دوستان عزیز ممنون میشم از همه تون شرکت کنین تا تک بیتی های بیکران از سلاطین شعرفارسی رو بتونیم باهم به اشتراک بزاریم.
خودم که عاشق حضرت مولانا و سعدی و رهی معیری وخاقانی شروانی و…خیلیای دیگه.
من چه غم دارم که ویرانی بود **
زیرِ ویرانی گنج سلطانی بود
شیخ کمونیست
مسجد محله مون یه شیخِ نازنین داره
حرفاش آدم رو می گیره، تو صداش اوین داره
تو چاییش نبات می ریزه منبرش شیرین می شه
هممون نئشه می شیم بس که صداش طنین داره
وقتی روضه می خونه نئشگی بالا می زنه
یه شباهتی صداش با داریوش و معین داره
حالا که نئشه شدی وقتشه خون گریه کنی
اشک چشم مؤمنین حکم نفازولین داره
شکمش بزرگه اما پُرِ نورانیته
نورِ ایمان میدونین چقد پروتئین داره!
آدمو یاد نماز میندازه قُطر گردنش
گردنِ کلفتشم حکم ستون دین داره
روی ماه پیشونیش بس که نماز شب می خونه
یه چیزی شبیه لِنت ترمز ماشین داره
با نیگاش ضعیفه ها جون می گیرن قوی می شن
تو سرنگ هر مُژه اش صد سی سی ویتامین داره
رو زمین،زیر زمین،رو قله ها،تو دره ها
حتی این مردِ خدا روی هوا، زمین داره پنجاه و دو سالشه شصت و سه بار حاجی شده
این همه حجو فقط محمدِ امین داره
ای کاش در دیزی ما باز نمیماند
یا در گربه کمی شرم و حیا بود
ایرج میرزا
من مست و تو دیوانه مارا که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
عشقست زهر چه آن نشاید مانع
گر عشق نبودی، ننمودی صانع
دانی که حروف عشق را معنی چیست
عین عابد و شین شاکر و قافست قانع
کدام تکه از شما گم شدهاست
که در مراسم اهداء عضو
با مرور صدایی که روزی از تپش افتاد
زانوهایتان را
با شرمساری بغل میکنید؟
سراسیمهام
و آسمان را به قصد رویاندن دانهها
ترک میگویم
تا پیش از دمیدن چمنها
بمیرم
این عقوبت باران بودن است.
نگاه آشنا در آن همه چشم ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم
سبکباران ساحلها ندیدند به دوش خستگان باری است دنیا
مرا در موج حسرتها رها کرد عجب یار وفاداری است دنیا
عجب آشفته بازاری است دنیا عجب بیهوده تکراری است دنیا
میان آنچه باید باشد و نیست عجب فرسوده دیواری است دنیا
عجب دریای طوفانی است دنیا عجب خواب پریشانی است دنیا
عجب یار وفاداری است دنیا
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
رهي معيري
شعر از حضرت حافظ استاد نه از رهی معیری
بلبل طبعم کنون باشد زتنهایی خموش
عشق را از اشکحسرت ترجمانی داشتم
دوست عزیز شعر مالِ رهی معیری
به جلدسوم میتونیدمراجعه کنید،
یه یاد ایامی هم صائب تبریزی داره
ياد ايامي که شور عشق بلبل داشتم
از دل صد پاره داماني پر از گل داشتم
از نسيم شوق هر مو داشت رقصي بر تنم
از پريشاني دل جمعي چو سنبل داشتم
خانه ام بي انتظار خانه پردازي نبود
چشم دايم در ره سيلاب چون پل داشتم
آرزو در سينه ام هرگز نشد مطلق عنان
سد راهي دايم از تيغ تغافل داشتم
من که روشن بود چشم نوبهار از ديدنم
يک چمن خميازه در آغوش چون گل داشتم
روي شرم آلود گل شد سرمه آواز من
ورنه من هم شعله آواز بلبل داشتم
پاي در دامان حيرت داشت رقص گردباد
در بياباني که من سير از توکل داشتم
قطره ام در ابر نيسان داشت آتش زير پا
بس که اميد ترقي در تنزل داشتم
خصم را مغلوب کردن از مروت دور بود
ورنه من غالب حريفي چون تحمل داشتم
مي درد گوهر گريبان صدف را ورنه من
از شرافت ننگ از عرض تجمل داشتم
ربط من صائب به اين بستانسرا امروز نيست
گفتگوها در حريم بيضه با گل داشتم
به دیدارم بیا هر شب , در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند ,
دلم تنگ است .
بیا ای روشن , ای روشن تر از لبخند .
شبم را روز کن در زیر تن پوش سیاهی ها .
دلم تنگ است .
بیا بنگر چه غمگین و غریبانه در این ایوان سر پوشیده وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها .
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی .
بیا , ای همگناه من درین برزخ , بهشتم نیز و هم دوزخ.
به دیدارم بیا , ای همگناه , اب مهربان با من ,
که اینان زود میپوشند رو در خواب های بی گناهی .
و من میمانم و بیداد و بی خوابی .
در ایوان سرپوشیده متروک ,
شب افتاد ست و در تالاب من دیری ست ,
که در خوابند آن نیلوفد آبی و ماهی ها , پرستوها .
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم .
بیا ای روشنب , اما بپوشان روی , که میترسم تو را خورشید پندارند .
و میترسم همه از خواب بر خیزند .
و میترسم که چشم از خواب بر دارند .
نمیخواهم ببیند هیچ کس ما را . نمیخواهم بداند هیچ کس ما را .
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب ؛ پرستوها که با پرواز و آواز
و ماهی ها که با آن رقص غوغایی ؛
نمیخواهم بفهمانند بیدارند .
شب افتادست و من تنها و تاریکم .
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند ؛
پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی .
بیا ای مهربان با من ! بیا ای یاد مهتابی !
“مهدی اخوان ثالث”
با یار به گلزار شدم رهگذری
بر گل نظری فکندم از بیخبری
دلدار به من گفت که شرمت بادا
رخسار من اینجا و تو بر گل نگری
با یار به گلزار شدم رهگذری
بر گل نظری فکندم از بیخبری
دلدار به من گفت که شرمت بادا
رخسار من اینجا و تو بر گل نگری
عالی بود.مرسی
سخت به ذوق میدهد باد ز بوستان نشان
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان
گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی
روی به صالحان نما خمر به زاهدان چشان
طایفهای سماع را عیب کنند و عشق را
زمزمهای بیار خوش تا بروند ناخوشان
خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر
بیخبر است عاقل از لذت عیش بیهشان
سوختگان عشق را دود به سقف میرود
وقع ندارد این سخن پیش فسرده آتشان
یک شبی پروانگان جمع آمدند
در مضیفی طالب شمع آمدند
جمله میگفتند میباید یکی
کو خبر آرد ز مطلوب اندکی
شد یکی پروانه تا قصری ز دور
در فضاء قصر یافت از شمع نور
بازگشت و دفتر خود بازکرد
وصف او بر قدر فهم آغاز کرد
ناقدی کو داشت در جمع مهی
گفت او را نیست از شمع آگهی
شد یکی دیگر گذشت از نور در
خویش را بر شمع زد از دور در
پر زنان در پرتو مطلوب شد
شمع غالب گشت و او مغلوب شد
بازگشت او نیز و مشتی راز گفت
از وصال شمع شرحی باز گفت
ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز
همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز
دیگری برخاست میشد مست مست
پای کوبان بر سر آتش نشست
دست درکش کرد با آتش به هم
خویشتن گم کرد با او خوش به هم
چون گرفت آتش ز سر تا پای او
سرخ شد چون آتشی اعضای او
ناقد ایشان چو دید او را ز دور
شمع با خود کرده هم رنگش ز نور
گفت این پروانه در کارست و بس
کس چه داند، این خبر دارست و بس
آنک شد هم بیخبر هم بیاثر
از میان جمله او دارد خبر
تا نگردی بیخبر از جسم و جان
کی خبر یابی ز جانان یک زمان
هرکه از مویی نشانت باز داد
صد خط اندر خون جانت باز داد
نیست محرم نفس کس این جایگاه
در نگنجد هیچ کس این جایگاه
ساقیا امشب صدایت با صدایم ساز نیست یا که من بسیار مستم یا که سازت ساز نیست، ساقیا امشب مخالف مینوازد تارتو که من مست وخرابم یا که تارت تار نیست
من دو تا شعر رو ( بیت اولش رو البته) تقدیم حضورتون می کنم
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
شعر دوم رباعی معروف رتبعه بنت کعبه که کاملشو می نویسم
عشق او باز اندر اوردم به بند
کوشش بسیار نامد سودمند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن تنگ تر گردد کمند
مخسی دوست خوبم
تاپیکت عالی بود
رابعه بلخی
عشق او باز اندر آوردم به بند
کوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریایی کرانه ناپدید
کی توان کردن شنا ای هوشمند
عشق را خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سخت تر گردد کمند
گر تن بدهی دل ندهی کار خراب است
چون خوردن نوشابه که در جام شراب است
گر ده بدهی تن ندهی باز خراب است
اینبار نه جام است و نه نوشابه،سراب است
دیشب تورا به خوبی نسب به ماه کردم / تو خوبتر زماهی من اشتباه کردم
همه جا به بی وفایی مثل اند خوبرویان / تو میان خوبرویان مثلی به بی وفایی
نزدیک تر بیا...!!
بگذار این شعر را به بهانه آغوشت نصف و نیمه رها کنم...!!
"دلنوشته از خودم"بی کمالی های انسان از سخن پیدا شود/پسته ی بی مغز چون لب وا کند رسوا شود
صائب تبریزی
مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تختست و تا بختست او سلطان من باشد
اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد
چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد
کی قصد ملک من دارد چو او خاقان من باشد
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش
بمیرد پیش من رستم چو از دستان من باشد
بدرم زهره زهره خراشم ماه را چهره
برم از آسمان مهره چو او کیوان من باشد
بدرم جبه مه را بریزم ساغر شه را
وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد
چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم
امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد
منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم
چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد
زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر
زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد
یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت
بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد
سر ما هست و من مجنون مجنبانید زنجیرم
مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد
سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی
تو خامش تا زبانها خود چو دل جنبان من باشد
مرا تا جان بود جانان تو باشی
ز جان خوشتر چه باشد آن تو باشی
دل دل هم تو بودی تا به امروز
وزین پس نیز جان جان تو باشی
به هر زخمی مرا مرهم تو سازی
به هر دردی مرا درمان تو باشی
بده فرمان به هر موجب که خواهی
که تا باشم، مرا سلطان تو باشی
اگر گیرم شمار کفر و ایمان
نخستین حرف سر دیوان تو باشی
به دین و کفر مفریبم کز این پس
مرا هم کفر و هم ایمان تو باشی
ز خاقانی مزن دم چون تو آئی
چه خاقانی که خود خاقان تو باشی
کهنه قماری است غزل ساختن
یک شبه ده قافیه را باختن
دست٬ خراب است چرا سر کنم ؟
آس نشانم بده باور کنم
دست ِ کسی نیست زمین گیری ام
عاشق ِ این آدم ِ زنجیری ام
شعله بکش بر شب ِ تکراری ام
مُرده ی این گونه خود آزاری ام !
اینجا دوستانِ بسیار با سواد و با عشقی هستن نگاه به اسم سایت و محتوایِ بی محتواش نکن به ادماش نگاه کن زهر ترین زاویـــه ی شوکران مرگ ترین حقه ی جادوگران
داغ ترین شهوت آتش زدن
تهمت شاعر به سیاوش زدن
هر که تو را دید زمین گیر شد
سخت به جوش آمدو تبخیر شد
درد بزرگ سرطانی من
کهنه ترین زخم جوانی من
با تو ام ای شعر به من گوش کن
نقشه نکش حرف نزن گوش کن
شعر تو را با خفه خون ساختند
از تو هیولای جنون ساختند
ریشه به خونابه و خون میرسد
میوه که شد بمب جنون میرسد
محض خودت بمب منم ، دور تر !
می ترکم چند قدم دور تر !
از همه ی کودکی ام درد ماند
نیم وجب بچه ولگرد ماند
حال مرا از من بیمار پرس
از شب و خاکستر سیگار پرس
در راه رسیدن به تو گیرم كه بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیــرم كه بمیرم
<><><><><><><><>
یك قطره آبم که در اندیشه دریا
افتــادم و بایـد بپذیرم كه بمیرم
<><><><><><><><>
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنـــگ در آغــوش بگیــرم كه بمیرم
<><><><><><><><>
این كوزه ترك خورد! چه جای نگرانیست
من ساختـــه از خاك كویـــرم كه بمیرم
<><><><><><><><>
خاموش مكن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم كه بمیرم كه بمیرم
زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دست کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بی گاه پر از پنجره های خطرم
به سرم می زند این مرتبه حتما بپرم
گاه و بی گاه شقیقست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است
قبل رفتن دو سه خط فحش بده داد بکش
هی تکانم بده نفرین کن و فریاد بکش
قبل رفتن بگذار از ته دل آه شوم
طوری از ریشه بکش اره که کوتاه شوم
مثل سیگار خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هرچه با من همه کردند از آن بدتر کن
بعید نیست !
بعید نیست در روزگار فلز عاشقی تندیس شود ،
شعر از مجتبی یاقوتی
نه تو می مانی،
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه دیروزت، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالی ست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی ست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده
دلبرا درد مرا درمان تو باش
عاشقانرا سر توئی سامان تو مباش
درد بیدرمان مرا در جان ز تست
هم دوای درد بی درمان تو باش
شد دل بریانم از تو داغدار
مرهم داغ دل بریان تو باش
در ره تو جان و دل کردم فدا
مر مرا هم دل تو و مرهم تو باش
دل برفت و جان برفت ایمان برفت
دل تو باش و جان تو باش ایمان تو باش
بی دلانرا دلبر و دلدار تو
عاشقانرا جان تو و جانان تو باش
از سر هر دو جهان برخواستم
فیض را هم این و هم آن تو باش
بگذر از نی، من حكايت ميكنم وز جدايی ها شكايت ميكنم ناله های نی ، از آن نی زن است ناله های من ، همه مال من است شرحه شرحه سينه ميخواهی اگر من خودم دارم ، مرو جای دگر اين منم كه رشته هايم پنبه شد جمعه هايم ناگهان يكشنبه شد چند ساعت ، ساعتم افتاد عقب پاك قاطی شد سحر با نيمه شب يك شبه انگار بگرفتم مرض صبح فردايش زبانم شد عوض آن سلام نازنينم شد «هلو» وآنچه گندم كاشتم ، روييد جو پای تا سر شد وجودم «فوت» و«هد» آب من«واتر» شد و نانم«برد» وای من! حتي پنيرم «چيز» شد است و هستم ، ناگهانی «ايز» شد من كه با آن لهجه و آن فارسی آنچنان خو كرده بودم سال سی من كه بودم آنهمه حاضر جواب من كه بودم نكته ها را فوت آب من كه با شيرين زبانيهای خويش کار خود در هر كجا بردم به پيش آخر عمری ، چو طفلي تازه سال از سخن افتاده بودم ، لال لال كم كمك ، گاهي «هلو» ، گاهي «پيليز» نطق كردم! خرده خرده ، ريز ريز در گرامر همچنان سردرگمم مثل شاگرد كلاس دومم گاه «گود مورنينگ» من جای سلام از سحر تا نيمه شب دارد دوام با در و همسايه هنگام سخن لرزه می افتد به سر تا پای من مي كنم با يك دو تن اهل محل گاهگاهي يك «هلو» رد و بدل گر هوا خوبست يا اين كه بد است گفتگو درباره اش صد در صد است جز هوا ، هر گفتگويی نابجاست اين جماعت ، حرفشان روی هواست بگذر از نی ، من حكايت مي كنم وز جدايی ها شكايت مي كنم نی كجا اين نكته ها آموخته نی كجا داند نيستان سوخته نی كجا از فتنه های شرق و غرب داغ بر دل دارد و تيشه به فرق بشنو از من ، بهترين راوی منم راست خواهی ، هم نی و هم نی زنم سوختند آنها نيستان مرا زير و رو كردند ايران مرا كاش ميماندم در آن محنت سرا تا بسوزانند در آتش مرا تا بسوزانندم و خاكسترم در هم آميزد به خاك كشورم ديدی آخر هر چه رشتم پنبه شد جمعه هايم ناگهان يكشنبه شد
سکوت سرشار از سخنان ناگفته اس
و از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیت ما نهفته اس
حقیقت تو و من
گفتي كه : مي بوسم تو را گفتم تمنا مي كنم
گفتي كه : گر بيند كسي ؟ گفتم كه : حاشا مي كنم
گفتي: ز بخت بد اگر ، ناگه رقيب آيد ز در ؟
گفتم كه : با افسونگري ، او را ز سر وا مي كنم
گفتي كه : تلخي هاي من گر ناگوار افتد مرا
گفتم كه: با نوش لبم ،آنرا گوارا مي كنم
گفتي : چه مي بيني بگو در چشم چون آيينه ام ؟
گفتم كه : من خود را در او عريان تماشا مي كنم
گفتي كه : از بي طاقتي ،دل قصد يغما مي كند
گفتم كه : با يغماگران ، باري مدارا مي كنم
گفتي كه : پيوند تو را با نقد هستي مي خرم
گفتم كه : ارزان تر از اين من با تو سودا مي كنم
گفتي : اگر از كوي خود ، روزي تو را گويم برو؟
گفتم كه: صد سال دگر امروز و فردا ميكنم
گفتي : گر از پاي خود، زنجير عشقت وا كنم
گفتم : ز تو ديوانه تر ، داني كه پيدا مي كنم
سيمين بهبهاني