در روزگاران گذشته گدایی بی نوا در کوچه های شهری بزرگ، آوازخوان و نالان راه می سپرد. او به در هر خانه ای که می رسید دعایی به جان صاحب خانه می کرد و از او چیزی می خواست و مرد یا زن صاحب خانه هم بسته به کرم خود به او چیزی می داد یا نمی داد.
گدا پس از پشت سر گذاشتن چند کوچه به کوچه ای تنگ و باریک با خانه های کوچک و قدیمی رسید. در خانه ای ایستاد و چیزی خواست. زن صاحب خانه چون صدای گدا را شنید از حیاط خانه به پشت بام دوید و گفت: «آهای بنده خدا؛ بد موقعی به در خانه آمدی زیرا برای آفتاب کردن توت های درختان به پشت بام آمده ام، بنابراین اگر پایین و در حیاط بودم به تو نانی می دادم تا از گرسنگی نجات یابی» گدا سری جنباند و از آن جا رفت.
او که مال همان شهر بود، چند روز دیگر باز گذارش به همان کوچه و همان خانه افتاد و دوباره در زد. اتفاقاً زن صاحب خانه این بار در حیاط بود ولی او که عادت نداشت به کسی چیزی بخشیده و دستگیری کند، وقتی صدای گدا را شنید گفت: «افسوس که نمی توانم برایت کاری کنم چون اگر بالای بام بودم برایت نانی می انداختم تا از گرسنگی نجات یابی».
گدا که فهمیده بود زن دروغ می گوید، پوزخندی زد و گفت: «از این سخن ها نگو که باور نمی کنم چون بالات رو دیدیم و پایینت را هم دیدیم.»