«ارباب»

1402/12/26

«رمان ارباب»
شامل پنج فصل
ژانر:عاشقانه

با آرزوی بهترین ها برای شما🌹

9400 👀
8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-03-22 23:58:02 +0330 +0330

(فصل دوم)
قسمت 2
ارباب:
خانم بزرگ اصرار داشت حالا کھ دیگھ توران فوت کرده توی روستا بمونم. اما من ھنوز کلی کار توی شھر داشتم. اول باید اونا رو سر و سامون میدادم تا بتونم برگردم.
خدمتکارا گفتھ بودن آفتاب بھ توران اب داده. اونم تو شرایطی کھ داشت و ھزار بار بھش سفارش کرده بودم یھ قاشق بیشتر بھش آب نده. تازه داشتم میفھمیدم تو استینم مار پرورش دادم. با اینکھ دختر عاقلی بھ نظر میرسید ولی ھنوز بچھ بود،شاید ھم توران رو یھ مانع میدید برای رسیدن بھ من.
نفسم و کلافھ بیرون فرستادم و توی جمعیت چشم چرخوندم….
بھرام خان با ارباب چند تا روستا مشغول قلیون کشیدن بود و در مورد چیزی خیلی جدی حرف میزد.
بھ خاطر مراسم ختم توران خونھ شلوغ بود و صدای قرآن خوان تشویشم و بیشتر میکرد. تمام روستاییا و اربابا و خان ھای روستاھای مجاور برای تسلیت اومده بودن و یھ لحظھ ھم وقت سرخاروندن نداشتم. بالاخره بعد از شام مھمونا بھ خونھ برگشتن و من خستھ و داغون روی مبل وا رفتم.
چشمام رو بستم و پیشونیم و ماساژ دادم بلکھ دردش کم بشھ. خانم بزرگ کھ کنارم نشست توی جام صاف نشستم. پیرزن چارقد سیاھش رو جلو کشید و گفت: -اومدم باھات حرف بزنم….
با اینکھ خستھ کلافھ بودم.با اینکھ فقط یھ گوشھ دنج میخواستم تا یکم فکر کنم با اینحال دندون روی جیگر گذاشتم و گفتم: -در مورده؟ -درمورد زن و زندگیت چند ثانیھ مکث کرد تا حرفاش و سبک و سنگین کنھ و بعد ادامھ داد: -توران زن خوبی بود اما مریضی امونش نداد برات وارث بیاره….
دندون روی ھم سابیدم و از جا بلند شدم: -تمومش کن مادر من ما این بحث و صد بار کردیم و بھ نتیجھ نرسیدیم -بھ نتیجھ نرسیدیم چون تو نمیخواستی حالا کھ دیگھ بھونھ نداری منم برات یھ دختر خوب نشون کردم کھ بعد از چھل… خون خونم و میخورد و بی توجھ بھ کلفت و کنیزای دورم داد زدم: -باز واسھ من دختر لقمھ نگیر….
اونقدر بی غیرت نیستم کھ کفن زنم خشک نشده برم زن بگیرم….
خانم بزرگ بی توجھ بھ عصبانیتم از جاش بلند شد و عصاش و روی زمین کوبید: -من دختر حشمت خان و برات نشون کردم قول و قرارم گذاشتیم و بعد از چھل میریم خواستگاری یھ بار حواسم بھت نبود و رفتی یھ زن مریض و نازا گرفتی این دفعھ نمیذارم….
نیشخند ھیستریکی زدم و در حالیکھ یقھ پیراھنم و باز میکردم تا یھ ذره ھوا بھ ریھ ھام برسھ گفتم: -نذار قید ھمھ چیز و بزنم و دیگھ پا توی این روستا نذارم مادرمی، تاج سرمی احترامت واجب ولی این یکی و شرمنده….
با مشتای گره خورده از خونھ بیرون زدم.حتی ھوای آزاد ھم نمیتونست خلق تنگم رو بھتر کنھ. نفس کم آورده بودم. مریضی و مرگ ناگھانی توران کمرم و خم کرده بود.
فردا برمیگشتم شھر. اول باید تکلیف آفتاب و روشن میکردم. اون دختر بیخ گوش خودم زنم رو کشتھ بود و نمیشد نادیده ش گرفت. درستھ دکترا قطع امید کرده بودن ولی حضورش دلم و گرم میکرد. حاضر بودم زندگیم و بدم تا دوباره سلامت ببینمش.
شبانھ برای خداحافظی رفتم سر مزار توران. زنی کھ عاشقانھ میپرسیدمش حالا زیر خروارھا خاک خوابیده بود.
دستم و روی خاک سردش کشیدم و یادم اومد کھ چقدر برای مردن وسواس داشت. اینکھ تن و بدنش خوراک حشرات بشھ از بزرگ ترین دغدغھ ھاش محسوب میشد. چقدر غیر قابل باور بود. حتی فاتحھ روی زبونم جاری نمیشد. وقتی از مزار برگشتم صبح شده بود. بھ اون خلوت چند ساعتھ نیاز داشتم.
حیدر و اکرم و بقیھ خدمتکارا آماده رفتن بودن. بعد از خداحافظی با خانوم بزرگ راھی شھر شدیم. راھی خونھ ای کھ دیگھ تورانی توش منتظرم نبود.
بعد از حدودا ١٠ روز برگشتھ بودم بھ خونھ ی خودم. ولی دیگھ ھیچی مثل قبل نبود. انگار توی عمارت گرد مرگ پاشیدن.
با رفتن توران زندگی ھم تموم شده بود.
اقوام و دوستانی کھ توی شھر داشتیم بھ محض اینکھ خبر برگشتنم از روستا رو شنیدن برای تسلیت اومدن و ھنوز خستگی راه در نرفتھ خونھ پر از مھمون شد.
خستھ بودم و احتیاج داشتم چند ساعتی توی سکوت بخوابم،اما توران شدیدا بھ مھمان داری و احترام بھشون تاکید میکرد. برای ھمین تحمل کردم و دندون روی جیگر گذاشتم.
از آفتاب ھم خبری نبود،حتما توی آشپزخونھ خودشرو مشغول کرده بود تا جلوی چشمم نباشھ. حدودا نیمھ ھای شب بود کھ با وجود بارون شدیدی کھ میبارید بالاخره مھمونا رفتن و خونھ خالی شد. ھنوز توی سالن بودم کھ حوا و دخترش زھره برای سر سلامتی اومدن. حوا چاپلوسانھ تر از ھمیشھ حرف میزد دخترک جوری زیر چشمی نگاھم میکرد کھ توجھم رو جلب میکرد.
وقتی بلند شدم تا بھ اتاقم برم حوا فورا گفت: -ارباب تا شما لباس عوض کنید میگم زھره براتون قھوه بیاره خستگی راه از تن تون در بره اگھ خواستید حمام و آماده کنھ و براتون لباسم بذاره دستی تکون دادم و گفتم: -لازم نیست اول میرم اتاق توران چیزی نیاز داشتم خبر میکنم فعلا مزاحم نشید
حوا و دخترش کھ بھ نظر میرسید دمق شدن دیگھ پاپیچم نشدن. امور خونھ رو بھ حیدر سپردم و بھ طرف اتاق توران راه افتادم. اول باید یکم آروم میگرفتم تا بتونم برم سراغ قاتل زنم.
قدمای سنگینم راه رو طولانی تر میکرد.کاش ھنوز بود و وقتی میرفتم تو اتاقش با خسرو جانم گفتنش اون لبخند جادوییش خستگیم و در میکرد.
اما وارد اتاقش کھ شدم تخت خالیش سیلی محکمی توی صورتم کوبید. لبھ ی تخت نشستم و روی تشک دست کشیدم. چقدر سرد بود. عادت نداشتم بیام خونھ و توران رو نبینم. ساعت ھا روی اون تخت دراز کنار ھم میخوابیدیم و برام حرف میزد. از آینده میگفت. از بچھ ھایی کھ قرار بود برام بیاره.
روزای خوشمون و مرور میکرد.
آفتاب ھیچ وقت بخشیده نمیشد. اون دختر تمام حال خوبم و ازم گرفتھ بود. از جا بلند شدم تا برم سراغش کھ تقھ ای بھ در خورد و چند لحظھ بعد اکرم با صندوقچھ کوچیکی وارد اتاق شد.
سوالی بھش نگاه میکردم کھ صندوقچھ رو کنارم روی تخت گذاشت و گفت: -ارباب جان این صندوقچھ رو خانوم روز آخر بھم دادن تا بدم بھ شما تاکید داشتن بعد از مرگ شون وقتی برگشتید خونھ بھتون بدم این امانت شما اگھ با من کاری ندارید برم آشپزخونھ؟
دستم و روی قسمتای منبت کاری شده کشیدم و سعی کردم قوی باشم. توران حتی بھ اینکھ صندوق کی بھ دستم برسھ برنامھ ریزی کرده بود. نفس عمیقی کشیدم و با اینکھ نفسم بھ سختی بالا میومد در جعبھ رو باز کردم و اولین پاکت رو برداشتم.
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-23 00:00:22 +0330 +0330

(فصل دوم)
قسمت 3
ورق ۶۴۵ به تاریخ:…
خسرو جانم سلام
امروز دقیقا ۶۴۵ مین روزیھ کھ مریضم و ھر روز برات یھ نامھ نوشتم تا وقتی از پیشت رفتم بخونی و بدونی کھ روزای من چجوری گذشت روزایی کھ خوب یا بد سخت یا راحت غمگین یا شاد بھ ھر حال گذشت ولی فقط هر ثانیھ ای کھ با تو گذشت عمرم و دراز تر کرد
عزیز دلم….
وقتی این نامھ رو میخونی کھ توران دیگھ نفس نمیکشھ برای ھمین آخرین ورق و برات مینویسم تا اول از ھمھ بخونی….
جان دلم،از روزی کھ فھمیدم چھ مریضی دارم نگرانت بودم میترسیدم کھ بعد از من کسی رو نداشتھ باشی کھ عاشقانھ نگاش کنی میترسیدم ارباب خسرو کمرش خم بشھ….
ولی یھو وسط روزایی کھ دلم پر از غصھ بود یھ اتفاقی افتاد یھ دختر لاغر و ریزه میزه با موھای کوتاه اومد عمارت اره،درست فھمیدی آفتاب و میگم برای اولین بار کھ دیدمش حس خاصی بھش نداشتم برام یھ خدمتکار معمولی بود مثل بقیھ….
ولی اون شبی کھ حوا دستش رو با ترکھ زده بود چیزی رو توی نگاھت دیدم کھ فقط برای خودم بود یھ غیرت مردونھ….
یھ نگاه نگران کھ توش جرقھ ھای کوچیک توجھم و جلب کرد….
دروغ چرا اون شب تا صبح گریھ کردم. حسادت داشت ذره ذره وجودم و میخورد غصھ دار بودم برای خودم برای تو برای بچھ ھایی کھ ھیچ وقت بھ دنیا نیومد تا منم طعم مادر شدن و بچشم برای مریضی کھ با نامردی خط کشید روی خوشبختیم شایدم چشم بدخواھا دنبال زندگیم بود،نمیدونم!
بگذریم…فردای اون روز آفتاب بازم اومد و فردای دیگھ ش و تمام فرداھای بعد منم توی سکوت تماشاش کردم از ھمون روز فھمیده بودم این ھمونیھ کھ میتونم خسرو رو با خیال راحت بھش بسپارم و برم….
خیلی سخت بود دل کندن از تویی کھ وجودم بودی ولی با اومدن افتاب خیالم راحت شد بعد آموزشش دادم برای اینکھ بتونھ خانوم عمارت ارباب خسرو باشھ و ھمھ چیز و خیلی زود یاد گرفت در ظاھر یھ دختر ظریف و شکننده ست اما در باطن یھ زن قوی و باھوش و ذکاوتھ فقط باید یکم بزرگ تر بشھ….
کارام تموم شد وقت رفتنم رسید دیگھ باید تنھات میذاشتم تا بھ زندگیت برسی من بال پروازت و میبستم توران برات قفس ساختھ بود….
وقتی ازش خواستم بھم آب بده قبول نمیکرد اما قسمش دادم بھ جون تو وقتی چشماش دو دو زد فھمیدم اونم خاطرت و میخواد بعد با خیال راحت قلبت و سپردم بھش و آب و نوشیدم اخ کھ از عسل شیرین تر بود….
حرف اخر و بزنم یھ وقت بابت مرگم بھ اون بچھ سخت نگیری کھ حلالت نمیکنم من آفتاب و بھ تو ،تو رو بھ آفتاب سپردم لطفا اون بچھ رو خوشبخت کن و خودتم خوشبخت شو کھ این تنھا آرزومھ
از طرف توران….
نامھ ھای توی صندوقچھ زیاد بود اما اون جوراب پشمی کوچولو و جغجغھ مثل خار کاری کرد اشک توی چشمانم نیش بزنھ. توران اونو برای بچھ مون خریده بود. ھمون روزایی کھ تازه ازدواج کرده بودیم. ولی وقت عزاداری بیشتر نداشتم.
صندوقچھ رو زیر بالش توران گذاشتم و از اتاق بیرون زدم. باید میرفتم سراغ آفتاب. حالا کھ واقعیت و میدونستم باید تکلیف دلم و روشن میکردم. بھ اتاقش کھ رسیدم بدون اینکھ در بزنم وارد شدم،میخواستم یھویی گیرش بندازم و از دیدن تعجب و دلتنگی و ترسی کھ توی چشماش موج میزد لذت ببرم اما کسی اونجا نبود. نفس کلافھ ای کشیدم و از اتاق بیرون زدم. چقدر برای دیدنش بیتاب بود.
بھ طرف آشپزخونھ پا تند کردم تا شاید اونجا پیداش کنم.
یھ خلوت دو نفره میخواستم و کلی حرف و یکی شدنی کھ احتیاج داشتم.
وارد آشپزخونھ کھ شدم حوا لبخند پت و پھنی زد و گفت: -ارباب جان…شما چرا اومدید زھره داشت براتون چایی میآورد میگفت ارباب خستھ ی راھھ با دستای خودش براتون باقلوا درست کرده
زھره با لیوان چایی بھ طرفم اومد و گفت: -ارباب…واسھ شما …
اخمی کردم و بی توجھ بھ چشمای دخترک کھ با دیدنم برق میزد رو بھ حوا پرسیدم: -پس آفتاب کجاست؟ چرا نمیبینمش زھره با ناامیدی بھ مادرش نگاه کرد. حوا اما لبخند پر غروری زد و در حالیکھ بادی بھ غبغب مینداخت بی توجھ بھ سوالم گفت: -ارباب جان بعدا بھ اون دختره رسیدگی میکنید فعلا بشینید…
مغزم تیر میکشید.نمیفھمیدم چی میگھ و در مورد چی حرف میزنھ. یھ قدم بھ طرفش برداشتم و در حالیکھ با چشمای ریز شده و مشکوک بھش نگاه میکردم گفتم: -دوباره تکرار کن چی گفتی ؟
حوا بھ دخترش اشاره کرد تا سینی رو روی میز بذاره و بعد ھمون طورکھ لبخند میزد با حالت پیروزمندانھ ای گفت: -ارباب جان… تا حوا ھست شما نگران نباشید دختره ی ھرزه باعث مرگ توران خانوم شد
بھش آب داد فکر کرد میتونھ فرار کنھ شما ھم کھ عزادار بودید ولی خودم حقش و گذاشتم کف دستش فقط مونده شما با یھ لگد بندازیدش بیرون یا تحویلش بدید به ژاندارمری….
دستام و مشت کردم و قبل از اینکھ بھ طرفش یورش ببرم حیدر وارد آشپزخونھ شد. کتی کھ روی سرش انداختھ خیس بود بھ خاطر بارونی کھ اون ھفتھ شبانھ روز میومد. دستاش و با بخار دھنش گرم کرد و با حالت نگران و سرزنش گری گفت: -ارباب…بھ خداوندی خدا کھ اون دختره گناه داره بچھ ست…ھر خطایی کرده از سر نادونی بوده شما بزرگواری کن ببخش من شفاعتش و میکنم بھ من ببخشیدش فقط…
گوشام زنگ میزدن و درک حرفای حیدر برام سخت بود.
شبیھ آدمای منگ راه رفتھ رو برگشتم و جلوی حیدر وایسادم.
وقتی با اون چشمای خشمگین و دریده بھش نگاه کردم یھ قدم بھ عقب برداشت و یکھ خورد.
بازوش رو گرفتم و با تمام عصبانیت توی وجودم تکونش دادم و گفتم: -چی میگی واسھ خودت؟ درست حرف بزن ببینم اینجا چھ خبره؟ دختره کیھ؟ در مورد کی حرف میزنی؟
حیدر کھ ترسیده بود یھ نگاه بھ حوا انداخت و یھ نگاه بھ من. اب دھنش رو بھ سختی قورت و داد و با لکنت گفت: -آ…آفتاب و… میگم… کھ…کھ حیاط پشتی بستیدش بھ درخت! ارباب جان من قصد جسارت ندارم اما… این ھفتھ اگھ بودم نمیذاشتم بھ اون حال بیفتھ ارباب…طفل معصوم خیلی بچھ ست
حرفای حیدر توی مغزم اکو میشد.معلوم بود کھ آفتاب بچھ ست. ھنوز ١۶ سالش بود و خوب و بد و تشخیص نمیداد. با اون سن و سال کم عذاب نکشید کھ. چرا حیدر فکر میکرد اونقدر بی شرف و بیناموسم کھ بلایی سرش بیارم؟ اصلا اونجا چھ خبر بود؟
در حالیکھ از شدت عصبانیت چشمام از حدقھ بیرون زدهبود نگاھم بھ طرف حوا چرخید و داد زدم: -تو چھ گھی خوردی زنیکھ؟ تو چھ غلطی کردی حرومزاده ؟ و بعد بھ طرفش یورش بردم. گیساش و گرفتم و بی توجھ بھ گریھ و زاریش روی زمین کشیدمش و با خودم بھ طرف حیاط پشتی بردمش.
حیدر و دخترش ھم دنبالم اومدن و توی اون بارونی کھ تبدیل شده بود بھ سیل بھ طرف درختی رفتم کھ حیدر اشاره کرده بود. وقتی آفتاب و دیدم کھ اونجوری بھ درخت بستھ شده و سرش رو شونھ ش افتاده دستم شل شد. حوا رو ھمونجا ول کردم و داد زدم: -حیدر،این مادر و دختر و ببر تو طویلھ زندانی کن وای بھ حالت فرار کنن….
ھمھ چیز رو سپردم بھ حیدر و دوییدم بھ طرف آفتاب. حتی مھم نبود بارون زیر لباسم نفوذ کرده. بھ درخت کھ رسیدم فقط یھ چیزی توجھم و جلب کرد صورت خونی و کبود دخترکم.
بدن بی جونش و لباسای پاره ش.دستام رو جلو بردم و آروم اسمش و صدا زدم: -آ…آفتاب؟ جوابم رو نمیداد،حتی سرش رو ھم بلند نمیکرد. با احتیاط صورتش و بین دستام گرفتم و یکم بلند کردم.احساس میکردم الانھ کھ استخواناش بشکنھ. چطور تونستھ بود ھمچون بلایی سرش بیاره. وقتی گرمای دستم و حس کرد پلکاش تکون خورد و قطره ھای اشک از بین شون سر خورد و روی گونھ ھاش ریخت. بعد صدای ضعیفش قلبم و آتیش کشید: -د…درد دارم…د…دلم درد میکنھ
لحن مظلومش.اشکایی کھ سیل شده بود. تن یخ زده ش. کبودی و ورم صورتش. دلم و میلرزوند. تازه داشتم میفھمیدم چقدر این دختر ریزه میزه ی مظلوم و دوست دارم. بھ خودم لعنت فرستادم کھ بھش بی توجھی کردم.
دیگھ وقت دست دست کردن نبود. آفتاب اصلا وضعیت خوبی نداشت. دختری کھ توران دست من سپرده بود اینقدر مریض و زخمی و کتک خورده نبود. فورا با چاقوی جیبی کھ ھمیشھ ھمراھم بود طنابا رو پارت کردم و ھمون لحظھ حیدر خودش رو بھم رسوند و طنابا رو از آفتاب جدا و کرد. اما قبل از اینکھ بغلش کنم گفت: -ارباب؟…این خون چیھ؟
با دیدن خونی کھ بین پاھاش جاری شده بود و زمین رو رنگی میکرد بند دلم پاره شد. آب دھنم رو بھ سختی قورت دادم و لب زدم: -دعا کن اون چیزی کھ فکر میکنم نباشھ برو طبیب و خبر کن و بعد داد زدم: -بجنب،داره از دست میره
حیدر بھ سرعت دور شد و من دختری کھ دیگھ جونی توی بدنش نمونده بود رو بغل کردم و بھ طرف عمارت دوییدم. روی موھای خیسش رو بوسیدم و لب زدم: -طاقت بیار آفتاب من اینجام…اگھ سر تو و بچھ بلایی اومده باشھ دخترش و جلوی چشماش آتیش میزنم قول میدم افتاب؟ صدام و میشنوی؟ فقط یچیزی بگو دلم آروم بگیره دختر….
آفتاب ساکت بود.مثل تموم روزایی کھ کتک خورد و دم نزد. مثل تموم روزایی کھ آدما عقده ھاشون و سرش خالی کردن. حالا ھم مظلومانھ خاموش شده بود. دخترک ١۶ سالھ تو بغلم تنش یخ زده و چشماش دیگھ نمیخندید. دلم میسوخت کھ حتی یھ بارم نشد شکایت کنه….
ادامه دارد….

5 ❤️

2024-03-23 02:19:49 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
عالی منتظرادامشم

1 ❤️

2024-03-23 11:04:24 +0330 +0330

↩ femboy_gogo
کی قسمت بعدی میاد

1 ❤️

2024-03-23 14:54:15 +0330 +0330

(فصل دوم)
قسمت 4
وارد خونھ کھ شدم اکرم و صدا زدم و بھ طرف اتاق خودم راه افتادم. اکرم با دیدن آفتاب توی بغلم توی صورتش کوبید و گفت: -خدایا توبھ،کی این بلا رو سر این بچھ آورده
از بین دندونای کلید شده غریدم: -حوا
آفتاب و روی تخت گذاشتم و بھ طرف کمد رفتم. قبل از اینکھ قیچی رو بردارم بھش گفتم: -برو براش یھ دست لباس تمیز بیار ھر چیزی ھم لازمھ آماده کن طبیب داره میاد اکرم روی بدن آفتاب خم شد و در حالیکھ صداش میلرزید گفت: -ارباب …آفتاب حاملھ ست؟
قیچی رو توی لباسش انداختم و سرم رو تکون دادم: -نمیدونم… -فقط خدا بھمون رحم کنھ این بچھ چھ ھیزم تری بھش فروختھ بود آخھ… مادرش بمیره
و بعد از اتاق بیرون رفت و منو با آفتاب تنھا گذاشت. لباساش و قیچی کردم اما دیگھ داشتم دیوونھ میشدم. تمام تنش کبود و زخمی بود و من بی غیرت داشتم توی روستا سر زن گرفتن با مادرم بحث میکردم…
دیگھ طاقت نداشتم. بدن یخ زده ش رو توی بغلم فشار دادم و گفتم: -بھ خداوندی خدا میکشمش
دیگھ برام مھم نبود خدمھ منو ببینن کھ یھ زن و بغل کردم و دارم برای بیدار شدنش خودم و بھ آب و آتیش میزنم. حتی غرورم اھمیت نداشت. نمیتونست در عرض ١٠ روز دو تا زنی رو عاشقشون بودم رو از دست بدم. شاید اصلا حسم بھ آفتاب عشق نبود اما جوری برام عزیز شده بود کھ خودمم باورم نمیشد. تو اون لحظھ فقط آفتاب برام مھم بود و بچھ ای کھ حالا حس میکردم دیگھ وجود نداره.
تو فقط خوب شو تو فقط چشمات و باز کن…
بچھ ای کھ سال ھا حسرت داشتنش و خورده بودم.
وقتی اکرم اومد و کمک کرد لباساش و تنش کنم با گریھ گفت: -ارباب جان…درد و بلاتو بخوره تو سر اکرم ناراحت نباشیدا ماشاالله جفت تون جوونید بازم میتونید بچھ دار شید…
چیزی نگفتم و سکوت کردم. من اون بچھ رو با مادرش با تموم وجود میخواستم. وقتی طبیب وارد اتاق شد نگاھی بھ آفتاب انداخت و گفت: -چی شده؟ ماجرا رو کھ براش تعریف کردم مچ دستش رو گرفت و گفت: -لطفا چند لحظھ بیرون باشید باید معاینھ ش کنم -دکتر کارت و کن من جایی نمیرم…
دکتر صمدی سال ھا دکتر توران بود و حالا داشت آفتاب و با وسواس خاصی معاینھ میکرد:
-خدمتکارت چھ جونوری بوده کھ تونستھ ھمچین بلایی سر این بچھ بیاره؟
نگاھم سمت صورت درھم آفتاب رفت. روی پیشونیش عرق نشستھ و نالھ ریزی ازش شنیده میشد. زیر لب گفتم: -اگھ بچھ سقط شده باشھ مادرش و بھ عزاش مینشونم…
دکتر با تاسف سری تکون و ملحفھ رو روی پاھای آفتاب جابھ جا کرد.
دستش با احتیاط لای پاھاش رفت و حین معاینھ اخم داشت و چیزی از چھره ش نمیشد میفھمید تا بالاخره کارش تموم…
شد و در حالیکھ دستش رو کھ آغشتھ بھ خون بود رو پاک کرد و گفت: -متاسفانھ بچھ سقط شده و دیگھ نمیشھ کاری کرد ولی حال مادر خوبھ بھ جز زخمای و کبودی ھا سرمای شدیدی خورده و بدنش ضعیف شده حدودا یھ ھفتھ بیشتره کھ غذا نخورده برای ھمین باید تقویت بشھ تا برای بارداری بعدی آماده بشھ مخصوصا با خونی کھ از دست داده…
حرفای دکتر مثل طبل توی گوشم کوبیده میشد و من درست ده روز بعد از مرگ توران حالا برای بچھ ای عزا داری میکردم کھ از خون خودم بود. دیگھ حرفای دکتر و نشنیدم و ھمون طورکھ از اتاق بیرون میرفتم رو بھ اکرم داد زدم: -اکرم…حواست بھ آفتاب باشھ تا من برگردم…
انگار دیوونھ شده بودم وقتی زیر اون بارون شدید بھ طرف طویلھ رفتم. حتی حیدر ھم نمیتونست جلوم رو بگیره.
خشم و عصبانیتی کھ توی وجودم قُل میزد فقط باید تخلیھ میشد تا بتونم غم از دست دادن بچھ ای کھ سال ھا حسرتش رو خورده بودم و فراموش کنم. آفتاب میتونست قشنگ ترین و مظلوم ترین مادر دنیا بشھ. حالا چطور باید توی چشماش نگاه میکردم و میگفتم کھ بھ خاطر من این بلا سرت اومده؟
وارد طویلھ کھ شدم حوا و دخترش رو دیدم کھ حیدر محکم بھ ستون بستھ بود. نیشخندی بھ چھره ترسیده و گریون دخترش زدم و با چاقو طناب رو پاره کردم.
حوا فورا روی زمین زانو زد و ھمون طورکھ پام رو چنگ زده بود با التماس گفت: -ارباب…بھ روح توران خانوم بھ خاطر خودتون… پشت دستم و محکم توی دھنش کوبیدم و داد زدم: -قسم نخور زنیکھ بھ خاطر من بچھ مو کشتی؟ حوا کھ انگار یھو روح از تنش بیرون رفتھ بود لب زد: -بچھ؟!
جوابی بھش ندادم و بجاش موھای دخترش رو توی مشتم گرفتم و در حالیکھ دنبال خودم میبردم طنابی کھ از دیوار آویزون بود برداشتم و وارد حیاط شدیم. دخترک جیغ میزد و گریھ میکرد ولی فقط ضجھ ھای دخترکم دلم و بھ درد میآورد.
حوا ھم دنبال مون میومد و میخواست دخترش رو از چنگم در بیاره ولی رو بھ حیدر داد زدم: -حیدر…بگیرش زنیکھ رو ھمونجا نگھش دار وای بھ حالت بیاد جلو…
بعد دخترش رو روی زمین ول کردم و سر طناب رو گره زدم. زھره عقب عقب میرفت و بارون خیلی زود لباساش و خیس کرد. دخترک تقریبا ھم سن و سال آفتاب بود.چھره ی با نمکی داشت و ھمیشھ سعی می کرد خودش رو بھم ثابت کنھ. ولی حالا دلم براش نمیسوخت. طناب و توی ھوا تکون دادم و محکم روی تن خیسش کوبیدم.
حوا بین دستای حیدر گریھ و زاری میکرد و صدای جیغ خوشگراش زھره توی حیاط عمارت پیچید.
اما گوشم نمیشنید. کر شده بودم. تصویر آفتاب و حرفای دکتر داشت مغزم و سوراخ میکرد. حتی بارون و سرما ھم نمیتونست آتیشم و خاموش کنھ و پشت سر ھم با اون طناب زمخت گره خورده روی تن دخترک میکوبیدم. تا شاید دردی کھ توی سینھ م حس میکردم فروکش کنھ.
حوا التماس میکرد و خودش رو بھ زمین میکوبید . زھره جیغ میکشید و خدمھ زیر بارون با دلسوزی بھ اون مادر و دختر نگاه میکردن. منم دیوونھ شده بودم. تا بھ حال رعیت جماعت و زیاد فلک کرده بودم اما اون شب فرق داشت. میزدم تا برای بچھ م گریھ کنم و انتقام خودم و مادرش و بگیرم. قلبم تیر میکشید وقتی یادم میومد زیر این بارون از دست اون زن کتک خورده و بچھ شو از دست داده.
اونقدر زدم و زدم تا بالاخره حیدر دستام رو گرفت و بھم فھموند زھره از حال رفتھ. در حالیکھ ھنوز خشمم فروکش نکرده بود سراغ حوا رفتم.
گیسش رو گرفتم و روی زمین کشیدم و داد زدم: -کارت بھ جایی رسیده کھ بچھ منو میکشی زنیکھ ھرزه؟ بلایی بھ سرت بیارم کھ سگ از دستت نون نگیره خودت و کاری ندارم میمونی اینجا و کلفتی میکنی ولی دخترت و پیشکش میفرستم واسھ فرمان خان وقتی ھر روز بھ یھ پیرمرد سرویس داد میفھمی گھ اضافھ نخوری…
ھر کاری میکردم دلم آروم نمیگرفت. اون روزا یھ کابو س تلخ و درد آوره بی نفس ی مطلق زجر آور… یا یھ زنده بھ گوری پرعذاب و تجربھ میکردم.
حوا آتیشم زده بود برای ھمین میخواستم آتیشش بزنم.دخترش رو میدادم بھ یھ پیرمرد تا ھر لحظھ عذاب بچھ ش رو ببینھ و بفھمھ چھ دردی بھم داده. شنیده بودم پدر و مادرا حاضرن خودشون ھر عذابی و تحمل کنن ولی خار بھ پای بچھ شون نره.
وقتی عذابی کھ اون دختر زیر بارون کشیده بود جلوی چشمام زنده میشد جنون بھ سرم میزد. اینبار شروع کردم بھ زدن حوا و صدای جیغ ھای گوشخراشش توی باغ میپیچید. اونقدر زدم تا اونم بی ھوش کنار دخترش افتاد.
طناب ھنوز توی دستم بود کھ اکرم بدو بدو جلو اومد و گفت: -ارباب…مشتلق بده آفتاب بھوش اومده… تصدق تون …برید بالا سرش الان بھ شما احتیاج داره این بھترین خبر توی اون روزای کوفتی بود. طناب رو ھمونجا انداختم و خودم و بھ اتاق رسوندم. آفتاب کھ انگار ھنوز گیج بود با دیدنم بغضش ترکید ودستاش و برای بغل باز کرد.
با ھمون پوتینای خیس و گلی روی تخت دراز کشیدم و محکم بغلش کردم. ھق ھق مظلومانھ ش دلم و بھ درد میآورد. ھمون طورکھ گریھ میکرد لب زد: -ح…حوا…بچھ مو… کشت روی موھاش رو عمیق و طولانی بوسیدم و اجازه دادم گریھ کنھ و آروم بگیره: -میدونم عزیزم…ولی ایراد نداره دیگھ خودم کنارتم و نمیذارم کسی اذیتت کنھ انتقامت و از اون مادر و دختر گرفتم تو ھنوز ١۶ سالتھ…بازم میتونیم کلی بچھ بیاریم…
وقتی آفتاب سرش رو بالا اورد و سوالی بھم خیره شد لباش رو بوسیدم. انگار اولین باری بود کھ میبوسیدمش.تصمیم داشتم باھاش ازدواج کنم. بعد از توران اون تنھا زنی بود کھ قلبم براش ضربان میگرفت…
ادامه دارد…
(پايان فصل دوم)

4 ❤️

2024-03-23 22:02:51 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
انصافاً قلم خوبی داری!👍
از کالکشن«بدون مرز»شیوا بانو، تا الان با هیچ داستانی اینجوری حال نکرده بودم!
دمت گرم!❤️

2 ❤️

2024-03-23 23:24:39 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 1
سی_روز_بعد
صدای گریھ و شیون مادر و خواھرای توران خانوم یھ لحظھ ھم قطع نمیشد. اونا ھم داغ دار بودن چون فرشتھ ای مثل اون زن رو از دست دادن و دیگھ ھیچ وقت برنمیگشت. روی مزار سردش دست کشیدم و بعد از خداحافظی باھاش از جام بلند شدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود.
اکرم خاکی رو کھ روی لباس مشکیم نشستھ بود رو با دست تمیز و بھم اشاره کرد کنار خانوم بزرگ وایسم و تنھاش نذارم. ازم میخواست کھ خودم و توی دل پیرزن جا کنم. اما اون شمشیر و از رو بستھ بود. حتی اگھ بھ ارباب نزدیک میشدم واکنش نشون میداد.
بالاخره بعد از مراسم چھلم از مزار توران خانوم برگشتیم عمارت. چند روزی میشد رفتھ بودیم روستا تا برای مراسم خانوم اونجا باشیم. یعنی کلا نقل مکان کرده بودیم بھ عمارت اربابی و دیگھ بھ شھر برنمیگشتیم.
ھنوز کلی مھمون توی خونھ بود و ارباب دستور داد کنار خانوم بزرگ بمونم و یھ لحظھ ھم ازش دور نشم. نمیدونستم چی توی سرشھ؟
اون میون یھ چیزی خیلی ازارم میداد. تمام مدت نگاه بھرام خان رو روی خودم حس میکردم و نمیتونستم بھ کسی چیزی بگم.
با حالت زشت و زننده ای تنم رو وجب میزد و با ھیزی توی چشمام خیره میشد. مخصوصا وقتی برای خداحافظی جلو اومد و روبروی خانوم بزرگ وایساد.
بھ خانوم بزرگ تسلیت گفت و یکم در مورد خوبیھای توران حرف زد اما گاھی نگاھش میخ چشمام میشد و بھم زل میزد. حتی از اون پیرزن ھم خجالت نمیکشید. کم کم داشتم کلافھ میشدم کھ اکرم بھ دادم رسید و من با خودش برد تا با مادر توران آشنا بشم.
اکرم زن زرنگ و با سیاستی بود و ھیچکاری و بی دلیل انجام نمیداد. مادر توران ھم مثل دخترش فرشتھ و مھربون بود. جوری با مھربونی باھام رفتار میکرد کھ انگار دختر واقعیشم.
بعد از رفتن مھمونا بھ دستور ارباب خانواده توران خانوم با احترام رفتن خانھ ویلایی تا استراحت کنن.
خانوم بزرگ رو بھ من و خدمھ گفت: -برید بیرون میخوام با ارباب خصوصی حرف بزنم….
منم مثل بقیھ خواستم اتاق رو ترک کنم کھ ارباب اجازه نداد و گفت: -بمون آفتاب، باھات کار دارم بھ ناچار موندم و خانوم بزرگ در حالیکھ چشم غره بدی بھم میرفت روی مبل مخصوصش نشست و بدون مقدمھ رو بھ ارباب گفت: -در مورد دختر حشمت خان چھ تصمیمی گرفتی؟ دیدی کھ چقدر سنگین و رنگین رفتار میکرد ارباب با خونسردی پا رو پا انداخت و گفت: -ھیچی…بھتون چند باری گفتم
من تصمیم ندارم با اون دختر ازدواج کنم
با شنیدن حرفاشون نگران به ارباب نگاه کردم.انتظار شنیدن ھمچین چیزی رو نداشتم. خانوم بزرگ بھش توپید: -پس میخوای تا کی عذب بمونی؟
-تا آخر ھفته و بعد به پھلوم چنگ زد و منو نزدیک خودش کشید: -تصمیم دارم با آفتاب ازدواج کنم
توی اون لحظھ چیزی رو کھ میشنیدم باور نداشتم. حتی نمیتونستم بھ گوشام اعتماد کنم. حس میکردم توی یه خواب شیرینم.
یه ھاله طلایی دورم افتاده بود و اکلیلای ریز توی ھوا پرواز میکردن.
خانوم بزرگ چشمای عصبی شو بھم دوخت و گفت: -این رعیت در شأن خانواده ما نیست باید دختر خان یا ار… خسرو ابروھاش بالا پرید و گفت: -یادت کھ نرفتھ آفتاب و خودت برام لقمھ گرفتھ بودی الان در شأن ما نیست؟ -اون موقع فرق داشت تحفھ فرستاده بودن زنتم کھ مریض بود میتونست تخت خوابت و گرم کنھ الانم میتونھ ھمچین کاری کنھ ولی باید یھ زن اصیل بگیری….
ارباب صورتش سرخ شده بود و نفسای بلند و کشدارش شدت عصبانیتش رو بھ رخ میکشید. از دعوای مادر و پسر میترسیدم. نمیخواستم به خاطر من دعوا کنن. توران خانوم خیلی چیزا از اخلاق خانوم بزرگ بھم گفتھ بود. رگ خوابش رو میدونستم.
برای ھمین از جام بلند شدم و جلوش زانو زدم. دستای سفید و تپلش و توی دستم گرفتم و به آرومی و شمرده شمرده گفتم: -خانوم بزرگ…تو رو خدا حرص نخورید واسه فشار خون تون خوب نیست باور کنید تا شما نخواید من با ارباب ازدواج نمیکنم منکه مادر ندارم شما جاش برام مادری کنید ھر دستوری بدید من اجرا میکنم بگید نه…از عمارت میرم چون شما فقط خوشبختی ارباب و میخواید….
خانوم بزرگ که حالا عصبانیتش فرو کش کرده بود چشم غره ای بھم رفت و گفت: -تو ھنوز خیلی بچه ای نمیتونی… -خانوم بزرگ شما کھ میدونید بھ خاطر حوا من تازه بچه ارباب و سقط کردم قول میدم غذای مقوی بخورم تا زود سر پا شم اگھ تا یھ سال بچھ دار نشدم خودم دختر حشمت خان و واسش خاستگاری میکنم،خوبه؟
خانوم بزرگ زن سختگیر و سیاست مداری به نظر میرسید اما باید قلب مھربونش و از وسط اونا بیرون میکشیدی. با اینکھ اولش مخالف سر سخت این ازدواج بود اما بالاخره منو بھ عنوان عروسش قبول کرد….
خیلی زود بساط عروسی بھ پا شد. بھ دستور ارباب آرایشگر و خیاطی کھ برای توران خانوم کار میکردن اومدن عمارت و مھمونا از تمام روستاھای اطراف دعوت شدن. اکرم شد ندیمه مخصوص منو و ھمه چیز افتاد روی دور تند. خبر عروسی توی تمام آبادی ھا پیچید و شک نداشتم تا حالا بھ گوش بابا و سیما و اسد رسیده.
نمیدونستم چھ واکنشی نشون میدن.سیما اگر میفھمید زن ارباب شدم حتما دندون تیز میکرد برای ثروتی کھ سھمش نبود. حاضر بودم ھمھ چیزم و بدم و وقتی خبر بھ گوششون رسید اونجا باشم.
اون آدمای پول پرست و طماع فقط زر و اسکناس و میشناختن. معلوم نبود از مش قربان چقدر تیغ زدن و پولشو بالا کشیدن.
ارباب مقرر کرد ھفت شبانھ روز عروسی بھ پا بشھ و الحق که برام سنگ تموم گذاشت. باورم نمیشد تمام سختی ھام تموم شده. با اینحال ھر چی به روز عروسی نزدیک تر میشدیم دلم بیشتر مثل سیر و سرکھ میجوشید.
ھمش میترسیدم یکی مانع این خوشبختی بشھ.
آرایشگر بالاخره کارش تموم شد و تور رو کھ روی سرم ثابت کرد اکرم در حالیکه اشکش رو با گوشھ روسری پاک میکرد چند بار بھ میز کوبید و با خوشحالی گفت:
-بزنم بھ تختھ مثل ماه شدیخوشبخت بشی،این حقتھ ارباب و ھم خوشبخت کن تا روح توران خانوم آروم بگیره….
بغضم کھ ھر لحظھ بزرگ تر میشد داشت میترکید کھ دستم و گرفت و با مھربونی گفت: -گریھ نکن مادر آرایشت خراب میشھ اصلا گریھ تو ھمچین روزی شگون نداره….
ھمون لحظھ تقھ ای بھ در خورد و ارباب بدون اجازه وارد شد.
خجالت می کشیدم وقتی ارباب اونجوری بھم نگاه میکرد.پیشونیم رو بوسید و موھای بازم رو کھ حالا تا روی شونھ ھام میرسید رو پشت گوشم فرستاد و گفت: -خیلی خوشگل شدی دیگھ موھات و کوتاه نکن….
نمیتونستم بغضم رو پنھون کنم. توی اون لحظھ ھیچ کس و نداشتم. دلم میخواست مامانم کنارم باشھ،یا بابام منو بفرستھ خونھ بخت.
بھ گمونم حرفم و خوند کھ محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: -خودم پدر و مادرت میشم ھمھ کس و کارت میشم نبینم واسھ ھمچین چیزی غصھ بخوری
لبخندم بین بازوھای بزرگ و مردونھ ش کش اومد. با وجود ارباب حسم شبیھ خوردن برف اونم وسط تابستون بود. ھمون قدر خاص و کمیاب….
ادامه دارد….

4 ❤️

2024-03-24 00:22:11 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 2
چند لحظھ بعد با ھم به طرف اتاقی که سفره عقد چیدن رفتیم. کلی مھمون از ٧ پارچھ روستا دعوت شده بود اما من کسی رو بین شون نداشتم. احساس غربت میکردم. خطبھ عقد کھ خونده شد ارباب یکی از زمینھای مرغوب روستا رو انداخت پشت قبالم. با یه اسب اصیل و خونھ باغی کھ نزدیک عمارت بود.
مھمونا کھ اومدن عروسی رسما شروع شد. جایگاه عروس داماد رو بھ دستور ارباب توی ایوونی به پا کرده بودن. روی مبل نشستیم و درست روبرومون متوجھ چھره ھای آشنایی شدم. یھو دلشوره بدی بھ جونم ریخت. تمام لحظھ ھای بدی کھ داشتم جلوی چشمام زنده شد و با وحشت بھ شلوار خسرو چنگ زدم .
ارباب کھ متوجھ ترسم شده بود رد نگاھم و دنبال کرد تا به سیما و اسد و بابام رسید. بابام چشماش بغض داشت. خیلی وقت میشد ندیده بودمش ،انگار ٢٠ سال پیرتر بھ نظر میرسید. با خجالت از پلھ ھا بالا اومد و اون دو نفرم پشت سرش. اسد ھنوز با شرارت به من نگاه میکرد. انگار فقط منتظر بود تا بھم حمله کنه و باز با اون کمربند لعنتیش منو بزنھ.
جلوی جایگاه بابام با شرمندگی بھم نگاه کرد و گفت: -بابا اینقدر ازم دلگیر بودی کھ حتی عروسیت دعوتم نکردی؟ خسرو دستم و توی مشتش گرفت و گفت: -پدر افتابی،احترامت واجب
امشبم جاش نیست والا طور دیگھ ای باھات برخورد
میکردم….
-شرمنده م ارباب…میدونم خطا کردم
-فقط بگو چطور تونستی یھ بچھ رو دست نامادری بسپاری و بری؟یعنی یبارم شک نکردی دارن چھ بلایی سرش میارن؟
سیما کھ رنگش پریده بود بھ چادر سفیدش چنگ زد و فورا گفت: -ارباب…بھ اون خدایی کھ میپرستی من براش مادری کردم از افتاب توقع نداشتم ھمچین کنھ! ولی ایراد نداره اون ھنوزم دختر ماست حالا ھم خانوم عمارت ارباب زاده شده و افتخار ما شده دخترم ھیچ وقت پدر و مادر و خواھر و برادرش و فراموش نمیکنه….
ارباب بجای من پوزخندی زد و گفت: -مادر؟ تف به روت بیاد زن!
تو خجالت میدونی چیه؟
ِد اخھ زنیکه…کدوم مادری با ترکه خیس بچه ٧ ساله رومیزنه؟ کدوم مادری بچھ ١٣ ساله رو تو زیر زمین زندانی میکنه؟ کدوم مادری دختر ١۶ سالھ شو میده به یه پیرمرد؟ و در آخر به صورت برافروخته اسد نگاه کرد و از بین دندونای کلید شده غرید: -کدوم برادر خوش غیرتی به خواھرش تجاوز میکنه؟
سیلی که بابام توی صورت اسد کوبید حتی یه ذره از زجری که کشیده بودم رو جبران نمیکرد. اسد و سیما که رنگ شون پریده بود ھیچ وقت نمیفھمیدن چه بلایی سرم آوردن….
بابا با چشمای از حدقه در اومده بھ سیما توپید:-تو با امانت من چکار کردی زن؟ این بود رسمش؟ بد کردم پسرت و خونم راه دادم؟ بشکن این دست که نمک نداره بعد تو با جیگر گوشم ھمچین کردی؟ راه بیفتید بریم اگه دخترم ما رو با خفت و خواری از خونش بیرون نکرده از خانومیشه مثل مادرش دلش پاکه
و بعد رفت و منو با یه دنبا غصه تنھا گذاشت.
اگه ارباب نبود ھیچ کس نمیتونست جلوی اشکام رو بگیره. ولی فقط دیدن روژان و مادرش میتونست کام تلخم و شیرین کنه. مادر روژان محکم بغلم کرد و پیشونیم و بوسید. با اشاره ارباب اکرم با یه سینی روی چیزی کھ توش گذاشتن مخمل قرمز انداختھ بودن جلو اومد و اونو بھ طرف مامان روژان گرفت. وقتی با تعجب و سوالی ھر دو به ارباب نگاه کردیم خسرو با ھمون جذبه کھ عاشقش بودم گفت:
-تحفه ست از طرف افتاب فقط برای تشکر کاری که شما براش کردید کسی نکرد اگھ نبودید الان آفتاب کنار من نبود….
تقریبا نیمھ ھای شب بود کھ بالاخره عروسی شب اول تموم شد و منو خسرو رفتیم بھ اتاقی کھ برای جفت مون آماده شده بود. بزرگ ترین اتاق عمارت. با یه تخت دو نفره و کمدی كه لباسای جفت مون مشترک داخلش چیده شده بود.
لبھ تخت نشستم و بھ اتاق مشترک مون نگاه کردم. اون زندگی حالا مال من بود. بعد از اون ھمھ سختی و عذاب انگار خدا بالاخره منو دید و رنگ آرامش و بھ زندگیم پاشیده بود.
ارباب کنارم نشست و تور لباسم و بالا داد: -دیگھ شدی خانوم خونھ نمیگم جای توران و بگیر،نھ ولی جای خودت و پیدا کن آفتاب تو الان زن اربابی امور عمارت حالا به دوش خودته….
حرفاش رو با یھ بوسه روی گردنم تمون کرد و عطرم و نفس کشید. وقتی زیپ لباسم و پایین میکشید تنم براش آماده بود اما مچ دستش رو گرفتم و بھ آرومی گفتم: -میشھ قبلش یھ خواھشی کنم؟ نمیدونم الان کار درستیه یا نه….
ارباب استینم رو در آورد و سرش رو بھ علامت آره تکون داد و منتظر بھم نگاه کرد.
نفسی گرفتم تا اعتماد به نفسم و جمع کنم.
بعد با اطمینان گفتم: -شما الان شوھر من ھستید میخوام اجازه بدید درس بخونم دلم میخواد دکتر شم
توران خانوم بھم یاد داده بود نترسم و حرفم و بزنم. بھم یاد داده بود برای خواستھ ھام تلاش کنم.
اما ارباب جوابی رو نداد که من دلم میخواست.
اخم غلیظی بین ابروھاش نشست و جوری کھ نتونم اعتراض کنم گفت: -خوب به حرفام گوش بده که دوباره تکرار نمیکنم….
یھ چیزی تھ دلم میجوشید که اسمش و نمیدونستم. دلم نمیخواست ارباب و ناراحت کنم،اما درس و ھم نمیتونستم بیخیال شم: -اول اینکھ…من ارباب روستام نیازی بھ پول تو ندارم کھ درس بخونی دوم…برای زندگی اومدیم اینجا و ھیچ امکاناتی نیست دیگھ شھر ھم برنمیگردیم پس بازم نمیتونی درس بخونی سوم …میخوام خانوم خونم بشی…برام بچه بیاری مادری کنی براشون نه اینکه یه پات تو مطب باشه و یه پات تو بیمارستان شبم خستھ و کوفتھ برگردی و زندگیت خلاصھ بشھ تو ھمین متوجھ شدی؟
سرم رو پایین انداختم و بھ علامت آره تکون دادم….
حرفاش حق بود ولی آرزوم چی میشد؟ یعنی فقط باید بچھ داری و شوھرداری میکردم،مثل تمام زنای دیگھ؟
ارباب سرش رو نزدیک آورد و لالھ گوشم رو بوسید.
زبونش و روی گردنم کشید و گفت:-حالا بیا بھ کار اصلی مون برسیم عروس خانوم بعدا بیشتر در موردش حرف میزنیم….
از اونجایی کھ حرفاش منطقی بود تن گر گرفتھ مو سپردم بھش. چون نمیخواستم بھترین شب عمرم و خراب کنم. ارباب تور روی موھام رو با خشونت کشید و موھام رو مثل ھمیشھ توی مشتش گرفت و سرم رو جوری بالا گرفت تا بتونه راحت ببوسه.
با اینکھ دلخور بودم اما خیلی زود احساسات جاش و به ناراحتی داد. حس میکردم گردنم دیگھ جای سالم نداره و ھمھ جاش مارک خورده. وحشیانھ گردنم و مک میزد و صدای نالھ ھام توی اتاق میپیچید. صدای نفس نفس زدن ھاش و دوست داشتم. مردونھ و خشن بود….
وقتی طاقتم تموم شد یکم بھ عقب ھلش دادم و لب زدم: -ارباب…اییی
توی چشمام خیره شده و خمار لب زد: -میخوام ھمھ بدونن صاحبت ارباب زاده ست بدونن مال منی تورم رو روی زمین انداخت و در حالیکھ بھ طرف کمد میرفت گفت: -اروم و با حوصلھ لباساتو درار امشب برات شب سختیھ رعیت کوچولو کل عمارت و مرخص کردم چون میخوام صدای جیغت ھمھ جا رو پر کنھ
ارباب اون شب با شبای دیگھ فرق داشت.
ھیجان زدم میکرد.در حالیکھ لبم رو بھ دندون گرفتھ بودم بلند شدم و برای شوھرم لخت شدم. لباس سفیدم کھ روی زمین افتاد نگاھش روی تنم بالا و پایین شد و گفت: -بعد از این ھیچ کس حق نداره این پوست سفید و ببینھ ھر شب توی ھمین اتاق روش نقاشی میکشم تا خوش رنگ شھ….
و بعد بھ لباس زیرم اشاره کرد و گفت: -در بیار دیگھ بھشون احتیاج نداری تا چند روز حتی نمیتونی رو اون باسن کوچولوت بشینی
وقتی سرش رو برگردوند لبخندم کش اومد. خجالت میکشیدم بفھمھ من عاشق ھمین تھدیدا ھستم.
وقتی ارباب برگشت طناب و چند تا چیز دیگھ توی دستش بود. راحت میشد فھمید برای اون شب کاملا آماده بوده. با دیدن یه وسیله تخم مرغی شکلی کھ از جنس چوب بود تنم مور مور شد و احساس گرما کردم. با اینکھ نمیدونستم چیھ ولی تحریکم میکرد. ارباب بھ حلقھ سقف اشاره کرد و گفت: -میدونی برای چیھ؟ سرم رو بھ علامت نھ بالا انداختم،واقعا نمیدونستم بھ چھ درد میخوره.
ارباب مچ دستام رو گرفت و ھمون طورکه طناب پیچ میکرد گفت: -برای اینکھ ھر وقت دلم خواست از سقف اویزونت کنم مخصوصا وقتی دختر بدی میشی
آب دھنم رو قورت دادم و لب زدم: -ولی…منکھ دختر خوبیم….ارباب تو گلو خندید و گفت: -بعضی وقتا دخترای خوبم احتیاج به تنبیه دارن رعیت کوچولو….
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-24 12:19:05 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 3
وقتی بھم میگفت رعیت کوچولو خوشم میومد. یجورایی بھم میچسبید.
مچ دستامرو کھ باطناب بست سرشو ازحلقه ردکرد و اونقدر کشید که مجبور شدم روی نوک پاھام وایسم. دستام کاملا کشیده شده بود و یکم درد میکرد. ارباب بی توجھ بھم نوک سینھ ھام رو نیشگون گرفت و گفت: -سینھ ھات خیلی کوچیکن باید اونقدر بزرگ بشھ دستام و پر کنھ اما نگران نباش خودم درستش میکنم و بعد کنار گوشم زمزمھ کرد: -حالا بذار ببینم اون پایین چھ خبره….
بلافاصله دستش به طرف لای پاھام لغزید و انگشت وسطش و توی لبھ ھای پف کرده م فرو کرد. انگشتش که رطوبت بدنم و حس کرد پوزخندی زد و گفت:
-ھنوز بهت دست نزده خودتو خیس کردی؟؟؟؟
آھی کھ از بین لبام خارج شد ناخواستھ بود. من ھنوز ھیچی نشده براش بی طاقتی میکردم و فقط دلم میخواست بریم توی تخت. خسرو دو تا انگشت وسطش رو توی واژنم فرو کرد و آروم تلمبھ زد. لذتی کھ میبردم قابل وصف نبود. یھ آتش فشان فعال لای پاھام داشت گدازه پرتاب میکرد.
ھر بار کھ نقطھ حساس توی واژنم و ماساژ میداد بلند تر نالھ میکردم.
اونقدر حالم بد بود کھ جلوتر رفتم تا ببوسمش اما اون سرش و عقب تر کشید و گفت: -یکم دیگھ مونده بیا جلوتر برای رسیدن بھ صاحبت باید بیشتر تلاش کنی….
و بعد نوک یکی از سینھ ھام رو گرفت و بھ طرف جلو کشید. اونقدر نیپلم حساس شده بود کھ تیر میکشید. به ھر سختی بود خودم و جلو کشیدم لبش رو سطحی بوسیدم. خسرو اما بوسھ رو ادامھ داد و زبونش رو روی لبام حرکت داد و مزه مزه م کرد. ھمزمان داخلم تلمبھ می زد و لبام رو می بوسید و با سینھ ھام ور می رفت. کارش رو تا جایی ادامھ داد کھ بدنم دیگھ طاقت نیاورد و ارگاسم شدم.
پاھام بی حس شده بود و چشمام روی ھم میافتاد. دلم نمیخواست اونقدر زود تموم بشه،ضد حال بدی خورده بودم. خسرو ھنوز لختم نشده بود و من بھ اوج رسیدم. بھ نظرم شب عروسی باید خاص تر میشد….
منتظر بودم دستام رو باز کنھ و بریم توی تخت و بخوابیم اما اون وسیلھ تخم مرغی شکل و توی دھنم فرستاد و گفت: -خوب خیسش کن تا کمتر درد بکشی تو کھ فکر نمیکنی اینقدر زود تموم شد؟
در حالیکھ وسیلھ رو لیس میزدم بھش خیره شدم. خسرو تو گلو خندید و گفت: -این تازه راند اول بود….
.
.
ارباب:
پلاگی رو که خودم با چوب تراشیده و صیقل داده بودم رو از توی دھنش در آوردم و یکی از پاھاش رو بھ طرف بالا گرفتم. سر تخم مرغی شکل و روی مقعدش کشیدم و گفتم:

  • امشب نمیخوام بھت راحت بگیرم ولی خودت و شل کنی کمتر درد میکشی….
    آفتاب توی بغلم لرزید در حالیکھ بھ سختی رو یھ پا وایساده بود گفت: -نھ…نھ…درد داره…لطفا
    به رون ھای گوشتیش چنگ زدم و گفتم: -یھ دختر کوچولو باید یاد بگیره ھر چی اربابش گفت بگھ چشم والا تنبیه میشه….
    لباشو به سمت بالا گرفت و چشمای مظلومش و بھم دوخت. لاله گوشش و گاز گرفتم و گفتم: -نمیتونی منو گول بزنی توله ھمین الان اگھ بھت دست بزنم باز ارضا میشی وقتی چشماش برق میزد ھیولای توی شلوارم سفت تر میشد.منو ھیجان زده میکرد. دوباره پاش رو بالا تر گرفتم و با فشار پلاگ و توی مقعدش فرو کردم….
    از شدت درد جیغ بلندی کشید و من ھیچ تلاشی برای ساکت کردنش نمیکردم. در حالیکھ از درد و لذتی کھ بھش میدادم راضی بودم عقب تر رفتم و لیوان نوشیدنیم رو بھ ھمراه صندلی برداشتم و درست روبروش نشستم.
    شراب قرمز و مزه مزه کردم و گفتم: -تو ھم میخوری؟ آفتاب در حالیکھ لباش و لیس میزد سرش رو به علامت آره تکون داد. میدونستم که میخواد،چشماش فریاد میزد. از جام بلند شدم و لیوان و جلوی دھنش گرفتم اما وقتی سرش رو بھ نیت خوردن نوشیدنی جلو آورد لیوان و کج کردم و شراب قرمز روی سینھ ھای بلوریش ریخت.
    سرخی شراب روی پوست سفیدش رد مینداخت و ھورمون ھای مردونم بالا و پایین میشد. سیلی محکمی روی گردی سینھ ھاش زدم و اونقدر ادامه دادم که قرمزی پوستش با قرمزی شراب یکی شده بود. رنگش سرخ و خیسی شراب انار مثل ذغال روشن توی تاریکی شب بود .
    زیبا بود. اه که میکشید ھوس می کردم بھ کارم ادامھ بدم.
    بازم یکم از نوشیدنیم روی سینھ ھاش ریختم ،زبونم و روی نیپلای سفت شده ش کشیدم و تنش و مزه مزه کردم. اون مرواریدھای صورتی رو بین دندونام گرفتم و اونقدر فشار دادم تا صدای نالھ ھاش توی اتاق پیچید: -ارباب …لطفا…مممم ایییی…حالم بده…میخوام.…
    نمیتونست یھ جملھ رو بدون اه و نالھ بگھ. دستم لای پاھاش رفت و انگشتام رو توی واژنش فرو کردم.
    پوزخندی زدم و گفتم:-چی میخوای کھ اینجوری نالھ میکنی؟ در حالیکھ چشمای خمارش و بھ لبام دوختھ بود گفت: -شما…شما رو میخوام… دیگھ طاقت ندارم….
    زیپ شلوارم رو پایین کشیدم و دکمه ھاش رو ھم باز کردم. خیلی وقت نبود کھ تموم شیره وجودم رو توی دھنش خالی کرده بودم ولی حالا خودش و میخواستم . شورتم رو پایین کشیدم تا آلتم آزاد بشھ. بعد پاھاش رو بالا گرفتم و خودم رو با خشونت واردش کردم.
    لعنتی! واژنش زیادی مرطوب و تنگ بود……
    .
    .
    آفتاب:
    اون شب خاص ترین شب عمرم بود.شاید قبلا دخترونگیم رو خود ارباب گرفتھ بود اما حالا برام جبران کرده و یھ خاطره قشنگ ساختھ بود.
    ھر بار به داخلم میکوبید و حرفایی زیر گوشم زمزمه میکرد که انگار سال ھاست تکرار کرده اما در عین حال تازه بود. بھم حس غرور میداد….
    ارباب چند راند منو به ارگاسم رسوند و وقتی رفتیم توی تخت بدنم جون نداشت. بی حس بودم و چشمام باز نمیشد. حتی وقتی بھم شربت شیرین داد ھم بزور قورت میدادم….
    توی بغلش آروم گرفته بودم و مثل یه زن و شوھر کنار ھم خوابیدیم. برخلاف ھمیشھ کھ مجبور بودم بعد رابطه با عذاب وجدان برم توی اتاقم و تنھا بخوابم.
    توران خانوم بھم یه زندگی جدید بخشیده بود.
    یھ زندگی کھ حالا خسرو مرد خونم بود.مردی که میشد بھش تکیه کنم.
    صبح که بیدار شدم توی بغلش خودم و پیدا کردم. محکم بغلم نکرده و دست و پاھاش دورم نپیچیده بود. اما سرم روی بازوش و پیشونیم چسبیده بود به لباش.
    ھفت شبانھ روز عروسی به نظرم زیاده روی بود اما ارباب میگفت تو لایق بھترینایی. برام سنگ تموم گذاشته و از ھمه مھمتر روژان و میتونستم ھر روز ببینم….
    خسرو ازش خواست گاھی بھم سر بزنھ و کنارم باشھ تا کمتر احساس تنھایی کنم. اخه من جز خودش کسی و نداشتم….
    ھفت شبانه روز عروسی بالاخره با خوشی ھا و خستگی ھاش تموم شد و من بالاخره تونستم یکم استراحت کنم….
    خانواده توران خانوم ھم برگشتھ بودن شھر. مادرش زن خیلی خوبی بود و ازم خواست جای دخترش مواظب خسرو باشم. میگفت ارباب براشون عزیزه و حالا منو جای دخترشون میبینن.
    از اسد و سیما و بابام ھم دیگھ خبری نبود اما بھرام خان توی تموم شبای عروسی بین مھمونا حواسش بھم بود. شایدم من اینجوری احساس میکردم. چون یھ شب میخواست بھم دست درازی کنھ. ھمھ بھرام خان و میشناختن. میدونستن چھ آدم کثیفیھ. ولی بعید میدونستم حالا کھ زن ارباب شدم بخواد بھم حتی فکر کنھ. برای ھمین سعی می کردم نادیده بگیرمش.
    شاید باید بھ خسرو میگفتم.
    شاید باید از احساس بدم و نگاه ھای ھرزه ش ھم میگفتم.اما سکوت کردم و نادیده ش گرفتم……
    ادامه دارد….
4 ❤️

2024-03-24 12:42:41 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
قسمت جدیدش روزودتربزارین

1 ❤️

2024-03-24 12:45:02 +0330 +0330

عالی❤️

1 ❤️

2024-03-24 16:30:57 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 4
بعد از عروسی کم کم بھ امور خونھ مسلط شدم. حوا ھنوز جز خدمھ بود اما دیگھ مقام و منصبی نداشت. مثل یھ خدمتکار معمولی باھاش رفتار میشد. خانوم بزرگ ھم گاھی بھم سخت میگرفت اما بھ دل نمیگرفتم. چون مادر شوھرم محسوب میشد و خسرو تاكيد میکرد احترامش و نگه دارم.
با دلتنگی به ماشین تکیه دادم و به ارباب نگاه کردم که به حیدر دستورات لازم و میداد تا در نبودش حواسش به ھمه چیز باشه. دلم میخواست مثل بچه ھا اینقدر گریه كنم تا منو با خودش ببره یا پشیمون بشھ و عمارت بمونھ. بارون تازه شروع شده بود و منو دلتنگ تر و بی قرار تر میکرد….
خسرو تفنگش رو روی صندلی شاگرد گذاشت و در حالیکھ وسایلش رو توی جیپ جاساز میکرد گفت: -دیگھ سفارش نکنم آفتاب
مواظب خودت و خونھ باش من تا آخر ھفته برمیگردم….
بھ اطراف نگاھی انداختم تا کسی نباشھ و یکم بھش نزدیک تر شدم. بعد با لحن پر التماسی گفتم: -نمیشھ من باھاتون بیام شکار؟ اصلا دلتون میاد آھویی مثل من و ول کنید برید حیوونای بیچاره رو بکشید؟
ھنوز نفھمیده بودم چی گفتم کھ ارباب سر بالا گرفت و از ته دل خندید….
منم خندهم گرفت اما گیجی و تعجب خیلی زود خنده م رو محو کرد. نمیدونستم اونایی کھ صدای جذابی دارن خنده ھاشون ھم بھ ھمون جذابی و خوش آھنگیھ. و عجیب تر اینکھ نمیدونستم این آدم جدی این قدر راحت میخنده. راستش تا حالا خنده شو ندیده بودم. وقتی حیدر با دستورش رفت دست انداخت دور کمرم و منو بھ خودش فشار داد و گفت: -اھو خانوم…بذار برگردم خودم شکارت میکنم و بعد سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم زمزمھ کرد: -فقط ممکنھ یکم دردت بیاد کھ اونم مھم نیست من عاشق اینم بره آھو ھا زیرم نالھ و التماس کنن
گونھ ھام از خجالت سرخ شده بود وقتی اونجوری نگام میکرد….
نچ کلافھ ای کشید و گفت: -این جوری نمیشھ من یھ دختر مثل خودت میخوام کھ وقتی بارون میشینھ رو مژه ھاش این قدر دلبر بشه پدرسوخته….
گوشھ چشمش پر از خط ھای جذابی بود کھ من برای ھر چروکش میمردم! خسرو منو بلد بود….
ضربان قلبم تو دستش بود و راحت بالا و پایین میکرد.
وقتی سوار ماشین شد و از حیاط بیرون زد مثل یھ بچھ یتیم کھ زیر بارون مونده و سر پناھی نداره بھ راھی کھ رفتھ بود خیره شدم. ھنوز ھیچی نشده دلم براش پر میزد. با دیدن حوا کھ وارد حیاط شد تازه بھ خودم اومدم. صورتش گرفتھ و چشماش قرمز بود. با تنفر بھم نگاه کرد و گفت: -دلت خنک شد؟
اون مرتيکه پیری داره بچھ مو عذاب میده و تو خوش خوشانته الھی که بھ زمین گرم بخوری الھی یه چشمت اشک باشھ یھ چشمت خون الھی …
نفرینای حوا دلم و بد کرده بود. جوری کھ یھو دلشوره بدی بھ جونم افتاد و شروع کردم بھ عق زدن. پای یھ درخت خم شدم و محتویات معده م و بالا آوردم. کاش حوا میرفت. کاش میفھمیدم چرا اینقدر ازم متنفره،منکھ کاری بھش نداشتم. اگھ ارباب دخترش و میخواست مگھ من میتونستم کاری کنم؟
بی حال بھ طرف عمارت راه افتادم و اکرم با دیدنم سیلی محکمی پشت دستش کوبید و گفت: -خدا مرگم بده چرا رنگت پریده مادر -ھیچی نیست اکرم شلوغش نکن ،من میرم یکم استراحت کنم لطفا مزاحم نشو….
بی حال و بی حس خودم و از پلھ ھا بالا کشیدم. ھنوز ھیچی نشده دلتنگ خسرو بودم،بدجور دلم برای بوی تنش پر میزد. اصلا حالم طبیعی نبود. تا بھ حال اینجوری واسش بغض نکرده بودم.
در رفتن از دست اکرمم اصلا کار راحتی نبود.ھمیشھ نگران بھ نظر میرسید و گزارش لحظھ بھ لحظھ مو بھ خسرو میداد.
از روزی که حوا باعث شده بود بچھ مو سقط کنم اکرم و ارباب بیشتر از ھمیشھ مواظبم بودن….
کتابام و تو یه صندوقچه تو اتاقک زیر شیروونی پنھون کرده بودم و ھر وقت کھ میشد میرفتم و چند ساعتی درس میخوندم. بدون معلم فھمیدنش سخت بود. خیلی چیزا رو درک نمیکردم. بعضی از فرمولای ریاضی حل نمیشد و ساعت ھا وقتم و میگرفت. از ھر راھی کھ میرفتم به بن بست میرسیدم. روژان ھم سیکل گرفت و دیگھ نرفت مدرسھ . حداقل این روزا اون میتونست بھم کمک کنھ.
اصلا دلم نمیخواست اکرم از رازم خبر دار بشھ،چون بعدش با نصیحت سعی می کرد منصرفم کنه. برای امتحان ھم يه فکری میکردم. کمتر از ٢ ماه بھش مونده بود و امیدوار بودم بتونم خودم و بھ موقع برسونم. ھمھ فکر میکردن میام اینجا تا خلوت کنم. نمیدونستن درس میخونم.
آخرین فرمول و کھ حل کردم دستم و روی شکمم گذاشتم وفشار دادم. سر معده م بدجوری میسوخت و دلم خرمالو میخواست. انگار کل اتاق پر شده بود از اون میوه خوشمزه و نمیتونستم بھشون دست بزنم.
کش و قوسی بھ بدن خستھم دادم و از اتاقک بیرون زدم.حالت تھوعی کھ از صبح داشتم ھنوز بھتر نشده و بدجوری احساس سنگینی میکردم. خواب بھ چشمام حروم شده بود چون ھوس خرمالو داشت کار دستم میداد.
اصلا طاقت نداشتم. وارد آشپزخونھ کھ شدم گفتم: -اکرم…میای بریم باغ پشتی؟ ھوس خرمالو کردم
اکرم لبخندی زد و گفت: -دردت بھ سرم خانوم جان نکنھ حاملھ ای…خبر خوش بدم خانوم بزرگ مشتلق بگیرم؟
سرم و بالا انداختم و در حالیکھ دماغم جمع شده بود گفتم: -نھ…ماھانمه… یچی میگیا اکرم ھر کی ھوس خرمالو کرد یعنی حاملست؟
اکرم اھی کشید و گفت: -این عمارت خبر خوش میخواد تا دوباره صدای خنده ازش بلند شھ انگار ھمھ عزادارن….
یھ سبد حصیری برداشت و ادامھ داد: -یھ بچھ کھ بیاد خوشی برمیگرده بھ این خونھ….
واقعا خودمم عاشق بچھ بودم،خسرو میتونست بھترین پدر دنیا بشھ. با ھم بھ طرف باغ راه افتادیم و اکرم از خوشی ھای آدمای عمارت واسم تعریف کرد. روزایی کھ فقط صدای خنده و شادی ازش شنیده میشد….
اما من حواسم پی خرمالوھای نارنجی بود کھ بدجوری بھم چشمک میزدن. یکی شو از درخت چیدم و با وجود اینکھ سفت بود از وسط قاچ کردم و با ھمون مزه گس شروع کردم بھ خوردن.
اکرم سری تکون داد و گفت: -اگھ ماھانھ نبودی میگفتم حاملھ ای مھلت بده دختر خرمالوی نرسیده سنگینھ سر دلت میمونھ اما گوشم بدھکار نبود. دلم فقط خرمالو میخواست. البتھ کھ بیشتر خسرو رو طلب میکرد….
دیدید آدمای حریص چشم و دلشون ھیچ وقت سیر نمیشھ؟من اون لحظھ انگار ھیچی نمیتونست باعث بشھ بھ جون درختای بیچاره نیفتم. نمیدونم خرمالوی چندم بود کھ مثل قحطی زده ھا توی معده بیچاره م میریختم کھ یھو معده م شروع کرد بھ جوشیدن و عق زدم.
خرمالوی نصفھ از دستم روی زمین افتاد و کنار یکی از درختا خم شدم و ھر چی کھ توی معده م سنگینی میکرد و بالا آوردم.
اکرم پشتم و ماساژ داد و گفت: -ھی گفتم خامالوی نارس سنگینھ ،نخور کو گوش شنوا
حالا چی جواب ارباب و بدم….
اکرم غر میزد و نگران این بود کھ ارباب بفھمه سوگلیش مسموم شده و روزگارش رو سیاه میکرد. ولی من دیگھ جونی توی تنم نمونده بود. وقتی حیدر و برای کمک خبر کرد فقط متوجھ شدم منو بغل کرد و با عجلھ وارد عمارت شدیم.
اکرم رنگ از رخش پریده بود و بزور چایی نبات بھ خوردم داد تا حالم جا بیاد. تصور اینکھ خسرو بھ خاطر خوردن خرمالو دعوام کنھ باعث شد تو گلو بخندم.
اکرم اخمی کرد و گفت: -خدا بدور جنی شدی خانوم جان؟ چرا میخندی؟
سری بالا انداختم و گفتم: -ھیچی…فکر کن خسرو بیاد جفت مون و واسه خوردن خرما توبیخ کنه فلک نشیم خوبه….
اکرم که یکم خلقش باز شده بود با خنده لبه تخت نشست و گفت: -تا حالا ارباب فلکم نکرده ببینم میتونی کار دستمون بدی….
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-24 16:31:25 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 5
حالم خوب بود. یه خوبِ مطلق. یه خو ِب پر از حس خوشبختی.
دلم بھ ارباب خوش بود و پشتم بھش گرم. دیگھ دغدغھ ی بی پناھی و بی کسی و تنھایی رو نداشتم.
فارغ بودم از تمام واھمه ھایی که روزای کودکی و نوجوانیم رو بھ کامم زھر میکرد! اون روزا زندگی بھم لبخند میزد اما امان از دلشوره ای کھ ولم نمیکرد. ھر لحظھ منتظر بودم یھ طوفان بزرگ بیاد و خوشبختیم و نابود کنھ.
خوابم خیلی کم شده بود بھ خاطر ھمین ھر وقت کھ احساس میکردم بدنم نیاز بھ استراحت داره دراز میکشیدم تا خستگی بگیرم. شایدم دلیلش خسرو بود. شبا تا بین بازوھاش نمیخوابیدم آروم نمیگرفتم. عادت کرده بودم کھ پاھاش رو دورم بپیچه و نذاره تکون بخورم. شبیھ یه حصار نامرئی منو زندانی خودش میکرد….
بعد از ظھر دراز کشیدم و توی خواب عمیقی فرو رفتھ بودم کھ تخت آروم پایین رفت و دستاش دور کمرم حلقھ شد. خوابآلود زمزمھ کردم: -اومدی؟
لالھ گوشم و زبون کشید و یھو صدای نحس اسد توی گوشم پیچید: -اومدم ببرمت ھرزه خانوم دیگھ نمیتونی از دستم فرار کنی اربابم نیست نجاتت بده
چشمام تا آخرین حد باز شد و شروع کردم بھ جیغ کشیدن اما دستش و جلوی دھنم گرفت و صدام تو گلوم خفھ میشد. حتی دست و پاھامم قفل شده بود. صدای خنده کریھش توی گوشم پیچید: -یادتھ بھت گفتم خونھ شوھرتم باید بھم سرویس بدی ؟ حالا وقتشھ آبجی کوچیکه….
حس خفگی داشتم و از بوی گند تنش عق میزدم. ھیکل گنده شو مثل بختک انداختھ بود روم و بدن ظریفم زیرش داشت لھ میشد. دستش کھ بھ طرف یقھ لباسم رفت مثل دیوونھ ھا بھ تقلا افتادم.
یھو جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم. اون کابوس ھیچ وقت دست از سرم برنمیداشت. اسد و سیما روح و روانم رو بھم ریختھ بودن و ھیچ درمانی ھم براش پیدا نمیشد.
روی تخت نشستم و ھمون طورکھ ھق میزدم دستم و روی گلوم کشیدم تا نفسم بالا بیاد. شکمم نبض میزد.
یھ موجود کوچیک مثل قورباغھ توش وول میخورد.
صدای ماشین ارباب کھ توی حیاط عمارت پیچید انگار دنیا رو بھم بخشیدن. توی اون لحظھ ھیچی نمیتونست حالم و جا بیاره جز بغل خسرو.
پلھ ھا رو دو تا یکی پایین رفتم تا زودتر خودم و بھش برسونم. دلم براش تنگ شده بود.
بھ اندازه یھ دنیا کم داشتمش. بھ طبقھ پایین کھ رسیدم خانوم بزرگ ھم از سالن بیرون اومد. برای اینکھ نشون بدم بزرگ شدم و دیگھ بچھ نیستم با قدمای آروم و شمرده باقی پلھ ھا رو پایین رفتم و بھش سلام کردم،در حالیکھ روحم که ھنوز بچھ بود بدو بدو از خونھ بیرون زد….
خانوم بزرگ اخمی کرد و گفت: -مگه شوھرت نیومده؟ پس تو اینجا چکار میکنی؟ برو استقبالش… کی قراره اینا رو یاد بگیری؟ با متانت لبخند زدم و گونھ تپلش و بوسیدم: -چشم خانوم بزرگ شما حرص نخورید الان میرم….
خانوم بزرگ غرولند کنان وارد اتاقش شد و من دوباره به طرف حیاط دوییدم و بھ محض دیدنش خودم و توی بغلش پرت کردم….
دلتنگ بودم… دلتنگ خسرو و دستای بزرگ و مردونش بوی عطر ھمیشگیش کھ توی مشامم پیچید مثل قحطی زده ھا دماغم و توی یقھ پیراھنش فرو کردم و عمیق نفس کشیدم.
دلتنگی قوی ترین حسی بود کھ توی اون لحظھ داشت خرخره م رو میجویید.
دلتنگش بودم. از ابرازش ھم ِابایی نداشتم. دلم میخواست ھمونجا توی وجودش حل شم. حتی نگاه پر کینھ حوا ھم نتونست منو از خسرو جدا کنھ.
اونم بی توجھ بھ خدمھ و مادرش کھ از پشت پنجره بھمون نگاه میکرد دستاش و دور کمرم پیچید و روی شقیقھ مو بوسید: -آروم…چھ خبرتھ گندم برشتھ؟
سرمرو بیشتر تو یقش فرو کردمو عمیقتر نفس کشیدم: -دلم برات یھ ذره شده بود
باز عطرش و بلند نفس کشیدم. انگار قرار نبود سیر شم.
خسرو خندید و کنار گوشم گفت: -میدونی دلبری کردن تاوان داره؟
ھمون طورکھ سرم تو یقھ ش فرو کرده بودم گفتم: -تاوانشم پس میدم ارباب زاده شما فقط امر کنید
خسرو منو بھ طرف ماشین برد و گفت: -پس بریم واسھ تسویھ حساب بدون اینکھ سرم رو عقب بکشم گفتم: -کجا بریم؟ مگھ خستھ نیستی؟ -خستگی رو ھم میشھ جور دیگھ در کرد مثل اینجوری کھ یھ تولھ زیر دستت نالھ کنھ
نخودی خندیدم و ارباب منو بالا کشید و با ھمون لباسا توی جیپ گذاشت. اکرم کھ با سبد خرمالو ھا از باغ برمیگشت با چند تا قدم بلند خودش و بھمون رسوند و چند تا رسیده شو توی دامنم گذاشت و رو بھ ارباب گفت: -ارباب جان …این چند روزی فقط با خرمالو سرپا مونده خیلی ضعیف شده اگھ عذر شرعی نداشت میگفتم حاملھ ست….
ھمھ ی ماھا یھ جایی از زندگیمون نیاز داریم یھ مدت کوتاه از ھمھ چی و ھمھ َکس دورشیم. دورشیم و فکر کنیم چقدر این دوری مارو دلتنگ ھر اون چھ کھ داشتیم کرده. تا دوباره برگردیم و قدر داشتھ ھامون رو بیشتر بدونیم.
خسرو با اخم سوار ماشین شد و رو بھ حیدر گفت: -یھ بره پروار بزن زمین و کامل بفرست ویلا واسھ خانوم کوچیک….
آجیل و گرمی جات یادت نره تا یه ساعت دیگھ ھمه چی آماده باشھ -چشم ارباب…الساعھ آماده میکنم
ماشین کھ راه افتاد یواشکی یکی از خرمالو ھا رو برداشتم و بھ طرف دھنم بردم. اما صدای خسرو متوقفم کرد: -جرات داری اون و بخور بعدش ببین من با تو چکار میکنم!
لبام و جلو دادم و گفتم: -بخدا دست خودم نیست ھمش دلم میکشھ -دلت غلط کرد با تو خرمالو کھ نشد غذا ھمینجوری جون نداری بعد میخوای پنج تا شکمم بزای واسھ من ابروھام بالا پرید و خودم و روی صندلی جلو کشیدم. بعد با شیطنت گفتم: -نچایی ارباب جان…پنج تا شکم؟
وقتی از روستا بیرون زدیم و کسی اون اطراف نبود بھ موھام چنگ زد و منو روی پاھاش انداخت. اونقدر کارش یھویی بود و ضربان قلبم و بالا برده بود کھ جیغ بلندی کشیدم. از روی دامن بھ باسنم چنگ زد و گفت: -بھت رحم کردم گفتم پنج تا والا یھ دو جین بچھ میخوام….
و بعد دستش و عقب برد و سیلی محکمی روی باسنم کوبید. بدنم بین خودش و فرمون ماشین گیر افتاده بود و ارباب در حالیکھ رانندگی میکرد باسن بیچاره مو ھم اسپنک میزد….
خسرو بیرون از خونھ یھ مرد خشن و ترسناک بود. طوری کھ تمام مردم آبادی و روستاھای اطراف ھم ازش وحشت داشتن. ارباب خسرو ترس بھ دل دوست و دشمن مینداخت. اما در مقابل من جوری رفتار میکرد کھ انگار یھ دختر بچھ م و احتیاج بھ توجھ و رسیدگی دارم. مثل یھ پدر نگرانم بود و اجازه نمیداد خار بھ کفشم بره. لوسم میکرد اما بھ وقتش ھم کاری میکرد حساب کار دستم بیاد.
مثل اون روز کھ توی ماشین حسابی اسپنک خوردم و باسنم کبود شد. فکر میکردم اونجا آخر کاره ولی اسپنک آخر و کھ زد دستش لای پاھام رفت و در حالیکھ رانندگی میکرد و لای پاھام رو ماساژ میداد گفت: -اشتباھاتو تا برسیم بشمار با درموندگی نگاھش کردم و از مالش کلیتروسم اه کشیدم: -من…منکھ کار بدی نکردم!
-مطمئنی؟
چشم ازش دزدیدم و بھ آرومی لب زدم:-با روژان بیرون رفتن کھ اشتباه نیست!
-بدون حیدر بیرون رفتن چی؟ -خب …آخھ ھمش میگھ اینجا نرید…اونجا نرید تپھ خطرناکھ رودخونھ … انگشتاش و بیھوا توی واژنم فرو کرد و گفت: -تنبیھ ت بمونھ بھ موقع فعلا اشتباه بعدیت و بگو -خرمالو زیاد خوردم،ھمین -داروھات؟ -خوردم اینبار دستش و بیرون کشید و سیلی محکمی روی یکی از کبودی ھا کوبید تا درد بیشتری بکشم: -خوردی؟ دستش بھ حدی سنگین بود کھ اشکم راه افتاد و زیر لب زمزمھ کردم: -نھ…نخوردم….
باسنم جوری قرمز شده بود کھ میترسیدم بشینم. وقتی بھ ویلا رسیدیم خسرو صندلی راکی رو کھ مخصوص خودش بود کنار شومینھ اورد. پتوی کلفتی دورم پیچید و مجبورم کرد روش بشینم. از درد باسن کھ شکایت کردم با اخم گفت: -دختر خوبی بودی یه جاش جایزه میگرفتی….
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-24 21:04:28 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 6
حدود نیم ساعت بعد حیدر با تمام خوراکی ھا و غذاھایی کھ ارباب دستور داده بود رسید. خسرو توی اون مدت شومینھ رو روشن کرد تا خونھ گرم بشھ. منم پتو پیچ کنار آتیش نشستم تا مبادا سرما بخورم. خسرو روی سلامتم حساس بود. حتی تعداد نفس ھامم چک میکرد.
وقتی ھمھ چیز آماده شد و حیدر سیخای کباب و تحویل داد به دستور خسرو ما رو تنھا گذاشت. سینی کباب و جلوم گذاشت و نوشیدنی ھا رو توی لیوان ریخت. شراب انار. حتی رنگش ھم قشنگ بود. بوی خوبش مستم میکرد. اما میلم نمیکشید بخورم. خسرو ھمون طورکھ نوشیدنیش و مزه مزه میکرد دونھ دونھ کباب توی دھنم میچپوند و خودشم میخورد. وقتی ھر دو سیر شدیم و دیگھ احساس سرما نمیکردم پتو رو یکم عقب کشیدم. خسرو سیگاری روشن کرد و گفت: -حالت بھتره؟ دیگھ سردت نیست؟
منکھ میدونستم چھ نقشھ ای برام کشیده برای ھمین بیشتر زیر پتو فرو رفتم و خودم و بھ بیحالی زدم: -نھ…حالم خوب نیست…خوابم میاد خسرو دود سیگار و فوت کرد و با لحن ترسناکی گفت: -چوب خطتت پر شده دوست داری الان تسویھ کنی یا فردا تو حیاط فلکت کنم؟
بدنم برای خسرو برانگیختھ شده و نوک سینھ ھای حساسم حتی بھ لباس زیرم کھ برخورد میکرد تیر میکشید. تنم برای حل شدن توی وجودش التماس میکرد. خودم و تصور میکردم روی مبل ٣ نفره. ارباب پشتم دراز کشیده و …
نفسم و آه مانند بیرون فرستادم. خسرو با سیگاری روشن و از ھمونجایی کھ نشستھ بود بھم خیره نگاه میکرد.
اتاق فقط با نور چند تا فانوس و شمع روشن شده و مرد من توی اون تاریک و روشن با ابھت تر و قدرتمند تر بھ نظر میرسید. طوری کھ دلم میخواست جلوش زانو بزنم.
سوتینم و کھ کنار بقیھ لباسا انداختم نفسی گرفتم و تصمیم گرفتم بھ حرف دلم گوش کنم. بدون اینکھ بدنم و بپوشونم یا خجالت بکشم روی کف چوبی سالن چھار دست و پا شدم. توی تاریکی حس کردم ابروھاش بالا پرید.
نیشخندش رو نمیدیدم اما قلبم و بھ تپش مینداخت. بھ کمرم قوس دادم و بھ طرفش راه افتادم. دلم میخواست شیطنت کنم. میخواستم اونقدر برام بی طاقت بشھ کھ حس و حالم و درک کنھ و بفھمھ ھر بار چقدر براش بیتابم. وقتی جلوی پاھاش رسیدم آروم جلوتر رفتم و دقیقا بین شون خودم و جا کردم. لبام و از روی شلوار بھ ھیولای توی شورتش کشیدم. سفت و تپنده بود. برای من نبض میزد.
با اینکھ چشماش رو نمیدیدم اما بھش نگاه کردم و زبونم و رو عضوش کشیدم. ھوس کرده بودم اون و توی دھنم حس کنم برای ھمین نوک انگشتام و روی زیپش کشیدم و با لحن خماری گفتم: -ارباب …اجازه میدید بھتون لذت بدم؟ خسرو دود سیگارش و توی صورتم فوت کرد و بی ھوا بھ موھام چنگ زد. منو بالا کشید کنار گوشم پچ زد: -ھرزه کوچولوی من اربابش و میخواد؟؟؟؟
عطرش و مثل یه معتاد نفس کشیدم و به خاطر کشیدن موھام ناله کردم. یجور خاصی دلم میخواست بغلش کنم و ھی عطرش و نفس بکشم. دوباره با صدای بلند بوی سیگار و عطرش و نفس کشیدم و مھمون ریھ ھام کردم.
خسرو بھ سینھم چنگ زد و گفت: -جواب بده تولھ سگ حالا درد سینم به درد موھام اضافھ شده بود. لبام و تر کردم و لب زدم: -بله ارباب…ھرزه تون شما رو میخواد…،،
کنار گوشم پوزخندی زد و با نیپلم بازی کرد: -سینھ ھات واسھ ھمینھ کھ بزرگ شده ھمیشھ ھورنی ھستی لبم و گزیدم و از خجالت چشم بستم. ھر بار کھ نیپلم و فشار میداد خیسی لای پاھام بیشتر میشد.
دود سفید سیگاری کھ توی جا سیگار میسوخت رقص کنان بھ طرف بالا میرفت و بوی خوبش سرخوشم میکرد.
دستش کھ عقب رفت بھ خودم اومدم و سیلی اول و روی نیپلم کوبید. درد نداشت اما بی طاقتم میکرد. دستم و جلو بردم تا التش و بیرون بیارم اما سیلی بعدی رو زد و گفت: -ھیش…آروم دختر بھ موقع بھت میدم دل منم برای اون زبون کوچولو و داغت تنگ شده سیلی ھای بعدی رو کھ نوش جان کردم دیگھ صدای نالھ ھام دست خودم نبود. زیر دستش پیچ و تاب میخوردم و نیپلام با ھر سیلی سفت تر و تحریک شده تر بھ نظر میرسید. بالاخره از جاش بلند شد و توی یھ حرکت موھام رو بیشتر کشید و روی مبل تک نفره خمم کرد. طوری کھ دستام روی تشک مبل بود. شکمم روی قسمت پشتی. نوک پاھام روی زمین. و البتھ باسنی کھ روی ھوا مونده جلوی چشمای خسرو خود نمایی میکرد.
صدای باز کردن کمربند توجھم و جلب کرد وسرم و عقب بردم. فکر میکردم تنبیھم تموم شده اما اشتباه میکردم. کمربند رو اونقدر دور دستش پیچید تا فقط یھ وجب ازش باقی موند. بعد با ھمون تیکھ کوچیک باسنم و نوازش کرد و گفت: -حالا بریم سراغ بقیھ تنبیھت آماده ای؟
ھنوز وقت نکرده بودم جوابش و بدم کھ دستش و عقب برد و اولین ضربھ رو زد. سوزش بھ حدی زیاد بود کھ بھ جلو فرار کردم اما پوزیشن جوری بود کھ جای زیادی برای در رفتن نداشتم.
خسرو ھم دستش رو روی کمرم گذاشت تا تکون نخورم و ضربھ بعدی رو زد. بھ خاطر کوتاه بودن کمربند درد و سوزش بیشتری منتقل میکرد.
بعد ھر ضربھ چند ثانیھ جاش رو با دست نوازش می کرد و بعدی رو میزد. انگار داشت بھم جایزه میداد. ھر ضربھ چند ثانیھ نوازش برای تحمل درد.
ھر ده ضربھ ھم کمربند و کنار میذاشت و انگشتاش لای پاھام میلغزید. دو تا انگشت وسطش لای لبه ھام فرو میرفت و باھاش ور میرفت. بعد داخل واژنم فرو میرفتن و تند و وحشیانھ عقب و جلو میکرد. اینجوری بود کھ دیگھ تحمل نداشتم. دلم میخواست جیغ بکشم و گریھ کنم اونقدر کھ درمونده شده و دلم خسرو رو میخواست.
بالاخره عقب رفت و صدای خش خش در آوردن لباساش بھترین خبر و بھم داد.
توی ھمون پوزیشن موندم تا وقتی کھ پشتم وایساد و عضو سفت شده ش رو به اندامم فشار داد.
کمربند و دور گردنم انداخت و محکم بست،و بعد انتھاش رو توی دستش گرفت. انگار میخواست افسارم توی دستش باشھ. حرارت بدنم ھر لحظھ بالا تر میرفت و بھ خاطر سفتی کمربند خس خس میکردم.
نگاھی حاکی از رضایت بھم انداخت و انگشتاش و به طرف کمر باریک و باسن برجستم حرکت داد. دستشو برعکس کرد و با پشت انگشتاش کمرم رو نوازش کردم و راھش و تا باسن و بالای رونھام ادامھ داد. قلقلکم میومد و نمیشد کھ لبخند نزنم.
وقتی بھ کلیتوریسم رسید با دو انگشت بھ آرومی شروع بھ مالیدنش کرد و حجم زیادی از لذت و رضایت رو واسم بھ ارمغان اورد. اون بھتر از ھر وقت دیگھ لمسم میکرد، طوری کھ انگار میتونست لذت منو احساس کنھ: -بھم بگو تو مال کی ھستی ؟
تردید نکردم. حرفم بی خجالت از دھنم بیرون پرید: - فقط برای شما ارباب
درحالیکھ انگشتاش ھنوزم بھ دقت رو کلیتوریسم کار میکردن من و با کشیدن کمربند عقب برد و خودشم یکم بھ طرفم خم شد. و اینبار منو عمیق بوسید. لب پایینیم و بھ درون دھنش مکید و سپس زبونشو رو زبونم چرخوند.
انگشتاش محکم تر شروع بھ مالیدن کردن طوری کھ پایین تنھ ام بھ طرف بدنش کشیده شد.
این مرد منو از ھم پاشیده بود و ھر لحظھ بیشتر دیوونھ ش میشدم. یکم ازم فاصلھ گرفت و لب زد: -اینو ھیچ وقت یادت نره کھ مال منی جز اموالمی جز داراییام اگھ لازم باشھ داغت میکنم تا ھر روز اسمم و ببینی و بدونی مال کی ھستی….
سینه ی سفتم و تو مشتش گرفت و نوکش و فشار داد. در حالیکھ نزدیک فروپاشي بودم نالیدم و گفتم: -یادم نمیره کھ مال شمام من جز دارایی ھاتونم
سرش رو با رضایت تکون داد و انگشتاش کلیتوریسم و ماساژ دادن: - اون بیرون یھ گلھ گرگ منتظرن کھ تو رو ازم بگیرن و زنده زنده بدرن براشون باید گرگ باشی ولی کنار من یھ بره ضعیف و ناتوانی فقط ازم بخواه تا دنیا رو بھ پات بریزم
اون میخواست ھمیشھ محتاج و ناتوان باشم دربرابرش،و من ھمون گرگ بره نمایی میشدم کھ میخواست.
وقتی خودش و بھ لای پاھام فشار داد ھمھ توجھم معطوف بھ ھیکل خوش تراشش شد. آلت فوق العاده بزرگش کاملا سفت و آماده بھ نظر میرسید .
چند باری روی کلیتروسم کشید و وقتی بی طاقت تر از ھمیشھ خودم و بھش فشار دادم عقب کشید. بھ طرف کاناپھ راه افتاد و نشست. دستشو دور آلتش حلقھ کرد و با دست دیگھش چند ضربھ روی پای چپش زد. وقتی روی پاش نشستم منو محکم بھ طرف سینھاش کشید و آلتشو مستقیما درونم فرو کرد.
آروم خودمو پایین آوردم و کل آلتشو تو خودم جا دادم تا اینکھ بھ تخماش رسیدم. اونقدر دراز بود کھ برای بیرون کشیدنش باید بلند میشدم و دوباره برمیگشتم. یھ رفت و برگشت داغ و لذت بخش کھ از تکرارش خستھ نمیشدم. بھ سینھ ھام خیره شد و در حالیکھ با ھر حرکتش نالھ ای سر داد بھ لمبرھای باسنم چنگ زد. با اون کار تو بالا و پایین شدنم کمک میکرد و باعث میشد با سرعت آرومی تکون بخورم چون اون دلش میخواست نھایت لذت رو ببریم: - واقعا دلم برام تنگ شده بود رعیت کوچولو….
ادامه دارد….

4 ❤️

2024-03-25 00:07:57 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت7
دستاش به سمت سینه ھام لغزید و در حالی که بالا و پایین میشدم فشارشون داد. با نیپلم بازی میکرد و گاھی ھم بھ دندون میگرفت و میکشید.
از اخرین رابطھ مون چند روزی گذشتھ بود و حالا کھ آلت بزرگش درونم جا داشت میفھمیدم کھ من ھر شب میخوامش. یجور خاص و بی منطق دلتنگش بودم.
سکس لذت بخش بود اما خسرو با خشونتی کھ توی وجودش داشت منو دیوونھ خودش میکرد. من ھیچ وقت یه سکس معمولی دوست نداشتم.
بخاطر ھمین باید ھرشب باھاش رابطھ برقرار میکردم….
نگاھشو بھم دوختھ بود و من ھم سواری روی آلتش ادامھ دادم. فکش منقبض شد و درحالیکھ ازم لذت میبرد نالھ دیگھ ای سر داد. لمبرھای باسنمو تو مشتش گرفت و محکم تر بالا پایینم کرد و ھمین حین پایین تنھ خودشو ھم بھم میکوبید.
دستامو دور گردنش حلقھ کردم و پیشونیمو بھ پیشونیش تکیھ دادم: - ارباب… من دارم میام…
محکم تر درونم فرو کرد و بھ پاھام چنگ زد: - میدونم عزیزم…منم ھمین طور خیلی تنگ شدی… خیلی خیسی لعنتی….
با ضرباتش منو بھ لبھ پرتگاه سوق میداد، با نزدیک کردنم بھ ارگاسم باعث میشد فراموش کنم چقدر حالم اون چند روز خراب بود. باعث میشد فراموش کنم کھ چھ روزایی رو پشت سر گذاشتم تا بھ این آرامش رسیدم:

  • آره… دلم برات تنگ شده بود
    سرم رو توی گردنش فرو کردم و عمیق نفس کشیدم. چشمامو بستم و لذت بردم. احساس میکردم خوشبخت ترین زن جھانم.
    محکم و عمیق ضربھ نھایی رو وارد کرد و بعد بھ اوج رسیدیم. با خالی کردن شیره وجودش درونم وجودمو از لذت پر کرد. درحالیکھ آلتش درونم منقبض میشد سرشو تو گودی گردنم فرو برد و نالھ ای سر داد: - لعنتی…عالی ھستی….
    قلوه سنگ کوچیکی از روی زمین برداشتم و توی آب رودخونھ انداختم. ھوا سرد بود اما نھ اونقدر کھ نتونم بیرون بیام و با روژان قرار بذارم. ھفتھ بعد دفترچھ کنکور میرسید و باید ھر طور شده خودم و میرسوندم بھ شھر. کلی ھم نقشھ کشیده بودم کھ ھمھ ش با کمک روژان حل میشد.
    از شانس خوبم ھفتھ بعد خسرو چند روزی نبود و من میتونستم راحت برم و برگردم. سنگ بعدی رو کھ توی رودخونھ انداختم دستای گرم روژان روی چشمام نشست: -اگھ گفتی من کیم؟
    دستش و گرفتم و ھمون طورکھ بھ طرف جلو میکشیدم گفتم: -اذیت نکن روژان بیا بشین باھات کار دارم
    روی تختھ سنگ ،کنارم نشست و گفت:-خب؟ بگو ببینم چی شده خانوم کوچیک براش چشم غره ای رفتم و گفتم: -بھ کمکت احتیاج دارم -خیره؟ -ھفتھ بعد دفترچھ کنکور و میدن باید برم شھر روژان یکم رفت عقب تر و گفت: -دیوونھ شدی؟ باید بری شھر و برگردی اصلا بھش فکر کردی؟ این امکان نداره اصلا… ارباب میفھمه….
    اھی کشیدم و گفتم: -فکر اونجاشم کردم ھمون روز ثبت نام بھ مدیرش گفتھ بودم روستا زندگی میکنم گفت کھ فقط برای امتحانات نھایی برم و اونا چند تا امتحان رو تو یھ روز ازم میگیرن مثلا امتحان نھایی داریم ٣ تا درس تا مجبور نباشم ھر روز برم
    بعد چارقدم و چنگ زدم و با استرس ادامھ دادم: -خسرو ھفتھ بعد نیست من میتونم ھر روز صبح برم و شب برگردم فقط باید یھ بھونه درست و حسابی جور کنیم کھ مثلا ھر روز میام خونه شما ولی در اصل میرم شھر….
    روژان اصلا موافق نبود. میگفت گیر میفتم و ارباب بدبختم میکنه اما گوشم به اون حرفا بدھکار نبود.
    آرزوم بود دکتر بشم.اون ھمھ سال یواشکی درس خونده بودم اونم روش….
    ھیچ کس نمیتونست مانعم بشھ تا بھ آرزوی مادرم برسم. من باید دکتر میشدم. حتی اگھ خسرو اجازه نمیداد. شوھرم با درس خوندنم موافق نبود ولی وقتی نتیجھ کنکور میومد خودش میفھمید کھ من قرار نیست یھ زن بیسواد روستایی باشم. توران خانوم بھم یاد داده بود برای خواستھ ھام بجنگم.
    راضی کردن روژان از خسرو ھم سخت تر بھ نظر میرسید اما بالاخره رضایت داد و با ھم کلی نقشه کشیدیم تا اون روز گیر نیفتم. ھمفکری با بھترین دوستم کارا رو برام راحت تر میکرد.
    ھوا که سرد تر شد بلند شدیم تا برگردیم خونھ. روژان گونھ م رو بوسید و بعد از خداحافظی رفت. منم آروم آروم کنار رودخونھ قدم زدم و بھ طرف عمارت رفتم.
    بدجور توی فکر فرو رفتھ بودم و حواسم بھ اطراف نبود تا صدای شیھھ اسب و بعد صاحبش منو از حال و ھوام خارج کرد: -ارباب خسرو میدونھ زنش تنھایی گشت و گذار میکنھ؟
    سر بالا گرفتم و با دیدن بھرام ترس تمام وجودم و گرفت. اون مرد نگاه ھیزی بھم انداخت و از اسب پایین پرید. فرصت ھیچکاری نداشتم چون جلوم وایساد و با نیشخند گفت: -آھوی فراری افتاد تو دام شکارچی….
    از بھرام خان میترسیدم یا نھ؟جواب واضح بود…. معلومھ کھ نھ! من پشتم بھ مردی مثل خسرو گرم بود. برای ھمینھ نھ فرار کردم. نھ عقب کشیدم. فقط نیشخندی زدم و گفتم: -قیافھ ت بھ شکارچیا نمیخوره خان….
    خنده مستانھ ش توی فضا پیچید و خریدارانھ بھ سر تا پام نگاھی انداخت. دستش و جلو آورد تا موھایی کھ از زیر روسری بیرون ریختھ رو لمس کنھ اما با خشونت دستش و پس زدم و خواستم از کنارش رد شم کھ وحشیانھ بھ پھلوم چنگ زد و منو بھ خودش چسبوند: -رم نکن دختر تو کھ نمیدونی از وقتی یھ ذره بچھ بودی و رو اسب خسرو دیدمت تا ھمین الان چھ آتیشی بھ جونم انداختی خاطرت و بد میخوام با دلم راه بیای دنیا رو بھ پات میریزم….
    بھ عقب ھلش دادم اما یھ ذره ھم تکون نخورد.حالم داشت بھم میخورد….
    دلم میخواست روش بالا بیارم.وقتی بیشتر منو بھ خودش چسبوند از بین دندونای کلید شده م غریدم: -دستت و بکش کنار بیشرف من الان شوھر دارم میدونی کھ خبر بھ گوش خسرو برسھ…
    بھرام با دست دیگھ اون یکی پھلوم و چنگ زد و گفت: -ھیش…ھیش…ھیش اگھ خاطرت و نمیخواستم مثل تمام جنده ھایی کھ بردم تو تخت میبردمت و یبار ازت کام میگرفتم بعد پرتت میکردم بیرون ولی تو فرق داری چشمات سگ داره دختر خسرو جوونه سرد و گرم نچشیده قدر تو نمیدونه ولی من میدونم اشاره کنی میبرمت یجا کھ صبح بھ صبح فقط واسھ بھرام خان جیک جیک کنی….
    اینبار وحشت زده بھ اطراف نگاه کردم. دیگھ نقل نگاه ھیز و دستمالی زورکی نبود. داشت حرف از خیانت میزد. من و میخواست با خودش ببره!
    بدتر از ھمھ اگھ کسی اون اطراف منو با بھرام خان میدید و بھ گوش خسرو میرسید بدبخت میشدم.
    لبم و کھ مثل کویر خشک شده بود و با زبون تر کردم و بھ تقلا افتادم تا فرار کنم: -ولم کن حیوون کثیف تو نون و نمک ارباب و خوردی داری زنش و بی آبرو میکنی؟ این چھ بازیه راه انداختی بھرام دندون رو ھم سابید و با یھ سیلی محکم ساکتم کرد. بعد سرش و نزدیک اورد و گفت: -حالا کھ با زبون خوش نمیای خودم میبرمت خیلی وقت کشیکت و میکشم خوب وقتی گیرت آوردم….
    قبل از اینکھ جیغ بکشم دستش و جلوی دھنم گرفت و تو یھ حرکت منو با شکم رو اسب انداخت.
    وحشت زده دست و پا زدم اما بی فایده بھ نظر میرسید. چون بھرام خان تنومند بود و آفتاب شبیھ ھمون گنجشکی کھ میخواست براش جیک جیک کنھ. خودشم فورا روی زین پرید و با ھی کردن؛ اسب مثل باد از جا کنده شد و منو با خودش برد. بدبختی آفتاب کھ شاخ و دم نداشت. بختم و با سیاھی شب بافتھ بودن. طلسم شده دنیا اومدم و طلسم شده زن ارباب شدم. بعد از اون ازم بھ اسم یھ زن بی آبرو یاد میکردن.
    اسب تو امتداد رودخونھ حرکت کرد و جیغ من میون زوزه باد و صدای سم اسب و صدای رودخونھ گم شد. انگار جیغم تو یھ جعبھ ی سروته بسته حبس شدهوبه گوش کسی نمیرسید.
    شنیده بودم پشت زنای فراری چھ اراجیفی میبافن. خسرو نابود میشد و ازم بھ عنوان یھ زن بدکاره یاد میکرد. لعن و نفرین خانوم بزرگ و خوشحالی دشمنای ارباب یھ لحظھ مغزم و پر کرد و یادم اومد توران خانوم میگفت
    وقتی توی دردسر افتادی فقط نفس عمیق بکش و درست فکر کن. حرفای خانوم بھم شجاعت میداد. بعد یھ نفس عمیق مغزم و بھ کار انداختم و درست فکر کردم.
    دنبال راه فرار میگشتم. دلم نمیخواست بھ اسب آسیبی برسونم اما آبروی خودم و ارباب مھم تر بود. یھو یاد سنجاقی افتادم کھ بھ لباسم زدم. سنجاق و توی بالا و پایین رفتن ھام روی زین باز کردم و بھ نزدیک ترین قسمت بھ چشم اسب فرو کردم.
    اسب شیھه درد ناکی مشيد و رم كرد،بهرام خان كه انتظار چنين چيزي و نداشت روی زمین افتاد و من بی ھوا توی آب سقوط کردم. چه لحظه ھای آشنایی. ارباب برای اولین بار منو از رودخونه نجات داد و بعد دلم بچگونھ بھش بند شد. توی قسمت عمیق رودخونھ دست و پا میزدم و سرم زیر آب میرفت.
    بھرام افسار اسب و گرفت و وقتی یکم آروم شد فورا توی آب پرید. دستش و دور کمرم انداخت و قبل از اینکھ نجاتم بده صدای وحشت زده مردی ما رو بھ خودمون آورد.
    آب توی دھنم و بیرون ریختم و از بھرام فاصلھ گرفتم اما رودخونھ منو با خودش میبرد اگھ دستش دور کمرم حلقھ نمیشد. وحشت زده دست و پاھام و تکون میدادم و توی دستای اون مرد میلرزیدم.
    حیدر سریع از اسب پایین پرید و داد زد: -خانوم کوچیک…چی شده؟ چجوری افتادید تو آب؟ بھرام غرشی کرد و دستش از دور کمرم ول شد. بعد شونھ مو گرفت و بھ جلو ھول داد و رو بھ حیدر گفت: -بیا بگیرش مرد،نرسیده بودم آب برده بودش تو این موقعیت چرا سوال میپرسی؟
    حیدر خودش و بھ آب زد و منو بیرون کشید. در حالیکھ کلی سوال از چشماش خونده میشد. بدنم لرزونم و روی تختھ سنگی کشیدم و آب ریھ ھام و بیرون ریختم. بھرام خان کھ از رودخونھ بیرون اومد گفت: -خدا رحم کرد کھ اینجا بودم خسرو باید قربانی بکشھ والا زنش و آب برده بود….
    بدون اینکھ بھ مرد دروغگویی کھ چند متر دور تر وایساده بود نگاه کنم لب زدم: -حیدر …منو ببر خونھ -الساعھ خانوم کوچیک از سرما دارید میلرزید
    ارباب بفھمھ خون بھ پا میکنھ….
    ادامه دارد….
2 ❤️

2024-03-25 00:09:35 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 8
کتش رو در آورد و روی شونه ھام انداخت و کمک کرد روی اسب بشینم. بعد از تشکر از خان بھ طرف خونھ راه افتادیم. نگاه سنگین بھرام خان و تا وقتی از اونجا دور شدیم روی خودم حس میکردم. اینبار ھم بھ خیر گذشتھ بود.
توی راه عطسھ ای کردم و گفتم: -حیدر از این ماجرا چیزی بھ ارباب نگی نمیخوام نگران بشه….
شاید اگھ بھ خسرو میگفتم بھتر بود،مامان روژان ھمیشھ میگفت ھیچی و از شوھرت پنھون نکن،حتی اگھ بھ ضررت باشھ. ولی حرف ناموس چیز کمی نبود. میترسیدم بین دو تا ارباب جنگ بشھ،از ھمھ بدتر اون باری کھ توی عمارت شھر منو توی اتاقش کشیده بود ھم لو بره. اون وقت دیگھ کسی نمیتونست جلودار خسرو باشھ. اول منو میکشت بعد بھرام خان و.
حیدر ناراضی بھم نگاه کرد و شاکی لب زد: -اما…خانوم -اما و ولی و اگر نداره فقط بگو چشم اخلاق ارباب و کھ میدونی بفھمھ افتادم تو اب بعدش دیگھ حتی نمیذاره تا تو حیاط تنھا برم این یھ اتفاق بود کھ بھ خیر گذشت بی حواسی کردم افتادم تو آب اصلا چیز خاصی نیست کھ نگرانش کنیم
لزومی ھم نداره فکر ارباب و درگیر کنین خودش ھزار و یک گرفتاری داره….
حیدر کھ بھ نظر میرسید قانع شده سری تکون داد و بھ راه مون ادامھ دادیم تا بھ عمارت رسیدیم. ھوا سرد و تنم یخ زده بود. لباسای خیس و سوز ھوا باعث شد خیلی زود احساس کنم سرما خوردم. گلوم میسوخت و عطسھ میکردم.
راضی کردن اکرم پروسھ خاصی داشت. اون ھیچ جوره قبول نمیکرد بھ ارباب دروغ بگھ ،اگھ منو با اون لباسای خیس میدید دیگھ ھمھ چیز تموم بود. برای ھمین از حیدر خواستم منو از در پشتی ببره و بی سرو صدا رفتم اتاقم. خوشبختانھ اکرم اون اطراف نبود. فورا لباسای خیسم و با لباسای خشک عوض کردم و خزیدم زیر لحاف. خستھ بودم برای ھمین خوابم برد،حتی تب و لرز ھم نتونست منو از خواب جدا کنه.
سرماخوردگی یھ مریضی موذی بود.در ظاھر ساده بھ نظر میرسید اما در واقع آدم و زمین گیر میکرد. شب کھ از خواب بیدار شدم سرمای شدیدی خورده بودم. بدن درد و سرفھ و آب ریزش بینی فقط چند تا از علایمش محسوب میشد….
با حس دست بزرگ و خنک خسرو روی پیشونیم لای پلکام و باز کردم و بھ چھره نگرانش خیره شدم. اخمی کرد و گفت: -باز بی لباس رفتی بیرون خودت و مریض کردی؟
سرفم که گرفت بی حال خودم و بالا کشیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم. حوصلھ حرف زدن نداشتم فقط میخواستم نوازشم کنھ. اونم ازم دریغ نکرد و ھمون طورکه موھام رو نوازش می کرد گفت: -فرستادم دنبال طبیب الاناست کھ بیاد….
حرفش تموم نشده بود کھ تقھ ای بھ در خورد و اکرم ھمراه دکتر وارد اتاق شدن. خسرو کمک کرد برگردم سر جام و طبیب بعد از سوالای متداول کنارم نشست و نبضم رد گرفت….
وقتی نبضم و میگرفت ابروھاش بالا پرید اما چیزی نگفت. چند لحظھ بعد دوباره سوال پرسیدنش شروع شد و ھمزمان مچ دستم و گرفت . سوالا داشت حوصلھ م رو سر میبرد،دلم میخواست فقط بخوابم. اینبار لبخندی زد و چیزی روی کاغذ یادداشت کرد.
خسرو چشم ریز کرد و پرسید:
-چیزی شده؟دکتر در حالیکھ گوشی رو از روی گوشاش برمیداشت گفت: -مشتلق میخوام ارباب اونم یه مشتلق بزرگ ارباب نیم خیز شد و گفت: -اگھ خوش خبر باشی باغ سیب و میدم بھت دکتر با رضایت خندید و گفت: -نمیخواد ارباب جان،شوخی کردم از شما به ما زیاد رسیده….
-ِد خب بگو مرد جونم و بھ لبم رسوندی دکتر بھم اشاره کرد و گفت: -خانوم کوچیک بارداره اول شک داشتم ولی برای بار دوم کھ نبضش و گرفتم مطمئن شدم….
انگار بدنم لمس و زبونم لال شده کھ بی حرکت و ساکت خیره موندم بھ خسرو تا واکنشش و ببینم. بچھ ارباب رو بھ دنیا آوردن ته ته خوشبختی بود. اونم مثل من چند لحظھ خشکش زد و حتی پلک ھم نمیزد……
خبر بارداری اصلا چیزی نبود کھ انتظارش رو داشتھ باشم. خدا به ھر دو مون نظر کرده بود. نور تو زندگیمون پاشید. دکتر بعد از سفارشات لازم از اتاق بیرون رفت و ھمون لحظھ تو بغل خسرو فرو رفتم: -سر تا پات و طلا میگیرم دختر تو آرزوم و برآورده کردی….
صدای ِکل کشیدن اکرم از طبقه و خنده خانوم بزرگ باعث شد بغض کنم.خوشبختی مثل عطر بھشت بود. بوی گل میداد……
توی بغلش ریز خندیدم و غرق شدم تو بوسھ ھای ریز و درشتش. سرش رو که عقب کشید گفت: -بعد از این باید بیشتر مواظب خودت باشی تو الان بار شیشھ دادی قراره وارث ارباب خسرو رو بھ دنیا بیاری دیگھ نبینم بی احتیاطی کنی!
سرم رو بھ علامت باشھ تکون دادم و تک تک حرفاش و نگرانی ھاشو گوش دادم. دیگھ حتی یادم رفتھ بود بھرام خان منو دزدیده و با خودش میبرد. اگھ فرار نمیکردم معلوم نبود چھ بلایی سر خودم و بچھ بیاد. تنھا نگرانیم کنکور پزشکی بود کھ باید تا چند روز دیگھ برای گرفتن دفترچھ میرفتم….
خسرو اونقدر خوشحال بھ نظر میرسید کھ منو گذاشتھ بود رو تخم چشماش. ھمیشھ دوستم داشت و نمیذاشت آب توی دلم تکون بخوره اما بعد از باردار شدنم حتی نمیذاشت قدم از قدم بردارم….
خانوم بزرگ ھم بدتر از خسرو. دیگھ حتی بھم اخم ھم نمیکرد. بچھ مو خیر و برکت میدونست و ھنوز ھیچی نشده داشت براش تدارک اتاق میدید…. سیسمونی خریدن به عھده مادر من بود اما حالا که نداشتم خانوم بزرگ شده بود مادرم و برای بچم سنگ تموم میذاشت….
تو عمارت ھمه ھوام و داشتن. اکرم حساسیت ھاش بیشتر شده و حتی تعداد نفس کشیدن ھام رو ھم به خسرو گزارش میداد. گاھی کلافه میشدم از اون ھمه توجه و مھربونی.
دروغ چرا،دلم یکم خشونت خسرو رو میخواست. اما اون جز بغل موقع خواب چیز دیگھ ای بھم نمیداد. چند باری تلاش کردم تحریکش کنم،یا با شیطنت ھام مجبور بشه لااقل یه اسپنک ناقابل مھمونم کنه. اما دریغ. ھر بار محکم تر بغلم میکرد و کنار گوشم زمزمھ میکرد: -چوب خطتت داره پر میشھ توله بعد که بچه به دنیا اومد باید تک تکش و جواب پس بدی سعی کن اوضاع خودت و خراب تر نکنی….
و بعد این من بودم که از در مظلوم نمایی در میومدم،اما فایده نداشت. خسرو مقاوم ترین مرد روی زمین بود. فقط یه مشکل بزرگ داشت. با درس خوندنم موافقت نمیکرد. ھمیشھ میگفت ما دیگھ نمیتونیم برای زندگی برگردیم شھر،از ھمھ مھمتر بھ پول من نیازی نداشت و با اومدن بچھ این کارو بیھوده میدونست….
ھر روزی که به روز موعود نزدیک تر میشدیم اضطراب منم بیشتر میشد. با اون ھمه نگھبانی که داشتم اصلا نمیدونستم چجوری باید میرفتم شھر و برمیگشتم.
فقط تنھا نگرانیم واسه دفترچه کنکور بود. فرصت زیادی نداشتم و اگھ اون و از دست میدادم ممکن بود دیگھ نتونم اقدام کنم و آرزوی درس خوندن و بھ گور میبردم.
انگار خدا باھام یار بود.
از شانس خوبم یھ روزنه امید باز شد و من تونستم یه راھی برای شھر رفتن پیدا کنم.
روز جشن انار که رسید بھترین فرصت برای من بود. چون تمام اھل عمارت بھ ھمراه روستاییا میرفت باغ انار و محصول شون رو میچیدن. توی اون روز جشن بزرگی به پا میشد و با انارای ترش برای بھتر شدن اقتصاد روستا رب درست میکردن. بعد بساط ناھار بھ پا میشد و ساز و دھل و بزن و برقص ھم جز تفریحات اون روز محسوب میشد.
دکتر گفتھ بود استرس برام خوب نیست،بعد از اون سقط وحشتناک باید استراحت میکردم ولی نگران بودم و تا شھر راه زیادی داشتم.
برای جشن انار خسرو اجازه نمیداد منم ھمراه مردم بھ باغ برم و وقت بگذرونم . چون میگفت ھوا سرده و توی اون روز صدای تیر اندازی ممکنھ منو بترسونھ. برای ھمین دستور داد تو خونھ بمونم و مواظب خودم و بچھ باشم.
وقتی اھالی خونھ صبح زود رفتن باغ انار بعد از لباس پوشیدن از اتاق بیرون زدم. فقط باید نگھبانی کھ برام گذاشتھ بودن رو دست بھ سر میکردم و پیچوندن منیژه اصلا کار سختی نبود….
باید دقیق و حساب شده رفتار میکردم تا گیر نیفتم. قبلش باید منیژه رو میفرستادم دنبال نخود سیاه. دخترک ناراحت و دلگیر توی بالکن نشستھ بود و با حسرت بھ صدای ساز و دھل گوش میداد. گاھی ھم اه میکشید. لباسای بیرونم رو پشت در گذاشتم و رو دوشیم رو روی شونھ ھام انداختم. بعد کنارش نشستم و گفتم:
-خوشبحال شون…حتما خیلی بھشون خوش میگذره منیژه اھی کشید و گفت: -حتما خانوم جان کاش میشد ما ھم بریم سری تکون دادم و گفتم: -کاش…فکر کنم الان دارن انار دون میکنن یکی ھم بساط کباب راه انداختھ دخترا ھم دارن با ساز و دھل میرقصن حتما سلمانم اونجاست….
منیژه ُبق کرده بھم نگاه کرد و گفت: -منکھ میدونم آخر یکی مخش و میزنھ شانس کھ ندارم خانوم جان ننه عفریتش ھمین امروز واسش زن میستونه تو گلو خندیدم و سرم رو بھ گوشش نزدیک کردم و آروم گفتم: -میخوای بری خودت حواست بھش باشھ؟ -نھ خانوم جان…اگھ ارباب بفھمه؟… -از کجا میخواد بفھمھ؟ منکھ چیزی بھش نمیگم…. توھم ناھارو کھ خوردی َجلدی برگرد فقط چارقدت و ببند رو صورتت کسی نبینھ دردسر شه….
منیژه کھ حسابی گل از گلش شکفتھ بود محکم بغلم کرد و بعد از تشکر بدو بدو از عمارت بیرون زد. منم فورا لباس پوشیدم و از در پشتی عمارت خارج شدم. صورتم و پوشونده بودم تا کسی منو نبینھ و نشناسھ. اگھ خبر بھ گوش خسرو میرسید روزگارم میشد عاقبت یزید….
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-25 00:14:53 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 9
از پنجره بھ بیرون خیره شدم و فکرایی کھ در لحظھ توی مغزم رژه میرفت و نشخوار کردم. کارم اشتباه بود،خودمم خوب میدونستم. میدونستم دارم دروغ میگم. میدونستم پنھون کاری درست نیست. میدونستم خسرو بفھمھ چقدر ازم ناامید میشھ .
اون بزرگ ترین پشت و پناھی بود کھ توی تمام عمرم داشتم. ولی آرزوھام بزرگ تر از این بود کھ بتونن منو پابند کنن. شبیھ پرنده کوچیکی بودم کھ دلش پرواز میخواست. منو نمیتونستن تو قفس نگھ دارن والا دق میکردم و میمردم. یھ عمری یواشکی درس خوندم و سیکل گرفتم. اسد و سیما اگھ میفھمیدن منو تو اون زیر زمین زنده بگور میکردن. با وجود تمام اون سختی ھا موفق شدم مدرک بگیرم. حالا میخواستم دیپلم بگیرم و برم دانشگاه. میخواستم یھ زن مستقل باشم کھ در کنار ارباب کامل میشھ. میخواستم بچھ ھام یاد بگیرن مثل مادرشون قوی بار بیان.
سوار اتوبوس شدم و صورتم و پوشوندم تا اھالی منو نشناسن.ادمای فضول اگھ میفھمیدن من کی ھستم بھ ساعت نکشیده خبر و میرسوندن دستش. تا خود شھر یھ لحظھ ھم نگاه از بیرون نگرفتم.تو دلم آشوب بود. من میخواستم دکتر شم. میخواستم بچم به مادرش افتخار کنھ. یھ مادر بی سواد توی روستا حرفی برای گفتن نداشت….
یھ ساعت نشده رسیدم شھر.برای اینکھ جایی رو نمیشناختم استرس بدی بھ جونم افتاده بود. از اتوبوس کھ پیاده شدم ھنوز چند قدم برنداشتھ بودم کھ صدای اشنایی منو متوقف کرد. انگار یھو خون تو رگام خشک شده بود. حتی نمیتونستم یھ انگشتم رو تکون بدم: -ھی خانوم…چند لحظھ صبر کن
صداش رو میشناختم برای ھمین ترسیده بودم. وقتی شاگرد راننده جلوم وایساد شبیھ آدمی بھ نظر میرسیدم کھ روح از تنش بیرون رفتھ.پسر حاجی وھاب بود.
شاگرد راننده ھمون اتوبوسی کھ باھاش اومده بودم شھر. لبخندی بھم زد و گفت: -اینو جا گذاشتھ بودید… منکھ سواد ندارم ولی فکر کنم مدرک مھمیه!
نگاھم بھ طرف پایین رفت،ھمون پرونده آبی کھ مدارک مدرسھ م رو توش گذاشتھ بودم.
اونقدر عجلھ داشتم کھ ھمچین چیز مھمی رو فراموش کردم و نزدیک بود زحمتم بھ باد بره. آب دھنم رو بھ سختی قورت دادم و آروم لب زدم: -ممنون…لطف کردی
پسر سری تکون داد و بھ طرف اتوبوس دویید ،منم بھ سرعت از اونجا دور شدم. اکبر منو نشناختھ بود اما داشتم قبض روح میشدم وقتی صدام زد و با طرفم اومد. کاش خسرو اجازه میداد درس بخونم و کارم بھ اونجاھا نمیکشید. استرس اصلا برام خوب نبود ولی ھر لحظھ طعمش و میچشیدم.
وقتی از ترمینال بیرون زدم یھ راست رفتم برای گرفتن دفترچھ. حتی چند دقیقھ ھم برای من غنیمت بود. باید قبل از ظھر میرسیدم خونھ. نباید کاری میکردم کھ خسرو بھم شک میکرد.والا خیلی زود لو میرفتم.
وقتی کنکور قبول میشدم میتونستم با خسرو حرف بزنم و قانعش کنم. توی دوران بارداری کھ اصلا اجازه نمیداد،اونقدر نگرانم میشد کھ حتی توی حیاط ھم باید با اکرم میرفتم. ھمین چیزا باعث میشد پنھون کاری کنم.
دفترچھ رو کھ گرفتم باز بھ سرعت رفتم ترمینال و با تنھا اتوبوس بھ روستا برگشتم. اونقدر دوییده بود کھ نفس نداشتم. دلم از شدت گرسنگی مالش میرفت و گلوم تبدیل شده بود بھ کویر. حتی فرصت نداشتم چیزی برای خوردن تھیھ کنم. اتوبوس چند جایی توقف کرد و سرعت زیادی نداشت ،ھمین استرسم و بیشتر میکرد. اگھ دیر میرسیدم. اگھ خسرو میفھمید. اگھ…اگھ…اگھ… ھزاران فکر آزار دھنده تو ذھنم میچرخید و نمیذاشت از دفترچھ کنکور لذت ببرم. فقط دلم خوش بود کھ یھ پلھ بھ آرزوھام نزدیک تر شده بودم.
حدودا ساعت ١١ بود کھ رسیدم عمارت. از شانس خوبم ھیچ کس تو خونھ نبود و متوجھ غیبتم نشدن.
لباسام و کھ عوض کردم با دفترچھ و مدارکم رفتم اتاق زیر شیرونی. اول باید پنھونش میکردم اما قبلش میتونستم یھ دل سیر ذوق کنم.
کنار پنجره کوچیک نشستم و بھ آینده ای فکر کردم کھ توش یھ خانوم دکتر موفقم. با یھ روپوش سفید و گوشی کھ ھمیشھ دور گردنم آویزون بود. مریضایی کھ خودم درمان میکردم.
انگشتام رو روی نوشتھ ھای کاغذ کشیدم و لبخندی بھ پھنای صورت زدم. حالا میتونستم بھ خودم افتخار کنم چون بچھ ھایم یھ مادر با سواد و تحصیل کرده داشتن. خسرو ھم در اینده حتما بھم افتخار میکرد. فقط باید کنکور و قبول میشدم. توران خانوم خیلی چیزا از اخلاقش بھم گفتھ بود. رگ خوابش و بلد بودم،فقط باید تو عمل انجام شده میذاشتمش. وقتی صدای سم اسب توی گوشم پیچید بھ حیاط نگاه کردم.
خسرو با ظرف غذا از اسب پیاده شد و مستقیم داخل خونھ اومد.
قبل از اینکھ بیاد طبقھ بالا و متوجھ بشھ تو اتاق زیر شیروونیم فورا دفترچھ و مدارکم و پنھون کردم و طبقھ پایین رفتم. پنھون کاری و دوست نداشتم،احساس میکردم یھ آدم دروغگوئم کھ بھ اعتمادش پشت پا زدم ولی رویاھام بزرگ تر از ترسام بود.
پلھ ھا رو با عجلھ طی میکردم کھ خسرو با دیدنم اخمی کرد و گفت:
-آروم…مگھ دکتر نگفت احتیاط کن؟ حتما باید ببندمت بھ تخت تا بفھمی؟
دستام و دور گردنش حلقھ کردم و محکم بوسیدمش: -دلم تنگ شده بود واست بخدا نمیدونم چرا اینقدر ھوست و میکنم انگار بوي تنت برام شده مثل مخدر
خسرو کھ ابروھاش باز شده بود با لبخند جذابی دستش و دور کمرم حلقھ کرد و منو توی بغلش بالا کشید: -اون پدر سوختھ ھوس باباش و میکنھ و تو ویار داری بریم کھ بھت ویارونھ بدم….
و بعد در حالیکھ یھ دستش غذا بود و دست دیگھ ش دور کمرمن از پلھ ھا بالا رفتو بھ طرف اتاق خواب برد. غذای اون روز خوشمزه ترین غذای عمرم بود. برخلاف بقیھ زنا ویارم بوی تن خسرو بود و تا میتونستم غذا میخوردم. میترسیدم تا روز زایمان شبیھ بشکھ بشم. خسرو تو گلو خندید و گفت: -آروم تر…ھول نزن بچھ ھمش مال خودتھ
اینجوری پیش بریم حسابی تپل میشی دنده کبابی رو توی بشقاب گذاشتم و با حالت قھر شونھ بالا انداختم: -اصلا دیگھ ھیچی نمیخورم خسرو با غرض بھم توپید گفت: -دیگھ چی؟ الان ھم خودت ،ھم بچھ نیاز بھ تغذیھ درست دارید در ضمن فردا نبینم از خونھ بیرون اومدی وا رفتھ لبام و آویزون کردم و پرسیدم: -دیگھ واسھ چی؟ -فردا زن فراری فریدون و تو میدون روستا سنگسار میکنن نمیخوام اون صحنھ ھا رو ببیني….
حرف ارباب ترس بھ دلم انداختھ بود.طوری کھ حس میکردم بچھ ای که ھنوز کامل شکل نگرفتھ تو شکمم لگد میکوبھ. اون رسم و رسومات کی قرار بود دست از سر ما زنا برداره؟ چرا باید یھ زن و سنگسار میکردن،اما مردایی کھ مثل حسین علی میرفتن و زن و بچھ شون و بھ امون خدا ول میکردن حتی بازخواست نمیشدن. تازه باز زن بیچاره سرزنش میشد کھ لابد زنیت نداشتھ کھ مردش ولش کرده….
من سھیلا رو از نزدیک نمیشناختم ولی شنیده بودم باباش بھ اجبار شوھرش داده بود بھ فریدون. میدونستم چقدر تلاش کرد اون عروسی سر نگیره اما موفق نشد و باباش بزور کتک فرستادش خونھ بخت. در کل فرار چیز وحشتناکی بھ نظر میرسید چون بعدش ھیچ ھویتی نداشتی اما سنگسار حق ھیچ زنی نبود.
آب دھنم رو قورت دادم و خودم و بھ طرف خسرو کشیدم. فقط با شنیدن اسم سنگسار قلبم یکی در میون میزد.
من از رسم و رسوم روستا خبر داشتم ولی باز میخواستم مطمئن شم.
دستم رو روی زانوش گذاشتم و گفتم: -یعنی چی؟ چون فرار کرده سنگسارش میکنن؟ تو نمیتونی نجاتش بدی؟
خسرو سری بھ علامت نھ تکون داد و گفت: -این رسم از قدیم بوده مال اجداد ماست یھ زن وقتی شوھر میکنھ ناموس اون مرد میشھ اگھ فرار کنھ یعنی شرف و آبروی شوھرش براش مھم نیست اون زن و سنگسار میکنن اگھ زنده موند کھ برمیگرده خونھ شوھرش و مثل یھ بیوه زندگی میکنھ چون شوھرش زن دوم میگیره و علنا دیگھ باھاش کاری نداره بھ عنوان یھ موجود اضافھ نگھش میداره حتی خونھ پدرش ھم جایی نداره فقط شانس بیاره کھ بمیره….
چون از اون زندگی راحت میشھ
-اما…اما این نامردیھ
خسرو با ارامش انگشتام رو توی مشتش گرفت و سرانگشتام رو بوسید: -من این قانون ننوشتم عزیزم ولی ھمھ باید ازش پیروی کنن والا نصف زنای روستا فرار میکنن چون بزور شوھرشون دادن من نمیگم عادلانھ ست اما بعضی از قوانین عوض کردنش آشوب بھ دنبال داره و اصلا بھ صلاح نیست
بغضم رو قورت دادم. حس میکردم خودم و قراره سنگسار کنن. حتی پرتاب شدن پاره آجر ھا رو میدیدم و سرم درد میگرفت. الان سھیلا چھ حالی داشت؟ کاش میشد کمکش کنم.
ارباب آروم آروم انگشتام رو توی دھنش برد و شروع کرد بھ مکیدن،با اینکار حواسم پرت میشد اما نھ اونقدر کھ از فکری کھ بھ کلم زده بود دور شم.
خسرو میتونست با یھ حرکت منو از دنیای خودم جدا کنھ. دونھ دونھ انگشتام رو مکید و با زبونش باھاشون بازی کرد. در حالیکھ داشتم از خود بی خود میشدم نفسی گرفتم و پرسیدم: -پس یعنی الان خونھ شوھرش زندانیھ؟
خسرو انگشتم رو از دھنش بیرون آورد و منو توی بغلش کشید. سرش و توی گودی گردنم فرو کرد و گفت : -ذھنت و درگیر ھمچین موضوعی نکن
نمیخوام اذیت شی دستام و دور گردنش انداختم و خودم و روی پاھاش حرکت دادم. با عشوه سرم رو روی شونھ م کج کردم و گفتم: -لطفا…فقط دلم میخواد بدونم و بعد توی گلو نالھ کردم و تنم و بھش فشار دادم. خسرو سرش و رو نزدیک آورد و قبل از بوسیدنم گفت: -تو سرداب زندانیه….
با دلبری برای خسرو تونستھ بودم جای سھیلا رو پیدا کنم.
میخواستم اون دختر و نجات بدم،وظیفھ خودم میدونستمحالا کھ صداش بھ گوش ھیچ کس نمیرسھ بھش کمک کنم. ھمون طورکھ مامان روژان بھ دادم رسید و فراریم داد. فقط نمیدونستم کجا بھش پناه بدم. نمیخواستم از چالھ در بیاد و بیفتھ توی چاه.
وقتی لبام اسیر لبای خسرو شد از فکر بیرون اومدم. خودم و بھ پاش فشار دادم و از حرکت دستاش روی تنم لذت بردم.
ھیولای توی شلوارش رو کھ حس کردم نتونستم نالھ نکنم. میخواستمش. تنم براش گر گرفتھ و برای یکی شدن باھاش دل دل میزد.
لبام رو بین دندوناش گرفت و ھمون طورکھ میبوسیدم دستش و دور کمرم حلقھ کرد و منو آروم روی تخت گذاشت. روم خیمه زد و پایین تنھ شو بھ شکمم فشار داد. چقدر حس خوبی داشتم.
دستش و از دامن لباسم رد کرد و وقتی انگشتاش رو روی خیسی و لزجی بین پاھام حس کردم نالھ ای از گلوم خارج شد. ارباب بالاخره از کبود کردن لبام دست کشید، سرش رو یکم عقب برد و کنار گوشم زمزمھ کرد: -میبینی؟ حتی لمست نکردم ولی کاملا برام آماده ای من خجالت زده لب گزیدم و اون دستش رو بند شورت و جوراب شلواریم کرد اما قبل از درآوردنش از تنم صدای در و بعد حیدر بھ گوشم رسید ما رو از عالمی کھ توش بودیم پرت کرد بیرون: -ارباب جان…چند لحظھ تشریف بیارید تو انارستان مشکلی پیش اومده….
ادامه دارد….

6 ❤️

2024-03-25 01:31:53 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
عالی ولی پر استرس آفتاب خیلی خیره سری میکنه خواننده هر لحظه منتظر یه اتفاقه منکه آنقدر غرق داستان میشم قلبم از استرس میاد تو دهنم بقیه رو نمیدونم داداش هیجانش زیاده قلب منم ضعیف 😁 😁 👍

1 ❤️

2024-03-25 03:13:41 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
امیدوارم افتاب کار اشتباه نکنه
هرلحظه منتظرم یه چیزی بشه😬😬😬

1 ❤️

2024-03-25 11:33:52 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 10
خسرو نفس کلافھ ای کشید و پیشونیش رو به شونم تکیه دادم. کاملا معلوم بود عصبی شده،البتھ کھ حق داشت. بدن ھامون اماده یکی شدن بود و حالا باید میرفت. چند ثانیھ بھ خودش فرصت داد و بعد با صدای خشدار و دورگھ ای گفت: -اسب و آماده کن الان میام….
حیدر چشمی گفت و رفت. ھر کاری میکردم نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم.حالش اصلا خوب نبود و باید بدون آروم شدن میرفت. سرش رو کھ بالا آورد و با صورت خندونم مواجھ شد با بدجنسی گفت: -بعدا بھ حسابت میرسم آفتاب خانوم بذار این تولھ سگ دنیا بیاد تمام این روزا رو با قرمز کردن باسن کوچولوت جبران میکنم….
با اعتراض گفتم: -اوا…به منچه آخه برو حیدر و دعوا کن -رو حرف من حرف نزن
غذاتم تا آخرش میخوری نیام ببینم چیزی ازش مونده
اینو گفت و از روم بلند شد. دستی توی موھاش کشید و با عجلھ از اتاق بیرون رفت. سری به تاسف تکون دادم و روی تخت نشستم،لعنتی زور گفتنش ھم جذاب بود. خم شدم تا ظرف غذا رو بردارم اما چشمم افتاد بھ دستھ کلید خسرو. از روی پاتختی برداشتم و خیلی راحت کلید سرداب و پیدا کردم. چون کلید بزرگ و زنگ زده ای داشت.
با خوشحالی از روی تخت پایین پریدم و سراغ کمد لباسام رفتم. ھمون روز بھترین فرصت برای فراری دادن سھیلا بود. مردم ھنوز توی انارستان بودن و من میتونستم از این فرصت استفاده کنم. وقتی لباس پوشیدم فورا از اتاق بیرون زدم و از در پشتی عمارت بھ طرف سرداب رفتم.
از مسیر کوچھ باغ میرفتم و گاھی ھم پشت سرم و نگاه میکردم تا مبادا کسی دنبال بیاد. میترسیدم گیر بیفتم. اون وقت دیگه قابل جبران نبود.
البتھ کارای یواشکی ھمیشھ ھیجانم و زیاد میکرد. طوری کھ نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم.
وقتی بھ سرداب رسیدم کسی اون اطراف نبود. حتی نگھبان ھم نداشت.
اونا مطمین بودن و میدونست دختر بیچاره نمیتونھ فرار کنھ؟ نھ کلیدی داشت،نھ کسی کھ کمک کنھ. وقتی خوب اطراف رو پاییدم از پلھ ھا با احتیاط پایین رفتم.
پلھ ھای آجری نم داشت و میترسیدم توی اون تاریکی بیفتم و بلایی سر بچھ م بیاد.
بوی نم و آھن زنگ زده منو یاد سیاھچال ھای توی کتابای قصھ مینداخت.وقتی بھ سلول رسیدم آھستھ صدا زدم: -سھیلا …اونجایی؟ اومدم کمکت
صدای ضعیف دخترک از تھ سلول بھ گوشم رسید: -تو کی ھستی؟ دروغ میگی…ھیچ کس کمکم نمیکنھ میخوان منو سنگسار کنن شوھرم گفتھ آجر بزرگھ رو خودش میزنھ….
بغضم رو قورت دادم و در رو باز کردم: -نترس…اومدم کمکت میتونی بیای جلو؟
توی تاریکی صدای خش خشی بگویم رسید و جسم سیاه رنگی روی زمین خزید و جلوتر اومد. کنارش نشستم و بازوش و گرفتم: -میتونی بلند شی؟
باید زودتر از اینجا بریم
سھیلا ھق زد: -پاھام بھ خاطر نم و کتک و خشک شده با این حالم نمیتونم زیاد دور شم دوباره گیر میفتم وضعم بدتر میشھ -نفوس بد نزن کمکت میکنم برات لباس گرم و غذا ھم آوردم یا علی بگو بلند شو …تو میتونی….
سھیلا رو از سلول بیرون بردم و کمک کردم روی یکی از سکوھا بشینھ. اول قابلمھ غذایی کھ ارباب واسم آورده بود رو باز کردم و جلوش گذاشتم: -بخور …جون بگیری باید بتونی فرار کنی خیلی ضعیف شدی….
دست لرزونش جلو اومد و چارقدم و کھ روی صورتم بستھ بودم رو کنار زد. با دیدن چھره م ناباور لب زد: -تو…تو زن ارباب خسرو نیستی؟
لبخند بیجونی زدم و گفتم: -خودمم…نمیتونستم بذارم سنگسارت کنن این حقت نیست فعلا غذات و بخور تا بھت بگم چکار کنی در حالیکھ اشک میریختم و یھ قاشق پلو و کباب توی دھنش گذاشت و گفت: -فریدون و اصلا دوستش نداشتم نمیگم پسر بدیھ ولی نمیتونستم تحملش کنم غذا رو با آب دھنش قورت داد و گفت:
-میخواست سرم زن دوم بگیره حتی خاستگاری ھم رفتھ بود منکھ دوستش نداشتم وقتی ھر روز کتک میزد بدترم شد اون شب قبل رفتن خاستگاری دختر فاطمه سلطان یه دل سیر کتکم زد و رفت جایی رو نداشتم ولی باز فرار کردم غربت بھتر از قبول کردن ذلت بود….
حرفاش رو با گوشت و خون حس میکردم،منم نمیتونستم ذلت و قبول کنم. زیر دست سیما و اسد ھر روز کتک میخوردم اما درس خوندم کھ یروز خودم و نجات بدم. وقتی لباساش و عوض کردم پولی کھ پس انداز داشتم رو توی دستش گذاشتم و گفتم: -امشب برو کلبھ شکار چند روز اونجا بمون آبا کھ از آسیاب افتاد برو… ھنوز حرفم تموم نشده بود کھ صدای خسرو توی سرداب پیچید: -فکر میکردم اینجا پیدات کنم!
از ترس بی اختیار بھ لرزه افتاده بودم و قطعا از نگاه تیز بین خسرو دور نموند اما نمیخواستم ترسو بھ نظر برسم. نگاه نافذش رو روی اعضای صورتم چرخوند و پوزخند
زد. روی سیاھی چشماش تمرکز کردم و نذاشتم کھ بفھمھ وحشت زده م. ھیبتش دو برابر من بود و ترس تو دلم می انداخت. چطور یادم رفتھ بود این ھمون اربابیھ کھ چندین پارچھ روستا از اسمش ھم وحشت میکنن؟
با صدای افتادن قابلمھ روی زمین توی جام پریدم. خسرو با قدمای آروم جلو اومد و خیره بھم گفت: -فکر کردی اون کلید و فراموش کردم؟ چطوری بھ ذھنت رسید کھ میتونی ارباب و دور بزنی؟
بدون ذره ای ترس سر بالا گرفتم تا جواب بدم اما سھیلا فورا بلند شد و بازوم رو گرفت: -تقصیر منھ ارباب جان من التماس کردم نجاتم بده بھ گور خودم خندیدم اصلا ھمین الان سنگ.…
سھیلا رو پشت پنھون کردم و با گستاخی زل زدم تو چشمای شوھرم و گفتم: -دروغ میگھ …اصلا منو نمیشناخت تا حالا ھم ندیده بود من نمیذارم یھ زن بیگناه سنگسار شھ این رسم غلطھ شما ھم اربابی میتونی ھر رسمی و عوض کنی….
خسرو کھ از زبون درازیم عصبی بود بھ موھام چنگ زد و سرم رو نزدیک کشید. نیشخندی زد و با لحن ترسناکی گفت: -این قدر پررو شدی کھ توی روی خودش ھمچین حرفایی میزنی ؟ زبونت و از حلقومت بکشم بیرون یاغی بودن و فراموش میکنی
باید چه جوابی میدادم؟ ترسیده بودم و قصد فراری دادن یھ زن خطا کار و داشتم. ھیچ توجیھی نداشتم. این یعنی دستیار جرم بودن. تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم: -من یاغی…زبونمم از حلقومم بکشید بیرون بدید سگا بخورن ولی…ولی نذارید یھ زن بی گناه و سنگسار کنن خدا رو خوش نمیاد اھش دامن من و زندگی مون و میگیره
سکسکھ از ترسم امانم رو بریده بود.
میخواستم شجاع بھ نظر برسم ولی در مقابل خسرو نمیشد.نفس نداشتم برای ادامھ دادن. دستام مشت شده و سعی میکردم خودم و نبازم ….
نا عدالتی،ناعدالتی بود. حتی اگھ شوھرم مرتکب میشد. عاشق بودم ولی باعث نمیشد در مقابل ظلم کوتاه بیام. اون ھمھ تناقض توی وجودم رو درک نمیکردم.
برقی توی چشمای خسرو بود کھ ازش سر در نمیاوردم تا وقتی کھ سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم زمزمھ کرد: -اومده بودم کھ تو فراری دادنش کمکت کنم ولی فکر نکن اینجا اخرشھ…منو تو کلی کار داریم حالا اون چشمای بی صاحبت و بنداز پایین تولھ سگ….
لبم رو گزیدم و ازش چشم دزدیدم. ھیجان و ترس و مستی از وجودش ضربان قلبم و بالا میبرد.
سرش رو عقب کشید و رو بھ سھیلا یھ نامھ و مقداری پول گرفت و گفت: -حیدر بھت کمک میکنھ کھ بری شھر بعدش میری بھ این آدرس کھ خونھ یکی از دوستان منه….
واست معرفی نامھ نوشتم اون احتیاج بھ پرستار بچھ داره میری پیشش مشغول کار میشی….
به فریدون ھم میگم کھ طلاقت و بده
من رو ول کرد و روبروی سھیلا وایساد،جوری با ابھت بھ نظر میرسید کھ بیچاره حتی جرات نداشت سر بالا بگیره: -فقط وای بھ حالت دست از پا خطا کنی از گیسات میگیرم و برمیگردونمت روستا اولین سنگم خودم میزنم تا یادت بمونھ از اعتماد ارباب سو استفاده نکنی….
سھیلا کھ از شدت خوشحالی سر از پا نمیشناخت خم شد و پشت دست خسرو رو عمیق و طولانی بوسید و در حالیکه گریه نمیذاشت حرف بزنھ به سختی لب زد: -یھ عمر ممنون دارتم ارباب جان خدا بھ خودت و زن و بچھ ت سلامتی بده دعا میکنم دست بھ سنگ بزنید طلا بشھ ھیچ وقت این خوبی شما و خانوم کوچیک و فراموش نمیکنم….
خسرو بعد از اینکه سھیلا رو راھی کرد از پلھ ھا پایین اومد….
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-25 11:37:18 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 11
یه گوشه وایساده بودم و نگاه میکردم. بھ مرد خوش غیرتم افتخار میکردم. اما وقتی به طرفم اومد تمام حس خوبم تبدیل شد بھ ترس و ھیجان.
نیشخندی زد و یه قدم بھ طرفم برداشت: -خب…حالا نوبت میرسه به غلط اضافت! یه قدم متقابلا به عقب برداشتم و نگاھم خیره شد بھ اون چکمه ھای بلند و چرمی که به پا داشت و لب زدم: -غلط کردم ارباب بچگی کردم….
باز يه قدم دیگھ بھ طرفم اومد و نفھمید توی وجودم زلزلھ ھشت ریشتری رخ داده: -زبون در آوردی؟ ھا؟ ارباب خسرو رو دست بھ سر میکنی با عشوه ھات بی شرف؟ -تکرار نمیشھ…قول میدم….
و باز قدمای بعدی و وقتی بھ خودم اومدم کھ پشتم خورده بھ دیوار و حتی جرات نداشتم سر بالا بگیرم. جلوم وایساد و چونھ م رو محکم بین انگشتاش گرفت و سرم رو بالا گرفت. منکھ جرات نداشتم از محدوده لباش بالا تر برم. نگاه کردن توی چشماش کار من نبود: -ادب لازم داری تا یادت بمونھ جلوت کی وایساده اون چشمای دریده تو با این زبون درازت و خودم درست میکنم تا خواستم اعتراض کنم با اون صدای جدی و با جذبھ ش گفت: -لخت شو …سریع
.
.
ارباب:
آفتاب،ھمون دخترک ساده و مظلومی نبود کھ یروزی زیر تن خودم زن شد. حالا اونقدری بزرگ و عاقل شده کھ میتونست برای یھ زن درمونده ناجی بشھ. وقتی بھش دستور دادم لخت بشھ اغواگرانھ زبونش رو روی لبش کشید و خمار چشماش رو بھم دوخت. نھ اعتراضی کرد، نھ بھونھ آورد……
فقط خیره بھم لباساش رو یکی یکی در آورد و روی سکو گذاشت. تن مور مور شده ش بھم حس خوبی میداد. خیلی دوست داشتم نوک سینھ ھای برجستھ ش رو بین دندونام بگیرم و فشار بدم تا جایی کھ با عجز و التماس ازم بخواد ولش کنم. اون حالت مستاصلش فقط میتونست امیال مردونم رو برانگیختھ تر کنه….
وقتی کاملا لخت شد لب زیرینش رو به دندون گرفت و یھ قدم جلو اومد. روی نوک پا وایساد و بی پروا کنج لبم رو بوسید: -یه تشکر واسھ کاری کھ برای سھیلا کردید بھتون افتخار میکنم سرم رو بھ علامت باشھ تکون دادم و گفتم: -میدونی کھ این حرفا از تنبیھت کم نمیکنه؟
لبخند پر شیطنتی تحویلم داد و با لحن خاصی گفت: -حیف شد…تمام تلاشم و برای بخشیده شدن کردم -پس کھ اینطور … دستات و بذار روی سکو و برگرد من اصلا بھ آدمای خاطی رحم نمیکنم….
نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت:-آره رحم نکنید ،بعد میگن ارباب زاده پارتی بازی کرد بذارید درس عبرت بشم اگه ادامه میداد محکم بغلش میکرد و اونقدر لباش رو میبوسیدم تا نفس کم بیاره اما با چنگ زدن بھ موھاش جلوش رو گرفتم و به طرف سکو ھلش دادم: -بسھ…انگار زیاد بھت راحت گرفتم فقط وای بھ حالت صدایی ازت بشنوم….
وقتی بھ واسطه موھای سیاھش بالا کشیدمش روی نوک پاھاش به طرف جلو حرکت کرد. بدنش رو انگار چندین پیکرتراش ماھر از گرون ترین سنگ ھا تراشیده بودن. موزون و زیبا بود. پوست سفید و برجستگی ھای بھ اندازه تنش مقاومت در برابرش رو سخت میکرد. و البتھ قرار نبود ھیچ وقت اینو بفھمه که ارباب زاده رو شیفته خودش کرده….
وقتی دستاش رو روی سکو گذاشت اسپنکی بھ لمبر ھای سفیدش زدم و گفتم: -تکون نمیخوری نالھ نمیکنی برنمیگردی عقب فقط بعد از ھر ضربھ بابت اشتباھت معذرت خواھی میکنی تا بلکه ببخشمت والا.…
اجازه نداد حرفم رو کامل بزنم و با تخسی گفت: -چشم…چشم…من ھمین الانم نادم و پشیمونم
صدای برش ھوا توسط کمربند باعث شد دیگھ بھ حرفش ادامھ نده اما ضربھ اول فقط برای دست گرمی و ایجاد ترس توی ھوا چرخید و بھ بدنش برخورد نکرد. انقباض بدنش و لرزش ھمزمانش باعث شد لبام بھ طرف بالا متمایل بشھ. نفس آسوده ش رو کھ بیرون فرستاد بلافاصلھ ضربھ اول رو روی بدنش کوبیدم.
صدای برخورد کمربند چرمی با پوستش توی سرداب طنین انداز شد و ھورمون ھای مردونھ م رو دست خوش تغییر میکرد. بلافاصلھ بعد از جدا شدن کمربند از باسنش نفسی گرفت و بدون ھیچ لرزش یا ترسی گفت: -معذرت میخوام ارباب….
صدای آفتاب توی سرداب میپیچید و دمای بدنم رو بالا میبرد. نالھ ھا و حرفایی کھ زیر لب میزد اون بلا رو سرم میآورد. ھیچ مردی نمیتونست در برابر موجود زیبایی مثل دخترکی کھ حالا یکم شکمش برامده شده بود مقاومت کنھ. پوست سفیدش با اون رد سرخ کمربند شبیھ دفتر نقاشی بود. پر از خط و خطوط سرخ و نیلی و کبود….
وقتی بالاخره کمربند و روی سکو انداختم ھق ھقش بلند شد،تا اون لحظھ تحمل کرد اما دیگھ زانوھاش نمیتونست و چیزی نمونده بود سقوط کنھ کھ دستم رو دور شکمش حلقھ کردم و محکم توی آغوش گرفتمش….
روی سکو نشستم و بدنش رو کھ شبیھ پروانھ ای کھ اسیر طوفان شده میلرزید رو روی پاھام نشوندم. دستم رو روی کمرش کشیدم و روی موھاش رو بوسیدم….
دخترکم بھ قفسھ سینھ م جوری چنگ زده بود کھ انگار من تنھا کسیم کھ میتونھ بھش پناه بیاره. خودم بھش درد میدادم و درمانش ھم خودم بودم.
از توی جیبم اجیلی کھ ھمیشھ داشتم رو بیرون اوردم و دونھ دونھ توی دھنش گذاشتم تا جون بگیره. میدونستم ناھار نخورده و سھمش رو برای سھیلا آورده. با بچھ تو شکمش نباید زیاد گرسنھ میموند.
حالش کھ جا اومد دوباره روی موھاش رو بوسیدم و ازش پرسیدم: -حالت بھتره؟ میتونی ادامھ بدی؟ لبخندی زد و سرش رو بھ علامت آره تکون داد: -شما فکر کن بھترین قسمتش و از دست بدم….
تو گلو خندیدم و محکم تر بھ خودش فشارش دادم. آفتاب دختر قوی بود و بھ اون راحتی وا نمیداد برای ھمین با خیال راحت دستم از روی ران ھاش بھ جلو حرکت کرد و روی شیار زنانگیش بالا و پایین شد….
.
.
آفتاب:
از توی بغلش کھ بلند شدم نفسام بھ شماره افتاده بود.وقتی ارباب شورتش رو پایین کشید و مردونگی فوق العاده بزرگ و سفتش بیرون افتاد زبونم رو روی لب پایینم کشیدم.
دستش رو دور آلتش حلقھ کرد و با دست دیگه اش چند ضربھ روی پای چپش زد….
اون روز بیشتر عاشقش شده بودم،دلم میخواست ھر دو لذت ببریم. بین پاھاش قرار گرفتم و وقتی کھ داشتم مقابلش زانو میزدم مچ دستم رو گرفت و منو بالا کشید: - بیا اینجا تولھ تو بھ اندازه کافی خیس شدی….
منو محکم بھ طرف سینش کشید و مردونگیش رو مستقیما درونم فرو کرد….
برای چند لحظھ نفسم قطع شد. لعنتی واقعا بزرگ بود و واژنم دورش کیپ میشد. یکم کھ عادت کردم آروم خودم و پایین بردم و سانت بھ سانتش رو تو خودم جا دادم….
با یھ دست باسن سرخم رو توی چنگش گرفت و فشار داد و با دست دیگھ سینھ م رو قاب گرفت. در حالیکھ با ھر حرکتش فکش منقبض می شد نالھ ای سر داد. بھ لمبرھای باسنم اسپنک میزد و تو بالا و پایین رفتنم کمک میکرد و باعث میشد با سرعت بیشتری تکون بخورم چون اون دلش میخواست نھایت لذت رو ببره: - تو واقعا تنگی….
دستاش بھ سمت سینھ ھام لغزیدند و در حالی کھ بالا و پایین میشدم فشارشون داد….
حالا کھ آلت بزرگش درونم جا داشت و نمیخواستم به بعد از زایمانم فکر کنم چون تا مدت ھا دیگھ این احساس تنگی وجود نداشت. فقط میفھمیدم کھ من ھر شب میخوامش. ویارم بوی تنش بود و نمیتونستم یه لحظه ھم ازش دور شم….
نگاھشو بھم دوختھ بود و من ھم به سواری روی کلفتش ادامه میدادم. فکش منقبض شد و درحالیکه ازم لذت میبرد نالھ دیگھ ای سر داد. لمبرھای باسنمو تو مشتش گرفت و محکم تر بالا پایینم کرد و ھمین حین پایین تنھ خودشو ھم بھم میکوبید….
دستامو دور گردنش حلقھ کردم و پیشونیمو بھ پیشونیش تکیھ دادم: - ارباب… من دارم میام…
محکم تر درونم فرو کرد و گفت: -منم…میخوام ھمزمان باشیم….
با ضرباتش داخل واژنم و اسپنک ھاش بھ لبھ پرتگاه نزدیک تر شدم….
چشمامو بستم و لذت بردم. احساس میکردم ھمونجا زمان وایساده.
محکم و عمیق ضربھ نھایی رو وارد کرد و بعد بھ اوج رسید….
با منفجر کردن شیره وجودش درونم احساس ُپری میکردم….
درحالیکھ آلتش درونم منقبض میشد سرشو تو گودی گردنم فرو برد و نالھ ای سر داد: - لعنتی… تو محشری….
ادامه دارد….

4 ❤️

2024-03-25 15:37:20 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 12
ھر روز کھ بھ بھار نزدیک تر میشدیم شکمم بزرگ تر و راه رفتن برای منی کھ مثل آھوی گریزپا بودم سخت تر میشد. شبا بھ سختی میخوابیدم و روزا رو فقط بھ فکر خوردن و خوابیدن شب میکردم….
ارباب دستور داد یکی از بزرگ ترین اتاقای پایین رو برامون آماده کنن تا بالا و پایین رفتن برام سخت نباشھ اما من پاتوقم اتاقک زیر شیروانی بود.
کتابام و پشت کمد پنھون کرده بود تا کسی نفھمھ دارم درس میخونم. روزا و ساعتا کند میگذشت و بچھ امید جدیدی توی زندگیم بود. دختر و پسر برای من فرقی نداشت اما خانوم بزرگ میگفت فقط پسر میخواد تا وارث جدید عمارت باشھ….
اون روز بعد از ظھر پتویی رو کھ اکرم برام بافتھ بود رو دور تنم پیچیدم و رفتم توی بالکن . ھوا سرد بود و آفتاب کم جون سر ظھر تنم و گرم نمیکرد.
ارباب مثل ھمیشھ روی صندلی مخصوصش،زیر آفتاب نشستھ سیگار برگی رو کھ تازه از فرنگ براش چشم روشنی فرستاده بودن رو میکشید….
دلم ھوس کرد عطر تنش و کھ با بوی سیگار قاطی بود رو نفس بکشم. بوی توتون و عطر گرون قیمتی کھ از فرانسھ خریده بود رو دوست داشتم. گرم بود،مثل تن خودش….
بدون ھیچ حرفی روی پاش نشستم و سرم و روی سینھ ش گذاشتم. ارباب دستش رو روی شکمم کشید و گفت: -بعد از زایمان لاغر نشو من زن تپلی دوست دارم….
دستم و روی دستش کشیدم و از پایین بھ صورت جدی ومردونھ ش نگاه کردم. چقدر اون ریشای پر پشت و مشکی رو دوست داشتم….
ارباب سیگار نیمھ تمومش رو توی جا سیگاری خاموش کرد تا دودش اذیتم نکنھ. ھمیشھ ھمین طور بود ،خواستھ ھای من اولویت داشت بھ علایق خودش. از وقتی ھم کھ حاملھ شده بودم نھ نوشیدنی جلوم میخورد ،نھ تو خونھ سیگار میکشید.
توی گلو خندید و گفت: -اونجوری نگاه نکن خرگوشک اون وقت آخرش بھ تخت ختم میشھ ریز خندیدم و گفتم: -کیھ کھ بدش بیاد ارباب….
وقتی بھم چشم غره رفت نفسم و حبس کردم و چند لحظھ بعد پرسیدم : -یھ سوال بپرسم جواب میدی؟ نیم نگاھی بھم انداخت و گفت: -فکر درس و دانشگاه و از سرت بنداز بیرون اگھ اون کتابا ھنوز سر جاشھ واسھ اینھ کھ نمیخوام تو حاملگی اذیت شی و فکرت با یھ چیزی مشغول باشه….
یکم ازش فاصله گرفتم و با تعجب گفتم: -تو از کجا میدونی پس؟ منو دوباره به حالت قبل برگردوند و جواب داد: -میدونم این روزا چی تو ذھنت میگذره ولی من دیگھ برنمیگردم شھر تو ھم توی خونھ من نیازی بھ پول بیشتر نداری بچھ کھ بھ دنیا اومد براش مادری کن منم ھر چی کھ بخوای بھ پات میریزم نمیخوام بچھ م تو روزایی کھ تو بیمارستانی زیر دست پرستار و با شیر دایھ بزرگ بشھ این بحثم ھمینجا تمومه….
بغضم رو قورت دادم و با اعتراض گفتم: -ولی من آرزومھ دکتر شم….
میخوام به جامعم خدمت کنم میخوام بچم یه مادر با سواد داشتھ باشھ…نھ یھ…
اخمی کھ روی چھره ش نشستھ بود دلم رو میلرزوند.شایدم ھنوز ازش میترسیدم….
اما نمیتونستم قبول کنم از آرزو ھام بگذرم بھ خاطر ازدواج و بچم. چرا نمیشد ھر دو رو داشتھ باشم؟ قول میدادم تمام تلاشم رو کنم برای اینکھ تعادل رو برقرار کنم….
اما ارباب کوتاه نمیومد. نمیذاشت درس بخونم چون قرار بود مادرشم….
ھر چند قبل از بارداری ھم اجازه نمیداد. وقتی انگشت اشاره ش رو روی لبم گذاشت ساکت شدم ولی تمام وجودم چیزی جریان پیدا کرده بود که به جایی نمیرسید: -من حرفم و زدم آفتاب تکرار ھم نمیکنم میتونی تا ھر وقت کھ دلت خواست اون کتابا رو بخونی اما درس و دانشگاه رو نمیتونی حتی بھش فکر کنی زندگی من اینجاست به خاطر مریضی توران ھمه چیز و ول کردم سختی و به جون خریدم و رفتم شھر برای بار دوم نمیتونم مردم روستا و مادر و خانواده م رو ول کنم متوجه حرفم شدی؟ زندگی من اینجاست تو ھم باید ھمینجا بمونی….
دیگھ حرفی برای زدن نبود. اون اجازه نمیداد درس بخونم،مردم روستا و زندگیش واجب تر بود. منم آرزوھام اونقدر بزرگ به نظر میرسید کھ نمیتونستم دست از تلاش بردارم….
با دلخوری بھش نگاه کردم، کسی جز خودش نمیفھمید چقدر دارم تو این داستان بی سر و تھ اذیت میشم. چقدر از اینکھ مثل آب راکد باشم بیزارم اما اونم حق داشت. فقط باید تنھایی برای زندگی کھ میخواستم تلاش میکردم….
اولین روزای پر برف زمستونی رو کنار ارباب و خانم بزرگ بھار کردم. شب نشین ھای طولانی قصھ ھای مادر شوھرم رو کنار خسرو گوش میکردم و از داشتن خانواده و زندگی ارومم لذت میبردم. بچھ بھ زودی میاومد و ھمھ برای اون روز آماده میشدن.
اتاقی کھ برای بچھ مون تدارک دیدن رو روزی چندین بار طواف میکردم. انگار برای من تبدیل شده بود بھ پرستشگاه. جوراب و جغجغھ ای کھ توران خانوم برامون یادگاری گذاشت اولین چیزی بود کھ توی اون اتاق مستقر شد….
ھر روز کھ شکمم بزرگ تر میشد ثانیھ شماری میکردم برای روزی کھ ببینمش. دختر یا پسر برای من فرق نمیکرد ھمینکھ یھ تیکھ از وجود خسرو رو پرورش میدادم کافی بود….
خانوم بزرگ چند وقتی میشد کھ حال درستی نداشت. بدن درد شدید و تیر کشیدن استخوان ھاش باعث میشد کمتر از اتاقش بیرون بیاد. طبق چیزایی کھ خونده بودم میتونستم حدس بزنم تب مالت گرفتھ اما کسی بھ حرفم توجھ نمیکرد….
بھار کھ اومد اونقدر سنگین شدم کھ راه رفتن برام سخت شده بود. اون روز وقتی برای صبحانھ پشت میز نشستم خانوم بزرگ رو بھ من و اکرم گفت:
-برای سالم دنیا اومدن بچھ نذر کردم خودت ببری امام زاده و بین مردم پخش کنی امروز که شب جمعه ست با اکرم برید و نذرم و ادا کنید….
وقتی به امام زاده رسیدیم بھ سختی پیاده شدم و روی سکوی جلوی در نشستم. چند قدم راه رفتن ھم برام عذاب آور شده بود.
اکرم سبد نذری رو از پشت ماشین برداشت و رو بھ حیدر گفت: -ھمینجا منتظر باش ما تا نیم ساعت دیگھ میایم حیدر با خنده گفت:
-نیم ساعت شما خانوما دو ساعت دیگھ ست ولی باشھ من ھمینجا منتظر میمونم….
اکرم بھش چپ چپی نگاه کرد و بھ کمکش وارد امام زاده شدیم. قبل از ھر چیز رفتیم زیارت و دلی سبک کردیم. اھل خوندن زیارت نامھ و نماز نبودم،فقط دلم سکوت و یھ جای آروم میخواست….
بعد از زیارت روی سکوی زیر درخت نشستم و اکرم نذری ھا رو پخش کرد. ھمیشھ امازاده پنج شنبھ ھا شلوغ میشد. جذاب ترین قسمتش ھم خوردن نذورات و خیری بود کھ برای مرده ھا میکردن. مشغول خوردن نون و پنیر بودم که اکرم بھم داده بود کھ با صدای سیما تیره کمرم بھ عرق نشست. آرامشی کھ داشتم با دیدنش پر کشید و رفت….
بچھ رو با چادر بھ کمرش بستھ بود و نگاه بدی بھ شکمم انداخت و گفت: -میذاشتی کفن اون خدا بیامرز خشک بشھ بعد خودت و بندازی تو بغل ارباب
تف.…ھنوز زنده بود یه بچه پس انداختی خدا خوب جایی نشسته بود که ازت گرفتش….
بعد نیشخندی زد و ادامھ داد: -اگھ میدونستم دارم یھ ھرزه بزرگ میکنم سرت و میبریدم کھ اینجوری ابرو ریزی به پا نکنی….
دندون روی ھم سابیدم و سعی کردم آروم باشم. اما بھ گمونم بچھ فھمیده بود چھ حال بدی دارم کھ مدام توی شکم لگد میزد….
من ھمیشھ در برابر اون زن لال میشدم.ازش میترسیدم چون میدونستم چکارایی از دست خودش و پسرش بر میاد. ولی حالا پشتم بھ ارباب گرم بود.
دست رو شکمم کشیدم و گفتم: -تف بھ روی خودت و پسرت تو حق نداری در مورد من و کارام حرف بزنی چکاره ای اصلا؟ من خیلی بچھ بودم کھ تو زن بابام شدی چقدر عقده داشتی کھ ھمه رو سر من خالی کردی؟ حالا ھم برو تا ارباب و ننداختم بھ جونت
سیما نگاه پر از کینھ ای بھ سر تا پام انداخت و با حرص گفت: -خجالت میکشم بھ مردم روستا بگم مادرشم اگھ مادر بودم یکم بھمون میرسیدی تو کھ ثروت ارباب زیر دستتھ پیشونی…منو کجا میشونی من باید خونھ بابای فقیر این کلفتی کنم و ھر روز بزام این یتیم مونده با سر افتاده تو ظرف عسل یدونه نزاییده واسش نذری اوردن ای خدا چقدر من بدبختم
چطور روش میشد بھ خودش میگفت مادر؟ کدوم مادری ھمچون بلاھایی سر بچھ ش میآورد؟
اکرم کھ بالاخره متوجھ سیما شده بود سراسیمھ جلو اومد و بازوم رو گرفت و رو بھ سیما گفت: -نذار بھ ارباب بگم دودمانت و بباد بدم خانوم کوچیک احترامش برای رعیتی پاپتی مثل تو واجبھ
و بعد زیر نگاه پر نفرت سیما منو بھ طرف ماشین حیدر برد….
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-25 16:39:11 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
این داستان مربوط به چه دوره ایه؟ قاجار؟پهلوی؟بعد انقلاب57؟

0 ❤️

2024-03-25 17:34:42 +0330 +0330

↩ Dash Ali xxx
دوره خاصي مد نظر نبوده مربوط به هر دوره اي ميتونه باشه….

1 ❤️

2024-03-25 19:05:11 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 13
چند روزی میشد کھ زیر دلم تیر میکشید. یھ گرفتگی وحشتناک توی کمرم درد میپیچید و ول میکرد. ولی از وقتی سیما رو دیده بودم حس میکردم درد بیشتر شده و زمان طولانی تری توی دل و کمرم جولان میده.
اکرم و خانوم بزرگ معتقد بودن دیگھ وقتشھ و بزودی زایمان میکنم. البتھ کھ زایمان زودرس بود. ھیچ وقت سیما برام خوش یمن نبود….
از اکرم خواستھ بودم چیزی بھ خسرو نگھ والا خون به پا میکرد.
حالا کھ قرار بود بچم به دنیا بیاد میخواستم خودم و خانواده م توی آرامش باشیم.
ارباب ھم از وقتی فھمیده بود چیزی به زایمانم نمونده یه لحظھ ھم تنھام نمیذاشت. روزای آخر مدام توی خونھ بود و ازم مراقبت میکرد.
حدودا نیمھ ھای شب بود کھ درد بدی توی دل و کمرم پیچید و نفسم بند اومد.
انگار توی خواب یھو گلوم رو گرفتن و نمیذارن نفس بکشم. در حالیکھ بدنم منقبض شده بود و نمیتونستم تکون بخورم بھ آرومی نفسم و بیرون فرستادم و دست خسرو رو گرفتم.
با ھمون تکون کوچیک فورا بیدار شد و با نگرانی پرسید: -چی شده؟ دردته؟ سرم رو بھ علامت آره تکون دادم و جیغ خفه ای کشیدم: -آروم باش…سعی کن نفس عمیق بکشی الان دکتر و خبر میکنم….
ارباب فورا لباس پوشید و از اتاق بیرون رفت و صدای فریادش توی عمارت پیچید: -اکرم…بجنب وقتشه حیدر برو دکتر و بیار از ھفتھ قبل دکتر توی خونھ باغ مستقر شده بود تا اگھ شب و نصفه شب دردم شروع شد به موقع خودش و برسونه. ھمه چیز برای اومدن دختر یا پسر کوچولوم آماده بود. فقط باید میومد و زندگیمون و گرم تر میکرد.
اکرم و خانوم بزرگ فورا بالای سرم اومدن و خانوم بزرگ در حالیکه دستم رو گرفتھ بود گفت: -آروم آروم نفس بکش سعی کن زور بزنی اگه خدا بخواد بچھ تا اذان صبح دنیا میاد….
درد امونم رو بریده بود. یه عذاب تموم نشدنی کھ از توی پایین تنم میپیچید و تمومی نداشت. انگار قرار بود تا آخر دنیا ادامھ داشتھ باشھ….
ارباب دستم رو محکم گرفت و در حالیکھ حس میکردم اونم باھام درد میکشھ موھای خیس از عرقم رو کھ روی پیشونیم چسبیده بود رو کنار زد و گفت: -یکم دیگھ تحمل کنی تمومھ….
-دیگھ…نمیتونم
-تو میتونی…بد تر اینا رو تحمل کردی بھ این فکر کن تا صبح نشده بچھ مون توی بغلتھ تو مامان آفتاب میشی منم بابا خسرو….
بھ دستش چنگ زدم و توی شرایطی کھ دلم میخواست جیغ بکشم لبخندم کش اومد. چھ قشنگ حرف میزد. کاش میشد کنارم بمونھ اما وقتی دکتر رسید ھمھ رو جز اکرم بیرون کرد و بھ خدمه دستور داد ملحفه تمیز و آب جوش بیارن….
دلم میخواست خسرو باشھ و باز حرفای قشنگ بزنھ اما فقط اکرم بود کھ مدام عرق پیشونیم رو با دستمال پاک میکرد و ازم میخواست زور بزنم.
اونقدر بھ دستش چنگ زده بودم کھ زخمی و خراشیده بود. درد تو کل تنم میپیچید و تا مغز استخوانم نفوذ میکرد….
حرف خانوم بزرگ درست بود.اذان صبح رو که میگفتن بچھ م دنیا اومد. چشمام از خستگی باز نمیشد. انگار بھ اندازه یھ عمر نخوابیده بودم. دیگھ درد نداشتم و دچار رخوت و سستی شدم اما بیدار موندم تا بچھ مو ببینم. اکرم در حالیکھ توی قنداق سفید پیچیده بودش توی بغلم گذاشت و با خوشحالی گفت: -مبارک باشھ خانوم جان لبم و بھ صورت کوچولو و قرمزش مالیدم و بی حال لب زدم: -دختره یا پسر؟
خیره بودم به صورت کوچولو و لبای قرمزش و انتظار برام شیرین ترش میکرد. جنسیتش برام فرقی نداشت. فقط یه بچه سالم میخواستم. خانواده م با اومدنش بزرگ تر و قشنگ تر میشد و من براش دنیا رو زیر و رو میکردم….
اکرم با خوشحالی اشک گوشھ چشمش و با روسری پاک کرد و گفت: -پسر خانوم جان…پسر خدا یه کاکل زری سالم بھتون داده ببرمش از ارباب مشتلق بگیرم شما ھم یکم استراحت کن….
گونش رو بوسیدم و وقتی از روی سینم برداشتش نفھمیدم چرا بغضم ترکید. انگار یه بار سنگین از روی شونم برداشتھ بودن. یھ حس خوب داشتم،یھ حس سبکی.
اکرم بچھ رو قنداق پیچ برد تا از ارباب مژدگانی بگیره.
دکتر دستاش رو کھ میشست در مورد وضعیت سلامتی بچھ میگفت ولی من نمیشنیدم و خیره بودم بھ در. صدای ِکل کشیدن خانوم بزرگ کھ بلند شد یھ نفس آسوده کشیدم….
چند دقیقھ بعد خسرو ھمون طورکھ پسرم توی بغلش بود وارد اتاق شد. لبخندش یھ لحظھ ھم پاک نمیشد. دست کوچولوش و گرفتھ بود و جوری بھش نگاه میکرد کھ دلم میخواست زمان ھمون جا بایستھ و من خیره بشم بھ پدر و پسری کھ تموم زندگیم بودن….
کنارم کھ نشست پیشونیم رو بوسید و لب زد: -ممنون کھ خوشبختیم و تکمیل کردی اسمش و چی گذاشتی؟
باورم نمیشد اجازه میده من اسم پسرم و انتخاب کنم.اسمی کھ از اولین روزی کھ فھمیدم باردارم رو بھ زبون اوردم: -ھامون
خسرو پشت دست کوچولوی پسرم و بوسید و بھ آرومی گفت: -خوش اومدی ھامونِ بابا میخوای بری بغل مامان افتاب؟
بھ گمونم خوشبختی ھمینقدر قشنگ بود،بھ رنگ طلایی. گندم زاری کھ زیر نور خورشید میدرخشید. حالمون کنار ھم خوب بود. لبامون میخندید و دلمون بھ ھم قرص میشد. دیگھ دغدغھ ای نداشتم. از تنھایی و بیکسی نمیترسیدم. حالا ٢ تا مرد توی زندگیم داشتم و پشتم بھشون گرم بود.
دستم و دراز کردم و خسرو بچھ رو توی بغلم گذاشت. گونھ ش رو نوازش کردم .
اشکی کھ از گوشھ چشمم چکید از چشمای تیز بین خسرو دور نموند. موھام رو پشت گوشم فرستاد و گفت: -توی ھمچین روزی نباید گریھ کنی لبخندی زدم و جواب دادم: -توران خانوم اسم ھامون و خیلی دوست داشت دلم میخواست الان اینجا باشھ خیلی بھش نیاز دارم خسرو لبخندی زد و خم شد و پیشونیم رو بوسید: -با اینکار پیشم عزیز تر شدی توران ھیچ وقت اینو بھم نگفتھ بود….
و بعد از توی جیبش یھ کیسھ مخملی در آورد و گردنبد اشرفی کھ توش بود رو دور گردنم انداخت: -در برابر چیزی کھ بھم دادی خیلی کم و ناچیزه
اونقدر خستھ بودم کھ دیگھ نمیتونستم بیدار بمونم. در حالیکھ خوابم میبرد اکرم بچھ رو از توی بغلم گرفت. دکتر رو بھ اکرم گفت: -بذارید یکم بخوابھ خیلی خستھ ست بیدار کھ شد شیر اولش و بدوشید و بریزید دور بعد بچھ رو بذارید زیر سینھ ش تا شیر بخوره….
ھامون من مثل پدرش سبزه و چشم ابرو مشکی بود. آروم ترین بچھ ای کھ دیدم ولی وای بھ روزی کھ لج میکرد یا جاییش درد داشت و متوجھ نمیشدیم. جوری قشقرق بھ پا میکرد کھ کل عمارت بھ ھول و ولا میافتادن تا آقا رو آروم کنن. خسرو حتی یھ لحظھ ھم تحمل گریھ ھای پسرش رو نداشت. اما گاھی اونم مستاصل میشد.
بچھ کم کم داشت جون میگرفت و بزرگ تر میشد اما خانوم بزرگ مریض تر از قبل توی بستر بیماری بود و بھ سختی از تخت پایین میاومد. دلم میخواست حالا کھ مادر ندارم اون در حقم مادری کنھ. ولی مریضی اونقدر امونش رو بریده بود کھ فقط با دیدن ھامون حالش بھتر میشد.
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-25 19:06:58 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 14
کمتر از ٢ ماه دیگھ کنکور داشتم و دلم میخواست بچھ یکم بزرگ تر بشھ. وقتایی کھ میخوابید یا اکرم ازش مراقبت میکرد میرفتم اتاقک زیر شیروانی و یکم درس میخوندم.
نمیدونستم اصلا میتونم با بچھ کوچیک موفق بشم یا نھ. فقط میدونستم نمیتونم از ھدفم دست بکشم.میخواستم برای ھامون یھ مادر درس خونده و با سواد باشم.
این میون اکرم کمک بزرگی بود. منکھ بچھ داری بلد نبودم اما اون حتی نصفھ شب ھم میومد و بھ دادم میرسید. خسرو پیشنھاد داده بود کسی رو بیاره تا تو بزرگ کردنش کمک کنھ اما من دوست نداشتم بچھ م زیر دست دایھ بزرگ بشھ.
خودم و اکرم میتونستیم از پسش بربیایم.فقط تنھا نگرانیم امتحانات آخر سال و کنکور بود.
صدای جیغ خدمتکار کھ بلند شد ھامون رو توی گھواره گذاشتم و با عجلھ از پلھ ھا پایین رفتم. داشتم کنار پنجره ھامون رو میخوابوندم و ھمزمان درس میخوندم کھ اون اتفاق افتاد. ھمھ توی اتاق خانوم بزرگ جمع شده و اکرم با عصبانیت گفت: -خلوت کنید اینجا رو یکی بره ارباب و خبر کنھ
خانوم بزرگ وسط اتاقش روی زمین افتاده و اھل خونه دستپاچھ و نگران دورش جمع شده بودن.
با اشارم اکرم خدمه رو از اتاق بیرون کرد و من کنار خانوم بزرگ روی نشستم و اول نبضش رو گرفتم.
اونقدر کند میزد کھ بھ سختی میشنیدم. پلکاش رو بالا کشیدم و وقتی معاینھ ش کردم و مطمئن شدم سکتھ کرده سعی کردم اول از ھمھ خونسردی خودم و حفط کنم. چیزایی کھ خونده بودم حالا داشت بھم کمک میکرد. قبل از ھر چیز بھ کمک اکرم ھیکل تپل خانوم بزرگ رو طاق باز خوابوندم، طوری کھ کمرش روی زمین بود و بھ راحتی میتونستم بھش اکسیژن رسانی کنم. و بعد دستام رو روی قلبش گذاشتم و بھ آرومی کارم رو شروع کردم. تنفس دھان بھ دھان و ماساژ قلب رو انجام میدادم کھ ارباب در رو باز کرد و وارد اتاق شد. ازش خواستم آروم باشھ و اجازه بده کارم رو انجام بدم.
خسرو نگران کنار مادرش نشست و دستش رو توی دستش گرفت. بدون ھیچ حرفی به من و مادرش نگاه میکرد تا بالاخره خانوم بزرگ علائم حیاطیش برگشت.
بھ اطراف نگاھی انداختم و سنجاق روی لباس اکرم و کھ دیدم فورا از لباسش کندم و نوک تیزش رو توی لالھ گوش خانوم بزرگ فرو کردم. چند قطره خون کھ از گوشش بیرون زد نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خسرو جان…برو بھ حیدر بگو ماشین و آماده کنھ خانوم بزرگ و ببر شھر من اینجا حواسم بھ ھمھ چیز ھست نگران نباش….
این یھ کار غیر اصولی بود اما توی اون لحظھ بھ ھر چیزی چنگ مینداختم تا بتونم خانوم بزرگ و برگردونم. خسرو سری تکون داد و از اکرم خواست حیدر رو خبر کنھ و بعد رو بھم گفت: -چی شد یھویی؟
حالش خیلی بده؟ -ھیچی نترس…سکتھ خفیف بود کھ خدا رو شکر رد کرده فقط باید ببریش بیمارستان
دکتر و حیدر ھمون لحظھ وارد شدن و دکتر با دیدن کارایی کھ برای مادر شوھرم کردم سری تکون داد و گفت: -سلامتی خانوم بزرگ و مدیون شماییم نمیدونم این اطلاعات و از کجا اوردی ولی کار درستی انجام دادی و از مرگ نجات پیدا کرد….
درست وقت امتحانات بود کھ اون اتفاق برای خانوم بزرگ افتاد و من نمیدونستم باید چجوری خودم رو جمع و جور کنم….
خسرو قبل از رفتن خیلی سفارش کرد تا مواظب عمارت و خودم و بچھ باشم. اکرم رو ھم بھ ناچار با خودش برد تا خانوم بزرگ تنھا نباشھ . بھش اطمینان دادم و قبل رفتن سعی کردم دلتنگی نکنم. میخواستم قوی بھ نظر برسم تا بدونھ میتونھ روم حساب کنھ و دیگھ بچھ نیستم. شاید اونم بھ ھمین نیاز داشت.
بالاخره ماشین حرکت کرد و خانوم بزرگ و به بیمارستان توی شھر بردن. با اینکھ از مریضی و رفتن خسرو ناراحت بودم ولی بیشتر گیج بھ نظر میرسیدم.
ھمھ چیز یھو بھم ریختھ بود. توی عمارت فقط من مونده بودم و بچھ شیر خوارم و خدمھ. نمیدونستم باید بھ کی تکیھ کنم.
مباشر توی کارای روستا کمک میکرد اما ترس عجیبی توی دلم افتاده بود.
اگھ موفق نمیشدم و اتفاقی میافتاد خسرو رو ناامید میکردم.
برای اینکھ بھ خودم قوت قلب بدم از مامان روژان خواستم کھ اجازه بده تا اومدن خسرو روژان بیاد عمارت و توی نگھ داشتن ھامون بھم کمک کنھ. بھش یھ اتاق نزدیک اتاق خودم دادم و در حالیکھ درس میخوندم حواسم بھ خونھ و خدمھ و امور روزانھ ھم بود.
بعد از چند روز سرگردانی و استرس و گیجی بالاخره تونستم خودم رو پیدا کنم.
خبرایی کھ از شھر میرسید خبر وخامت حال خانوم بزرگ بود و خسرویی کھ توی نامھ ھاش ادعا میکرد معلوم نیست کی بتونھ برگرده خونھ.
بعد از کلی فکر کردن تونستم یھ تصمیم درست بگیرم. اون غیبت بھترین فرصت بود تا بتونم نقشھ م رو عملی کنم.
برنامھ ریزی کھ کرده بودم درست و دقیق بود. اول نصف خدمھ رو مرخص کردم تا خونھ خلوت تر باشھ. روژان ھم تنھا کسی بود کھ میتونست بھم کمک کنھ. در نبود خسرو میتونستم برم شھر ،امتحان بدم و قبل از ظھر برگردم. آب از آب ھم تکون نخورد. فقط باید درست برنامھ ریزی میکردم و ساعت حرکت اتوبوس رو میفھمیدم.
اولین امتحان دقیقا دو روز دیگھ بود و روژان اونقدر استرس داشت کھ مدام ازم میخواست منصرف شم.
اما من ھدفم کنکور و آینده ای بود کھ اون ھمھ سال مخفیانھ براش درس خونده بودم و اون موقعیت و از دست نمیدادم.
شاید کسی درکم نمیکرد ولی ھدفم بزرگ تر از این بود کھ بھ مانع ھای سر راھم فکر کنم.
صبح زود ھامون رو قنداق کردم و بعد از اینکھ بھ روژان سپردم از کوچھ پشتی رفتم سمت ایستگاه اتوبوس. ھامون رو با شیشھ شیر خودم عادت داده بودم. اما روژان بھ رفتنم عادت نمیکرد و میگفت نباید از شوھرم پنھون کنم اما بھش قول دادم کھ خسرو چیزی نمیفھمھ.
از مسیری کھ بھ طرف اتوبوس میرفتم مسیر خلوتی بود اما یھ مشکل بزرگ داشت.
سیما ھمیشھ صبح زود تا ظھر میرفت باغ و مسیر مون یکی بود. احتیاط میکردم تا منو نبینھ. نمیخواستم اون زن چیزی بفھمھ چون خبر فورا بھ گوش ارباب میرسید. اگھ آتو دست اون زن میدادم کار تموم بود.
فرار اولین و دومین روزم موفقیت آمیز تموم شد. سوار اتوبوس کھ می شدم و کتابم رو باز تا خود شھر درس اون روز رو مرور کردم.
وقتی وارد حوزه میشدم فقط دعام این بود کھ بتونم موفق شم. اون ھمھ سال تلاشم باید بھ نتیجھ میرسید. بھ محض اینکھ امتحان میدادم با عجلھ برمیگشتم ترمینال و با اتوبوسی کھ فقط تا روستای کناری میرفت برمیگشتم.
از بین باغا رد میشدم و بعد از طی کردن کلی راه برمیگشتم خونھ. از شانس بدم اون ساعت روز ھیچ اتوبوسی بھ روستای ما نمیرفت.
ھمھ چیز داشت خوب پیش میرفت تا وقتی امتحان پنجم ،مادر روژان مریض شده بود و مجبور شد بھ خونھ برگرده. حالا باید ھر روز صبح بچھ رو ببرم خونھ مادرش و بعد راه بیفتم و برم طرف ایستگاه.
امتحان چھارم و پنجم راحت بود اما امتحان فیزیک از
نظرم سخت ترین بھ نظرمیرسید. ولی سخت تر از اون دیدن ھر روزه مادر روژان بود کھ حتی با نگاه کردن بھم میفھموند دارم اشتباه میکنم.
اون روز وقتی خستھ و گرسنھ وارد خونھ شون شدم مادرش با اخم بچھ رو توی بغلم گذاشت و گفت: -میدونی کھ تورو اندازه روژانِ خودم دوست دارم ولی حق ارباب نیست پنھون ازش درس بخونی دیگھ نمیتونی بچھ رو بیاری اینجا
خستھ بودم.دلم میخواست یکی درکم کنه. چرا کسی نمیفھمید آرزوم اینھ کھ درس بخونم؟ چون دختر بودم حق درس خوندن نداشتم؟ ١٢ سال پنھونی تلاش نکردم کھ حالا جا بزنم. اگھ یھ قدمی موفقیت دست میکشیدم دیگھ نمیتونستم بھ خودم توی آیینھ نگاه کنم.
مامانم اگھ زنده بود حسرت یبار علنی درس خوندن بھ دلم نمیموند. بغضی کھ مثل یھ مار سیاه روی گلوم چنبره زده بود رو پس زدم و گفتم: -خالھ…اگھ تو نبودی شاید من الان اینجا نبودم بھ گردنم حق مادری داری محبتات و ھیچ وقت فراموش نمیکنم ولی ازم نخواه کھ درس نخونم خسرو نمیذاره،بارھا بھش گفتم ازش خواھش کردم ولی میگھ نھ… حالا چون دخترم باید ارزو ھام و ول کنم؟ چون کسی و ندارم حمایتم کنھ درس نخونم؟ سیما ھر روز کتکم میزد ولی این کتابا بودن کھ بھم امید میدادن تحمل کنم اون روزا بھ خودم قول دادم دکتر شم و دیگھ نذارم کسی بھم زور بگھ شاید اگھ کنکور قبول بشم خسرو ھم اجازه بده درس بخونم نھایتش اینھ کھ میدونم تلاشم و کردم ھامونم یکاریش میکنم با خودم میبرمش سر جلسھ نمیتونن بچھ مو بندازن تو کوچھ کھ بھشون میگم کسی و ندارم نگھش داره ممنون بابت این مدت دیگھ مزاحم شما نمیشم
ساک ھامون رو کھ برمیداشتم خالھ با حرص دستش رو توی ھوا تکون داد و گفت: -حرف الکی نزن بچھ
من منظورم چیز دیگھ ایه…
و بعد ھامون و از بغلم گرفت و ھمون طورکھ بھ طرف داخل خونھ میرفت گفت: -ولی ھر چی کھ شد عواقبش پای خودت حالا بیا تو ناھار حاضره
امتحانای آخر؛ درسای راحت تری بودن اما استرس و خستگی داشت منو از پا در میآورد. خسرو توی آخرین نامھ ش نوشتھ بود زودتر از ١٠ روز دیگھ نمیتونھ برگرده و حسابی دلش برای ما تنگ شده. منم دلتنگش بودم اما توی این فرصت میتونستم کنکور رو ھم با خیال راحت بدم.
دو روز آخری کھ بھ کنکور مونده بود ھمھ چیز رو گذاشتم کنار و تمام وقتم رو با ھامون گذروندم.
نتیجھ ھر چی کھ میشد برام فرقی نداشت. فقط خوشحال بودم کھ تمام تلاشم رو کردم تا یھ زن و مادر موفق باشم. تا اون لحظھ کسی نفھمیده بود و بھ بھونھ مریضی مادر روژان راحت میرفتم و برمیگشتم.
١ روز دیگھ ھم باید میرفتم و بعدش دیگھ میموندم خونھ و منتظر نتیجھ کنکور میشدم. روز مقرر صبح زود از تخت بیرون زدم و بعد از یھ صبحانھ مفصل لباس پوشیدم. گرسنگی دشمن تمرکز بود . لباسام و کھ پوشیدم بھ خودم توی آیینھ نگاه کردم و لبخند زدم. این آفتاب با دخترک وحشت زده یھ سال پیش فرق داشت. حالا اعتماد بھ نفس داشتم .
مثل روزای قبل ھامون رو آماده کردم و بعد از برداشتن وسایلش از عمارت بیرون زدم.
با اینکھ خالھ با کارم موافق نبود اما محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: -حالا کھ تا اینجا اومدی تمام تلاشت و کن منم قول میدم ھر طور شده با ارباب حرف بزنم تا اجازه بده درس بخونی نگران چیزی نباش….مادرا اگھ رنگ داشتن حتما رنگ روسری خاله بودن. گرم و قشنگ و پر از نقش و نگار. دم رفتن ھیچی مثل ھمون چند تا جملھ نمیتونست حالم و خوب کنھ.
ھامون رو کھ بھش سپردم مثل روزای قبل از پنجره پشتخونھ شون وارد باغ شدم و از اونجا تا خود ایستگاه یھ نفس دوییدم. احساس پرنده ای رو داشتم کھ تازه آزاد شده.
تا خود شھر لبخند از روی لبم پاک نمیشد . حالا کھ مامان روژان اون حرفا رو زده بودم دلم گرم شده و با خیال راحت تری میتونستم امتحان بدم.
حوزه یھ سالن بزرگ بود کھ مراقب ھا یھ لحظھ ھم چشم ازمون برنمیداشتن. برای منی کھ ١٢ سال تنھایی درس خونده بودم حل کردن خیلی از سوالا سخت بھ نظر میرسید ولی ھر کجا کھ گیر میکردم یاد حرفای خالھ میافتادم. اون قول داده بود کھ با خسرو حرف بزنھ،شاید اینجوری میتونستم بھ درسم ادامھ بدم……
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-25 23:02:03 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 15
بعد از امتحان یھ راست برگشتم ترمینال،سوار اتوبوس شدم و روی صندلی نشستم. اونقدر خستھ بودم کھ چشمام رو بستم تا یکم استراحت کنم اما نمیدونستم چقدر از شھر دور شدیم کھ اتوبوس خراب شد و راننده حتی نمیدونست کی میتونیم حرکت کنیم.
گیر کرده بودیم توی جاده ای کھ جز اون اتوبوس ھیچ وسیلھ نقلیھ ای ازش رد نمیشد.
استرس عجیبی بھ جونم افتاده بود. حس میکردم خسرو الانھ کھ منو اونجا گیر بندازه و ھمھ چیز لو بره. حس بدی داشتم. دلم برای ھامون شور میزد. برای خالھ ھم ھمین طور. ھمش حس میکردم یھ اتفاق بد تو راھھ.
ماشین لعنتی ھم درست بشو نبود. ھر چند دقیقھ میرفتم و از کمک راننده سوال میپرسیدم.
آخرین بار عصبی شد و گفت:-مثل بقیھ برو بشین خواھرم چرا ھی اینجا رژه میری؟ درست بشھ راه میفتیم دیگھ سابیدی ما رو….
اون مرد نمیدونست من تو چھ شرایطیم. نمیدونست یھ بچھ کوچیک دارم و سپردمش بھ خالھ و روژان. نمیدونست یواشکی اومدم شھر کنکور بدم. نمیدونست شوھرم ارباب خسروئھ و اگھ بفھمھ زنده موندنم با کرام الکاتبینھ.
اون چند ساعت چجوری بھم گذشت رو نمیشد توصیف کرد. خالھ حتما نگران شده بود و دستش بھ ھیچ کجا بند نبود. چند ساعت مثل جھنم گذشتھ بود تا بھ روستای کناری رسیدیم. دیگھ فرصت نداشتم اون ھمھ راه رو توی گرگ و میش از توی باغا برم تا بھ روستا برسم. برای ھمین بھ راننده پول خوبی دادم تا منو بھ روستای خودمون برسونھ.
اما دریغ کھ نمیدونستم چی در انتظارمھ.
بھ ایستگاه کھ رسیدیم ھنوز پام رو از اتوبوس بیرون نذاشتھ بودم کھ اسد مثل شمر بھ طرفم یورش آورد و گفت: -گیرت آوردم ھرزه خانوم راه بیفت کھ تو بد دردسری افتادی توی جھنم بزرگی بھ اسم ترس از بی آبرویی دست و پا میزدم و اسد بی توجھ بھ تھدیدا و التماسام مچم رو محکم گرفتھ و بھ طرف میدون روستا میکشید.
مردم روستا انگار پرده ای از نقالی رستم و سھراب و تماشا میکردن کھ اونجوری دورم حلقھ زده و با نفرت بھم نگاه میکردن. دلیلش رو نمیفھمیدم. نمیدونستم توی چند ساعت چھ اتفاقی افتاده کھ مردم تھاجمی بھم خیره شدن و آماده دریدن ھستن.
ھر بارم کھ از اسد میخواستم ولم کنھ بھ طرفم میچرخید سیلی محکمی توی صورتم میکوبید و بھم فحش میداد: -ھرزه کثافت حتی خونھ شوھرتم دست از کثافت کاری برنداشتی ولی امروز بھ سزای عملت میرسی -ولم کن اسد…ارباب بفھمھ…
اینبار بھ طرفم چرخید و تو دھنی محکمی روی لبام کوبید طوری کھ مزه خون رو حس کردم. ھمیشھ دستش ھمین قدر سنگین بود. من قبلا ھم طعمش رو چشیده بودم.
مردم روستا ھم وایساده بودن و بھم نگاه میکردن.ھیچکس بھ فریادم نمیرسید.
خیلی ھاشون دنبال مون میومدن و پچ پچ ھاشون ازارم میداد و استرسم و بیشتر میکرد: -خفھ خون بگیر…حتی اربابم فھمیده تو یھ ھرزه ولگردی
یھو بند دلم پاره شد و قلبم تند تر از ھمیشھ توی قفسھ سینھ م میکوبید. ارباب چطوری میخواست بفھمھ؟ ھنوز گیج بودم و صدای پچ پچ اھالی روستا دلشوره م رو بیشتر میکرد.
وقتی بالاخره بھ میدون رسیدیم با دیدن خسرو کھ با عصبانیت وایساده و شلاقش رو بھ چکمھ سیاھش میکوبید قلبم از جا کنده شد.
ارباب اونجا بود و ھامون توی بغل خالھ گریھ میکرد. روژان وحشت زده بھم نگاه میکرد و کل مردم روستا دور تا دور میدون جمع شده و کسی حتی نفس ھم نمیکشید.
جو سنگینی حکم فرما بود و ھر لحظھ حس مرگ و بھم القا میکرد. خالھ با دیدنم توی سرش کوبید و ھامون و بیشتر بھ خودش چسبوند. پسرکم شیون میکرد و کسی نمیتونست آرومش کنھ،چون فقط توی بغل خودم میخوابید.
سیما نیشخندی زد و اسد منو جوری جلوی پاھای ارباب پرت کرد کھ سر زانوھام زخم شد. دستاش رو بھ کمرش زد و با غرور گفت: -بفرمایید ارباب…گیرش آوردم خسرو از بالا نگاه ترسناکی بھم انداخت و تنم شروع کرد بھ لرزیدن.خون توی رگھام خشک شد وقتی رو بھ حیدر غرید : -ببرش تو ماشین تا بیام اسد داد زد:
دِنَدِ اربابزاده اینجا واسھ زنای فراری و ھرزه یھ قانون ھست نمیشھ کھ واسھ ھمھ اعمال بشھ و زن ارباب قصر در بره اگه قانون روستارو انجام نديم همه فكر ميكنن كه ارباب….
خسرو با خشم بھ یقھ اسد چنگ زد و فریاد کشید: -خفھ شو بی پدر… نذار دستم بھ خون کثیفت آلوده بشھ….
ولی انگار قرار نبود قائلھ ختم بشھ. یکی از رفقای اسد کھ خوب میشناختمش جلو اومد و گفت: -ارباب جان…زنای فراری توی روستای ما سنگسار میشن باید قانون برای ھمھ مساوی اجرا بشھ غیره اینھ؟ نکنھ میخواید قانون و برای خودتون نادیده بگیرید و بعد بقیھ ضعیفھ ھا ھر روز ھر جور خواستن از مردا سواری بگیرن؟
یھو ھمھمه ای بلند شد و زنا با وحشت بھم خیره شدن و مردا ھمھ میخواستن منو سنگسار کنن تا درس عبرتی بشم برای زنای روستا….
شبیھ آدمی بودم کھ توی برزخ گیر کرده.اسد بھ مردونگی ارباب توھین میکرد و مردم خواستار اجرای حکم بودن. اونا میخواستن قانون برای ھمھ اجرا بشھ. معتقد بودن زنی کھ ھر روز معلوم نیست کجا میره و کی برمیگرده زنای دیگھ رو ھم خراب میکنھ.
وقتی مردا بھ طرفم ھجوم اوردن خالھ بچھ رو محکم تر بغل و خودش و سپر من کرد و گفت: -ارباب جان …بخدا توضیح میدم چی شده… من میدونم کجا میرفتھ -ساکت باش ضعیفه….
ارباب با خشم خالھ رو کنار زد و شلاقش رو روی تنم کوبید و گفت: -توضیح بده ببینم زن ارباب کجا ولگردی میکرده؟
اسد غرید : -مردم ،این ھرزه باید سنگسار بشھ مثل تمام زنا و دخترای فراری حکمش مشخصھ بندازیدش تو سرداب تا گودال آماده بشه….
مباشر با دفتر و دستک جلو اومد و سعی کرد جو و آروم کنھ. اما مردای عصبانی فقط یھ چیز میخواستم. مرگ من. ھمونطور کھ بھ زنای قبل از من رحم نکردن….
ارباب اینبار شلاق رو بالا برد و توی صورت اسد کوبید: -اینجا بی صاحب نیست تو تصمیم میگیری و بعد مشت و لگد بود کھ حواله تن اسد میشد. ریش سفیدای روستا جلو اومدن و بالاخره ارباب دست از زدن برداشت. یکی از پیرمردا با ارامش گفت:
-ارباب زاده…شما باید بھ قانونی که اجداد ما با فکر و درایت برای کنترل ضعیفھ ھا گذاشتن پایبند باشی بھتره حکم و اجرا کنی نذار ھر ضعیفھ ای فکر کنھ میتونھ فرار کنھ و مردای روستا بی غیرت و بی ناموسن نذار مردونگیمون زیر سوال بره یکی از پیرمردا بازوم رو گرفت و گفت: -گودال بکنید
فردا بعد از نماز جمعھ حکم اجرا میشھ….
قلبم از جا کنده شد و بھ پای ارباب چنگ زدم تا شاید صدام رو بشنوه: -خسرو بذار توضیح بدم….
اما قبل از اینکھ ارباب حرفی بزنھ چند نفر منو کشون کشون با خودشون بردن و نگاه گریون خالھ و چشمای بھ خون نشستھ خسرو رو پشت سر گذاشتن….
پسرکم یھ لحظھ ھم آروم نمیگرفت و قلبم فقط برای اون تیر میکشید. آروم و قرار نداشتم. بچھ م از ظھر چیزی نخورده بود و فقط شیر منو قبول میکرد. کاش میذاشتن برای آخرین بار بھش شیر بدم. کاش بھ بچم رحم میکردن. ھامونم،مامان و ببخش.
ھمراه بچم اونقدر گریھ کردم و ضجھ زدم تا دیگھ ندیدمش و منو بھ زور تا سرداب بردن. در رو قفل کردن و شبیھ زنی کھ جنایت بزرگی انجام داده باھام حرف زدن. قبل از اینکھ از پلھ ھا بالا برن با التماس گفتم: -تو رو خدا…لااقل بچھ مو بیارید بھش شیر بدم التماس میکنم …بچھ م گرسنھ ست
یکی از مردا بھ تخت سینھ م کوبید و با لحن بدی گفت:-اگھ بھ فکر بچھ ت بودی ھرزگی نمیکردی شیر نجس تو رو نخوره بھتره….
قفسھ سینھ م درد میکرد. نھ بھ خاطر ضربھ ای کھ خورده بود،برای پسرم کھ بعد از این فکر میکرد مادرش یھ ھرزه بوده. برای پسری کھ بھ خاطرش تلاش کردم با سواد بشم تا بھم افتخار کنھ. اما حالا چی؟ یھ قدمی سنگسار بھم انگ ھرزگی میزدن!
قطره اشک درشتی از چشمام چکید و کاش پسرکم اون حرف ھا رو باور نمیکرد.
بدن بی حسم رو بیخ دیوار کشیدم و بغضم شبیھ شلیک گلولھ ترکید. انگار روی گونھ ھام سیل راه افتاده بود. دل تنگ ھامونم بودم.دلم پر میزد واسھ بغل کردنش. بوسیدنش. بوییدنش. سینھ ھام از شیری کھ جمع شده تیر میکشید و آغوشم خالی از پسرکم مونده بود.
صدای گریھ ھام تمام فضا رو پر کرده و با خودم فکر میکردم ارزشش رو داشت؟ ولی برای افکار درھم و برھمم جواب درستی نداشتم جز جامعه زن ستیزی کھ توش زندگی میکردم و زن رو فقط برای زاییدن و خونھ داری میدونستن.
چرا باید برای یھ آرزوی کوچیک بھ اونجا برسم. چرا کسی نمیفھمید کھ دلم میخواد درس بخونم. چرا کسی نمیفھمید من ھم خسرو و ھامون و میخوام،ھم دکتری و موفقیت رو….
ھیچ کدوم رو ھم فدای اون یکی نمیکردم.
ولی مغزای زنگ زده و پوسیده اینو نمیفھمید.
منو ھرزه و فراری و خراب میدونست.
با اینکھ از صبح چیزی نخوردم ولی گرسنھ م نبود،توی اون شرایط اصلا چیزی از گلوم پایین نمیرفت. فقط منتظر بودم خسرو بیاد و نجاتم بده اما انتظارم بیھوده بود.
چون وقتی سھیلا رو فراری داد میدونست اون زن بیگناھھ. ولی ماجرای من رو نمیدونست. حتما فکر میکرد بچھ رو میذاشتم پیش خالھ و میرفتم ولگردی یا شایدم با مرد دیگھ ای در ارتباطم.
دلشوره م ھر لحظھ بیشتر و بیشتر میشد و تنھایی ک تاریکی بدترش ھم میکرد….
اون شب یکی از بدترین شبای تمام عمرم بود.
سرما و تنھایی و دلتنگی معجون قوی بود تا منو از پا در بیاره.
از مردن نمیترسیدم. فقط نگران ھامون بودم. خانوم بزرگ ھم حتما برای خسرو زن میگرفت و بچھ م زیر دست نامادری بزرگ میشد و فکر میکرد مادر واقعیش یھ ھرزه ست.
یا شایدم اصلا چیزی از من بھش نمیگفتن. کاش خسرو ھامونم و تنھایی بزرگ میکرد ،خودم طعم نامادری و چشیده بودم و حالا پسرکم مثل مادرش میشد. یھ بچھ افسرده و کتک خورده و تحقیر شده.
این فکرا داشت جونم رو زودتر از سنگسار میگرفت. قلبم توی آتیش میسوخت.
کاش خسرو بھم سر میزد،کاش میومد و منو میزد ولی سکوت نمیکرد. کاش زیر مشت و لگد خودش میمردم ولی با سنگی کھ اسد توی سرم میکوبید نھ.
اون شب ھیچ کس نھ غذایی برام اورد،نھ آبی. انگار بھ ھمون زودی منو از یاد برده بودن.
توی اون سلول تاریک و نمور چشمم بھ پلھ ھا خشک شد تا بلکھ خسرو با ھامون از پلھ ھا پایین بیان و اجازه بده بچھ مو ببینم. یا شایدم انتظار فراری دادنم زیاد از حد رویایی بھ نظر میرسید.
وقتی اسد و سیما کتکم میزدن و مینداختنم توی زیر زمین میترسیدم اما نھ جوری کھ اون لحظھ میترسیدم. ولی حالا از اینکھ پسرم قراره مثل خودم زیر دست نامادری بزرگ شھ وحشت زده بودم.
صبح کھ شد….آفتاب کھ زد. صدای پرنده ھا کھ توی سرداب پیچید. بھ بدن خشکم تکونی دادم و بلند شدم و از پشت میلھ ھا بھ پلھ ھا زل زدم. نمیدونستم چه ساعتیه ولی بزودی مردم میرفتن برای نماز و بعدش میومدن سراغم.
با اینکھ از مسجد خیلی فاصلھ داشتیم اما صدای بیل و کلنگی رو کھ باھاش زمین رو میکندن رو میشنیدم. انگار ھر بار کلنگ رو توی قلب من میکوبیدن.
صدای گریھ ھای ھامونم از اون طرف روستا مغزم و پر کرده بود.
پسرکم حتما باید توی بغل خودم میخوابید،فقط شیر خودم و میخورد. والا یھ لحظھ ھم آروم نمیگرفت.
بھ قلبم چنگ زدم و صدای ضجم توی سرداب پیچید. کاش بھ پسرم رحم میکردن. کاش میذاشتن زندگی کنم. کاش افکار پوسیده شون میفھمید فقط ١٨ سالمه و پر از آرزو ھستم….
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-26 00:27:11 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 16
دوباره کنار دیوار سر خوردم و روی زمین سرداب نشستم. توران خانوم بھم یاد داده بود برای ھر چی کھ میخوام تلاش کنم اما نگفتھ بود این ھمھ مانع سر راھم ھست. نگفتھ بود این جماعت زن و فقط برای آشپزی و بچھ داری و تو سری خوردن میخوان.
صدای چند تا مرد رو کھ از بالای پلھ ھا شنیدم بند دلم پاره شد. بھ کمک دیوار بلند شدم و بھ انتھای سلول رفتم،ھمونجایی کھ تاریک بود بھ امید اینکھ از دستشون پنھون شم اما
صدای پاھاشون کھ از پلھ ھا پایین میومدن استرس و ترسم و بیشتر میکرد….
ھیبت مردا ترسناک بود. خشم و نفرت و میشد توی چشماشون دید. وقتی در رو باز کردن یکی از اونا ھمون طورکھ بھ طرفم میومد با لحن تحقیر آمیزی گفت: -راه بیفت زنیکھ اشھدتم بخون کھ واست کلی سنگ جمع کردیم….
و بعد به بازوم چنگ زد و من و به جلو ھول داد.
مرد دیگھ ای کھ بارھا توی روستا دیده بودمش و ھمھ به معتمد بودنش شھادت میدادن منو گرفت و در حالیکھ بھ باسنم چنگ میزد گفت: -حیف این گوشت نیست بفرستی زیر خاک میومدی پیش خودم سیرت میکردم….
بدنم قفل کرده بود و با ضعفی کھ داشتم تقلا میکردم خودم و نجات بدم.حتی التماس ھم میکردم. شبیھ بچھ آھویی بودم کھ دست کفتارا افتاده. تنم از ھر لمس میسوخت . رد چنگالاشون روی پوستم رد مینداخت. مرد سوم از پشت بھم چسبید و در حالیکھ عضو برجستھ ش رو بھ پشتم میمالید گفت: -ببین چجوری خودش و میمالھ بھم معلومھ دلش کیر میخواد….
حالم از بوی تعفن دھنش بھم میخورد وقتی نفسش روی گونھ م پخش میشد. وقتی عق زدم ھنوز دستمالیم میکرد. دوباره دھنش رو باز کرد و اینبار اونقدر حالم بد شد کھ محتویات معده م رو بالا آوردم و روی لباسای مرد روبروم ریختم.
مرد با عصبانیت سیلی محکمی توی صورتم کوبید و چند قدم بھ عقب برداشت: -کثافت لاشی گند زد بھ لباسم ببریدش تا حالمون و بھم نزده
اوضاع متشنج،ترس،قلبی کھ وحشیانھ میکوبید و استرسی کھ ذره ذره وجودم و میخورد ھر لحظھ بیشتر میشد. مردا منو بھ زور از سرداب بیرون کشیدن و بھ گریھ ھامم توجھ نکردن.
منو مثل تمام زنایی کھ برای مرگ میبردن تو کوچه ھا دنبال خودشون کشیدن و مرد و زنای بزدل روستا از پشت پنجره ھا و بالای پشت بوم ھا بھمون نگاه کردن. انگار کھ سیرک بود.
وقتی بالاخره بھ مسجد رسیدیم ھمھ اونجا جمع بودن. تمام ریش سفیدا و جوونایی کھ حس میکردن با درس خوندن من ناموس شون بھ خطر افتاده. اما از خسرو و خالھ و روژان و اھالی عمارت خبری نبود.
پیش نماز مسجد بھ مردم اشاره کرد و بھ طرف جایگاه سنگسار رفتیم. ھمونجایی کھ گودال کنده بودن. اما چرا از خسرو خبری نبود. چرا نمیومد؟ اگھ خودش منو میکشت اینقدر درد نمیکشیدم.
وحشت زده و گریون منو با خودشون کشیدن و با دیدن گودال تنم یخ زد.
سنگ ھای انباشتھ شده توی کیسھ ھایی کھ پای دیوار بود برای سرم جمع کرده و تا چند دقیقھ دیگھ آفتاب زندگیم غروب میکرد.
در حالیکھ ضجھ میزدم بھ آخوند روستا التماس میکردم کھ بذاره حداقل برای آخرین بار پسرم و ببینم.اما اون با خونسردی بھ عقب برگشت و گفت: -جای ھرزه ھا روسپی خونھ نیست توی قبره پسرت ندونھ چھ مادری داشتھ به نفعشه بھتره توبه کنی شاید خدا قبل مرگ توبه تو قبول کرد و آمرزیده شدی
برای چی توبه میکردم ؟
برای کاری کھ عاشقش بودم؟از نظر اون جماعت حجری درس خوندن و آزادی زن گناه کبیره بود. قلبم درد میکرد. من اھل توبھ نبودم چون کار اشتباھی نکردم ولی اگھ باعث میشد پسرم و ببینم حتی از زندگیم میگذشتم.
بھ عباش چنگ زدم و گفتم: -باشه،قبوله توبه میکنم فقط بذارید پسرم و ببینم….
پیش نماز استغفراللھی گفت و بھ اطراف چشم چرخوند: -پسرت و از کجا بیاریم وقتی حتی شوھرت…
وقتی حرفش نصفھ موند رد نگاھش رو دنبال کردن و دیدم که ارباب سوار بر اسب وارد محوطھ سنگسار شد. نگاھش سرد و یخ زده روم قفل بود اما ھیچ حسی توش دیده نمیشد. مثل ھمیشھ با جذبھ و با ابھت جلو اومد و با شلاق روی صورت مردی کوبید کھ بازوم رو گرفتھ بود: -ولش کن نانجیب….
مرد از ترس جونش قدمی بھ عقل برداشت اما یکی از ریش سفیدا جلو اومد و گفت: -امیدوارم کھ ارباب برای اجرای قانون قدم رنجھ کرده باشن خسرو شلاقش رو روی زین اسب گذاشت و با ژست خاصی بھ طرف پیرمرد خم شد: -دایی…نکنه میخوای ارباب زاده رو زیر سوال ببری؟ نان میخوری و نمک دان میشکنی؟ پیرمرد با دستپاچگی گفت: -جسارت نکردم ارباب فقط… آخوند روستا کھ اوضاع رو ناجور میدید دستی بھ عباش کشید و گفت: -ارباب زاده… حکم خدا باید اجرا بشھ والا ھر کی بخواد برخلافش کاری کنھ کافره….
درگیری لفظی کھ بین مردا شکل گرفتھ بود ھر لحظھ ترسناک تر میشد. ارباب از روی اسب پایین پرید و با ھمون ابھت و لحن محکم گفت : -برای اجرای حکم اومدم و بعد رو بھ حیدر گفت:
گلوم مثل کویر خشک بود و میسوخت ولی بھ ھر سختی بود اسمش و صدا زدم. کاش میشنید. کاش برمیگشت و میگفت نترس من اینجام اما ھمونجا وایساد و با آدمایی حرف زد کھ میخواستن حکم و اجرا کنن.
حتی نمیتونستم جیغ بزنم. خفھ شده بودم. تنم جوری درد میکرد کھ انگار زیر سم اسب مونده.
-ببرش تو گودال حیدر
حیدر منو بھ طرف گودال برد و بوی مرگ مشامم و پر کرد.
لحظھ آخر بھ دستش چنگ زدم و بی جون لب زدم: -ھامونم…بچم
حیدر سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. مامور بود و معذور. با رسیدن بھ گودال زانوھام خالی کرد و ھمونجا نشستم. اسد و سیما با اون لبخند کثیف بھم نگاه میکردن. نمیدونستم چھ دشمنی باھام داشتن! نمیفھمیدم.
حیدر تنم رو بلند کرد و توی گودال انداخت. لرزش بدنم دیگھ دست خودم نبود. داشتم میمردم. فقط از قفسھ سینھ م بھ بالا از گودال بیرون بود و بقیھ بدنم داخلش ولی باز حس میکردم ھوا نیست.
وقتی حیدر بیل رو برداشت و اولین خاک رو تو گودال ریخت با التماس گفتم: -بذارید بچھ مو ببینم…التماس میکنم….
بذارید بھش شیر بدم بخدا داره گریھ میکنھ بذارید برای آخرین بار بغلش کنم….
حیدر کھ انگار مثل من بغض داشت گفت: -کار و سخت نکنید خانوم جان بخدا دارم میمیرم….
بھ پاچھ شلوارش چنگ زدم و گفتم: -تو بھ ارباب بگو حرفت و گوش میکنھ بگو بذارید برای آخرین بار بھ بچم شیر بدم….
بگو…صدای محکم و جدی خسرو از دور حرفم و قطع کرد: -حیدر…کارت و کن
حیدر نفس عمیقی کشید و گفت: -چشم ارباب جان یکی از مردا بھ قصد کمک جلو اومد اما خسرو اجازه نداد و گفت: -بمون سرجات مرد… حیدر کارش و بلده….
نگاھم ناامید و درمونده پایین افتاد. دقیقا روی خاکایی کھ ھر لحظھ، با ھر بیل بالا تر میومد و حتی دیگھ نمیتونستم دستام و حس کنم. کم کم زیر خاک دفن شدم و فقط نیمی از قفسھ سینھ و سرم بیرون موند. شبیھ طناب داری بود کھ دور گردنم انداختن و نمیذارن نفس بکشم.
با دیدن کیسھ سفیدی کھ توی دستاش بود روح از تنم پر زد و رفت. چقدر مردن ترسناک بود.
تھ دلم خالی میشد و چشمام سیاھی میرفت وقتی کھ حیدر کیسھ رو روی سرم کشید. کاش یھ دفعھ منو میکشت.کاش یھ تیر توی مغزم خالی میکردن تا از اون مرگ تدریجی راحت شم. با تمام توانم لب زدم: -حیدر…کمکم کن….
حیدر در حالیکھ نخ دور کیسھ رو میکشید تا دور تنم محکم بشھ آروم گفت: -جیغ بزن خانوم جان مثل دیوونھ ھا جیغ بزن و شیون کن بذار ھمھ بگن دیوونھ ست فقط جیغ بزن….
حرفای حیدر و درک نمیکردم.مغزم حوالی مرگ میچرخید و اون میخواست جیغ بزنم. ھنوز توی بھت بودم و با تعجب پرسیدم: -چی؟ چکار کنم؟ -اگھ میخوای ھامون و ببینی فقط جیغ بزن و خودت و تکون بده ھمین حالا….
حیدر از کنارم بلند شد و قبل از اینکھ ازم دور شھ پاش و زمین کوبید و جوری کھ بشنوم گفت: -حالا
دیگھ بعد از اون نفھمیدم چی اطرافم میگذره،فقط شروع کردم بھ جیغ زدن و شبیھ دیوونھ ھا خودم رو تکون دادم. تمام تنم میلرزید اما مثل کسی کھ عنکبوت بھ جونش افتاده خودم و تکون میدادم و شیون میکردم. گاھی ھم حرفای نامفھوم میزدم و این اصلا دست خودم نبود. فقط میخواستم حتی برای آخرین بار بچھ مو ببینم.
حیدر ازم فاصلھ گرفت و وحشت زده گفت:
-ارباب جان…دوباره شروع شد حالا چکار کنیم؟
صدای وحشت زده حیدر و صدای چکمھ ھای خسرو کھ بھ طرفم میدویید رو میشنیدم و بیشتر جیغ میزد. حالا فقط برای ھامونم تقلا میکردم. برای دیدنش،برای بوسیدنش. خسرو چند قدم مونده بھم چیزی روی سرم ریخت و داد زد: -دورش و اجنھ…ازش دور شو
صدای پچ پچ و ھمھمھ یھو قطع شد و فقط سایھ خسرو رو بالای سر خودم میدیدم کھ دورم میچرخید و چیزی روی سرم میپاشید: -دورشو اجنھ …دور شو از زن من دور شو جن
چیزی کھ جریان داشت رو حس میکرد.با ھر جیغ من مردم وحشت زده بھ عقب میرفتن و خسرو ھمچنان چیزی روی سرم میریخت و از جنی کھ توی وجودم حلول کرده بود میخواست ازم خارج بشھ.
دقیقھ ھایی کھ بیگناه در حال عذاب کشیدن بودم اما پشتم بھ مردی مثل خسرو گرم میشد. مردی کھ با ھمچون ترفندی نجاتم داده بود. ھیچ صدایی کھ گوش نمیرسید تا بالاخره حیدر دوباره گفت: -آروم خانوم جان….
گوشم بھ حرفای حیدر بود و برای گول زدن مردم خرافاتی سکوت کردم و پیشونیم رو روی زمین گذاشتم. انگار کھ جن از تنم بیرون رفتھ.
توی اون لحظھ ھر کاری میکردم تا برگردم بھ زندگی قبلیم. تا دوباره بتونم پسرم و بغل کنم. تا ھمسری کنم برای خسرو.
بالاخره خسرو نفسی گرفت و با لحنی کھ خیلی ناراحت بود بھ طرف مردم چرخید و گفت: -نمیخواستم کسی این موضوع رو بدونھ ولی حالا کھ خودتون دیدید واقعیت و میگم ھمسر من جن زده شده خیلی وقتا شبا میرفت بیرون یا وقتی جن زده میشد بھ این صورت آرومش میکردیم
صدای یکی از ریش سفیدا رو شنیدم کھ در حالیکھ صداش میلرزید گفت: -ارباب زاده …این موضوع رو باید زودتر میگفتید از شما بعید بود حالا دست زنت و بگیر و برگرد عمارتت حبسش کن و اجازه نده جن آزادانھ تو روستا بچرخھ ھر اتفاقی برای مردم بیفتھ ما از چشم شما میبینیم….
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-26 02:07:54 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
عالیی

1 ❤️

2024-03-26 04:05:44 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 17
سایھ ھا محو و صداھا قطع شده بود.کسی حتی نفس ھم نمیکشید. فضا رنگ ترس بھ خودش گرفتھ و ھمھ باور داشتن من رو جن تسخیر کرده. خرافاتی کھ ھمھ باور داشتن.
حیدر با عجلھ خاک ھا رو کنار زد و منو از توی گودال بیرون آورد. خاک تنم رو تکوند و آروم زمزمھ کرد: -دیگھ ھمھ چی تموم شد خانوم جان اروم باشید
خسرو دیگھ توضیحی نداد. حرفی ھم نزد.
ھمھ میدونستن با ادم جن زده چکار میکنن.بھ طرف ماشین کھ حرکت کرد ما ھم راه افتادیم.
حیدر کمک کرد سوار ماشین بشم و کیسھ رو از روی سرم بیرون آورد. تازه میتونستم ھوای تازه رو مھمون ریھ ھام کنم اما از اون کارم میترسیدم. میترسیدم نفس بکشم و صداش شوھرم رو عصبی کنھ.
ارباب بازم ساکت بود. چشمام کھ بھ نور عادت کرد حیدر ھم پشت فرمون نشست و راه افتادیم.
مردم گروھی جمع شده و حرف میزدن و گاھی ھم وحشت زده بھ ماشین نگاه میکردن اما از اسد و سیما خبری نبود. آدمایی کھ انتقام چیزی رو ازم میگرفتن کھ خودمم نمیدونستم چیھ. کینھ و نفرت دل سیاه شون رو پر کرده بود.
خسرو توی کل مسیر حرفی نزد. از پشت صندلی بھ اندام مردونھ ش خیره شدم.
کاش یکی پیدا میشد و ازم میپرسید با خودمون چکار کرده بودم؟ با مرد با غیرت و تعصبیم… با زندگیم… با پسرم… با خوشبختیم…
لحظھ ھای کشنده اونقدر طولانی و افکار من اونقدر درھم و برھم بود کھ حس میکردم داریم دور دنیا میچرخیم.
حالا میترسیدم از مردی کھ خشمش دامنم رو بگیره. خطا کرده بودم. غرورش رو جریحھ دار کردم.
و حالا نمیدونستم قراره چی بشھ.
وقتی وارد حیاط عمارت شدیم خسرو بدون حتی یھ کلمھ حرف از ماشین پیاده شد. در عقب رو باز کرد و بی توجھ بھ ترس توی وجودم بھ بازوم چنگ زد و دنبال خودش بھ طرف داخل عمارت برد.
خدمھ از ھر گوشھ و کنار سرک میکشیدن و نگاه وحشت زده شون رو با تاسف بھم میدوختن اما برام مھم نبود چون فقط دنبال ھامون میگشتم. خسرو منو از پلھ ھا بالا برد و وقتی از جلوی اتاق مون رد میشدیم و صدای گریھ ھامون و شنیدم پاھام شل شد. روحم بھ طرف پسرکم پرواز کرد و با التماس گفتم: -تو رو خدا بذار ببینمش خسرو…التماس میکنم فقط چند دیقھ -لیاقتش و نداری بچمو بغل کنی….
دیگھ بھم فرصت نداد و بعد از اینکھ از پلھ ھای طبقھ دوم بالا رفتیم در اتاقک زیر شیروانی رو باز کرد و من رو بھ داخل ھل داد.
تلو تلو خوران بھ کمد کوبیده شدم و تنم درد گرفت. خسرو در رو با غیض بست و خیره بھ چشمام کمربندش رو بیرون کشید….
بازوم از شدت فشار انگشتاش گزگز میکرد اما با این حال تمام تلاشم رو میکردم تا اشک نریزم. تلاش میکردم تا بغض گلولھ شده تو گلوم نترکھ تا مبادا مرد خشمگین روبروم عصبی تر بشھ.
چشمای دریده و نفس ھای تند و کشدارش نوید روزای بدی رو میداد.
آدم روبروم دیگھ مرد مھربون و با جذبھ من نبود. عمیق و پی در پی نفس میکشیدم تا گریھ نکنم،من از اون کمربند چرمی و سگکی کھ ازش آویزون مونده بود میترسیدم
و خسرو آستین ھای پیراھن سفیدش رو بالا زد و کمربند رو از قسمت چرمی دور دستش پیچید.
مردی کھ تو آستانھ انفجار بود و تمام وجودش تو آتیش میسوخت. تو اون اتاقک کوچیک یھ قدم بھ جلو گذاشت و من ھم متقابل عقب رفتم اما کمدی کھ پشت سرم بود بھم میگفت کھ ھیچ راه فراری ندارم. بدون اینکھ حرفی بزنھ کمربند رو بالا برد و زد. با تمام وجود زد. زد تا شاید عصبانیتش ،غرور شکستھ ش،اعتماد جریحھ دار شده ش رو ترمیم کنھ. کمربند چرمی رو بھ قصد کشت رو تنم میکوبید و وقتی سگک روی استخوان ھام فرود میومد صدای جیغ گوشخراشم ستون ھای عمارت و بھ لرزه در میآورد.
حالا تمام اھل خونھ میدونستن دارم زیر کمربند ارباب جون میدم و کسی ھم نمیتونست نجاتم بده.
حتی اجازه نمیداد حرف بزنم،از خودم دفاع کنم ،فقط میزد تا وقتی کھ سگک روی پیشونیم نشست و دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد….
توی اون اتاقک کوچیک فقط بوی ترس بود و وحشت از مردن زیر دست خسرو. فقط سیاھی بود و نفس ھای بریده بریده. فقط آفتاب بود و دنیایی کھ یھ دفعھ براش تموم شد.
از حجوم درد بھ سرم ، جمجمھ م میسوخت و خیسی خون رو روی صورتم حس میکردم. پاھام دیگھ جونی نداشت وقتی ھمونجا کنار کمد بھ حالت نیمھ بیھوش روی زمین افتادم.
چشمام داشت بستھ میشد و دنیا دور مردی کھ صورتش از خشم سرخ شده بود میچرخید و ھیچ رحمی توی چشماش نمیدیدم. فکر میکردم ھمھ چیز با اون تنبیھ تموم شده و بعدش میرم توی بغلش و اونقدر محکم فشارم میده تا تمام استرس روزای بد و فراموش کنم. ولی اشتباه میکردم ، اونجا آخر کار نبود.
خسرو کنار بدن نیمھ جونم نشست و بھ موھام چنگ زد. رگ گردن و پیشونیش برجستھ شده و از اون فک قفل شده میترسیدم. نگاه مات و ناباورم رو دید اما براش بی اھمیت بود چون حتی ذره ای از فشار دستش رو کم نکرد. بی توجھ بھ سر شکستھ و صورت خونیم سرم رو بھ طرف خودش کشید و گفت: -باید اینقدر میزدمت تا بمیری
اینجوری لااقل راحت میشدی ولی مردن یجور لطف بود در حقت
حالا بلایی سرت بیارم کھ ھر روز مردن و تجربھ کنی
سرم رو با خشونت تکون داد و صدای فریادش توی اتاقک زیر شیروانی پیچید: -بگو چی برات کم گذاشتھ بودم حرومزاده ؟ چکار باید میکردم کھ نکردم؟ دست بزن داشتم؟ خرجت نمیکردم؟ ِد آخھ دردت چی بود لامذھب؟ چجوری تونستی اینجوری با ابروم بازی کنی ؟
مردمک ھای ترسیدم از رگ ھای برجستھ شده گردن مرد عصبی روبروم بالا کشیده شد و تو چشماش نشست،چشمایی کھ دیگھ مثل گذشتھ مھربون و صبور نبود.
سرم رو بالا تر کشید و نگاھش رو بھ چشمای سرخ شده از گریم داد. و بعد نیشخندی زد و با لحن تحقیرآمیزی گفت: -نذاشتم مثل یھ ھرزه سنگسارت کنن… مکث کوتاھی کرد و ادامھ داد: -ولی قراره ھر روز آرزو کنی کھ ای کاش مرده بودی چون بعد از این بھ عنوان یھ جنزده اینجا زندگی کنی تا موھات مثل دندونات سفید شھ
فشاری بھ موھام آورد و با زھرخندی بھ چشمام خیره شد: -نھ دیگھ منو میبینی، نھ بچھ مو فقط نگھت میدارم تا عذاب بکشی ھمون طور کھ ابروم و بردی
امان صحبت بھم نمیداد و خشمش رو حالا با کلمات بھ سر و صورتم میکوبید: -میتونستم مثل بقیھ جنزده ھا ببرمت تو خرابھ ھا ولت کنم اما نکردم اینجا اوردمت تا بفھمی بازی کردن با آبروم چھ تاوانی داره لیاقت نداشتی زن ارباب باشی و تو عمارتش خانومی کنی
و بعد سرم رو بھ عقب ھل داد و بی توجھ بھ تن زخمی و کبودم از اتاقک بیرون رفت. صدای ھق ھقم کھ بلند شد لگدی بھ در کوبید و صداش تنم رو لرزوند: -خفھ شو تا خودم نفست و نبریدم
رفت و تو لحظھ آخر متوجھ شدم در رو قفل کرد و بعد فقط سیاھی مطلق بود. سیاھی کھ شبیھ روزای زندگیم کریھ و زشت بھ نظر میرسید.
خواب آشفتھ و کابوسی کھ با درد بدنم یکی شده بود با صدای گریھ ھای ریز ریز و دستمال مرطوبی کھ روی صورتم کشیده میشد بھم ریختھ بود. جوری خوابیده بودم انگار صد سالی میشد کھ خواب بھ چشمام نیومده. با رطوبت و سردی دستمال کم کم ھوشیارتر شدم و بھ سختی لای پلکای متورمم رو باز کردم. حتی چشمام درد میکرد.
از پنجره بھ بیرون نگاه کردم،شب بود و من نمیدونستم کجام؟ چھ بلایی سرم اومده؟ حتی نمیدونستم درد بدنم برای چیھ؟
اکرم با دیدن چشمای بازم با گریھ گفت: -خدا رو صد ھزار مرتبھ شکر بھوش اومدید خانوم جان؟
صدای ھقھق آرومش بلند شدو با بغض اشکھاش رو پاک میکرد.
خواستم بلند شم اما جوری استخونام تیر میکشید کھ سرجام خشکم زد. وقتی سرم رو بھ علامت آره تکون دادم اکرم دستم رو توی دستش گرفت و گفت: -با خودت چکار کردی آخھ تصدقت؟ کجا رفتھ بودی؟
تازه داشت یادم میومد. قطره درشت اشکی بی اختیار روی گونھ م چکید و بریده بریده و با لکنت پرسیدم: -ھامون؟ …ھامونم کجاست؟
اکرم ازم چشم دزدید و دستمال رو توی ظرف آب انداخت: -شما یکم استراحت کن من برم یھ چی بیارم بخوری….
مچ دستش رو گرفتم و با التماس گفتم: -تو رو جون ھر کی کھ دوست داری بھ ارباب بگو ھامون و بیاره بھش شیر بدم بچھ م گرسنھ ست اکرم بغضش رو با نفس عمیقی قورت داد و گفت: -باشھ…بعدا میگم خانوم جان اول غذا…
ادامه دارد….

3 ❤️

2024-03-26 11:48:54 +0330 +0330

(فصل سوم)
قسمت 18
مچ دستش رو کشیدم و گفتم: -راستش و بگو …چی شده؟
ماھیچھ توی سینھم از تپش افتاد وقتی کھ اکرم با گوشه روسری اشکش رو پاک میکرد گفت: -از من نشنیده بگیر خانوم جان اما ارباب سپرده براش دایه پیدا کردن بچم این دو سه روز نه شیر خورده نه خوابیده بھونه تو میگیره مادر….
پشت دستم رو آروم نوازش کرد و با حسرت ادامھ داد: -منکھ نمیدونم چی شده ولی ھم در حق خودت بد کردی ھم در حق بچھ ت ھم شوھرت….
دستم از توی دستش شل شد و روی زمین افتاد. ناباور لب زدم: -دایھ؟…
اکرم یا علی گفت و از جاش بلند شد،با ترحم بھم نگاھی انداخت و گفت: -یکم استراحت کن من برم واست …
-چیزی نیار،نمیخورم …از گلوم پایین نمیره….
تنھام بذار…
-خانوم جان…
-فقط برو… اکرم کھ رفت بازم صدای چرخیدن کلید و شنیدم. توی ھمون چند ساعت زندانی شدم و بچھ مو داده بودن بھ دایه….
بالش و روی صورتم گذاشتم و با صدای بلند زار زدم. قلبم انگار خشک شده و خون توی عروقش یخ زده وسرد بود. صدای گریه ھامون رو کھ شنیدم بالش رو کناری انداختم و خودم رو بھ در رسوندم. گوشم رو بھش چسبوندم تا راحت تر صداش و بشنوم.
بچھ م اونجا گریھ میکرد و من اینجا زار میزدم.
انگار قلبم داشت از جا کنده میشد،با مشت بھ در کوبیدم و در حالیکھ نفس نفس میزدم گفتم: -خسرو…تو رو بھ خاک توران بذار ببینمش تو رو خدا بذار بھش شیر بدم ارباب…غلط کردم… فقط بذار یه دیقه ببینمش دارم میمیرم…دلم براش تنگ شده نامرد….
اونقدر زار زدم و التماس کردم تا ھمونجا پشت در خوابم برد. اما اونم نتونست دردی از درد ھام دوا کنھ ونتیجھ اش آشفتگی بیشتر بود . کاش توران خانوم بود……
که اگر بود سرم رو میذاشتم روی پاھاش و اینقدر باھاش حرف میزدم و اون موھام رو نوازش میکرد تا آروم بگیرم و خوابم ببره ….
دلھ دیگھ ،میگیره ، تنگ میشھ، ھوایی میشھ. از ھمھ بدتر بچھ شو میخواد. ھیچ مادری نمیتونھ بدون بچش یروزم زنده بمونھ. منم داشتم ذره ذره آب میشدم. برای یھ ثانیھ بغل کردن و بوسیدنش جونم و میدادم.
بھ بدن خشک شده ام تکونی دادم ، از روی زمین بلند شدم و بھ تاریکی مطلق اتاق زل زدم. ھر چقدر تلاش میکردم چیزی بھ خاطر نمی اوردم ، زمان و مکان از دستم در رفتھ بود. تاریکی اتاق بیشتر سردرگمم میکردم. من چرا اونجا بودم؟ بھ چھ جرمی کتک خوردم و زندانی شدم؟
آه، یادم اومد! نمیدونستم چرا درس خوندم؟ چرا تو بچگی یواشکی از روژان کتاب گرفتم و امتحان دادم؟
از ھمون ھفت سالگی کارم اشتباه بھ نظر میرسید. آفتاب، فقط اسمش روشن بود والا طالعش بھ سیاھی شب و بھ نحسی عدد سیزده گره خورده بود. آفتاب حق زندگی نداشت،باید کر و کور و لال میشد تا شاید کمتر درد میکشید. تا کمتر میفھمید……
تازه ھوا تاریک شده و حیدر داشت فانوسا رو روشن میکرد. لب پنجره نشستھ بودم و بھ بیرون نگاه میکردم،از اون فاصلھ کسی نمیتونست منو ببینھ اما من کامل حیاط و یھ قسمت از اصطبل رو میدیدم.
اکرم کنارم نشست و با دیدن حال زارم لب گزید:-بیا یھ چیز بخور ٣ روزه لب بھ غذا نزدی مادر از پا میفتی بدون اینکھ بھش نگاه کنم گفتم: -از بچم چھ خبر؟
اکرم نفسی گرفت و گفت: -نگران نباش ،حواسم بھش ھست -دلم گواھی بد میده اکرم -از گرسنگیھ بیا دو لقمھ بخور ھمین چند روزه خیلی لاغر شدی
راست می گفت. بھ شدت لاغر و پژمرده شده بودم. غذا از گلوم پایین نمیرفت و سینی ھا دست نخورده برمی گشت. فقط دیروز ظھر یھ کف دست نون خورده بودم تا حالت تھوعم خوب شھ: -میل ندارم ،ببرش -می خوای خودتو دستی دستی بکشی؟
سرم رو بھ دیوار تکیھ دادم و لب زدم: -نھ، زن جن زده کھ غذا نمیخوره -نکن این کارو با خودت چرا لج میکنی؟ -اکرم… من نھ دیگھ شوھری دارم کھ بخوام براش ترگل و ورگل باشم نھ خانواده و فک و فامیلی کھ بخوان قربون صدقھ ام برن و نازم و بکشن نھ دیگھ میتونم بچھ مو ببینم بھ قول ارباب یھ زن جن زده ام کھ قراره زیر این شیرونی زندگی کنم تا بمیرم
اکرم با بغض نگاھم کرد و باز سوال تکراریش رو پرسید: -چرا این کارو با زندگیت کردی؟
خودم بیشتر از اکرم بغض داشتم، دیگھ نفسم بالا نمیومد : -فقط خواستم یھ آینده خوب داشتھ باشم ولی اشتباه کردم… دیر فھمیدم کھ نمیشھ… از اول داشتم خطا میکردم….
اکرم اھی کشید و ھمون طورکھ برام لقمھ میگرفت گفت:- خدا بھ دادت برسھ دختر منکھ از کار شما جوونا سر در نمیارم….
با درد بھش نگاه کردم و وقتی لقمھ رو بھ طرفم گرفتم با دست پس زدم و گفتم: -اکرم …راستش و بگو دایه ھامون خیلی جوونه؟
اکرم نگاھش را دزدید و یھ تیکھ نون گذاشت توی دھنش: -جون عزیزت بگو
لبش رو با زبانش خیس کرد و سرش رو بالا انداخت:
-نھ مادر…از زن مش حسن پیرتر و سیاه تره ده تا شکم زاییده چیزی ازش نمونده کھ ارباب جز تو چشمش زن دیگھ ای رو نمیبینھ خیالت تخت
ولی من خیالم تخت نبود. اصلا نمیفھمیدم چھ مرگم شده،دلتنگی حناق شده بود و نفسم و میبرید. از لبه پنجره بلند شدم و ھمون طورکھ بھ طرف تشک میرفتم گفتم: -برو میخوام بخوابم فقط یادت باشه جای بچم رو نصف شب عوض کنی پوستش حساسه تا صبح عرق سوز میشه….
اکرم بدون ھیچ حرفی بلند شد و از اتاق بیرون رفت. رفتنش ھمانا و ترکیدن بغضم ھمانا. دلم برای جیگر گوشم تنگ شده بود،توی چند قدمیش بودم و ازم دریغش میکرد. با شنیدن صدای فریاد خسرو فورا بلند شدم و دوباره گوشم و بھ در چسبوندم.
بچھ م با صدای بلند گریھ میکرد و صدای فریاد خسرو چھار ستون خونھ رو بھ لرزه مینداخت. فریاد میزد. فحش میداد و اھل خونھ ساکت بودن شک نداشتم جرات نفس کشیدنم نداشتن فقط صدای گریھ ھای ھامونم بود کھ صدای مردونھ خسرو رو میشکست.
میدونستم چی شده. بچھ گرسنھ بود.
با مشت بھ در کوبیدم و جیغ زدم: -خسرو بذار بیام بیرون….
تو رو خدا بذار بغلش کنم بچم ھلاک شد ارباب ،جون ھر کی کھ دوست داری بذار بھش شیر بدم
بھ در مشت میکوبیدم و گریھ میکردم. التماس میکردم و برای بچھ م بال بال میزدم. بالاخره صدای نعره ھای خسرو تموم شد اما ھامون ھمچنان گریھ میکرد.
دلم داشت از جا کنده میشد کھ صدای پای خسرو روی پلھ ھا پیچید. داشت میومد بالا و من وحشت زده خودم و روی زمین عقب کشیدم. وقتی در باز شد و نور فانوس بھ داخل پیچید دیدمش.
از شدت عصبانیت صورتش سرخ شده و رگ پیشونیش بیرون زده بود. فانوس و روی تاقچھ گذاشت و گفت: -بزن بالا لباس بی صاحبت و
ھنوز نمیفھمیدم چی میگھ.
گیج میزدم و صدای گریھ ھامون از در باز راحت تر توی اتاقک میپیچید.
خسرو نچ عصبی گفت و بھ طرفم یورش آورد. تو یھ حرکت لباس و سوتینم و بالا زد و گفت: -باید شیرت و بدوشم بچھ گرسنھ ست….
باورم نمیشد اومده شیرم و بدوشھ،بغض سنگینم و قورت دادم و مچ دستش و گرفتم: -بذار خودم بھش شیر بدم نیشخند زد: -نمیذارم بھ پسرم نزدیک شی
و بعد سینھ پر شیرم و فشار داد و مایع سفید رنگ توی ظرف ریخت. چند روزی میشد کھ بھ بچھ شیر نداده و سینھ ھام متورم و دردناک بود. با گریھ گفتم: -خسرو… تو رو خدا بذار خودم بھش شیر بدم بھ جون خودت بعدش برمیگردم ھمینجا
با بی رحمی بھ سینھ م چنگ زد و گفت: -خفھ شو پسر من مادری مثل تو نمیخواد اگھ سینھ دایه رو میگرفت ھیچ وقت نمیذاشتم حتی شیرت و بخوره حالا ھم این قدر حرف نزن بذار بدوشم….
با ھر فشار درد بیشتر میشد و صورتم درھم میرفت. ھر روز باید از طبقھ پایین صدای گریھ بچھ مو میشنیدم و عذاب میکشیدم. روزی صد بار ھم بھ خودم فحش میدادم کھ چرا رفتم. اصلا منو چھ بھ درس خوندن.
ارباب ظرف رو پر کرد و با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. بدون اینکھ حرفی بزنھ. یا نگاھم کنھ. عطرش رو برای دل تنگم جا گذاشت و رفت. ناامید داشتم بھ طرف در میرفتم کھ اکرم گفت: -ارباب…تصدقت شم بذارید مادرش بیاد شیر بده آقا کوچیک فقط سینه مادرش و میگیره صدای خش دار خسرو دلم و برای ھزارمین بار لرزوند: -ھامون مادر نداره!
مرد با ابھت من ،بھ خاطر اشتباھاتم شکستھ بود. صداش اونقدر گرفتھ و ناراحت بود کھ بھ جیگرم خنجر میکشید اما حق نداشت پسرم و ازم بگیره. پام و از اتاق بیرون گذاشتم و گفتم: -چطور دلت میاد بچھ رو ازم بگیری؟ نمیبینی داره چجوری گریھ میکنھ؟ لااقل بذار بھش شیر بدم بعد ببرش تو کھ اینقدر نامرد نبودی!
خسرو ظرف شیر رو دست اکرم داد و فریاد زد: -برو پایین….
اکرم کھ تنش مثل من میلرزید فورا از پلھ ھا پایین رفت و در کسری از ثانیھ گلوم اسیر چنگش شد. سینم بھ خس خس افتاده بود وقتی ھمون طورکه گلوم و فشار میداد من رو بھ داخل ھل داد و پشتم رو بھ کمد کوبید.
رگ ھای سرخ توی چشماش زده بودن بیرون و نفس ھای تند و کشدارش توی صورتم پخش میشد.
در حالیکھ فشار دستش رو روی گردنم بیشتر میکرد سرش رو نزدیک آورد و از بین دندونای کلید شده غرید: -تو چطور دلت اومد یھ ماه بچھ رو بسپاری بھ این و اون و خودت بری شھر واسھ امتحانای کوفتیت؟ اون موقع نگفتی بچھ داری؟ نگفتی بچھ مادر میخواد؟ نگفتی اتفاقی واسش بیفتھ نفست و میبرم؟ نھ؟…نگفتی؟ نگفتی من دشمن دارم؟ نگفتی ھمھ منتظرن یھ آتو بگیرن و منو بکشن پایین؟ نمیدونستی قانون روستارو؟ نھ اینا رو با مغز ناقصت فکر نکردی! اون روزایی کھ رفتی و بچھ گریھ کرد اصلا بھش فکر کردی؟ اون موقع چجوری بھش شیر میدادن و ساکتش میکردن؟ مگھ ھمینجوری نمیدوشیدی؟ حالا شدی مادر مھربون و گریھ بچھ ناراحتت میکنھ؟
حرفاش درد داشت،دلم میخواست اونقدر گلوم رو فشار بده تا بمیرم. بغضم کھ بی صدا ترکید و دونھ ھای درشت اشک از چشمام جاری شد یھ لحظھ رنگ دلسوزی و تو چشماش دیدم. اما فقط بھ اندازه رد شدن شھاب سنگ از آسمون شب بود……
ادامه دارد….

4 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «