پیشگفتار : ممنون از تمامی انتقاد ها و کمک هاتون که داخل کامنت ها کردید …
همان طور که اشاره کرده بودم اولین تجربم بود لذا فکر میکنم یکم انتقاد ها زیادی بی رحمانه و یه طرفه بود …به هر حال متشکرم و حتما از تمامی پیشنهاد ها کمک میگیرم و انتقاد های چه بسا توهین آمیز رو به چشم دلسوزی میبینم …
فرداش پنجشنبه بود و تا ظهر خوابیدم که با زنگ مامانم از خواب پریدم…
منم پاشدم یکم کارامو کردم و ناهاری خوردم بعدش زنگ زدم به سورنا که باهاش عصر قرار بذارم یه بیرونی با هم بریم .
+سلام پیام جون چطوری؟
-سلام سورن خان خوبی تو
من امروز حوصلم خیلی سر رفته هستی یه سر بیرون بریم ؟
منم بعد قطع کردن رفتم حاضر شدم که کم کم برم بیرون …یکم رفتم دور دور تا ساعت 4 بشه …حدود ساعت 3:45 رفتم دم خونشون …زنگ رو زدم که فریال آیفون رو برداشت و گفت بهم سورنا رفته بیرون برام یه چیزی بگیره الان میاد ، بیا بالا تا بیاد …
منم رفتم بالا و در زدم …فریال در رو باز کرد .وقتی دیدمش تمام فکر های شب قبل از جلوم رد شد …با هم دست دادیم باز هم بوسم کرد و منو برد سمت پذیرایی و خودش رفت اشپزخونه تا برام شربتی بیاره …
و منم از دور داشتم نگاهش میکردم …موهای کاملا سیاه بلند تا باسن ، پاهای کشیده ، دل و کمر بدون چربی و کاملا روی فرم ، پاهای سفید با ناخن های سوهان کشیده و لاک مشکی براق …
به خودم که اومدم دیدم فریال بالای سرم رسیده و داره با لبخند بهم تعارف میکنه …من شربتو برداشتم و خودش هم کنارم نشست.و شروع کردیم صحبت کردن در مورد مسائل متفاوت که سورنا تماس گرفت و به مامانش گفت که جنسی که میخواسته رو پیدا نکرده و میره جای دیگه …فریال هم بهش جواب داد باشه برو ولی پیام رسیده اینجا …سورنا هم عذرخواهی کرد و گفتم نیم ساعت دیگه قطعا میرسم و قطع کرد…
فریال ازم معذرت خواست و گفت باید یکم منتظر بمونم.منم هم خوشحال شدم هم استرس داشتم …استرس از این بابت که نکنه فریال بابت این اتفاقاتی که افتاده یادآوری بکنه و خوشحال از اینکه با کسی که هستم و میتونم وقت بگذرونم که خیلی دوسش دارم …
فریال پاشد که بره اشپزخونه . موقع بلند شدنش وقتی که تو اون قامت رعنا و بدن تراشیده رو میدیدی واقعا نمیتونستی جلوی خودت رو بگیری و دلت نلرزه . در حال خودم بودم که
گفت : پیام ، حس میکنم خودت نیستی خاله .یه جوری شدی .همیشه شاداب تر و بازیگوش تر بودی چیزی شده ؟
من گفتم نه اصلا اصلا چیزی نشده فقط یکم ذهنم مشغول کارهامه …
فریال چشماش رو یکم ریز کرد . دوباره نشست سر جاش . با مهربونی خواست دستام رو بگیره که من تعلل کردم .یکم اخم کرد
وقتی اینو گفتم به طرز عجیب و ناگهانی خنده اش گرفت و قهقهه زد . که باعث شد ناخودآگاه منم لبخند بیاد روی لبام .و یاد این جمله افتادم :
( خنده معشوقت درمانی بر درد تمام زخم هایی که نامردان بی رحمانه بر تنت افریده اند)
_ چرا میخندی ؟
وقتی اینو گفتم از جاش بلند شد . جلوم وایساد ، چشماش رو بست و دستای سفید و کشیده اش رو به طرفم دراز کرد .
منم پاشدم …با هر دو دستم به صورت عکس زیر انگشتای زیبا با لاک سفید براقش رو گرفتم …
وقتش دستش رو گرفتم لبخندی بهم زد. چرخید و با هم به سمت آشپزخونه رفتیم …از داخل یخچال چند تا گوجه خیار و کاهو بهم داد و گفت بشورم و سالادی درست کنم …منم رفتم سمت میز اشپزخونه و مشغول کار شدم و خودش هم رفت پای گاز …
صندلی که من روش نشستم دقیقا روبرو گاز بود و این یعنی من پشتم موقع حرف زدن به فريال بود که این بهترین فرصت برای من بود بدون چشم تو چشم شدن و خجالت حرفام رو بزنم …
یکم که گذشت فریال گفت :
منم شروع کردم از اول ماجرا رو تعریف کردن . بدون هیچ کم و زیادی . در تمام این مدت فريال سکوت کرده بود و سر و پا گوش بود.
_ … و اره این همه چیزایی بود که در مورد تو اتفاق افتاده بود و مثل یه بار تو داخل قلبم سنگینی میکرد .امیدوارم درکم کنی .
نفس عمیقی کشید و پرسید :
پاشدم که روبروش بشینم که کاری کرد که سرجام میخکوب شم .
دستش رو گذاشت رو شونم و به صورت زیر از پشت بغلم کرد و گردنم رو … بوسید …
بدنم سرد شد .
موهای تنم سیخ شدن .
و با تعجب برگشتم و نگاهش کردم .
بهت رو از داخل چشمام خوند، دستم رو گرفت و لبخندی زد و گفت :
و دستم رو گذاشت روی قلبش …البته کمی بالاتر از سینه اش که حق مطلب ادا بشه و اتفاق ناگهانی دیگه ای نیفته …
منم فقط نگاهش میکردم که به خودم اومدم و دیدم قطره ای اشک شوق از چشمام پایین ریخت …
وقتی اینو دید ، با دستش اشکم رو پاک کرد و و خیلی اروم و ریلکس بغلم کرد و اروم زیر گوشم زمزمه کرد :
و سینه ام رو بوسید …
در آغوش هم بودیم که چرخوندن صدای کلید در ما رو از هم جدا کرد .
سورنا وارد اشپزخونه شد .معذرت خواهی کرد بابت تاخیر زیادش …
و با همدیگه به سمت در رفتیم …
موقع بیرون رفتن فريال برای بدرقه اومد .
با لبخند نگاهم میکرد .
کفشامون رو پوشیدیم و بیرون رفتیم و اخرین چیزی که من بعد خداحافظی از فریال بین در نیم باز دیدم ، لبانش بود که زمزمه میکرد:
به زودی میبینمت عزیزم …
چشمکی زد و در رو بست …
این بود قسمت دوم .فکر میکنم بهتر از قسمت اول شد …
با حمایت هاتون و پیشنهاداتون قطعا قسمت سوم که بسیار هیجان انگیز خواهد بود و اصلی ترین بخشه ، بهتر خواهد شد …