دوستان عزیز ممنون میشم از همه تون شرکت کنین تا تک بیتی های بیکران از سلاطین شعرفارسی رو بتونیم باهم به اشتراک بزاریم.
خودم که عاشق حضرت مولانا و سعدی و رهی معیری وخاقانی شروانی و…خیلیای دیگه.
من چه غم دارم که ویرانی بود **
زیرِ ویرانی گنج سلطانی بود
ادامه تاریک خانه علیرضای آذر
ما دوتا ذرهء بنیادیِ عالم بودیم
ما دوتا مادهء تاریک در آغوش مکان
ما دو خورشید، دو منظومه شمسی بودیم
ما دو تکیاختهء مُرده در ابعاد زمان
ما دوتا جبرْ به ماندن، دو نفر مجبوریم
ما دوتا حکم سَلیسیم، دو باید بشوی
ما دو ما قبل هر آن چیز، دوتا روز اَزَل
شاید این بار نرفتی و مُردد بشوی
ما دو شنریزه پَرتیم در اندام کویر
ما دوتا قطره باران وسط دریاییم
ما دوتا شاخهء خشکیم در اِبراز تبر
ما دو بیهوده، ولی خوب به هم میآییم
نه در این شعر، که من در همهء گفتن هام
عاجز از رفتن و ماندن، متحیر ماندم
و تو هربار در این بیت، به پایان رفتی
دوربین را به فراسوی تو میچرخاندم
دوربین را به فراسوی تو میچرخاندم
همچنان دور تو را، دور تو را میدیدم
ماه من بودی و در دشت که میچرخیدی
ماه من بودی و دنبال تو میچرخیدم
آه ناجور کشیدی نگذارم بروی
قسمم دادی و من مانع رفتن نشدم
از غرورم چه بگویم که چه جاها نشکست
گریه کردی بروی دست به دامن نشدم
اولین حربهء زن هاست نفس های عمیق
بعد از آن مات شدن مثل وقار تندیس
بعدش آرام شدن حرف شدن بغض شدن
آخرین حربهء زن هاست دو تا گونهء خیس
از کدامین رُخ تزویر مرا مینگری
از کدامین درِ جادو به تو برمیگردم
“وقتی از کوچه معشوقه ما دور شدی”
از پسِ حنجره ای تار نگاهت کردم
تازه بعد از تو به خود آمدم و فهمیدم
که چه اندازه به دنیای تو وابسته شدم
آینه فحش بدی بود مرا میفهمید
که چقدر از خودم و سوختنم خسته شدم
پس از این بیت من و آینه در یک قابیم
او همه ریزترین زیر و بَمَم را بلد است
آینه حرف بزن حرف بزن برزخیم
من ندانسته بَدَم آینه دانسته بَد است
ای دهان درهء بی حالِ کسالت آور
بعدِ ظهرِ سگی و لحظه بی حوصلگی
خشم بی خود به خود و خودخوری و زخم و خراش
جمله های مرض آلود و سراسر گلگی
ادامه تاریک خانه علیرضای آذر
ای شروع شب نفرت، شب زنجیر به دست
ای تکابوی سرِ هیچ به یغما رفتن
جمله های پس و پیش ای قلم …
به دست از دل شعر به آیین معما رفتن
ای تمام هیجانات جهان در ید تو
منطقی نیست تو باشی و من از دست روم
که تو از کوره دِهِی دور به آدم برسی
من از این شهر زبان بسته به بن بست روم
ای فرو خورده بغض همه ثانیه ها
جور این ساغر لبریزِ سخن را تو بکش
من بریدم به فنا رفتم و نابود شدم
دور این جن زده را دایرهء وِرد بکش
ای کماندار بزن تیر مرا میطلبد
ای تبر دار بکوب عاقبتش می افتم
یک نفر نیست فقط زود خلاصم بکند
نکشی میکشمت باش ببین کی گفتم
داشتیم از غزلی دور به هم میگفتیم
در دل قاب دو همراه دو تا دست به دست
پشت گوشش همه سیزدهم را گفتم
قصه را آه کشیدم دل آیینه شکست
به فنا رفتم و رفتم که تو را شرح دهم
نشد از تو بنویسم تو به من منگنه ای
من زمین میخورم و باز تو را میجنگم
یکه تازی، قَدَری مخمصه را یک تنه ای
با توام عشق، ببین باز تو را میخوانم
با توام دور نشو شعر پدر سوخته ام
تو به فحشم بکشی یا نکشی حرفی نیست
من در این مرحله دندان به زبان دوخته ام
غم روراست ترین رابطه ها در من بود
با توام عشق مرا دست خیانت نسپار
بین این مردمِ عاشق کُشِ معشوقه فروش
مگذارم مگذارم مگذارم مگذار
من که آرایش و دردانهء خلقت هستم
هر که مارا طلبد از ید یاهو بخرد
باید از جان گذری تا به اتاقم برسی
هرکه طاووس پسندد غم هندو ببرد
ادامه تاریک خانه علیرضای آذر
دوربین داشت به هر سمت تو سر میچرخاند
دوربین داشت تورا از همه دورت میکرد
عمق تنهایی تو از تو به تو بیشتر است
دوربین داشت تورا زنده به گورت میکرد
بر سر کوچه نشستی و به تصویر کشید
دیدت افسار به دستی و به تصویر کشید
عهد را باز شکستی و به تصویر کشید
و دگر عهد نبستی به تصویر کشید
کاش آنجا که تو رفتی غم عالم میرفت
کاش این غربت جمعی همه با هم میرفت
تا به دنبال تو این عالم و آدم میرفت
به درک پشت تو نامحرم و محرم میرفت
میتوانستم از این پنجره پرواز کنم
آخرت بودم و میشد خودم آغاز کنم
میشد این عشق سگی را به تو ابراز کنم
نشد آخر که تورا سیر برانداز کنم
نشد آخر که از آن حوصله تنگ روم
چاره مرگ است که از ناحیه ننگ روم
باید از این سرطان تهمت پر رنگ روم
باید از سیطره حضرت خرچنگ روم
خانه تاریک شده تا که تو ظاهر بشوی
بلکه این بار نخواهی که مسافر بشوی
باعث هجرت مرغان مهاجر بشوی
و کمی دورتر از فصل مجاور بشوی
وسط خانه تاریک تورا میدیدم
آن ور دوری نزدیک تورا میدیدم
در تن هر رگ باریک تورا میدیدم
و پس از عطسه شلیک تورا میدیدم
نور قرمز شب روشن شدن خاطره ها
پرده ها را بکشانید که این پنجره ها
نور لجباز نتابند به این پرتره ها
گوره بابای تمامه گره ها بر گره ها
وقت ظاهر شدنت بود هلاکم کردی
تازه فهمیدم از این عکس مرا کم کردی
مصلحت بود از این خاطره پاک کردی
پای آن تاب مرا زنده به خاکم کردی
ناگهان پشت سرم در نزدی در وا شد
بعد عمری اسف و حال بدی در وا شد
پس از انگار غروبی ابدی در وا شد
رنگی از نور به تصویر زدی در وا شد
خنده ای داغ زدی و بدنم سوخت که سوخت
پیرهنم سوخت که سوخت
واژه تاول شد و لحن و سخنم سوخت
که سوخت عکس هارا چه کنم
فکر کنم سوخت که سوخت
من ازان گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت/برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی!
شعر زیبای زمستان مهدی اخوان ثالث
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است.
كسی سربرنیارد كرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
كه ره تاریك و لغزان است.
وگر دست محبت سوی كس یازی،
به اكراه آورد دست از بغل بیرون؛
كه سرما سخت سوزان است.
نفس كز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریك.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفی كاینست، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیك؟
مسیحای جوانمرد من ای پیر پیرهن چركین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است....آی.....
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای !
منم من میهمان هر شبت، لولی وَش مغموم.
منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور.
منم دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بی رنگ بی رنگم.
بیا بگشای در، بگشای دلتنگم.
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد.
تگرگی نیست، مرگی نیست.
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان ست.
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را كنار جام بگذارم.
چه می گویی كه بیگه شد، سحرشد، بامدادآمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعداز سحرگه نیست.
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگارسیلی سرد زمستان ست.
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،
به تابوتِ ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان ست.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یكسان است.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته ،سرها درگریبان، دستها پنهان؛
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسكلتهای بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان كوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان ست.
مهدی اخوان ثالث
تنهاییام را با تو قسمت میکنم
محمد علی بهمنی
تنهاییام را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست گستردهتر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را بر سفرهی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بیشک تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینهام را بر دهان تک تک یاران گرفتم تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه فقط یک لحظه خوب من بیاندیش لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را در دستهای بینهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
محمدعلی بهمنی
تا نگردی آشنا زین پردم رمزی نشوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
چون مُرده شوم، خاکِ مرا گُم سازید،
احوالِ مرا عبرتِ مردم سازید؛
خاک تن من به باده آعشته کنید،
وَز کالبدم خشتِ سَرِ خُم سازید.
دوست عزیز اینجا جای شهوته ولی خب به پاس اینکه برامون محترمی مینویسیم
همه روز فکرم است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
مولانا
بر درو دیواره این خانه نوشتم / که این کیره لاغر به کونه چاقت
تا افق
پله به پله
شب به نرمی گام برداشت
در کنار پله ها فانوس روشن بود
بادبادک های بازیگوش
دم تکان دادند
بادبادک رفت بالا
قرقره از غصه لاغرشد
بادبادک جان !چه می بینی از آن بالا؟
در میان جاده ها آیا غباری هست؟
برفراز تخته سنگ آیا نشان از نعل اسب تکسواری هست؟
بادبادک جان !ببین آیا بهاری هست؟
بادبادک جان ببین آیا جای پایی سبز خواهد شد؟
شب سر سفره
بغض سنگینی برایم لقمه می گیرد
بادبادک جان! ببین پیک امید آیا
روی دوشش کوله باری هست ؟
من دلم با خویش می گوید که آری هست
عمران صلاحی
روی من واقعا حساب بکن!
سگ بزن روی مستی اعصاب
شب ِ این جمع را خراب بکن
جبر با احتمال ِ صد در صد
روی من واقعا حساب بکن!
گریه کن باز و «داریوش» بخوان
خفه کن رقص و پایکوبی را
تا که «فریاد زیر آب» شویم
طعم ِ ته مانده های خوبی را
توی زیبایی ات شعار بده
موی تب کرده را به باد بریز
عرق کارگر شو قبل از مزد!
اوّلین پیک را زیاد بریز
با همه مثل آفتاب بخواب
اهل عصیان ِ توی عصیان باش
شام را در کنار گرگ بخور
خار ِ در چشم ِ گوسفندان باش
روی من واقعا حساب بکن
حل شو در استکان، «چرا»یت را
مخفی ام پشت عینک دودی
جنبش ِ سبز ِ چشم هایت را
دود سیگار باش و سیگاری
دست ها را بمال بر سقف ِ …
گیج و دیوانه وار ارضا شو
توی یک ارتباط بی وقفه
سبز شو مثل برگ های لجوج
توی تهران ِ تا ابد دودی
فکر کن من، توام!.. تو، من هستی…
درک کن عاشق جنون بودی!
چشم را خیره کن به این گلّه
سگ شو از خشم ِ آن دو تا برّاق
با زمین و زمان و مضمونش
حرفت این بود و هست: استفراغ!
قایمم کن ته ِ عروسک هات
شهر، آدم بزرگ هم دارد
زوزه سر کن به شوق همراهیم
بیشه جز موش، گرگ هم دارد!
مشت ها را بکوب بر دنیا
که کسی ریده توی اعصابت
خنده ای باش مثل پیروزی
جلوی چشم های قصّابت
توی زنجیر هم نمی خواهم
پیش ِ آدم فروش گریه کنیم
بغلم کن «شقایق» غمگین
تا که با «داریوش» گریه کنیم
گریه کن مثل انتخاب جنون
گریه هایی که از سر ِ شادی ست
آخرین پیک را زیاد بریز
لذت ِ محض، رمز آزادی ست…
مهدی موسوی
درد شخصی-افشین مقدم
با تمام ِ وجود غمگینم
مثل ِ وقتی که زن نمی سازه
مثل ِ وقتی که دوست می میره
مثل ِ وقتی که تیم می بازه
با تمام وجود غمگینم
مثل اوقات تلخ تنهایی
فکر کردن به سکس با رویا
شرم احساس زود ارضایی
… با تمام ِ وجود غمگینم
لول ِ تریاک زیر ِ این تخته
دست و پاهامو با طناب نبند
ترک ِ اعتیاد واقعا سخته
با تمام ِ وجود غمگینم
مرگ، جزئی از آرزوم شده
بهتره، شعرمو شروع کنم
باز سیگار ِ من تموم شده
با تمام ِ وجود غمگینم
شادی ام مال ِ سالها قبله
چشم ِ باز ایستاده می خوابم
مثل ِ اسبی که توی اسطبله
با تمام ِ وجود غمگینم
کشورم نفت به جهان می ده
شهرونداش مثل سربازن
همه چی بوی پادگان می ده
با تمام وجود غمگینم ،
تشنه ام مثله فیل بی خرطوم
رو سرابم دقیق شه چشمام ،
عاج من خرد می شه با باتوم
با تمام وجود غمگینم
حق آزادی انتزاعی شد
وای هفتاد ملیون مثله من ،
درد شخصیم اجتماعی شد
افشین مقدم
سیاوش كسرایی - مست
من، مستم
من، مستم و میخانه پرستم
راهم منمایید،
پایم بگشایید
وین جام جگرسوز مگیرید ز دستم
می، لاله و باغم
می، شمع و چراغم
می، همدم من،
همنفسم، عطر دماغم
خوشرنگ،
خوش آهنگ
لغزیده به جامم
از تلخی طعم وی، اندیشه مدارید،
گواراست به كامم
در ساحل این آتش
من غرق گناهم
همراه شما نیستم، ای مردم بُتگر
من، نامه سیاهم
فریاد رسا،
در شب، گسترده پر و بالاز آتش اهریمن بدخو، به امان دار
هم ساغر پر می
هم تاك كهنسال
كان تاك زرافشان دهدم خوشه زرین
وین ساغر لبریز
اندوه زداید ز دلم با می دیرین
با آنكه در میكده را باز ببستند
با آنكه سبوی می ما را بشكستند
با محتسب شهر بگویید كه: هشدار!
هشدار!
كه من مست می هر شبه هستمسیاوش کسرایی
پنجره- رحمان نصر اصفهانی
ﻋﺎﺷﻘﻢ
ﺍﻫﻞ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﭼﻪ ﯼ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭﯼ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺵ ﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﻦِ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻧﻬﺎﺩﯼ
تو ﮐﺠﺎ
کوﭼﻪ ﮐﺠﺎ
پنجره ﯼ ﺑﺎﺯ ﮐﺠﺎ
ﻣﻦ ﮐﺠﺎ
عشق ﮐﺠﺎ
ﻃﺎﻗﺖِ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺠﺎ
تو ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﯽ
ﻣﻦِ ﺩﻟﺪﺍﺩﻩ ﺑﻪ ﺁﻫﯽ
ﺑﻨﺸﺴﺘﯿﻢ
ﺗﻮ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻭﻣﻦِ خسته به چاهی
ﮔُﻨﻪ ﺍﺯ ﮐﯿﺴﺖ
از ﺁﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﯼ ﺑﺎﺯ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺁﻏﺎﺯ
اﺯ ﺁﻥ ﭼﺸﻢِ ﮔﻨﻪ ﮐﺎﺭ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ
کاش ﻣﯽ ﺷﺪ ﮔُﻨﻪِ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﻭ ﭼﺸﻤﺖ؛ﻫﻤﻪ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺑﮕﯿﺮﻡ
ﺟﺎﯼ ﺁﻥ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻣﻬﺘﺎﺏ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻨﮓ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮﻡ
رحمان نصر اصفهانی
در خیالات خودم
در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،
از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم،
خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت،
توی فنجانی که نیست
باز ميخندی و ميپرسي
كه حالت بهتر است؟!
باز میخندم که خیلی،
گرچه میدانی که نیست
شعر می خوانم برایت،
واژه ها گل می کنند
یاس و مریم میگذارم،
توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت،
مي شود آیا کمی
دستهایم را بگیری،
بین دستانی که نیست…؟!
وقت رفتن می شود،
با بغض می گویم نرو…
پشت پایت اشک می ریزم،
در ایوانی که نیست
می روی و
خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم،
با یاد مهمانی که نیست…!
بعد تو
این کار هر روز من است
باور این که نباشی،
کار آسانی که نیست…!❤️❤️
شاعر بیتا امیری
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر انم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
#سعدی
خمار انتظار
شب گذشته شتابان به رهگذار تو بودم/ به جلد رهگذر اما در انتظار تو بودم
نسیم زلف تو پیچیده بود در سر و مغزم/ خمار و سست ولی سخت بی قرار تو بودم
همه به کاری و من دست شسته از همه کاری/ همه به فکر و خیال تو و به کار تو بودم
خزان عشق نبینی که من به هر دمی ای گل/ در آرزوی شکوفائی و بهار تو بودم
اگر که دل بگشاید زبان به دعوی یاری/ تو یار من که نبودی منم که یار تو بودم
چو لاله بود چراغم به جستجوی تو در دست/ ولی به باغ تو دور از تو داغدار تو بودم
به کوی عشق تو راضی شدم به نقش گدایی/ اگر چه شهره به هر شهر و شهریار تو بودم
دگران را اگر از ما خبری نیست چه غم
نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای
کیری دارم آن چنان دراز است \ تا نبینی ندانی چه سرفراز است خخخخخخ
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
تک نواز آسمانی , قصد آهنگی بکن ؛...........؛
آرشه مژگان بکش, تا نت برآرد چشم تو
شاعر: #امید_شیدائی
نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است
شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا
پردهٔ شرم است مانع در میان ما و دوست
شمع را فانوس از پروانه میسازد جدا
میکند روز سیه بیگانه یاران را ز هم
خضر در ظلمات میگردد ز اسکندر جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟
میشوند از سردمهری، دوستان از هم جدا
برگها را میکند فصل خزان از هم جدا
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
میشود نزدیک منزل کاروان از هم جدا
از متاع عاریت بر خود دکانی چیدهام
وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند
چرخ سنگیندل ز من هر دم کند یاری جدا
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتمدر میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
رهي معيري
کعبه ارزانى اين قوم شتر باز پليد که در آن باديه غير ملخ و مار نديد
رب و الله و بت و لات و هبل مال عرب سجده بر مهر گلى سنت امثال عرب
دين اسلام و يهودى و مسيحى به درک روزه و حج و نماز و تب شيعى به درک
قمر و هجرى و ذوالقده به گردون عرب من در ابان و امرداد کنم جشن و طرب
من اهورايى ام و زاده زرتشت و خرد از چه رو شيعه و سنى به کمالم ببرد
از چه رو مزحکه دست عرب ها باشم جيره خوار از شتر پست عرب ها باشم
من چرا در غم اين قوم سيه جامه کنم در محرم به عزا سوزم و هنگامه کنم
سال در ماتم اين قوم عرب گريه کنم موعد جشن امرداد و طرب گريه کنم
واى بر من که به اسلام عرب خام شدم پيش زرتشت سر افکنده و بد نام شدم
جاى آتشکده محراب عرب در وطن است مسجد و ظاهر ننگين حلب در وطن است
نام کوروش به خموشيت على امده است بعد آدم کشى اش پاک و جلى امده است
رمضان امده در ملک نه اين وهمن ماست روزه ى قوم عرب افت جان و تن ماست
فروهر گمشده در زير و زبر کردن شهر چند قرن است که مزدا شده با مردم قهر
چهارده کنکره ايوان ميدان که شکست چهارده قرن بر اين ملک سيه جامه نشست
تا بر اين ملک خداى عربى سايه زده ننگ.تازى به همه ملک بسى پايه زده
پارس در شعله ى اسلام عرب مي سوزد سال در ماتم اين قوم و طرب مي سوزد
مسجد و زاهد و شيخ است و خداى عربى ننگ بر مذهب اسلام و اداى عربى
عرب ان بود که دختر به جهالت ميکشت بانوان را به کمى لذت آلت مي کشت
عرب ان بود که در باديه و ريگ و کوير زندگى کرد و ملخ خورد و نمازى تقصير
اه از ان روز که در مملکت کورش و دل با دو صد حيله و تزوير عرب زد منزل
واى از ان روز که اين ملک پر از تازى شد عدل کورش به زمين خورد ,على قاضى شد
کو درفشى که نشان بود به نيمى زه جهان سند بابل و آشور و دو صد ملک عيان
گرز رستم به کجا مانده در اين دوره ى شوم رخش خواهد که پرش گويد ازين دره ى شوم
♥صابر رشيدى♥
بگوشو پرده پاره شاعری که کم نشست و
ایستاده با دهان باز نعره در فشنگه شعر عاصی و
تصور ترانه لای پای خایه جای پوتین و
سیل سیلی روی ریشو ریشه و
جوانه های خون روی لب خراش زیر چانه
نگفتمت نرو گلایل این زمین به قدر یک کفن کفاف ریــــشه نمی دهـــد ؟!
نگفتمت که جز بوی چرک چاک سینه های خالی از قـــلب در فضا نمی دمد ؟!
نگفتمت که این جماعت جریده با خطو رد وحشی نگـــــاهت غریبه انـــــد ؟!
نگفتمت که جای بوسه آلتی کریه بر دهان سرخ آتشت می نهنــد ؟!
نگفتمت نرو نرو٬ نگفتمت نرو نرو ؟!
نگفتمت٬ نگفتمت ؟!
نگفتمت هر آنچه گفتیو نوشته ایم کـــــشک بود ؟!
نگفتمت نرو که رفتنت نتیجتا اشـــــک بود ؟!
نگفتمت تو هم به گور جد خلق گشـــــنه بخند ؟!
نگفتمت که حـــــال کن طبیعتا میان این همه جسد بگند ؟!
که خر شو٬ که کر شو٬ که کور شو٬ دهــان را ببند٬ دهـــان را ببند٬ دهــان را ببند !
این چنین هوا پس است و هر که سوی خویـــش داره !
دم نزن سکـــوت کن که گفتن تو نیش داره !
نگفتمت بشین کنـــار من٬ کنـــار گود
بوس هست٬ بوس هست
شب زفاف جمعی و
فروش سیاسی و
جاســـوس ان
ان تولک٬ تولک
مبارز مدافعه حقوق حشر هست فقط اعتماد کن بمان !
نگفتمت نرو بمان کنار هم بشین به حال هــم بغض میکنیـــم ؟!
نگفتمت چگونه در میــانه ول معطلیم ؟!
ببین چگونه در زیر آبزار میزنـــــــــــــیم !
ولی تو خر نمی شوی ولی تو کر نمی شوی !
تو نبض و حلق خلق هر ترانه ای !
که بـــر بـــار٬ بــــر دار میـــــشـــــود …
یغما گلرویی
تساوی
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست
(خسرو گلسرخی)
سلسله ی موی دوست،حلقه جام بلاست،هر که در این حلقه نیست،فارغ از این ماجراست
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهوند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین
و در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می پویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد
روزگار غریبی است نازنین
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهان مستقر با کُنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد
احمد شاملو
سلام.بیشتر شعر گفتم تا خونده باشم ولی شعرای ایرج میرزا فرحزاد ها وحشی بافقی و شعرایی ک تاپیکم هس .
لب آب و می ناب و دلبر نیکو سرشت
ای به تخمم که نرفتم به بهشت
:D