برزخ عشق و شهوت

1390/06/16

دوستان داستان قبليم يك نوع نوشته بود در چارچوب رمان
از اينجا ميتونين داستان قبل رو مشاهده كنين. (اسمان سرخ)
تا حدودي لطف داشتين و مورد قبولتون واقع شده…مسرورم از لطفتون…داستان جديد ادامه دار و بصورت پارت پارت هست.اميدوارم كمي و كاستي ها رو ببخشيد و جهت بهتر شدن داستان ما را با نظراتتون راهنمايي نماييد.
كاراكتر ها
1:پريا نريماني 21 ساله دانشجو
2:شهريار يگانه 22 ساله دانشجو
3:راوي(نويسنده)
در طول داستان نقل كننده چرخشي خواهد بود.
قسمت اول : غزل اشنايي

تاريكي شب عزم رفتن داشت و سپيده ي صبح قصد خودنمايي…
چشمانم رو به اسمان بود و روحم در حال پرواز ميان ستارگان…چند ستاره ايي در اسمان هنوز بودند تا رسم وفا را بياموزند…اخر از نصف شب بر سفره دلم مهمان بودند و درد و دلها براشان كرده بودم. ناگهان صداي ساعت طنين انداز شد بر فضاي اتاق…
راوي:
ساعت ميخواست بگويد شبي نيز گذشت و صبح شد و هنوز سفره دلت بر ستارگان باز است و سند قلبت بنام كسي نيست.
لهافي بر بدنش گسترده بود تا چشم نامحرمي حرمتي نشكند…پنجره باز حكايتها دارد…و نورانيت و سپيدي پوستش حكايتي ديگر…
هنگام برخواستن از تختخواب به ارامي لهافش را كنار مينهد و ميرود رو بروي اينه…
به اندام دلربايش مينگرد و انگشتانش را بر سينه خود به حركت در مياورد. جسارتش بيشتر شده و كف دستان را جايگزين مينمايد بجاي انگشتان…
هيچ پوششي ندارد و فقط احساس تنهايي دارد اين هنگام…دستانش بي اختيار قصد اندام دخترانه اش را كرده اند… جنگيست درونش…
آخر مغلوب دستانش ميشود ارام نوازش را حاكم بر زير ناف مينمايد…كمي از خود بي خود ميشودو ارام پرنده خيالش در حال اوج گيريست. ميخواهد تصويري بر پرده ذهنش نقاشي كند…تصويري از خود و مرد خيالهايش…اما يكباره در ميابد خواب و خيال است…يكباره حالش دگرگون گرديده و چيره بر دستان ميشود.
اري !! دختري با اين زيبايي و شيدايي كه همچون اهويي بر دشت عاشقيست و 19 بهار زيبا اما تنها را گذرانده كماكان افسار اعتماد را به هيچ پسري نداده است. حق دارد.نميخواهد بازيچه دستان هوس باشد…ميخواهد در ركاب كسي باشد و او را كامروا نمايد كه روحش نيز براي او باشد…لباس را برتن نموده و در حال زينت دادن بر چهره اش است.گرچه شاداب است از سيما و نگاه…اما در حال پوسيدن است ريشه اين درخت زيبا…از تنهايي و بي همدمي!

پريا:
بر طبق عادت اولين نفر خانواده بودم كه پاي از بستر بيرون نهاده بودم و تجديد عهد كرده بودم براي زندگي زيبا داشتن…اراده بر اين استوار بود كه ميخواهم زيبا زندگي نمايم…به زيبايي ترانه رودخانه…به صلابت كوه و گرما بخشيه خورشيد و نورانيت مهتاب…
مبدا خانه بود و مقصد دانشگاه…هواي پاييز و خش خش برگها روحم را سيقل ميداد.زمان ايستاده بود براي من…گويي از كلام طبيعت با من خرسند بود و نميخواست اين لحظات تمامي يابد…نميدانم كي و چگونه وارد دانشگاه شده بودم …هنوز كسي چهره استاد را رويت نكرده بود بر طبق روال شايعه لغو كلاس در فضا مي پيچيد…نگاهم به نگاه گره خورد اين هنگام…انگار در اينه نگاه ميكردمو و خودمو ميديم…اولين باري بود كه بزرگي دريا را در چشماني مخلوقي ميديدم…محو تماشاي ساحل چشمانش شدم…اون نيز مينگريد…اتشي در درونم بپا شد…يك نگاه…و ديگر هيچ.
راوي:
هر خواننده ي اين داستان ميتواند سكوت پريا را هزار ان بار در مقام مفسر تفسير كند.اري در خزان فصل پاييز دل او بهاري شده بود…نگاهها برهم خيره و دلها در حال نو شدن و جان گرفتن…
شهريار يگانه…همان تكه گم شده پريا نريماني بود كه تقدير ميخواست سرنوشتشان را براي هم رقم بزند. با قدي 180 سنتي متري و اندامي عضلاني و موهاي لخت…سيماي زيبا با ابروان اندك دستكاري شده و لبهاي هوس اور…
دختران زيادي شيفته اين چنين پسري گشته بودند و هر لحظه خيال با وي بودن را در ذهن مي پروراندند… ليك قرعه بنام پرياست.
پريا:
مرغ دلم اشيان و ساحل خويش جسته و يافته…ايا صياد مرغ دلم خواهد بود؟افكار امشبم تداعي ميگرفت از ان نگاه… ستارگان تنها دلدار من بودند…اما گويي ماه از اينده سري ميداند كه چنين تابان تر از شبهاي دگر است…
عشق و شهوت در تاريكي شب سراغ روح و جسمم امد…روحم تشنه عشق و جسمم اشفته براي نوازش ان پسر…چشمانم را بستم و بدون تصويري سازي و مقدمه چيني خود را در اغوش وي يافتم…لخت و عريان…بدون پوششي…
راوي:
لهاف مزاحم احوال وي بود…مي بايست كنار ميرفت…صداي ناله هايش…دستانش باز نوازشگر سينه هايش بود…دو دست روي دو سينه…چشماش بسته بود و پاهايش باز و بسته ميشد…دست راست را روي شكم برد و شروع به نوازش ناف نمود…بخود امد…شوري داشت حيرت انگيز…ياد همان نگاه افتاد و شيفته شد به خلوت شب…چشمانش را گشود و لبخند رضايت بر لب…ارام دست بر اندامش برد…داغ بود و ابكي…ارام ارام …با هر نوازشي كه ميكرد يك قدم از زمين دور ميشد…باز از ان حالت بيرون امد…؟
پريا:
ايا اين عشق است يا هوس…عشق و هوس در حكم ابرو و بارانند…ابري نباشد باراني نميبارد…قطرات باران از جنس اسمانند و وقار دارند و مايه شكرند…اما بخار اب كه راهيه اسمان ميشود جا مانده از كاروان است…هوس بدون عشق بخار اب است و بس. عشقي نباشد هوسي نيست…هوس تنها پست است…افكاري بود از جنس اب و اتش در ذهنم…
پايان قسمت اول…

1730 👀
0 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2011-09-07 18:58:13 +0430 +0430

:B سلام داستانت خوب بود اما باید بیشتر مطالعه کنی چون جا برای بهترشدن داری اما سعی کن معلوماتت زیادکنی و کتابهای معروف هم بخون تا بهت کمک کنه
به نظرمن با توجه به اینکه کتاب زیاد مطالعه میکنم اگر داستان بلند و رومانتیک بنویسی هرچندغیرسکسی باشه میتونی باتوجه به سبک نگارشت حرفی برای گفتن داشته باشی
چندتاهم غلط املائی داری که باید بیشتر دقت کنی ولی روی هم رفته داستانهای قشنگی بود
با توجه به طرز نگارشت سن کمی هم داری که با تلاش بهتر میشی

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «