می کرد، خیره شدم.…
    کوشادی که برخلاف اون چه که در ظاهر نشون می داد قلب رئوفی داشت.…
    حقیقتا امشب به قدری متعجب شده بودم که اگر الان یکی داد می زد: “از آسمون داره سنگ می باره!” باور می کردم و اصلا متعجب نمی شدم!
    گویا همه چیز خواب و رویا بود! کوشاد سلطانی و این کارا؟! این غیرت خرج کردن ها
    برای من؟! برای منی که به دلایل مسخره ای از اولین دیدارمون
    باهام سر لج برداشته بود. و اما سوال اصلی اینه که اون اصلا این جا چی کار
    می کرد؟!
    این که این بشر خونه من رو از کجا بلده و از کجا من رو پیدا کرده؟
    نگاهی به ساعت مچیم انداختم و با دیدن این که تقریبا یک شب رو نشون می داد اعصابم بهم ریخت.
    نگرانی مواخذه بابت این که تا این ساعت شب کوشاد رو معطل خودم کردم از طرف آقای سلطانی باعث شد خواب از چشم هام دور بشه…
    و به یاد این که ممکنه شروین نیش و کنایه های مسخره اش رو دوباره بارم کنه دود از سرم بلند شد…
    همون طور طلا خانوم رو به خونه شون می بردم و اون رو به پرستار مخصوصش تحویل می دادم؛ فکرم درگیر همین افکار و پیدا کردن جواب مناسبی به آقای سلطانی شد…
    متوجه نشدم کی به جلوی درب خونه ام رسیدم و همین طور بی حرکت بهش خیره شدم.
    با تک سرفه شخصی رشته افکارم پاره شد و سرم رو بالا آوردم.
    به کوشاد که امشب به طرز عجیبی نسبت با قبل با من مهربون و لطیف تر شده بود خیره شدم.…
    دست به جیب شلوار جینش فرو برد و با لبخند گفت:
    -رسم تشکر و مهمون نوازی اینه خانوم پرستار؟! بعد ادعای بزرگ تر بودنم که داری!
    به پوزخند کجش که اکثر اوقات مزین لب هاش بود نگاه کردم.
    با صدایی که شک و تردید ازش هویدا بود گفتم: -چطوری تا این جا اومدی؟ منو تعقیب کردی؟
    بعد از پرسشم از موضع تمسخرش پایین اومد و با قیافه بامزه ای، دستی به پشت گردنش کشید.
    در حالی که از جواب دادن طفره می رفت گفت: -خب راستش رو بخوای؛ بعد از اون حرفات تو اتاقم
    حسابی فکرم رو مشغول کردی تا سر از کارت دربیارم!
    وقتی صحبتات با کوشان رو شنیدم و متوجه شدم می خوای بری دنبالت اومدم تا بیینم خونه ات کجاست و حال و روزت واقعا چطوریه!
    پوف کلافه ای کشید و ادامه داد:
    _از اول صحبتات با اون مرتیکه این جا، پشت اون ستون ایستاده بودم؛ اما انقدر ترسیده بودی که منو ندیدی و حواست نبود!
    نمی خواستم از همون اول دخالت کنم تا رفتار خودت رو ببینم.
    دست به سینه بهش خیره شدم.
    -خب راستش رو بخوای؛ متعجب شده بودم که داشتی پسش می زدی و نسبت به وسوسه خونه اش با این که شدیدا بهش احتیاج داشتی، مقابله می کردی!
    وقتی نزدیکت شد… خب… خب نتونستم دیگه خودم رو کنترل کنم و با سرعت اومدم جلو.
    و این که… خب… خب چطور بگم… من… من یه عذرخواهی بهت بدهکارم؛ بابت قضاوت بی جا و اشتباهم!
    با شرمندگی به چشم هام خیره شد و لب زد
    -منو می بخشی نسیم!؟
    با شگفتی به کوشادی که با هزار جون کندن و عرق ریختن؛ عذرخواهی کرده بود نگاه کردم.
    و به لفظ اسمم که چه جذاب اون رو می گفت گوش فرا دادم…
    واقعا توقع این کار رو ازش نداشتم؛ و الان سخت متعجب بودم.
    باید اسم امشب رو میذاشتم لیله العجایب و تو گینس
    ثبتش می کردم! بس که عجایب اعجاب انگیزی دیده و شنیده بودم امشب!
    تهش توقع داشتم بگه:“این اتفاقات امشب هیچ ربطی به افکار من نداره و من هنوز معتقدم تو برای پدرم تور پهن کردی و قصد شکارش رو داری!”
    و بعد هم با پوزخندی پشت به من کنه و بره؛ و از فردا هم به همون رفتار زشت و زننده اش ادامه بده.
    توقع داشتم همون آش و همون کاسه باشه.
    اما این عذر خواهیش رسما منو لال کرد و مهر سکوت به لب هام کوبید…
    -خب…!؟
    با صداش تکونی خوردم و به خودم اومدم.
    جالب بود… این که کوشاد اون آدم مزخرفی که نشون می داد و من شناخته بودم، نبود؛ اصلا نبود!
    با لبخند عمیقی گفتم: -چای می خوری یا قهوه!؟

با صدای کوشاد که گفت “چای” سری به معنای فهمیدن تکون دادم.
از این که چای رو انتخاب کرد در دل خوشحال شدم؛ چون خودم هم به شدت بهش احتیاج داشتم و از طرفی قهوه بد خوابمون می کرد.
لحظه ای به خودم خندیدم…
امروز از صبح این همه اتفاق ریز و درشت افتاده؛ اون وقت من این جا، گوشه آشپزخونه واسه انتخاب چای از طرف کوشاد خوشحالی می کنم!
آه خدایا واقعا عجیب شدم! کتری رو روی شعله اجاق گاز ساده ام گذاشتم و منتظر
جوش اومدن آب کتری شدم تا چایی دم کنم.
به لبه اپن تکیه زدم و به از توی آشپزخونه به کوشاد که پاهاش رو روی میز گذاشته و مشغول خوندن کتاب هایی بود که من شب قبل روی کاناپه گذاشته بودم چشم دوختم.
کتاب هایی که حین مطالعه ی اون ها از فرط خستگی
همون جا خوابم برد. انگشت اشاره ام رو زیر دندون کشیدم و مستاصل از
خودم پرسیدم: -یعنی کار درستی کردم این وقت شب اونم تنها؛
کوشادو تو خونه ام راه دادم!؟ نگاهم رو دوباره به کوشاد دوختم.
درسته ازم کوچک تره؛ اما هیچ وقت این مسئله برام مطرح نبود!
یه جورایی وقتی باهاش برخورد می کردم اصلا متوجه این که اون ازم کوچک تره نبودم و باهاش مثل یک آدم بالغ و بزرگ تر از خودم برخورد می کردم!
خب اون هم چند دلیل موجه داشت؛ مثلا این که اخلاقیاتش اصلا شبیه هم سن و سال های خودش نبود.
پسرایی به سن کوشاد اکثرا، از صبح تا شب بیرون از خونه ان و پز دوست دخترای متعدد و بچه سالشون رو به دوست های علاف تر از خودشون میدن.
اما احساس می کنم کوشاد به قدری عاقل و بالغ هست
که اصلا اهل این برنامه ها نباشه! و ذهنم به سمت قد و هیکلش پر که حداقل دو برابر
من بود پر کشید…
بی شک کوشاد و کوشان توی این مسئله به آقای سلطانی رفته بودن؛ اون هم نسبتا هیکل درشتی داشت!….

1 ❤️

2021-11-05 00:53:29 +0330 +0330

قسمت هجدهم

نگاهم رو فیکس چهره بی نقش و بور مانند کوشاد
کردم.
اون چهره پخته با اون ته ریش مگه به یک پسر نوجوون می خوره؟!
دست کم بهش می خورد بیست و سه یا بیست و چهار سال سن داشته باشه!
با صدای سوت کتری که ناشی از جوش اومدن آب داخلش بود دست از این افکار خزعبل برداشتم و مشغول دم کردن چایی شدم.
تا زمانی که بوی هل و گلاب که داخل چایی ریخته بودم توی خونه بپیچه مشغول آماده کردن سینی شدم.
دوتا از استکان های ساده کریستالم رو که همیشه با
وایتکس اون ها رو می شستم تا براق و نو به نظر بیان رو داخل سینی گذاشتم و تعدادی بیسکوییت توی ظرف چیدم.
بعد از ریختن چایی و رفتن به هال سینی رو روی عسلی جلوی کوشاد گذاشتم.
استکانی برداشت و رایحه هل و گلاب رو به مشام کشید. بعد از روشن کردن تی وی و نوشیدن چایی با کمی خجالت و تردید رو بهش گفتم:
-خب دیگه آقا کوشاد! چاییت رو هم خوردی. قصد رفتن نداری احیانا؟!
تک خنده ای سر داد و کتاب رو کنار گذاشت.
-چرا خانوم پرستار! دیگه باید کم کم رفع زحمت کنم.
از جا برخاست و به سمت درب خروجی رفت. تا جلوی در همراهیش کردم.
بعد از این که کفش هاش رو به پا کرد به سمتم برگشت و خیره بهم دستی به موهای خوش حالتش کشید.
با لبخندی نادر که اون رو بیش از حد دلنشین و زیبا
کرده بود گفت: -دوست؟!
به دست دراز شده اش که منتظر دست من بود خیره شدم.
چی می تونست بهتر از این باشه که بالاخره من می تونم توی اون خونه که محل کارمه کمی آرامش داشته باشم؟!
با لبخندی متقابل دستم رو تو دست گرمش گذاشتم و فشردم.
درنگی کردم و با بستن چشم هام موافقتم رو برای دوستیمون اعلام کردم.
به سمت درب حیاط رفت و گفت - خب دیگه باید برم که بابا ممکنه نگرانم بشه. شب
بخیر و… چشمکی زد و در حینی که در رو می بست گفت: -خداحافظ!
با لبخند باهاش خداحافظی کردم که صدای بستن درب حیاط سکوت خونه رو در هم شکست.
بعد از رفتن کوشاد با خستگی فراوون به سمت تختم رفتم و دعا کردم فردا بتونم به موقع بیدار بشم تادوباره آقای سلطانی از دستم شاکی نشه!


بی توجه به ماشین ها و عابرانی که متعجب نگاهم می کردن به سرعت دویدم.
در همون حین سرزنشگرانه و عصبی در دل گفتم… امروز از همون اولش بد شانسی داشتم.
اون از صبح که گوشیم خاموش شده و زنگ نخورده تا بیدار بشم!
با پیچ خوردن پام آخی گفتم اما قبل این که بخوام درد قوزک پام رو التیام ببخشم تعادلم رو از دست دادم و توی چاله افتادم.
درد بدی توی لگنم پیچید و از فرط حرص و عصبانیت مشت محکمی به زمین کوبیدم.
خشمگین و کلافه از جا پاشدم و لنگان لنگان دوباره راه افتادم.
کنار خیابون ایستادم و دستم رو برای اولین تاکسی
زرد رنگ بلند کردم. با سرعت صندلی عقب نشستم و گفتم:
-آقا لطفا هرچه سریع تر به سمت شمیران راه بیفتین. عجله دارم!
چشمی گفت و راه افتاد. با حرص خواستم گوشیم رو از کیفم در بیارم اما با
نگاهی دقیق به داخل کیفم فهمیدم گوشیمم نیاوردم. پوف کلافه ای کشیدم و به ساعت مچیم که اعلام می
کرد دو ساعت تاخیر داشتم نگاه کردم. تقریبا نزدیک شمیران رسیده بودیم که ناگهان ماشین
وسط خیابون توقف کرد. صدای بوق اعتراض آمیز راننده های پشت سر بلند شد
و راننده جلوی چشم های متعجبم پیاده شد.
کاپوت جلو رو باز کرد و بعد از کمی تعلل گفت:
-ماشین خراب شده خانوم! باید بوکسلش کنم.
با عصبانیت پیاده شدم و کرایه رو تا این نقطه حساب کردم.
با احتساب ترافیکی که به وجود اومده بود تصمیم
گرفتم بقیه راه رو بدوم. بعد از نیم ساعت نفس زنان پشت ورودی خونه شون رسیدم.
در حالی که دست هام رو به زانو هام عمود کرده و سعی کردم ریتم تنفسم رو مرتب کنم. در همون حین به ساعتم خیره شدم.
خدای من! ۲ساعت و ۵۰دقیقه تاخیر داشتم. مطمئنا اخراج میشم.
به یاد این که آقای سلطانی همون اول گفته بود که هیچ وقت دیر نکنم و بچه هارو تنها نزارم با خودم حتم دادم تا الان بچه ها خونه رو روی سرشون خراب کردن.
با صدای مردی رشته افکارم پاره شد… ‌
-ببخشید خانوم؛ میشه برید کنار؟!
با صدای مردی، ترسیده به عقب برگشتم که مردی غریبه رو دیدم که کت و شلوار به تن داشت.
گلوم رو صاف کردم و پرسیدم: -شما!؟
با کنجکاوی منتظر پاسخش بودم که یهو در خونه سلطانی ها باز شد و چشم آقای سلطانی به من افتاد.
با عصبانیت زاید الوصفی توپید:
-من روز اول به شما چی گفتم خانوم محترم!؟
می دونید چقدر من رو از کار و زندگیم انداختید!؟
کاری کردید تا الان معطل شما بشم!
حداقل خبر می دادید که دیر تشریف میارید!
اومدم لب به عذر خواهی باز کنم که با صدای کوشاد که پشت سر آقای سلطانی قرار داشت ساکت شدم.
-به من گفته بود بابا! فقط من یادم رفت بهتون خبر بدم، شرمنده!
پشت بند این حرفش چشمکی نثارم کرد تا دیگه چشم هام رو با تعجب گرد تر از این نکنم و ضایه بودن رو کنار بزارم!
آقای سلطانی چشم غره ای بهم رفت و برام خط و نشون کشید که بعدا حالتو می گیرم.
سرم رو با خجالت پایین انداختم که کیف سامسونیتش رو توی دست جا به جا کرد و همراه اون
مرد سوار ماشین شد و به سرعت حرکت کرد. همین طور که به دور شدن ماشین خیره شده بودم
صدای کوشاد رو زیر گوشم شنیدم:
-قابلی نداشت خانوم پرستار!
با خنده برگشتم و به چهره شیطونش نگاه کردم.
لبه های پایین مانتوم رو گرفتم و کمی زانو هام رو خم کردم. با لحن خودش متقابلا گفنم:
-لطف کردید کوشاد خا…
.
هنوز حرفم تموم نشده بود که با بوق ماشینی به عقب برگشتم.
نگاهم روی چهره یکی از مغازه دار هایی که دیروز ازش خرس عروسکی خریده بودیم ثابت موند و لبخندی زدم.
بعد از تحویل خرس و تسویه حساب ارسال، به سختی خرس رو که کمی برام سنگین بود بلند کردم و به سمت خونه به راه افتادم.
سر که برگردوندم نگاه متعجبم به کوشاد افتاد که با
تعصب و خشم به عروسک توی دستم خیره شده بود….

1 ❤️

2021-11-05 19:31:42 +0330 +0330

قسمت نوزدهم

با صدای عصبی غرید:
_این از کجا اومده؟ کار اون زنه اس نه؟!
مات و مبهوت سر جام ایستادم _چی میگی تو؟! کدوم زنه؟
اینو دیروز که با بچه ها رفته بودیم بیرون گرفتم براشون؛ فقط چون حملش برامون بدون ماشین سخت بود گفتم خودشون فردا برامون بیارنش.
خرس رو توی دستم جا به جا کردم و کنجکاوانه پرسیدم:
-تو حالت خوبه؟! بی این که جوابی بده گیج و گنگ بهم نگاه کرد. انگار این جا و تو این دنیا سیر نمی کرد! تو خیالات خودش غرق بود و هنوز با اخم به خرس توی دستم نگاه می کرد. دستی توی هوای تاب دادم
-کمک که نمی کنی! میشه حداقل از سر راهم بری کنار!؟ کمرم شکست!
با شنیدن صدام از فکر خارج شد و شوکه بهم نگاه
کرد. انگاری از این بشر انگار آبی گرم نمیشه!
پوفی کشیدم و سعی کردم با دست از سر راهم کنارش بزنم.
خواستم از کنارش عبور کنم که گفت: -کجا؟! اینو کجا می بری؟ چشم غره ای بهش رفتم.
-حالت خوبه؟ همین الان برات توضیح دادم که اینو دیروز برای بچه ها گرفتم. اگه از سر راهم بری کنار می خوام ببرم و تو اتاقشون بزارمش!
از گوش خرس گرفت و به سمت خودش کشید. -لازم نکرده! همین الان با هم میریم پسش بده.
این چیه اصلا؟! چشم هام رو ریز کردم و با دهن کجی گفتم:
-مگه برای تو گرفتم که الان داری ناز می کنی و نمیپسندی؟ گفتم که برای بچه هاست، اونام خیلی خوششون اومده بود!
ناگهان صداش رو پس کله اش انداخت و تشر زد: -اونا خیلی غلط کردن که خوششون اومده بود! اخم هام رو بیشتر گره زدم.
-چرا داد می زنی وسط کوچه؟ بیا ببینم!
خرس رو با زحمت فراوون توی حیاط گذاشتم و کوشاد رو که به شدت رنگش پریده بود اما همچنان اخم با چهره داشت، به داخل خونه کشوندم و در رو بستم…
چهره رنگ پریده اش رو از نظر گذروندم و پرسیدم:
-چرا رنگت پریده؟ صبحونه خوردی؟
با تته پته جواب داد:
-آ… آره!
-چرا خب دروغ میگی؟
حتما بچه ها هم نخوردن، بیا ببینم!
دست کوشاد رو گرفتم و کشون کشون تا آشپزخونه بردمش.
به کوشان همون طور که در حال هم زدن نبات ته استکان چاییش بود و با گوشیش ور می رفت نگاه
کردم.
با سلام من سرش رو بلند کرد و نگاهی بین دست های گره خورده من و کوشاد رد و بدل کرد. مکثی کرد و با خنده جواب سلامم رو داد.
بی این که به روی خودم بیارم کوشاد رو مثل بچه کوچیک، پشت میز نشوندم و رفتم سراغ بچه ها تا بیدارشون کنم.
بعد از شستن دست و صورتشون به طبقه پایین آوردمشون و پشت میز نشوندم.
وقتی همگی مشغول خوردن صبحونه شدن، سوال بی ربطی که از چند وقت پیش ذهنم رو درگیر کرده بود از کوشاد و کوشان پرسیدم:
-بچه ها یه سوال! شما ها مدرسه ندارین!؟ کوشان بلافاصله جواب داد:
-چرا داریم؛ اما سال آخریم و با یکم پول غیر حضوری برداشتیم.
لقمه ای کره و مربا برای کلارا گرفتم.
-پس چرا برای کنکور نمی خونین؟ من که هر دفعه
دیدم یا بیرونین یا سرتون تو لپ تاب و گوشیه! کوشان تک خنده معناداری سر داد.

  • خوندن نمی خواد که؛ من و داداشم قبولیم!
    بعد هم با چشمکی شیطنت آمیز لیوان خالی از شیر رو تو سینک گذاشت و الو گویان با گوشیش از آشپزخونه خارج شد….
    به کوشادی که هنوز غرق فکر بود نگاه کردم. عملا هیچی نخورده و فقط نون های جلوش رو ریز
    کرده و بهشون خیره شده بود. مطمئن بودم حتی متوجه حرف های من و کوشان هم
    نشده! قطعا این رفتارش یه دلیل پررنگ پشت سرش داشت؛
    که من از اون بی خبر بودم. یاد چشم های ترسیده کلارا وقتی به اون خرس
    صورتی نگاه می کرد افتادم و سر در گمیم بیشتر شد. قطعا هیچ کدوم از این رفتارها، نمی تونست بی دلیل
    باشه! شاید بی رنگ بودن خونه و لباس ها و وسایل هاشون
    هم به همین موضوع بر می گشت!
    هرچی که بود باید کم کم از اون سر در میاوردم چون خواه نا خواه باید درگیر اتفاقات توی زندگیشون می شدم.
    تصمیم گرفتم خرس رو گوشه ای از حیاط، دور از چشم همه پنهون کنم و تا از موضوع مخفی توی این خونواده مطلع نشدم داخل نیارمش.
    شاید با دیدنش حال همه شون مثل کوشاد، بهم بریزه و عصبی بشن!
    قبل از این که کسی متوجه بشه به حیاط رفتم و روی خرس یه پلاستیک مشکی بزرگ کشیدم که هم توی دید نباشه و هم کثیف نشه.
    وقتی دوباره وارد خونه شدم میز صبحونه رو جمع کرده و سراغ بچه ها رفتم تا کمی باهاشون بازی کنم
    با صدای کیاراد دست از خشک کردن دست هام با پشت سارافونم برداشته و به سمتش برگشتم.
    -نسیم؟!
    -بله آقا کیاراد؟
    -فوتبال بلدی بازی کنی؟
    کلارا هم که مثل کیاراد لباس ورزشی پسرونه پوشیده و یه توپ فوتبال رو تو دستش می چرخوند با این حرف کیاراد با شوق بهم نگاه کرد.
    با استیصال و خنده گفتم: -خب… راستش بلد نیستم وروجکا؛ اما فکر کنم زود
    یاد بگیرم.
    برای این که دلشون رو نشکنم گفتم:
    -بهم یاد میدین!؟
    با شنیدن این حرفم هردو هورا کشان اومدن و دو طرف پام رو بغل کردن.
    با عشق بهشون زل زدم و موهای ناز و لطیفشون رو نوازش کردم.
    کلارا همون طور که سرش رو بالا گرفته بود تا بهم نگاه کنه با آخرین حد عشق کودکانه اش گفت:
    -مرسی نسیم جون! آخرین باری که با یه آدم بزرگ بازی کردیم سیزده به در پارسال بود که نیم ساعت بابا کیا باهامون بازی کرد، بعدشم که عمو شروین صداش
    کرد رفتن واسه خودشون پیاده روی! نمی دونم کجا! تک تنده ای سر دادم و لپش رو کشیدم.
    -من باهاتون بازی می کنم عزیزم؛ اما الان لباسم واسه ورزش و بازی مناسب نیست! فردا با خودم لباس میارم تا باهم بازی کنیم؛ باشه!؟
    کیاراد با کمی مکث که حرفم رو توی ذهن کودکانه اش تحلیل کرد با لحن با مزه اش گفت:
    -اگه ما بهت لباس بدیم چی!؟
    قهقهه ای سر دادم…
    -لباسای شما که سایز من نمیشه پسرجون!
    پام رو رها کرد و دست های کوچولوش رو توی هوا تاب داد.
    -ما لباسای خودمونو نمیگیم که نسیم! بذار الان میارم! بعد از این حرف با دو ازمون دور شد و من و کلارا
    روی کاناپه منتظر کیاراد نشستیم تا بره لباس بیاره. به گفته خودش لباس تمیز و نو! با خنده سری با طرفین تکون دادم و کلارا رو توی بغلم
    گرفتم. بعد از گذشت چند دقیقه کیاراد با چندتا لباس مشکی
    گرمکن روی دستش بهمون ملحق شد. با بد بینی و خنده لباس ها رو ازش گرفتم و بازشون
    کردم.
    با دیدن این که لباس ها طرح و مدل مردونه دارن متعجب به سمت کیارادا که با ذوق نگاهم می کرد برگشتم.
    -کیاراد! اینا چیه دیگه؟! لباسای باباتو آوردی من بپوشم؟
    حق به جانب شد و دست به کمر زد. -کی گفته اینا مالِ بابامه؟
    -حالا هر کی عزیزدلم! چه فرقی داره؟ مگه من می تونم لباسای کس دیگه ای رو بپوشم؟ اونم بی اجازه؟
    در حالی که لباس ها رو روی میز عسلی جلوی پام میذاشتم ادامه دادم:
  • بی اجازه استفاده کردن از وسایل شخصی دیگران اصلا کار درستی نیست آقا کیاراد!….
1 ❤️

2021-11-06 00:51:14 +0330 +0330

قسمت20

اگه خودش تا حالا استفادش نکرده باشه و کوچیکش شده باشه چی؟
با کلافگی پوفی از دست بلبل زبونی های کیاراد کشیدم که کلارا هم بهش اضافه شد…
-راست میگه نسیم جونی! من خودمم شاهدم که کسی این لباسو تا حالا نپوشیده؛ پس وسیله کسی نیست!
داداشم راست میگه؛ این لباسه نوعه نوعه!
به تایید همدیگه سر هاشون رو چند بار به بالا و پایین تکون دادن و طلب کار به من خیره شدن تا حرف هاشون رو باور کنم.
من که فوتبال بازی نکردن رو برای خودم به مانند بن بست دیدم دنبال بهونه جدیدی گشتم…
-اصلا این اندازه من نیست؛ هم برام بلنده هم گشاد! کیاراد دست کوچولوش رو روی زانوم گذاشت و ابرو
بالا انداخت. -تاش می زنیم خب!
از فرط حرص خندیدم و تسلیم شده به سمت اتاق رفتم تا لباس هام رو با این ست ورزشی مردونه که
صاحبش هنوز مشخص نبود عوض کنم.
به هر سختی بود لباس رو به تن کردم و موهام رو کامل با کش بستم تا حین فوتبال بازی کردن مسخره ام توی دست و پام نپیچه.
به محض خروجم از اتاق شلیک خنده بچه ها به هوا پرتاب شد.
خنده هم داشت واقعا! حداقل این لباس دو برابر جثه ام بود!
به زور تا زدن و گره زدن توی تنم ایستاده بود و حالا شبیه زاغیه نشین هایی شده بودم که از فرط نعشه با مواد مخدر لباس ها به تنشون زار می زنه!
منم باهاشون خندیدم و با ادا و اصول های بامزه قهقهه های شیرینشون رو بیشتر کردم تا برای لحظاتی ابزار شادیشون باشم.
بالاخره بعد از کش مکش های فراوان کیاراد و کلارا با آب و تاب شدید شروع کردن به فوتبال بازی کردن و یاد دادن اون به من.
و من در این بین در عجب بودم که کلارا با این که دختر بود اما از کیاراد قشنگ تر و حرفه ای تر بازی می کرد!
تا ظهر مشغول بازی با بچه ها بودم و توی حیاط متروک خونه شون که به مانند بقیه جاهای خونه دلگیر و خفقان بود، حسابی دویدیم و بازی کردیم.
به طوری که عرق از سر و رومون مثل آبشار فرو می ریخت!
با نفس نفس در حالی که دست هام رو به زانو هام جک کرده بودم رو به بچه ها گفتم:
-بچ… بچه ها من… من واقعا خس… خسته شدم و دیگه جون ندارم.
بیاین بریم خونه لباسون رو عوض کنیم و یه چیزی بخوریم!
بچه ها که خسته تر از من روی زمین ولو شده بودن با شنیدن این پیشنهاد من با کله حرفم رو قبول کردن.
با شونه هایی خمیده و پاهایی که از خستگی روی زمین کشیده می شد به سمت خونه به راه افتادیم.
بعد از برداشتن آجر هایی که به عنوان دروازه ازشون استفاده کرده بودیم؛ بهشون ملحق شدم تا ناهارشون
رو آماده کنم. توی سینک آشپزخونه مشتی آب سرد به صورتم زدم و
به سمت اجاق گاز رفتم. نیم ساعتی به طول انجامید تا سوسیس تخم مرغ
خوش رنگ و لعابی درست کردم و میز رو چیدم. در حالی که ماهیتابه رو روی میز میذاشتم گفتم:
-از اون جایی که شما سر منو مشغول کردین و خدمتکار باباتونم رفته مرخصی؛ مجبوریم که این سوسیس تخم مرغ خوشمزه رو میل کنیم!
اونم اینجوری تو ماهیتابه! صدای همیشه تخس کیاراد بود که باعث شد به
سمتش برگردم. -اما عمو شروین میگه نباید سوسیس و کالباس
بخوریم؛ میگه اینا گوشت گربه اس!
با حالتی چندش و چهره ای در هم رفته اول به ماهیتابه و غذای خوشمزه ای که کلی هوسش رو کرده بودم چشم دوختم و سپس با همون چهره مچاله به سمت کیاراد که این حرف رو زده بود برگشتم.
-نخیر پسر جون گوشت گربه کجا بود؟ عموتون حتما باهاتون شوخی کرده که بخندین.
حالام بدوین بیاین بخوریم که سرد نشه از دهن نیفته!
انتظار داشتم قانع بشن و پشت میز بشینن اما هیچ کدوم از جاشون تکون نخوردن که هیچ؛ به هیچ کدوم از توجیه های منم اصلا گوش ندادن!
با کلافگی چشم هام رو توی حدقه گردوندم و زیر لب غرولند کردم:
-واقعا از قدرت نفوذ شروین رو این بچه ها متعجبم! میز رو به حال خودش رها کردم و به سمت اتاق های
طبقه بالا رفتم. خواستم وارد اتاق بشم و لباس هام رو عوض کنم که با صدای مردی متوقف شدم.
با دیدن شروین که مرموزانه نگاهم می کرد سلامی کردم. نگاهش معذبم کرد و باعث شد به خودم لعنت بفرستم که چرا زودتر لباس هام رو تعویض نکردم.
نگاه اجمالی ای بهم انداخت و گفت: _اینو از کجا آوردی؟
من و من کنان جواب دادم: _ام… چیز… من… خب بچه ها بهم دادنش. گفتن
باهاشون بازی کنم. بعدم این لباسو…
بی این توجهی کنه اخم بین ابروانش نشست.
لحظه ای دلم خواست زمین دهان باز کنه و برم توش اما فقط جلوی چشم های نافذ شروین نباشم!
خجالت زده گفتم:
_ببخشید بی اجازه پوشیدم. مال شماست؟
پوزخندی زد بی این که جواب سوالم رو بده گفت:
_با دلقک سیرک اشتباه می گیرنت ها!
اخمم گره خورد:
_ پرسیدم مال شماست؟
شونه ای بالا انداخت.
_نه مال من نیست. ولی خب… صاحبش هم هیچ وقت نپوشیدش؛ چون…
همون طور که زیپ گرم کن رو باز می کردم گفتم: _آره بچه ها هم گفتن پوشیده نشده؛ الان میذارمش تو
کاورش که…
با صدای کوشاد سکوت کرده و به سمتش برگشتم. شروین ابرویی برام بالا انداخت و به عبارتی مهلکه رو ترک کرد و گفت:
_ صاحبش اومد!
کوشاد نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و گفت:
_اینو از کجا پیدا کردی؟!
با توجه به حرف شروین لبم رو گزیدم و شرمنده شدم.
اگر می گفتم بچه ها دادن مطمئنا دعواشون می کرد!
_ببخشید کوشاد جان! نمی دونستم مال توعه؛ فکر کردم مال کسی نیست.
دیگه تکرار نمیشـ…
پرید وسط حرفم و با لحن خاصی گفت:
_به تو بیشتر میاد تا من!
نگاه متعجبی به خودم که توی اون لباس گله گشاد گم شده بودم انداختم.
_به تن تو قشنگ تر میشینه انگار!
از تعریفش تشکری کردم که افزود:
_هدیه کسیه که هیچ ازش خوشم نمیاد. با دیدنش یاد بدبختی هام میفتم؛ تازه اندازمم نیست فکر کنم. بردار برا خودت!
با کنایه مضحکی ادامه داد: _بهت هم میاد!
بعد از این حرف خنده ای کرد و تنهام گذاشت و من تازه فهمیدم با خنده چقدر چهره اش جذاب تر میشه!
برخلاف اوایل آشناییمون که سایه ام رو با تیر می زد الان روحیه درونی خودش رو به نمایش گذاشته و
قلب مهربونش رو حاتم وارانه به رخ من می کشه…
با خشم در اتاق بچه هارو باز کردم و خواستم برم داخل که دستی روی دستم نشست. با تصور اینکه شروینِ کفری شدم و با صدای بلندی گفتم:
_اقای غیر محترم دیگه خیلی پا فراتر از حد…
با دیدن چهره در هم کوشاد حرفم رو خوردم. دستم سست شد و پایین افتاد. چهره اش به قدری اشفته و
به هم ریخته شده بود که هیچ شباهتی به کوشاد مغرور و غد همیشه نداشت.
بخاطر عصبانیت من ناراحت بود؟ اخه چرا؟
دلم نمی خواست کسی بخاطر من غصه بخوره. چون هیچ وقت کسی رو نداشتم که نگرانم باشه بد عادت میشدم اونوقت!
_چی شده کوشاد جان؟ چرا انقدر ناراحتی؟ سرش رو پایین انداخت:
_من… من واقعا ازت عذر می خوام. بابت رفتار زشت شروین. به خدا اونم منظوری نداشت. فقط می خواست…
_هیییش! مهم نیست. منم عصبانی شدم یه چیزی گفتم. الان من حالم خوبه. اصلا لازم نیست درموردش حرف بزنیم….

1 ❤️

2021-11-06 03:30:53 +0330 +0330

↩ Yapram
درود بر شما🤠
ممنون از همراهی و نظرت👊🏻
روزی یک الی چند قسمت دارم برای عزیزان اپلود میکنم
اگر وقتش باشه سعی میکنم بیشتر بزارم🌹

1 ❤️

2021-11-10 12:05:22 +0330 +0330

قسمت21

خاستم برم که گفت:
_نسیم! من… من دلم نمی خواد ناراحتیتو ببینم!
ته دلم هری ریخت. واژه هاش برام غریب بودن. برای دختر تنهایی که هیچ وقت کسی نوازشگر احساساتش نبوده؛ به راحتی تنها یک جمله، قوت دهنده قلب بی جنبه اش می کرد.
از خود بی خودش می کرد.
_من… من چی کار کنم که… که حالت خوب بشه کوشاد؟
دستم رو که تو دست گرمش گرفت شکه شدم. گرمای دستش تپش قلب رو بهم هدیه می کرد.
کوشاد: تنها کاری که می تونی بکنی اینه که بخندی. بخند تا حالم خوب بشه!
به چشم های سبز و تیله ایش خیره شدم. این پسر چه فکری در سر داشت؟ قلب مهربونش رو بهم نشون داده بود؛ اما من حس می کردم داریم مسیر انحرافی میریم.
من حق نداشتم بیش از این به کوشاد نزدیک بشم. اون از من کوچکتر بود؛ هرچیزی که پیش میومد اصلا درست نبود.
لبخندی زدم تا بی خیال ماجرا بشه.
_خوب شد کوشاد جان؟ حالا برو ناهارتو بخور که سرد شد. منم میام چند دقیقه دیگه.
کوشاد: باشه. نسـ… نسیم!نگاهش کردم
_لطفا دیگه ناراحت نباش.
با گذاشتن پلک هام روی هم تاییدش کردم. وارد اتاق شدم و در رو با شتاب بستم. وای خدا چی داشت به سرم می اومد؟
دستم رو روی قلب هیجان زده ام گذاشتم؛ که مثل گنجشک می تپید. گویی هر ان ممکن بود از سینه ام بیرون بپره و کوس رسواییم رو فریاد بزنه!!
بعد از زدن ابی به صورتم به اشپزخونه برگشتم. شروین و کیا نبودن. اما دوتا دو قلو ها هنوز پشت میز نشسته بودن.
کوشاد اشاره کرد کنارش بشینم. کنارش نشستم و لبخندی بهش زدم.
کلارا و کیاراد با لب و لوچه اویزون و اخم های در هم
به غذا خیره شده بودن. ظرفشون رو نزدیکشون کردم: _چرا غذا نمی خورین خوشگلای من؟
_چرا نمیشینی خانوم پرستار؟
چشم غره ای براش رفتم: _جام رو پیدا کنم میشینم!
به ارومی گفت: _ما برات یه جا، خالی گذاشتیم که.
ای بچه های ناقلا! از دستی این کار رو کرده بودند که من کنار پدرشون بیفتم که نتونم هیچی بخورم.
خو ِد کوشاد هم فکر کنم می دونست من خجالتی ام و از مرد جماعت فراری شدم دیگه!!
اما با این حال؛ می دونست به پدرش نظر سوء ندارم و این حس اعتماد و صمیمیتش برام بسیار لذت بخش
بود. با صدای اقای سلطانی قانع شدم:
_ لطفا بشینین نسیم خانم.
کنارش نشستم و به بچه ها تو غذا خوردن کمک کردم. هرچند که کلارا با غدی تمام دست کمک من رو هی رد میکرد.
به ارومی غذا می خوردم و به این خونواده فکر می کردم که بعد از مدت ها بالاخره دور هم غذا می خوردن.
در این بین نگاه های قدر دان کوشان و گاهی نگاه خیره و سنگین کوشاد رو حس می کردم…
کوشاد نسبت به کوشان درشت تر بود و چشم های سبز رنگش نفوذ خاصی بهش می داد؛ و مثل پدرش با جذبه تر نشونش میداد.
با صدای کسی که وارد شد؛ برای لحظه ای همگی دست از غذا خوردن کشیدن.
شروین بود که به همگی سلام کرد و دوتا شکلات نوتلا به کیاراد و کلارا هدیه داد.
سلام ارومی کردم که نیم نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد. بعد از شستن دست هاش؛ صندلی ای از هال اورد و کنار میز گذاشت و نشست.
طولی نکشیده بود که گفت: _کیا جان یه نون خور اضافه فقط به خونه ات اضافه کردیا!!
با این حرفش یهو غذا تو گلوم پرید. به شدت به سرفه افتادم که کلارا با مشت های کوچولو اما پر قدرتش به پشتم ضربه زد.
مشت هاش کوچک بود اما چنان محکم می کوبید که
حس می کردم هر ان ممکنه ستون فقراتم مشکل دار بشه.
بعد از اینکه نفسی تازه کردم؛ پیشونیش رو بوسیدم. گنگ نگاهم کرد؛ گویی تا به حال کسی مفهوم بوسیدن و قدردانی رو به این بچه نیاموخته بود!!
این دختربچه پسر نما قطعا حرف های بسیاری برای گفتن و شنیدن داشت.
وجودش برام شیرین و پر از ابهام بود. با صدای شروین ساکت شدم:
_ملت روز اول خیلی ادعای اشپزی داشتن؛ اما الان می بینم بازم همون اش و همون کاسه اس که.
ترجیح دادم جوابش رو ندم چون بی احترامی محسوب می شد اون هم در محضر کیا سلطانی!
قاشقی از غذاش برداشت.
شروین: خسته نشدین انقدر غذای بیرون خوردین؟ پس خدمتکار گرفتی که چی کار کنه؟
بخوره و بخوابه و اخرم برای خودت تور…
صبرم لبریز شد. چون وقتی گفت خدمتکار تو چشم های من زل زد و این کلمه رو با تمسخر تمام ادا کرد.
من خدمتکارشون نبودم فقط پرستار بچه هاشون بودم.
من وظیفه ای در قبال خورد و خوراکشون نداشتم؛ فقط از روی دلسوزی قبول این زحمت رو کرده بودم.
من دختر محتاج به پولی بودم که برای دراوردن پول حلال دنبال کار مشروع گشته بودم؛ فقط همین!
عصبی و حرصی گفتم: _حرمت خودتون رو نگه دارین جناب!
با این حرفم ابرو هاش بالا پرید. انگار انتظار نداشت از خودم دفاع کنم.
شروین: بله؟ چیزی گفتی؟
_گفتم ساکت باشین! از من خجالت نمی کشین از این بچه ها خجالت بکشین.
پوزخندی زد:_خجالت؟ تو داری پول میگیری که برای همین بچه ها سنگ تموم بذاری ولی حالا می بینم که بازم دارن غذای رستورانی می خورن.
کلارا با لودگی گفت: _ها بابا نمیدونی به ما چی میخواست بده که عمو!
میخواست سوسیس بخوریم. ماهم گفتیم شما گفتین این چیزا خوب نیست و اصلا
لب نزدیم. اخمی بهش کردم:
_کلارا این چه طرز صحبت کردنه عزیزدلم؟ خبر کشی هم اصلا کار خوبی نیست دختر خوب؛ اون یه مسئله ای بود بین منو شما که رفع شد.
شروین: به جای گیر دادن به بچه ها برو یکم خودتو اصلاح کن دختره زبون دراز!
از این حرفش شکه و ناراحت شدم. با عصبانیت از جام پاشدم و به سمت طبقه بالا به راه افتادم.
جای من کنار شروین تو این خونه نبود انگار…
کیاراد با بغض مشهود و بچگانه ای که دلم رو برد
گفت: _نمیخوام؛ بخاطر این غذا عمو شروین باهات دعواکرد نسیم جون!

2 ❤️

2021-11-10 12:06:24 +0330 +0330

قسمت22

خندیدم و محکم در اغوش کشیدمشون:
_منو عمو که دعوا نکردیم. فقط سر به سر هم میذاشتیم.
کلارا: ینی بابا هروقت با عمو اینجوری می کنه و شیشه و ظرف می شکنه داره سر به سرش میذاره؟
باورم نمی شد آقای سلطانی جلوی چشم این دوتا بچه که مثل نهالی اسیب پذیر بودن اینطور بی ملاحظه رفتار کنه.
_نه عزیزم اون بحثش جداست. به خود باباتون مربوط میشه. ما که فضول نیستیم. هستیم؟
قلقلکشون دادم که خندیدن و سگرمه هاشون رو باز کردن. باهم غذایی که سرد شده بود و از دهن افتاده بود رو خوردیم.
داشتم میز رو جمع می کردم. خواستم پارچ اب رو بردارم که دستی همزمان جلو اومد و روی دستم نشست. نگاهی به کوشاد انداختم و پارچ رو با لبخند بهش دادم:
_می خوای اب بخوری بخور ولی با پارچ نه! با لیوان خندید:
_اب نمی خوام؛ خواستم کمکت کنم خوشحال شدم:
_ممنون از کمکت کوشاد جان! خیلی ممنون که به فکرم بودی. چیزی نیستن اینا زودی جمع می کنم. ظرفارو هم که میذارم تو ماشین ظرفشویی؛ دیگه کاری نمی مونه. تو برو استراحت کن.
به اپن تکیه زد و بهم خیره شد: _اخه خسته نیستم که.
_خب برو درس بخون کوشاد: حوصلشو ندارم!
_عه چرا اخه؟ درس رو باید خوند دیگه! مگه کنکور نداری!؟
اومد کنارم و ظرف هارو گذاشت تو ماشین. کوشاد: مهم نیس! فعلا فقط… فقط دلم می خواد
وایستم تورو تماشا کنم! شوک زده نگاهش کردم؛ چی گفت؟
داشتم حرفش رو تحلیل می کردم که قهقهه ای زد. با فهمیدن این که شوخی کرده منم خندیدم و زدم سر شونه اش.
بعد از اتمام کار ها راهیش کردم تا کمی استراحت کنه. وارد حیاط شدم و روی تاب نشستم. باد خنک پاییزی صورتم رو نوازش می میداد.
به یاد روز های کودکی که با دل خوش و خرم به مدرسه می رفتم لبخندی زدم. روز هایی که بزرگترین مشکلم دیر نوشتن مشق شب بود و کثیف شدن عروسک هام.
با یاد اوری عروسک یاد خرس افتادم. سراغش رفتم و با دیدنش که هنوز سالم و تمیزه نفسی اسوده کردم.
نمی دونستم باید ِکی به بچه ها بدمش. از طرفی خریدار خوشحالی بچه ها بودم وقتی خرس رو می دیدن. اما از طرفی به خاطر واکنش کوشاد از عکس العمل آقای سلطانی می ترسیدم.
احساس می کردم از همچین چیزی خوشش نیاد. نمی دونم چرا…
اما قطعا رنگ های تیره در و دیوار خونه اش و حیاط خزان زده اش چنین افکاری رو به من اطلاق کرده بود.
تو افکار خودم بودم که صدایی از پشت شنیدم. برگشتم چیزی بگم که با دیدن…
با دیدن آقای سلطانی که داشت به سمتم می اومد سریع خرس رو پنهان کردم و برگشتم.
برای طبیعی کردن ماجرا کمی دور و برم رو که خرت و پرت ریخته بود جمع کردم. نزدیکم شد و گفت:
_فکر کنم گفته بودم که شما موظف نیستین خونه رو تمیز کنین.
_خب… خب من فکر کردم کمی این جا مرتب بشه برای روحیه بچه ها هم بهتره. چون مدام تو حیاط بازی می کنن!
سری تکون داد و نیم نگاهی به سمت خرس که روش پلاستیک مشکی کشید شده بود انداخت. بی احتیار از استینش کشیدم که از خرس دورش کنم.
نگاه متعجبی بهم انداخت که به خودم اومدم و با خجالت عقب رفتم. زودتر ازش به سمت خونه دویدم.
خواستم به بچه ها سری بزنم که آقای سلطانی که تازه از بیرون اومده بود؛ روی مبل نشست و گفت:
_شب ها که دیر میری خونه خونوادت گیر نمیدن؟ پدر و مادرت یا همسر.…
روی مبل نشستم و سرم رو پایین انداختم:
_نه من… خب… مجردم. پدرو مادرم هم نه. گیر نمیدن. اونا درک.…
با صدای ارامی گفت: _خدا بیامرزدشون
با این حرفش بهت زده نگاهش کردم. اون از کجا می دونست پدر و مادرم فوت شدن؟
با تته پته گفتم: _شما… شما از کجا؟
سیگاری گوشه لبش گذاشت و روشن کرد:
_شرمنده ولی سپرده بودم یه نفر در مورد زندگیت تحقیق کنه. برام مهم بود کسی که پرستار بچه هامه کیه!
تأکید کرد:
_مخصوصا که بیشتر از یک هفته پیش بچه هام دووم اورده.
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم. پس همه چیز رو در موردم می دونست!
می دونست و بیرونم نکرد. همه ترسم این بود که همیشه صاحب کار هام بفهمن من یه دختر تنها و بی کس و کارم و کارم رو ازم بگیرن یا نظر سو بهم داشته باشند و انگ بد کاره بهم بزنن.
_من… من بچه هارو مثل بچه های خودم دوستشون دارم. خیلی بهشون علاقمندم؛ چون خیلی بچه های خوب و دوست داشتنی ای هستن.
سیگارش رو تو جا سیگاری خاموش کرد: _حتی کوشاد و کوشان رو مثل بچه هات دوست
داری…!؟ سری با تردید تکون دادم که ادامه داد:
_پس اگه تو پنج سالگی بچه دار شده بودی الان بچه هات همسن کوشاد و کوشان بودن!

2 ❤️

2021-11-10 12:07:52 +0330 +0330

قسمت 23

‎خندیدم؛ راست می گفت. برای مادر بودن برای
‎کوشاد و کوشان زیادی جوون بودم.
‎_با اجازتون میرم پیش بچه ها. سری تکون داد و با نگاهش بدرقه ام کرد.
‎به سمت اتاق کلارا و کیاراد رفتم که یهو شروین از اتاق خارج شد و نگاه اجمالی ای بهم انداخت. داشتم از مهلکه نگاهش فرار می کردم که گفت:
‎_همه چی خوبه فکر کنم! فکر که نه یقین دارم. دل بچه هارو به دست اوردی و کم کم میری سر دل پدره. من خوب می شناسم جنس شماهارو
‎سرم رو پایین انداختم: _من نمیگم با همه فرق دارم. نیازی هم به تأیید شما
‎ندارم با نیش کلام گفت:
‎_اره خب قراره مخ کیا رو بزنی نه من.
‎پوزخندی زدم:
‎_نکنه شماهم دلتون می خواد مختون زده بشه؟!
‎مبهوت از جوابم خواست جوابی دست و پا کنه که وارد اتاق کلارا و کیاراد شدم و تنهاش گذاشتم. دلم نمی خواست دور و برم باشه. از نگاهش می ترسیدم.
‎مطمئنم همونطور که کیا در مورد زندگیم اطلاعاتی داشت شروین هم می دونست.
‎حالا می فهمم که چرا چند روزه نگاهش برنده تر شده.
‎با مهربونی کنار کلارا نشستم. به ارومی خوابیده بود. موهای به مانند برگ گلش روی صورتش پخش شده بود.
‎من عاشق این دختر پسر نما بودم. عاشق عشقش به برادر دو قلوش.
‎وابستگی شدید و تحسین بر انگیزی که به کیاراد داشت؛ بهش حسودیم می شد و بهش غبطه می خوردم.
‎اون برادری داشت که مثل چشم هاش ازش مراقبت می کرد؛ اما من کسی رو نداشتم که ازم مراقبت کنه. یا حتی دوستش داشته باشم.
‎قشنگ بود حس این که کسی دوستت داره. حسی که من خیلی وقت بود ازش محروم بودم…
‎حسی که از پانزده سالگی ازش محروم شدم. زمانی که پدر و مادرم رو در سانحه تصادف از دست دادم. کاش منم همراهشون رفته بودم و این همه عذاب نمی کشیدم تو این زندگی.
‎نگاه های عذاب اور این مردم به یک دختر مجر ِد تنها… من رو ذره ذره از پا در می اورد.
‎کلارا هم مثل من مادر نداشت. شاید از این بابت همدرد بودیم.
‎اما اون پدری داشت که عاشقانه دوستش داشت. و سه تا برادر که به مانند برگ گل باهاش رفتار می کنند و مثل کوه پشتشن.
‎متوجه شدم بیدار شده. لبخندی بهش زدم که یهو با بی تابی خودش رو تو بغلم انداخت؛ که نوازشش کردم.
‎متعجب بودم از این رفتار یهوییش! اخه دختری نبود که بخواد احساساتش رو بروز بده و کسی رو بغل کنه!
‎با بغض مشهودی گفت: _نسیم! نسیم جونی! میشه… میشه تنهامون نذاری؟
‎متعجب گفتم: _مگه قرار بود تنهاتون بذارم؟ من هیچ جایی نمیرم
‎عزیزم. چی باعث شده… فین فین کنان گفت:
‎_خواب دیدم… رفتی! نرو دیگه نسیم!
‎تاحالا هیشکی مثل تو دوسمون نداشته!
‎با ناراحتی سرش رو به سینه ام فشردم و بوسیدمش.
‎این دخترک کوچولو با این سن کمش چه درک بالایی داشت! که میتونست محبت های و حقیقی رو از محبت های دروغین تشخیص بده.
‎و با این سن کم، زندگی چه بازی هایی باهاش کرده بود.…
‎_نه عزیزدلم. نسیم جونیت بهت قولِ قول میده که تا اخر پیشتون بمونه.
‎قلقلکش دادم: _تا وقتی که عروست کنه ملوست کنه!
‎لپم رو بوسید: _پس من هیچوقت هیچوقت عروس نمیشم که تو تا
‎اخر کنارمون بمونی. دماغش رو کشیدم:
‎_شیرین زبون کی بودی تو بلا؟!
‎کلارا: نسیم جونی میشه امشب کنارمون بخوابی؟
‎نگاهی به اطراف انداختم: _اخه این جا که جایی نداره عزیزم. منم که روی تخت
‎کوچولوی تو و کیاراد جا نمیشم کمی فکر کرد و گفت
‎_روی تخت بابام چی؟ لبم رو گزیدم:
‎_عه این چه حرفیه! تخت بابا یعنی چی عزیزم؟ کلارا: میگم بریم تخت بابایی رو بیاریم اینجا که تو
‎روش بخوابی. قهقهه ای زدم و خوابوندمش. پتو رو روش مرتب کردم
‎و قول دادم امشب کنارش بمونم. هنوز که عصر بود…

1 ❤️

2021-11-10 12:09:04 +0330 +0330

قسمت 24


عرق پیشونیم رو با پشت دست پاک کردم و دوباره مشغول تعمیرات شدم.
سینک ظرفشویی گیر کرده بود و بنده هم دست به آچار شده بودم تا درستش کنم.
تا کمر تو کابینت رفتم تا خرطومی رو سر جاش نصب کنم که حس کردم چیزی به پام خورد. احتمالا باز بچه ها توپشونو انداختن تو اشپزخونه.
صد بار گفتم تو خونه بازی نکنینا! یکی از این عتیقه های باباتون میفته می شکنه شاکی میشه!
لگدی زدم که توپ رو عقب بزنم و دوباره به کار خودم مشغول شدم. با شنیدن صدای آخ مردی دستپاچه شدم و خواستم بیام بیرون که سرم محکم خورد به زیر سینک.
این بار من اخی گفتم. از کابینت بیرون اومدم و نالیدم:
_اخه مرد مومن این جا جای ایستادن…
با دیدن آقای سلطانی که با یک تای ابروی بالا رفته نگاهم می کنه سکوت کردم.
پاشدم و به احترامش ایستادم. _سلـ… سلام اقای سلطانی. شما… شما از ِکی این
جایین؟
نگاهی به داخل کابینت انداخت: _تازه اومدم؛ دارین میشه بپرسم چی کار می کنین؟ _داشتم خرطومی سینک رو تعمیر می کردم.
کیفش رو تو دستش جا به جا کرد.
_فکر کنم با گرفتن یک پرستار؛ با یک جامعه اشتغال اشنا شدم! دستتون درد نکنه اما از این به بعد مشکلی بود؛ به من بگید تا به تعمیرکار متخصصش خبر بدم!
کارتی رو روی اپن گذاشت و نگاه کلی ای بهم انداخت.
بعد از رفتن آقای سلطانی نگاهی به خودم تو آینه انداختم.
حقیقتا با دیدن خودم خوف کردم. وای خدا! یعنی با این ریخت و قیافه سیاه و کثیف جلوی کیا سلطانی ایستاده بودم؟
خداروشکر حداقل سکته نکرد از دیدنم!
خواستم برگردم به اتاق مهمانی که امروز بهم تعلق گرفته بود و برم حموم که کوشاد با چهره بشاش جلوم ظاهر شد.
اول کمی انالیزم کرد و تا به خودم بیام از خنده منفجر شد.
شاکی نگاهش کردم که گفت: _وای نسیم! خیلی باحال شدی! شبیه حاجی فیروز…
_هر هر برو به خودت بخند بچه! ادم باید به بزرگترش احترام بذاره!
با صدای شروین خنده ام محو شد… شروین: درسته؛ ولی نه زمانی که بزرگترش ادمی مثل
شما باشه! از این وقاحت کلامش کفری شدم. اما درست نبود
جلوی کوشاد جوابش رو بدم که دهنش رو ببندم!
روی کوشاد بهش باز می شد و من این رو اصلا نمی خواستم؛ دلم نمی خواست بخاطر من احترام های بین افراد این خونواده از بین بره.
خواستم بی جواب برم که صدای کوشاد متوقفم کرد: _اتفاقا من و کوشان و بچه ها خیلی به نسیم احترام
قائلیم. چون واقعا قابل احترام هستن! مبهوت به کوشادی نگاه کردم که پشتم ایستاده بود و
ازم جانب داری کرده بود. باورم نمی شد این کوشاد باشه! کوشادی که اوایل می
خواست سر به تنم نباشه! شروین نیشخندی زد و وقتی از کنارم عبور کرد گفت:
_مخ پسرشم زدی اره؟ و با گفتن این حرف تنهامون گذاشت. اما من تو جهان
دیگه ای بودم…
حس عجیبی داشتم. برای اولین بار یک مرد، یک پسر؛ پشتم ایستاده بود و ازم دفاع کرده بود. برای منی که در ابتدای شکوفایی زندگیم تنها مرد زندگیم؛ پدرم رو
از دست داده بودم وجود کوشاد و این جانب داریش اقدامی مهم و تامل برانگیز محسوب می شد!
لبخندی بهش زدم و با خجالت به اتاقم پناه بردم. نفس هام نامنظم شده بود. اما واقعا جنس نگاه کوشاد فرق کرده بود.
جنسی از محبت داشت. منی که جنبه محبت دیدن رو نداشتم از خود بی خود می شدم.
صدای شیطونش به گوشم خورد؛ _بیچاره اون حموم که تو داخلش میری!
_از خداشم باشه! خبیث گفت:
_بعله از خداشم باشه! غلط بکنه از خداش نباشه. اصلا بفرمایید تشریف ببرید حموم اتاق بنده!
_کوفت کوشاد! بی ادب نشو.
کوشاد با خنده پاسخ داد:
_به جان خودم منظورم این بود که همه در های خونه ما به روی تو بازه. والا خودتم خوب می دونی دوستت دارم و بهت بی احترامی نمی کنم.
لبم رو گزیدم. صدای تو سرم اکو می داد… دوستت دارم… دوستت دارم… دوستت دارم…
واقعا؟ دوستم داشت؟
اره دیگه مثل خواهرش دوستم داشت. مثل کلارا! اگر دوستم نداشت که بخاطرم جلوی شروین قد علم نمی کرد!
حوله ام رو برداشتم و پریدم تو حموم. کوشاد تمامیت عرضی ذهنم رو پر کرده بود انگار…


لباس خواب سفید و بلندم رو که همراه چنتا لباس دیگم به اینجا اودده بودم؛ تنم کردم.
طبق قولی که به کلارا داده بودم خونه ام نرفتم و باید امشب کنارش می خوابیدم.
خمیازه کشان از اتاق خارج شدم. اون خونه بزرگ در تاریکی شب فرو رفته بود. گویی همه حتی اشیا ساکن هم، خواب بودن….
داستان کودکانه ای از اینترنت دانلود کرده بودم تا قبل از خواب برای کلارا و کیاراد بخونم.
بالش و پتوم رو زیربغلم گرفتم و به سمت اتاقشون قدم برداشتم. دستم رو روی دستگیره گذاشتم و تا خواستم بازش کنم؛ که حس کردم کسی پشتمه.
با برگردوندن سرم و دیدن کسی که دیدم خوف برم
داشت….

2 ❤️

2021-11-10 12:10:06 +0330 +0330

قسمت25

با ظاهری به هم ریخته و چشم هایی سرخ
داشت به سمتم می اومد. تلو تلو می خورد و سکسکه می کرد.
کراواتش شل و کج شده و دکمه های قسمت سینه اش باز بود.
تا خواستم وارد اتاق بچه ها بشم بازوم رو گرفت و به شدت دنبال خودش کشید.
جیغ خفه ای کشیدم و بالش و پتو از دستم رها شد. با این که حالت طبیعی نداشت، اما زورش بهم می چربید.
در اتاقی که تا حالا داخلش رو ندیده بودم رو، باز کرد و هولم داد داخل.
از ترس خفه خون گرفته بودم و جیکم در نمی اومد.
در رو بست و هولم داد سمت دیوار. دست هاش رو روی دیوار دو طرف سرم گذاشت و توی صورتم خم شد.
بوی تند الکل مشامم رو آزار داد. چینی به بینیم انداختم و جیغ زدم:
_تو کی هستی؟! چی می خوای از جونم؟ چه مرگته؟ چشم های خمارش روی تنم به گردش در اومد و
کشدار گفت: _خودتو! من خودتو… می خوام!.. با حالتی چندش و رنجور نگاهش کردم
_گمشو تو حالیت نیست چی میگی! گمشو از جلو چشمم. ولم کن می خوام برم. من اصلا تورو نمی شناسم؛ ازم فاصله بگیر.
تا خواستم پسش بزنم و از دستش فرار کنم پرتم کرد روی تخت توی اتاق و غرید:
_فکر کردی… نمی فهمم به کیا… نظر داری؟ نمیذارم… نمیذارم اونو ازش بگیری. بلایی سرت… میارم که اون سرش… ناپیدا…
_چی… چی میگی؟ از چی حرف می زنی؟ کیا رو از کی بگیرم؟
با گفتن این حرف یهو سمتم حمله کرد و یقه لباس خوابم رو تو تنم پاره کرد که جیغم بلند شد.
_کمک… یکی کمکم کنه. این احمق داره اذیتم…
یهو کراواتش رو از گردنش دراورد و دور دهانم بست. طوری سفت و محکم بست که نمی تونستم حرف بزنم و فقط صدام درون گلوم خفه می شد.
اشک هام راه خودشون رو پیدا کردن. دست و پا زدم و تقلا کردم برای رهایی از دست این
انسان دیو صفت، که تو حالت بی تعادلی روی واقعی خودش رو نشون داده بود و تصمیم داشت تنها دارایی زندگیم؛ پاکی و نجابتم رو ازم بگیره.
مچ های ظریف دست هام رو بالای سرم تو یک دستش گرفت و پاهام رو با پاهاش قفل کرد.
با دهان بسته التماسش می کردم دست از سرم برداره. کاش کسی بود که تو این لحظه کمکم می کرد!
اگر پدر و مادر داشتم مجبور نمی شدم برای دراوردن خرج زندگیم پرستار بچه های مردم بشم که این بلا سرم بیاد.
اگر پدر می داشتم دیگه مرد های بوالهوس بهم چشم بد نمی داشتن.
از ته دل زدم زیر گریه… چشم هام تار می دید و به شدت می سوخت…
از پشت پرده اشکم اون مرد بی صفت رو می دیدم که…
درست لحظه ای که تمام امیدم نا امید شده بود و مرگ روح و جسمم رو، تو چند قدمی خودم میدیدم؛ در به شدت باز شد و به دیوار کوبیده شد.
با دیدن کوشاد که با چهره مبهوت و وحشتزده نگاهم می کرد خشکم زد.
لحظاتی طول کشید تا وضعیت رو درک کنه.
به سمتمون قدم برداشت و از پشت یقه اون مرد رو گرفت و کشید.
پرتش کرد کف اتاق و بی توجه بهش مشغول باز کردن دهان من شد و کمکم کرد لباس هام رو درست کنم.
به سمت اون مرد که حالت طبیعی نداشت برگشت و مشت محکمی حواله صورتش کرد. لگدی به پهلوش زد که ناله دردناکش بلند شد.
مثل گنجشکی که اسیر طوفان شده بود؛ می لرزیدم.
کوشاد رو به چشم ناجی ای می دیدم که نه تنها جونم بلکه تمام هستیم رو نجات داده بود و من حسابی خودم رو مدیونش می دونستم.
این بار دومی بود که من رو از شر یه مرد دیو صفت دیگه نجات داده بود.
گویی خدا این پسر تخس رو افریده بود تا از منِ تنها محافظت کنه.
از بازوی مرد محکم گرفت و پرتش کرد وسط هال. تا
خواست داد و فریاد راه بیندازه قامت شروین از توی تاریکی های خونه نمایان شد.
با نزدیک شدنش خودم رو به کوشاد نزدیکتر کردم. اگر شروین می فهمید چه اتفاقی افتاده قطعا من رو
مقصر می دونست و محکومم می کرد! هرچند نمی دونستم اون مرد کیه و چطور وارد خونه
شده! کوشاد با عصبانیتی که تا به حال ازش ندیده بودم و
دندونایی فشرده غرید: _این مرتیکه بی همه چیز تو این خونه چه غلطی می کرد؟ کدوم ابلهی درو براش باز…
با صدای شروین کوشاد سکوت کرد: _صداتو بیار پایین بچه پدرت خوابیده.
من تو این خونه راهش دادم!.. با گفتن این حرف سکوت بدی بر جو حاکم شد.
هیچ کس قصد شکست این سکوت رو نداشت و من در افکار به هم ریخته و اشفته ام غرق شدم.
یعنی دوست شروین بود؟ حتما با شروین اومده تو خونه و وقتی من رو دیده
خواسته بلایی سرم بیاره! اره اره چیزی جز این نیست. شروین ادمی نیست
که…نه نه!! با غرش کوشاد رشته افکارم به هم ریخت
_چرا همچین کاری کردی؟ این مرتیکه مست و بی سروپا کیه که تو خونه ما که راهش دادی؟مگه این جا طویله اس که هر گاوی سرشو میندازه پایین میاد تو؟
شروین دو قدم به کوشاد نزدیک شد و با صدای اهسته ای گفت:
_رم نکن بچه چموش! هنوز خیلی مونده تا بزرگ بشی و بخوای تو کار
بزرگترت دخالت بیجا بکنی.
نه اینجاطویله اس نه کسی گا ِو!اما من ازقصداین کارو کردم. چون دلم خواست! نه تو نه هیچ کس دیگه جلو دار من نیستین! فهمیدی؟!؟
وحشتزده نگاهش کردم. منظورش چی بود؟
یعنی از قصد اون مرد مست رو با خودش به این خونه اورده بود و بهش سفارش کرده بود بلایی سر من بیاره؟
یعنی هیچ کدوم از اتفاقات امشب سهوی نبوده؟ اما چرا…
یعنی…یعنی شروین قصد پاکی و نجابت من رو کرده بود؟!
شروین نگاه اجمالی ای به سر تا پام انداخت و پوزخند تحقیر امیزی بهم زد. پیش چشم های بهت زده و ترسیده ام دست اون مرد رو گرفت و از خونه خارج شد.
با رفتنشون ناگهان کوشاد لگد محکمی به میز جلوی پاش زد. گلدون کریستالی روی میز به زمین افتاد و روی سرامیک ها به هزار تکه تبدیل شد.
بچه ها تو اتاق های طبقه بالا بودند؛ اما مطمئنا اونقدر سر و صدا ایجاد شده بود که آقای سلطانی که اتاقش همین طبقه پایین بود؛ بیدار بشه و متوجه ما بشه.
اما این نیومدنش بیش از پیش منو متعجب کرد! یعنی خوابش به این شدت سنگین بود!؟
کوشاد روی مبل نشست و سرش رو میون دست هاش گرفت….

2 ❤️

2021-11-10 12:30:54 +0330 +0330

قسمت26

اما من از درون حسابی می سوختم…
می سوختم برای این که زندگی من؛ آینده و آبروی من
برای شروین حتی ذره ای اهمیت و ارزش نداره. کسی با هم نوع خودش؛ با یک انسان؛ با یک دختر بی
پناه و تنها همچین کاری میکنه!؟! چه فکر احمقانه ای!
چرا باید برای کسی که شناختی از من نداره مهم می بودم؟ چرا اصلا باید آبروی من برای شروین با ارزش می بود؟
ولی… حق هم نداشت با من همچین کاری کنه…
اون مرد گفت از کیا دوری کنم؛ یعنی کیا تا این حد برای شروین با ارزش و مهم بود؛ که بخواد نجابت یک دختر رو لکه دار کنه؟
لبخند تصنعی به کوشادی که در حال خود خوری بود زدم.
_کو…کوشاد جان! من… من حالم خوبه. توهم دیگه برو بخواب. اصلا تقصیر خودم بود که امشب موندم این جا.
پاشد و صورتم رو با دست هاش قاب گرفت. با اندوهی که برام تعجب آور بود گفت:
_اگه بلایی سرت می اومد من چه خاکی تو سرم می ریختم نسیم؟!
دستم رو روی دست هاش گذاشتم و سعی کردم آرومش کنم.
_کوشاد جان من حالم خوبه. اتفاقیه که افتاده! بالاخره… بالاخره هر دختری تو این جامعه باید پی این
اتفاقات رو به تنش بماله؛ اونم یه دختر تنهایی مثل من.
نمی خواد نگران من باشی؛ من خوبم. حالا هم برو بخواب که فردا مدرسه داری پسر خوب.
با گذاشته شدن پیشونیش روی پیشونیم گویی برق سه فاز بهم وصل شد. از جا پریدم و بی اختیار خواستم ازش فاصله بگیرم که اجازه نداد و گفت:
_نسیم! میخ تیله های سبز رنگ چشم هاش شده بودم!
_بله؟! زمزمه کرد:
_لطفا از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش! سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
_تو واسه خیلیا تو این دنیا با ارزشی! با این حرفش قلبم درون حفره سینه ام به تپش
واداشته شد… بی اختیار نفس هام نا منظم شده بود و قلبم بی مهابا
می تپید… حتی تب نگاه کوشاد اذیتم نمی کرد؛ نگاهش جنس
هیزی نداشت اصلا…
نمی دونم؛ جنس نگاهش چی بود! اما هر چی که بود شگفتانه ارومم می کرد؛ بعد از اتفاقی که از سرم گذشته بود!
با شنیدن صدای خشدار آقای سلطانی به سرعت از کوشاد فاصله گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
آقای سلطانی از تاریکی مطلق گوشه سالن که راهرو اتاق ها بود؛ بیرون اومد و گفت:
_سر و صداها برای چی بود؟
کوشاد خواست دهان باز کنه که پیش دستی کردم و گفتم:
_هیـ… هیچی اقای سلطانی! شما بفرمایید استراحت کنید. من… گرسنه ام شده بود می خواستم از یخچال چیزی بردارم که خوردم به میز و گلدون افتاد.
طوری نگاهم کرد که انگار قانع شده. با تکون دادن سر و گفتن “بیشتر مراقب باش” به اتاقش برگشت.
پوفی کشیدم و رو به کوشاد گفتم _همین الان یه قولی بهم بده!
پرسشگرانه نگاهم کرد:
_قول بده از موضوع امشب به بابات چیزی نگی! قول بده هر چی که دیدی تو دلت دفن کنی باشه!؟
کوشاد: اخه چرا؟ بذار بگم که…
دو انگشتم رو روی دهانش گذاشتم:
_نه! شنیدی که میگن پیراهن عثمان میشه؟ اینم همینه! شر میشه! پدرت و شروین باهم رفیق های صمیمی ان.
من هیچ دلم نمی خواد باعث و بانی گستته شدن رفاقتشون بشم! به خواهر و برادرات هم چیزی نگو!
چون دوست ندارم روی بچه ها به شروین باز بشه. خودت هم سعی کن اتفاقات امشب رو فراموش کنی. رفتارت مثل قبل باشه با شروین.
اخم هاش رو در هم کشید:
_چطور می تونم اتفاق امشب رو فراموش کنم؟ چطور به خودت جرعت میدی که هر کسی هر طوری دلش
می خواد باهات رفتار کنه؟ نسیم! تو واسه خیلیا با ارزشی!
خیلیا هستن که نفسشون به نفست بنده و با دیدن اینکه یه تار مو از سرت کم بشه روانی میشن! پس خواهش می کنم از من نخواه که…
اخم هام رو در هم کشیدم. وقتش بود کمی با این پسر تخس که ناجی آبروم شده بود مخالفت کنم. فقط بخاطر خودش و خانواده اش…
_کوشاد همین که گفتم! فراموشش کن. برو بخواب فردا مدرسه داری.
لج کرد. کوشاد: اصلا من نمی خوام فردا برم مد…
چشم غره ای بهش رفتم که سرش رو پایین انداخت.
این پسر سعی داشت با این حرف هاش و دلسوزی هاش دیوونه ام کنه انگار!
برای منی که عمری تنهایی کشیده بودم و کسی نبود که تو تنهایی هام کمکم کنه وجود فردی چون کوشاد موهبتی بس بزرگ و فراموش نشدنی بود…
به اتاق خوابش راهیش کردم. خودم هم بعد از پهن کردن رخت خواب بین تخت کلارا و کیاراد که با اون همه سرو صدا به راحتی خوابیده بودند؛ چشم بر هم گذاشتم، اما تا صبح خوابم نبرد و به فاجعه ای که با وجود کوشاد به خیر از سرم گذشته بود فکر کردم.
به راستی اگر کوشاد نبود چه بلایی سرم می اومد…؟!


ساندویچ رو تو کیف کوشاد چپوندم که غرولند کرد:
_ای بابا مگه من بچه ام؟ اخمی بهش کردم:
_بخور بچه حرف نباشه! ازون آشغال پاشغالای بازار می خوری کودن میشی!
چپ چپ نگاهم کرد که لبخند دندون نمایی نثارش کردم.
چشمکی بهم زد و خواست چیزی بگه که آقای سلطانی وارد اشپزخونه شد. پشت میز نشست و با دیدن این که برای کوشان دارم ساندویچ میذارم ابرویی بالا
انداخت… با صدای همیشه جدیش گفت:
_کاری که مادرشون نکرد رو داری انجام میدی نسیم! لبخندی زدم:
_نه بابا من کی باشم که بخوام جای مادرشون رو بگیرم.
کوشاد کیفش رو برداشت و وقتی از کنارم عبور می کرد آروم گفت:
_تاج سری بانو!
ریز خندیدم و باهاشون خداحافظی کردم. به دلیل آلودگی هوا مدارس ابتدایی تعطیل شده بود و کلارا و کیاراد هنوز خواب بودن.
میز رو برای آقای سلطانی چیدم و خودم هم پشت یکی از صندلی ها نشستم تا صبحونه بخورم.

2 ❤️

2021-11-17 00:55:02 +0330 +0330

‎صورت هردو رو شستم و پشت میز نشوندمشون. لقمه
‎ای از کره بادوم زمینی برداشتن. کلارا همونطور که لقمه رو می خورد گفت: _خاله از کجا می دونستی بابا ازینا دوس داره؟
‎متعجب نگاهش کردم: _باباتون کره بادوم زمینی دوست داره؟
‎سری تکون داد: _اره ولی خیلی وقت بود که نخریده بود. پس به شما
‎گفته که براش بخری؟ کیاراد که روی صندلی کناریم نشسته بود یهو بغلم کرد
‎و گفت: _پس تو با بابا هم مهربونی!
‎روی سرش رو بوسیدم و با لبخند گفتم: _من با همه مهربونم خوشگل خانوم! همه باید مهربون
‎باشن.

1 ❤️

2021-11-17 00:56:17 +0330 +0330

قسمت28

لب برچید و گفت:
_ولی خاله من آدمایی هم دیدم که مهربون نیستن و بچه هارو اذیت میکنن و کتکشون میزنن.
از حرفش یخ کردم. منظور این بچه چیه یا بهتر بگم؛ به کیه!؟
_منظورت چیه خاله؟ کی بچشو میزنه؟ سکوت عجیب غریب بچه ها که ادامه دار شد وحشت
سرتا پام رو فرا گرفت. یعنی چی…!؟
نا خوداگاه ذهنم به سمت کیا پر کشید… نکنه کیا بچه هاش رو تو عصبانیت کتک می زنه؟ نه نسیم دیوونه نشو!
کیا شاید جدی و خشک باشه اما تا به حال خشونت و بی منطقی ازش ندیدی. کیا خیلی خونواده اش رو دوست داره.
این رو از اون جایی می فهمی که بابت جمع شدن خونواده اش کنار هم از تو تشکر می کرد.
سری تکون دادم. پس منظور بچه ها چی بود؟!
سعی کردم به طور نامحسوسی از زیر زبون بچه ها اسم این شخص روان پریش رو بیرون بکشم.
ترس رخنه کرده در چهره کلارا و کیاراد نشون از این بود که، خودشون کتک خورده بودن.
همون طور که براشون چایی نبات هم می زدم با زبون بچگانه گفتم:
_نه من که تا حالا ندیدم هیچ کسی بچه ها رو کتک بزنه! مخصوصا بچه خودش رو!
کلارا فنجون چایی صورتی رنگ و کوچیکش رو برداشت و جرعه کوچکی نوشید. با لب هایی آویزون و صدایی که بغض ازش هویدا بود گفت:
_وقتی… وقتی منو کیاراد کوچولو بودیم… اون… اون ما رو کتک می زد. ببین خاله!
بعد از گفتن این حرف دست کوچیکش رو به سمتم گرفت و مچش رو بهم نشون داد. با دیدن جای سوختگی قدیمی پشت مچ دستش دلم هری ریخت. تا به حال چشمم بهش نیفتاده بود. شاید به این خاطر بود که همیشه لباس های آستین بلند پسرونه می پوشید.
هینی کشیدم و با نگرانی و ناراحتی بهش خیره شدم. بوسه ای به پشت دستش زدم و گفتم:
_الهی خاله فدات بشه کدوم بی رحمی همچین کاری به پرنسس خانوم ما کرده؟
کلارا: مامانم کرده خاله! منو کیاراد خیلی کوچولو بودیم.
یادمه داشتیم ماشین بازی می کردیم، یهو خوردیم به یه گلدون و اون افتاد شکست. بعد مامانم… بعد مامانم…
بغضی که تو گلوش سنگین شد غمگین ترم کرد.
کلارا: قاشق داغ کرد گذاشت پشت دستم.
گفت دفعه بعدی دست کیاراد رو هم مثل مال من می کنه.
با تموم شدن حرفش بغلش کردم و متوجه اشکی شدم که روی گونهام ُسرخورد.اون طفلک مگه چه گناهی داشت که این طور مجازات شده بود؟
کدوم مادری دلش میاد جگر گوشه خودش رو عذاب
بده؟ و کتک بزنه؟
اصلا چرا پیش بچه هاش نیست؟ چرا کنارشون نیست تا بعد از پدرشون پشت و پناهشون باشه؟
چه دلیلی داشته که ترکشون کرده؟ با صدای تشر آمیز کیاراد رو به کلارا به خودم اومدم:
_کلارا ساکت دیگه! نگا خاله نسیم واسه تو داره گریه میکنه! همش تقصیر توعه!
بوسه ای به لپ هردوشون زدم: _نه عزیزدلم تقصیر کلارا نیست! من که گریه نمی کنم.
من فقط چشمم حساسیت پیدا کرده.
سعی کردم ذهن هردو رو به سمت دیگه ای معطوف کنم تا از فکر مادر بی رحمی که این چنین عذابشون داده بود و ترکشون کرده بود بیرون بیان.
بعد از جمع کردن میز کنار کلارا و کیاراد نشستم. کاغذ رنگی هایی که دیروز برای بچه ها خریده بودم رو جلوشون گذاشتم تا با کمک هم، کار دستی های پیش دبستانیشون رو بسازیم.
کلارا در گوشم گفت: _خاله دستم خیلی زشت شده نه؟
دست کوچولوش رو بوسیدم:
_نه خوشگل خانوم! کی گفته زشت شده؟ اصلنم زشت نشده. الان تازه یه کاری می کنیم که ازینم خوشگل تر بشه!
ماژیک فسفری صورتی برداشتم و روی زخم سوختگی دستش گل قشنگی طراحی کردم. سایه پشت چشمم رو از کیفم دراوردم و مشغول طراحی گل روی دستش شدم. شاخه ای از گل روی مچ به انگشتش کشیدم و
طراحیش کردم. بعد از اتمام کشیدن گل زیبایی روی دست کلارا اسپری تثبیت آرایش روش زدم تا بر اثر شستشو زود پاک نشه.
وقتی کارم تموم شد کلارا با ذوق گفت: _واااای داداشی ببین چه دستم خوشگل شد!
کیاراد هم با ذوق از گل روی دست کلارا تعریف می کرد.
در همون حین یهو در باز شد و فردی وارد شد… با دیدن کیا از جام پاشدم و شالم که روی شونه هام
افتاده بود رو سرم کردم. _سلام اقای سلطانی.
با خوش رویی باهام سلام و احوال پرسی کرد. با عجله خواست به سمت اتاقش بره که کلارا یهو به
پاش چسبید و گفت: _بابایی دستمو ببین!
دستش رو که به کیا نشون داد گفت: _خاله نسیم برام کشیده! خوشگله نه؟
کیا لبخندی به دختر کوچولوش زد و بغلش کرد. با خوش رویی گفت:
_بعله که خوشگله عزیزدلم! مثل نقاشش خوشگله.
نگاه متینی به من انداخت که لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. از تعریف غیر مستقیمی که ازم کرده بود، یجورایی ته دلم قند اب شد.
کیا اروم رو بهم گفت: _ممنونم که با دنیای دخترونه داری اشنا میکنی
دخترمو! لبخند شادی زدم که چندتا خوراکی از کیفش دراورد و
به بچه ها داد. با لبخند گفت: _یادتون نره به خاله نسیم هم خوراکی بدین شکمو ها!
خندیدم و هر دو رو به سمت کار دستی ها بردم تا پدرشون به کارش برسه.
حدود یک ساعت دیگه کوشاد و کوشان از مدرسه بر می گشتن و باید ناهار درست می کردم. هرچند کیا اصرار می کرد از بیرون عذا بگیرم اما من دلم رضا نمی شد به بچه های کوچیک این خونه غذای اماده بیرون رو که اکثرا میخوردن؛ بدم.
معدشون ظریف و حساس بود.
اگر مریض می شدن من قطعا دیوونه می شدم! بچه هارو با کاردستی و کارتون سرگرم کردم و خودم
به اشپزخونه رفتم. تصمیم گرفتم ماکادونی درست کنم که اکثر بچه ها
عاشقش بودن.
نمی دونم با اشپزی چطور سرم گرم شد و طی شدن زمان رو نفهمیدم. زمانی به خودم اومدم که گل رز قرمزی جلوی صورتم گرفته شد.
متعجب به گل و بعد به صاحب گل نگاه کردم. با دیدن کوشاد بهتم بیشتر شد. گل رو روی موهام گذاشت و گفت:
_این جوری خوشگل تر هم شدی خانوم! لبخندی زدم:
_سلام کوشاد جان خسته درس نباشی! سرش رو کج کرد:
_اگه خسته هم بودم با دیدن تو و لبخندت خستگیم در رفت.
متعجب از این تعریف شوکه کننده اش لبخند زورکی زدم و بابت گل تشکری کردم.
_زود لباساتو عوض کن، بیاین واسه ناهار با داداشت.
چشمی گفت و راهی اتاقش شد. بعد از چیدن میز بچه ها هم اومدن و مشغول خوردن غذا شدیم. کوشاد نگاهی به پاستا انداخت و گفت:
_ماکارونی دوست ندارما! ولی چون دستپخت نسیم
خانومه می خورم….

1 ❤️

2021-11-17 00:57:17 +0330 +0330

قسمت29

کلارا دست های سسی و روغنیش رو سمت کوشاد و کوشان گرفت و گفت:
_داداشی ببین خاله نسیم برام چی کشیده! کوشان لبخندی زد و کوشاد مرموزانه نگاهم کرد:
_چه گل خوشگلی! مثل نقاشش قشنگه!
کوشاد دقیقا حرف پدرش رو تکرار کرد و باعث شد، ناخودآگاه قاشق رو وسط راه نگه دارم و به لبخندش
خیره بشم…
سرم رو پایین انداختم. این پدر و پسر می خواستن من رو امروز دیوونه کنن.
هردو ازم تعریف می کردن و این تعریف و تمجید ها برای منی که مدت زمان بسیار زیادی تو زندگیم هیچ
مردی نبود که ازم تعریف کنه؛ از خود بی خودم می کرد.
با هر تعریف کوشاد دلم هری می ریخت و شوکه می شدم.
گل هایی که برام می اورد و کادو های کوچک اما با ارزشی که برام می خرید.
همه و همه من رو به یک فکر در مورد کوشاد و رفتارش می انداخت اما به خودم تلقین می کردم اشتباه می کنم.
اون هنوز کله اش باد نوجوونی داشت. من که بالغ تر بودم نباید به این باور دامن می زدم.
کلارا با لحن بچگونه اش گفت:
_امروز هم خاله نسیم بهم گفت خوشگل. هم داداش کوشاد. ینی من واقعا خوشگلم؟
کوشاد با حالت مسخره ای گفت: _نخیرم من به نسیم گفتم خوشگل نه توی جغله!
کلارا اخم هاش رو توهم کشید و یهو سس قرمز رو برداشت. تا بفهمم می خواد چی کار کنه سس رو به شدت فشار داد که سس با فشار تو صورت کوشاد پاشید.
قهقهه بلندی زدم که یهو حس کردم چیزی تو صورت خودم پاشیده شد. هین بلندی کشیدم و دستی به صورت نوشابه ایم کشیدم.
به تابعیت از حرکت کلارا سس رو برداشتم و تو صورت کوشاد خالی کردم. حالا صورتش کاملا سسی شده بود.
کوشان فقط می خندید و کاری نمی کرد. یهو کیاراد با
شیطنت سس مایونز رو تو صورت کوشان خالی کرد. سس به طرز خنده داری روی چونه کوشان ریخت و مثل ریش شد.
داشتم می خندیدم که یهو با صدای کیا از جام پاشدم.
کیا وارد اشپزخونه شد و دقیق به همگی نگاه کرد. نگاهش روی من نشست و با اخم گفت
_می بینم که کثیف کاری کردین. نمی دونین من از کثیف کاری خوشم نمیاد؟
لبم رو گزیدم: _ببخشید اقای سلطانی. بچه ها شیطنتشون گل کرد
که…
کوشاد با خباثت گفت: _نخیر خود نسیم شروع کرد.
تهدید وارانه نگاهش کردم که خندید. کیا نزدیکم شد و با کجخندی گوشه لب گفت: _با این سس ها و نوشابه ها جذاب تر شدی نسیم!
گل روی موهام رو برداشت و گفت: _روی کله ات گل هم که کاشتی! حتما با نوشابه
آبیاریش می کردی! خندیدم و پوفی کشیدم. پس شوخی می کرد. یه
لحظه با اخمش فکر کردم واقعا ناراحت شده… نگاهی به بچه ها کرد:
_هیچ وقت این طور خوشحال ندیده بودمشون! ممنون که هستی نسیم.
لبخندی بهش زدم که با اجازه ای گفت تا بعد از تعویض لباس؛ برای ناهار به ما ملحق بشه.
روی صندلیم نشستم که با اخم کوشاد مواجه شدم. با بد خلقی بهم خیره شده بود. غافل از این که اخمش چه دلیل داره، براش دهن کجی کردم و یکی از ماکارونی ها که پاپونی شکل بود پشت لبش گذاشتم که شبیه سیبیل شد.
براش ابرو بالا انداختم: _حالا شدی شبیه بابات!
همشون زدن زیر خنده و کوشاد کمی اخم هاش رو باز کرد.
کوشاد: مگر این که با ماکارونی بشم شبیه بابام! بابا رو با تشدید و کنایه گفت. صورتم رو پاک کردم و
گفتم: _حالا چرا کنایه؟
خود رو مشغول غذا خوردن نشون داد و اروم گفت: _بعد از ناهار کارت دارم.
شونه ای بالا انداختم و مشغول غذا خوردن شدم.
کیا هم با لباس راحتی منظمی نزدیکمون شد و روی صندلی کنار من نشست؛ چون تنها صندلی خالی دور میز بود.
متوجه نگاه سنگین کوشاد روی خودم و کیا شدم، کم کم شک هام داشت به یقین تبدیل می شد؛ وگرنه اصلا چه لزومی داشت انقدر به من اهمیت بده؟!
اونی که روز های اول سایه ام رو با تیر می زد! کیا همون طور که غذا می خورد گفت:
_دستت درد نکنه نسیم جان! تو حتی ماکارونی غیر قابل تحمل رو هم انقدر خوشمزه درست می کنی ادم حیفش میاد نخوره.
خواهش می کنمی گفتم و به کلارا کمک کردم تا بیشتر از این لباساش رو کثیف نکنه.
یهو کیا نگاهم کرد و گفت: _هنوز تو همون خونه قبلیت زندگی می کنی؟
سری تکون دادم و نیم نگاهی به کوشاد که متفکر بهم خیره شده بود انداختم…
یقین داشتم به شبی فکر می کرد که برای اولین بار ناجیم شده بود.
شبی که اگر کوشاد سر نمی رسید تمام هستی و تنها چیزی که برام باقی مونده بود؛ پاکیم رو از دست می دادم.
کیا: شنیدم اصلا محله خوبی نیست. مخصوصا برای دختر جوون و تنهایی مثل تو. ضمن این که بر و رو داری.
مطمئنم اذیتت می کنن و توهم بخاطر این که بودجه خونه بهتر رو نداری مجبوری همون جا زندگی کنی.
سرم رو پایین انداختم در لحظه از فکرم گذشت که واقعا پدر بودن برازند ِش:
_همه حرف هاتون درسته. ولی خب چه میشه کرد؟! کسی رو ندارم که تو خرید خونه بهتر کمکم کنه، همینطور که گفتید از لحاظ مالی هم کمی محدودیت دارم.
کیا: پس من حکم چی رو دارم؟ قاشق رو تو ظرف گذاشتم و گفتم:
_نه نه اقای سلطانی من قصد مظلوم نمایی ندارم. الانم که دارم میام سر کار، کم کم پول هامو جمع می کنمو یه خونه.…
ابرویی به معنای نه بالا انداخت: _نه! همین که گفتم؛ خودم کمکت می کنم.
فقط این که دوتا پیشنهاد دارم برات، حالا بعد از ناهار صحبت می کنیم.
سری تکون دادم و بی توجه به نگاه های خیره کوشاد سرم رو پایین انداختم تا با نگاهش مواجه نشم.
بعد از اتمام غذا و جمع کردن میز کیا روی مبلی نشست و دعوتم کرد تا رو به روش بشینم.

1 ❤️

2021-11-17 00:58:19 +0330 +0330

قسمت30

نشستم و منتظر بهش خیره شدم که گفت:
_دوتا پیشنهاد دارم. اول این که یه خونه نقلی
اپارتمانی قشنگ و امن دوتا کوچه پایین تر از این جا برات در نظر گرفتم، اونو برات می خرم که راحت زندگی و رفت و امد کنی تا این جا.
دوم این که وسایلت رو بیاری و یکی از اتاق های بزرگ خونه رو برای خودت انتخاب کنی تا با ما زندگی کنی و به عنوان پرستار بچه ها خیلی بیشتر نزدیکشون باشی.
خونه ات رو هم میتونی تحویل بدی و پول رهنش رو بزاری بانک.
از این همه لطفش شرمنده شدم و با بهت و هیجان دستم رو جلوی دهانم گذاشتم:
_نه… چیزه… خب من… نمی تونم قبول کنم اقای سلطانی! اخه… اخه چرا شما باید برای من خونه
بخرین؟ این که نمیشه… پرید وسط حرفم:
_اولا که شما خیلی به گردن بنده حق داری. از وقتی اومدی بچه هام خیلی شادن؛ دیگه افسرده نیستن، دعوا نمی کنن، خودمم خیالم خیلی راحته از بابتشون.
از طرفی خودمم از حضورت تو خونه ام خوشحالم؛ نمی دونم شاید… شاید یه موهبت بزرگ الهی باشه اومدن تو به خونه ام و این همه تغییری که موجبش شدی…
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_ضمن این که من یه مشکلی برام پیش اومده بود. عهد کرده بودم هروقت حل شد گره از کار یه بنده خدا باز کنم، مشکلم حل شده؛ حالا هم چه کسی لایق تر از تو نسیم جان؟
لبم رو گزیدم و سرم رو به زیر انداختم.
اقوامی که باهاشون هم رگ و ریشه بودم خیلی سال بود که رهام کرده بودن. بعد از فوت پدر و مادرم همه تنهام گذاشتن به جای این که زیر پر و بالم رو بگیرن به دنبال این افتادن که از هر طریقی شده یه ارث و میراثی برای خودشون غنیمت ببرن.
اما حالا…
حالا یه غریبه این طور کمکم می کنه و با دل صاف و صادق گره از کارم باز می کنه، بی این که سوء نیتی داشته باشه.
بعد از این که کمی صحبت کردیم و راضیم کرد تا فردا بریم و خونه رو برام بخره هزاران بار ازش تشکر کردم و راهی اتاقم شدم.
جلوی در اتاقم یهو یاد کوشاد افتادم که می خواست باهام حرف بزنه.
اما شاید خواب باشه! خواستم وارد اتاق خودم بشم که در اتاقش باز شد و
ازش خارج شد.
نگاه دقیقی بهم انداخت ک اخم هاش رو بیشتر در هم کشید. اشاره کرد وارد اتاقش بشم.
وارد شدم که در رو پشت سرم بست و بی مقدمه گفت:
_بار اخرت باشه کنار بابا میشینی نسیم! به خدا دفعه بعدی همچین حرکتی ببینم…
اخمی کردم:
_ این چه طرز حرف زدن با بزرگترته کوشاد؟ من همون روز اول بهت گفتم قصد بدی در مورد پدرتون ندارم.
من اصلا به فکر ازدواج نیستم، اونم با پدر شما که اصلا شما خوشتون نمیاد. من…
نزدیکم شد که قدمی به عقب رفتم و به دیوار چسبیدم.
تو صورتم خم شد و گفت: _اشتباه برداشت نکن! موضوع فرق کرده. من… من دلم نمی خواد تورو کنار مرد دیگه ای ببینم!
متعجب نگاهش کردم: _مرد دیگه؟ کدوم مرد؟ اصلا مگه مرد دیگه ای هم تو
زندگی من هست که… یهو پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
_نسیم من… من فکر کنم بهت علاقه دارم. با چشم هایی که از فرط تعجب و بهت گشاد شده بود
و ممکن بود هر لحظه از حدقه بیرون بزنه بهش خیره شدم…
با قد کوتاهی که داشتم از پایین به چهره اش دقیق شدم.
با اون قد بلندش یک سر و گردن از من بلند تر بود و از بالا با غرور بهم خیره شده بود.
تک خنده ای کردم: _شوخی جالبی بود کوشاد! حالا بدو برو بخواب که
عصر باید درس بخونی!
یهو اخم هاش دوباره در هم کشیده شد و غرید: _من شوخی نمی کنم؛ من دارم جدی حرف می زنم.
اصلا خوشم نمیاد مرد دیگه ای رو کنارت ببینم. من هروقت یاد اون شب کذایی میفتم که اون مرد مست
لعنتی می خواست بهت حمله کنه دیوونه میشم.
هروقت می بینم بابا با محبت زیر نظرت می گیره روانی میشم؛ من از لحن محبت امیز بابا نسبت به تو بدم میاد.
متعجب گفتم: _اقای سلطانی منو زیر نظر می گیره؟ واقعا بهم توجه
می کنه؟
با این حرفم جوش اورد و یهو مشت محکمی کنار سرم به دیوار کوبید که جیغ خفیفی کشیدم.
گچ دیوار کمی ریخت و کوشاد با عصبانیت بهم خیره شد.
کوشاد: از کل حرفام فقط همونو فهمیدی؟ نکنه توهم بدت نمیاد؟ نکنه توهم از بابا خوشت میاد؟
اخم کردم:
_عه خجالت بکش کوشاد! ساکت باش ببینم! اصلا می دونی اگه پدرت بفهمه این حرفارو به من زدی چی کار می کنه؟
اصلا می دونی قشقرق به پا میشه؟ اگه بفهمه تو اومدی به من خاک بر سر ابراز علاقه کردی با تیپا منو از خونه بیرون میندازه؛ فکر می کنه من توی بچه رو هوایی کردم!
دست هام رو گرفت و با لحن عجیبی گفت:
_بعله که تو منو هوایی کردی، با اون چشمای خمارت، با این همه مهربونیت؛ تو با کمک های بی دریغت به منو برادرام و ابجیم.
تو هواییم کردی؛ هیچ جوره هم برگشتی نداره! پوف کلافه ای کشیدم و با نگرانی و حرص گفتم:
_من فقط وظیفمو انجام می دادم کوشاد جان! من که کار خاصی…
یهو دستش رو بالا اورد و شالم رو روی شونه هام انداخت.
دستی به موهام گشید و گفت: _هیچ کس مثل تو اسممو قشنگ تلفظ نمیکنه نسیم! تو
مثل خو ِد نسیم، نرم و لطیف و دلپذیری… شالم رو سرم کردم:
_ولم کن بچه! زشته، این حرفا یعنی چی اخه؟ قلبم با هیجان خودش رو به دیواره سینه ام می کوبید
و سعی در رسوا کردنم در محضر کوشاد رو داشت. دلم می خواست از مهلکه فرار کنم… کوشاد با دلخوری گفت: _من بچه نیستم نسیم!
با صدایی مرتعش از فرط هیجان و استرس گفتم:
_د بچه ای دیگه! اگه بچه نبودی این طوری حرف نمی زدی که…
با تقه ای که به در خورد یهو در باز شد و…
با تقه ای که به در خورد یهو در باز شد و کوشان وارد شد.
نگاه دقیقی به هردومون انداخت و خواست چیزی بگه که کوشاد غرید:
_برو بیرون! از کوشاد فاصله گرفتم و رو به کوشان گفتم:
_نه کوشان جان جایی نرو؛ بیا برو بخواب عصری
درس داری، این کوشاد رو هم بخوابون….

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «