دوستان عزیز ممنون میشم از همه تون شرکت کنین تا تک بیتی های بیکران از سلاطین شعرفارسی رو بتونیم باهم به اشتراک بزاریم.
خودم که عاشق حضرت مولانا و سعدی و رهی معیری وخاقانی شروانی و…خیلیای دیگه.
من چه غم دارم که ویرانی بود **
زیرِ ویرانی گنج سلطانی بود
همه می پرسند، چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ، نه به این آبی آرام بلند
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بمان با من تنها تو بمان
قصه ابر هوا را تو بخوان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
…
فریدون مشیری
وای مرسی عزیزممم عاشق این شعرم
این شعرزیبارو باصدای محمداصفهانی عزیزگوش بده بسی حض میبری،شعرای رهی معیری عزیزدل هم بخون هوش از سر میبره
آینه ها هم دروغ میگویند!!!
همیشه میگفتند تنها کسی که به تو راست میگوید آینه است …!
اما آینه ها هم دروغ میگویند,همانگونه که انسانها در چشمهای هم خیره میشوند و دروغ میگویند.
آینه ها به هم دروغ میگویند هنگامی که رخ به رخ هم میشوند و ادعا میکنند هریک تا بی نهایت ادامه دارند,غافل از آنکه به تنهایی به اندازه ی نگاه ما کوچک خواهند شد…
آینه ها هم دروغ می گویند, به من,به تو و به همه ی نگاه های خیره شان …
,دروغ می گویند که عاشق شوی,که بخندی,که تغییر دهی هرآنچه که به روزمرگی آلوده اش کردی …
ای کاش همیشه آینه ها دروغ بگویند …
ما آدما همیشه دروغ را دوست داریم …
این رمزیست که آینه ها خوب میدانند
یار در آغوش و گوید یار کو/// دیده بگشا بعد از آن دیدار جو
دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست کس در همه افاق به دلتنگیه من نیست ?
حدیثم را نمیدانی؟
تمام شهر میداند
زهرکس نام من پرسی ز هر کس قصه ام جویی
سری جنباند و گوید
ولش کن
مردی بدنام است
رفیق باده و بنگ است
حدیث او همه ننگ است
عجب دانم تو اینهارا نمیدانی
…
بر سر مزارم بنویسید که او خسته دلی بود در خلوت خاموش که زن غم های جهان گشته فراموش
دوستی با هر که کردم خصم مادرزاد شد اشیان هر جا گذیدم لانه ی صیاد شد
دست بیار به سمتم از کلِ دنیا دست میکشم
دلیل بیداریه تووی شبهایِ منن روزای تو
حرفه ای ترین قاب بسته روی لب های منن گوشای تو
با من قدم بزن رفتن تقدیر پاهاته
سکون مرگ انسان بودنه ، حرکت دلیلِ آغازه
از درون خویش این آواز ها
منع کن تا کشف گردد راز ها
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم
چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه
ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم
ذکر حق کن بانگ غولان را بسوز
چشم نرگس را ازین کرکس بدوز
صبح کاذب را ز صادق وا شناس
رنگ می را باز دان از رنگ کاس
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
كه این خون ، خون ما بی خانمانهاست
كه این خون ، خون گرگان گرسنه ست
گفت دانایی که: گرگی خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
و آنکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست
و آن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟…
نه دل مفتون دلبندی، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی، نه بر لبهای من آهی
نه جان بینصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بیفروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی، نه از شمعی، نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت، نه با مهری، نه با ماهی
کیام من؟ آرزوگمکردهای تنها و سرگردان
نه آرامی، نه امّیدی، نه همدردی، نه همراهی
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی / دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی / چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو / ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی / زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت / صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی / سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل / شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی / در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست / ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی / اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست / ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی / آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست / عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی / خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم / کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی / گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق / کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
گرگها خوب بدانند، در این ایل غریب
گر پدر مرد، تفنگ پدری هست هنوز
گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند
توی گهواره چوبی پسری هست هنوز
آب اگر نیست نترسید، که در قافله مان
دل دریایی و چشمان تری هست هنوز
بانو زهرا رهنورد
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوهٔ یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم
ببندم شال و میپوشم قدک را…
بنازم گردش چرخ و فلک را…
بگردم آب دریاها سراسر…
بشویم هر دو دست بی نمک را…
بگذار بگریم چون ابر در بهاران…کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هرچ کردم علاج دل بیمار نشد…تنگ شد حوصله از بهر نگهداری دل
من شعر بسیار خوندم.اکثرا زیبا بودن.بی انصافیه رده بندی کنم.اشعار عاشقانه و غنایی حضرت حافظ،مولانا و عاشقانه های سعدی روی باند دل آدم میشینن و بلند نمیشن
مرد گاریچی
کنار تخت می خوابم
مگر هوا که بند آمد
نفس کشیدنت باشم
شاعر: حسین صفا
متن کامل شعر
مرد گاریچی
مریضحالی ام خوش نیست
نه خواب راحتی دارم
نه مایلم به بیداری
درون ما تفاوت هاست
تو مبتلا به درمانی
ومن دچار بیماری
کنار تخت می خوابم
مگر هوا که بند آمد
نفس کشیدنت باشم
تو روز می شوی هر شب
و صبح می شوی هر روز
تو خواب راحتی داری
نه جیک جیک مستانت
نه سردی زمستانت…
رجوع کن به دستانت
چه روزهای بسیاری
که ظلم ها روا کردی
به دست های بسیاری
شبانه ، مرد گاریچی
به خانه می کشد خود را
اگر که مادیان خسته
اگر طناب هم پاره
درون مرد همواره
کشیده می شود باری
تورا شبانه تا هر شب
به روی شانه خواهم برد
تو را شبانه خواهم مُرد
شبانه های لب هایم
لبانه های شب هایت
شبانه های بیداری
خیالبافی ات بد نیست
خیال کن که خواهی رفت
همین که رفتی و مردم
تلاش کن که برگردی
و در کمال خونسردی
مرا به خاک بسپاری
زیاد یاوه می گویم
گره بزن زبانم را
زیاد از تو می نوشم
بگیر استکانم را
بگیر هر چه دارم را
ببخش هر چه را داری
تو قفل قفل ها هستی
کلید کن به تقدیرم
کلید کن به زنجیرم
کلید کن به پروازم
بدوز بال هایم را
به پیله ی گرفتاری
مسیر گریه سر بالا
ابو عزای من غمگین
سرم به هر جهت بالا
سرت به هر جهت پایین
و تلخ بودنت شیرین
و زخم بودنت کاری
چه بی قرار و سنگین بار
به خانه می کشیم خود را
چه بی گدار در قلبم
زبانه می کشی خود را…
من از تو سخت دلگیرم
تو از که سخت بیزاری؟!
این روزهــا کـــــه آینه هم فکــر ظاهر است
هرکس که گفته است خدا نیست کافراست
با دیدن قیافه این مردمان ِ خوب
باید قبول کرد که گندم مقصّر است
آن سایه ای که پشت سرت راه می رود
گرگی مخوف در کت و شلوار عابر است
کمتر در این زمانه بـــه دل اعتماد کن
وقتی گرسنه مانده به هر کار حاضر است
شاعر فقط برای خودش حرف می زند
در گوشه اتاق فقط عکس پنجره ست
آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم
حالا نمــاد فاصله در ذهن شاعر است
در ایــن دیار ، آمدن نــو بهـار ِ پوچ
تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است
دارد قطار فاجعـــه نزدیک مــی شود
بمبی هنوز در چمدان مسافر است
مهدی موسوی
باید از شاعر هایی که دوس داریم یه شعر انتخاب کنیم تازه اونم کمه بعضی شاعر ها انقدر شعر های زیبا دارن نمیشه یکی انتخاب کرد من هر وقت هر چی به ذهنم اومد میزارم برای کسایی که شعر دوس دارن
این شعر نصرت خان رحمانی رو خیلی دوست دارم
ای عفیف
عشق در چمبر زنجیر گناه است گناه
دل به افسانه فرهاد سپردن دردی است
کوه, از کوهکنان بیزار است
تک گل وحشی وحشت زده کوهستان,تیشه بی فرهاد است
تیشه های خونین
پاسداران حریم عشقند
ای عفیف!
به چه می اندیشی ؟
چه کسی گفت: ترحم چه کسی
شرم را دیدی شلاق خرید
وجنابت به خیانت خندید؟
زندگی
زندگی را دیدی گفت که من دلالم
در به در , در پی بد بختیها می گردید
تا اسارت بخرد
راستی را دیدی که گدای میکرد.
و فریب را که خدایی میکرد
ای عفیف
قفل ها واسطه اند
قفل ها رابطه اند
قفل ها فاحشه اند
قفل ها فاسق شرعی در و دیوارند.
ای عفیف
راستی فاحشه ها هم گاهی حق دارند
راستی واسطه ها هم گاهی حق دارند
راستی رابطه ها هم گاهی حق دارند
رمز آزادی در چنبر هر زنجیری است
قفل هم امیدی ست
قفل یعنی که کلیدی هم هست
قفل یعنی که کلیـــــــد....
قفل یعنی که کلید کولاکه این شعر (clap)
شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
در آن یک شب، خدایا! من عجایب کارها کردم
جهان را روی هم کوبیدم، از نو ساختم گیتی
ز خاک عالم کهنه، جهانی نو بنا کردم
کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را
سخن واضحتر و بهتر بگویم، کودتا کردم
خدا را بندهٔ خود کرده، خود گشتم خدای او
خدایی با تسلط، هم به ارض و هم سما کردم
میان آب شستم سر به سر برنامهٔ پیشین
هر آن چیزی که از اول بود، نابود و فنا کردم
نمودم هم بهشت و هم جهنم، هر دو را معدوم
کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم
نماز و روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم
حساب بندگی را از ریاکاری جدا کردم
امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب
خدایی بر زمین و بر زمان، بی کدخدا کردم
نکردم خلق، ملا و فقید و زاهد و صوفی
نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم
شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم
به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم
بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم
خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم
نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال
نه کس را مفت خور و هرزه و لات و گدا کردم
نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران
به قدرت در جهان خلعید از اهل ریا کردم
ندادم فرصت مردم فریبی بر عبا پوشان
نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم
به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم
مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را
نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم
نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد
به مشتی بندگان آبرومند اکتفا کردم
هر آن کس را که میدانستم از اول بود فاسد
نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم
به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک
قلوب مردمان را مرکز مهر و وفا کردم
سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم
دگر قانون استثمار را زیر پا کردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم
سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم
نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت
نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم
نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم
نه بر یک آبرومندی دو صد ظلم و جفا کردم
نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری
گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم
به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت
گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم
به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم
جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض
تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم
نگویندم که تا ریگی به کفشت هست از اول
نکردم خلق شیطان را، عجب کاری به جا کردم
چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد
نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم
نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم
خلاصه هرچه کردم، خدمت و مهر و صفا کردم
ز من سر زد هزاران کار دیگر تا سحر، لیکن
چو از خود بی خود بودم، ندانسته چهها کردم
سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار
خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم
شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم:
“خداوندا نفهمیدم خطا کردم…!”
کارو دردریان
من از عقرب نمیترسم ولی از نیش میترسم/از آن گرگی که میپوشد لباس میش میترسم/
من عشقه خیامم، اما از اونجا که دیدم همه دارن از شعرای شهره زبان پارسی مینویسن، گفتم بیام یکم تنوع بدم و از شاعر معاصره محبوبم بنویسم…
ﯾﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﻡ ﮐﻪ ﭘﺮﭼﻤﻢ ﻭ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻡ
ﻭﺳﻂ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﻢ ﻭ ﺭﺳﻢ ﺳﺮﺩﺭ ﮔﻤﻢ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺷﮑﻞ ﻭ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﺯﺑﻮﻥ ﺗﻮ ﻫﺮ ﻣﻤﻠﮑﺘﯽ ﺍﻡ
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺣﺜﯿﯿﺘﻢ
ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﻢ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﺍﺻﻞ
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺭﺳﻤﻪ
ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﺸﺘﺮﮐﻢ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮐﻦ ﻣﻨﻮ
ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﺸﮑﻦ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺰﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻮ
ﺭﻫﺎ ﺷﻮ ﺭﻫﺎ ﺷﻮ ﺗﻮ ﻭﺳﻌﺖ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻫﺎ ﺷﻮ
ﺑﺎ ﻫﺮ ﺭﻧﮓ ﭘﻮﺳﺘﯽ ﻭ ﺯﺑﻮﻧﯽ ﻫﻢ ﺻﺪﺍ ﺷﻮ
ﻭﺍﺳﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺗﻤﻮﻣﻪ ﺯﻧﺪﻭﻧﺎ ﻭﯾﺮﻭﻥ ﺷﻦ
ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﺎﺩﺭﺍ ﻭﺍﺳﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﺮﯾﻮﻥ ﻧﺸﻦ
ﻭ ﺭﻭﺡ ﻗﺸﻨﮓ ﻫﯿﭻ ﺯﻧﯽ ﻟﮕﺪﻣﺎﻝ ﻧﺸﻪ
ﻏﯿﺮﺕ ﭘﺮ ﻣﻌﻨﯽ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﭘﺎﯾﻤﺎﻝ ﻧﺸﻪ
ﻭ ﻫﯿﭻ ﺳﺮﯼ ﺑﺎﻻ ﺩﺍﺭ ﻧﺮﻩ ﻭﺍﺳﻪ ﻋﻘﯿﺪﺵ
ﺯﻧﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﻩ ﻧﺴﻮﺯﻩ ﺗﻮ ﺁﺗﺶ
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﺗﻔﺘﯿﺶ ﻧﺸﻪ
ﻣﻼﮎ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﻭ ﺭﯾﺶ ﻧﺸﻪ
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻫﻤﻪ ﺑﺮﺍﺑﺮ
ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺗﻮﯼ ﺻﻠﺢ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﯾﻪ
ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﻡ ﺑﺎﻍ ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﻭ ﺁﺑﺎﺩﯾﻪ
ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻣﻌﻨﯽ ﺑﺸﻪ
ﺗﻤﻮﻡ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻋﯿﻨﯽ ﺑﺸﻪ
ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﭼﻪ ﻓﮏ ﮐﻨﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ
ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺑﻤﻮﻥ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺷﺎﻫﯿﻦ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻦ
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺫﻫﻨﺘﻮ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ
ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺨﻮﻥ ﻭ ﺑﺨﻨﺪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ
ﺗﻮ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﮔﻪ ﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻭﺩ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ ﮐﻦ
ﺑﺰﺍﺭ ﮐﻮﻩ ﭘﯿﺶ ﻣﺮﺍﻣﺖ ﺗﻌﻈﯿﻢ ﮐﻨﻪ
ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﻨﻪ
ﺑﺰﺍﺭ ﻭﺍﺳﻪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺁﺩﻡ ﺁﺩﻡ ﺷﻪ
ﻣﺜﻞ ﺍﺳﺘﻌﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺷﻌﺮﺍﯼ ﺳﺎﺩﻡ ﺷﻪ…
شاهین بزرگه نجفی
این تیکه از شعر تاریک خانه علیرضای آذر جان
تا تو بر تاب نشستی نَوَسان من را بُرد
شب جلو رفتی و فردا به عقب برگشتی
و تو هر بار رسیدی، پسِ گوشَت گفتم
عشق مو بافتهء من، چه عجب برگشتی
سخته بخوای یک بیت یا شعر رو انتخاب کنی اما من چند بیت شعر همیشه تو ذهنم هست. اولیش از خیام:
شیخی به زن فاحشه گفتا مستی/
هر لحظه به دام دگری پا بستی/
گفتا شیخ ، هر آنچه گویی هستم/
آیا تو چنان که مینمایی هستی؟
بعدیشم از خیام؛
ابریق می مرا شکستی ، ربی/
بر من در عیش را ببستی ، ربی/
من می خورم و تو میکنی بد مستی/
خاکم به دهن مگر که مستی ، ربی
سومیشم نمیدونم از کیه:
من در غم تو ، تو در هوای دگری/
دلتنگ تو من ، تو دلگشای دگری/
در مذهب عاشقان روا کی باشد/
من دست تو بوسم و تو پای دگری
تاریک خانه علیرضای آذر جان رو تو چند تا کامنت میزارم چون تو یه کامنت هنگ میکنه
ما دوتا ذرهء بنیادیِ عالم بودیم
ما دوتا مادهء تاریک در آغوش مکان
ما دو خورشید، دو منظومه شمسی بودیم
ما دو تک یاخته ی مُرده در ابعاد زمان
ما دوتا رود، در اندیشهءِ دریا نشدن
ما دوتا زلف گره خردهء پاپیچ به هم
اِنسداد دو رگ از قبل تپش های تَنشِ
ما دوتا صفرِ گلاویز، دوتا هیچ به هم
ما دو شن ریزه پرتیم در اندام کویر
ما دوتا قطره باران وسط دریاییم
ما دوتا ما دوتا شاخهء خشکیم در ِابراز تبر
ما دو بیهوده ولی خوب به هم می آییم
شهریارم که تبِ سیزدَهُم کشت مرا
در نمایی خفه از پنجرهء پشت سرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدَهَم کز همه عالم به درم
نحسی سیزدَهَم، از منِ من دور شوید
با من انگار فقط خانه به دوشی مانده
چه کسی بود مرا در رگ خطها نشنید
و مهم نیست که من آن ورِ گوشی مانده
غربت سیزدهُم یاد من و یاد تو هست
اشک دریاچه شد اما قدش از سر نگذشت
هرکسی رفت و به ناحق به قضاوت برگشت
بگذارید بفهمند که اینگونه گذشت
از تو باید بنویسم که تو تعبیر منی
پس که در خواب من انقدر تقلا کرده
هرچه در خواب طلب کرد به دستش دادم
چه کنم شمش طلا خرج مُطلا کرده
از چه باید بنویسم که قبولش بکنی
از چه باید بنویسم که مسافر نشوی
به چه سوگند دهم، تا که بمانی در من
چه بگویم که گُلِ فصل مجاور نشوی
تا تو بر تاب نشستی نَوَسان من را بُرد
شب جلو رفتی و فردا به عقب برگشتی
و تو هر بار رسیدی، پسِ گوشَت گفتم
عشق مو بافتهء من، چه عجب برگشتی
های بانو اگر از مهلت فردا بروی
یا من از عشوهء لامذهبِ امشب بروم
یا تو از آمدنِ تاب بیفتی به زمین
یا من از لرزِ پس از پنجره از تب بروم
یا اگر زخم بریزند و مداوا نکنند
چه کسی ماندهء ما را ببَرد دور کند؟
تنِ شبتابیِ ما روی زمین باد شود
نور ما شهر هزار آینه را کور کند
تا که این تاب جلو رفت و جلو رفت و جلو
از من و عاقبت و هستیِ من دور شدی
من به پشت سرِ این واقعه محکوم شدم
تو به آن دورترین دامنه مجبور شدی
قبل از آن اوج، قسم دادمت ای عشق بمان
و تو فریاد زدی باز، که برخواهم گشت
پشت سر داد کشیدم قَسَمت کو؟ گفتی
به خدای شب آغاز که برخواهم گشت
دوربین را وسط باغ نشاندم که اگر
روی حرفت ننشستی، سنَدی رو بکنم
بنشینم تک و تنها، سرِ خلوت سرِ صبر
توی تنهایی خود نَقل هیاهو بکنم
ما دوتا آینهء روشنِ رو در روییم
بین ما، حادثهء عشق به تکثیر نشست
ما دو آرایشِ جنگیم، ولی پشت به هم
هیچ رزمی، کمر هیبت ما را نشکست
ما دوتا رود، در اندیشهء دریا نشدن
ما دوتا زلفِ گره خوردهء پاپیچ به هم
اِنسداد دورگ از قبل تپش های تَنِش
ما دوتا صفرِ گلاویز، دوتا هیچ به هم
ادامه تاریک خانه علیرضای آذر
ما دوتا ذرهء بنیادیِ عالم بودیم
ما دوتا مادهء تاریک در آغوش مکان
ما دو خورشید، دو منظومه شمسی بودیم
ما دو تکیاختهء مُرده در ابعاد زمان
ما دوتا جبرْ به ماندن، دو نفر مجبوریم
ما دوتا حکم سَلیسیم، دو باید بشوی
ما دو ما قبل هر آن چیز، دوتا روز اَزَل
شاید این بار نرفتی و مُردد بشوی
ما دو شنریزه پَرتیم در اندام کویر
ما دوتا قطره باران وسط دریاییم
ما دوتا شاخهء خشکیم در اِبراز تبر
ما دو بیهوده، ولی خوب به هم میآییم
نه در این شعر، که من در همهء گفتن هام
عاجز از رفتن و ماندن، متحیر ماندم
و تو هربار در این بیت، به پایان رفتی
دوربین را به فراسوی تو میچرخاندم
دوربین را به فراسوی تو میچرخاندم
همچنان دور تو را، دور تو را میدیدم
ماه من بودی و در دشت که میچرخیدی
ماه من بودی و دنبال تو میچرخیدم
آه ناجور کشیدی نگذارم بروی
قسمم دادی و من مانع رفتن نشدم
از غرورم چه بگویم که چه جاها نشکست
گریه کردی بروی دست به دامن نشدم
اولین حربهء زن هاست نفس های عمیق
بعد از آن مات شدن مثل وقار تندیس
بعدش آرام شدن حرف شدن بغض شدن
آخرین حربهء زن هاست دو تا گونهء خیس
از کدامین رُخ تزویر مرا مینگری
از کدامین درِ جادو به تو برمیگردم
“وقتی از کوچه معشوقه ما دور شدی”
از پسِ حنجره ای تار نگاهت کردم
تازه بعد از تو به خود آمدم و فهمیدم
که چه اندازه به دنیای تو وابسته شدم
آینه فحش بدی بود مرا میفهمید
که چقدر از خودم و سوختنم خسته شدم
پس از این بیت من و آینه در یک قابیم
او همه ریزترین زیر و بَمَم را بلد است
آینه حرف بزن حرف بزن برزخیم
من ندانسته بَدَم آینه دانسته بَد است
ای دهان درهء بی حالِ کسالت آور
بعدِ ظهرِ سگی و لحظه بی حوصلگی
خشم بی خود به خود و خودخوری و زخم و خراش
جمله های مرض آلود و سراسر گلگی